درس سى‏م : از شرائط ولايت فقيه هجرت به دارالإسلام است

درس سى‏ام : از شرائط ولايت فقيه هجرت به دارالإسلام است


أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشّيْطَانِ الرّجِيمِ 
بِسْمِ اللَهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ 
وَ صَلّى اللَهُ عَلَى سَيّدِنَا مُحَمّدٍ وَ ءَالِهِ الطّيّبِينَ الطّاهِرِينَ 
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الْأنَ إلَى قِيَامِ يَوْمِ الدّينِ 
وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِىّ الْعَظِيمِ 


يكی از شرائط ولايت فقيه ـ علاوه بر شرط إسلام و تشيّع ـ لزوم هجرت به دارالإسلام می‏باشد . پس هر فقيهی كه هجرت به دارالإسلام نكرده و در دارالكفر زندگی ميكند نمی‏تواند ولايت مسلمين را در دست بگيرد . 
إِنّ الّذِينَ ءَامَنُوا وَ هَاجَرُوا وَ جَهَدُوا بِأَمْوَ لِهِمْ وَ أَنفُسِهِمْ فِی سَبِيلِ اللَهِ وَ الّذِينَ ءَاوَوا وّ نَصَرُوا أُولَنِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَآءُ بَعْضٍ وَ الّذِينَ ءَامَنُوا وَ لَمْ يُهَاجِرُوا مَا لَكُم مّن وَلَيَتِهِم مّن شَیْ‏ءٍ حَتّی‏ يُهَاجِرُوا وَ إِنِ اسْتَنصَرُوكُمْ فِی الدّينِ فَعَلَيْكُمُ النّصْرُ إِلّا عَلَی‏ قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُم مّيثَقٌ وَ اللَهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ . (1) 
«كسانيكه إيمان آورده‏اند و هجرت كرده‏ اند ، و با أموال و جانهای خود در راه خدا جهاد نموده‏اند ، و آن كسانيكه اينان را مَأوی داده‏اند و نصرت كرده‏ اند ، بعضی از آنها بر بعضی ديگر ولايت دارند . كُلّ واحِدٍ مِنْهُمْ وَلیّ لِلْأخَرِ . (مانند مهاجرين مكّه كه بعد از اينكه به خدا إيمان آوردند بسوی رسول خدا در مدينه هجرت نموده و با أموال خودشان در راه خدا جهاد كردند . و مانند أنصار مدينه كه آنها را مأوی و مسكن داده و در غذا و طعام خود سهيم نموده ، و آنان را در هر حالی ياری كرده و پذيرفتند) . مجموع اين أفراد أنصار و مهاجرين بَعْضُهُمْ أَوْلِيَآءُ بَعْضٍ
أمّا آن كسانيكه إيمان آوردند ولی هجرت نكردند ، هيچگونه ولايتی نسبت به شما ندارند حَتّی‏ يُهَاجِرُوا ، تا آن زمانيكه هجرت كنند (شرط ولايت إيمان و هجرت می‏باشد) . أمّا اكنون كه اينها إيمان آوردند ولی هجرت نكردند ، اگر از شما در دين استنصار طلبيده و ياری و كمك خواستند ، بر شما واجب است كه آنها را ياری كنيد ؛ مگر اينكه آن دشمنی كه به آنان هجوم برده و آنها را در مضيقه گذاشته است ، دشمنی باشد كه بين شما و آن دشمن ، ميثاق و معاهده‏ای وجود داشته باشد (معاهده ، ترك جنگ است) . در اين صورت شما نمی‏توانيد برويد لَهِ آن مُسْتَنصِر (مؤمن غير مهاجر) كمك كنيد ، و دشمن آنرا دفع كنيد زيرا كه شما با آن دشمن ميثاق داريد . 
و بهيچوجه من الوجوه شكستن ميثاق جائز نيست ، يعنی همانگونه كه نقض عهد و ميثاقی كه با مؤمن و مسلمان نموده‏ايد جائز نيست ، شكستن ميثاق با دشمن هم بهيچ وجه جائز نيست .» 
اين آيه صراحت دارد بر اينكه : كسانيكه إيمان آوردند و مهاجرت نكردند ، مَا لَكُم مِّن وَلَيَتِهِم مّن شَیْ‏ءٍ . 
شيخ طَبْرِسی (2) در «مجمع البيان» در تفسير اين آيه می‏فرمايد : أیْ هَؤُلآء بَعْضُهُمْ أوْلَی بِبَعْضٍ فی النّصْرَةِ وَ إنْ لَمْ يَكُنْ بَيْنَهُمْ قَرابَةٌ مِنْ أقْرِبآئِهِمْ مِنَ الْكُفّار . 
خلاصه مطلب اينكه : أُولَنِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَآءُ بَعْضٍ ، يعنی أولی ببعض در نصرت ؛ و ولايت در اينجا به معنی نصرت است ؛ يعنی بايد هر كدام يكديگر را ياری كنند . 
وَ قيلَ فی التّوارُث ؛ و بعضی گفته ‏اند : مراد ، ولايت در توارث است ؛ از جهت اينكه إرث ميبرند . (و اين از ابن عبّاس و حسن و مُجاهد و قُتاده و سُدیّ نقل شده‏ است) (3) . چون در صدر إسلام رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم يكبار در مكّه بين مهاجرين ، و بار دوّم در مدينه بين مهاجر و أنصار عقد اُخوّت بستند . و مؤمنين بر أساس عقد اُخوّت از هم إرث ميبردند . إرث بر أساس اُخوّت إسلامی بود . هر كدام از دو نفر برادر مسلمان كه می‏مرد ، ديگری از او إرث ميبرد و أقوام و عشريه او مانند : فرزند و پدر و ... هيچ نمی‏بردند ، بلكه فقط برادران دينی از او إرث ميبردند . و اين حكم تا آخر زمان حيات رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم وجود داشت ، و به واسطه آيه شريفه : وَ أُولُوا الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَی‏ بِبَعْضٍ فِی كِتَبِ اللَهِ (4) نسخ شد ؛ و بنا شد كه توارث باز بر همان أساس قرابت باشد . 
و لذا بعضی در اين آيه ولايت را بمعنی إرث تفسير كرده‏اند ؛ مَا لَكُمْ مّن وَلَيَتِهِم مّن شَیْ‏ءٍ ، يعنی يكی از شرائط إرث بردن اينست كه مؤمن هجرت كند ، ولو اينكه بين أفراد مسلمان عنوان إيمان و إسلام موجود باشد ؛ وليكن شرط توارث هجرت است ، و بدون آن اين حكم تحقّق پيدا نمی‏كند . 
شاهد بر اين مدّعی روايتی است كه حضرت اُستاد ما آية الله علّامه طباطبائی رضوان الله عليه در تفسير خود از «معانی الأخبار» شيخ صدوق و از «اختصاص» شيخ مفيد از حضرت موسی بن جعفر عليهما السّلام در مباحثه و مكالمه‏ای كه بين آن حضرت و بين هرون الرّشيد اتّفاق افتاده است نقل ميكنند . 
در اين مكالمه هرون ميگويد : وَ لِمَ ادّعَيْتُمْ أَنّكُمْ وَرِثْتُمْ رَسُولَ اللَهِ ، وَ الْعَمّ يَحْجُبُ ابْنَ الْعَمّ ؟ وَ قُبِضَ رَسُولُ اللَهِ وَ قَدْ تُوُفّیَ أَبُوطَالِبٍ قَبْلَهُ وَ الْعَبّاسُ عَمّهُ حَیّ ؟! 
«به چه دليل شما ادّعا ميكنيد كه از رسول خدا إرث ميبريد ، و ميگوئيد : ما وارث رسول خدا هستيم در حالتی كه شما أولاد علیّ بن أبی طالب هستيد ، و ما أولاد عبّاس ؟! علیّ بن أبی طالب پسر عموی پيغمبر بود و عبّاس عموی ايشان محسوب می‏شد ؛ و با وجود عمو ، نوبت به پسر عمو نمی‏رسد . زيرا عمو پسر عمو را حَجْب می‏كند . و اين مطلب هم مسلّم است كه وقتی رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم رحلت كردند أبوطالب از دنيا رفته بود.» 
بنابراين ، علیّ بن أبی طالب نمی‏تواند بعنوان اينكه أبوطالب وارث پيغمبر بوده و از ايشان إرث برده ، و بعد از او به پسرش علیّ منتقل شده باشد ، مدّعی وراثت از پيغمبر باشد ؛ بلكه از أعمام رسول أكرم فقط عبّاس زنده بود كه جدّ ماست ؛ و او بايد وارث رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم باشد . و با وجود عبّاس ، علیّ بن أبی طالب كه ابن عمّ است محجوب است ؛ زيرا عمّ ، حاجب و مانع إرث ابن عمّ است . و با وجود عمّ ، چرا ابن عمّ إرث ببرد ؟! و چرا شما چنين ادّعائی ميكنيد ؟! 
روايت إدامه دارد تا ميرسد به اينجا كه حضرت موسی بن جعفر عليهما السّلام می‏فرمايد : 
فَقُلْتُ : إنّ النّبِیّ لَمْ يُوَرّثْ مَنْ لَمْ يُهَاجِرْ ؛ وَ لَا أَثْبَتَ لَهُ وَلَايَةً حَتّی يُهَاجِرَ . (5) 
«به هرون گفتم : پيغمبر برای كسی كه مهاجرت نكرده است إرث قرار نداده است ؛ و ولايتی را برای او تا زمانيكه مهاجرت نكند ثابت نكرده است . و پدر ما علیّ بن أبی طالب عليه السّلام مهاجرت كرد در حاليكه عبّاس پدر شما مهاجرت ننمود . پس عبّاس چون عصيان داشت و غير مهاجر بود ، از إرث ممنوع شد ؛ ولی چون جدّ ما علیّ بن أبی طالب ، هم مسلمان بود و هم مهاجر ، از پيامبر إرث برد.» 
و اين هم كه الآن ملاحظه ميكنيم در كتاب إرث ميگويند : اگر ابن عمّ پدر و مادری باشد حاجب از عمّ پدری است ، بر همين أساس است ؛ چون أميرالمؤمنين عليه السّلام ابن عمّ أبوينیِ رسول أكرم صلّی الله عليه و آله بوده‏اند ؛ و عبّاس عمّ أبیِ پيغمبر بود ؛ لذا اين حكم تا كنون ـ ولو اينكه ديگر عنوان هجرت از بين رفته است ـ بر همين ملاك باقی مانده است . و ما شيعه ، ابن عمّ أبی و اُمّی را بر عمّ أبی مقدّم ميداريم . 
و أمّا آن علّتی كه أميرالمؤمنين عليه السّلام از رسول خدا إرث برد و عبّاس نبرد ، برای اين بود كه عبّاس مهاجرت نكرده بود . 
تتمّه روايت : 
فَقَالَ : مَا حُجّتُكَ فِيهِ ؟ 
«هرون گفت : دليل شما بر اين مطلب چيست؟!» 
فَقُلْتُ : قَوْلُ اللَهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالی : «وَ الّذِينَ ءَامَنُوا وَ لَمْ يُهَاجِرُوا مَا لَكُم مّن وَلَيَتِهِم مّن شَیْ‏ءٍ حَتّی‏ يُهَاجِرُوا.» وَ إنّ عَمّیَ الْعَبّاسَ لَمْ يُهَاجِرْ ! 
«حضرت می‏فرمايد من به هرون گفتم : گفتار خداوند تبارك و تعالی شاهد و حجّت بر اين مدّعی است كه می‏فرمايد : كسانيكه إيمان آورده‏اند و هجرت نكرده‏اند ، هيچگونه ولايتی بر شما ندارند تا اينكه هجرت كنند ؛ و عموی من عبّاس هجرت نكرد.» 
فَقَالَ إنّی سَآئِلُكَ : هَلْ أَفْتَيْتَ بِذَلِكَ أَحَدًا مِنْ أَعْدَآئِنَا ؟ أَمْ أَخْبَرْتَ أَحَدًا مِنَ الْفُقَهَآَ فِی هَذِهِ الْمَسْأَلَةِ بِشَیْ‏ءٍ ؟! 
«هرون به من گفت : من يك چيز از تو سؤال می‏كنم : آيا اين مسأله‏ای را كه اكنون برای من بيان كردی ، تا بحال به كسی از دشمنان ما خبر داده‏ای ؟! يا برای بعضی از فقهاء ، اين مسأله و اين مطلب را بازگو كرده‏ای ، و آنان را از دليل مسأله مطّلع نموده‏ای؟!» 
فَقُلْتُ : اللَهُمّ لَا ! وَ مَا سَأَلَنِی إلّا أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ ! الحديث . (6) 
«گفتم : نه ! خدايا تو شاهدی كه من به كسی خبر ندادم ، و نگفتم ؛ و از اين مسأله كسی از من سؤال نكرده است مگر أميرالمؤمنين هرون الرّشيد!» 
شاهد در اين است كه : حضرت موسی بن جعفر عليهما السّلام هم در اينجا بر أساس آيه مباركه : وَ الّذِينَ ءَامَنُوا وَ لَمْ يُهَاجِرُوا مَا لَكُم مّن وَلَيَتِهِم مِّن شَیْ‏ءٍ ، استدلال كرده‏اند بر عدم وارثيّت عبّاس از رسول خدا ؛ بجهت اينكه او هجرت نكرده بود . بنابراين ، ولايت در اينجا شامل معنی إرث هم ميشود . 
در «مناقب» ابن شهر آشوب (7) ، در باب «ميراث رسول الله صلّی الله عليه و آله» از موسی بن عبدالله بن حسن بن حسن و مُعَتّب و مُصادف كه دو غلام حضرت إمام جعفر صادق عليه السّلام بوده‏اند در ضمن خبری روايت می‏كند كه : وقتی هشام بن الوليد به مدينه وارد شد ، بنی عبّاس نزد او آمدند و از إمام صادق عليه السّلام شكايت كردند كه : او ماتركِ ماهِرخِصّی را برای خود برداشته است ، و بما از آن چيزی نداده است . حضرت در اينجا خطبه‏ای خواندند و در آن از جمله آورده ‏اند كه : 
إنّ اللَه تَعَالَی لَمّا بَعَثَ رَسُولَ اللَه صَلّیَ اللَهُ عَلَيهِ وَ ءَالِهِ ، كَانَ أَبُونَا أَبُوطَالِبٍ الْمُوَاسِیَ لَهُ بِنَفْسِهِ وَ النّاصِرَ لَهُ ؛ وَ أَبُوكُمُ الْعَبّاسُ وَ أَبُولَهَبٍ يُكَذّبَانِهِ وَ يُؤَلّبَانِ عَلَيهِ شَيَاطِينَ الْكُفْرِ ؛ وَ أَبُوكُمْ يَبْغِی لَهُ الْغَوَآئِلَ وَ يَقُودُ إلَيْهِ الْقَبَآئِلَ فِی بَدْرٍ ، وَ كَانَ فِی أَوّلِ رَعِيلِهَا وَ صَاحِبَ خَيْلِهَا وَ رَجِلِهَا الْمُطْعِمَ يَوْمَئذٍ وَ النّاصِبَ الْحَرْبِ لَهُ . 
ثُمّ قَالَ : فَكَانَ أَبُوكُمْ طَلِيقَنَا وَ عَتِيقَنَا ؛ وَ أَسْلَمَ كَارِهًا تَحْتَ سُيُوفِنَا . لَمْ يُهَاجِرْ إلَی اللَهِ وَ رَسُولِهِ هِجْرَةً قَطّ ؛ فَقَطَعَ اللَهُ وَلَايَتَهُ مِنّا بِقَوْلِهِ : «الّذِينَ ءَامَنُوا وَ لَمْ يُهَاجِرُوا مَالَكُم مّن وَلَيَتِهِم مّن شَیْ‏ءٍ» فِی كَلاَمٍ لَهُ . 
ثُمّ قَالَ : هَذَا مَولَی لَنَا مَاتَ فَحُزْنَا تُراثَهُ إذْ كَانَ مُولَانَا وَ لِأَنّا وَلَدُ رَسُولِ اللَهِ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ ، وَ أُمّنَا فَاطِمَةُ أَحْرَزْتُ مِيْرَاثَهُ . 
علّامه مجلسی در «بحارالأنوار» (8) اين حديث را در أحوال إمام جعفر صادق عليه السّلام آورده است ، و در بيان خود گفته است : ألّبْتُ الْجَيْشَ : أیْ جَمَعْتُهُ ؛ وَ التّأْليب : التّحْريص ؛ وَ الرّعيل : الْقِطْعَةُ مِنَ الْخَيْل . و علّامه شيخ محمّد حسين مظفّر نيز در كتاب «الإمام الصّادق» عليه السّلام ، اين حديث را ضمن خطبه‏های حضرت ذكر كرده است ، و در ذيلش گفته است : إمام صادق عليه السّلام شأنشان رفيع‏تر از آن بوده است كه بجهت مال ، هم موقف با بنی‏عبّاس شوند ؛ وليكن گمان من آنست كه حضرت می‏خواهند از بعضی از أحوال عبّاس كه مجهول مانده بود پرده بردارند ؛ چون عنقريب سلطنت و إمارت بدانها می‏رسيد و بايد مردم بدانند شأن مالكين رقابشان از اين به بعد چه می‏باشد ؟ و اين كلمات با وجود اختصار آن ، برای تاريخ فوائد بسياری را در بر دارد . و من گمان ندارم كه در تاريخ اين مواقف از عبّاس ذكر شده باشد ! (9) 
صاحب «مجمع البيان» مطلب را إدامه داده ، ميفرمايد : 
وَ قيلَ : فی التّناصُرِ وَ التّعاوُنِ وَ الْمُوالاةِ فی الدّينِ ؛ عَنِ الْأصَمّ . 
«أصَمّ گفته است : مقصود از ولايت در اينجا تناصر و تعاون و موالات در دين است.» يعنی اينكه مؤمنين همديگر را دوست داشته باشند و در كارها به يكديگر كمك كنند . با هم تناصر كنند ؛ يعنی اين به او كمك كند ، و او به اين كمك نمايد ؛ اين يار او باشد ، و او معاون كار اين باشد ؛ پس مقصود از ولايت ، تعاون و تناصر است . 
وَ قيلَ : فی نُفوذِ أمانِ بَعْضِهِمْ عَلَی بَعضٍ . 
«بعضی گفته‏اند : ولايت در اينجا به معنی نفوذ در أمان است.» أمان به چه معنی است ؟! يكی از أحكام إسلام اين است كه اگر يكی از أفراد مسلمان (چه زن باشد ، چه مرد) يك شخص كافر را أمان دهد ، بر تمام أفراد مسلمان واجب است كه أمان او را محترم بشمارند ؛ و حقّ تعرّض به آن كافر را ندارند . 
پس اينكه مقصود از ولايت در اين آيه ، نفوذ أمان بعضی بر بعضی است ، بدين معنی است كه : آن كسانيكه إيمان آورده‏اند و مهاجرت كرده‏اند ، اين حقّ را دارند كه اگر به كسی أمان بدهند ، بايد بقيّه مسلمين و مؤمنين أمان آنها را محترم بشمارند . فَإنّ واحِدًا مِنَ الْمُسْلمِينَ لَوْ ءَامَنَ إنْسانًا نَفَذَ أمانُهُ عَلَی سآئِرِ الْمُسْلمِين . 
أمّا در صورتيكه أمان دهنده إيمان آورده ولی هجرت نكرده است نفوذ أمان ندارد . بنابراين اگر كافری را هم پناه بدهد ، پناه او اعتباری ندارد و مسلمانان می‏توانند به آن كافر تسلّط و غلبه پيدا كنند و شرائط أمانی را ناديده بگيرند . 
و بعد شيخ طبرسی ميفرمايد : اختلاف كرده‏اند در اينكه آيا هجرت در زمان ما صحيح است يا نه ؟ يعضی گفته‏اند : هجرت در اين زمان صحيح نيست ؛ زيرا كه رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم فرموده است : لَا هِجْرَةَ بَعْدَ الْفَتْحِ . «بعد از فتح مكّه هجرت نيست .» 
چون قبل از فتح ، مكّه دارالشّرك و مدينه دارالإسلام و بيضه إسلام بود ؛ و لازم بود همه أفراد بسوی مدينه هجرت كنند . ولی بعد از اينكه مكّه فتح شد و آنجا هم دارالإسلام گرديد ، و به دنبال آن طائف و همچنين تمامی شهرهای عربستان فتح گرديدند و همه دارالإسلام شدند ، ديگر لزوم هجرت به مدينه برداشته شد . بنابراين ، حكم وجوب هجرت تا قبل از فتح مكّه بود ؛ و بعد از فتح مكّه ديگر معنی ندارد كه إنسان از يك جای مملكت إسلامی به مكانی ديگر از همانجا هجرت نمايد . 
بلی ، هجرت از دارالكفر و دارالشّرك بسوی دارالإسلام واجب است ؛ و با فتح مكّه اين عنوان برداشته شد . 
وَ لِأَنّ الْهِجْرَةَ ، الِانْتِقالُ مِنْ دارِالْكُفْرِ إلَی دارِالْإسْلامِ . وَ لَيْسَ يَقَعُ مِثْلُ هَذا فی هَذا الزّمانِ لِاتّساعِ بِلادِ الْإسْلام ؛ إلّا أنْ يَكونَ نادِرًا لايُعْتَدّ بِه . 
مگر اينكه در موردی نادر ، در بعضی از بلاد كفر مسلمانی وجود داشته باشد ، يا اينكه تازه مسلمان شده باشد ، بر او واجب است كه بگوئيم : رجوع به دارالإسلام كند ؛ و إلّا با وجود اين اتّساع در بلاد إسلام كه هر جا مسلمان هست ، آنجا پرچم إسلام هست ؛ در اين صورت ديگر هجرت معنی ندارد . 
وَ قيلَ : إنّ هِجْرَةَ الْأعْرابِ إلَی الْأمْصارِ باقِيَةٌ إلَی يَوْمِ الْقِيَمَة . 
«بعضی گفته ‏اند : گر چه آن هجرت أساسی بسوی بيضه إسلام بواسطه فتح مكّه از بين رفته است ، وليكن هجرت أعراب بيابانی بسوی شهرها تا روز قيامت به قوّت خود باقيست.» چون همينكه رسول خدا هجرت را بر آنان واجب كردند ، بر تمام أفراد عربِ بدویّ كه در بيابانها زندگی ميكردند واجب شد كه به شهرهائی‏كه پرچم إسلام در آنجا در اهتزاز است و بدست مسلمين گشوده شده است ، و أحكام إسلام در آنجا نافذ است بيايند ؛ و أحكام إسلام را فرا گرفته ، شعائر إسلام را ياد بگيرند . 
فلهذا هجرت أعراب بسوی أمصار ، از أحكامی بود كه پيغمبر آنرا واجب فرموده است.

بنابراين ميتوان گفت : وجوب هجرت از دارالكفر به سوی دارالإسلام بر أساس همان حكم أوّليّه است . منتهی در زمان خود رسول خدا در بَدو أمر ، دارالإسلام اختصاص به شهر مدينه داشت ، و بعد اتّساع پيدا كرد و شامل شهرهای ديگر نيز شد . أمّا عربهای بدویّ چون در جائيكه تحت پرچم إسلام باشد نبودند ، بلكه فقط مسلمان شده و از شعائر دين خبر نداشتند ، بر آنها واجب بود كه به سوی شهرها و مُدُن هجرت كنند ، تا در آنجا تعاليم دين را ياد بگيرند . 
و لذا بعضی گفته‏ اند : وجوب هجرت أعراب بسوی شهرها تا روز قيامت باقی خواهد بود ؛ زيرا بر همه آنها واجب است كه أحكام دين را بياموزند . و اين قول از حَسن وارد است . 
وَ الْأقْوَی أنْ يَكونَ حُكْمُ الْهِجْرَةِ باقِيًا ؛ لِأَنّ مَنْ أسْلَمَ فی دارِالْحَرْبِ ثُمّ هاجَرَ إلَی دارِالْإسْلامِ كانَ مُهاجِرًا . 
أقوی اين است كه اُصولاً حكم هجرت تا روز قيامت باقی باشد ؛ برای اينكه كسی كه در دارالحرب زندگی می‏كند ، اگر اين شخص إسلام بياورد ، واجب است كه فوراً حركت كند و بسوی دارالإسلام بيايد . 
در همان زمانی هم كه ايشان اين تفسير را نوشته ـ كه نه قرن پيش بوده است (10) ـ دنيا به دو قطب قسمت شده بود : دارالإسلام و دارالكفر . و اگر كسی در دارالكفر مسلمان بشود بر او واجب است كه به دارالإسلام هجرت كند ؛ بنابراين ، حكم هجرت هميشه باقی است . 
سپس ميفرمايد : وَ كانَ الْحَسَنُ يَمْنَعُ أنْ يَتَزَوّجَ الْمُهاجِرُ إلَی أعْرَاِبيّة . وَ رُوِیَ عَنْ عُمَرَ بْنِ الْخَطّابِ أنّهُ قالَ : لا تَنْكِحوا أهْلَ مَكّةَ فَإنّهُمْ أعْرابٌ . (11) 
«و حسن منع ميكرده است از اينكه شخص مهاجر ، با زن أعرابيّه (زن عربی بدویّ كه هجرت نكرده است) ازدواج كند ، و گفته است : ازدواجش جائز نيست . و از عمر بن خطّاب هم روايت شده كه گفته است : با أهل مكّه ازدواج نكنيد ! چون كه آنها أعراب هستند ، و هجرت نكرده‏اند .» 
مطلب تا اينجا از «مجمع البيان» نقل شد . 
حضرت اُستاذنا الأعظم آية الله طباطبائی قدّس اللهُ سرّه در تفسير خود در ذيل آيه ميفرمايد : 
«وَ قَدْ جَعَلَ اللَهُ بَيْنَهُمْ وَلايَةً بِقَوْلِهِ : «أُولَنِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَآءُ بَعْضٍ» . و ولايت ، أعمّ است از ولايت ميراث و ولايت نصرت و ولايت أمن ـ در مقابل كلام «مجمع البيان» كه فرمود : بعضی گفته‏اند مراد از ولايت تعاون است ؛ و بعضی گفته‏اند نصرت است ؛ و بعضی گفته‏اند توارث است ؛ و بعضی گفته‏ اند مقصود أمن است ـ ايشان ميفرمايند : وجهی ندارد كه ما ولايت را به يكی از اينها اختصاص بدهيم ؛ بلكه ولايت أعمّ است ؛ مَا لَكُم مّن وَلَيَتِهِم مّن شَیْ‏ءٍ و عموم أُولَنِكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَآءُ بَعْضٍ ، تمام اين أقسام را ميگيرد . 
فَمَنْ ءَامَنَ مِنْهُمْ كافِرًا ، كانَ نافِذًا عِنْدَ الْجَميع . 
«هركسی از مسلمانان كافری را در أمان خود در بياورد ، نافذ است نزد جميع مسلمين.» پس همه مسلمانها بايد أمان او را محترم بشمرند . 
فَالْبَعْضُ مِنَ الْجَميعِ وَلیّ الْبَعْضِ مِنَ الْجَميعِ ؛ كَالْمُهاجِرِ هُوَ وَلیّ كُلّ مُهاجِرٍ وَ أنْصاریّ ، وَ الْأنْصاریّ وَلیّ كُلّ أنْصاریّ وَ مُهاجِرٍ . كُلّ ذَلِكَ بِدَليلِ إطْلاقِ الْوِلايَةِ فی الْأيَة . 
ايشان ميفرمايد : اينكه ما ميگوئيم : معنی ولايت در تمامی اين موارد جاری و ساری است بدينجهت است كه آيه إطلاق دارد . 
فَلا شاهِدَ عَلَی صَرْفِ الْأيَةِ إلَی وَلايَةِ الْإرْثِ بِالْمُؤَاخاةِ الّتی كانَ النّبیّ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ [ وَ سَلّمَ ] جَعَلَها فی بَدْءِ الْهِجْرَةِ بَيْنَ الْمُهاجِرينَ وَ الْأنْصارِ ، وَ كانوا يَتَوارَثونَ بِها زَمانًا حَتّی نُسِخَت . (12) 
«بنابراين ، گفتار بعضی ، كه در اينجا ولايت حتماً به معنی توارث است ، به دليل آنكه پيغمبر در فتح مكّه در بدءِ هجرت بين مهاجر و أنصار مؤاخات و برادری قرار دادند و بر همان أساس آنها از يكديگر إرث ميبردند و بعد منسوخ شد ، تمام نيست . زيرا كلام آنان نميتواند آيه را در خصوص معنی توارث مقيّد و منحصر كند ؛ بلكه آيه إطلاق دارد . و مورد توارث يكی از مصاديق انطباق عموم آيه بر آن است.» 
ابن أثير جزریّ در «نهاية» آورده است : وَ فيهِ «ثَلَاثٌ مِنَ الْكَبَآئِرِ ؛ مِنْهَا : التّعَرّبُ بَعْدَ الْهِجْرَةِ» ... 
در روايتی از رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم آمده است كه : سه چيز است كه از گناهان كبيره است ؛ يكی از آنها تَعَرّبُ بَعْدَ الْهِجْرَةِ است . يعنی بعد از اينكه مسلمانی به دارالإسلام هجرت كرد ، نمی‏تواند دوباره به محيط شرك و كفر كه در آنجا زندگی می‏كرده است ، يا هرجا كه أعرابيّت و بدويّت بر آن صادق باشد ، برگردد ؛ بلكه واجب است برای هميشه در دارالإسلام باقی بماند . 
تَعَرّبُ بعدَ الْهِجرَة ، يعنی قبول نمودن آداب و سنن أعرابيّت بعد از هجرت ؛ و همچنين حركت كردن و برگشتن بسوی أعراب و باديه نشينان بعد از زندگی در بلاد إسلام ، كه جائز نبوده بلكه حرام است و از كبائر محسوب می‏شود . 
ابن أثير «تَعرّبُ بعدَ الْهِجرَة» را اينچنين معنی ميكند : 
هُوَ أنْ يَعودَ إلَی الْباديَةِ وَ يُقيمَ مَعَ الْأعْرابِ بَعْدَ أنْ كانَ مُهاجِرًا . وَ كانَ مَنْ رَجَعَ بَعْدَ الْهِجْرَةِ إلَی مَوْضِعِهِ مِنْ غَيْرِ عُذْرٍ ، يَعُدّونَهُ كَالْمُرْتَدّ . 
«تعرّبِ بعدَ الهجرة اين است كه : إنسان بعد از اينكه از بيابان به شهر هجرت نموده و در بلاد إسلام و بيضه إسلام زندگی كرده است ، دو مرتبه به همان باديه مراجعت نموده و با همان أعراب زندگی نمايد . و هر كسی را كه بعد از هجرت بدون عذر ، بسوی موضع أوّل خود بر ميگشت به منزله شخص مرتدّ ميدانستند.» 
يَعُدّونَهُ كَالْمُرْتَدّ ، يعنی همانگونه كه اگر كسی إسلام بياورد ، و بعد از إسلام برگردد مرتدّ است ، همينطور هم كسی كه مهاجرت كند و بعد از هجرت بسوی همان موطن أوّليّه خودش باز گردد مرتدّ محسوب می‏شود . 
وَ مِنْهُ حَديثُ ابْنِ الْأكْوَع . ايشان ميگويد : حديث ابن أكوع از همين قبيل است ؛ كه چون عثمان كشته شد ، ابن أكوع از مدينه حركت كرد و به ربذه رفت و در آنجا زندگی ميكرد تا اينكه روزی بر حَجّاج بن يوسف ثقفی در أيّام إمارتش وارد شد ؛ حجّاج به او گفت : يابْنَ الْأكْوَعِ ! ارْتَدَدْتَ عَلَی عَقِبَيْكَ وَ تَعَرّبْتَ ! 
«ای ابن أكوع تو مرتدّ شدی ! ارْتَدَدْتَ عَلَی عَقِبَيْكَ ؛ تو روی پاشنه پای خود به قهقرا برگشتی و مرتدّ شدی و تعرّب اختيار كردی!» 
وَ مِنْهُ حَديثُهُ الْأخَرُ ، تَمَثّلَ فی خُطْبَتِهِ : «مُهاجِرٌ لَيْسَ بِأَعْرابیّ» . جَعَلَ الْمُهاجِرَ ضِدّ الْأَعْرابیّ . 
و از اين قبيل است تمثّل حجّاج در خطبه خود كه ميگويد : «مُهاجِرٌ لَيْسَ بِأَعْرابیّ» . چون در اين حديث ، مهاجر را در مقابل أعرابیّ شمرده است.» پس هر كس كه مهاجر نيست ، حتماً عنوان أعرابیّ بر او صادق ميباشد . 
وَ الْأعْرابُ ساكِنوا الْباديَةِ مِنَ الْعَرَبِ الّذينَ لا يُقيمونَ فی الْأمْصارِ ؛ وَ لايَدْخُلونَها إلّا لِحاجَةٍ . 
«و أعراب بدویّ ، به كسانی ميگويند كه در بيابان زندگی می‏كنند و در شهرها توطّن نمی‏نمايند ؛ و هيچگاه به شهر نمی‏آيند مگر برای حاجتی از قبيل خريد و فروش و أمثال ذلك.» أمّا عرب ، غير از أعرابیّ و أعراب است . 
وَ الْعَرَبُ اسْمٌ لِهَذا الْجِيلِ الْمَعْروفِ مِنَ النّاسِ ـ وَ لا واحِدَ لَهُ مِنْ لَفْظِهِ ـ وَ سَوآءٌ أقامَ بِالْبادْيَةِ أوِ الْمُدُنِ ؛ و النّسَبُ إلَيْهِما : أعْرابیّ وَ عَرَبیّ . (13) 
«عرب اسم است برای همين طائفه معروف و گسترده از مردم ـ و عرب اسم جمع است و مفرد ندارد ـ حال ميخواهد در شهر زندگی كنند يا در بيابان ؛ به همه اين طائفه و جنس ، عَرَب ميگويند . و اگر بخواهيد برای أعراب نسبت بياوريد (يعنی منسوب به أعراب) بايد بگوئيد : أعرابیّ ؛ و اگر بخواهيد به عرب نسبت بدهيد بايد بگوئيد : عَرَبیّ.» 
أيضاً ابن أثير جَزَریّ گويد : در روايتی از رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم آمده است كه فرمود : 
لَا هِجْرَةَ بَعْدَ الْفَتْحِ ؛ وَ لَكِنْ جِهَادٌ وَ نِيّةٌ . «بعد از فتح هجرتی نيست ؛ وليكن جهاد و نيّت هست . إعزام و إعلام أمر خداوند هست.» 
و در حديث ديگر آمده است : 
لَا تَنْقَطِعُ الْهِجْرَةُ حَتّی تَنْقَطِعَ التّوْبَةُ . 
«رسول خدا صلّی الله عليه و آله فرمود : هجرت هيچگاه از بين نمی‏رود و هيچوقت منقطع نميشود تا زمانی كه توبه منقطع بشود.» 
توبه چه وقت منقطع ميشود ؟ وقتی كه نَفَس إنسان به آخر رسيده ، ميخواهد پای خود را از دنيا كشيده و به عالم ديگر بگذارد ؛ آنجاست كه ديگر توبه مورد قبول پروردگار نميباشد . چنانكه در آن آيه مباركه وارد شده است كه ميفرمايد : 
وَ لَيْسَتِ التّوْبَةُ لِلّذِينَ يَعْمَلُونَ السّيِّئَاتِ حَتّی‏ إِذَا حَضَرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ إِنِّی تُبْتُ الْئَنَ . (14) 
آن كسی كه مرگ را به چشم معاينه كرده ، می‏بيند كه از دنيا بسوی عالم آخرت حركت كرده است و كار او يكسره شده ، ديگر توبه‏اش قبول نيست . زيرا توبه در آن وقتی است كه راه گرايش به دو طرفِ حقّ و باطل برای إنسان باز است ، و إنسان ميتواند يكطرف را اختيار كند . أمّا هنگاميكه نَفَس إنسان بند آمده و كار او يكسره شده ، هر چه هم توبه كند ديگر فائده‏ای ندارد . 
عليهذا اين حديث ميفرمايد : تا هنگامی كه إنسان حواسّ و اختيار دارد ، هجرت هم دارد . و هيچ موقع هجرت منقطع نميشود ، مگر اينكه مرگ إنسان برسد ! 
باری ، ابن أثير سپس می‏گويد : 
الْهِجْرَةُ فی الْأصْلِ الْاسْمُ مِنَ الْهَجْرِ ضِدّ الْوَصْل . وَ قَدْ هَجَرَهُ هَجْرًا وَ هِجْرانًا . «هجرت در أصل اسم است از «هَجْر» ضدّ «وَصْل» . وَ قَدْ هَجَرَهُ هَجْرًا وَ هِجْرانًا ، يعنی دوری كرد و جدا شد.» 
ثُمّ غَلَبَ عَلَی الْخُروجِ مِنْ أرْضٍ إلَی أرْضٍ ، وَ تَرْكِ الْاُولَی لِلثّانيَة . يُقالُ مِنْهُ : هاجَرَ مُهاجَرَةً . «هجرت در أصل به معنی دوری بوده است ، بعد غلبه پيدا كرده بر دوری خاصّی كه عبارت باشد از انتقال از زمينی به سوی زمين ديگری . (ترك زمينی و إقامت در زمين ديگر) . و به اين (دوری) هاجَرَ ، يُهاجِرُ ، مُهَاجَرَةً گفته ميشود.» 
بعد ميگويد : وَالْهِجْرَةُ هِجْرَتانِ . هجرت بر دو قسم است : 
أوّل هجرتی است كه خداوند بر آن در قرآن وعده بهشت داده است : إِنّ اللَه اشْتَرَی‏ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوَ لَهُمْ بِأَنّ لَهُمُ الْجَنّةَ . (15) 
در زمان رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم چه بسا مردی بود كه هميشه به سوی آن حضرت هجرت داشت ؛ و همه متعلّقات و أموال و خانه و كاشانه و سائر اعتبارات و شؤونات و نيز أقوام و خويشاوندان خود را كه مشرك بودند رها نموده و پاك و پاكيزه بدون هيچ آلايشی بسوی آنحضرت مهاجرت مينمود . لايَرْجِعُ فی شَیْ‏ءٍ مِنْهُ وَ يَنْقَطِعُ بِنَفْسِهِ إلَی مُهاجَرِهِ . 
وَ كانَ النّبیّ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ [ وَ ءَالِهِ ] وَ سَلّمَ يَكْرَهُ أنْ يَموتَ الرّجُلُ بِالْأرْضِ الّتی هاجَرَ مِنْها . «و برای پيامبر هيچ خوش آيند نبود : كسی كه به سوی پيغمبر هجرت نموده است ، دو مرتبه به مَوطِن أصلی خود باز گردد و مرگش در آنجا اتّفاق بيفتد.» 
فَمِنْ ثَمّ قالَ : «لَكِنّ الْبَآئِسَ سَعْدُبْنُ خَوْلَةَ» يَرْثی لَهُ رَسولُ اللَهِ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ [ وَ ءَالِهِ ] وَ سَلّمَ أنْ ماتَ بِمَكّة . «و از همين جهت پيغمبر صلّی الله عليه و آله و سلّم برای سعد بن خَوْلَه كه به مدينه هجرت كرده بود و سپس به مكّه مراجعت نمود و در مكّه از دنيا رفت ، متأثّر بودند و درباره او گفتند : اين شخص ، شخص بائس و بدبخت و بيچاره‏ای است ؛ زيرا بعد از اينكه به مدينه آمد ، بجانب مكّه بازگشت و در آنجا كه دارالشّرك بود از دنيا رفت!» 
پس موضوع زمين و خاك أهمّيّت زيادی دارد ؛ تا جائيكه حضرت او را بائس خواندند . «بائس» يعنی كسی كه بَأس و شدّت و گرفتاری ، و خلاصه شقاوت دامنگير او شده است . بدبخت و شقاوتمند ، آن سعد بن خوله است كه به مدينه هجرت كرد و بعد به مكّه بازگشت ! 
وَ قالَ حينَ قَدِمَ مَكّةَ : «اللَهُمّ لَا تَجْعَلْ مَنَايَانَا بِهَا» . «وقتی حضرت داخل مكّه شدند (نه بعد از سنه فتح ، بلكه برای عمره يا برای حجّ ، بعد از قضيّه حُدَيْبيَة) در دعای خود به پروردگار عرضه داشتند : خدايا مرگ ما را در اين زمين قرار مده ! چون دارالشّرك است.» 
فَلَمّا فُتِحَتْ مَكّةُ صارَتْ دارَالْإسْلامِ كَالْمَدينَةِ ، وَ انْقَطَعَتِ الْهِجْرَة . «أمّا چون مكّه فتح گرديد ، مانند مدينه ، حكمش حكم دارالإسلام شد و عنوان حكم وجوب هجرت ، بعد از فتح مكّه برداشته شد.» 
اين يك نوع هجرت . أمّا قسم دوّم هجرتی است كه مرتبه و فضل قسم أوّل را ندارد . 
«وَ الْهِجْرَةُ الثّانيَةِ : مَنْ هاجَرَ مِنَ الْأعْرابِ وَ غَزا مَعَ الْمُسْلِمينَ وَ لَمْ يَفْعَلْ كَما فَعَلَ أصْحابُ الْهِجْرَةِ الْاُولَی فَهُوَ مُهاجِرٌ ، وَ لَيْسَ بِداخِلٍ فی فَضْلِ مَنْ هاجَرَ تِلْكَ الْهِجْرَةَ . وَ هُوَ الْمُرادُ بِقَوْلِهِ : «لَا تَنْقَطِعُ الْهِجْرَةُ حَتّی تَنْقَطِعَ التّوْبَةُ». 
ميگويد : «هجرت دوّم ، هجرت آن عدّه از أعراب بَدَوی است كه از محلّ سكونت خود حركت ميكنند ، و با مسلمين همراهی نموده و در راه خدا جهاد ميكنند . اين عدّه گرچه هجرتِ بسوی دارالإسلام و بسوی پيغمبر نكرده‏اند ، و آن فضل و شرفی كه آن دسته از مهاجرين دارند ، ندارند ؛ ولی چون بالأخره از جای خود حركت كرده‏اند و همراه مسلمانان جنگ نموده و جهاد كرده‏اند ، اين هم هجرتی برای آنها محسوب ميشود . و مراد از اينكه پيغمبر فرمود : لَا تَنْقَطِعُ الْهِجْرَةُ حَتّی تَنْقَطِعَ التّوْبَةُ ، همين است.» 
فَهَذا وَجْهُ الْجَمْعِ بَيْنَ الْحَديثَيْن . بنابراين ، وجه جمع بين اين دو حديث (كه پيغمبر در يك روايت فرمود : لَا هِجْرَةَ بَعْدَ الْفَتْحِ ، يعنی بعد از فتح مكّه هجرتی نيست ، و در اينجا كه می‏فرمايد : لَا تَنْقَطِعُ الْهِجْرَةُ حَتّی تَنْقَطِعَ التّوْبَةُ ، يعنی برای همه أفراد در تمام طول مدّت حياتشان تا وقتی كه ميخواهند از دار دنيا بروند هجرت واجب است) بدين صورت است كه بگوئيم : مراد از هجرت در روايت أوّل ، هجرت به سوی رسول خداست كه خانه و كاشانه خود را رها نموده بسوی رسول خدا هجرت كنند ؛ و أمّا مقصود از هجرت در حديث دوّم ، عمل همين أفرادی است كه در خانه‏های خود هستند و بسوی رسول خدا هجرت نميكنند ، وليكن با مجاهدين فی سبيل الله در راه خدا جنگ ميكنند ؛ كمك به إسلام كرده و كشته ميشوند يا ميكشند و در زمره سربازان إسلام هستند ؛ كه اين هجرت تا پايان زندگی باقی است . 
بعد می‏گويد : وَ إذا اُطْلِقَ فی الْحَديثِ ذِكْرُ الْهِجْرَتَيْنِ فَإنّما يُرادُ بِهِما هِجْرَةُ الْحَبَشَةِ وَ هِجْرَةُ الْمَدينَة (16) . «اگر در حديثی ذكر هجرتين به ميان آمد ـ هجرتين إشاره است ؛ زيرا ألف و لام ، ألف و لام عهد است ـ إشاره به دو هجرت خاصّ است : يكی هجرت أوّل مسلمانان به سوی حبشه ، و دوّم هجرت آنهاست از مكّه به سوی مدينه.» 
اين بود مجموع معانی‏ای كه برای تَعَرّب و هجرت ذكر نموده‏اند ؛ و رواياتی كه در توجيه آيه مباركه سوره أنفال لازم بود بيان شود . 
اينك استشهاد ما از اين آيه مباركه چيست ؟ 
محلّ استشهاد ما ـ همانطور كه آية الله علّامه طباطبائی قدّس اللهُ تربَته الزّكيّة فرمودند ـ اين است كه : اين وَلايت ، انحصاری در خصوص إرث ندارد ، بلكه أعمّ است ؛ يعنی أعمّ از ولايت تعاون و تناصر و غيرهما . بنابراين شامل همه گونه أقسام ولايت است . 
إِنّ الّذِينَ ءَامَنُوا وَ هَاجَرُوا وَ جَهَدُوا بِأَمْوَ لِهِمْ وَ أَنفُسِهِمْ فِی سَبِيلِ اللَهِ وَ الّذِينَ ءَاوَوا وّ نَصَرُوا أُولَنَكَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَآءُ بَعْضٍ . 
تمام أقسام ولايت در اينجا برای اين أفراد ثابت است (هر گونه ولايت) ؛ كه از آن جمله ولايت فقيه است . ولايت فقيه ، ولايت بر تمام اُمّت است . 
از مجموع اين مباحث اُموری بدست می‏آيد : 
أوّل اينكه : حتماً بايد شخص فقيه مهاجرت كرده باشد . و أفرادی كه هجرت نكرده باشند ، نمی‏توانند ولايت فقيه داشته باشند . 
أفرادی كه الآن در دارالكُفر هستند ، نميتوانند ولايت فقيه داشته باشند ؛ بلكه حتماً بايد بسوی بلد إسلام مهاجرت كنند ! 
و همچنين أفرادی كه در پُستهای ولائی هستند ، مثل : رئيس الوزراء ، وزيران ، مدير كلّ‏ها ، أرباب ولايات ، استاندارها ، فرماندارها ، و مثل أفراد مجلس شوری (كه عرض شد : مجلس شوری مجلس ولائی است ، و مجلس وكالت نيست) تمام اين أفراد بايد هجرت به سوی دارالإسلام كرده‏ باشند . يعنی در دارالإسلام ، و مهاجر بسوی بلاد إسلام ، و در زير پرچم إسلام باشند ؛ و إلّا ولايت ندارند ؛ به نصّ اين ذيل كه ميفرمايد : 
وَالّذِينَ ءَامَنُوا وَ لَمْ يُهَاجِرُوا مَا لَكُم مّن وَلَيَتِهِم مّن شَیْ‏ءٍ . 
آن كسانيكه إيمان آورده‏اند ولی هجرت نكرده‏اند ، هيچ قسم ولايتی بر شما ندارند ؛ به هيچ قسم ! يعنی نمی‏توانند نخست وزير باشند ، نمی‏توانند مدير كلّ بشوند ، حتّی نمی‏توانند رؤسای إدارات بشوند . بله ، آنها می‏توانند فرمانبر باشند و مأمور بشوند به أمری ؛ وليكن نمی‏توانند آمر و فرمانده گردند ؛ و در هيچ يك از سِمَتهای ولائی ، و شؤون آمران حقّ دخالت ندارند . 
در اينجا سؤالی مطرح است ؛ و آن اينكه مقصود از بلاد كفر چيست ؟ جواب اين است كه : مراد از بلاد كفر ، آن شهرهائی است كه پرچم كفر در آنجا در اهتزاز ، و قانون كفر در ميان مردمش حاكم باشد ؛ مثل بلاد يهود و نصاری ، كمونيستها ، سيكها ، مشركين ، گاوپرستها و ... و بر تمام مسلمين واجب است كه از اين بلاد بسوی دارالإسلام (يعنی بلده إسلام بعد از تشكيل حكومت إسلامی) بيايند ؛ زيرا حكومت إسلامی منحصر در اينجاست . پس بر أساس اين آيه واجب است تمام أفراد مسلمان كه امروزه در دنيا زندگی می‏كنند بيايند در ايران زندگی كنند ؛ چون اينجا بلده إسلام می‏باشد و پرچم آن ، پرچم إسلام است . 
و أمّا اينكه آيا ميتوانند در بعضی از ممالك إسلامی ديگر زندگی كنند ؟ ممالكی مانند پاكستان كه ظاهراً حكومت آن حكومت إسلامی و قوانين آن قوانين إسلام است ؟ 
جواب اينست كه : در صورتيكه كفر در آنجا نفوذ نداشته باشد إشكالی ندارد ؛ و إلّا زندگی در آن كشورها هم محلّ إشكال است . و همچنين است أمكنه‏ای كه اسم إسلام بر روی آنهاست ، أمّا مسمّای حكومت إسلام نيست . مثل عراق كه اسماً إسلامی است (بلكه عراق از نظر اسم هم إسلامی نيست ؛ مگر حكومت بعث و بعثی‏ها ميگذارند حتّی اسم إسلام هم باشد ؟!) و مثل عربستان سعودیّ و يا مراكش يا اُردن كه حكومت در اينها به اسم إسلام است و مسمّای إسلام نيست ، و نفوذ كفر در آنجا وجود دارد . زندگی در چنين ممالكی حرام ، و بر همه مسلمانها واجب است كه از آن أماكن هجرت كنند ، و بيايند بسوی دارالإسلام . 
دوّم اينكه : عنوان هجرت به آن تنها متحقّق نمی‏شود كه مردی از بلاد خارجی با گذرنامه به مملكت إسلام مسافرت كند ، بلكه بايد خانه كوچ بيايد ، و لانه و آشيانه و كسب و مسكن و زندگی خود را به دارالإسلام منتقل كند ؛ و از آنجا بريده و منقطع گردد . 
بنابراين ، كسانيكه در بلاد كفر علاقه دارند ؛ زن و بچّه و يا ملك و تجارت و يا شغل و كار همچون طبابت و مهندسی دارند و گهگاهی هم به دارالإسلام سری می‏زنند مهاجر محسوب نمی‏شوند ، و حقّ ولايت فقيه و پستهای وزارتی و مجلس شورای إسلامی و حكومتهای استانداری و فرمانداری و ماشابهها را ندارند . عجيب اينجاست كه جمعی از همين أفراد در بدو حكومت إسلامی به دارالإسلام آمده ؛ و همچون بنی‏صدر و قطب‏زاده و دكتر شايگان پستهای ولائی را إشغال ، و يا ميخواستند إشغال كنند ! 
سوّم اينكه : حرام است بر قاطنين و ساكنين در بلاد إسلام كه تَعَرّب اختيار كنند ؛ يعنی از دارالإسلام حركت كنند و بسوی بلاد كفر رفته ، در آنجا زندگی كنند . 
پس اين أفرادی كه به خارج ميروند و در آنجا زندگی می‏كنند ، در انگلستان ، در آمريكا ، يا در هندوستان (نه پاكستان چون دولتش دولت إسلاميست) يا در چين ، يا در ژاپن ، يا در شوروی ، تمام آنها عملشان حرام و گناهشان هم ـ طبق كلام پيغمبر ـ گناه كبيره و لا يُغفَر است ؛ حتّی اگر كفّار با آنان بدرفتاری هم نكنند ، بلكه با كمال محبّت و دوستی رفتار كنند . در اينصورت اگر هجرت چنين أفرادی به دارالإسلام آزاد و ممكن بوده و مانعی هم در بين نباشد ، اينك واجب است هجرت كنند . 
منظور از سكونت در بلاد كفر مجرّد إقامت است ، خواه تبعه آنجا بشود و يا بصورت مقيم جواز إقامت داشته باشد ؛ در هر صورت إقامه وی در بلاد كفر بوده است . إقامت در بلاد كفر جائز نيست مگر برای ضرورت ؛ و آن ضرورت هم بايد به نظر حاكم باشد . مثلاً حاكم يك نفر را برای سفارت يا برای كارهای خاصّی ميفرستد ؛ يا من باب مثال ، او ضروری ميداند كه چند نفر محصّل بروند و در آنجا تحصيل كنند ؛ يا يك مريضی كه بيماريش قابل علاج نيست و أطبّاء هم او را از اينكه بتوانند در اينجا معالجه كنند ، جواب كرده‏اند و ميگويند : حتماً بايد به آنجا بروی ! در عين حال حاكم بايد إمضاء كند ؛ و اگر إمضاء نكند و إجازه ندهد حقّ مسافرت ندارند . غاية الأمر مريض در همين جا ميميرد ، مثل سائر أفراد إنسان كه در كشور إسلام ميميرند ؛ زيرا إنسان يك مردن كه بيشتر ندارد ! در اينصورت چرا برود در آنجا بميرد ؟! و اتّفاقاً خيلی‏ها هم ميروند و آنجا ميميرند . 
رسول خدا صلّی الله عليه و آله می‏فرمايد : بائس ، سَعدبن خَوْلَة است كه هجرت كرد أمّا دوباره رفت در مكّه . با اينكه خانه خدا مَطاف حضرت إبراهيم و إسمعيل است ، أمّا الآن كه در دست پيغمبر نيست دارالشّرك و دارالكفر است ؛ و پيغمبر ميفرمايد : خدايا مرگ ما را در اينجا قرار مده ، تا اينكه ما از آن بيرون برويم . أمّا بعد از اينكه پرچم إسلام در آنجا برافراشته شد ، آنجا دارالإسلام خواهد شد . بنابراين بر تمام مسلمين حرام است كه در غير ضرورت به بلاد كفر رفته در آنجا سكونت گزينند . 
و واقعاً اگر مسلمين به اين دستورات عمل ميكردند و از ابتدای أمر كه حكومت ايران حكومت إسلامی شد ، تمام مسلمانهای دنيا در ايران جمع می‏شدند ، اينجا چه قدرتی بوجود می‏آمد ! سرمايه‏ها همه در اينجا جمع ميگرديد ، نيروهای فكری اينجا بود ، أمّا همه برخاستند و فرار كردند .
به متخصّصينی كه تديّن و تعهّد ندارند ، ميگويند متخصّص ! آن متخصّصی كه غيرت دينی نداشته باشد ، در أصل وجود و ذاتش خيانت باشد ، چه قيمتی دارد ؟! نتيجه‏اش هم اين است كه تمام ثروتهای مالی و جانی را در زير پرچمهای كفر ميبرند ـ كما اينكه بردند ـ و به آن هم دلخوش هستند . در حالتی كه اينها می‏ميرند ، و شكّی نيست كه به جهنّم ميروند و با يهود و نصاری محشور می‏شوند . 
پس ای مؤمنين ! شما نگوئيد : ما فرزندانمان را بدانجا می‏فرستيم ، و آنها برايمان كاغذ می‏نويسند كه : من اينطور نماز ميخوانم ، اينطور روزه ميگيرم ، اينطور در انجمن إسلامی شركت ميكنم ، و أمثال اين سخنان . آقايان گول اين حرفها را نخوريد ! خيلی از أفراد از اين گونه حرفها فريب خوردند ؛ و نتيجه آن مغرور شدنها هم بر آنها ظاهر شده ، ديدند ثمرات شوم و نتايج تربيت خارجيان را كه دين و شرف و إنسانيّت را بر باد فنا داده است . 
إسلام برای ما مِنهاجی معيّن كرده است و ميگويد : ولیّ فقيه بايد مهاجر بسوی دارالإسلام باشد . بنابراين ، شخصی كه مجتهد أعلم است و مثلاً در آمريكا زندگی ميكند ، يا در همين حكومت إسلامی كه أفرادی به خارج رفته بودند و ساليان دراز از عمر خود را در آنجا بسر آورده بودند ، و تا نام حكومت آمد به ايران هجوم آوردند تا پستهای حكومتی (وزارت ، وكالت و حتّی نخست وزيری و رئيس جمهوری) را تصاحب كنند و خود را كانديدای اين مناصب نمودند ـ با آن وضع نا متناسب ! با ريشهای تراشيده و با آن كراوات و زنّاری كه پنجاه سال به گردن بسته بودند ـ نمی‏شود آنها را برای ولايت انتخاب نمود . و خدا رحم كرد كه اين پستها را نگرفتند ، يا آنهائی كه گرفته بودند زود از دست دادند ؛ و إلّا اگر گرفته بودند كار خيلی خراب ميشد . و اين خلاف صريح آيه قرآن است كه می‏فرمايد : «آن كسانيكه در تحت ولايت كفر هستند ، آنها حقّ ولايت ندارند» در تمام شؤون ولايت ؛ أعمّ از ولايت فقيه يا اُمور ولائيّه كه زير دست اوست ؛ مانند : مجلس شوری و أهل حلّ و عقد (اگر آنها را خصوصی‏تر از مجلس شوری بدانيم ، مانند شورای نگهبان) و همچنين هيئت وزراء و سائر پستها . 

اللَهُمّ صَلّ عَلَی مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد 

 

 

پی‏نوشتها: 



1) آيه 72 ، از سوره 8 : الأنفال 
2) در تعليقه كتاب «الفردوس الأعلی» كه از تأليفات مرحوم آية الله حاج شيخ محمّد حسين آل كاشف الغطاء می‏باشد در ص 139 از مرحوم آية الله سيّد محمّد علیّ قاضی درباره صاحب كتاب «احتجاج» : أحمد بن علیّ بن أبی طالب طَبْرِسّی گويد : 
وَ طَبْرِسیّ نِسْبَةٌ إلَی طَبْرِس ، وَ هِیَ رُسْتاقٌ بَيْنَ إصْفَهانَ وَ قاشانَ وَ قُمّ . و طَبْرِس بِالطّآءِ الْمُهْمَلَةِ الْمَفْتوحَةِ وَ الْبآءِ المُوَحّدَةِ السّاكِنَةِ وَ الرّآءِ الْمَكْسورَةِ وَ السّيْنِ الْمُهْمَلَةِ ، مُعَرّبُ تَفْرِشِ الحَاليّةِ بِإيران كَما عَنِ الْعَلّامَةِ الْمَجْلِسیّ (ره) . وَ الْقَوْلُ بِأَنّ الطّبْرِسیّ مَنْسوبٌ إلَی طَبَرِسْتان ـ كَما هُو الْمَشْهور ـ اشْتِباهٌ مِنْ بَعْضِ السّلَف ؛ وَ مِنْهُ تَسَرّبَ الْوَهْمُ إلَی أكْثَرِ الْخَلَفِ كَما حَقّقْنا ذَلِك تَفْصيلًا فی الْمَقالَةِ الّتی نَشَرْناها فی مَجَلّةِ «الْعِرْفان» ص 371 إلی 375 ، ج 3 ، مج 39 ، ط صَيْدا . و انْظُرْ أيْضًا إلَی «تاريخ بَيْهَق» ص 242 ، ط طهران ؛ وَ إلَی ذَيْلِ ذَلِك التّاريخ ، ص 347 ـ 353 ؛ وَ إلَی ما ذَكَرَهُ خَطيبُنا الْعَلّامَةُ الْواعِظُ الْجَرَنْدابیّ فی تَعْليقاتِهِ عَلَی «شَرْحِ عَقآئدِ الصّدوق» ص 59 ، ط 2 تبريز ايران . انتهی . 
در تعليقه كتاب «جَنّةُ المَأْوَی» تأليف شيخ محمّد حسين آل كاشف الغطاء ، أيضاً مرحوم آقا سيّد محمّد علیّ قاضی در ص 267 گويد : الطّبْرِسیّ مَنْسوبٌ إلَی طَبْرِس (طبرش) مُعَرّبُ «تَفْرِش» الْحاليّةُ بِإيران ؛ و الشّيخُ صاحِبُ «الِاحْتِجاج» و الطّبْرِسیّ صاحِبُ «مَجْمَع البيان» و ابنه صاحِبُ «مَكارِم الأخلاق» وَ حَفيدُهُ صاحِبُ «مِشكَوُة الأنوار» مَنْسوبونَ إلَيْها ، لا إلَی «طبرستان» مازَندران كَما هُوَ الْمَشْهورُ شُهْرَةً لا أصْلَ لَها ؛ وَ قَدْ حَقّقْنا ذَلك فی بَعْضِ مَقالاتِنا الْمُنْتَشِرَةِ فی مَجَلّةِ «الْعرْفان» الصّادِرَةِ فی صَيْدا ـ لبنان . 
أقول : يكوقت بحث در لفظ طَبَرْسِیّ و صحّت انتساب آن به طبرستان كه مازندران است می‏باشد ؛ و يكوقت بحث در محلّ سكونت و إقامت صاحب كتاب «احتجاج» است كه آيا مازندران بوده و يا تفرش بوده است . و ما در هر دو موضوع بحث ميكنيم . 
أمّا در صحّت صيغه نسبت از طَبَرستان به لفظ طَبَرْسِیّ ، اين با هيچيك از قواعد عربی مطابق نيست ؛ زيرا در ساختن صيغه نسبت از كلمات مركّبه همچون سيبويه و بعلبكّ قاعده آنست كه جزء دوّم را حذف می‏كنند و ياء نسبت را در آخر كلمه أوّل در ميآورند و ميگويند : سيبِیّ و بَعْلِیّ . و گاه می‏شود در صورتيكه كلمه سنگين نشود ، بالأخصّ در مركّبات فارسی كه عرب به تركيب آنها توجّه ندارد ، ياء نسبت را در آخر كلمه درمی‏آورند و می‏گويند : اردستانیّ و خُجستانیّ ، در نسبت به اردستان و خجستان . و گاه ميشود كه از دو جزء كلمه ، لفظی چهار حرفی بر وزن جَعْفَر بنا ميكنند و آنرا منسوب قرار ميدهند ؛ مثل حَضْرَمِیّ در نسبت به حَضْرَمُوت . ليكن اين قسم سماعی است و بر آن قياس نمی‏توان نمود . 
و مطابق اين قاعده در نسبت به طبرستان ، يا بايد گفت : طَبَرِیّ ، يا طَبَرِسْتانیّ ، يا طَبْرَسِیّ بر وزن جَعْفَرِیّ . و أئمّه لغت از اين سه وجه ، وجه أوّل را اختيار كرده ، و در تواريخ و تراجم طَبَریّ گويند . 
و علی كلّ تقدير ، در نسبت به طبرستان ، طَبَرْسِیّ صحيح نخواهد بود ؛ و روی همين نظر برای آنكه در نسبت به طَبَرِيّة كه قصبه‏ايست در اُردُن و قاعدةً بايد طَبَریّ استعمال كنند ، 
3) «مجمع البيان» طبع صيدا ، ج 2 ، ص 561 برای آنكه با طَبَریّ منسوب به طَبَرستان اشتباه نشود ، طَبَرَانِیّ استعمال كرده‏اند ، خلافًا للقياس فرقًا بينهما . 
در «أعيان الشّيعة» طبع دوّم ، ج 9 ، ص 65 گويد : (الطّبْرِسیّ) نِسبةٌ إلی طَبَرِسْتان بفَتحِ أوّلِه و كَسْرِ ثانيه [ در «لغت‏نامه دهخدا» طَبَر (طَ بَ) معرّب تَبَر ، فأس است ؛ انتهی . فلهذا با فتحه ثانی است نه با كسره . و علّت زيادی طبر در مازندران اينست كه بواسطه انبوه درختان ، عبور جيش و سپاه ممكن نبود و مجبور بودند درختان را با طبر بيندازند.] (و آستان) النّاحية ؛ أی بلادُ الطّبر (و الطّبر) بالفارسيّة ما يُقْطَعُ بِه الْحَطَبُ و نَحوُهُ لِكَثرةِ ذَلِكَ عِنْدَهُم . والأكثر أن يُقالَ فیِ النّسبةِ إلی طَبَرِسْتان : طَبَریّ و فی النّسبةِ إلی طَبَريّة فلسطين : طَبَرانیّ عَلَی غَيرِ قِياسٍ لِلفَرقِ بَينهما كما قالوا : صَنْعانیّ و بَهْرانیّ و بَحْرانیّ فی النّسبةِ إلی صَنعآء و بَهرآء و البَحْرين . و ما يُقال : إنّه لَمْ يُسْمَعْ فی النّسبَة إِلی طَبَرِسْتان طَبَریّ غَيرُ صَحيحٍ ؛ بَلْ هُو الأكثر . و لَو قيل : إنّه لَم يُسمَعْ فی النّسبَةِ إلَيها طَبَرْسیّ ، لكانَ وَجْهًا لما فی «الرّياض» عَن صاحبِ «تاريخ قمّ» المُعاصر لِابنِ العميد من أنّ طبْرس ناحيةٌ معروفةٌ حَوالیَ قمّ مُشتملةٌ علی قُریً و مَزارَع كَثيرةٍ و أنّ هذا الطَبْرَسیّ و سآئرِ العُلمآء المَعْروفين بالطّبْرسی منسوبون إلَيها ؛ إلخ . 
و أمّا بحث در محلّ إقامت و مواطن أفرادی كه به طَبَرْسِیّ معروف شده‏اند ، پس ميگوئيم : 
1 ـ طَبَرْسِیّ : أبومنصور أحمد بن علیّ بن أبی طالب طَبَرْسِیّ صاحب كتاب «احتجاج» از أهل ساری* كه يكی از شهرهای مازندران است بوده است ، چنانكه شاگرد او : محمّد بن علیّ بن شَهْر آشوب سَرَوی مازندرانی متوفّای 588 منسوب به ساری است ؛ او در أواسط قرن ششم از هجرت بوده ، و با أبوالفتوح رازی ، و با فَضْل بن حَسَن طَبْرِسِیّ صاحب كتاب «مجمع البيان» متوفّای 548 معاصر بوده است ؛ خودش با دو واسطه از شيخ طوسیّ ، و با چند واسطه از شيخ صدوق روايت ميكند . شهيد أوّل در «غاية المراد» فتاوی و أقوال او را بسيار نقل می‏كند . كتاب «الاحتجاج علی أهل اللجاج» بسياركتاب معروف و معتمدٌ عليه و جليلی است ؛ و وی را بايد طبریّ گفت . 
2 ـ طَبَرِیّ يا طَبَرْسِیّ : الحسن بن علیّ بن محمّد بن الحسن ، عماد الدّين ، يا عماد طبریّ ، صاحب كتاب «أسرار الإمامة» و «كامل بهائیّ» او نيز از مازندران بوده ، و تا سنه 698 حيات داشته است ، و وی را بايد طبری گفت . 
3 ـ طَبْرِسِیّ : أبوعلیّ فَضْل بن حَسَن بن فَضْل صاحب تفسير «مجمع البيان» و طَبْرِس ، معرّب تَفْرِش است كه شهری است بين قم و كاشان و اصفهان . او از أهل تفرش بوده است ؛ سپس در مشهد سناباد طوس متوطّن بوده و پس از آن در سنه 520 به سبزوار رفته ، و در شب عيد أضحی در ماه ذوالحجّة الحرام از سنه 548 رحلت نموده ، و تابوت او را به مشهد مقدّس نقل و در قرب مسجد قتلگاه دفن كردند . 
اين مرد از أعاظم رجال علم و أدب بوده ، و در علم نحو و عربيّت بی‏نظير بوده است ؛ كتب ديگری غير از «مجمع البيان» دارد ؛ و او را و فرزند و نواده او را ـ كه خواهد آمد ـ بايد طَبْرِسِیّ گفت ؛ كه خطأً و اشتباهاً به طَبَرْسِیّ مشهور شده‏اند . او را طَبْرِسِیّ بزرگ گويند . 
4 ـ طَبْرِسِیّ : أبونَصْر رضیّ الدّين الحَسَن بن الفَضْل بن الحَسَن صاحب كتاب جليل و شريف «مكارم الأخلاق» است . او فرزند صاحب تفسير «مجمع البيان» است ؛ و مصادر رجال و تراجم تصريح كرده‏اند كه : كان فاضلا فقيهًا محدّثًا جليلًا . او غير از «مكارم الأخلاق» كتب ديگری هم دارد . 
5ـ طَبْرِسِیّ : أبوالفَضْل علیّ‏بن‏الحَسَن بن‏الفَضْل بن‏الحَسَن صاحب‏كتاب «مشكوة الأنوار» است . او اين كتاب را در تتميم و تكمله كتاب پدرش «مكارم الأخلاق» نوشته است . 
و از آنچه ذكر شد ، صاحب «مجمع البيان» : أبوعلیّ فَضْل بن حَسَن ، و فرزندش : أبونَصْر حَسَن بن فَضْل ، و نواده‏اش : أبوالفَضْل علیّ بن حَسَن ، تفرشی بوده‏اند ؛ و همه آنان را در لقب بايد طَبْرِسِیّ گفت . 
تراجم اين بزرگان در «روضات الجنّات» و «أعيان الشّيعة» و «الكنی و الألقاب» و «ريحانة الأدب» آمده است . و در «لغت نامه دهخدا» راجع به كلمه طبرسیّ و استناد و انتساب آنان بحث مشبعی كرده است . 
6 ـ طَبَرْسِیّ : حاج ميرزا حسين نوریّ بن العلّامة شيخ محمّد تقیّ نوریّ صاحب كتاب «مستدرك الوسآئل» و «نجم ثاقب» و «دارالسّلام» و «لؤلؤ و مرجان» و كتب ديگر از أهل مازندران بوده است . و به همين مناسب خواهرزاده او شهيد مظلوم : آية الله حاج شيخ فضل الله نوری كه او نيز به طَبَرْسِیّ معروف است ؛ از أهل نورِ مازندران بوده‏اند . و اين دو نفر را بايد طَبَریّ گفت ؛ و طَبَرْسِیّ غلط است . 
أفراد ديگری از رجال علم و أدب نيز به طَبَرسِیّ معروفند كه شرح آنان در كتب تراجم آمده است و ما بجهت اختصار و إيجاز بهمين قدر اكتفا كرديم . 
دركتاب «علماء معاصرين» قسمت دوّم ، ص 278 و 279 ، از مرحوم آية الله آقا ميرزا دائی آقا ميرزا محمّد طهرانی عسكری رضوان الله عليه (دائی پدر ما) در كتاب «مستدرك البحار» در ضمن إجازه شيخ عبدالله سماهيجی آورده است كه : چند نفر از علماء ما در مؤلّف «احتجاج» طبرسی كه أحمد بن أبی طالب است اشتباه كرده ، و آن كتاب را به أبوعلیّ صاحب تفسير «مجمع البيان» نسبت داده‏اند . از جمله آنان ابن أبی جمهور أحْسَائیّ صاحب «غوالی اللئالی» است ؛ و از جمله صاحب «رساله مشايخ الشّيعة» و از جمله فاضل أمين أسترآبادی صاحب «فوائد المدنيّة» و از جمله سيّد هاشم بن سليمان بحرانی است . مؤلّف كتاب «علماء معاصرين» گويد : و از آنجمله سيّد عبدالمجيد حائری معاصر صاحب كتاب «ذخيرة الدّارين» است ؛ انتهی . 
و صاحب «أعيان الشّيعة» در ج 9 ، از طبع دوّم ، ص 67 تصريح به اين اشتباه از اين علمای أعلام نموده است ؛ و در ص 66 گويد : فی «رياض العلمآء» أنّ هذا الطّبَرْسیّ المُتَرجَمُ (يعنی أبومنصور : أحمد بن علیّ بن أبی طالب) غَيرُ صاحبِ «مَجمَع البَيان» لِكنّه مُعاصرٌ له و هُما شَيْخا ابنِ شَهْر آشوب و اُسْتاذاه . قالَ : و ظَنّی أنّ بَيْنهما قَرابةً و كذا بَيْنهما و بَيْن الشّيخ حَسنِ بنِ عَلیّ بنِ مُحمّدِ بنِ عَلیّ بنِ الحَسنِ الطّبَرْسیّ المُعاصِر للخواجةِ نَصير الدّين الطّوسیّ . 
* در «لغت نامه دهخدا» مجلّد ط ، ص 139 در آخر ستون أوّل گويد : مؤلّف «روضات الجنّات» آرد (ص‏18) : أبومنصور أحمد بن علیّ بن أبی طالب الطّبرسی از مردم طبرستان بفتح طا و با و راء و إسكان سين چنانكه حازمی بر آن رفته و عامّه نيز همين عقيده را دارند ، يا بفتح دو حرف نخستين با سكون سين ، صاحب ترجمه ، أهل ساری كه يكی از شهرستانهای مشهور مازندران است بوده ، چنانكه شاگرد مشهور او : محمّد بن علیّ بن شهر آشوب السّروی المازندرانی رحمه الله نيز منسوب به ساری می‏باشد ؛ إلخ . 
أمّا در «أعيان الشّيعة» طبع دوّم ، ج 9 ، ص 65 و 66 در ترجمه حال او چنانكه در متن ديديم ؛ بنابر قول ملّا عبدالله أفندی صاحب «رياض العلمآء» از صاحب «تاريخ قم» كه معاصر ابن عميد بوده است ، وی را از أهل تفرش كه از نواحی معروفه أطراف قم است ميداند . 
4) قسمتی از آيه 75 ، از سوره 8 : الأنفال 
5) الميزان فی تفسير القرءَان» ج 9 ، ص 147 
6) الميزان فی تفسير القرءَان» ج 9 ، ص 147 
7) مناقب» طبع سنگی ، ج 1 ، ص 183 و 184 ؛ و از طبع حروفی ، ج 1 ، ص 261 
8) بحار الأنوار» طبع حروفی ، ج 47 ، ص 176 
9) الإمام الصّادق» ج 2 ، ص 8 
10) وفات شيخ أبوعلیّ فضل بن حسن بن فضل طبرسی صاحب «مجمع البيان» در سنه 548 هجريّه قمريّه بوده است ؛ و بنابراين ، دوران حيات او ، در أواخر قرن پنجم و نيمه أوّل قرن ششم بوده و تا اين زمان (1410 هجريّه قمريّه) نُه قرن ميگذرد . 
11) مجمع البيان» طبع صيدا ، ج 2 ، ص 562 
12) الميزان فی تفسير القرءَان» ج 9 ، ص 144 و 145 
13) نهايه» ابن أثير ، ج 3 ، ص 202 ، مادّه عَرَبَ 
14) صدر آيه 18 ، از سوره 4 : النّسآء 
15) صدر آيه 111 ، از سوره 9 : التّوبة 
16) نهايه» ابن أثير ، ج 5 ، ص 244 ، مادّه هَجَرَ

این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

پیام هفته

مصرف گرایی بلای جامعه برانداز
قرآن : وَ لَنُذِیقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذابِ الأَدْنى دُونَ الْعَذابِ الأَکْبَرِ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ  (سوره سجده، آیه 21)ترجمه: به آنان از عذاب نزدیک (عذاب این دنیا) پیش از عذاب بزرگ (آخرت) مى چشانیم، شاید باز گردند.توضیح : مصرف گرایی بدون تولید مناسب سبب می شود تا قیمت ها در جامعه افزایش پیدا کند و گرانی (که در احادیث به عنوان یکی از عذابهای دنیوی عنوان شده) در جامعه شایع شود.حدیث: وَ لِلّهِ عَزَّ وَ جَلَّ عِبَادٌ مَلاعِينُ مَنَاكِيرُ لا يَعِيشُونَ وَ لا يَعِيشُ النَّاسُ فِي أكْنَافِهِمْ وَ هُمْ فِي عِبَادِهِ بِمَنْزِلَة الْجَرَادِ لا يَقَعُونَ عَلَي شَيْ‏ءٍ إلاّ أتَوْا عَلَيْهِ. (اصول کافی،...

ادامه مطلب

موسسه صراط مبین

نشانی : ایران - قم
صندوق پستی: 1516-37195
تلفن: 5-32906404 25 98+
پست الکترونیکی: این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید