اهتمام به دين در حكومت علوى(ع)

  • سه شنبه, 08 بهمن 1392 13:03
  • منتشرشده در مقالات
  • بازدید 3806 بار

مؤلف: احمد عابدى

زينتي كه امير مؤمنان عليه السلام به خلافت و حكومت داد؛ باعث شد حكومت آن حضرت الگوي هميشگي تاريخ گردد. آن حكومت را ـ كه از نظر زماني عمري كوتاه، اما پيامي به بلنداي ابديت داشت ـ از منظرهاي متفاوت مي توان مورد مطالعه قرار داد، كه يكي از آنها «اهتمام به دين در حكومت علوي» است.

ما در اين مقال با تأكيد بر برنامه هاي حضرت در نهج البلاغه ـ كه غالباً بخشنامه هاي حكومتي اند ـ ضمن چند بحث به بررسي موضوع فوق مي پردازيم:

1ـ توضيح واژه دين و حكومت

برخي لغت نويسان «دين» را به معني جزا و پاداش و نيز به ذلت و عبوديت و فروتني در برابر خداي متعال دانسته اند.[1] طريحي به معني اصطلاحي دين توجه داشته و مي فرمايد: «قوانين الهي براي مردم را كه شامل اصول و فروع مي گردد، دين مي نامند».[2]

روشن است دين را از ديدگاههاي مختلف مي توان تعريف نمود، مثلاً هر كدام از روانشناسان، جامعه شناسان، فيلسوفان، فقيهان و علماي اخلاق ديدگاهي خاص براي تعريف دين دارند كه هر كدام متناسب با همان علم، دين را معرفي كرده است.

محمد عبدالله درّاز معتقد است:

«دين علاقه و ارتباطي است بين دو طرف كه يكي از آنها با ديده تعظيم و احترام به طرف ديگر نگريسته و در برابر او خضوع داشته باشد. هرگاه طرف تعظيم كننده را در نظر بگيريم، دين به معني خضوع و اطاعت است و هرگاه به طرف تعظيم شده توجه كنيم، دين به معني دستور و فرمان و حكم مي باشد. اگر به ارتباط اين دو طرف توجه شود، دين دستوري است كه تنظيم كننده روابط و علاقه بين انسان و خدا است».[3]

با توجه به آنچه گذشت، وقتي «اهتمام به دين در حكومت علوي» گفته مي شود، مراد دستورها و برنامه هاي حكومت امير مؤمنان عليه السلام براي تنظيم روابط بين انسان و خدا است و اينكه آن حكومت چقدر به اين برنامه توجه داشته است.

ضمناً روشن است ما در اين مقاله به دنبال يافتن عناصر و مفاهيمي هستيم كه صرفاً ديني بوده و در حكومت نقش داشته باشد، و از بحث در باره عناصري كه در حكومت امام نقش بسزايي داشته است، اما بيشتر جنبه عقلي دارند ـ و هر حكومتي كه بر اساس عقل و تدبير اداره شود، هر چند غير ديني باشد، خود را ملزم به رعايت آن مي بيند ـ پرهيز مي كنيم.

به عنوان مثال «عدالت» را نمي توان يك عنصر ديني در حكومت ناميد، با آنكه دين فراوان به آن سفارش كرده و به بهترين وجه در حكومت علوي مجسم شده است، به طوري كه هرگز نمونه و نظيري براي آن در طول تاريخ نمي توان يافت، اما عدالت يك عنصر عقلاني در حكومت است و عقل ـ با قطع نظر از دين ـ حكم مي كند هر حاكمي بايد به عدالت رفتار كند.

ممكن است حكومت هايي در دنيا يافت شوند كه به دنبال اقامه عدل بوده و در عين حال غير ديني باشند. بنابراين از عناصري بحث مي كنيم كه صرفاً ديني بوده و تنها در حكومت ديني يافت شوند كه به وفور در حكومت علوي وجود دارند.[4]

حكومت

در كتابهاي لغت غالباً كلمه «حكم» به معني قضاوت آمده است. ابن فارس گويد: «حكم به معني منع و جلوگيري است، و حكم را حكم گويند، زيرا از ظلم و جور جلوگيري مي كند، همچنان كه افسار حيوانات را «حكمه» گويند، چون حيوان را از حركت و سركشي باز مي دارد. دانش را نيز حكمت خوانند، چون صاحب خود را از جهل و اعمال نابخردانه نگه مي دارد».[5]

در اصطلاح علوم سياسي و اجتماعي حكومت عبارت است از «پيوند بين رعايا و هيأت حاكمه كه آنها را به همديگر مربوط مي كند و عهده دار حفظ قانون و آزادي سياسي و مدني است».[6] حاكميت نيز به معني: قدرت برتري است كه وضع كننده قانون و اجراكننده آن بوده و قدرتي فراتر از آن نباشد.

پس، شرط حاكميت آن است كه وضع قوانين و اصلاح آنها را به دست داشته و داراي قدرت برتر سياسي و استقلال سياسي و قضايي باشد.

ضمناً گاه حكومت به نيروي حاكمي كه ضامن اجراي قانون است، اطلاق مي گردد، و چون انسان بالطبع گرايش به زندگي مشترك با مردم دارد و مي خواهد از ديگران بهره كشي كند، آن چنان كه ديگران نسبت به او چنين هستند، در نتيجه با مشكلاتي مواجه مي شود كه معلول فطرت انساني و زندگي اجتماعي نيست، بلكه به جهت ستم و حسادتها پديد آمده اند: «و ما تفرقوا الّا من بعد ما جاء هم العلم بغياً».[7] در اين صورت براي آنكه هر صاحب حقي به حق خود برسد، نياز به قانوني است كه عامل رفع اختلاف باشد و حاكمي لازم است كه مجري اين قانون باشد.

گاه منشأ و استناد مشروعيت قدرت به اراده الهي است و گاهي به خواست و اراده مردم. افلاطون مي گويد:

«سعادت هر شهري در گرو قانون آن است، و هيچ شهري روي سعادت را نخواهد ديد، جز آنكه طرح تأسيسش به دست هنرمنداني تهيه شود كه از نمونه آسماني سرمشق گيرند».[8]

افلاطون ملاك مشروعيت و سعادت را به الگوگيري از نمونه هاي آسماني مي داند. شايد مقصود او از «نمونه آسماني» توجه به عالم مُثُل يا ملكوت عالم باشد و اينكه نظامي را كه خداوند در عالم تكوين پياده كرده و بر اساس آن حكومت الهي مستقر شده است، بايد الگو براي حكومت سياسي مردم باشد و بايد به تعبير افلاطون «مقام احديت» در رأس نظام باشد و همه چيز طبق خواست ربوبي انجام شود.

فارابي نيز به اين نكته توجه داده و مي گويد:

«گرچه هيأت حاكمه گاهي بر اساس خواست و رأي مردم است و گاهي مطابق اراده الهي، اما وقتي انسان كامل يعني امام معصوم در رأس حكومت بود، مقبوليت مردم شرط نيست و حتي اطاعت مردم در امامت شرط نيست».[9]

يك احتمال در معني حديث شريف «الحسن و الحسين امامان قاما أو قعدا» اين است كه آنان در جنگ و صلح، امامند و احتمال ديگر كه قوي تر است: حسن و حسين عليهماالسلام چه به امر امامت قيام بنمايند يا قيام نكنند، امام و وليّ جامعه هستند، چه خودشان قيام بكنند يا نكنند و چه مردم اطاعت بنمايند يا ننمايند. پس آنان حتي در حال سكوت و خانه نشيني، امام و رهبر جامعه اند.

حضرت امير عليه السلام در نامه اي به مالك اشتر مي فرمايد:

«نوع مردم، ستون دين و انبوه مسلمانان و سرمايه در برابر دشمن اند».[10]

و در شقشقيه فرمود:

«اگر حضور انبوه مردم و اتمام حجت به اين سبب نبود ... حكومت را رها مي كردم».[11]

اما معني اين كلمات آن نيست كه ملاك مشروعيت حكومت، عامه مردم باشند، بلكه به معني آن است كه

قدرتِ حكومت اسلامي توسط مردم تأمين مي شود و مردم بازوان حكومت اسلامي اند. مشروعيت قدرت در اسلام مستند به نيابت از رسول خدا صلي الله عليه و آله است و مردم در انتخاب رسول هيچ نقشي جز بيعت و تأييد ندارند. علامه مجلسي نقل كرده است:

«وقتي ابوبكر بر منبر رسول خدا مي رفت، يك پله پايين تر مي نشست، همچنين عمر و عثمان. اما وقتي امير مؤمنان عليه السلام بر منبر بالا مي رفت، به جايي مي نشست كه پيامبر مي نشست. وقتي سر و صدا و اعتراض مردم بلند شد كه چرا جايي نشسته اي كه خلفاي قبلي ننشسته اند؟! فرمود: شنيدم رسول خدا(صلي الله عليه و آله) فرمود: هر كس جاي من بنشيند و مثل من عمل نكند، خداي او را به صورت در آتش مي اندازد. به خدا سوگند! من همانند او عمل مي كنم و سخن او را اطاعت كرده و به دستور او فرمان مي دهم. به اين جهت جاي او نشستم».[12]

پس حاكم اسلامي به جاي رسول خدا نشسته است و بايد عمل و سخن و دستور او دقيقاً عمل و كلام و فرمان پيامبر خدا باشد.

ملاك ديني بودن حكومت

آيا كاربرد واژه مركّب «حكومت ديني» صحيح است؟ آيا كلماتي از قبيل «حكومت»، «اخلاق» و «علم» را مي توان به كلمه «ديني» اضافه نمود؟ آيا كاربرد اخلاق اسلامي مثل كلمه فيزيك و رياضيات اسلامي است كه صحيح به نظر نمي رسد يا آنكه اسلام براي خود داراي نظام اخلاقي و حكومتي است؟

برخي تصور كرده اند: «اسلام در باب اخلاق كمترين سخن را گفته است»[13] و بر اين اساس به انديشه دين اقلّي و دين اكثري رسيده و معتقد شده اند كه دين اسلام در باب مفاهيم اصلي اخلاق كمترين سخن را داشته است. قهراً چنين انديشه اي در باب حكومت، به دين اقلي، بلكه تفكيك دين از حكومت نظر مي دهد. ما در اينجا بسيار كوتاه به امكان تصور حكومت ديني اشاره مي كنيم و پس از امكان آن به بيان مهمترين نمونه عيني آن در صدر اسلام مي پردازيم.

اگر صريحاً در متون ديني، اجزاي اصلي يك نظام مشخص شده باشد، امكان حكومت ديني كاملاً روشن است، همچنان كه ما وقتي يك حكومت را ديني و اسلامي مي ناميم كه اصول و مباني فكري و شيوه و راه و رسم زندگي آن بر اساس دين ارائه شود.

روشن است هر علمي و نظامي، از پيش فرضهايي پيروي مي كند، زيرا انسان نه تنها در داوري، بلكه در مشاهدات خود انتخابگر است و هيچ گاه با طبيعت محض مواجه نيست. انسان دائماً تحت تأثير زمينه هاي فكري خاصي است كه بر اساس آنها به انديشه و عمل مي پردازد. اين پيش فرضها و نگرشها منبع تغذيه حكومت و پديدآورنده فرضيه حكومت مي باشند، بلكه جهت گيري هاي حكومت بر اساس اين پيش فرضها است.

در اين صورت سخن گفتن از حكومت اسلامي صحيح است، زيرا وقتي پيش فرض ما اين است كه خداوند مدبّر و حاكم علي الاطلاق جهان است و ما در تمام اعمال خود وابسته و عين ربط به او هستيم، اگر حكومتي بر اساس اين فكر و عقيده طرح ريزي شود، قهراً حكومت، اسلامي است و با حكومت غير ديني يا حكومت ديني مسيحي يا يهودي تفاوت دارد.

چون وقتي حاكميت و مديريت خداوند را با مشخصات فكر و اعتقادات اسلامي، اساس و پايه نظري حكومت قرار داديم و نظام حكومتي خود را در بستر مفاهيم اسلامي بنا كرديم، حكومت اسلامي مي باشد. همچنان كه اخلاقي كه با الهام از مفاهيم اسلامي پايه ريزي شود، اخلاق اسلامي است.

بنابراين مي توان ادعا كرد مبادي معرفتي فكري، تعيين كننده نوع حكومت و اسلاميت نظام هستند. در تعريف حكومت اسلامي مي گوييم: حكومت نيروي حاكمي را گويند كه ضامن اجراي قوانين اسلام بوده و اساس تمام ارزشهاي آن خدا و سوق دادن به سوي او باشد. امام خميني فرمود:

«حكومت اسلامي يعني حكومت قانون و ارزشهاي الهي».[14]

به عبارت ديگر، آموزه هاي ديني تأثيرگذار بر اجزا و شكل حكومت اسلامي بوده و وسيله اي براي تحقق اهداف ديني مي باشد.

با توجه به آنچه گذشت، موفقيت و عدم موفقيت چنين حكومتي در عمل، صدمه اي به پيش فرضهاي اعتقادي آن وارد نمي كند و تنها بناهاي ما است كه به ضعف يا قوت مي گرايد، همچنان كه برخي تغييرات در روش سياسي نظام به معني تغيير در احكام اسلامي نيست، بلكه مبناي اسلامي بودن، مباني فكري است كه هميشه ثابت و استوار است.

نقش توحيد در حكومت اسلامي

پيش فرضها يا نگرشهاي ديني كه حكومت اسلامي بر آنها بنا شده است عبارتند از:

الف) اولين و مهمترين اصل در تفكر اسلامي، توحيد در الوهيت و ربوبيت و حاكميت و تشريع و قانونگذاري است. اين عقيده لوازم و پيامدهاي بسياري به دنبال دارد. وقتي خداوند را به عنوان مبدأ هستي و داراي معيّت قيومي نسبت به تمام موجودات پذيرفتيم، چيزي را مستقل نديده، بلكه همه موجودات را از آنِ خداوند و تحت اراده و اختيار او و حكم را منحصراً براي او دانسته ايم.[15]

البته اين به معني نفي آزادي مردم نيست، بلكه تأكيد بر آزادي مردم است، آن گونه كه در فلسفه اسلامي بيان شده است. از اينجا تفاوت دو ديدگاه روشن مي شود: اوّل آنكه حكومت را اصل و مقصود بالذات مي داند؛ دوم ديدگاهي كه حكومت را امانتي الهي و خود را تحت فرمان خدا و مسؤول در برابر حق تعالي دانسته و طوري عمل مي كند كه خود را برتر از مردم نمي داند.

به عنوان مثال، اگر كسي ماليات يا خراج و خمس و زكات را گرفته و آنها را ملك شخصي خود بپندارد و خود را مستقل در تصرف بداند، با كسي كه آنها را صرفاً امانتي مي داند كه بايد آنها را به صاحبانشان برساند، چقدر تفاوت در عمل خواهد داشت؟!

همان گونه كه اشاره شد يكي از نتايج اعتقاد به توحيد، تأمين آزادي مردم است، زيرا مسلمان معتقد است تنها بايد در برابر خداوند تسليم محض بود، مگر آنكه اطاعت از شخص، به اطاعت از خداوند برگشت نمايد.

پس اصل توحيد، آزادي را براي بشر به ارمغان مي آورد و هرچه اعتقاد به اين اصل قوي تر باشد، آزادي بهتر تأمين مي شود. «خداوند تو را آزاد آفريد؛ برده ديگران نباش».[16] «خداوند به وسيله توحيد و اخلاص، حقوق مسلمانان را ضمانت و مستحكم گرداند».[17]

اميرالمؤمنين عليه السلام بيش از همه معصومان ديگر عليهم السلام به تبيين توحيد پرداخته و مردم را در زمان حكومت خود دائماً به اين اصل حياتي متوجه مي نمود. گذشته از آنكه پيدايش و شكل گيري مذاهب كلامي، در آن عامل مهمي بود. براي آنكه امام مطلب صحيح را بيان نمايد، حكومت امام و ديني بودن آن، عامل مهمتري بود كه امام در هر وضعي مردم و كارگزاران را به توحيد سوق بدهد.

از اين رو در زمان امام هفتم و امام هشتم عليهماالسلام كه فلسفه به عربي ترجمه شد و اختلافات اشاعره و معتزله در توحيد روي داد، كمتر مثل خطبه هاي بلند توحيدي اميرالمؤمنين عليه السلام ديده مي شود.

مهمترين مطلبي كه اميرالمؤمنين در ميدان جنگ به سربازان تذكر مي داد، توحيد بود. عالي ترين حديث و خطبه توحيدي كه در كتاب شريف كافي وجود دارد، خطبه اي است كه امام صادق عليه السلام در آن فرمود: «اميرالمؤمنين مردم را براي بار دوم به جنگ معاويه فرا خواند. وقتي مردم جمع شدند، حضرت اين خطبه توحيدي را خواند».[18]

مرحوم كليني پس از نقل خطبه مي فرمايد: «اين خطبه از معروفترين خطبه هاي امام است، به طوري كه ميان اهل سنت نيز بسيار رواج دارد. هر كس به دنبال فراگيري توحيد باشد، اين خطبه او را بس است».[19] ملاصدرا در شرح اصول كافي، بيست و سه فصل در تفسير اين خطبه بيان كرده است. مقايسه اين خطبه با مهمترين خطبه توحيدي نهج البلاغه،[20] حديث مفصلي مي طلبد كه فعلاً از آن چشم پوشي مي شود.

اميرالمؤمنين عليه السلام بيش از آنكه در ميدان جنگ به روحيه دلاوري و شجاعت و تقويت روحيه ايثار و فداكاري سربازان اهتمام ورزد، به توحيد پرداخته است[21] و اين نشان دهنده نقش بي بديل اصل توحيد در تمام شؤون حكومت اسلامي و زندگي مردم مسلمان است.

ب) دومين اصل حكومت ديني، آن است كه: خدا بالاترين ارزش است و تمام ارزشهاي ديگر، در جهت قرب به او معني پيدا مي كند. خوبي يعني قرب به خدا و بدي يعني دوري از او، وقتي خداوند تنها ارزش و كمال مطلق باشد، هرگز حاكم نبايد حكومت را براي خود، منبع درآمد يا فضيلتي بداند، بلكه آن را وديعه اي الهي مي داند.

در اين صورت، اين اعتقاد به تمام برنامه هاي او جهت مي دهد و همه آنها را صبغه الهي مي زند. امام در نامه اي به اشعث بن قيس فرمود: «حكومت نبايد وسيله ارتزاق باشد، بلكه امانتي است بر عهده تو»[22] و در نامه اي به مالك اشتر فرمود: «بدان تو مافوق مردم هستي، و وليّ امر [= امام عليه السلام] مافوق تو است و خداي متعال مافوق او».[23] وقتي انسان خدا را مافوق و بالاترين ارزش بداند، تمام همت خود را صرف رضا و رضوان او مي كند و حكومتش را جهت الهي مي دهد.

ج) پذيرفتن وحي به عنوان يك منبع شناخت كه مافوق عقل بوده و مسائلي را كه عقل از درك آنها عاجز است، به انسان مي آموزد.

د) عقل گرايي و تفكيك ننمودن دين از علم و عقل؛ البته مقصود علم و عقل ديني است، نه عقل فلسفي.[24]

ه…) اعتقاد به روح و آنكه انسان منحصر به جسم و بدن نيست.

و) سعادت انسان منحصر به دنيا نبوده، بلكه سعادت اخروي اصلي و غايت است و دنيا به عنوان مزرعه آخرت يا مدرسه و بازاري است كه محل تكامل محصّل يا كاسب است. دنيا را بايد وسيله اي براي آخرت نگريست و خود، هدف نيست.

كسي كه تابلوي راهنمايي را نگاه مي كند كه از چه ساخته شده و ارزش آن چه مقدار است، نگاه استقلالي دارد، ولي كسي كه به پيام تابلو نگاه مي كند، آن را وسيله اي براي صحيح زندگي كردن دانسته است. دنيا را بايد اين گونه نگريست.

براي پرهيز از طولاني شدن بحث از ذكر نمونه ها و شواهد موارد فوق از كلمات امام عليه السلام صرف نظر مي شود.

آموزه هاي ديني فوق، مبناي نگرش ما به حكومت و سبب ديني شدن نظامي است كه در بستر اين مفاهيم پديد آمده و از آنها الهام گرفته است. معرفتهاي ديني بر تمام اجزاي حكومت اثر مستقيم دارد. نتيجه مي گيريم شخصي كه در اداره دولتي كار مي كند، در صورتي عمل او صبغه و رنگ حكومت اسلامي را دارد كه با اصول فوق تنظيم شود و در جهت آنها باشد و تمام كارهاي او براي وصول به آن اصول طرح ريزي شده باشد. در غير اين صورت نمي توان او را مأمور اسلامي و وصله اسلامي از حكومت ديني به شمار آورد.

نتيجه ديگري به دست مي آيد كه پس از پيامبر اكرم(ص) بيش از هر حكومت ديگري در طول تاريخ، حكومتي كه صبغه و رنگ دين اسلام را داشته، حكومت حضرت علي عليه السلام است، زيرا تمام اعمال حضرت بر اساس شش اصل فوق بود و حضرت تنها به خداوند مي انديشيد؛ هم در اجراي حدود و هم در مسائل اقتصادي و سياسي و حتي در جنگ و بريدنِ سر دشمن، و اين اصل تعيين كننده روش حضرت بوده است.

ارزشهاي ديني در حكومت علوي

قبل از بيان اين ارزشها ابتدا به جهت گيري كلي حكومت امام عليه السلام مي پردازيم، زيرا تمام اجزاي حكومت حضرت با توجه به اين نكته است كه صحيح تفسير مي شود و معني مي دهند.

امام خميني معتقد است:

«هدف اصلي انبيا عليهم السلام تربيت انسان و اجراي احكام الهي است و تمام چيزهاي ديگر تبع آن است؛ يعني حكومت هدف نيست؛ مبارزه با ظلم هدف نيست؛ اصلاح دنيا هدف نيست، بلكه هدف آنها بالاتر از تمام اينها است و آن تربيت و قرب الي الله و معرفت الهي است».[25]

اگر حضرت امير عليه السلام در حكومت خود به اجراي احكام سياسي و اقتصادي و فرهنگي و ... مي پردازد، در واقع هدف او دين و آشنا كردن مردم با خدا و رساندن به كمال معنوي و قرب الهي است. امام عليه السلام همه چيز را در جهت خدا مي بيند و مي خواهد. از اين رو در پاسخ كسي كه دنيا را نكوهش مي كرد فرمود:

«دنيا مسجد دوستان خدا و مصلاي ملائكه خدا و محلّ نزول وحي خدا و محل تجارت اولياي خدا است، كه در آن رحمت و بهشت الهي را به دست مي آورند».[26]

بنابراين وقتي دنيا وسيله قرب الهي باشد، بسيار خوب است، ولي نبايد آن را هدف دانست. ابن سينا مي گويد:

«انسان احتياج به زندگي مدني دارد و پيامبر بايد حاكم اين مدينه باشد، و اصل و پايه در تمام معارفِ پيامبر بايد توجه دادن به توحيد و اطاعت از خدا، و در حكومت بايد امر و نهي فقط از خدا باشد. هيچ چيزي در دستورهاي پيامبران با اين اصل برابري نمي كند».[27]

شيخ اشراق نيز معتقد است:

«وظيفه پيامبر آن است كه مردم را متوجه خدا و صراط مستقيم نمايد».[28]

مهم در انديشه ديني آن است كه دنيا و آخرت را جداي از يكديگر نديده، بلكه آخرت را باطن دنيا بدانيم و هدف انبيا آن است كه وحي تأثيرگذار اصلي در تمام جهات حيات آدمي باشد و سياست مدن و اعتلاي اخلاقي بشر بر اساس قانون الهي قرار گيرد. از اين رو اشتباه است كسي تصور كند انبيا عليهم السلام تنها به آخرت مي انديشيدند، زيرا اصلاح آخرت جدا از اصلاح دنيا نيست. در سخنان حضرت علي عليه السلام اين ديدگاهِ جامع نگر به خوبي تبيين شده است:

«پروردگارا! تو مي داني آنچه ما انجام داديم، به آرزوي به دست آوردن قدرت يا متاع دنيا نبود، بلكه تنها هدف ما احياي نشانه هاي دين تو و ايجاد اصلاح بود تا بندگان محروم تو امنيت يابند و حدود الهي را كه تعطيل شده اند، به پا داريم».[29]

براي امير مؤمنان هرگز حكومت هدف نبود، بلكه تنها وسيله اي براي احقاق حق بود. و تنها ملاك و هدف خدا و احكام الهي است. از اين رو وقتي عبدالله بن عباس مي گويد: اين كفش ارزشي ندارد، امام مي فرمايد:

«به خداي سوگند! اين را بيش از حكومت بر شما دوست مي دارم مگر آنكه بتوانم حقي را به پا دارم يا جلوي باطلي را بگيرم».[30]

كسي كه دنيا برايش اصل باشد، بين دنيا و آخرت تضاد مي بيند، ولي كسي كه معرفت الهي را اصل بداند، دنيا را نيز اصلاح مي كند و بين دنيا و آخرت تعارضي نمي بيند و هنگام مزاحمت، براي او معنويت اصل خواهد بود:

«دنياي خود را به قيمت نابودي دينت اصلاح نكن، زيرا در اين صورت از زيانكاران خواهي بود».[31]

كيفيت پذيرش خلافت توسط امام(ع)

مطالعه وضعيت زمان عثمان براي روشن شدن زمينه پذيرش خلافت توسط امام و نقش دين در آن بسيار مهم است. آيا در زمان عثمان تنها ظلم و بي عدالتي رواج يافته و مردم براي اقامه قسط و عدل سراغ امام رفتند يا آنكه مسأله اصلي دين و اقامه احكام خدا بود؟

ترديدي نيست كه در زمان عثمان ظلم و فساد در دستگاه حكومت رواج يافته بود، اما آنچه سبب شورش مردم عليه او شد، باطل گرايي وي بود، نه صرف اَعمال نارواي وي. در حديث مفصلي از امام صادق عليه السلام نقل شده است: «... عثمان مي خواست فقط با باطل، كارهاي خلافت را پيش ببرد. از اين رو موفق نشد».[32]

در ادامه حديث امام صادق عليه السلام عمل عثمان را كاملاً مقابل روش حضرت امير عليه السلام معرفي مي كند، كه حضرت فقط به سنت نبوي و صراط مستقيم عمل مي كرد و عثمان به باطل. از اين تقابل معلوم مي شود مراد از باطل، عمل كردن به غير حق و احكام رسول خدا است، نه صرف ظلم كردن.

ذهبي گويد: «عثمان در شش سال اوّل خلافت خود خوب عمل كرد، اما در شش سال دوم عوض شد، به طوري كه افراد خوب و صالح مثل «عمير بن سعيد» را از فرمانروايي بركنار نمود و در عوض حكومت را به افراد ناصالح و پست داد و گفت: اگر كليدهاي بهشت به دست من بود، آنها را به بني اميه مي دادم تا داخل بهشت شوند!»،[33] در حالي كه همه مي دانستند قرآن كريم، اهل بيت عليهم السلام را به طهارت معرفي كرده است و بني اميه را به عنوان شجره ملعونه و مظهر رجس. در تقابل بين طهارت و رجس روشن است كدام را بايد انتخاب كرد. از طرف ديگر وقتي عباس براي برقراري آشتي بين امام و عثمان وساطت نمود و نزد امام آمد، حضرت فرمود:

«اگر عثمان از من بخواهد از حق خود صرف نظر كنم مي پذيرم، ولي به سستي در برابر عمل نكردن به كتاب خدا هرگز راضي نيستم»؛[34]

يعني من اختلاف با عثمان ندارم و سخن او را در مسائل شخصي گرچه به ضررم باشد مي پذيرم، اما هرگز حاضر نيستم ببينم به كتاب خدا عمل نمي شود. نمي توانم در برابر آن حق سكوت بگيرم.

اين وضعيتِ قبل از حكومت امام است، كه روشن است دين از حكومت كنار گذاشته شده بود. لذا فرمود: «به دين خود سوگند! اگر مانند شما عمل مي كرديم، چيزي براي دين باقي نمي ماند».[35] وقتي امام عليه السلام حكومت را پذيرفت، زبير گفت: ما با يكديگر مشورت كرده و شما را انتخاب نموده و اكنون مي خواهيم بيعت كنيم. امام فرمود: «اين به عهده شما نيست»؛[36] يعني ملاك مشروعيت حكومت، مشورت و بيعت نيست؛ ملاك مشروعيت خدا است. امام در موارد متعددي بيان كرد كه حكومت را خدا به من داده است.[37]

وقتي با اصرار زياد مالك اشتر خلافت را پذيرفت، لباس كامل رسول خدا صلي الله عليه و آله يعني عبا و عمامه و نعلين و شمشير پيامبر را به تن نمود و به مسجد آمد و بالاي منبر رفت و فرمود: «مردم! اين چيزي است كه پيامبر به من داد. آنچه مي خواهيد سؤال كنيد».[38] پس به شكل پيامبر و با علم و دانشي كه از ايشان داشت، به حكومتداري به جاي حضرت نشست.

فخز رازي مي گويد: «مردم هميشه حضرت را با عنوان «يا خليفة رسول الله» خطاب مي كردند».[39] در روز شهادت حضرت، مردي آمد و گفت: امروز جانشيني و خلافت از پيامبر تمام شد.[40] بنابراين مردم هميشه معتقد بودند حضرت جانشين پيامبر است و حكومت ايشان را ادامه كار رسول خدا مي دانستند.

نقش دين در قدرت سياسي اميرالمؤمنين عليه السلام

در هر حكومتي لازم است قدرت برتر به دست حاكم باشد، ولي معمولاً قدرت مهار نشده، مشكل آفرين است، به طوري كه برخي گفته اند: قدرت طبيعتاً ستمگر و فسادآور است،[41] و عده اي تصور كرده اند چون حكومت اسلامي داراي منشأ الهي است، مطلق العنان است و آن را به نوعي استبداد متهم نموده اند.

پاسخ ادعاها آن است كه:

اوّلاً: عمل حضرت علي عليه السلام بهترين شاهد است بر آنكه طبيعت قدرت، گرايش به فساد و ستمگري نيست؛ بلي نوعاً قدرت مهار نشده مشكل آفرين است و امام فرمود: «هر كس فرمانروايي يابد، به خودكامگي گرايد»،[42] اما دائماً چنين نيست.

ثانياً: اولين و مهمترين شرط احراز قدرت در حكومت اسلامي، عدالت، بلكه عصمت است. امام عليه السلام فرمود: «آيا مي خواهيد با ظلمِ بر مردم، ياري را به دست آورم؟!».[43] يا پس از بيان داستان عقيل و هديه شبانه فرياد زد:

«به خدا سوگند! اگر هفت اقليم و آنچه زير افلاك است، به من دهند تا نافرماني خدا را كنم و پرِ كاهي را از مورچه اي بربايم، هرگز نخواهم كرد».[44]

علاوه بر آنكه نظارت عمومي مثل امر به معروف و نهي از منكر و نظارت خصوصي كه بازرسان و ناظران از طرف وليّ امر هستند، اَعمال زمامداران را تحت نظر دارند و كنترل مي نمايند.

وضع دروني و بروني و شرايط الهي چون عدالت و تقوا و نظارت مردم و پاسخگويي در برابر آنها قدرت را تعديل مي كند.

پس راه حلّ، تقوا و عدالت است، نه دموكراسي؛ آن طور كه راسل نيز مي گويد:

«دموكراسي راه حل كامل مسأله رام كردن قدرت نيست».[45]

براي آنكه قدرت به استبداد و خودكامگي منتهي نشود، بايد قدرت را امانت الهي دانست. امام در نامه اي به اشعث بن قيس، فرماندار آذربايجان مي فرمايد: «اين حكومت براي تو نبايد طعمه اي باشد، بلكه امانتي است بر عهده تو، و تو تحت نظر مافوق خود هستي».[46]

در حكومت دموكراسي ـ كه آرمان شهر افراد سكولار است ـ امكان دارد اكثريت با جبر و بيرحمانه بر اقليت حكومت نمايند،[47] اما امام در نهج البلاغه به خوبي مهار قدرت را مطرح كرده است مي فرمايد: «آسايش و رفاه را به بهاي جهنم نخريد».[48] توجه دادن به خداي متعال بهترين شيوه براي مهار قدرت است.

وقتي شخصي خود را ميزان براي مردم قرار داد و هرچه را براي خود مي خواهد، براي آنان نيز خواست و هرچه را بر خود نمي پسندد، براي آنان نيز نپسندد،[49] قدرت او مهار مي شود و شيفته خدمت مي شود و هرگز هواي رياست طلبي نخواهد داشت: «و الله من علاقه و ميلي به خلافت نداشتم».[50] چنين كسي قبل از حكومت و پس از آن تفاوتي نمي كند و هميشه خود را مديون مردم مي داند. «يكي از حقوق مردم بر والي آن است كه به جهت رياست خود، هرگز تغيير نكند».[51] امام به كارگزاران خود مي فرمايد: «نسبت به آنچه خداوند بر شما واجب كرده است، خود را بدهكار بدانيد».[52]

در اين صورت هميشه بر حقوق محرومان تأكيده شده و حقوق اقليتها رعايت شده است و شرح صدر و اعتماد به مردم و مشورت با آنان چيره مي شود و از استبداد و تكروي كه باعث زوال حكومت و سبب نابودي دين مي شود، پرهيز شده است.[53]

نقش دين در عزل و نصبها

از نهج البلاغه موارد متعددي از نصبها و اعطاي مسؤوليت توسط امام مشاهده مي شود. ايشان ملاكهاي خود را ضمن آنها بيان كرده است. نيز عزلهايي وجود دارد كه علت بركنار كردن افراد توضيح داده شده است. چون بيان اين موارد بحث گسترده اي مي طلبد، تنها چند نكته كلي در سفارش به دينداري را به صورت گذرا بيان مي كنيم.

امام عليه السلام در نامه اي به مالك اشتر فرمود:

«مسؤوليت ها را به كساني بسپار كه خيرخواهي در دين و توجه به دستورهاي خدا و پيامبر صلي الله عليه و آله داشته باشند».[54]

«من بسيار متأسفم كه حكومت به دست افراد سفيه و نادان افتد».[55]

اين جمله فلسفه سياسي امام است كه گرايش و توجه شديد به عقل گرايي دارد. البته معلوم است مراد عقل ديني است و منظور از سفيه كسي است كه عقل معاش را دارد، ولي از عقلي كه حجت خدا باشد و انسان را به صراط مستقيم راهنمايي كند، بي بهره است، مثل معاويه.

ولايت بايد آسماني و خدايي باشد. هشام بن حكم مي گويد:

«من از اهل سنت بسيار شگفت زده ام، زيرا آنان كسي كه خداوند ولايت او را از آسمان نازل كرده است، بركنار نمودند و كسي كه خداوند عزل او را از آسمان نازل كرده است، به رياست رساندند!».[56]

بنابراين عزل و نصب بايد الهي باشد.

سزاوارترين مردم براي پذيرفتن مسؤوليتها كسي است كه قدرت و مديريت انجام كار، به همراه علم و تخصّص را داشته باشد. مراد از علم، علم به امر و نهي الهي است؛[57] يعني فقه.

آنچه ذكر شد، ملاكهاي كلي بود، اما بررسي بيشتر خصوصاً بحث از عدالت و دوري از ظلم، حتي خريدن منزل شخصي توسط كارگزاران و ساده زيستي و پاكدامني و سخت كوشي آنها و ... بسيار ضروري، اما از حوصله اين بحث خارج است.

دينداري و سياستهاي اداري و سفارشها به كارگزاران

حكومت را از آنِ خداي متعال دانسته و او را كمك كار خود بدانيد.[58]

دين را در عمل نشان دهيد، نه آن كه صرفاً شناسنامه اي يا زباني متدين باشيد.[59]

عزت دين به حفظ و رعايت متقابل حقوق والي و رعيت است.[60]

از كلك شرعي در دين و حكومت بپرهيزيد.[61]

با حفظ دين به دنيا صدمه اي نمي رسد[62] و اصلاح دنيا به قيمت خراب كردن دين فايده ندارد.[63]

ظلم، دين و دنيا را خراب مي كند.[64]

در تمام تصميمات خود خدا را حاضر بدان و او را اطاعت كن.[65]

با اتكال به خدا كار خود را تضمين و بيمه كنيد.[66]

با قلب و دست و زبان خود دين خدا را ياري كنيد تا خدا شما را ياري كند.[67]

خود را به دنيا نفروشيد و حريص به آن نباشيد.[68]

براي رسيدن به مقاصد خود تن به ذلت و خواري ندهيد.[69]

مبادا در ظاهر طوري و در پنهان طور ديگري عمل كنيد.[70]

هدف وسيله را توجيه نمي كند، براي رسيدن به هدف از راههاي صحيح استفاده كنيد.[71]

با تباه كردن خود و آخرت خود به اصلاح ديگران نپردازيد.[72]

حضرت علي عليه السلام در باره مسؤوليتهاي اداري به كارگزاران مي فرمايد: «به خاطر خوشنودي مردم خدا را به خشم نياوريد».[73] در هر حكومت غير ديني چون رضايت مردم اصل است، آن را به هر قيمتي كه باشد، به دست مي آورند، اما در حكومت ديني رضاي الهي اصل است.

يا مي فرمايد: «از مظلوم شدن جهت حق گويي يا عمل به حق نهراسيد».[74] شايد عقل دنياطلب چنين دستوري ندهد، اما دين مقدس اسلام مي گويد ارزش دارد انسان از منافع شخصي خود بگذرد، ولي حق را اجرا نمايد.

بهترين نورچشمي كارگزاران را عمل به عدالت مي داند،[75] ظلم و تبعيض بين مردم را دشمني با خدا مي داند.[76] ظلم سبب تباهي حكومت و مديريت مي شود. ظلم چون سرنيزه اي است كه مي توان به آن تكيه داد، اما نمي توان بر آن نشست.

دينداري در قضاوتهاي امام(ع)

در اين بخش ميدان وسيعي براي تحقيق وجود دارد و خوشبختانه كتابهايي نگارش شده است. از اين رو با ذكر چند نمونه كوتاه مي گذريم.

پس از رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله اولين قضاوت اميرالمؤمنين عليه السلام اين بود كه در زمان حكومت ابوبكر شخصي را آوردند كه شرب خمر كرده بود. ابوبكر گفت: چرا خمر نوشيدي؟ گفت: نمي دانستم كه حرام است، ابوبكر از حكم ناتوان بود.

عمر نيز پاسخ را نمي دانست. ابوبكر گفت: علي را بخواهيد. عمر گفت: ما بايد به منزل او برويم. به منزل امام آمدند امام فرمود: بفرست تحقيق كنند آيا كسي از مهاجر و انصار آيه حرمت شرب خمر را بر او تلاوت كرده است. پس از تحقيق پاسخ منفي بود. امام دستور به آزادي او داد. سلمان عرض كرد: آنان را راهنمايي كردي. اميرالمؤمنين فرمود: خواستم به آنان يادآوري كنم چه كسي سزاوار پيروي است. كسي كه به حق دعوت مي كند يا كسي كه نمي داند حق چيست و كجاست![77]

عده اي از بني اسد آمدند تا براي اجرا نشدن يك حد شفاعت كنند، امام فرمود: آنچه ملك شخصي من است، به شما مي بخشم، ولي حدود الهي به من مربوط نيست. سپس بر شخصِ خطاكار حدّ را جاري كرد.[78]

اينها و صدها نمونه ديگر نشان مي دهد امام در قضاوتهاي خود صرفاً حكم الهي را در نظر داشت و به چيز ديگري توجه نمي كرد.

ضمناً در مسائل نظامي، فرهنگي، اقتصادي، نيز در وقايع تاريخي، سخنان فراواني از حضرت به ما رسيده است كه نشان مي دهد تمام اهتمام و توجه خود را معطوف به دين كرده و به اعتلاي دين مي انديشيده است.

پي نوشت ها:

1 ـ مختار الصحاح، ص218: دانه ديناً بالكسر: أذلّه و استعبده، و في الحديث: الكيّسُ من دان نفسَه و عمل لما بعد الموت، و الدين أيضاً الجزاء و المكافاة.

2 ـ مجمع البحرين، ج6، ص251.

3 ـ الدين، ص31: الدين علاقة بين طرفين يعظم أحدهما الآخر و يدين له، فإذا وصف بها الطرف الأوّل كانت خضوعاً و انقياداً، و إذا وصف بها الطرف الثاني كانت أمراً و سلطاناً و حكماً و إلزاماً، و إذا نظر بها إلي الرباط الجامع بين الطرفين كانت هي الدستور المنظّم لتلك العلاقة و المظهر الذي يعبّر عنها.

4 ـ توضيح آنكه: عدالت چيزي است كه قانون براي آن وضع شده و زير ساخت قانون و علت غايي آن است. عدالت ارزشي است كه افراد متدين و غير متدين به طور يكسان ارزش آن را پذيرفته اند و نمي توان گفت هرچه را اسلام صحّه گذارد و به آن ارشاد نمايد، حتماً اسلامي است و در نتيجه تمام مسائل عقلي، مسائل ديني مي باشند، زيرا روشن است اعتبار عقل به واسطه شرع نيست، چون حجيت عقل از دين مايه نگرفته است. عقل در عرض شرع است و در عين آنكه عقل و شرع دو مقوله اند، اما مددرسان يكديگرند. بنابراين براي ديني شدن حكومت، نياز به مفاهيمي فراتر از مفاهيم عقلاني داريم، مثلاً آنچه را افلاطون در جمهور و فارابي در مدينه فاضله براي روش حكومت بيان كرده اند، مسائل عقلاني است، اگرچه دين بر برخي از آنها صحه گذاشته و به آن ارشاد نموده است، ولي اين دليلي كافي براي ديني شدن آن حكومت نيست، بلكه بايد گفت حكومتي عقلاني است كه مورد تأييد دين است. ما در اين مقاله از مفاهيمي بحث كرده ايم كه دين آنها راتأسيس كرده است، نه آنكه دين نسبت به آنها ارشاد به حكم عقل داشته باشد.

5 ـ مقاييس اللغة، ج2، ص91.

6 ـ قرارداد اجتماعي، ص69.

7 ـ شوري (42)، آيه 14.

8 ـ جمهور، ترجمه محمدحسن لطفي، ص367.

9 ـ ر.ك: تحصيل السعادة، ص92 به بعد؛ آراء مدينة الفاضلة، ص79.

10 ـ نهج البلاغه صبحي صالح، نامه 53، ص423.

11 ـ نهج البلاغه، خطبه 3، ص50.

12 ـ بحارالانوار، ج38، ص77.

13 ـ مجله كيان، ش41.

14 ـ كتاب البيع، ج2، ص464.

15 ـ «ان الحكم الّا لله»، انعام(6)، آيه 57.

16 ـ نهج البلاغه، نامه 31، ص401.

17 ـ همان، خطبه 167، ص242.

18 ـ كافي، ج1، ص134، ح1، باب جوامع التوحيد.

19 ـ همان، ص136.

20 ـ نهج البلاغه، خطبه 186، ص272.

21 ـ نمونه ديگر آن اين است كه اميرالمؤمنين عليه السلام در جنگ جمل، در ميدان به تفسير توحيد و كيفيت وحدانيت خداي متعال پرداخت. ر.ك: توحيد شيخ صدوق، ص83 ، ح3، باب معني الواحد و التوحيد.

22 ـ نهج البلاغه، نامه 5، ص366.

23 ـ همان، نامه 53، ص428. در خطبه 198 فرمود: «خدا را اميري مافوق تمام كارهاي خود قرار دهيد».

24 ـ با توجه به آيه شريفه «انما يخشي الله من عباده العلماء» و با توجه به آنكه جمع با الف و لام مفيد عموم است، بايد طبق منطوق آيه، هر عالِمي خداترس باشد و هر خداترسي عالم باشد، در حالي كه مي دانيم افرادي خداترس هستند و عالم نيستند و برخي عالمند و خداترس نمي باشند. پس مقصود از آيه بايد اصطلاح خاصي در باره علما باشد، كه مراد علم ديني است.

25 ـ ر.ك: صحيفه نور، ج1، ص238 و ج7، ص15.

26 ـ نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 131، ص493.

27 ـ نجات، چاپ دانشگاه تهران، ص711، با تلخيص.

28 ـ مجموعه مصنفات شيخ اشراق، ج1، ص96.

29 ـ نهج البلاغه، خطبه 131، ص189.

30 ـ همان، خطبه 33، ص76.

31 ـ همان، نامه 43، ص415.

32 ـ منهاج البراعة، شرح نهج البلاغه خوئي، ج3، ص244.

33 ـ تاريخ اسلام، تاريخ الخلفاء، ص432: لو أنّ بيدي مفاتيح الجنّة لاعطيتها بني أمية حتي يدخلوها.

34 ـ همان: و الله لو أمرني أن أخرج من داري لفعلتُ، فأمّا أداهن لا يقام بكتاب الله فلم أكن لأفعل.

35 ـ نهج البلاغه، خطبه 56، ص92.

36 ـ الامامة و السياسة، ابن قتيبه، ج1، ص46: قال زبير: أيّها الناس! اِنَّ الله قد رضي لكم الشوري، و قد تشاورنا فرضينا عليّاً فبايعوه، فقال علي(ع): ليس ذلك إليكم.

37 ـ ر.ك: نهج البلاغه، خطبه 216، ص332: و إنْ حكم بسنة رسول الله فنحن أحقّ الناس و اَولادهم بها، و خطبه 125، ص182 و خطبه 217، ص336 و خطبه 118، ص175 و نامه 28، ص387.

38 ـ روضة الواعظين، فتال نيشابوري (شهيد سال 508)، ص118: قال الاصبغ بن نباتة: لمّا جلس أميرالمؤمنين(ع) في الخلافة و بايعه الناس خرج إلي المسجد متعمّماً بعمامة رسول الله، لابساً بردة رسول الله، متنعّلاً نعل رسول الله، متقلّداً بسيف رسول الله، فصعد المنبر فجلس عليه، ثم قال: يا معاشر الناس! سلوني قبل أن تفقدوني. هذا سفط العلم، هذا لعاب رسول الله، هذا ما زقّني رسول الله.

39 ـ كتاب الأربعين، ص521.

40 ـ كافي، ج1، ص454، ح4.

41 ـ اصول علم سياست، ترجمه ابوالفضل قاضي، ص29.

42 ـ نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 160، ص500: من ملك استأثر.

43 ـ همان، خطبه 126، ص183: أتأمروني أنْ اَطلب النصر بالجور فيمن وليتُ عليه؟!

44 ـ همان، خطبه 224، ص347.

45 ـ قدرت، راسل، ترجمه نجف دريابندري، ص336.

46 ـ نهج البلاغه، نامه 5، ص366.

47 ـ ر.ك: قدرت، ص338.

48 ـ نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 380.

49 ـ ر.ك: همان، نامه 31، ص397.

50 ـ همان، خطبه 205، ص322.

51 ـ همان، نامه 50، ص424.

52 ـ همان، خطبه 113، ص168.

53 ـ همان، كتاب 53، ص428: و لا تقولنّ إنّي مؤمّر، آمُرُ فاُطاع فإنّ ذلك اِدغالٌ في القلب، و منهكة للدين.

54 ـ همان، نامه 53، ص432.

55 ـ همان، نامه 62، ص452.

56 ـ نهج الصباغه، ج5، ص27.

57 ـ ر.ك: نهج البلاغه، خطبه 172، ص247.

58 ـ همان، خطبه 226، ص348 و نامه 28، ص388.

59 ـ همان، خطبه 113، ص168.

60 ـ همان، خطبه 216، ص332.

61 ـ ر.ك: همان، خطبه 224، ص347: اَعَنْ دين الله أتيتني لتخدعني؛ عقيل خيال مي كرد من دين خود را براي او مي فروشم!

62 ـ همان، خطبه 173، ص248 و حكمت شماره 106، ص487.

63 ـ همان.

64 ـ همان، نامه 48، ص423.

65 ـ همان، نامه 65، ص565.

66 ـ همان، نامه 31، ص402.

67 ـ همان، نامه 53، ص430.

68 ـ همان، خطبه 32، ص75 و نامه 31، ص402.

69 ـ همان، نامه 31، ص401.

70 ـ همان، نامه 26، ص382 و نامه 69، ص460.

71 ـ همان، نامه 31، ص401.

72 ـ همان، خطبه 68، ص458.

73 ـ همان، نامه 27، ص383.

74 ـ همان، ص387.

75 ـ همان، نامه 53، ص430.

76 ـ همان، ص431.

77 ـ كافي، ج7، ص249، ح4.

78 ـ نهج الصباغه، ج4، ص80.

 

این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

پیام هفته

مصرف گرایی بلای جامعه برانداز
قرآن : وَ لَنُذِیقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذابِ الأَدْنى دُونَ الْعَذابِ الأَکْبَرِ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ  (سوره سجده، آیه 21)ترجمه: به آنان از عذاب نزدیک (عذاب این دنیا) پیش از عذاب بزرگ (آخرت) مى چشانیم، شاید باز گردند.توضیح : مصرف گرایی بدون تولید مناسب سبب می شود تا قیمت ها در جامعه افزایش پیدا کند و گرانی (که در احادیث به عنوان یکی از عذابهای دنیوی عنوان شده) در جامعه شایع شود.حدیث: وَ لِلّهِ عَزَّ وَ جَلَّ عِبَادٌ مَلاعِينُ مَنَاكِيرُ لا يَعِيشُونَ وَ لا يَعِيشُ النَّاسُ فِي أكْنَافِهِمْ وَ هُمْ فِي عِبَادِهِ بِمَنْزِلَة الْجَرَادِ لا يَقَعُونَ عَلَي شَيْ‏ءٍ إلاّ أتَوْا عَلَيْهِ. (اصول کافی،...

ادامه مطلب

موسسه صراط مبین

نشانی : ایران - قم
صندوق پستی: 1516-37195
تلفن: 5-32906404 25 98+
پست الکترونیکی: این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید