درس هفتم : تحقيق در أوامر نظير امتحانيّه ولايت كه مصلحت در مأمورٌبِه نيست

درس هفتم : تحقيق در أوامر نظير امتحانيّه ولايت كه مصلحت در مأمورٌبِه نيست

 

أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشّيْطَانِ الرّجِيمِ

بِسْمِ اللَهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ

وَ صَلّى اللَهُ عَلَى سَيّدِنَا مُحَمّدٍ وَ ءَالِهِ الطّيّبِينَ الطّاهِرِينَ

وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدَآئِهِم أجْمَعِينَ مِنَ الْأنَ إلَى قِيَامِ يَوْمِ الدّينِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِىّ الْعَظِيمِ

 

فَلَمّا قَضَی‏ زَيْدٌ مّنْهَا وَطَرًا زَوّجْنَكَهَا لِكَیْ لَايَكُونَ عَلَی الْمُؤْمِنِينَ حَرَجٌ فِی أَزْوَ جِ أَدْعِيَآنِهِمْ إِذا قَضَوْا مِنْهُنّ وَطَرًا وَكَانَ أَمْرُ اللَهِ مَفْعُولًا (1) .

«پس چون زيد حاجت خود را از زوجه خود گرفت و با او استمتاع و دخول كرد ، ما زينب را به زَنيّت و زوجيّت تو در آورديم ، به جهت آنكه هيچگاه ديگر برای مؤمنان ، سختی و حَرَجی در نكاح كردنِ زنهای پسرخوانده‏های آنان نباشد ، در وقتی كه آن پسرخوانده‏ها حاجت خود را از آن زنان ، به استمتاع و دخول گرفته ، و آميزش كرده باشند . و البتّه أمر خداوند ، شدنی است.»

در اينجا قضاء وَطَر (كه عرض شد يعنی استمتاع و دخول) در دو جا آورده شده است : فَلَمّا قَضَی‏ زَيْدٌ مّنْهَا وَطَرًا ، و همچنين در ذيل آن : فِی أَزْوَ جِ أَدْعِيَآنِهِمْ إِذا قَضَوْا مِنْهُنّ وَطَرًا. برای آنكه بفهماند همخوابگی و آميزش ، نكاحِ زنِ پسر خوانده را باطل نمی‏كند و إشكالی در نكاحِ او نيست .

زنِ پسرخوانده ، زنِ پسر نيست ؛ خواه با او دخول شده باشد ، خواه نشده باشد ؛ و اين حكم منحصر به صورت عدم آميزش نمی‏باشد .

بطور كلّی اين بود واقعيّت داستان زينب ، و أمر ولائی رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم كه طبق آيه شريفه قرآن و تفاسير شيعه بيان شد . و دانستيم كه : رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم ، در گرفتن زينب دچار إشكال شدند . از طرفی پروردگار أمر به انجام اين ازدواج می‏كند ، و از طرفی آن حَميّتِ جاهليّتِ باقيمانده در بين مردم ، و اضطراب حال و عدم مساعدت زمان ، زمينه را برای اين كار فراهم نمی‏كرد ؛ و پيغمبر به جهت أمر پروردگار ، نه به خاطر ميل باطنی به زينب به اين كار إقدام كردند . اين بود واقعيّت و حقيقتِ اين داستان .

أمّا بسياری از تفاسير أهل تسنّن ، اين داستان را به صورت غير نيكوئی بيان می‏كنند . و مستشرقين نيز ، چون از تواريخ و تفاسير أهل تسنّن به إسلام شناسی متوجّه شده‏اند ، لذا إسلام را از آن دريچه می‏بينند و دچار إشكال می‏گردند .

علی كلّ تقدير ، قضيّه زينب و ازدواج آن حضرت با او ، و قضيّه خارج كردن عنوانِ دَعیّ و پسرخوانده را از نَسب ؛ و همچنين ازدواج هر زن شريف با مرد فقير ، دو أمر ولائیّ بود كه موجب شد پيغمبر به اين صورتی كه عرض شد ، إقدام كنند .

و اگر چه إقدام رسول الله به حسب ظاهر ، خلاف جلوه می‏كند ، ولی پس از تأمّل ، روشن می‏گردد كه : عين واقع و عين شريعت است و تخطّی از حكم خدا و شريعت نيست .

يكی ديگر از أوامر ولائی رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم أمر رسول خدا به أميرالمؤمنين عليه السّلام است راجع به كشتن مابور ، كه نزد ماريه قِبْطِيّه (2) بوده است .

حال ببينيم اين أمر ، چه بوده و حقيقتش چيست ؟ چون عرض شد : أوامر ولائی رسول خدا از آن سه طريقی كه بيان شد بيرون نيست .

اينك ببينيم أمر پيغمبر به أميرالمؤمنين از چه قسمی بوده است ؟

مُقَوقِس كه حاكم اسكندريّه بود ، دو كنيز به عنوان تحفه و هديّه برای پيغمبر فرستاد . يكی اسمش ماريه بود و ديگری نسرين . و اين دو با هم خواهر بودند ، و قبطّی (مصریّ) . مقوقس اينان را همراه با شخص أمينی بنام مابور كه او هم قبطّی بود بسوی پيامبر فرستاد . و در روايات وارد است كه : مابور خَصِیّ بود . خصیّ يعنی كسی كه بَيضتَين او را كوفته باشند تا اينكه از مردی بيفتد .

اين كار سابقاً بسيار رواج داشت ؛ مخصوصاً در خانواده‏های سلطنتی و پادشاهان ، مردانی كه با زنها رفت و آمد داشتند و بايستی داخل حرمسرا بجهت خدمت و يا سائر كارهای لازم بروند ، برای اينكه كاملاً اطمينان داشته باشند كه خيانتی از آنها صادر نشود ، آنها را خواجه می‏كردند . يعنی بيضتين آنها را می‏كوفتند . مانند گوسفندی كه آنرا أخته می‏كنند . بنابراين آنها از مردی می‏افتادند .

مُقَوقِس ، مابور را كه طبق بعضی از روايات از أقوام ماريه و نسرين بود ، و بنا بر بعضی از روايات از أهالی روم بود ، به عنوان كمك و خدمت و همراهی و پاسداری ، و أمانتی كه بدين جهت ملاحظه كرده بود ، با آنها بسوی پيغمبر روانه كرد .

البتّه اينها تنها نبودند ؛ بلكه يكی از أصحاب پيغمبر كه برای مأموريّت به مصر رفته و از طرف رسول خدا پيغام برده بود ، در هنگام مراجعت با آنها همراهی می‏كرد . و او هم در راه ، خيلی از تعاليم دينی را به آن مرد و همين دو مخدّره تعليم كرد . و در بعضی از روايات وارد است كه مابور در بين راه و قبل از اينكه خدمت پيغمبر برسد ، إسلام آورد .

اين دو كنيز را كه برای رسول خدا آوردند ، حضرت ، نسرين را به حسّان‏بن ثابت بخشيدند و ماريه را برای خودشان قرار دادند .

بعضی از زنان پيغمبر بخصوص عائشه و حفصه پيغمبر را بسيار أذيّت می‏كردند و می‏گفتند : اين چه كاری است ! مگر ما زن‏های تو نيستيم و دارای چنين و چنان خصوصيّاتی نمی‏باشيم ؟

با اينكه اختيار كنيز بر پيغمبر جائز و حلال است ، و ليكن چون ماريه زنی زيبا و دارای خصوصيّات ممتازی بود بر او حسد ورزيده و أمر را بر پيغمبر مشكل گردانيدند . لذا آن حضرت خسته شده و ماريه را برداشته ، آوردند در أعالیِ مدينه كه متصّل به نَجْد بود ، إسكان دادند . در آنجا باغاتی بود و چاه آبی هم برای آنها حَفر نمودند ؛ و هم اينك به آنجا مَشْرَبه أُمّ إبراهيم می‏گويند . و بعضی از شيعيان در آنجا سُكنی دارند .

پيغمبر برای ديدن ماريه به آن محلّ می‏رفتند ؛ زيرا از مدينه دور و از فتنه و حسد زنانشان مصون بودند . ماريه زن بسيار بزرگوار و مؤمنه و با فهم ، و زن با شخصيّت و با أدب و با احتياط و با تربيتی بود ؛ و از محبّين حضرت زهراء و أميرالمؤمنين علَيْهِمَا الصّلوةُ و السّلام به حساب می‏آمد . اينها از خصوصيّات بارز او بود كه شايد همين موارد موجب حسد ديگران می‏گرديد .

خداوند از ماريه فرزندی به رسول خدا داد بنام إبراهيم ؛ و يك سال و هشت ماه تقريباً از عمر او گذشت و از دنيا رفت .

فرزند آوردن ماريه برای عائشه خيلی گران آمد ؛ زيرا كه خود بچّه نداشت و در كانون دلش اين شعله حسد فوران داشت .

و ابن أبی الحديد و ديگران هم نوشته‏ اند كه : مقداری از حسادتهای او درباره حضرت زهراء سلام الله عليها بواسطه همين جهت بود كه می‏ديد حضرت زهراء ، چند فرزند دارند و آنها أولاد واقعی پيغمبر هستند ؛ و پيامبر آنها را می‏بوسد و روی دامنش می‏نشاند ؛ برای او سنگين بود كه ببيند بچّه ندارد ؛ و يك دختری كه هم سنّ و سال اوست چند فرزند دارد ؛ و آنها أولاد واقعی رسول خدا هستند ؛ و پيغمبر به آنها اينطور إظهار محبّت و علاقه می‏كند . نسبت به ماريه هم مطلب همينطور بود ، تا اندازه‏ای ؛ البتّه نه مثل حضرت زهراء ؛ و ليكن حسد عائشه به جائی رسيد كه به رسول خدا گفت : أصلاً اين بچّه‏ ای كه ماريه آورده از شما نيست و ـ عياذاً بالله ـ او با همان مردی كه مشغول به خدمت اوست همبستر شده و فرزندی پديد آمده است .

و دليل بر اين مطلب آنكه شما از وقتی كه به مدينه آمده‏ای از همسرانت فرزندی نياورده‏ ای ؛ نه از من و نه از ديگران ؛ و أولاد شما منحصِر در حضرت خديجه كه در مكّه بوده است می‏باشد .

أميرالمؤمنين عليه السّلام حاضر بودند ؛ رسول خدا به او گفتند : علیّ برو و آن مردی را كه با ماريه است بكش !

أميرالمؤمنين عليه السّلام حركت كرد و گفت : يا رسول الله من يكسره به اين فرمان شما عمل كنم ؟! يا اينكه به من اختيار نظر هم می‏دهی ؟ حضرت فرمودند : نه ، مختاری ، برو ببين قضيّه چيست و از روی نظر اين كار را انجام بده !

أميرالمؤمنين عليه السّلام به آنجا رفتند ؛ و همينكه با شمشير بسوی مابور حركت كردند ، او فرار نموده از درخت خرما بالا رفت ؛ و از آنجا خود را به زمين انداخت ؛ و پاهايش را به طرف آسمان بلند كرد بطوری كه مكشوف العَوره شد ؛ و با اين عمل خواست خود را نشان بدهد .

أميرالمؤمنين عليه السّلام ديدند كه أصلاً او مرد نيست ؛ و حتّی خَصِیّ هم نيست . (خَصیّ كسی است كه آلت رجوليّت داشته باشد ولی بيضه‏ هايش را كوفته باشند) بلكه او أجَبّ و أمسَح است . يعنی بطور مادر زاد از آلت رجوليّت هيچ ندارد : مَالَهُ مِمّا لِلرّجُلِ قَلِيلٌ وَ لَا كَثِيرٌ .

أميرالمؤمنين عليه السّلام شمشير را در غلاف كردند و به خدمت رسول خدا صَلّی‏الله عليه و آله وسلّم باز گشتند و قضيّه را بيان كردند . و حضرت رسول صَلّی‏الله عليه و آله وسلّم فرمودند : الْحَمْدُلِلّهِ الّذِی يَصْرِفُ عَنّا أَهْلَ الْبَيْتِ الِامْتِحَانَ . «حمد ، اختصاص به پروردگاری دارد كه اين امتحان و فتنه را از ما أهل البيت برگرداند .»

ما اين روايت را طبق آنچه كه مرحوم عالم بزرگوار و فقيه عاليمقدار و مَفْخَر إسلام ، ابن شهرآشوب در «مناقب» نقل فرموده است ، بيان نموده و روی آن بحث می‏كنيم :

ابن‏ شهرآشوب می‏فرمايد (3) : تاريخیّ در تاريخ خود ، و أبونُعَيْم إصفهانی در «حِلْيَةُ الْأوْلِيآء» از محمّد بن‏ حَنَفِيّه روايت می‏كنند كه : إنّ الّذِی قُذِفَتْ بِهِ مَارِيَةُ وِ هُوَ خَصِیّ ، اسْمُهُ مَابُورُ ؛ وَكَانَ الْمُقَوْقِسُ أَهْدَاهُ مَعَ الجَارِيَتَيْنِ إلَی النّبِیّ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلّمَ .

آن كسی كه ماريه متّهم به زنای با او شد و او خَصیّ بود ، اسم او مابور بوده‏ است و او همان كسی است كه مقوقس او را با آن دو كنيز بسوی پيغمبر به رسم هَديّه و تحفه فرستاده بود . فَبَعَثَ النّبِیّ عَلِيّا عَلَيْهِ السّلاَمُ وَ أَمَرَهُ بِقَتْلِهِ . رسول خدا صلّی‏الله عليه و آله وسلّم ، أميرالمؤمنين عليه السّلام را فرستادند و گفتند : برو و مابور را بكش ! فَلَمّا رَأَی عَلِيّا وَ مَا يُرِيدُ بِهِ ، تَكَشّفَ حَتّی بَيّنَ لِعَلَیّ أَنّهُ أَجَبّ ، لَا شَیْ‏ءَ مَعَهُ مِمّا يَكُونُ مَعَ الرّجَالِ ؛ فَكَفّ عَنْهُ عَلَيْهِ السّلاَمُ .

وقتی كه أميرالمؤمنين عليه السّلام به آنجا رفتند ، و او ديد أميرالمؤمنين از دور بسوی او می‏آيند و قصد قتل او را دارند ، خود را عريان كرد تا اينكه به علیّ عليه السّلام نشان دهد كه او أجَبّ است ؛ و أصلاً هيچ ندارد . لَاشَیْ‏ءَ مَعَهُ مِمّا يَكُونُ مَعَ الرّجَالِ . از آلت رجوليّت در او هيچ نيست . أميرالمؤمنين عليه السّلام از اين كار دست برداشتند .

و همچنين ابن‏ شهرآشوب (4) از أبونُعَيم إصفهانی در «حلية الأوليآء» در خبری با إسناد خود از محمّدبن إسحق می‏گويد : إنّهُ كَانَ ابْنُ عَمّ لَهَا يَزُورُهَا فَأَنْفَذَ عَلِيّا لِيَقْتُلَهُ .

ماريه پسر عموئی داشت كه بعضی أوقات به ملاقات او می‏رفت . رسول خدا ، صلّی‏الله عليه و آله وسلّم ، علیّ را فرستاد تا اينكه او را بكشد . قَالَ : فَقُلْتُ : يَا رَسُولَ اللَهِ ! أَكُونُ فِی أَمْرِكَ إذَا أَرْسَلْتَنِی كَالسّبَكَةِ (5) الْمُحْمَاةِ ؟! ـ وَفِی رِوَايَةٍ : كَالْمِسْمَارِ الْمُحْمَی فِی الْوَبَرِ وَ لَا يَثْنِينِی شَیْ‏ءٌ حَتّی أَمْضِیَ لِمَا أَرْسَلْتَنِی بِهِ ؟! وَالشّاهِدُ يَرَی مَا لَا يَرَی الْغَآئِبُ !

أميرالمؤمنين عليه السّلام عرض كردند : يا رسولَ الله ! در اين مأموريّتی كه به من محوّل نموده‏ ايد چگونه باشم ؟ آيا مثل آهن گداخته كه با آن زمين را شيار می‏كنند بروم و كار را انجام بدهم ؟ يا مانند ميخ داغ شده‏ای كه در كُرك فرو می‏رود و كارش را انجام می‏دهد ؛ بدون تأمّل ، فرمان شما را إطاعت كنم ؛ و هيچ چيز مرا از آن مقصد برنگرداند ؟! يا اينكه اين مأموريت را با تحقيق و تفحّص به انجام برسانم ؟ وَ الشّاهِدُ يَرَی مَا لَا يَرَی الْغَآئِبُ ! در حاليكه آنچه را كه شاهد می‏بيند و از نزديك با قضيّه برخورد دارد از غائب مختفی خواهد بود . من بر أساس إدراكات خودم مأموريتّم را انجام بدهم ؟

فَقَالَ : بَلِ الشّاهِدُ يَرَی مَا لَا يَرَی الْغَآئِبُ . حضرت فرمودند : بر همين أساس رفتار كن .

فَأَقبَلْتُ مُتَوَشّحًا (6) السّيْفَ فَوَجَدْتُهُ عِنْدَهَا ؛ فَاخْتَرَطْتُ (7) السّيْفَ ؛ فَلَمّا أَقْبَلْتُ نَحْوَهُ عَرَفَ أَنّی أُرِيدُهُ ؛ فَأَتَی نَخْلَةً فَرَقَی فِيهَا ، ثُمّ رَمَی بِنَفْسِهِ عَلَی قَفَاهُ وَ شَغَرَ (8) بِرِجْلَيْهِ ، فَإذًا هُوَ أَجَبّ أَمْسَحُ مَا لَهُ مِمّا لِلرّجُلِ قَلِيلٌ وَ لَاكَثِيرٌ . فَأَغْمَدْتُ سَيْفِی ثُمّ أَتَيْتُ إلَی النّبِیّ [ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلّمَ‏] فَأَخْبَرْتُهُ ؛ فَقَالَ : الْحَمْدُلِلّهِ الّذِی يَصْرِفُ عَنّا أَهْلَ الْبَيْتِ الِامْتِحَانَ .

أميرالمؤمنين عليه السّلام می‏فرمايد : من بند شمشير را به گردن انداختم و بسوی او رفتم و ديدم آن مرد نزد ماريه است ؛ شمشير را كشيده به او نزديك شدم ؛ در اين هنگام او فهميد كه إراده قتلش را دارم ؛ بر درخت خرمائی كه در آنجا بود بالا رفته و خود را بر زمين انداخت و پاهايش را بلند كرد كه من او را ببينم ؛ من ديدم كه او أجَبّ (يعنی مَمْسُوح) بود و هيچ نداشت : مَا لَهُ مِمّا لِلرّجُلِ قَلِيلٌ وَ لَاكَثِيرٌ . شمشير را غلاف كرده و بسوی پيغمبر آمدم و او را خبر دادم . رسول خدا فرمود : حمد اختصاص به خدا دارد كه از ما أهل بيت ، امتحان را برداشت . يعنی فتنه را برداشت .

و نيز اب ن‏شهرآشوب (9) از ابن بابَوَيْه روايت می‏كند از حضرت صادق عليه السّلام كه فرمودند : قَالَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السّلاَمُ فِی ءَاخِرِ احْتِجَاجِهِ عَلَی أَبِی بَكْرٍ بِثَلاَثٍ وَ عِشْرِينَ خِصْلَةً : نَشَدْتُكُمْ بِاللَهِ ! هَلْ عَلِمْتُمْ أَنّ عَآئِشَةَ قَالَتْ لِرَسُولِ‏اللَهِ : إنّ إبْرَاهِيمَ لَيْسَ مِنْكَ وَ إنّهُ مِنْ فُلانٍ الْقِبْطِیّ ؛ فَقَالَ : يَا عَلِیّ فَاذْهَبْ فَاقْتُلْهُ ! فَقُلْتُ : يَا رَسُولَ اللَهِ ، إذَا بَعَثْتَنِی أَكُونُ كَالْمِسْمَارِ الْمُحْمَی فِی الْوَبَرِ لِمَا أَمَرْتَنِی ؟!

ابن ‏بابويه از حضرت صادق عليه السّلام اينطور روايت می‏كند كه : أميرالمؤمنين عليه السّلام در احتجاجاتی كه بر أبوبكر كردند ؛ و بيست و سه خصلت از خصال خود را بيان كردند ، آخرين احتجاج اين بود كه فرمودند : شما را به خدا سوگند می‏دهم (شما در حضور پروردگار با سوگند من مواجه هستيد) آيا دانستيد كه : عائشه به رسول خدا صلّی الله عليه و آله گفت : إبراهيم از تو نيست ؛ و از فلان مرد قِبطیّ است ؟! و رسول خدا گفت : ای علیّ برو و او را بكش ؟! من عرض كردم : يا رسول الله من در اين مأموريّت مثل مسمار مُحمَی در وَبَر باشم ؟ ! در برابر اين مأموريّت مثل ميخ داغ شده‏ای باشم كه در كُرك فرو می‏رود ؟!

ومعنیِ اين روايت با همان روايت سابقی كه بيان شد ، هيچ تفاوت ندارد.

در روايتی كه از «حِليَةُ الَأوليآء» بيان كرديم می‏گويد : أَكُونُ فِی أَمْرِكَ إذَا أَرْسَلْتَنِی كَالسّبَكَةِ الْمُحْمَاةِ ؟! مثل سَبَكه مُحْمَاة باشم ؟

بنده در لغت ، معنائی برای سَبَكَه نديدم ؛ أمّا سَبيكَه هست . سَبيكَه يك قطعه‏ ای از فضّه يا طلا يا فلزّ ديگری است كه ذوب كرده و داخِل قالب ميريزند تا به صورت شمش يا شكل ديگری در آيد ؛ و جمع آن سبائك می‏شود . سَبائكِ طلا و نقره ، يعنی شمشهائی كه از طلا يا نقره يا فلزّ ديگری ذوب كرده و ريخته‏اند ، و اين هم معنی خوبی است . كَالسّبَكَةِ الْمُحْمَاةِ ، يعنی مثل اين شمشهائی كه داغ می‏كنند و می‏ريزند و به اين صورت در می‏آيد ؛ و اين هر جا كه برسد ، بخصوص اگر در پشم يا كُرك برسد می‏سوزاند و از بين می‏برد ؛ آيا من اينطور عمل كنم ؟!

در بعضی از روايات هم ديدم كه أميرالمؤمنين عليه السّلام عرض كرد : أَكُونُ كَالسّكّةِ المُحْمَاةِ ؟ من مثل سِكّه مُحْمَاة (سكّه داغ شده) باشم ؟ سِكّه ، به معنی خِيش است . خيش ، آهنی است كه به گاوآهن می‏بندند و با آن زمين را شخم می‏زنند و شيار می‏كنند . يعنی من مثل آن آهنی كه به گاوآهن می‏بندند و با آن زمين را شخم می‏كنند و می‏شكافند ، بروم و مأموريّتم را انجام بدهم ؟ يا در همين روايت : كَالْمِسْمَارِ الْمُحْمَی ، مثل ميخ داغ شده‏ ای كه إنسان در كُرك فرو می‏برد و أثر می‏كند ، من بدون چون و چرا انجام وظيفه كنم ؟! و يا اينكه غير از اين عمل شود وَ الشّاهِدُ يَرَی مَا لَا يَرَی الْغآئِبُ ؟ حضرت می‏فرمايند : نه، اين مأموريّت را بايد اينطور انجام بدهی . اين بود أصل مطلب (10) .

حال ما بايد روی اين قضيّه فكر كنيم و ببينيم مطلب از چه قرار است !

اين مسأله يك إشكال فقهی دارد و يك إشكال كلامیّ .

أمّا إشكال فقهی ، اين است كه : رسول خدا صلّی الله عليه و آله چطور به أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود : برو مَابور را بكش ؟! بر أساس چه مسؤوليّت و جرم و جنايتی ؟ زيرا او جنايتی مرتكب نشده ‏بود تا اينكه استحقاق قتل را داشته باشد .

و أمّا إشكال كلامی ، آن است كه : آن شخص أجَبّ بود ؛ يعنی واقعاً خواجه مادرزاد بود و رسول خدا صلّی الله عليه و آله كه عالم به غيب است ، و مدّتها نزد ماريه رفت و آمد می‏كرده‏است ، چطور ممكن است از اين مطلب كه او أجَبّ است و شخص أمينی است ، و اين تهمتی كه عائشه به او زده است ، بيجا می‏باشد ، بی‏ اطّلاع باشد ؟ و او به أميرالمؤمنين عليه السّلام بگويد : شمشير را بردار و او را به قتل برسان !؟ و اين از نظر كلامی إشكال مهمّی محسوب می‏شود .

و لذا بنده كه از سابق الأيّام اين روايت را می‏ديدم و با بعضی از بزرگان هم كه بحث می‏نمودم ، آنها می‏گفتند : معنی اين روايت بهيچ وجه برای ما روشن نيست ؛ با اينكه اين روايت را خاصّه و عامّه نقل كرده‏اند . روی همين جهت بعضی خواسته‏اند أصل روايت را إنكار كنند و بگويند : اين روايت راجع به ماريه نيست ؛ بلكه راجع به عائشه است كه در سفری كه با رسول خدا می‏نمود ، قدری از كاروان عقب افتاد و تنها ماند ؛ عبدالله بن اُبَیّ او را متّهم به زنا كرد . و لذا برای اينكه سنّی‏ها اين اتّهام را از عائشه بردارند آمده‏اند و به ماريه نسبت داده‏اند . ولی بعضی ها هم می‏گويند : ما حقيقت اين قضيّه را نفهميديم .

و أمّا آنچه كه به نظر می‏رسد اين است كه : أمر رسول خدا به أميرالمؤمنين عليهما السّلام نظير أوامر امتحانيّه است ؛ نه أمر حقيقیّ . توضيح آنكه : أوامر بر دو نوع است ، حقيقيّه و امتحانيّه . در أوامر حقيقيّه مصلحت در مأمورٌ به می‏باشد ؛ و در أوامر امتحانيّه مصلحت در نفسِ أمر است نه در مأمورٌ به . مانند أمر پروردگار به حضرت إبراهيم راجع به ذبح حضرت إسمعيل : يَبُنَیّ إِنّی أَرَی‏ فِی الْمَنَامِ أَنّی أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ مَاذَا تَرَی‏ (11) . زيرا أمر پروردگار به حضرت إبراهيم در كشتن فرزند ، أمری نيست كه مصلحتی در مأمورٌ به آن باشد ؛ يعنی ذبح حضرت إسمعيل بدست حضرت إبراهيم عليهما السّلام در خارج مصلحت داشته باشد ؛ بلكه در اينجا مصلحت در نفس أمر است .

مصلحت در اين أمر ، إقدام حضرت إبراهيم به انجام آن است نه تحقّق خارجی آن . بنابراين اگر اين مأمورٌ به انجام شود ، مصلحت أمريّه صورت پذيرفته است ؛ و إلّا خير . و مصلحت أمريّه ، همان حالت تسليم و انقياد حضرت إبراهيم عليه السّلام است . أمّا مأمورٌ به ظاهری كه ذبح حضرت إسمعيل است در خارج ، از أوّل مورد طلبِ پروردگار نيست ؛ از أوّل مقصود خدا نبوده كه حضرت إبراهيم او را بكشد . لذا وقتی أمر به كشتن إسمعيل آمد و پروردگار حضرت إبراهيم را مطيع يافت ، مصلحت أمريّه حاصل شد و طبعاً موردی برای تحقّق مأمورٌ به ظاهری باقی نمی‏ماند ؛ فلهذا فرمود : قَدْ صَدّقْتَ الرّءْيَا (12) . ديگر لازم نيست او را بكشی ؛ چون منظور از أمر عملی شد .

اينها را می‏گويند : أوامر امتحانيّه كه مصلحت فقط در نفس أمر است .

در اينجا مسأله از اين قرار است كه : أمر رسول خدا به أميرالمؤمنين عليهما السّلام ، نظير أوامر امتحانيّه است ؛ نه اينكه خودِ أمرِ امتحانی است ؛ زيرا أمری را كه مصلحت در مأمورٌ به آن نباشد و در نفس أمر باشد ولو به داعی و غايت ديگری غير از مصلحت أمريّه ، آنرا نظير أوامر امتحانيّه می‏گويند . أمری كه رسول خدا فرمود ، منظور ، كشتن واقعی مابور نبود ؛ منظور اين بود كه قضايای مختفيه بر مردم منكشف شود .

اين أمر چه مصلحتی داشت ؟ عائشه ، ماريه را قذف و متهم به زنا كرده است ؛ و فرزند رسول خدا را عِياذًا بِالله زنازاده دانسته است ! بايد تأمّل نمود كه : در اينجا رسول خدا در برابر اين قضيّه واين اتّهام چه كاری انجام بدهد ؟ اگر هيچ اعتنائی به مسأله نكند ، اين اتّهام تثبيت خواهد شد ؛ أهل مدينه ، منافقين ، يهود و نصاری می‏گويند : بعضی از مخدّرات و كنيزان پيغمبر زناكار بوده واز راه زنا بچّه آورده است ؛ و پيغمبر هم او را فرزند خود دانسته است . و اين ننگ تا أبد بر خاندان رسالت باقی می‏ماند (13) .

پس پيغمبر در مقابل اين تهمت عائشه نمی‏تواند ساكت بنشيند . او بايد كشف حقيقت كند . كشف حقيقت به چه قسمی متصوّر است ؟ آيا مابور را به محكمه حاضر و از او استنطاق كنند واو قَسَم ياد كند ؟ در اين صورت می‏گويند : او قسم بيجا خورده است ، و از خوف إجراء حدّ بر او ، سوگند ياد كرده است . آيا می‏بايست ماريه را بياورد و با عائشه روبرو كند ؟ اين هم كه بجائی منتهی نمی‏شود . طرفين دعوی يعنی عائشه و ماريه هر كدام بر گفتار خود ايستادگی دارند . علاوه ، بر فرض اينكه پيامبر به عائشه بگويد : اين اتّهام ناشی از توهّم و افتراء تو است ؛ و بهيچ وجه جنبه واقعی ندارد ؛ او در مقام إنكار برآمده و مدّعی ثبوت واقعه خواهد بود . بنابراين ، مسأله به نتيجه مثبتی نخواهد رسيد .

و آيا رسول خدا به أميرالمؤمنين عليهما السّلام بگويد : برو مابور را تفتيش كن ، كشف عورت كن ، ببين او واقعاً مرد است يا زن است يا خواجه است ؟ اين دستور هم أبداً از پيامبر معقول و پسنديده نيست و غلط است . پيغمبر خوب می‏داند و جای شبهه‏ای هم برای او نيست . پيامبر به تمام نيّات ما اطّلاع دارد ؛ مابور متهّم و بی خبر است ولی أمرِ به كشف عورت غلط است و نتيجه‏ اش اين است : هر كسی كه متّهم به زنا شد قبل از اينكه در باره او تحقيق شود بايد او را كشف عورت نمود تا روشن شود كه او مرد است يا نه . اگر مرد بود ، او را محاكمه نمايند . يعنی هر كسی را كه بخواهند بر او حدّ جاری كنند ، أوّل بايد او را كشف عورت نمايند . زيرا اگر ما بخواهيم كشف حقيقت خارجی كنيم ، غير از اين راه ممكن نيست . در حالتی كه از نظر شرع ، اين راهها مسدود است .

حقيقت مسأله از اين قرار است : هم رسول خدا و هم أميرالمؤمنين عليهما السّلام به تمام خصوصيّات مسأله از عفّت ، عصمت ، و بزرگواری و حلال زادگی حضرت إبراهيم ، و كينه ديرينه عائشه ، و ساختگی بودن اين قَذْفْ ، و پاكیِ دامنِ ماريه و پاكیِ مابور ، آن خدمتگذارِ ماريه علم داشتند ؛ و مسأله در نزد ايشان مانند آفتاب روشن بود . ولی حضرت رسول می‏خواهند قضيّه را طوری واضح و روشن به مردم نشان بدهند كه اين اتّهام تا روز قيامت از دامن بيگناهی شُسته ؛ و لكّه ننگ بر دامن مُفتَرِی باقی بماند .

واقعاً فكر كنيم و ببينيم كه آيا پيغمبر بهتر از اين می‏تواند عمل نمايد كه به أميرالمؤمنين عليه السّلام بگويد : با شمشير به سمت مابور حركت كن ! و او هم بدين قسم برای اينكه خود را از تهمت خارج كند مسلّماً كشف عورت كند . و يا طبق روايت «حِلْيَة الأوليآء» چون مرد محترمی است و نمی‏خواهد كشف عورت كند ، بعنوان اينكه خواسته از درخت خرما بالا برود ، خود را به پائين انداخته پاهايش را بلند می‏كند كه بگويد : من كشف عورت نكردم ؛ بلكه پاهايم بلند شد ؛ تا قضيّه روشن شود !

درست توجّه كنيد ! اين قِسم ، أميرالمؤمنين عليه السّلام حقيقت مطلب را نزد رسول خدا برده است و آن حضرت برای مردم روشن می‏كند كه : اين اتّهامی كه شما به مابور نسبت داديد ، سالبه به انتفاء موضوع است ؛ و چه گناه عجيبی مرتكب شديد ! چه اتّهامی به ماريه قبطيّه ، آن زنِ عفيف و نجيب ، و به إبراهيم زديد ! كه رسول خدا فرمود : اگر بنا بود پس از من كسی پيغمبر بشود ـ و ختم نبوّت بر آن حضرت تحقّق نگرفته بود ـ به اين فرزندم إبراهيم داده می‏شد . اينقدر در او قابليّت بود ! و با اين كشف خارجی آبروی عائشه و سائر مُفسدين بكلّی از بين رفت .

و رسول خدا نمی‏فرمايد : الْحَمْدُ لِلّهِ الّذِی يَصْرِفُ عَنّا الْعَارَ ؛ عار و ننگ را از ما برداشت ؛ بلكه می‏گويد : حمد اختصاص به خدائی دارد كه امتحان را از ما برداشت و چهره زشتِ نتيجه فتنه و فساد را از ما برگردانيد و برای عائشه و حَفْصه و پدرانشان ، و منافقين و يهود و نصاری ، و سائرين ، خوب روشن نمود كه قضيّه از اين قرار است . اين يك أمر باطنی و قراردادی بين رسول خدا و أميرالمؤمنين عليهما السّلام بود . و فقط و فقط در اين واقعه تحقّق يافت . آيا غير از اين مورد روايتی وجود دارد كه رسول خدا به أميرالمؤمنين عليهما السّلام أمری بكند و او بگويد : يا رسولَ الله برای من اختيار بگذار ؟! در هر جا كه أمری از رسول خدا صادر شد ، حضرت بدون تأمّل به انجام رسانيد . پس علّت اينكه در اين مورد از رسول خدا تقاضای حقّ اختيار نمود بدين جهت است .

أمرِ رسول خدا به «اقْتُل» قتل و كشته شدنِ مابور در خارج نبوده است ، زيرا كه او بَری‏ء بوده ؛ بلكه منظور كشف قضيّه است ؛ وَ الشّاهِدُ يَرَی مَا لَايَرَی الْغَآئِبُ . قضيّه از اين قرار است . و ملاحظه كنيد چقدر خوب و لطيف و دقيق با اين أمرِ پيغمبر ، كه نظير أوامر امتحانيّه است ، مطلب صورت گرفت !

و شاهد بر اين مطلب آنست كه أميرالمؤمنين عليه السّلام اين مأموريّت را از فضائل خود می‏شمارد و در ميان بيست و سه خصلتی كه از فضائل خود بر أبوبكر احتجاج می‏كند ، اين كار را فضيلت خاصّی به حساب می‏آورد ؛ و اين خود دليل است بر اينكه اين أمر ، نظير أمر امتحانی بوده است ؛ و سرّی بوده است ميان او و رسول خدا كه أحدی غير از وی از آن آگاهی نداشت .

اگر أمر حقيقی بود و أميرالمؤمنين عليه السّلام برای كشتن او رفته بود ، و او بالای نَخْلَه رفته و چنين كرده بود ، و حضرت هم چنين جوابی برای پيامبر آورده بود ، اينكه منقبتی نيست ؛ فضيلتی محسوب نمی‏شود . أميرالمؤمنين می‏خواهد به أبوبكر بفهماند ـ و او هم تصديق كرد ـ كه اين مطلب رمزی بود ميان او و پيغمبر كه هيچكس از آن اطّلاع نداشت . و اين رمز را حتماً بايد كسی داشته باشد كه عالم بغيب باشد ؛ و إلّا اين مأموريّت را به اين قِسم نمی‏تواند انجام دهد . و غير از او كسی عالم بغيب نبود ؛ و بر ماريه و إبراهيم و مابور ، و بر عصمت آنها ، و بر حقيقتِ تهمتی كه عائشه زده ، كسی آگاه نبود . و عين اينكه مطلب برای رسول خدا منكشف بود ، برای او هم روشن بود . اين فضيلت ، اختصاصِ به وی دارد ؛ و غير از او كسی دارای اين علم نبود .

و لذا حضرت ، اين قضيّه را به عنوانِ احتجاج و استشهاد ، از جمله بيست و سه مَنْقَبَت برای خود عليه أبوبكر ذكر می‏كند . و اين خود ، دليل بر اين است كه : اين أمر و طلبِ رسول خدا ، أمر مصلحتی بوده ، و مصلحت در نفس أمر بوده است ؛ به همين قِسمی كه عرض شد .

و اين أمر را نظير أوامر امتحانيّه گفتيم ، نه از أوامر امتحانيّه ، بعلّت آنكه منظور رسول خدا امتحان أميرالمؤمنين عليهما السّلام نبوده ، بلكه منظور كشف قضيّه برای سائرين بوده است ؛ و ليكن از اين جهت كه با أوامر امتحانيّه در اينكه مراد إتيان مأمورٌ به در خارج نبوده است اشتراك دارد .

پس بِحَمدِالله نه إشكال فقهی باقی می‏ماند و نه إشكال كلامی . بلكه هر دو مسأله روشن است .

و واقعاً بايد فكر و تأمّل نمود : اگر كسی مثلاً خدای ناكرده به فرزند و يا عيال شما نسبت ناروائی بدهد ، و شما بخواهيد در خارج ، مسأله و حقيقت أمر را روشن كنيد ، از اين روِش بهتر می‏توانيد انجام دهيد ؟! أبداً إمكان ندارد . بطوريكه تمام مستشرقين ، يهود ، نصاری ، مَجوس ، منافقين و غير هم ، سرِجای خود بنشينند ، و سربلند از عهده بيرون بيائيد ؟ غير از اين قضيّه خارجی می‏توانيد كار ديگری انجام دهيد ؟! محال است !

و حقّاً اين مطلب از فضائل أميرالمؤمنين عليه السّلام و بزرگواريهای رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم می‏باشد .

اينك باز می‏گرديم به آن قضيّه ‏ای كه در آن ، رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم به أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمودند : برو آن مردی را كه در پشت مسجد است به قتل برسان ! و حضرت از مسجد بيرون آمدند و ديدند آن شخص رفته است ؛ در حاليكه قبلاً به عمر أمر كرده بودند ؛ او گفت : چگونه كسی را كه مشغول خواندن نماز است بكشم ! به أبوبكر فرمان دادند ؛ عرض كرد : يا رسول الله او در حال نماز است من چطور او را بكشم ؟! سپس به أميرالمؤمنين عليه السّلام أمر فرمودند ؛ عرضه داشت : آن شخص رفته‏ است .

همانطور كه عرض شد : او شخصی به نام حُرقوص بن زُهَيْر (ذوالخُوَيْصَرَة) بود ؛ و رسول خدا در باره او فرمود : اگر اين كشته شده بود ، فتنه برداشته شده و ديگر در إسلام فتنه‏ای وجود نداشت . زيرا اين مرد منشأ تمام اختلافات و فتنه‏هاست . و او همان كسی بود كه در جنگ نهروان كشته شد .

در اينجا هم دو إشكال وجود دارد : يك إشكال فقهیّ ؛ و يك إشكال كلامیّ .

أمّا إشكال فقهیّ ، اين است كه : رسول خدا به چه مجوّزی می‏گويد : برو آن مرد را بكش ؟! كسی كه هنوز جنايتی مرتكب نشده و در پشت مسجد مشغول نماز است ، نه خونی ريخته است كه به جهت قصاص خون او را بريزند ، و نه مرتدّ شده و از إسلام برگشته است ؛ اين دستور پيغمبر به قتل او بر چه أساس است ؟

مثل اينكه به خدمت أميرالمؤمنين عليه السّلام آمدند و گفتند : ابن مُلجَم را بكش ! يا خود ابن ملجم گفت : يا أميرالمؤمنين اگر من قاتل تو هستم ، خودت مرا بكش ! حضرت فرمود : من چگونه كسی را كه جنايتی نكرده است بكشم ؟ ءَأَقْتُلُ قَاتِلِی ؟! آيا من قاتل خودم را بكشم ؟!

پس رسول خدا به چه دليل و مُجَوّز شرعی فرمود : ای علیّ او را بكش ؟! يا عمر و أبوبكر را أمر به قتل او نمودند ؟! و علاوه اينكه «فَتْكْ» و ترور در إسلام حرام است . اگر كسی را كه در حال نماز می‏باشد بكشند ، فَتْكْ محسوب می‏شود ؛ در حاليكه رسول خدا فرمود : الإسْلاَمُ قَيّدَ الْفَتْكَ (14) . إسلام فَتْك را زنجير كرده است ؛ كسی را به نحو فَتْك نمی‏شود كشت .

و أمّا إشكال كلامی ، اين است كه : رسول خدا كه عالم بغيب است و پشت ديوار مسجد را می‏بيند ، چگونه شمشير بدست اين أفراد می‏دهد و أمر به كشتن او می‏نمايد ؟ اگر اين شخص كشته بشود كه ديگر وجود ندارد ، او ديگر زنده نيست ، فسادی از او در خارج متحقّق نمی‏شود . رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم می‏فرمايد : تمام فسادها از اين مرد مُتَرَشّح می‏شود ؛ سپس می‏گويد : او را بكش ! اگر او كشته شود پس چه كسی اين فسادها را ـ طبق اين خبر ـ انجام بدهد ؟

اگر علم رسول خدا صحيح است ، و او واقعاً زنده می‏ماند و در جنگ نهروان كشته می‏شود ، به قتل رسيدن او الآن پشت مسجد محال خواهد بود ؛ و اگر در اين زمان كشته شود ، ديگر كسی وجود ندارد تا فساد انجام بدهد !

و أمّا جواب از إشكال فقهیّ : عين همان جوابی است كه در مورد ماريه بيان كرديم كه : أمر رسول خدا به أبوبكر و عمر و أميرالمؤمنين عليه السّلام نظير أوامر امتحانی بود ، نه أمر واقعیّ ! پيغمبر نمی‏خواهد او را واقعاً فَتْكْ كند . تمام آن جريانات و فتنه‏هائی كه ذُوالخوَيصَره انجام می‏دهد تا بالأخره به جنگ نهروان مُنتَهی می‏شود ، همه در مَرآی و مَنظَرِ رسول خداست ؛ همه در مقابل پيغمبر است ؛ و پيغمبر تمام اين كارها را مشاهده می‏كند.

بنابراين ، پيغمبر واقعاً أميرالمؤمنين عليه السّلام و شيخين را أمر به كشتن او نكرده است ؛ و مطلوب پيغمبر تحقّقِ مأمورٌ به و واقع شدنش در خارج نبوده ؛ بلكه مصلحت در نفسِ أمر است . پيغمبر ، با اين أمر می‏خواهد نشان بدهد كه : عمر و أبوبكر ، دو مرد مُتَمرّد و مُتَجاوز و أهل سليقه و ذوق و اجتهادِ در مقابل نصّ بوده‏اند ، و أميرالمؤمنين عليه السّلام مرد مطيع و تابع نصّ می‏باشد .

پيغمبر می‏گويد : شمشير بردار و برو او را بكش ! أبوبكر آمد و گفت : يا رسول الله نماز می‏خواند ! من مرد نماز خوان را بكشم ؟! او أمر پيغمبر را زمين گذاشت . بازگشت اين قضيّه به آن است كه او أمر آن حضرت را إجرا می‏كند تا جائی كه به نماز منتهی شود ؛ أمّا وقتی ببيند نماز در خارج هست ديگر اين أمر برای او قابل إجراء نيست . يعنی نمازِ ظاهری آن مرد از أمر پيغمبر در نزد او ارزشمندتر است . در حالتی كه نفس اين نماز بدستور پيغمبر است .

پيغمبر كه به أبوبكر می‏گويد : برو او را بكش ؛ يعنی من می‏گويم او را بكش ، من می‏گويم : آن نماز ديگر ارزش ندارد ؛ تو مرا و حكم مرا و حكم خدا را رها كرده ، به نماز ظاهری او توجّه می‏نمائی ؟! و همين عمل را هم عُمر انجام داد . هم أبوبكر و هم عُمر ، ايشان به اين اُمور ظاهری چنگ زده و استمساك كرده ، و حقيقت و خود رسول الله را كنار گذاشته بودند .

كما اينكه در تمام مَهالكی كه می‏بينيم در زمان رسول خدا تا هنگام رحلت بوقوع پيوست ، عمر از خود إظهار سليقه نموده كلام رسول خدا را نفی می‏نمود . و در آن واقعه آخرِ عُمرِ آن حضرت كه رسول خدا فرمود : كاغذ و قلم بياوريد تا برای شما چيزی بنويسم كه گمراه نشويد ، عمر إظهار عقيده كرده و گفت : حَسْبُنَا كِتَابُ اللَهِ . كتاب خدا بر ما كافی است . و اين بدعتِ شوم ، نه تنها موجب بدبختی و انحراف گذشتگان گرديد ، بلكه همچنان دامنگير أعقاب آنها بوده و خواهد بود .

تشيّع ،از زمان فلان گروه ، يا فلان پادشاه ، يا حتی ّ از زمان رحلت پيغمبر بوجود نيامد ؛ بلكه در زمان خود رسول الله بود .تشيّع يعنی عمل به نصّ و رفض آراء شخصيّه و رفض اجتهاد در مقابل نصّ.

و در مقابل شيعه گروهی ديگر وجود داشت كه در مقابل أمر رسول خدا اجتهاد و إظهار عقيده می‏كردند ؛ اين اجتهاد در مقابل نصّ است . و اين دو طَيْف ، در زمان رسول خدا و پس از آن ، همچنان در مقابل هم قرار داشتند . خلفاء و سلاطين هم بواسطه ضدّيّتِ با شيعه ، گروه مخالف را تقويت و تأييد نموده و شيعه را در أقلّيّت انداختند ؛ و به أنواع بلايا ، از قتل و تبعيد و إسارت و حبس و تعذيب و غارت و هتك ناموس و غيره ، آنها را مُستَأصَل نمودند ؛ و أكثريّتِ خارجی ، با مخالفين قرار گرفت . و إلّا أكثريّتِ واقعی و حقيقی ، همان مكتب رسول خداست . أَطِيعُوا اللَه وَ أَطِيعُوا الرّسُولَ (15) ... فَلاَ وَ رَبّكَ لَا يُؤْمِنُونَ حَتّی‏ يُحَكّمُوكَ فِيمَا شَجَرَ بَيْنَهُم (16) .

نتيجه بحث اينكه : رسول خدا با اين قضيّه و أمر امتحانی خود ، تَمَرّد آن دو نفر از دستور ، و متابعتِ أميرالمؤمنين عليه السّلام را به مردم نشان داد . بنابراين ، نه إشكال فقهی مترتّب ، و نه رسول خدا دستور فَتْك داده است . در خارج هم فتكی انجام نگرفته است . خون مسلمانی هم بدون جرم ظاهری ريخته نشده است . رسول خدا أمر به قتل كرد ، ولی ميداند اين قتل واقع نمی‏شود .

همينطور در داستان حضرت إبراهيم ، پروردگار أمر به ذبح حضرت إسمعيل فرمود ، در حالی كه می‏دانست ذبحی واقع نمی‏شود ؛ زيرا بعداً آن را نسخ كرد . پس مصلحت در چه بود ؟ در نفس أمر بود ، نه در مَأمُورٌ به .

و أمّا جواب از إشكال كلامی : آن هم واضح است ، زيرا پيغمبر اگر فرموده بود : او را بكش و مقصودش كشته شدن او در خارج بود ، اين با حيات او و إدامه زندگيش تا وقتِ بروزِ وَقعَه نهروان منافات داشت .

أمّا اگر مقتوليّتِ او مطلوب نباشد و اين أمر را بجهت مصلحتی بفرمايد ، چه منافاتی بين أمر به قتل ، و بين حيات و تَبِعاتِ آن وجود دارد ؟! اين إخبار پيغمبر با إنشاء آن حضرت ، در يك زوايه است ، و تنافی و تضادّی بين اين دو نيست .

پيغمبر صلّی الله عليه و آله و سلّم ، صد در صد مأمور به أمر پروردگار و عبد ذليل او از نقطه نظر إجراء أوامرِ اوست و از خود دخالتی و تصرّفی نمی‏كند . ولايت رسول خدا ، و إجرای أمرِ او نسبت به مردم ، عين أمرِ پروردگار است ، بدون هيچ كم و زياد .

در جنگ اُحُدْ ـ طبق بعضی از روايات ـ پيشانی رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم شكست . شكستن پيشانی خيلی مهمّ نبود ، بلكه شكستن دو گونه آن حضرت مهمّ بود . (گونه ، عبارت است از استخوانی كه روی صورت بر آمده است.) اين دو استخوان شكست . ابْنِ قَمِيئَه ، با شمشير به كلاه‏خُودِ پيغمبر زد ، و حلقه‏های كلاه‏خُود به گونه آن حضرت فرو رفت و دو استخوان صورت پيغمبر را شكست ؛ و حتّی دندان پيغمبر هم ، از همانجا كه زخم بر گونه وارد شد ، شكسته شد ؛ آن زخم به أندازه‏ای أساسی بود كه به فكّ سرايت كرد و دندان رباعی زيرين پيغمبر از آنجا كنده شد ، و دانه‏های حلقه‏های خُود ، در استخوان فرو رفته و بيرون نمی‏آمد ؛ و خون از گونه‏های آن حضرت جاری بود و هرچه سعی كردند كه اين حلقه‏ها و دانه‏های خُود را بيرون بكشند نمی‏توانستند ، چون بين استخوان گير كرده بود . خوب به اين مسأله توجّه كنيد !

پيغمبر هنگامی كه اين منظره را ديد ـ طبق اين روايت ـ فرمود : كَيْفَ يُفْلِحُ قَوْمٌ فَعَلُوا هَذَا بِنَبِيّهِمْ ؟

ابن أبی الحديد ، از واقدیّ نقل كرده كه گفته است : آن كسی كه پيشانیِ رسول الله را شكافت ، ابن شهاب بود . و آن كس كه باطنِ دندانِ رباعیِ پيغمبر را پاره كرد و خون از لبهای پيامبر جاری ساخت ، عُتْبَةِبْنِ أبی وَقّاص بود . و آن كس كه دو برآمدگیِ گونه‏های پيغمبر را شكست تا حلقه‏های كلاه‏خُود در آن فرو رفت ، ابن‏قَمِيئَه بود . بطوری خون از شكستگیِ پيشانی حضرت جاری شد كه محاسن ايشان را آغشته نمود . و سالم غلام أبوحُذَيْفَة ، خون را از چهره او می‏شست و رسول الله می‏فرمود :

كَيْفَ يُفْلِحُ قَوْمٌ فَعَلُوا هَذَا بِنَبِيّهِمْ وَهُوَ يَدْعُوهُمْ إلَی اللَهِ تَعَالَی ؟ «چگونه ممكن است سعادتمند شوند قومی كه اينگونه با پيغمبرشان رفتار می‏كنند ، در حالتی كه او ، آنها را به خدا می‏خواند؟!»

در اين هنگام اين آيه نازل شد : لَيْسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَیْ‏ءٌ أَوْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ أَوْ يُعَذّبَهُمْ فَإِنّهُمْ ظَلِمُونَ (17) . «تو به هيچ وجه صاحب اختيار آنها نيستی؛ خداست كه اگر بخواهد از آنان می‏گذرد ، و اگر بخواهد عذاب می‏كند ؛ زيرا كه ايشان ظالمانند.» (18)

پيغمبر از باب تعجّب می‏گويد : كَيْفَ يُفْلِحُ قَوْمٌ فَعَلُوا هَذَا بِنَبِيّهِمْ ، خداوند فوراً پيغمبر را مورد مؤاخذه قرار می‏دهد كه أمر بدست تو نيست ؛ بلكه به اختيار پروردگار است .

در اينجاست كه عظمت ذات أقدسِ أحديّت هرچه بيشتر نمودار می‏شود و مقام عزّتش ظاهر گرديده ، حتّی يك خواهش پيغمبر را هم می‏گيرد . من خدا هستم ، اگر بخواهم می‏توانم هدايت كنم ؛ به عنوانِ «كَيْفَ» هم نگو : چگونه به فلاح می‏رسند قومی كه با پيامبرشان اينچنين رفتار می‏كنند ؟!

اللَهُمّ صَلّ عَلَی مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد

 

پی‏نوشتها:


 

1) ذيل آيه 37 ، از سوره 33 : الأحزاب

2) در «تنقيح المقال» ج 3 ، ص 82 ، از فصل «النّسآء» آمده‏است : الضّبط «مَارِيَة» بالميم و الألف و الرّآء المهملة المكسورة و اليآء المثنّاة من تحتٍ المفتوحة والهاء : «القطا» ؛ و تسمی به الإناث . ل

ل و در «مجمع البحرين» ج 1 ، ص 392 آمده است : مارِيَة ، بالتّحتانيّة الخفيفة القبطيّة : جارية رسول الله صلّی‏الله عليه وءَاله وسلّم ـ اُمّ إبراهيم ابن النّبیّ صلّی‏الله عليه وءَاله وسلّم .

در كتب لغت هم ، مارِيَه ، به تخفيف ياء آورده‏اند و گفته‏اند : اسم زنی است كه در ضرب المثل آمده ؛ كه دختر أرقم بن ثعلبه بوده ؛ و هم به تشديد ياء بمعنی : «القطاة الملسآء» . و امرأة ماريّه : بيضآء برّاقه .

3) مناقب» طبع مطبعه علميّه قم ، ج 2 ، ص 225

4) مناقب» طبع مطبعه علميّه قم ، ج 2 ، ص 225

5) در معاجم لغت ، چنين لغتی را نيافتيم . آری ، لغت سَبِيكة بر وزن شريفه آمده است ، و آن عبارت است از : قطعه‏ای از نقره و مانند آن كه آنرا ذوب نمايند و در قالب بريزند و جمع آن سبآئك است . و حقير را گمان چنان است كه صحيح لفظ سِكّة بوده است . و آن عبارت است از : آهنی كه بگاو آهن می‏بندند و با آن زمين را شخم ميزنند .

6) تَوَشّحَ : لَبَسَ الوُشاحَ . تَوَشّحَ بِالسّيْفِ : تَقَلّدَ بِهِ : يعنی شمشير را حمايل كرد .

7) اخْتَرَطَ السّيْفَ : اسْتَلّهُ : يعنی شمشير كشيد .

8) شَغَرَ الكَلْبُ : رَفَعَ إحْدَی رِجْلَيهِ وَ بالَ : يعنی سگ يكی از دو پای خود را بلند نموده و بول كرد .

9) مناقب» طبع مطبعه علميّه قم ، ج 2 ، ص 225

10) از جمله مصادری كه داستان تهمت ماريه را ذكر نموده‏اند ، عبارتند از : «كنز العمّال» ج 5 ، طبع بيروت ، ص 454 ، حديث 13593 ؛ «النّصّ و الاجتهاد» طبع نجف ، ص 316 ، مورد 76 ؛ «اُسد الغابة» طبع مكتبه إسلاميّه ، ج 5 ، ص . 543

11) قسمتی از آيه 102 ، از سوره 37 : الصّآفّات

12) صدر آيه 105 ، از سوره 37 : الصّافّآت

13) دامان خاندان أنبياء همگی از نسبت زنا و فحشاء پاك است . زيرا نسبت زنا موجب آلودگی در نسب ، و از بين رفتن قداست فرزندان آنها می‏شود . و عقلاً و شرعاً زنان پيغمبران گرچه بهر نوع فساد أخلاق دچار باشند بايد از فحشاء و زنا پاكدامن باشند ؛ حتّی درباره زن نوح و زن لوط كه در سوره تحريم خداوند آن دو را مثال و نمونه زنان كافر و شقیّ بيان نموده است و أمر به دخول در آتش بر آنها متحتّم گرديده‏است ، بواسطه أعمال فحشاء و قبيحِ جنسی نبوده ، بلكه بواسطه تمرّد از إيمان، و استكبار و سركشی از پيروی شوهرانشان : حضرت نوح و لوط بوده است . شيعه إجماع بر اين مسأله دارد و دامان زنان پيغمبر را پاك ميداند ، گرچه بعضی از آنها به نكوهيده‏ترين أعمال ، همچون جنگ جمل دست يازيدند . أمّا علمای شيعه سَلَفاً و خَلَفاً همگی در كتابهای خود تصريح به پاكدامنی عائشه نموده‏اند ؛ و نسبتی را كه عبدالله بن اُبَیّ رئيس منافقين مدينه به او داد ردّ ميكنند ؛ و ابن اُبَیّ را بواسطه اين اتّهام جهنّمی ميدانند و آياتيكه در قرآن مجيد در باره رفع اتّهام عائشه وارد شده است ، همه را می‏پذيرند ؛ و به عنوان قداست دامان خاندان پيامبر و رفع شبهه هرگونه آلودگی جنسی بحثها و گفتگوها دارند . ما در اينجا فقط به ذكر گفتار آيه الله سيّد عبدالحسين شرف الدّين عامِلیّ رضوان الله عليه در كتاب ارزشمند : «الفصول المهمّة» طبع دوّم ، ص 145 تا ص 147 می‏پردازيم تا اين قضيّه از نقطه نظر عقيده شيعه در اين زمينه كاملاً روشن شود . او ميفرمايد :

وجه پنجم از وجوهی را كه شيخ نوح حنفیّ در باب : ردّه و تعزير ، از دو كتاب فتاوی حامديّه و تنقيح آن ، موجب كفر شيعه و وجوب قتل آنان دانسته است اينست كه : شيعيان در باره عائشه صدّيقه رضی الله عنها زبان درازی كرده و در حقّ او راجع به داستان إفك (تهمت به زنا) عياذاً بالله گفتاری دارند كه لائق شأن او نيست ... تا پايان مطالبی كه در اين باره به شيعه افتراء و تهمت زده و از روی بهتان و دروغ نسبت داده است .

پاسخ آنست كه : عائشه در نزد شيعه إماميّه و در حقيقت و واقع أمر : أنْقَی جَيْبًا ، و أطْهَرُ ثَوْبًا ، و أعْلَی نَفْسًا ، و أغلَی عِرْضًا ، وَأمْنَعُ صَوْنًا ، وَ أرْفَعُ جَنَانًا ، و أعَزّ خِدْرًا ، و أسْمَی مَقَامًا می‏باشد كه در باره وی غير از نزاهت و پاكدامنی روا باشد و يا غير از صيانت و عفّت در حقّ او متصوّر گردد . كتابهای إماميّه از قديم الأيّام تا امروز شاهد صدق گفتار ماست . علاوه بر اين ، اُصول شيعه در عصمت أنبياء ، قضيّه بهتان به عائشه را نسبت به مسأله إفْك جِدّاً و أساساً محال ميداند ؛ و قواعدشان وقوع چنين أمری را عقلاً باطل می‏شمرد . و بر همين أساس فقيه الطّائفه و مرد موثّق إماميّه استاد مقدّس ما : شيخ محمّد طه نجفی أعلی الله مقامه بر فراز منبرِ درس تصريح به وجوب عصمت عائشه در مضمون قضيّه إفك نمود ؛ و استدلال خود را بر پايه استقلال حكم عقل بر لزوم نزاهت و پاكی أنبياء از كوچكترين عيب و ننگ ، و وجوب طهارت عِرضهايشان از كمترين لكّه زشتی و عار ، استوار نمود.

و عليهذا ما برای برائت عائشه از اين اتّهام ، نيازی به دليل خارجی نداريم ، و برای او و برای غيراو از زنان پيغمبران و أوصيای پيغمبران ، هرگونه نسبتی نظير اين أمر را جائز و روا نمی‏شماريم .

سيّد بزرگوار و پيشوای مذهب ما ، شريف سيّد مرتضی علم الهدی در مجلس 38 از جزء دوّم كتاب «أمالی» خود در ردّ كسی كه نسبت زنا و فحشاء به زن نوح داده‏است با عين اين عبارت جواب ميدهد كه : أنبياء عليهم الصّلوة و السّلام عقلاً واجب است كه از أمثال اينگونه اُمور منزّه باشند ؛ چرا كه أمثال اينها به زشتی و پليدی می‏كشاند ؛ و قدر و منزلت را در هم ميشكند . خداوند تعالی پيغمبران خود را از اُموری كه بی أهميّت تر و سبك تر از اينها هستند ـ بجهت تعظيمشان و توقير و إكرامشان از هر چه موجب تنفّر قلوب مردم از پذيرش كلام آنهاست ـ دور نگهداشته است ... تا آخر گفتارش كه دلالت بر وجوب پاكدامنی زن نوح و زن لوط می‏باشد از فحشاء . و بر اين أصل أصيل مفسّرين و متكلّمين از شيعه و سائر علمائشان إجماع و اتّفاق دارند .

آری ، ما آنچه را كه از أفعال اُمّ المؤمنين عائشه انتقاد داريم ، خروج اوست از خانه‏اش پس از قول خداوند تعالی : وَقَرْنَ فِی بُيُوتِكُنّ ، «واجب است بر شما زنان پيغمبر كه در خانه‏هايتان متمكّن و ثابت باشيد» و سوار شدن بر شتر به جهت جنگ با أميرالمؤمنين عليه‏السّلام است بعد از آنكه رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم او را از اين عمل بر حذر داشت ؛ و حركت اوست به بصره در حاليكه قيادت و رياست جيش عظيمی را بر عهده داشت و به گمان خود طلب خون عثمان ميكرد ، در حاليكه خود او بود كه مردم را به جنگِ عليه عثمان برانگيخت ؛ و برای كشتن وی تحريض و ترغيب می‏نمود و راجع به عثمان گفت آنچه را كه گفت .

ما عائشه را ملامت ميكنيم راجع به كارهائی كه در بصره در روز جمل أصغر با عثمان بن حُنَيف و حكيم بن جَبَلَة نمود ؛ و زشت و قبيح می‏شمريم كارهای وی را در روز جمل أكبر با أميرالمؤمنين عليه السّلام ؛ و كارهائيرا كه در روز بَغل (سوار قاطر شدن او) چون پنداشت بنی هاشم ميخواهند إمام حسن مجتبی عليه السّلام را نزد جدّش دفن كنند ، انجام داد ؛ و از او و از مروان بن حكم به ظهور رسيد آنچه رسيد ! بلكه عتاب و مؤاخذه ما از عائشه بر سائر أعمالی است كه با أهل بيت عليهم السّلام عموماً انجام داده‏است .

أمّا اين مرد ناصبی كذّاب (شيخ نوح حنفیّ) در عداوت با شيعه به حدّی رسيده است كه هيچ مسلمی نرسيده‏است ؛ و در كينه توزی و افشاندن بذر دشمنی راهی را پيموده است كه هيچ موحّدی آنرا نپيموده است . زيرا كه إسلام و أهل إسلام را با اين افترای خود كه بدينگونه به شيعه زده است لكّه‏دار نموده است . مگر نه آنست كه شيعه نصف مسلمانان جهان هستند ؟ اين لكّه و اتّهام به شيعه موجب روشنی و خرّمی چشمان كفّار خواهد شد ، و جگر و زَهره موحّدين را خواهد شكافت ؛ و ستمی است كه هم بر اُمّ المؤمنين عائشه و هم بر جميع مسلمين وارد خواهد شد . وَ لَاحَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِیّ الْعَظِيْم .

14) جهت اطّلاع بر مصادر ، به دوره علوم و معارف إسلام ، قسمت «إمام شناسی» ج 10 ، ص 288 مراجعه شود.

15) قسمتی از آيه 59 ، از سوره 4 : النّسآء

16) صدر آيه 65 ، از سوره 4 : النّسآء

17) آيه 128 ، از سوره 3 : ءَال عمران

18) شرح نهج البلاغة» ج 15 ، ص 4 ؛ و نيز ابن هشام در «سيره» ج 3 ، ص 597 ؛ و مير خواند در «روضة الصّفا» طبع سنگی ، ج 2 ؛ و طبری در «تاريخ» خود ، طبع دارالمعارف مصر ، ج 2 ، ص 515 آورده است .

این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

پیام هفته

مصرف گرایی بلای جامعه برانداز
قرآن : وَ لَنُذِیقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذابِ الأَدْنى دُونَ الْعَذابِ الأَکْبَرِ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ  (سوره سجده، آیه 21)ترجمه: به آنان از عذاب نزدیک (عذاب این دنیا) پیش از عذاب بزرگ (آخرت) مى چشانیم، شاید باز گردند.توضیح : مصرف گرایی بدون تولید مناسب سبب می شود تا قیمت ها در جامعه افزایش پیدا کند و گرانی (که در احادیث به عنوان یکی از عذابهای دنیوی عنوان شده) در جامعه شایع شود.حدیث: وَ لِلّهِ عَزَّ وَ جَلَّ عِبَادٌ مَلاعِينُ مَنَاكِيرُ لا يَعِيشُونَ وَ لا يَعِيشُ النَّاسُ فِي أكْنَافِهِمْ وَ هُمْ فِي عِبَادِهِ بِمَنْزِلَة الْجَرَادِ لا يَقَعُونَ عَلَي شَيْ‏ءٍ إلاّ أتَوْا عَلَيْهِ. (اصول کافی،...

ادامه مطلب

موسسه صراط مبین

نشانی : ایران - قم
صندوق پستی: 1516-37195
تلفن: 5-32906404 25 98+
پست الکترونیکی: این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید