امروز قصد داشتيم در بحث ولايت فقيه وارد بشويم ؛ أمّا بعضی از آقايان إشكالی نمودند بدينگونه كه :
طبق بياناتی كه در باره ولايت إمام و پيغمبر شد ، وولايت آنها در أمر و نهی بطور إطلاق از آيات قرآن استفاده شد، «اگر إمام إنسان را أمر به معصيت كند ، چه صورت پيدا میكند؟» لذا اينك به حلّ إشكال پرداخته میگوئيم :
اُصولاً بايد اين مسأله را بشكافيم كه : مسير و ممشای ولايت إمام كجاست ؟ و حقيقتش چيست ؟ و أمر إمام چگونه است ؟ و آيا پيغمبر و إمام أصلاً أمر به معصيت میكنند ، و لو در موارد استثنائی ؟ يا خير ، مسأله غير از اين است ؟ پس از آن إن شآء الله وارد بحث ولايت فقيه خواهيم شد .
بايد بدانيم : هرجا كه ولايت إمام و ولايت معصوم بطور كلّی إطلاق میشود ، همان نفس ولايت خداست ؛ و جدائی و بَيْنونَتی بين آن دو ، معنی ندارد .
ولايتی كه آنها دارند ، خداوند به عنوان تفويض به آنها نداده است كه از خود جدا كرده و به آنها داده باشد ؛ و يا اينكه خودش ولايتی داشتهباشد ، و ولايتی را هم مشابه ولايت خود به آنها دادهباشد ، به اين صورت كه دو ولايت باشد ؛ غاية الأمر ولايت خدا بالاتر ، و ولايت اينها پائين تر ، يا به يك اندازه ! نه ، اينطور نيست ؛ زيرا كه لازمهاش تعدّد است ، و در عالم توحيد تعدّد نيست ؛ إعطاء به معنی جدا كردن نيست ، تفويض نيست ، تسليمِ به معنی واگذاری نيست ، استقلال نيست .
بنابراين ، اين میماند و بس كه : آن ولايتی كه به اينها داده شده است به عنوان ظهور و تجلّی است . يعنی همان ولايت خداست كه در اينها ظهور و جلوه كرده است . و فرق بين تفويض و تجلّی ، از زمين تا آسمان بيشتر است . چيزی كه در چيزی تجلّی كند ، خودش در او ظهور میكند و نمايان میشود . و بنابراين ، محال است كه چيزی در چيز ديگر تجلّی كند و غير از آن چيزی كه بوده است جلوه كند .
مثلاً شخصی كه در آينه نگاه كند ، سيمايش در آن تجلّی كرده ، خود آن صورت در آينه پيدا میشود . آينه نشان دهنده خود اوست ؛ محال است آن آئينه چيز ديگری را نشان دهد ؛ يك موجود ديگری را منعكس كند ؛ چشم ديگری ، و بينی ديگری را نشان بدهد ؛ اين محال است . چون تجلّی اوست .
أمّا به خلاف معنی استقلال ، كه در استقلال اينطور نيست . مثلاً آئينهای كه زَنگار گرفته و يا شكستگی دارد ، وقتی إنسان در آن نگاه میكند ، آن آئينه يك شكستگی و يا خالی را نشان میدهد ؛ در حاليكه اين خال يا شكستگی در صورت إنسان نيست ؛ اين عيب از آنِ خود آئينه است كه نتوانسته صورت ما را خوب نشان بدهد . و اين از جهت جنبه استقلالی است كه در اين آئينه بوده است . خورشيد وقتی میدرخشد ، لازمه درخشش خورشيد ، نور است ؛ از خورشيد تاريكی بيرون نمیآيد . تجلّی خورشيد ، تجلّی نور است ؛ در هر جا باشد رفع ظلمت میكند . تجلّیِ شخصِ عالم ، عِلم است ؛ از عالِم نمیشود جهل تراوش كند ، و إلّا خلاف فرض است . از شخص متّقی ـ به عنوان أنّهُ مُتّقٍ ـ نميشود گناه سر بزند ؛ چون اين خلاف فرض است . و بالأخره «از كوزه همان برون تراوَد كه در اوست».
حال اگر پروردگار در موجودی تجلّی كرد ، اين موجود خدا را نشان میدهد به تمام معنی ؛ و نمیشود غير خدا را نشان بدهد ؛ چون يك تجلّی و يك ظهور است . نه اينكه آن شیء دارای استقلال و شخصيّت و أنانِيّت و نفسانيّت باشد . و فرض كمال معصومين عليهم السّلام به همين نحو میباشد ، كه دارای مقام هو هويّتاند ؛ و در عالم وحدت وِلائی ، يك ولايت بيشتر نيست كه آن هم اختصاص به خدا دارد ، و در اين ظروف تجلّی و ظهور پيدا كرده است . بنابراين ، آنها خدا را نشان میدهند ، و خدا أمر به گناه نمیكند . إِنّ اللَه لَا يَأْمُرُ بِالْفَحْشَآء (1) . «خدا أمر به فحشاء نمیكند.» وَيَنْهَی عَنِ الْفَحْشَآء وَالْمُنكَرِ وَالْبَغْیِ (2) . «و از فحشاء و منكرات و بغی و ستم نهی میكند.» قُلْ أَمَرَ رَبِّی بِالْقِسْطِ (3) . «بگو پروردگار من ، أمر به قسط میكند.»
بنابراين ، سازمان وجودی پيغمبر و أئمّه عليهم السّلام ، اينطور است كه از وجود آنها حتماً خير تراوش میكند ؛ نه شرّ . وَالشّرّ لَيْسَ إلَيْكَ (4) ؛ و نيّت سوء در آنها پيدا نمیشود . البتّه نمیخواهيم بگوئيم كه اين تجلّی به نحوی است كه آنها را مضطرّ و مجبور میكند ؛ أبداً ! بلكه اختيار دارند و با اختيار خود نحوه تجلّی ـ بواسطه كمالشان ـ اينطور خواهد بود .
كما اينكه خود پروردگار هم اختيار دارد و كار قبيح هم از او سر نميزند . و اين منافات با اختيارش ندارد ، مختار است ولی با همين اختيار ، هميشه اختيار خوب میكند .
أئمّه عليهم السّلام هم مختارند ؛ و ليكن با اين اختيار ، كار خوب را برمیگزينند . وجود أئمّه ،فكر أئمّه ، خيال آنها ، خواب و بيداری آنها ، سكون و حركت آنها ، و خلاصه تمام أطوار آنها حقّ است ؛ و نشان دهنده إراده خداست؛ هم در تكوين ، هم در تشريع ، هم در ساختمان وجودیّ ، و هم در إدراكات مغزی و فكری و انديشهای . آنها هيچگاه خيال باطل نمیكنند ، خواب پريشان نمیبينند ، چون خير هستند و از خير ، خير زائيده میشود.
شاهد بر اين مطلب بسيار است ؛ و ما اگر در آيات قرآن توجّه كنيم و به خطاباتی كه پروردگار به رسول خود میكند ، و او را تحت أوامری قرار میدهد دقّت نمائيم ، در میيابيم كه : پيغمبر سخت خود را در قبال آن أوامر ، كوچك و ذليل و خوار و حقير میبيند ، عيناً مانند يك بندهای كه مولای قادر و قاهر ، بر او مسلّط است . و او گوش به زنگ است كه كوچكترين مخالفتی از او سر نزند ؛ و إلّا مورد مؤاخذه قرار خواهد گرفت . و لذا در طريق و ممشای خودش بايد چنان دقّتی به عمل آورد كه حتّی در إدراكش ، در خيالش ، در فعلش ، و در تمام شراشر وجودش ، بنده باشد . يعنی نشان دهنده و عَبد و تسليم باشد . و در مقابل ربوبيّت پروردگار إظهاری نكند ؛ مَنيّتی به خرج ندهد ؛ أمر و نهيی كه راجع به خودش باشد ، نكند ؛ چون عبد است .
پس خداوند كه أمر به گناه نمیكند ، پيغمبر هم أمر نمیكند . خدا نفس ندارد و بر أساس شهوت و غضب و وَهم كاری انجام نمیدهد ، پيغمبر هم انجام نخواهد داد . گناه از آنِ شيطان است و خدا از آن نهی كرده است ، پيغمبر هم از گناه نهی فرموده و میگويد : گناه از آنِ شيطان است ؛ يعنی اختصاص به مسيری دارد ضدّ اين مسيری كه ما داريم ؛ زيرا شيطان باطل است ؛ موجود مُمَوّه است ؛ حقّ را باطل جلوه میدهد و باطل را به صورت حقّ در میآورد ؛ و اين خلاف تحقّق و واقعيّت حقّ است .
و أمّا خدا حقّ است و به حقّ هدايت میكند . قُلِ اللَهُ يَهْدِی لِلْحَقّ (5) . آيات قرآن كاملاً اين مطلب را روشن میكند و بما نشان میدهد كه : پيغمبر چنان تسليم أوامر پروردگار است كه در درون خويش اگر به اندازه مختصری در أفكار و نيّت و شخصيّتش مخالفتی ببيند ، همان آن ، خودش را مورد قهر و عذاب پروردگار مشاهده میكند . و بدون هيچ تعارف ، قرآن برای ما اين مطلب را روشن میكند كه چطور پيغمبر گوش بزنگ و مواظب است كه از طرف پروردگار چه دستوری میرسد ، تا آن را إجرا كند .
يعنی ولايت او ولايت خداست ؛ أمر او ، أمر خداست ؛ نهی او نهی خداست ؛ اختيار او اختيار خداست . و اينطور نيست كه خيال كنيم پيغمبر چون ولايت دارد ، میآيد و دختران مردم را برای خود انتخاب میكند ؛ يا بيايد از أموال مردم ، هرچه خوب و نفيس است برای خود بردارد ؛ و بگوئيم خدا به پيغمبر ولايت داده است كه اين كارها را بكند ، أبداً !
يا بيايد تمام اين دخترانی را كه انتخاب كرده ، چه از ميان مردم و چه از اُسراء ، بين أقوام و نزديكان خود قسمت كند ؛ يا از آن أموال نفيس به دختر خود بدهد ، چون دختر اوست ؛ أبداً و أبداً ! به اندازهای اين معانی دور است كه صد در صد ضدّ مسير خداست .
پيغمبر تمام زنها را دختر خودش میبيند ؛ تمام مردها را فرزند خود میداند ؛ مشركين را فرزند خود میبيند و برای هدايت آنها جهاد میكند ؛ و برای هدايت آنان به هزار مُشكله برخورد مینمايد .
پيامبر چنان نظر وسيعی دارد و چنان فروتنی دارد كه روی خاك میخوابد ، برای اينكه مردم را هدايت كند . سيره پيغمبر خيلی عجيب و دقيق است . و إنسان بايد ملاحظه كند أمر و نهی پيغمبر چه بوده است ؟ كجا أمر و كجا نهی میكرده است ؟
بلی،اگر در جائی پيامبر أمر كند كه : اين كار را انجام بده ، إنسان بايد انجام دهد ؛ زيرا أمر پيغمبر بر أساس همان ضوابط است ؛ و خود پيغمبر میداند كه إراده خداوند در اينجا تعلّق گرفته است كه إنسان اين كار را بكند ؛ و إراده پروردگار از زبان و فكر پيغمبر ، بر إنسان نزول پيدا كرده و تراوش ميكند .
اينك برای آنكه اين مسأله خوب روشن بشود ، ما چند شاهد در اينجا بيان میكنيم :
در روايات عامّه وارد است كه : اُسامة بن زَيد كه خيلی نزد پيغمبر محبوب و مورد احترام آنحضرت بود و همان كسی بود كه وقتی پيغمبر در حِجّةُ الوِدَاع از عرفات به منی میآمدند ، او را تَرك شتر خودشان نشاندند ، يعنی دو نفره رديف هم روی يك شتر آمدند . و پيامبر او را بسيار دوست میداشتند . و او همان شخصی است كه پيغمبر أكرم او را برای لشكری كه میخواستند بسوی نواحی شام بفرستند ، رَئيس قرار دادند ؛ و بزرگانِ از مهاجرين و أنصار ، همه را در تحت لوای او قرار دادند .
اين اُسامه آمد نزد پيغمبر ، و در باره يك زن شريف و محترمی كه دزدی كرده بود ، شفاعت كرد كه آن حضرت بر او حدّ جاری نكنند ؛ و دستش را نبُرند . زيرا اين زن ، شريف و آبرومند و دارای شخصيّت است و آبرويش میرود .
فَقَالَ صَلَّی اللَهُ عَلَيْهِ و ءَالِهِ وَ سَلّمَ : وَيْحَكَ ! أَتَشْفَعُ فِی حَدّ مِنْ حُدُودِ اللَهِ ؟ وَاللَهِ لَوْ كَانَتْ فَاطِمَةُ بِنْتُ مُحَمّدٍ سَرَقَتْ لَقَطَعْتُ يَدَهَا ! «حضرت رسول صلّی الله عليه وآله وسلّم فرمودند : وای بر تو ! تو شفاعت و ميانجيگری میكنی در حدّی از حدود خدا ؟ قسم بخدا اگر فاطمه دختر محمّد دزدی كرده بود ، دستش را میبريدم!» إنّمَا أَهْلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ إذَا سَرَقَ الشّرِيفُ تَرَكُوهُ ؛ وَ إذَا سَرَقَ الضّعِيفُ أَقَامُوا عَلَيْهِ الْحَدّ (6) . (إنّما برای حصر است) «اين است و جز اين نيست كه آن أفرادی كه قبل از شما هلاك و تباه شدند ، علّتش اين بود كه : زمانی كه فرد شريف و عشيرهدار و آبرومندی دزدی میكرد ، او را رها مینمودند و حدّ جاری نمیكردند ؛ و أمّا اگر فرد ضعيفی دزدی میكرد ، بر او حدّ جاری میكردند.»
روايتی را مرحوم صدوق در كتاب «صفات الشّيعة» بيان میكند كه بسيار روايت عجيبی است ؛ و إنسان بايد هميشه آنرا حفظ داشته باشد. (كتاب «صفات الشّيعة» بسيار كتاب معتبری است ، و از نفائس كتب شيعه است ؛ و همچنين كتاب «فضآئل الشّيعة» كه هر دو از مرحوم صدوق است ؛ و تا زمان أخير هم أصلاً طبع نشدهبود . بنده بياد دارم در حدود چهل و پنج سال پيش وقتی كه مرحوم دائیِ پدر ما آيه الله آقای آقا ميرزا محمّد طهرانیّ قَدّس اللهُ نفسَه ، از سامَرّاء به ايران آمدند ، در سفری كه در معيّت ايشان به مشهد مقدّس مشرّف شديم ، ايشان كتاب را به بنده دادند تا برای ايشان يك نسخه بردارم ؛ و كتاب هم خيلی مختصر بود ، شايد مجموعاً پانزده صفحه بيشتر نبود . و اين كتاب چاپ نشدهبود . البتّه در «بحار الأنوار» و كتب ديگر شيعه ، از «صفات الشّيعة» رواياتی نقل شده است ؛ ولی آن كتاب با آن نسخه ، فقط خدمت ايشان بود .
البتّه نسخه اش هم منحصر به فرد نبود . بنده يك نسخه برای ايشان برداشتم . تا اينكه تقريباً بيست و هفت سال پيش در سنه هشتاد و سه (1383) آقازاده بزرگ ايشان مرحوم آية الله آقا ميرزا نجم الدّين شريف عسكری كه مؤلّفی است خبير، و كتابهای زيادی نوشتهاند ، كه از جمله كتاب «علیّ والشّيعة» است ، آنرا با همين كتاب و كتاب «فضآئل الشّيعة» در يك مجموعه چاپ كردند؛ و در همان وقت هم برای بنده با خطّ خودشان فرستادند . و اين كتاب را هم ايشان از روی نسخهخطّی خودشان كه باز استنساخ كرده بودند طبع نمودند.) و اين حديث در كتاب «صفات الشّيعة» حديث هشتم است ؛ بدينگونه كه :
مرحوم صدوق میفرمايد : حَدّثَنَا مُحَمّدُبْنُ مُوسَی الْمُتَوَكّلِ رَحِمَهُ اللَهُ ، قَالَ : حَدّثَنَا مُحَمّدُبْنُ جَعْفَرٍ الْحِمْيَرِیّ ، عَنْ أَحْمَدَبْنِ مُحَمّدِبْنِ عَلِیّ ، عَنِ الْحَسَنِبْنِ مَحْبُوبٍ ، عَنْ عَلِیّبْنِ رِئَابٍ ، عَنْ أَبِی عُبَيْدَةِ الْحَذّآءِ قَالَ : سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَهِ عَلَيْهِ السّلاَمُ يَقُولُ : لَمّا فَتَحَ رَسُولُ اللَهِ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلّمَ مَكّةَ ، قَامَ عَلَی الصّفَا فَقَالَ : يَا بَنِی هَاشِمٍ ، يَا بَنِی عَبْدِ الْمُطّلِبِ ! إنّی رَسُولُ اللَهِ إلَيْكُمْ ، وَ إنّی شَفِيقٌ عَلَيْكُمْ ، لَا تَقُولُوا : إنّ مُحَمّدًا مِنّا ! فَوَ اللَهِ مَا أَوْلِيَآئِی مِنْكُمْ وَ لَا مِنْ غَيْرِكُمْ إلّا الْمُتّقُونَ ! أَلَا فَلاَ أَعْرِفُكُمْ تَأْتُونِی يَوْمَ الْقِيَامَةِ تَحْمِلُونَ الدّنْيَا عَلَی رِقَابِكُمْ ، وَ يَأْتِی النّاسُ يَحْمِلُونَ الْأخِرَةَ ، أَلَا وَ إنّی قَدْ أَعْذَرْتُ فِيمَا بَيْنِی وَ بَيْنَكُمْ وَ فِيمَا بَيْنَ اللَهِ عَزّوَجَلّ وَ بَيْنَكُمْ ، وَ إنّ لِی عَمَلِی وَ لَكُمْ عَمَلَكُمْ (7) .
«حضرت صادق عليه السّلام فرمودند : وقتی رسول أكرم صلّی الله عليه و آله و سلّم مكّه را فتح نمودند ، آمدند بالای كوه صفا (كه متّصل است به مسجدالحرام) و فرمودند : ای فرزندان هاشم و ای فرزندان عبدالمطّلب ! من فرستاده خدا هستم به سوی شما ، و من نسبت به شما مهربانم ، به طوريكه دلسوز شماهستم ! نگوئيد كه : محمد از ماست ! قسم بخدا نيستند أولياء من و دوستان و نزديكان من ، از شما و نه از غير شما ، مگر پرهيزگاران . آگاه باشيد ! من شما را چنين نشناسم كه روز قيامت بيائيد پيش من ، و دنيا را روی پُشتها و گُردهها و شانههای خود حمل كردهباشيد ؛ و مردمِ ديگر بيايند و آخرت را با خودشان حمل كرده باشند . آگاه باشيد كه من حجّت را بر شما تمام كردم و ديگر جای عذری برای شما باقی نگذاشتم . در آنچه بين من و بين شماست حجّت را تمام كرده و در آنچه بين خدا و بين شماست عذری باقی نگذاردم . بدانيد كه عمل من ، مالِ من است و عمل شما ، از آنِ شماست.»
اين روايت را مرحوم مجلسیّ رضوان الله عليه در «بحار الأنوار (8) » از كتاب «صفات الشّيعه» مرحوم صدوق نقل میكند ؛ وليكن در سند مجلسی إشكالی است و آن اينكه نام دو نفر ساقط شده ، يكی محمّدبن موسیبن متوكّل ، زيرا سند صدوق از طريق محمّدبن موسیبن متوكّل به حِمْيَریّ متّصل میشود ؛ و ديگری أحمدبن محمّدبن علیّ كه حميریّ از او نقل میكند . و علی كلّ تقدير اين روايت در كتب عامّه و خاصّه موجود است .
همچنين شيخ مفيد رحمة الله عليه در «إرشاد» میفرمايد : چون رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم إحساس مرگ نمود ، دست علیّ را گرفت و در حاليكه جماعتی از مردم بدنبال او بودند متوجّه بقيع شد ؛ در اين هنگام رسول خدا به همراهانش چنين فرمود : من مأمور شدهام برای مردگان بقيع استغفار كنم . مردم با پيغمبر آمدند تا در ميان قبور بقيع رسيدند . پيغمبر فرمود :
السّلاَمُ عَلَيْكُمْ يَآ أَهْلَ الْقُبُورِ لِيُهَنّئْكُمْ مَآ أَصْبَحْتُمْ فِيهِ مِمّا فِيهِ النّاسُ ، أَقْبَلَتِ الْفِتَنُ كَقِطَعِ اللَيْلِ الْمُظْلِمِ ، يَتْبِعُ أَوّلَهَا ءَاخِرُهَا .
«سلام بر شما ای خفتگان در ميان قبرها ، گوارا باد بر شما آن سعادت و نجاتی كه با آن از دنيا رفتيد . و به فساد و فتنه امروز مبتلا نشديد . فتنهها همانند پارههای سياه شب ظلمانی روی آورده است ، كه آخرين آنها به دنبال و پيرو أوّلين آنهاست.»
پس از آن رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم برای أهل بقيع استغفار و طلب غفرانِ طولانی فرمود و روی به أميرالمؤمنين عليه السّلام كرده و گفت : جبرائيل در هر سال قرآن را يك بار بر من عرضه میداشت ولی امسال دوبار عرضه داشتهاست . و من مَحمِلی برای آن نمیيابم مگر رسيدن أجَل و مردنم . سپس فرمود : ای علیّ ! مرا مخيّر گردانيدند ميان خزائن دنيا و جاودان زيستن در آن ، و ميان بهشت ؛ و من لقاء پروردگار و بهشت را اختيار نمودم ، چون مرگ من فرا رسيد ، مرا غسل بده و عورت مرا بپوشان ؛ زيرا اگر كسی چشمش بدان افتد كور میشود !
در اين حال رسول خدا به منزل مراجعت نمود و سه روز را به حالت تب گذراند . سپس در حالی كه سَرِ خود را با دستمالی بسته بود ، با دست راست بر أميرالمؤمنين عليه السّلام و با دست چپ بر فَضْلبن عبّاس تكيه كرده ، به سوی مسجد روان شد و بر منبر بالا رفت ، و بر روی آن نشست و فرمود :
مَعَاشِرَ النّاسِ ! قَدْ حَانَ مِنّی خُفُوقٌ مِنْ بَيْنِ أَظْهُرِكُمْ . فَمَنْ كَانَ لَهُ عِنْدِی عِدَةٌ فَلْيَأْتِنِی أُعْطِهِ إيّاهَا ؛ وَ مَنْ كَانَ لَهُ عَلَیّ دَيْنٌ فَلْيُخْبِرْنِی بِهِ .
«ای جماعت مردم ! نزديك است كه من از ميان شما پنهان شوم . به هر كس كه وعدهای دادهام ، بيايد تا به وعدهاش وفا كنم ؛ و كسی كه از من طَلَبی دارد ، مرا إعلام نمايد.»
مَعَاشِرَ النّاسِ لَيْسَ بَيْنَ اللَهِ وَ بَيْنَ أَحَدٍ شَیْءٌ يُعْطِيهِ بِهِ خَيْرًا أَوْ يَصْرِفُ عَنْهُ بِهِ شَرّا إلّا الْعَمَلُ .
«ای جماعت مردم ! ميان خدا و مردم ، واسطه و سببی نيست كه خداوند بدان علّت خيری را بدو عنايت كند ، يا شرّی را از او برگرداند ، مگر عمل.»
أَيّهَا النّاسُ لَا يَدّعِی مُدّعٍ وَ لَا يَتَمَنّی مُتَمَنّ ، وَالّذِی بَعَثَنِی بِالْحَقّ نَبِيّا لَا يُنْجِی إلّا عَمَلٌ مَعَ رَحْمَةٍ ؛ وَلَوْ عَصَيْتُ لَهَوَيْتُ . اللَهُمّ هَلْ بَلّغْتُ (9) ؟!
«ای جماعت مردم ! بنابراين ، هيچ مُدّعِی نمیتواند ادّعا كند ، و هيچ آرزومندی نمیتواند آرزو داشته باشد (كه بدون عمل ، بواسطه جهت ديگری به بهشت رود ، يا از جهنّم بركنار شود). قسم به آن خدائی كه مرا به حقّ برانگيخته است ، چيزی نمیتواند إنسان را نجات دهد مگر عملِ توأم با رحمت خداوند . اگر من هم گناه كنم ، سقوط میكنم . بار پروردگارا ، تو گواه باش كه آيا من تبليغ كردم ؛ و آنچه بر عهده داشتم به مردم رساندم؟!»
اين روايت را ابن أبی الحديد نيز در «شرح نهج البلاغة» در شرح خطبه صد و نود و پنج آورده است ، و أوّل خطبه با اين عبارت شروع میشود :
وَلَقَدْ عَلِمَ الْمُسْتَحْفَظُونَ مِنْ أَصْحَابِ مُحَمّدٍ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءالِهِ ، أَنّی لَمْ أَرُدّ عَلَی اللَهِ وَ لَا عَلَی رَسُولِهِ سَاعَةً قَطّ .
رسول خدا ، أوامر پروردگار را إجرا میكرد ؛ حدّ جاری مینمود ، بدون هيچ ملاحظه . فقط در يكجا نتوانست حدّ جاری كند و آن هم بر عبداللَهِ بن اُبَیّ بود ، كه از سرشناسان و سَرانِ منافقين مدينه بود . و جماعت بسياری از أنصار مدينه با او بودند . و هزار نفر مسلّح ، يعنی نصف مدينه ، در تحت سيطره او بودند . بسياری از كارهائی هم كه در زمان رسول خدا ، عليه إسلام میشد ، بواسطه نفاق او بود .
عبدالله بن اُبَیّ ، داستان عجيب و غريبی دارد . او همان كسی بود كه در جنگ اُحُد تا نيمه راه آمد ، سپس به مدينه بر گشت و هفتصد نفر را با خود به مدينه برگرداند ، و گفت : من صلاح نمیدانم برويد بيرون از شهر جنگ كنيد . اين جوانها محمّد را بردند بيرون ، و محمّد به حرف جوانها گوش كرد و شكست میخورد . و از اين مَطالب نقاق آميز ، بسيار زياد دارد . تاريخ إسلام از عبداللهبن اُبَیّ خيلی شكايت دارد .
او همان شخصی بود كه عائشه را قَذْف كرد ، يعنی نسبت زنا به عائشه داد ، و رسول خدا نتوانست بر او حّد قذف جاری كند . و همين را علماء بزرگ شيعه دليل گرفتهاند بر كسانی كه به أميرالمؤمنين و شيعه اعتراض میكنند ، كه اگر حقّ با علیّ بود ، چرا بعد از رسول خدا دست به شمشير نزد و قيام نكرد ؟
آنها جواب میدهند : چون نتوانست ! میگويند چطور نتوانست ؟ وقتی كسی حقّ دارد و همه نيز میدانند و در خطبه غدير هم آمده و چنين و چنان ، چطور نمیتواند ؟! در جواب میگويند : همان طوری كه رسول خدا نتوانست بر عبداللهبن اُبَیّ حدّ جاری كند (10) . يعنی ممكن است موقعيّت يك نفر طوری باشد كه إنسان نتواند كاری بكند . طرف به اندازهای قویّ است ، و سر و صدا و بازار داغ دارد ، و أفرادی زير دستش هستند كه يك مرتبه أوضاع را منقلب میكنند ؛ مدينه را منقلب میكنند .
اين عبداللهبن اُبَیّ ، همان كسی است كه هنگاميكه پيامبر برای جنگ با بنی المصطلق از مدينه بيرون رفته بودند ، چنين گفت : اگر اينها به مدينه برگردند ، لَيُخْرِجَنّ الْأَعَزّ مِنْهَا الْأَذَلّ (11) . «ما كه أفراد عزيز و مقتدری هستيم ، مسلمانها و رسول خدا را كه مردمان ذليلی هستند و زير دست ما قرار دارند ، از مدينه بيرون میريزيم.»
عبدالله ابن اُبَیّ چنين منافقی بود كه حتّی پيغمبر در اينجا نمیتواند حدّ خدا را بر او جاری كند ؛ گرچه رسول خدا نمیخواست حتّی يك حدّ خدا هم تعطيل شود .
پيغمبر در جنگ اُحُد ، آن جنگ عجيب و غريب ، كه برای مسلمين اتّفاق افتاد و در آن ، حضرتِ حمزه را كشتند و مُثلِه كردند ، وقتی آمدند و چشمشان به جَسد حضرت حمزه افتاد ، كه مُثلِه شده بود (شكمش را پاره كرده بودند ، أمعاء و أحشائش را بيرون آوردهبودند ، گوش وبينیاش را بريده بودند ، و در بعضی از روايات عامّه داريم مَذاكيرش را بريده بودند) با آن وضع خيلی عجيب كه در روايت واقِدیّ دارد : وَ رَأَی رَسُولُ اللَهِ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ مَثْلاً شَدِيدًا . «ديدند كه به قِسم خيلی بدی ، حضرت حمزه را مُثله كرده اند.» فَأَحْزَنَهُ ذَلِكَ المَثْلُ . «اين منظره پيغمبر را در غم و اندوه عميقی فرو برد.»
ثُمّ قَالَ : لَئِنْ ظَفَرْتُ بِقُرَيْشٍ لَأُمَثّلَنّ بِثَلاَثِينَ مِنْهُمْ . سپس فرمود : «اگر دست من به قريش برسد ، و من ظفر پيدا كنم ، سی نفر از آنها را به جزای اين كارشان مُثله میكنم.»
فَنَزَلَتْ هَذِهِ الْأيَةُ : وَ إِنْ عَاقَبْتُمْ فَعَاقِبُوا بِمِثْلِ مَا عُوقِبْتُم بِهِ وَ لَنِن صَبَرْتُم لَهُوَ خَيْرٌ لّلصّبِرِينَ (12) . پس اين آيه نازل شد : «اگر كسی شما را عقاب كرد و عذاب داد و لطمهای و جراحتی بر شما وارد كرد ، بايد به همان قِسمی كه بر شما گزند وارد شد ، تلافی كنيد و اگر هم صبر كنيد هر آينه آن ، برای صابرين بهتر است.» فَعَفَی رَسُولُ اللَهِ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلّمَ ، فَلَمْ يُمَثّلْ بِأَحَدٍ (13) . «پيغمبر گذشت و عفو كرد ؛ و يك نفر را هم مُثلِه نكرد.»
بايد توجّه نمود كه مطلب از چه قرار است ! پيغمبر میبيند كه مشركين آمدند و چنين جنايتی كردند ؛ و قسم هم میخورد كه اگر ظفر پيدا كند ، در بعضی از روايات دارد : هفتاد نفر ، و در بيشتر روايات وارد است : سی نفر را مُثله میكند . مُثله كردنِ أفراد مشرك كه خون مسلمانان را میريزند ، چه إشكال دارد ؟ أمّا تا میگويد : من اگر ظَفَر پيدا كنم ... خدا میگويد : بايست ؛ جلو نرو ! اگر به شما گزندی وارد ساختند ، همان را میتوانيد تلافی كنيد و اگر هم بگذريد بهتر است .
حال بنگريد كه پيغمبر چه اندازه در مقام عبوديّت پروردگار است ! چه حالی دارد ! آن پيغمبری كه آمده ، اين وضعيّت را ديده است ـ داستان اُحُدْ واقعاً ديدنی و شنيدنی است ـ كه جَسَد حضرت حمزه را باين كيفيّت تكّه تكّه كرده بودند و مادر معاويه (هند) و زنان ديگر ، از جگر و أمعاء و أحشَاء حضرت حمزه كه با خود به مكّه برده بودند گلوبند درست كردند و برای خود سوغاتی قرار داده و به گردنهای خود آويزان كردند ؛ خدا به او بگويد : صبر كن ! ببينيد عبوديّت را ! باز هم پيغمبر میگويد : من آن طرف بهترش را انتخاب میكنم . با اينكه خدا إجازه داده يك نفر را مُثله كند ، ولی او میگويد : من صبر میكنم . و صبر میكند و میگذرد و تا آخر عمر هم يكنفر را به جزای اين عمل مُثله نمیكند. اين هم يك قضيه عجيب !
در جنگ اُحُد كه كفّار مسلمانها را شكست دادند ، گر چه در ابتدای جنگ ، فتح با مسلمانها بود ، ولی مخالفت بعضی از مسلمانان با پيغمبر موجب شكست إسلام و مسلمانها شد ؛ همين عبداللهبن اُبَیّ و منافقين ، شروع كردند به شَماتت كردن و در دل خوشحالی كردن كه پيغمبر زخم خورده و از مسلمانها هفتاد نفر كشته شدهاند ، و غلبه با كفّار بودهاست . و با عبارات بسيار قبيح سخنانی به زبان میآوردند . اين عبداللهبن اُبَیّ با عدّهای از همدستانش به جنگ نرفتند و از ميان راه برگشتند ؛ ولی عدّهای هم با پيغمبر رفتند كه با بد نهائی مجروح برگشتند .
يكی از أصحاب رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم ، پسر همين عبداللهبن اُبَیّ بود كه مسلمان خوبی بود و با پدرش هم مخالفت میكرد . نام او عبداللهبن عبداللهبن اُبَیّ است . هم پدر اسمش عبدالله است و هم پسر . او خيلی فداكاری در راه خدا داشته است و هميشه به نفع رسول الله با پدر مبارزه و مخالفت میكرد . و داستانهای خيلی مفصّلی دارد . و رسول خدا هم به ملاحظه همين پسر ، قدری با پدر مماشات میكردند . اين پسر هم در اين جنگ زخم خورد و مجروحاً به مدينه برگشت . و آن شب تا به صبح نخوابيد و جراحاتی را كه بر بدنش وارد شده بود كَیّ ميكردند (با آتش میسوزاندند كه عفونت نكند) تا التيام يابد .
عبداللهبن اُبَیّ هم كه اين وضع را میديد دائماً پيغمبر و أصحابش را شماتت میكرد و حرف زشت ميزد و میگفت : ای پسر ! تو إقدام به جنگ نمودی بر رأی اين مرد (محمّد) وَ عَصَانِی مُحَمّدٌ وَ أَطَاعَ الْوِلْدَانَ . محمّد عصيانِ مرا كرد . من گفتم نرو ! صلاح نيست ؛ حرف مرا نشنيد و از بچّه ها و جوانهای مدينه إطاعت كرد ؛ از ما پيرمردها كه أهل خُبره هستيم ، پيراهنی پاره كردهايم حرف گوش نكرد . وَاللَهِ لَكَأَنّی كُنْتُ أَنظُرُ إلَی هَذَا . قسم بخدا مثل اينكه من تمام اين جريانات را كه الآن بر شما واقع شده ، قبل از جنگ میديدم ، كه میرويد و شكست میخوريد و برمیگرديد .
پسرش جواب داد : الّذِی صَنَعَ اللَهُ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُسْلِمِينَ خَيْرٌ (هيچ حرف زشت و ناروائی به پدر نزد ؛ فقط گفت ) : «آنچه را خدا برای رسول خود و مؤمنين پيش آورد ، آن خير است.»
يهود هم شروع كردند به گفتار زشت كه : باز محمّد رفت و شكست خورد و برگشت . وَ مَا مُحَمّدٌ إلّا طَالِبُ مُلْكٍ . اين محمّد پيغمبر نيست ؛ او طالب سلطنت است . اگر او پيغمبر بود شمشير نمیكشيد و اينطور خودش را در معركه قتال بدست دشمنان نمیسپرد كه او را بدين گونه درهم بكوبند . او پادشاهی میخواهد . پيغمبر بايد برود يك گوشه ای زندگی كند . پس اين قِسم دعوت ، دعوتِ نبوّت نيست . مَا أُصِيبَ هَكَذَا نَبِیّ قَطّ . هيچ پيغمبری اينطور به او زخم و جراحت وارد نشده است . أُصِيبَ فِی بَدَنِهِ وَ أُصِيبَ فِی أَصْحَابِهِ . مثل جراحاتی كه بر بدن پيغمبر و أصحابش وارد شده است .
اين حرف يهود بود . أمّا منافقين هم شروع كرده بودند به بدگوئی و خِذلان و إذلال مسلمين ؛ و همچنين از رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم نيز بد میگفتند . و مسلمانها را سرزنش میكردند . و أمر میكردند كه : از أطراف محمّد كنار برويد ، اينها چنين كردند ، چنان كردند . و میگفتند : اگر اين أفرادی كه از شما كشته شدند ، پيش ما بودند كشته نمیشدند . حرف اين مرد را گوش كردند ، همه رفتند و كشته شدند .
اين حرفها به گوش يكی از أصحاب پيغمبر رسيد ؛ و او آمد نزد آن حضرت و گفت : إجازه بدهيد من بروم و اين أفرادی را از يهود و منافقين ، كه چنين میگويند بكشم . رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم به او فرمود : إنّ اللَه مُظْهِرُ دِينِهِ وَ مُعِزّ نَبِيّهِ ؛ وَ لِلْيَهُودِ ذِمّةٌ فَلاَ أَقْتُلُهُمْ .
«خداوند دين خود را ظاهر میكند ، و پيغمبرِ خود را عزّت میدهد ؛ و من يهود را نمیتوانم بكشم ، چون آنها در ذمّه من هستند» كفّار حربی نيستند بلكه كفّار ذمّی هستند ؛ و من متعهّد حفظ و نگهداری آنها هستم . حالا حرف زشتی زدند ، بزنند ؛ من نميتوانم آنها را بواسطه اين حرفها بكشم .
گفت : فَهَؤُلَآء الْمُنَافِقُونَ يَا رَسُولَ اللَهِ ! پس إجازه بده اين منافقينی كه در پشتِ سر تو اين حرفها را میزنند و اين نسبتهای بد را میدهند ، آنها را بكشم . فَقَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلّمَ : أَلَيْسَ يُظْهِرُونَ أَنْ لَا إلَه إلّا اللَهُ وَ أَنّی رَسُولُ اللَهِ ؟
اين منافقين ، مگر با زبان إظهار نمیكنند شهادتين را ؟ مگر لَاإلَه إلّا اللَه و مُحَمّدٌ رَسُولُ اللَه نمیگويند؟ قَالَ : بَلَی يَا رَسُولَ اللَهِ . گفت : آری ، میگويند ؛ وَ إنّمَا يَفْعَلُونَ ذَلِكَ تَعَوّذًا مِنَ السّيْفِ ؛ فَقَدْ بَانَ لَهُمْ أَمْرُهُمْ وَ أَبْدَی اللَهُ أَضْغَانَهُمْ عِنْدَ هَذِهِ النّكْبَةِ . گفت بلی میگويند و ليكن از ترس شمشير میگويند ، و خداوند أمر آنها را ظاهر كرد . و كينههای ديرينه آنها را از دل های آنان بيرون آورد . و در اين جنگ ، آنها بواطن خود را به زبان آوردند و نشان دادند كه منافقند ؛ و واقعاً اينها إيمان به خدا ندارند .
فَقَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلّی اللَهُ عَلَيهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلّمَ : نُهِيتُ عَنْ قَتْلِ مَنْ قَالَ : لَاإلَه إلّا اللَهُ وَ أَنّ مُحَمّدًا رَسُولُ اللَهِ . «رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلَّم فرمود : من از طرف خدا نهی شدهام كه كسی كه لَاإلَه إلّا اللَه و مُحَمّدٌ رَسُولُ اللَه بگويد را بكشم.»
اين روايت را واقدیّ نقل میكند (14) . حال شما ببينيد ، اين پيغمبر چه اندازه در صراط عبوديّت است ؟! و چه اندازه ذليل و عبد مَحض و گوش به فرمان پروردگار است ؟! كه اين همه به او بد ميگويند ؛ و اينها هم با شمشير كشيده آمدهاند كه انتقام بكشند ؛ ولی پيغمبر میگويد : دست نزنيد ! بگذاريد بگويند . خدا به من گفته است : كسی را كه شهادتين بر زبان جاری میكند ، نكشيد ، حالا در دلش هر چه میخواهد باشد ؛ من مأمور به باطن نيستم ، بلكه مأمور به ظاهرم ؛ و از طرف خدا مأمورم كه جنگ كنم تا بگويند : أَشْهَدُ أَنْ لَا إلَه إلّا اللَهُ وَ أَنّ مُحَمّدًا رَسُولُ اللَهِ . زمانی كه اين شهادت را بر زبان جاری كردند ، عَصَمُوا مِنّی دِمَآئَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ . ديگر خون و مالشان محفوظ است .
چندين بار پيغمبر اين جمله را در مواطن متعدّده فرمودند . اين هم قضّيه بسيار عجيب و غريبی است كه بايد إنسان را متوجّه و بيدار كند كه اين پيغمبر چه قسم بوده و عبوديّتش چگونه بوده است ، كه كوچكترين تعدّی و تجاوزی را از آن مَمْشائی كه خداوند برايش قرار داده است برای خود جائز نمیشمرد ! چون او الآن میخواهد كار خير كند ؛ خير اين است كه عبد پروردگار باشد ؛ و ولايتش را در مجرای ولايت خدا قرار بدهد .
اگر بنا شود از خود إظهار نظر نمايد ، بين اين ولايت و بين ولايت خدا ، اختلاف زاويه پيدا میشود ؛ و خودش مسؤول میشود ؛ يعنی كار حسنهاش تبديل به سيّئه ميشود . كاری كه نتيجهاش شفاعت كبری است ، كاری كه نتيجهاش بدست گرفتن لواء حمد است ، كاری كه نتيجهاش بالا رفتنِ بر منبرِ وسيله و شفيع شدن بر أوّلين و آخرين است ، وَ مَآ أَرْسَلْنَكَ إِلّا رَحْمَةً لّلْعَلَمِينَ است (15) . نتيجه اين كار اين خواهد شد كه خدا از او مؤاخذه كند كه چرا چنين عمل كردی ؟ پيغمبر دارای چنين نفسی است !
ببينيد چقدر اين نفس خاضع و خاشع و در مقام عبوديّتِ پروردگار ، ذليل و مسكين و مستكين است ، كه هيچ جنبه أمری ، نهيی ، شخصيّتنمايی ، خودمَنِشی ، خودمِحوری و أنانيّتی ندارد ؛ مگر آنچه را كه خدا به او إذن میدهد !
اين است معنی ولايت ، ولايت أئمّه ، ولايت أميرالمؤمنين ، ولايت إمام زمان عليهم السّلام ؛ تمام اينها بر همين ممشی است . آنها كه ولايت دارند معنيش اين نيست كه با اين ولايت خود ، سوء استفاده كنند ؛ و روز قيامت تمام قوم و خويشهای خود را به بهشت ببرند ؛ و تمام مخالفين ، نه تنها مخالفين عقيدتی (آنها كه بايد به جهنّم بروند) بلكه مخالفين عشيرتی را هم به جهنّم بريزند . نه ، هرگز چنين نيست . همه اينها بر أساس معنی و حقيقت است . آن كسی كه به بهشت ميرود فردی است كه به آنها ربط داشته باشد ؛ و آن كسی كه به جهنّم میرود فردی است كه از آنها گسسته باشد . ولايت آنها ، ولايت پروردگار است و أمر و نهی ايشان ، أمر و نهی پروردگار است .
اللَهُمّ صَلّ عَلَی مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد
پینوشتها:
1) قسمتی از آيه 28 ، از سوره 7 : الأعراف
2) قسمتی از آيه 90 ، از سوره 16 : النّحل
3) صدر آيه 29 ، از سوره 7 : الأعراف
4) از جمله أدعيهای است كه در بين تكبيرات سبعه افتتاحيّه نمازها وارد است : لَبّيْكَ وَسَعْدَيْكَ وَالْخَيْرُ فِی يَدَيْكَ وَ الشّرّ لَيْسَ إلَيْكَ وَالْمَهْدِیّ مَنْ هَدَيْتَ . «مصباح» كفعمی ، طبع سنگی ، ص .15
5) قسمتی از آيه 35 ، از سوره 10 : يونس
6) ثمّ اهتديت» ص 157
7) ص 165 ، از مجموعه «عَلِیّ و الشّيعَة و فضآئل الشّيعة و صفات الشّيعة»
8) بحار الأنوار» طبع جديد حروفی ، ج 21 ، ص 111
9) إرشاد» شيخ مفيد ، طبع آخوندی ، ص 85 و 86 ؛ و طبع سنگی ، ص 98 ؛ و «شرح نهج البلاغه» ابن أبی الحديد ، طبع بيروت ، ج 2 ، ص 563 ؛ و ما در دوره علوم و معارف إسلام ، قسمت «إمام شناسی» ج 13 ، ص 78 آوردهايم .
10) شرح روضه كافی» ملّا صالح مازندرانی ، ج 11 ، ص 281
11) قسمتی از آيه 8 ، از سوره 63 : المنافقون
12) آيه 126 ، از سوره 16 : النّحل
13) مغازی» واقدیّ ، ج 1 ، ص 290
14) المَغازی» ج 1 ، ص 317 ؛ و ما در دوره علوم و معارف إسلام ، قسمت «إمام شناسی» ج 13 ، ص 58 آوردهايم .
15) آيه 107 ، از سوره 21 :الأنبيآء