فَلَمّا قَضَی زَيْدٌ مّنْهَا وَطَرًا زَوّجْنَكَهَا لِكَیْ لَايَكُونَ عَلَی الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِی أَزْوَ جِ أَدْعِيَآنِهِمْ إِذا قَضَوْا مِنْهُنّ وَطَرًا وَكَانَ أَمْرُ اللَهِ مَفْعُولًا (1) .
«پس چون زيد حاجت خود را از زوجه خود گرفت و با او استمتاع و دخول كرد ، ما زينب را به زَنيّت و زوجيّت تو در آورديم ، به جهت آنكه هيچگاه ديگر برای مؤمنان ، سختی و حَرَجی در نكاح كردنِ زنهای پسرخواندههای آنان نباشد ، در وقتی كه آن پسرخواندهها حاجت خود را از آن زنان ، به استمتاع و دخول گرفته ، و آميزش كرده باشند . و البتّه أمر خداوند ، شدنی است.»
در اينجا قضاء وَطَر (كه عرض شد يعنی استمتاع و دخول) در دو جا آورده شده است : فَلَمّا قَضَی زَيْدٌ مّنْهَا وَطَرًا ، و همچنين در ذيل آن : فِی أَزْوَ جِ أَدْعِيَآنِهِمْ إِذا قَضَوْا مِنْهُنّ وَطَرًا. برای آنكه بفهماند همخوابگی و آميزش ، نكاحِ زنِ پسر خوانده را باطل نمیكند و إشكالی در نكاحِ او نيست .
زنِ پسرخوانده ، زنِ پسر نيست ؛ خواه با او دخول شده باشد ، خواه نشده باشد ؛ و اين حكم منحصر به صورت عدم آميزش نمیباشد .
بطور كلّی اين بود واقعيّت داستان زينب ، و أمر ولائی رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم كه طبق آيه شريفه قرآن و تفاسير شيعه بيان شد . و دانستيم كه : رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم ، در گرفتن زينب دچار إشكال شدند . از طرفی پروردگار أمر به انجام اين ازدواج میكند ، و از طرفی آن حَميّتِ جاهليّتِ باقيمانده در بين مردم ، و اضطراب حال و عدم مساعدت زمان ، زمينه را برای اين كار فراهم نمیكرد ؛ و پيغمبر به جهت أمر پروردگار ، نه به خاطر ميل باطنی به زينب به اين كار إقدام كردند . اين بود واقعيّت و حقيقتِ اين داستان .
أمّا بسياری از تفاسير أهل تسنّن ، اين داستان را به صورت غير نيكوئی بيان میكنند . و مستشرقين نيز ، چون از تواريخ و تفاسير أهل تسنّن به إسلام شناسی متوجّه شدهاند ، لذا إسلام را از آن دريچه میبينند و دچار إشكال میگردند .
علی كلّ تقدير ، قضيّه زينب و ازدواج آن حضرت با او ، و قضيّه خارج كردن عنوانِ دَعیّ و پسرخوانده را از نَسب ؛ و همچنين ازدواج هر زن شريف با مرد فقير ، دو أمر ولائیّ بود كه موجب شد پيغمبر به اين صورتی كه عرض شد ، إقدام كنند .
و اگر چه إقدام رسول الله به حسب ظاهر ، خلاف جلوه میكند ، ولی پس از تأمّل ، روشن میگردد كه : عين واقع و عين شريعت است و تخطّی از حكم خدا و شريعت نيست .
يكی ديگر از أوامر ولائی رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم أمر رسول خدا به أميرالمؤمنين عليه السّلام است راجع به كشتن مابور ، كه نزد ماريه قِبْطِيّه (2) بوده است .
حال ببينيم اين أمر ، چه بوده و حقيقتش چيست ؟ چون عرض شد : أوامر ولائی رسول خدا از آن سه طريقی كه بيان شد بيرون نيست .
اينك ببينيم أمر پيغمبر به أميرالمؤمنين از چه قسمی بوده است ؟
مُقَوقِس كه حاكم اسكندريّه بود ، دو كنيز به عنوان تحفه و هديّه برای پيغمبر فرستاد . يكی اسمش ماريه بود و ديگری نسرين . و اين دو با هم خواهر بودند ، و قبطّی (مصریّ) . مقوقس اينان را همراه با شخص أمينی بنام مابور كه او هم قبطّی بود بسوی پيامبر فرستاد . و در روايات وارد است كه : مابور خَصِیّ بود . خصیّ يعنی كسی كه بَيضتَين او را كوفته باشند تا اينكه از مردی بيفتد .
اين كار سابقاً بسيار رواج داشت ؛ مخصوصاً در خانوادههای سلطنتی و پادشاهان ، مردانی كه با زنها رفت و آمد داشتند و بايستی داخل حرمسرا بجهت خدمت و يا سائر كارهای لازم بروند ، برای اينكه كاملاً اطمينان داشته باشند كه خيانتی از آنها صادر نشود ، آنها را خواجه میكردند . يعنی بيضتين آنها را میكوفتند . مانند گوسفندی كه آنرا أخته میكنند . بنابراين آنها از مردی میافتادند .
مُقَوقِس ، مابور را كه طبق بعضی از روايات از أقوام ماريه و نسرين بود ، و بنا بر بعضی از روايات از أهالی روم بود ، به عنوان كمك و خدمت و همراهی و پاسداری ، و أمانتی كه بدين جهت ملاحظه كرده بود ، با آنها بسوی پيغمبر روانه كرد .
البتّه اينها تنها نبودند ؛ بلكه يكی از أصحاب پيغمبر كه برای مأموريّت به مصر رفته و از طرف رسول خدا پيغام برده بود ، در هنگام مراجعت با آنها همراهی میكرد . و او هم در راه ، خيلی از تعاليم دينی را به آن مرد و همين دو مخدّره تعليم كرد . و در بعضی از روايات وارد است كه مابور در بين راه و قبل از اينكه خدمت پيغمبر برسد ، إسلام آورد .
اين دو كنيز را كه برای رسول خدا آوردند ، حضرت ، نسرين را به حسّانبن ثابت بخشيدند و ماريه را برای خودشان قرار دادند .
بعضی از زنان پيغمبر بخصوص عائشه و حفصه پيغمبر را بسيار أذيّت میكردند و میگفتند : اين چه كاری است ! مگر ما زنهای تو نيستيم و دارای چنين و چنان خصوصيّاتی نمیباشيم ؟
با اينكه اختيار كنيز بر پيغمبر جائز و حلال است ، و ليكن چون ماريه زنی زيبا و دارای خصوصيّات ممتازی بود بر او حسد ورزيده و أمر را بر پيغمبر مشكل گردانيدند . لذا آن حضرت خسته شده و ماريه را برداشته ، آوردند در أعالیِ مدينه كه متصّل به نَجْد بود ، إسكان دادند . در آنجا باغاتی بود و چاه آبی هم برای آنها حَفر نمودند ؛ و هم اينك به آنجا مَشْرَبه أُمّ إبراهيم میگويند . و بعضی از شيعيان در آنجا سُكنی دارند .
پيغمبر برای ديدن ماريه به آن محلّ میرفتند ؛ زيرا از مدينه دور و از فتنه و حسد زنانشان مصون بودند . ماريه زن بسيار بزرگوار و مؤمنه و با فهم ، و زن با شخصيّت و با أدب و با احتياط و با تربيتی بود ؛ و از محبّين حضرت زهراء و أميرالمؤمنين علَيْهِمَا الصّلوةُ و السّلام به حساب میآمد . اينها از خصوصيّات بارز او بود كه شايد همين موارد موجب حسد ديگران میگرديد .
خداوند از ماريه فرزندی به رسول خدا داد بنام إبراهيم ؛ و يك سال و هشت ماه تقريباً از عمر او گذشت و از دنيا رفت .
فرزند آوردن ماريه برای عائشه خيلی گران آمد ؛ زيرا كه خود بچّه نداشت و در كانون دلش اين شعله حسد فوران داشت .
و ابن أبی الحديد و ديگران هم نوشته اند كه : مقداری از حسادتهای او درباره حضرت زهراء سلام الله عليها بواسطه همين جهت بود كه میديد حضرت زهراء ، چند فرزند دارند و آنها أولاد واقعی پيغمبر هستند ؛ و پيامبر آنها را میبوسد و روی دامنش مینشاند ؛ برای او سنگين بود كه ببيند بچّه ندارد ؛ و يك دختری كه هم سنّ و سال اوست چند فرزند دارد ؛ و آنها أولاد واقعی رسول خدا هستند ؛ و پيغمبر به آنها اينطور إظهار محبّت و علاقه میكند . نسبت به ماريه هم مطلب همينطور بود ، تا اندازهای ؛ البتّه نه مثل حضرت زهراء ؛ و ليكن حسد عائشه به جائی رسيد كه به رسول خدا گفت : أصلاً اين بچّه ای كه ماريه آورده از شما نيست و ـ عياذاً بالله ـ او با همان مردی كه مشغول به خدمت اوست همبستر شده و فرزندی پديد آمده است .
و دليل بر اين مطلب آنكه شما از وقتی كه به مدينه آمدهای از همسرانت فرزندی نياورده ای ؛ نه از من و نه از ديگران ؛ و أولاد شما منحصِر در حضرت خديجه كه در مكّه بوده است میباشد .
أميرالمؤمنين عليه السّلام حاضر بودند ؛ رسول خدا به او گفتند : علیّ برو و آن مردی را كه با ماريه است بكش !
أميرالمؤمنين عليه السّلام حركت كرد و گفت : يا رسول الله من يكسره به اين فرمان شما عمل كنم ؟! يا اينكه به من اختيار نظر هم میدهی ؟ حضرت فرمودند : نه ، مختاری ، برو ببين قضيّه چيست و از روی نظر اين كار را انجام بده !
أميرالمؤمنين عليه السّلام به آنجا رفتند ؛ و همينكه با شمشير بسوی مابور حركت كردند ، او فرار نموده از درخت خرما بالا رفت ؛ و از آنجا خود را به زمين انداخت ؛ و پاهايش را به طرف آسمان بلند كرد بطوری كه مكشوف العَوره شد ؛ و با اين عمل خواست خود را نشان بدهد .
أميرالمؤمنين عليه السّلام ديدند كه أصلاً او مرد نيست ؛ و حتّی خَصِیّ هم نيست . (خَصیّ كسی است كه آلت رجوليّت داشته باشد ولی بيضه هايش را كوفته باشند) بلكه او أجَبّ و أمسَح است . يعنی بطور مادر زاد از آلت رجوليّت هيچ ندارد : مَالَهُ مِمّا لِلرّجُلِ قَلِيلٌ وَ لَا كَثِيرٌ .
أميرالمؤمنين عليه السّلام شمشير را در غلاف كردند و به خدمت رسول خدا صَلّیالله عليه و آله وسلّم باز گشتند و قضيّه را بيان كردند . و حضرت رسول صَلّیالله عليه و آله وسلّم فرمودند : الْحَمْدُلِلّهِ الّذِی يَصْرِفُ عَنّا أَهْلَ الْبَيْتِ الِامْتِحَانَ . «حمد ، اختصاص به پروردگاری دارد كه اين امتحان و فتنه را از ما أهل البيت برگرداند .»
ما اين روايت را طبق آنچه كه مرحوم عالم بزرگوار و فقيه عاليمقدار و مَفْخَر إسلام ، ابن شهرآشوب در «مناقب» نقل فرموده است ، بيان نموده و روی آن بحث میكنيم :
ابن شهرآشوب میفرمايد (3) : تاريخیّ در تاريخ خود ، و أبونُعَيْم إصفهانی در «حِلْيَةُ الْأوْلِيآء» از محمّد بن حَنَفِيّه روايت میكنند كه : إنّ الّذِی قُذِفَتْ بِهِ مَارِيَةُ وِ هُوَ خَصِیّ ، اسْمُهُ مَابُورُ ؛ وَكَانَ الْمُقَوْقِسُ أَهْدَاهُ مَعَ الجَارِيَتَيْنِ إلَی النّبِیّ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلّمَ .
آن كسی كه ماريه متّهم به زنای با او شد و او خَصیّ بود ، اسم او مابور بوده است و او همان كسی است كه مقوقس او را با آن دو كنيز بسوی پيغمبر به رسم هَديّه و تحفه فرستاده بود . فَبَعَثَ النّبِیّ عَلِيّا عَلَيْهِ السّلاَمُ وَ أَمَرَهُ بِقَتْلِهِ . رسول خدا صلّیالله عليه و آله وسلّم ، أميرالمؤمنين عليه السّلام را فرستادند و گفتند : برو و مابور را بكش ! فَلَمّا رَأَی عَلِيّا وَ مَا يُرِيدُ بِهِ ، تَكَشّفَ حَتّی بَيّنَ لِعَلَیّ أَنّهُ أَجَبّ ، لَا شَیْءَ مَعَهُ مِمّا يَكُونُ مَعَ الرّجَالِ ؛ فَكَفّ عَنْهُ عَلَيْهِ السّلاَمُ .
وقتی كه أميرالمؤمنين عليه السّلام به آنجا رفتند ، و او ديد أميرالمؤمنين از دور بسوی او میآيند و قصد قتل او را دارند ، خود را عريان كرد تا اينكه به علیّ عليه السّلام نشان دهد كه او أجَبّ است ؛ و أصلاً هيچ ندارد . لَاشَیْءَ مَعَهُ مِمّا يَكُونُ مَعَ الرّجَالِ . از آلت رجوليّت در او هيچ نيست . أميرالمؤمنين عليه السّلام از اين كار دست برداشتند .
و همچنين ابن شهرآشوب (4) از أبونُعَيم إصفهانی در «حلية الأوليآء» در خبری با إسناد خود از محمّدبن إسحق میگويد : إنّهُ كَانَ ابْنُ عَمّ لَهَا يَزُورُهَا فَأَنْفَذَ عَلِيّا لِيَقْتُلَهُ .
ماريه پسر عموئی داشت كه بعضی أوقات به ملاقات او میرفت . رسول خدا ، صلّیالله عليه و آله وسلّم ، علیّ را فرستاد تا اينكه او را بكشد . قَالَ : فَقُلْتُ : يَا رَسُولَ اللَهِ ! أَكُونُ فِی أَمْرِكَ إذَا أَرْسَلْتَنِی كَالسّبَكَةِ (5) الْمُحْمَاةِ ؟! ـ وَفِی رِوَايَةٍ : كَالْمِسْمَارِ الْمُحْمَی فِی الْوَبَرِ وَ لَا يَثْنِينِی شَیْءٌ حَتّی أَمْضِیَ لِمَا أَرْسَلْتَنِی بِهِ ؟! وَالشّاهِدُ يَرَی مَا لَا يَرَی الْغَآئِبُ !
أميرالمؤمنين عليه السّلام عرض كردند : يا رسولَ الله ! در اين مأموريّتی كه به من محوّل نموده ايد چگونه باشم ؟ آيا مثل آهن گداخته كه با آن زمين را شيار میكنند بروم و كار را انجام بدهم ؟ يا مانند ميخ داغ شدهای كه در كُرك فرو میرود و كارش را انجام میدهد ؛ بدون تأمّل ، فرمان شما را إطاعت كنم ؛ و هيچ چيز مرا از آن مقصد برنگرداند ؟! يا اينكه اين مأموريت را با تحقيق و تفحّص به انجام برسانم ؟ وَ الشّاهِدُ يَرَی مَا لَا يَرَی الْغَآئِبُ ! در حاليكه آنچه را كه شاهد میبيند و از نزديك با قضيّه برخورد دارد از غائب مختفی خواهد بود . من بر أساس إدراكات خودم مأموريتّم را انجام بدهم ؟
فَقَالَ : بَلِ الشّاهِدُ يَرَی مَا لَا يَرَی الْغَآئِبُ . حضرت فرمودند : بر همين أساس رفتار كن .
فَأَقبَلْتُ مُتَوَشّحًا (6) السّيْفَ فَوَجَدْتُهُ عِنْدَهَا ؛ فَاخْتَرَطْتُ (7) السّيْفَ ؛ فَلَمّا أَقْبَلْتُ نَحْوَهُ عَرَفَ أَنّی أُرِيدُهُ ؛ فَأَتَی نَخْلَةً فَرَقَی فِيهَا ، ثُمّ رَمَی بِنَفْسِهِ عَلَی قَفَاهُ وَ شَغَرَ (8) بِرِجْلَيْهِ ، فَإذًا هُوَ أَجَبّ أَمْسَحُ مَا لَهُ مِمّا لِلرّجُلِ قَلِيلٌ وَ لَاكَثِيرٌ . فَأَغْمَدْتُ سَيْفِی ثُمّ أَتَيْتُ إلَی النّبِیّ [ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلّمَ] فَأَخْبَرْتُهُ ؛ فَقَالَ : الْحَمْدُلِلّهِ الّذِی يَصْرِفُ عَنّا أَهْلَ الْبَيْتِ الِامْتِحَانَ .
أميرالمؤمنين عليه السّلام میفرمايد : من بند شمشير را به گردن انداختم و بسوی او رفتم و ديدم آن مرد نزد ماريه است ؛ شمشير را كشيده به او نزديك شدم ؛ در اين هنگام او فهميد كه إراده قتلش را دارم ؛ بر درخت خرمائی كه در آنجا بود بالا رفته و خود را بر زمين انداخت و پاهايش را بلند كرد كه من او را ببينم ؛ من ديدم كه او أجَبّ (يعنی مَمْسُوح) بود و هيچ نداشت : مَا لَهُ مِمّا لِلرّجُلِ قَلِيلٌ وَ لَاكَثِيرٌ . شمشير را غلاف كرده و بسوی پيغمبر آمدم و او را خبر دادم . رسول خدا فرمود : حمد اختصاص به خدا دارد كه از ما أهل بيت ، امتحان را برداشت . يعنی فتنه را برداشت .
و نيز اب نشهرآشوب (9) از ابن بابَوَيْه روايت میكند از حضرت صادق عليه السّلام كه فرمودند : قَالَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السّلاَمُ فِی ءَاخِرِ احْتِجَاجِهِ عَلَی أَبِی بَكْرٍ بِثَلاَثٍ وَ عِشْرِينَ خِصْلَةً : نَشَدْتُكُمْ بِاللَهِ ! هَلْ عَلِمْتُمْ أَنّ عَآئِشَةَ قَالَتْ لِرَسُولِاللَهِ : إنّ إبْرَاهِيمَ لَيْسَ مِنْكَ وَ إنّهُ مِنْ فُلانٍ الْقِبْطِیّ ؛ فَقَالَ : يَا عَلِیّ فَاذْهَبْ فَاقْتُلْهُ ! فَقُلْتُ : يَا رَسُولَ اللَهِ ، إذَا بَعَثْتَنِی أَكُونُ كَالْمِسْمَارِ الْمُحْمَی فِی الْوَبَرِ لِمَا أَمَرْتَنِی ؟!
ابن بابويه از حضرت صادق عليه السّلام اينطور روايت میكند كه : أميرالمؤمنين عليه السّلام در احتجاجاتی كه بر أبوبكر كردند ؛ و بيست و سه خصلت از خصال خود را بيان كردند ، آخرين احتجاج اين بود كه فرمودند : شما را به خدا سوگند میدهم (شما در حضور پروردگار با سوگند من مواجه هستيد) آيا دانستيد كه : عائشه به رسول خدا صلّی الله عليه و آله گفت : إبراهيم از تو نيست ؛ و از فلان مرد قِبطیّ است ؟! و رسول خدا گفت : ای علیّ برو و او را بكش ؟! من عرض كردم : يا رسول الله من در اين مأموريّت مثل مسمار مُحمَی در وَبَر باشم ؟ ! در برابر اين مأموريّت مثل ميخ داغ شدهای باشم كه در كُرك فرو میرود ؟!
ومعنیِ اين روايت با همان روايت سابقی كه بيان شد ، هيچ تفاوت ندارد.
در روايتی كه از «حِليَةُ الَأوليآء» بيان كرديم میگويد : أَكُونُ فِی أَمْرِكَ إذَا أَرْسَلْتَنِی كَالسّبَكَةِ الْمُحْمَاةِ ؟! مثل سَبَكه مُحْمَاة باشم ؟
بنده در لغت ، معنائی برای سَبَكَه نديدم ؛ أمّا سَبيكَه هست . سَبيكَه يك قطعه ای از فضّه يا طلا يا فلزّ ديگری است كه ذوب كرده و داخِل قالب ميريزند تا به صورت شمش يا شكل ديگری در آيد ؛ و جمع آن سبائك میشود . سَبائكِ طلا و نقره ، يعنی شمشهائی كه از طلا يا نقره يا فلزّ ديگری ذوب كرده و ريختهاند ، و اين هم معنی خوبی است . كَالسّبَكَةِ الْمُحْمَاةِ ، يعنی مثل اين شمشهائی كه داغ میكنند و میريزند و به اين صورت در میآيد ؛ و اين هر جا كه برسد ، بخصوص اگر در پشم يا كُرك برسد میسوزاند و از بين میبرد ؛ آيا من اينطور عمل كنم ؟!
در بعضی از روايات هم ديدم كه أميرالمؤمنين عليه السّلام عرض كرد : أَكُونُ كَالسّكّةِ المُحْمَاةِ ؟ من مثل سِكّه مُحْمَاة (سكّه داغ شده) باشم ؟ سِكّه ، به معنی خِيش است . خيش ، آهنی است كه به گاوآهن میبندند و با آن زمين را شخم میزنند و شيار میكنند . يعنی من مثل آن آهنی كه به گاوآهن میبندند و با آن زمين را شخم میكنند و میشكافند ، بروم و مأموريّتم را انجام بدهم ؟ يا در همين روايت : كَالْمِسْمَارِ الْمُحْمَی ، مثل ميخ داغ شده ای كه إنسان در كُرك فرو میبرد و أثر میكند ، من بدون چون و چرا انجام وظيفه كنم ؟! و يا اينكه غير از اين عمل شود وَ الشّاهِدُ يَرَی مَا لَا يَرَی الْغآئِبُ ؟ حضرت میفرمايند : نه، اين مأموريّت را بايد اينطور انجام بدهی . اين بود أصل مطلب (10) .
حال ما بايد روی اين قضيّه فكر كنيم و ببينيم مطلب از چه قرار است !
اين مسأله يك إشكال فقهی دارد و يك إشكال كلامیّ .
أمّا إشكال فقهی ، اين است كه : رسول خدا صلّی الله عليه و آله چطور به أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود : برو مَابور را بكش ؟! بر أساس چه مسؤوليّت و جرم و جنايتی ؟ زيرا او جنايتی مرتكب نشده بود تا اينكه استحقاق قتل را داشته باشد .
و أمّا إشكال كلامی ، آن است كه : آن شخص أجَبّ بود ؛ يعنی واقعاً خواجه مادرزاد بود و رسول خدا صلّی الله عليه و آله كه عالم به غيب است ، و مدّتها نزد ماريه رفت و آمد میكردهاست ، چطور ممكن است از اين مطلب كه او أجَبّ است و شخص أمينی است ، و اين تهمتی كه عائشه به او زده است ، بيجا میباشد ، بی اطّلاع باشد ؟ و او به أميرالمؤمنين عليه السّلام بگويد : شمشير را بردار و او را به قتل برسان !؟ و اين از نظر كلامی إشكال مهمّی محسوب میشود .
و لذا بنده كه از سابق الأيّام اين روايت را میديدم و با بعضی از بزرگان هم كه بحث مینمودم ، آنها میگفتند : معنی اين روايت بهيچ وجه برای ما روشن نيست ؛ با اينكه اين روايت را خاصّه و عامّه نقل كردهاند . روی همين جهت بعضی خواستهاند أصل روايت را إنكار كنند و بگويند : اين روايت راجع به ماريه نيست ؛ بلكه راجع به عائشه است كه در سفری كه با رسول خدا مینمود ، قدری از كاروان عقب افتاد و تنها ماند ؛ عبدالله بن اُبَیّ او را متّهم به زنا كرد . و لذا برای اينكه سنّیها اين اتّهام را از عائشه بردارند آمدهاند و به ماريه نسبت دادهاند . ولی بعضی ها هم میگويند : ما حقيقت اين قضيّه را نفهميديم .
و أمّا آنچه كه به نظر میرسد اين است كه : أمر رسول خدا به أميرالمؤمنين عليهما السّلام نظير أوامر امتحانيّه است ؛ نه أمر حقيقیّ . توضيح آنكه : أوامر بر دو نوع است ، حقيقيّه و امتحانيّه . در أوامر حقيقيّه مصلحت در مأمورٌ به میباشد ؛ و در أوامر امتحانيّه مصلحت در نفسِ أمر است نه در مأمورٌ به . مانند أمر پروردگار به حضرت إبراهيم راجع به ذبح حضرت إسمعيل : يَبُنَیّ إِنّی أَرَی فِی الْمَنَامِ أَنّی أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ مَاذَا تَرَی (11) . زيرا أمر پروردگار به حضرت إبراهيم در كشتن فرزند ، أمری نيست كه مصلحتی در مأمورٌ به آن باشد ؛ يعنی ذبح حضرت إسمعيل بدست حضرت إبراهيم عليهما السّلام در خارج مصلحت داشته باشد ؛ بلكه در اينجا مصلحت در نفس أمر است .
مصلحت در اين أمر ، إقدام حضرت إبراهيم به انجام آن است نه تحقّق خارجی آن . بنابراين اگر اين مأمورٌ به انجام شود ، مصلحت أمريّه صورت پذيرفته است ؛ و إلّا خير . و مصلحت أمريّه ، همان حالت تسليم و انقياد حضرت إبراهيم عليه السّلام است . أمّا مأمورٌ به ظاهری كه ذبح حضرت إسمعيل است در خارج ، از أوّل مورد طلبِ پروردگار نيست ؛ از أوّل مقصود خدا نبوده كه حضرت إبراهيم او را بكشد . لذا وقتی أمر به كشتن إسمعيل آمد و پروردگار حضرت إبراهيم را مطيع يافت ، مصلحت أمريّه حاصل شد و طبعاً موردی برای تحقّق مأمورٌ به ظاهری باقی نمیماند ؛ فلهذا فرمود : قَدْ صَدّقْتَ الرّءْيَا (12) . ديگر لازم نيست او را بكشی ؛ چون منظور از أمر عملی شد .
اينها را میگويند : أوامر امتحانيّه كه مصلحت فقط در نفس أمر است .
در اينجا مسأله از اين قرار است كه : أمر رسول خدا به أميرالمؤمنين عليهما السّلام ، نظير أوامر امتحانيّه است ؛ نه اينكه خودِ أمرِ امتحانی است ؛ زيرا أمری را كه مصلحت در مأمورٌ به آن نباشد و در نفس أمر باشد ولو به داعی و غايت ديگری غير از مصلحت أمريّه ، آنرا نظير أوامر امتحانيّه میگويند . أمری كه رسول خدا فرمود ، منظور ، كشتن واقعی مابور نبود ؛ منظور اين بود كه قضايای مختفيه بر مردم منكشف شود .
اين أمر چه مصلحتی داشت ؟ عائشه ، ماريه را قذف و متهم به زنا كرده است ؛ و فرزند رسول خدا را عِياذًا بِالله زنازاده دانسته است ! بايد تأمّل نمود كه : در اينجا رسول خدا در برابر اين قضيّه واين اتّهام چه كاری انجام بدهد ؟ اگر هيچ اعتنائی به مسأله نكند ، اين اتّهام تثبيت خواهد شد ؛ أهل مدينه ، منافقين ، يهود و نصاری میگويند : بعضی از مخدّرات و كنيزان پيغمبر زناكار بوده واز راه زنا بچّه آورده است ؛ و پيغمبر هم او را فرزند خود دانسته است . و اين ننگ تا أبد بر خاندان رسالت باقی میماند (13) .
پس پيغمبر در مقابل اين تهمت عائشه نمیتواند ساكت بنشيند . او بايد كشف حقيقت كند . كشف حقيقت به چه قسمی متصوّر است ؟ آيا مابور را به محكمه حاضر و از او استنطاق كنند واو قَسَم ياد كند ؟ در اين صورت میگويند : او قسم بيجا خورده است ، و از خوف إجراء حدّ بر او ، سوگند ياد كرده است . آيا میبايست ماريه را بياورد و با عائشه روبرو كند ؟ اين هم كه بجائی منتهی نمیشود . طرفين دعوی يعنی عائشه و ماريه هر كدام بر گفتار خود ايستادگی دارند . علاوه ، بر فرض اينكه پيامبر به عائشه بگويد : اين اتّهام ناشی از توهّم و افتراء تو است ؛ و بهيچ وجه جنبه واقعی ندارد ؛ او در مقام إنكار برآمده و مدّعی ثبوت واقعه خواهد بود . بنابراين ، مسأله به نتيجه مثبتی نخواهد رسيد .
و آيا رسول خدا به أميرالمؤمنين عليهما السّلام بگويد : برو مابور را تفتيش كن ، كشف عورت كن ، ببين او واقعاً مرد است يا زن است يا خواجه است ؟ اين دستور هم أبداً از پيامبر معقول و پسنديده نيست و غلط است . پيغمبر خوب میداند و جای شبههای هم برای او نيست . پيامبر به تمام نيّات ما اطّلاع دارد ؛ مابور متهّم و بی خبر است ولی أمرِ به كشف عورت غلط است و نتيجه اش اين است : هر كسی كه متّهم به زنا شد قبل از اينكه در باره او تحقيق شود بايد او را كشف عورت نمود تا روشن شود كه او مرد است يا نه . اگر مرد بود ، او را محاكمه نمايند . يعنی هر كسی را كه بخواهند بر او حدّ جاری كنند ، أوّل بايد او را كشف عورت نمايند . زيرا اگر ما بخواهيم كشف حقيقت خارجی كنيم ، غير از اين راه ممكن نيست . در حالتی كه از نظر شرع ، اين راهها مسدود است .
حقيقت مسأله از اين قرار است : هم رسول خدا و هم أميرالمؤمنين عليهما السّلام به تمام خصوصيّات مسأله از عفّت ، عصمت ، و بزرگواری و حلال زادگی حضرت إبراهيم ، و كينه ديرينه عائشه ، و ساختگی بودن اين قَذْفْ ، و پاكیِ دامنِ ماريه و پاكیِ مابور ، آن خدمتگذارِ ماريه علم داشتند ؛ و مسأله در نزد ايشان مانند آفتاب روشن بود . ولی حضرت رسول میخواهند قضيّه را طوری واضح و روشن به مردم نشان بدهند كه اين اتّهام تا روز قيامت از دامن بيگناهی شُسته ؛ و لكّه ننگ بر دامن مُفتَرِی باقی بماند .
واقعاً فكر كنيم و ببينيم كه آيا پيغمبر بهتر از اين میتواند عمل نمايد كه به أميرالمؤمنين عليه السّلام بگويد : با شمشير به سمت مابور حركت كن ! و او هم بدين قسم برای اينكه خود را از تهمت خارج كند مسلّماً كشف عورت كند . و يا طبق روايت «حِلْيَة الأوليآء» چون مرد محترمی است و نمیخواهد كشف عورت كند ، بعنوان اينكه خواسته از درخت خرما بالا برود ، خود را به پائين انداخته پاهايش را بلند میكند كه بگويد : من كشف عورت نكردم ؛ بلكه پاهايم بلند شد ؛ تا قضيّه روشن شود !
درست توجّه كنيد ! اين قِسم ، أميرالمؤمنين عليه السّلام حقيقت مطلب را نزد رسول خدا برده است و آن حضرت برای مردم روشن میكند كه : اين اتّهامی كه شما به مابور نسبت داديد ، سالبه به انتفاء موضوع است ؛ و چه گناه عجيبی مرتكب شديد ! چه اتّهامی به ماريه قبطيّه ، آن زنِ عفيف و نجيب ، و به إبراهيم زديد ! كه رسول خدا فرمود : اگر بنا بود پس از من كسی پيغمبر بشود ـ و ختم نبوّت بر آن حضرت تحقّق نگرفته بود ـ به اين فرزندم إبراهيم داده میشد . اينقدر در او قابليّت بود ! و با اين كشف خارجی آبروی عائشه و سائر مُفسدين بكلّی از بين رفت .
و رسول خدا نمیفرمايد : الْحَمْدُ لِلّهِ الّذِی يَصْرِفُ عَنّا الْعَارَ ؛ عار و ننگ را از ما برداشت ؛ بلكه میگويد : حمد اختصاص به خدائی دارد كه امتحان را از ما برداشت و چهره زشتِ نتيجه فتنه و فساد را از ما برگردانيد و برای عائشه و حَفْصه و پدرانشان ، و منافقين و يهود و نصاری ، و سائرين ، خوب روشن نمود كه قضيّه از اين قرار است . اين يك أمر باطنی و قراردادی بين رسول خدا و أميرالمؤمنين عليهما السّلام بود . و فقط و فقط در اين واقعه تحقّق يافت . آيا غير از اين مورد روايتی وجود دارد كه رسول خدا به أميرالمؤمنين عليهما السّلام أمری بكند و او بگويد : يا رسولَ الله برای من اختيار بگذار ؟! در هر جا كه أمری از رسول خدا صادر شد ، حضرت بدون تأمّل به انجام رسانيد . پس علّت اينكه در اين مورد از رسول خدا تقاضای حقّ اختيار نمود بدين جهت است .
أمرِ رسول خدا به «اقْتُل» قتل و كشته شدنِ مابور در خارج نبوده است ، زيرا كه او بَریء بوده ؛ بلكه منظور كشف قضيّه است ؛ وَ الشّاهِدُ يَرَی مَا لَايَرَی الْغَآئِبُ . قضيّه از اين قرار است . و ملاحظه كنيد چقدر خوب و لطيف و دقيق با اين أمرِ پيغمبر ، كه نظير أوامر امتحانيّه است ، مطلب صورت گرفت !
و شاهد بر اين مطلب آنست كه أميرالمؤمنين عليه السّلام اين مأموريّت را از فضائل خود میشمارد و در ميان بيست و سه خصلتی كه از فضائل خود بر أبوبكر احتجاج میكند ، اين كار را فضيلت خاصّی به حساب میآورد ؛ و اين خود دليل است بر اينكه اين أمر ، نظير أمر امتحانی بوده است ؛ و سرّی بوده است ميان او و رسول خدا كه أحدی غير از وی از آن آگاهی نداشت .
اگر أمر حقيقی بود و أميرالمؤمنين عليه السّلام برای كشتن او رفته بود ، و او بالای نَخْلَه رفته و چنين كرده بود ، و حضرت هم چنين جوابی برای پيامبر آورده بود ، اينكه منقبتی نيست ؛ فضيلتی محسوب نمیشود . أميرالمؤمنين میخواهد به أبوبكر بفهماند ـ و او هم تصديق كرد ـ كه اين مطلب رمزی بود ميان او و پيغمبر كه هيچكس از آن اطّلاع نداشت . و اين رمز را حتماً بايد كسی داشته باشد كه عالم بغيب باشد ؛ و إلّا اين مأموريّت را به اين قِسم نمیتواند انجام دهد . و غير از او كسی عالم بغيب نبود ؛ و بر ماريه و إبراهيم و مابور ، و بر عصمت آنها ، و بر حقيقتِ تهمتی كه عائشه زده ، كسی آگاه نبود . و عين اينكه مطلب برای رسول خدا منكشف بود ، برای او هم روشن بود . اين فضيلت ، اختصاصِ به وی دارد ؛ و غير از او كسی دارای اين علم نبود .
و لذا حضرت ، اين قضيّه را به عنوانِ احتجاج و استشهاد ، از جمله بيست و سه مَنْقَبَت برای خود عليه أبوبكر ذكر میكند . و اين خود ، دليل بر اين است كه : اين أمر و طلبِ رسول خدا ، أمر مصلحتی بوده ، و مصلحت در نفس أمر بوده است ؛ به همين قِسمی كه عرض شد .
و اين أمر را نظير أوامر امتحانيّه گفتيم ، نه از أوامر امتحانيّه ، بعلّت آنكه منظور رسول خدا امتحان أميرالمؤمنين عليهما السّلام نبوده ، بلكه منظور كشف قضيّه برای سائرين بوده است ؛ و ليكن از اين جهت كه با أوامر امتحانيّه در اينكه مراد إتيان مأمورٌ به در خارج نبوده است اشتراك دارد .
پس بِحَمدِالله نه إشكال فقهی باقی میماند و نه إشكال كلامی . بلكه هر دو مسأله روشن است .
و واقعاً بايد فكر و تأمّل نمود : اگر كسی مثلاً خدای ناكرده به فرزند و يا عيال شما نسبت ناروائی بدهد ، و شما بخواهيد در خارج ، مسأله و حقيقت أمر را روشن كنيد ، از اين روِش بهتر میتوانيد انجام دهيد ؟! أبداً إمكان ندارد . بطوريكه تمام مستشرقين ، يهود ، نصاری ، مَجوس ، منافقين و غير هم ، سرِجای خود بنشينند ، و سربلند از عهده بيرون بيائيد ؟ غير از اين قضيّه خارجی میتوانيد كار ديگری انجام دهيد ؟! محال است !
و حقّاً اين مطلب از فضائل أميرالمؤمنين عليه السّلام و بزرگواريهای رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم میباشد .
اينك باز میگرديم به آن قضيّه ای كه در آن ، رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم به أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمودند : برو آن مردی را كه در پشت مسجد است به قتل برسان ! و حضرت از مسجد بيرون آمدند و ديدند آن شخص رفته است ؛ در حاليكه قبلاً به عمر أمر كرده بودند ؛ او گفت : چگونه كسی را كه مشغول خواندن نماز است بكشم ! به أبوبكر فرمان دادند ؛ عرض كرد : يا رسول الله او در حال نماز است من چطور او را بكشم ؟! سپس به أميرالمؤمنين عليه السّلام أمر فرمودند ؛ عرضه داشت : آن شخص رفته است .
همانطور كه عرض شد : او شخصی به نام حُرقوص بن زُهَيْر (ذوالخُوَيْصَرَة) بود ؛ و رسول خدا در باره او فرمود : اگر اين كشته شده بود ، فتنه برداشته شده و ديگر در إسلام فتنهای وجود نداشت . زيرا اين مرد منشأ تمام اختلافات و فتنههاست . و او همان كسی بود كه در جنگ نهروان كشته شد .
در اينجا هم دو إشكال وجود دارد : يك إشكال فقهیّ ؛ و يك إشكال كلامیّ .
أمّا إشكال فقهیّ ، اين است كه : رسول خدا به چه مجوّزی میگويد : برو آن مرد را بكش ؟! كسی كه هنوز جنايتی مرتكب نشده و در پشت مسجد مشغول نماز است ، نه خونی ريخته است كه به جهت قصاص خون او را بريزند ، و نه مرتدّ شده و از إسلام برگشته است ؛ اين دستور پيغمبر به قتل او بر چه أساس است ؟
مثل اينكه به خدمت أميرالمؤمنين عليه السّلام آمدند و گفتند : ابن مُلجَم را بكش ! يا خود ابن ملجم گفت : يا أميرالمؤمنين اگر من قاتل تو هستم ، خودت مرا بكش ! حضرت فرمود : من چگونه كسی را كه جنايتی نكرده است بكشم ؟ ءَأَقْتُلُ قَاتِلِی ؟! آيا من قاتل خودم را بكشم ؟!
پس رسول خدا به چه دليل و مُجَوّز شرعی فرمود : ای علیّ او را بكش ؟! يا عمر و أبوبكر را أمر به قتل او نمودند ؟! و علاوه اينكه «فَتْكْ» و ترور در إسلام حرام است . اگر كسی را كه در حال نماز میباشد بكشند ، فَتْكْ محسوب میشود ؛ در حاليكه رسول خدا فرمود : الإسْلاَمُ قَيّدَ الْفَتْكَ (14) . إسلام فَتْك را زنجير كرده است ؛ كسی را به نحو فَتْك نمیشود كشت .
و أمّا إشكال كلامی ، اين است كه : رسول خدا كه عالم بغيب است و پشت ديوار مسجد را میبيند ، چگونه شمشير بدست اين أفراد میدهد و أمر به كشتن او مینمايد ؟ اگر اين شخص كشته بشود كه ديگر وجود ندارد ، او ديگر زنده نيست ، فسادی از او در خارج متحقّق نمیشود . رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم میفرمايد : تمام فسادها از اين مرد مُتَرَشّح میشود ؛ سپس میگويد : او را بكش ! اگر او كشته شود پس چه كسی اين فسادها را ـ طبق اين خبر ـ انجام بدهد ؟
اگر علم رسول خدا صحيح است ، و او واقعاً زنده میماند و در جنگ نهروان كشته میشود ، به قتل رسيدن او الآن پشت مسجد محال خواهد بود ؛ و اگر در اين زمان كشته شود ، ديگر كسی وجود ندارد تا فساد انجام بدهد !
و أمّا جواب از إشكال فقهیّ : عين همان جوابی است كه در مورد ماريه بيان كرديم كه : أمر رسول خدا به أبوبكر و عمر و أميرالمؤمنين عليه السّلام نظير أوامر امتحانی بود ، نه أمر واقعیّ ! پيغمبر نمیخواهد او را واقعاً فَتْكْ كند . تمام آن جريانات و فتنههائی كه ذُوالخوَيصَره انجام میدهد تا بالأخره به جنگ نهروان مُنتَهی میشود ، همه در مَرآی و مَنظَرِ رسول خداست ؛ همه در مقابل پيغمبر است ؛ و پيغمبر تمام اين كارها را مشاهده میكند.
بنابراين ، پيغمبر واقعاً أميرالمؤمنين عليه السّلام و شيخين را أمر به كشتن او نكرده است ؛ و مطلوب پيغمبر تحقّقِ مأمورٌ به و واقع شدنش در خارج نبوده ؛ بلكه مصلحت در نفسِ أمر است . پيغمبر ، با اين أمر میخواهد نشان بدهد كه : عمر و أبوبكر ، دو مرد مُتَمرّد و مُتَجاوز و أهل سليقه و ذوق و اجتهادِ در مقابل نصّ بودهاند ، و أميرالمؤمنين عليه السّلام مرد مطيع و تابع نصّ میباشد .
پيغمبر میگويد : شمشير بردار و برو او را بكش ! أبوبكر آمد و گفت : يا رسول الله نماز میخواند ! من مرد نماز خوان را بكشم ؟! او أمر پيغمبر را زمين گذاشت . بازگشت اين قضيّه به آن است كه او أمر آن حضرت را إجرا میكند تا جائی كه به نماز منتهی شود ؛ أمّا وقتی ببيند نماز در خارج هست ديگر اين أمر برای او قابل إجراء نيست . يعنی نمازِ ظاهری آن مرد از أمر پيغمبر در نزد او ارزشمندتر است . در حالتی كه نفس اين نماز بدستور پيغمبر است .
پيغمبر كه به أبوبكر میگويد : برو او را بكش ؛ يعنی من میگويم او را بكش ، من میگويم : آن نماز ديگر ارزش ندارد ؛ تو مرا و حكم مرا و حكم خدا را رها كرده ، به نماز ظاهری او توجّه مینمائی ؟! و همين عمل را هم عُمر انجام داد . هم أبوبكر و هم عُمر ، ايشان به اين اُمور ظاهری چنگ زده و استمساك كرده ، و حقيقت و خود رسول الله را كنار گذاشته بودند .
كما اينكه در تمام مَهالكی كه میبينيم در زمان رسول خدا تا هنگام رحلت بوقوع پيوست ، عمر از خود إظهار سليقه نموده كلام رسول خدا را نفی مینمود . و در آن واقعه آخرِ عُمرِ آن حضرت كه رسول خدا فرمود : كاغذ و قلم بياوريد تا برای شما چيزی بنويسم كه گمراه نشويد ، عمر إظهار عقيده كرده و گفت : حَسْبُنَا كِتَابُ اللَهِ . كتاب خدا بر ما كافی است . و اين بدعتِ شوم ، نه تنها موجب بدبختی و انحراف گذشتگان گرديد ، بلكه همچنان دامنگير أعقاب آنها بوده و خواهد بود .
تشيّع ،از زمان فلان گروه ، يا فلان پادشاه ، يا حتی ّ از زمان رحلت پيغمبر بوجود نيامد ؛ بلكه در زمان خود رسول الله بود .تشيّع يعنی عمل به نصّ و رفض آراء شخصيّه و رفض اجتهاد در مقابل نصّ.
و در مقابل شيعه گروهی ديگر وجود داشت كه در مقابل أمر رسول خدا اجتهاد و إظهار عقيده میكردند ؛ اين اجتهاد در مقابل نصّ است . و اين دو طَيْف ، در زمان رسول خدا و پس از آن ، همچنان در مقابل هم قرار داشتند . خلفاء و سلاطين هم بواسطه ضدّيّتِ با شيعه ، گروه مخالف را تقويت و تأييد نموده و شيعه را در أقلّيّت انداختند ؛ و به أنواع بلايا ، از قتل و تبعيد و إسارت و حبس و تعذيب و غارت و هتك ناموس و غيره ، آنها را مُستَأصَل نمودند ؛ و أكثريّتِ خارجی ، با مخالفين قرار گرفت . و إلّا أكثريّتِ واقعی و حقيقی ، همان مكتب رسول خداست . أَطِيعُوا اللَه وَ أَطِيعُوا الرّسُولَ (15) ... فَلاَ وَ رَبّكَ لَا يُؤْمِنُونَ حَتّی يُحَكّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُم (16) .
نتيجه بحث اينكه : رسول خدا با اين قضيّه و أمر امتحانی خود ، تَمَرّد آن دو نفر از دستور ، و متابعتِ أميرالمؤمنين عليه السّلام را به مردم نشان داد . بنابراين ، نه إشكال فقهی مترتّب ، و نه رسول خدا دستور فَتْك داده است . در خارج هم فتكی انجام نگرفته است . خون مسلمانی هم بدون جرم ظاهری ريخته نشده است . رسول خدا أمر به قتل كرد ، ولی ميداند اين قتل واقع نمیشود .
همينطور در داستان حضرت إبراهيم ، پروردگار أمر به ذبح حضرت إسمعيل فرمود ، در حالی كه میدانست ذبحی واقع نمیشود ؛ زيرا بعداً آن را نسخ كرد . پس مصلحت در چه بود ؟ در نفس أمر بود ، نه در مَأمُورٌ به .
و أمّا جواب از إشكال كلامی : آن هم واضح است ، زيرا پيغمبر اگر فرموده بود : او را بكش و مقصودش كشته شدن او در خارج بود ، اين با حيات او و إدامه زندگيش تا وقتِ بروزِ وَقعَه نهروان منافات داشت .
أمّا اگر مقتوليّتِ او مطلوب نباشد و اين أمر را بجهت مصلحتی بفرمايد ، چه منافاتی بين أمر به قتل ، و بين حيات و تَبِعاتِ آن وجود دارد ؟! اين إخبار پيغمبر با إنشاء آن حضرت ، در يك زوايه است ، و تنافی و تضادّی بين اين دو نيست .
پيغمبر صلّی الله عليه و آله و سلّم ، صد در صد مأمور به أمر پروردگار و عبد ذليل او از نقطه نظر إجراء أوامرِ اوست و از خود دخالتی و تصرّفی نمیكند . ولايت رسول خدا ، و إجرای أمرِ او نسبت به مردم ، عين أمرِ پروردگار است ، بدون هيچ كم و زياد .
در جنگ اُحُدْ ـ طبق بعضی از روايات ـ پيشانی رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم شكست . شكستن پيشانی خيلی مهمّ نبود ، بلكه شكستن دو گونه آن حضرت مهمّ بود . (گونه ، عبارت است از استخوانی كه روی صورت بر آمده است.) اين دو استخوان شكست . ابْنِ قَمِيئَه ، با شمشير به كلاهخُودِ پيغمبر زد ، و حلقههای كلاهخُود به گونه آن حضرت فرو رفت و دو استخوان صورت پيغمبر را شكست ؛ و حتّی دندان پيغمبر هم ، از همانجا كه زخم بر گونه وارد شد ، شكسته شد ؛ آن زخم به أندازهای أساسی بود كه به فكّ سرايت كرد و دندان رباعی زيرين پيغمبر از آنجا كنده شد ، و دانههای حلقههای خُود ، در استخوان فرو رفته و بيرون نمیآمد ؛ و خون از گونههای آن حضرت جاری بود و هرچه سعی كردند كه اين حلقهها و دانههای خُود را بيرون بكشند نمیتوانستند ، چون بين استخوان گير كرده بود . خوب به اين مسأله توجّه كنيد !
پيغمبر هنگامی كه اين منظره را ديد ـ طبق اين روايت ـ فرمود : كَيْفَ يُفْلِحُ قَوْمٌ فَعَلُوا هَذَا بِنَبِيّهِمْ ؟
ابن أبی الحديد ، از واقدیّ نقل كرده كه گفته است : آن كسی كه پيشانیِ رسول الله را شكافت ، ابن شهاب بود . و آن كس كه باطنِ دندانِ رباعیِ پيغمبر را پاره كرد و خون از لبهای پيامبر جاری ساخت ، عُتْبَةِبْنِ أبی وَقّاص بود . و آن كس كه دو برآمدگیِ گونههای پيغمبر را شكست تا حلقههای كلاهخُود در آن فرو رفت ، ابنقَمِيئَه بود . بطوری خون از شكستگیِ پيشانی حضرت جاری شد كه محاسن ايشان را آغشته نمود . و سالم غلام أبوحُذَيْفَة ، خون را از چهره او میشست و رسول الله میفرمود :
كَيْفَ يُفْلِحُ قَوْمٌ فَعَلُوا هَذَا بِنَبِيّهِمْ وَهُوَ يَدْعُوهُمْ إلَی اللَهِ تَعَالَی ؟ «چگونه ممكن است سعادتمند شوند قومی كه اينگونه با پيغمبرشان رفتار میكنند ، در حالتی كه او ، آنها را به خدا میخواند؟!»
در اين هنگام اين آيه نازل شد : لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَیْءٌ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ أَوْ يُعَذّبَهُمْ فَإِنّهُمْ ظَلِمُونَ (17) . «تو به هيچ وجه صاحب اختيار آنها نيستی؛ خداست كه اگر بخواهد از آنان میگذرد ، و اگر بخواهد عذاب میكند ؛ زيرا كه ايشان ظالمانند.» (18)
پيغمبر از باب تعجّب میگويد : كَيْفَ يُفْلِحُ قَوْمٌ فَعَلُوا هَذَا بِنَبِيّهِمْ ، خداوند فوراً پيغمبر را مورد مؤاخذه قرار میدهد كه أمر بدست تو نيست ؛ بلكه به اختيار پروردگار است .
در اينجاست كه عظمت ذات أقدسِ أحديّت هرچه بيشتر نمودار میشود و مقام عزّتش ظاهر گرديده ، حتّی يك خواهش پيغمبر را هم میگيرد . من خدا هستم ، اگر بخواهم میتوانم هدايت كنم ؛ به عنوانِ «كَيْفَ» هم نگو : چگونه به فلاح میرسند قومی كه با پيامبرشان اينچنين رفتار میكنند ؟!
اللَهُمّ صَلّ عَلَی مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد
پینوشتها:
1) ذيل آيه 37 ، از سوره 33 : الأحزاب
2) در «تنقيح المقال» ج 3 ، ص 82 ، از فصل «النّسآء» آمدهاست : الضّبط «مَارِيَة» بالميم و الألف و الرّآء المهملة المكسورة و اليآء المثنّاة من تحتٍ المفتوحة والهاء : «القطا» ؛ و تسمی به الإناث . ل
ل و در «مجمع البحرين» ج 1 ، ص 392 آمده است : مارِيَة ، بالتّحتانيّة الخفيفة القبطيّة : جارية رسول الله صلّیالله عليه وءَاله وسلّم ـ اُمّ إبراهيم ابن النّبیّ صلّیالله عليه وءَاله وسلّم .
در كتب لغت هم ، مارِيَه ، به تخفيف ياء آوردهاند و گفتهاند : اسم زنی است كه در ضرب المثل آمده ؛ كه دختر أرقم بن ثعلبه بوده ؛ و هم به تشديد ياء بمعنی : «القطاة الملسآء» . و امرأة ماريّه : بيضآء برّاقه .
3) مناقب» طبع مطبعه علميّه قم ، ج 2 ، ص 225
4) مناقب» طبع مطبعه علميّه قم ، ج 2 ، ص 225
5) در معاجم لغت ، چنين لغتی را نيافتيم . آری ، لغت سَبِيكة بر وزن شريفه آمده است ، و آن عبارت است از : قطعهای از نقره و مانند آن كه آنرا ذوب نمايند و در قالب بريزند و جمع آن سبآئك است . و حقير را گمان چنان است كه صحيح لفظ سِكّة بوده است . و آن عبارت است از : آهنی كه بگاو آهن میبندند و با آن زمين را شخم ميزنند .
6) تَوَشّحَ : لَبَسَ الوُشاحَ . تَوَشّحَ بِالسّيْفِ : تَقَلّدَ بِهِ : يعنی شمشير را حمايل كرد .
7) اخْتَرَطَ السّيْفَ : اسْتَلّهُ : يعنی شمشير كشيد .
8) شَغَرَ الكَلْبُ : رَفَعَ إحْدَی رِجْلَيهِ وَ بالَ : يعنی سگ يكی از دو پای خود را بلند نموده و بول كرد .
9) مناقب» طبع مطبعه علميّه قم ، ج 2 ، ص 225
10) از جمله مصادری كه داستان تهمت ماريه را ذكر نمودهاند ، عبارتند از : «كنز العمّال» ج 5 ، طبع بيروت ، ص 454 ، حديث 13593 ؛ «النّصّ و الاجتهاد» طبع نجف ، ص 316 ، مورد 76 ؛ «اُسد الغابة» طبع مكتبه إسلاميّه ، ج 5 ، ص . 543
11) قسمتی از آيه 102 ، از سوره 37 : الصّآفّات
12) صدر آيه 105 ، از سوره 37 : الصّافّآت
13) دامان خاندان أنبياء همگی از نسبت زنا و فحشاء پاك است . زيرا نسبت زنا موجب آلودگی در نسب ، و از بين رفتن قداست فرزندان آنها میشود . و عقلاً و شرعاً زنان پيغمبران گرچه بهر نوع فساد أخلاق دچار باشند بايد از فحشاء و زنا پاكدامن باشند ؛ حتّی درباره زن نوح و زن لوط كه در سوره تحريم خداوند آن دو را مثال و نمونه زنان كافر و شقیّ بيان نموده است و أمر به دخول در آتش بر آنها متحتّم گرديدهاست ، بواسطه أعمال فحشاء و قبيحِ جنسی نبوده ، بلكه بواسطه تمرّد از إيمان، و استكبار و سركشی از پيروی شوهرانشان : حضرت نوح و لوط بوده است . شيعه إجماع بر اين مسأله دارد و دامان زنان پيغمبر را پاك ميداند ، گرچه بعضی از آنها به نكوهيدهترين أعمال ، همچون جنگ جمل دست يازيدند . أمّا علمای شيعه سَلَفاً و خَلَفاً همگی در كتابهای خود تصريح به پاكدامنی عائشه نمودهاند ؛ و نسبتی را كه عبدالله بن اُبَیّ رئيس منافقين مدينه به او داد ردّ ميكنند ؛ و ابن اُبَیّ را بواسطه اين اتّهام جهنّمی ميدانند و آياتيكه در قرآن مجيد در باره رفع اتّهام عائشه وارد شده است ، همه را میپذيرند ؛ و به عنوان قداست دامان خاندان پيامبر و رفع شبهه هرگونه آلودگی جنسی بحثها و گفتگوها دارند . ما در اينجا فقط به ذكر گفتار آيه الله سيّد عبدالحسين شرف الدّين عامِلیّ رضوان الله عليه در كتاب ارزشمند : «الفصول المهمّة» طبع دوّم ، ص 145 تا ص 147 میپردازيم تا اين قضيّه از نقطه نظر عقيده شيعه در اين زمينه كاملاً روشن شود . او ميفرمايد :
وجه پنجم از وجوهی را كه شيخ نوح حنفیّ در باب : ردّه و تعزير ، از دو كتاب فتاوی حامديّه و تنقيح آن ، موجب كفر شيعه و وجوب قتل آنان دانسته است اينست كه : شيعيان در باره عائشه صدّيقه رضی الله عنها زبان درازی كرده و در حقّ او راجع به داستان إفك (تهمت به زنا) عياذاً بالله گفتاری دارند كه لائق شأن او نيست ... تا پايان مطالبی كه در اين باره به شيعه افتراء و تهمت زده و از روی بهتان و دروغ نسبت داده است .
پاسخ آنست كه : عائشه در نزد شيعه إماميّه و در حقيقت و واقع أمر : أنْقَی جَيْبًا ، و أطْهَرُ ثَوْبًا ، و أعْلَی نَفْسًا ، و أغلَی عِرْضًا ، وَأمْنَعُ صَوْنًا ، وَ أرْفَعُ جَنَانًا ، و أعَزّ خِدْرًا ، و أسْمَی مَقَامًا میباشد كه در باره وی غير از نزاهت و پاكدامنی روا باشد و يا غير از صيانت و عفّت در حقّ او متصوّر گردد . كتابهای إماميّه از قديم الأيّام تا امروز شاهد صدق گفتار ماست . علاوه بر اين ، اُصول شيعه در عصمت أنبياء ، قضيّه بهتان به عائشه را نسبت به مسأله إفْك جِدّاً و أساساً محال ميداند ؛ و قواعدشان وقوع چنين أمری را عقلاً باطل میشمرد . و بر همين أساس فقيه الطّائفه و مرد موثّق إماميّه استاد مقدّس ما : شيخ محمّد طه نجفی أعلی الله مقامه بر فراز منبرِ درس تصريح به وجوب عصمت عائشه در مضمون قضيّه إفك نمود ؛ و استدلال خود را بر پايه استقلال حكم عقل بر لزوم نزاهت و پاكی أنبياء از كوچكترين عيب و ننگ ، و وجوب طهارت عِرضهايشان از كمترين لكّه زشتی و عار ، استوار نمود.
و عليهذا ما برای برائت عائشه از اين اتّهام ، نيازی به دليل خارجی نداريم ، و برای او و برای غيراو از زنان پيغمبران و أوصيای پيغمبران ، هرگونه نسبتی نظير اين أمر را جائز و روا نمیشماريم .
سيّد بزرگوار و پيشوای مذهب ما ، شريف سيّد مرتضی علم الهدی در مجلس 38 از جزء دوّم كتاب «أمالی» خود در ردّ كسی كه نسبت زنا و فحشاء به زن نوح دادهاست با عين اين عبارت جواب ميدهد كه : أنبياء عليهم الصّلوة و السّلام عقلاً واجب است كه از أمثال اينگونه اُمور منزّه باشند ؛ چرا كه أمثال اينها به زشتی و پليدی میكشاند ؛ و قدر و منزلت را در هم ميشكند . خداوند تعالی پيغمبران خود را از اُموری كه بی أهميّت تر و سبك تر از اينها هستند ـ بجهت تعظيمشان و توقير و إكرامشان از هر چه موجب تنفّر قلوب مردم از پذيرش كلام آنهاست ـ دور نگهداشته است ... تا آخر گفتارش كه دلالت بر وجوب پاكدامنی زن نوح و زن لوط میباشد از فحشاء . و بر اين أصل أصيل مفسّرين و متكلّمين از شيعه و سائر علمائشان إجماع و اتّفاق دارند .
آری ، ما آنچه را كه از أفعال اُمّ المؤمنين عائشه انتقاد داريم ، خروج اوست از خانهاش پس از قول خداوند تعالی : وَقَرْنَ فِی بُيُوتِكُنّ ، «واجب است بر شما زنان پيغمبر كه در خانههايتان متمكّن و ثابت باشيد» و سوار شدن بر شتر به جهت جنگ با أميرالمؤمنين عليهالسّلام است بعد از آنكه رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم او را از اين عمل بر حذر داشت ؛ و حركت اوست به بصره در حاليكه قيادت و رياست جيش عظيمی را بر عهده داشت و به گمان خود طلب خون عثمان ميكرد ، در حاليكه خود او بود كه مردم را به جنگِ عليه عثمان برانگيخت ؛ و برای كشتن وی تحريض و ترغيب مینمود و راجع به عثمان گفت آنچه را كه گفت .
ما عائشه را ملامت ميكنيم راجع به كارهائی كه در بصره در روز جمل أصغر با عثمان بن حُنَيف و حكيم بن جَبَلَة نمود ؛ و زشت و قبيح میشمريم كارهای وی را در روز جمل أكبر با أميرالمؤمنين عليه السّلام ؛ و كارهائيرا كه در روز بَغل (سوار قاطر شدن او) چون پنداشت بنی هاشم ميخواهند إمام حسن مجتبی عليه السّلام را نزد جدّش دفن كنند ، انجام داد ؛ و از او و از مروان بن حكم به ظهور رسيد آنچه رسيد ! بلكه عتاب و مؤاخذه ما از عائشه بر سائر أعمالی است كه با أهل بيت عليهم السّلام عموماً انجام دادهاست .
أمّا اين مرد ناصبی كذّاب (شيخ نوح حنفیّ) در عداوت با شيعه به حدّی رسيده است كه هيچ مسلمی نرسيدهاست ؛ و در كينه توزی و افشاندن بذر دشمنی راهی را پيموده است كه هيچ موحّدی آنرا نپيموده است . زيرا كه إسلام و أهل إسلام را با اين افترای خود كه بدينگونه به شيعه زده است لكّهدار نموده است . مگر نه آنست كه شيعه نصف مسلمانان جهان هستند ؟ اين لكّه و اتّهام به شيعه موجب روشنی و خرّمی چشمان كفّار خواهد شد ، و جگر و زَهره موحّدين را خواهد شكافت ؛ و ستمی است كه هم بر اُمّ المؤمنين عائشه و هم بر جميع مسلمين وارد خواهد شد . وَ لَاحَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِیّ الْعَظِيْم .
14) جهت اطّلاع بر مصادر ، به دوره علوم و معارف إسلام ، قسمت «إمام شناسی» ج 10 ، ص 288 مراجعه شود.
15) قسمتی از آيه 59 ، از سوره 4 : النّسآء
16) صدر آيه 65 ، از سوره 4 : النّسآء
17) آيه 128 ، از سوره 3 : ءَال عمران
18) شرح نهج البلاغة» ج 15 ، ص 4 ؛ و نيز ابن هشام در «سيره» ج 3 ، ص 597 ؛ و مير خواند در «روضة الصّفا» طبع سنگی ، ج 2 ؛ و طبری در «تاريخ» خود ، طبع دارالمعارف مصر ، ج 2 ، ص 515 آورده است .