بررسي مذهب در سياست و حكومت

  • چهارشنبه, 09 مهر 1393 13:19
  • منتشرشده در مقالات
  • بازدید 4024 بار

مؤلف: احمد بخشایشی اردستانی

دين و سياست در عرصه حيات اجتماعي بشر، جدايي ناپذيرند. هر يك از اين دو نهاد اجتماعي همواره بر ديگري اثرگذار و نيز متقابلاً از آن تأثيرپذير بوده اند.

در يك بررسي تاريخي كه اين نوشتار هم در حد وسع خود به آن پرداخته است، تأثير اديان بزرگي مانند يهوديت، مسيحيت و اسلام در سياست و نقش بارز آن مورد كنكاش قرار گرفته است.

هدف اديان علاوه بر پرداختن به امور معنوي و اخروي، تحصيل قدرت و تملك عرصه هاي سياسي بوده است تا جايي كه داعيه جهان شمولي داشته اند. از ديگر سوي همين حضور فعال دين در عرصه زندگي اجتماعي و سياسي بشر موجب گرديده كه سياسيون و دولت مردان، جهت حفظ حكومت و ايجاد مشروعيت همواره از اين نهاد استفاده ابزاري نمايند. بدين لحاظ، مذهب و سياست دو حوزه تفكيك ناپذير در زندگي اجتماعي بشر بوده اند.

جامعه شناسي سياسي به عنوان دانشي كه به پژوهش نقش نهادها و عوامل تأثيرگذار بر سياست اهتمام دارد، ناگزير از تفحص در نقش اديان به عنوان مؤثرترين عامل تاريخي ـ اجتماعي در سياست، در سطوح خرد و كلان است؛ در غير اين صورت مبتلا به آفت و نقصان عمده اي خواهد بود. صحت اين مدعا، باززايي حيات مذهب، معنويت و اخلاق در دنياي سكولاريزه غرب و ظهور نهضت ها و جنبش هاي فكري و فيزيكي مبني بر ايده مذهب در سراسر جهان امروزي است.

انقلاب اسلامي ايران در 22 بهمن 1357 با تأكيد بر نقش مذهب براي تنظيم امور اجتماعي و اداري جامعه تولّد يافت. انقلاب ساندنيست ها در 1979 با همياري و همراهي روحانيون كليسا كه از مخالفين سرسخت رژيم سوموزا بودند، به پيروزي رسيد و روحانيون به مناصب بالايي دست يافتند؛ اگرچه بعدها حكومت انقلاب نيكاراگوئه به واسطه وضع قوانيني، مانند دخالت در امور مدارس ديني، جلوگيري از زاد و ولد بي رويه و اصلاح قوانين مربوط به خانواده، به سختي مورد انتقاد كليسا و روحانيون قرار گرفت.

در آرژانتين، روحانيون كليسا در حمايت از خوان پرون براي پيروزي در انتخابات 1945 فعّاليت همه جانبه اي را شروع نمودند و وي را به پيروزي رساندند.

خوان پرون تعليمات مذهبي را در مدارس آرژانتين پس از وقفه اي طولاني در سال 1943 برقرار نمود و در مقابل كليسا هم از وي حمايت كرد تا آن كه در سال 1955 تعليمات مذهبي توسط خوان پرون منع گرديد و قانون طلاق تأييد شد. لذا كليسا هم به مخالفت با وي پرداخت و با حكم تكفير خوان پرون توسط پاپ، وي از حكومت ساقط شد.

در تركيه حزب عدالت و توسعه در سال 2002 ميلادي، با شعار اسلام خواهي در صدر احزاب سياسي قرار مي گيرد و از مجموع 550 كرسي پارلمان، حدود 363 كرسي را از آن خود مي كند.

مثال هاي فوق اشاره اي اجمالي به نقش مذهب در سياست است كه امروزه مورد توجه جامعه شناسي سياسي مذهبي قرار گرفته است. جامعه شناسي سياسي مذهب، شاخه توسعه نيافته و مظلوم جامعه شناسي سياسي است كه هنوز قالب و چارچوب منظم و علمي اي براي آن در نظر گرفته نشده است؛ زيرا به نظر عده اي از انديشمندان سياسي، دوران طلايي ايدئولوژي و مذهب با داعيه سياسي و سامان بخشي حكومت براساس مفاهيم ديني، به سر آمده است.

امروز بشر غربي به واسطه ده قرن حكومت مذهبي كليسا و افراط گري هاي آن در شرايط انفعال قرار گرفته و نقش مذهب را از حوزه عمومي زندگي به حوزه خصوصي و فرديّت رانده است.

حكومت ها روند سكولار شدن را پشت سر مي گذارند. اين روند از زمان ماكياول، پيامبر قدرت، شروع گرديد. ماكياول با طرح اين سؤال اساسي كه هدف سياست چيست، خود را با توماس آكوئيناس و سنت آگوستين و كليسا كه هدف سياست را جلب رضايت خداوند مي دانستند، همگام مي سازد.

لكن با ايجاد تشكيك در ادعاي كليسا كه معيار رضايت خداوند، خود كليسا و آباء آن مي باشد، يعني براي آن كه بفهميم انجام سياست خاصّي توسط حكومت، مورد رضاي خداوند است يا خير، كليسا گفته بود: وقتي آباء كليسا راضي باشند، طبيعتا رضايت خداوند هم حاصل مي گردد. ماكياول در ردّ اين ادعا مي گويد: چون موضوع سياست، مردم مي باشند و سياست در هر اجتماعي بر مردم اعمال مي گردد و مردم هم مخلوق خداوند هستند، پس رضايت مردم (مخلوق) موجب رضايت خالق (خداوند) مي گردد.

بر اين اساس هدف سياست، جلب رضايت مردم گرديد و بدين طريق خدامحوري را به انسان محوري و اومانيسم تبديل نمود.

چون در انسان هم عقل حاكم است، پس مي توان گفت كه معيار امور عقل مي باشد و بدين ترتيب عقل محوري باب شد. ماكياول با چنين ادعايي به تدريج، كليسا را از حوزه سياست دور نمود و حركت به سمت عرفي شدن و سكولاريزه شدن را در نظم اجتماعي پيشنهاد نمود.

اين مسئله، سرآغاز ظهور حوزه هاي مختلفي در زندگي انسان ها گرديد. از آن جمله حوزه زندگي خصوصي و فردي انسان ها كه متأثر از دين و مذهب بود، جايگاه خود را به علمانيّت سپرد و به طور طبيعي نقش دين در زندگي اجتماعي رقيق تر شد.

جامعه شناسي سياسي مذهب، به مفهوم بررسي نقش عوامل مذهبي مؤثر بر رفتار و زندگي سياسي و به عبارت كلي تر بررسي مذهب در سياست و حكومت مي باشد و در واقع عطف بين مذهب و جامعه شناسي، همان جامعه شناسي سياسي مذهبي است.

بر اين اساس مذاهبي كه داعيه سياسي بيشتري دارند، تأثيرگذاري فزون تري هم بر زندگي اجتماعي و سياسي افراد خواهند داشت. لذا مي توان مذاهب را از ديدگاه داعيه سياسي به دو دسته كلّي تقسيم كرد: اديان باز و اديان بسته.

اديان باز

منظور از اديان باز، همان اديان جهان شمول همانند اسلام و مسيحيت است كه با آغوش باز انسان ها را به خود جلب مي نمايد. اين اديان به نحو بارزي دنياگرا و جهان شمول اند. يعني هم ملاحظات مادي و هم ملاحظات معنوي را في نفسه قبول دارند. بعضي از مذاهب جهان مادي را ملاحظه مي نمايند، لكن به آنها اصالت نمي دهند و به عنوان وسيله اي براي رسيدن به جهان اخروي تلقي مي نمايند.

در حالي كه بعضي ديگر به ملاحظات مادي هم في نفسه اعتبار قائل هستند و لذا براي تنظيم امور مادي هم طرح و برنامه دارند. از اين نوع مذاهب مي توان به اسلام، كاتوليك و مذهب كنفوسيوس اشاره نمود كه هم به صلاح معاش و هم معاد توجه دارند و يكي را فداي ديگري نمي كنند. بر اين مبنا است كه كليساي كاتوليك و مذهب اسلام، داعيه سياسي دارند و خواهان اخذ قدرت براي حكومت كردن مي باشند.

اساسا مذاهبي، مانند كاتوليك و اسلام از نوع تئيزم (Theism) مي باشند. توماس مور، نويسنده آرمانگراي انگليسي در كتاب يوتوپيا مذهب جزيره خيالي و آرماني خود را از نوع دائيزم (Deism) معرفي مي كند. اصولاً فرد يا معتقد به مذهب است و يا اين كه به آتئيزم (Atheism) يعني انكار خدا پناه مي برد.

فردي كه به مذهب و خدا معتقد است، يكي از دو مذهب و دين برايش قابل تصور مي باشد. اگر براي شناسايي و رسيدن به خداوند، اعتقاد به وحي داشته باشد، وي را طرفدار تئيزم مي داند، لكن اگر فكر مي كند كه براي رسيدن به خداوند نيازي به پيامبر نيست و عقل انساني مي تواند خداوند را شناسايي نمايد، اين مذهب دائيزم است كه به مسئله عقل و عقل گرايي بيش از اندازه اهميت مي بخشد. در واقع مقوله بندي توماس مور باز مذهب و منشأش معيار اولوهيت مي باشد. بعضي از مذاهب، تصور جهان ذاتي دارند و بعضي از آنها تصورشان از اولوهيت تصور جهان ذاتي نيست؛ بلكه تصور عِلْوي دارند؛ يعني خدا را در خارج از جهان هستي جست وجو مي نمايند و رابطه خالق و مخلوق ايجاد مي نمايند.

به عبارت ساده تر خدا را جدا از كائنات مي بينند و كائنات را مخلوق خدا معرفي مي نمايند. لكن مذهب تصور جهان ذاتي، خدا را در تمام امور و كائنات ساري و جاري مي بينند. اين نوع مذهب، قائل به وحدت وجود است و تصور وجود اولوهيت، جدا از كائنات و هستي ممكن نيست. اين مذهب اختصاص به جهان شرق دارد و در هر چيزي خدا را مي بيند؛ مانند بودا، برهمن، كنفوسيوس و حتي اگر بتوان فلسفه هگل و پديده Giest وي را مذهب ناميد.

وي هم معتقد است خدا در جهان نيست، بلكه جهان در خداست. در اين نوع مذهب، شخص پيامبر اهميّت فوق العاده اي مي يابد و الگو مي باشد. پيروان چنين مذهبي به وي به عنوان وسيله تنزيل يك پيام آسماني نمي نگرند؛ لكن در مذهب هاي سامي به تصور علوي، اهميّت شخص پيامبر به واسطه پيامش است؛ اگر چه پيامبر در ابعاد گوناگون ممكن است بعدها مورد اقتدا و الگوي رفتاري قرار گيرد.

مذهب مسيحيت و اسلام از نوع علوي اند، و لذا جهان پذيرند. يعني به جهان مادي و مخلوق اصالت مي دهند و براي آن طرح و برنامه دارند.

مذهب مسيحيت الگوي اديان باز

حضرت مسيح به هنگام تولد و اعلان دين و جذب حواريون، همواره مورد تعقيب حكام يهودي وقت بود بر اين اساس تلاش مي نمود تا قوانين و قواعد اعلام شده خود را در تعارض با قوانين موجود نبيند. لذا اصولي مانند «عشق به خداوند و انسان»، «دوست داشتن همه انسان ها و از آن جمله دشمنان»، «متعلقات قيصر را به وي دادن و متعلقات معنوي را به كليسا دادن»، «صلح»، «برابري»، «ايثار»، «منع مال اندوزي» را به حواريون هديه دهد.

اگر چه نفس چنين اصول و شعارهايي در عمل با قواعد موجود آن زمان در تخالف و تعارض، و به صورت طبيعي مورد تعقيب و پيگرد قرار مي گرفتند، لكن به عنوان يك جنبش انقلابي در تاريخ اديان آن زمان، نهضتي عليه يهوديت تلقي مي شد كه به صورت نيمه پنهان به حركت خود ادامه مي داد و روز به روز بر طرفدارانش افزوده مي شد، لكن دائما در معرض سركوب قرار داشت. تا آن كه در سال 313 ميلادي توسط كنستانتين امپراطور روم پذيرفته شد و به عنوان دين رسمي اعلام گرديد و به تدريج داعيه هاي سياسي كليسا آشكار شد.

بعدها مسيحيت در قرون وسطي ـ از قرن پنجم تا پانزدهم ـ به مذهب و حكومت تبديل گرديد. مركز ثقل مسيحيت از سال 347 ميلادي به بعد، كليساي روم بود كه توسط «سنت پطرس» بنيانگذاري شد و به تدريج آن قدر موفقيت كليسا و آباء آن مستحكم شد كه در زمان «پاپ گريگوار كبير» در قرن هفتم، مشروعيت بخشيدن به حكومت هاي پادشاهي از وظايف آنها شد.

در اين زمان تا قرن يازدهم بين پاپ ها و امپراطوري روم مقدس كه در 493 توسط فرانك ها تأسيس شده بود، نوعي وحدت به وجود آمد، اما با ايجاد نزاع بين پاپ ها و حكومت هاي پادشاهي و فئودالي، بار ديگر نزاع به نفع كليسا در قرن 12 و 13 به پايان رسيد. كليسا حكومت هاي پادشاهي و فئودالي را از طرق منابع قانوني و مشروعيت بخشي تأييد مي كرد و پادشاهان هم خود را دست نشانده پاپ مي شمردند و بخشي از ماليات ها را جمع آوري و به مراكز كليساي كاتوليك ارسال مي نمودند.

اين وضعيت تا قرن چهاردهم استمرار داشت. در اين سده، انديشمنداني مانند ماكياول، مارتين لوتر و كالون روي كار مي آيند و «نهضت علمي رنسانس» يا نوزايش را به همراه جنبش اصلاح مذهب «رفرماسيون» به ارمغان مي آورند. پادشاهان و از آن جمله لويي پانزدهم در قرن سيزدهم با استفاده از موقعيت پيش آمده و به كمك روشنفكران و اصلاح طلبان جديد، پاپ را دستگير و زنداني مي كند و مقر اقامت پاپ ها از روم به منطقه اي به نام آوينيون در جنوب فرانسه منتقل مي شود و به تدريج از عظمت كليساي كاتوليك در اداره امور حكومت به طور مستقيم كاسته مي شود. در اين زمان اناجيل چهارگانه اعتبار پيدا مي كنند.

اناجيل چهارگانه عبارتند از: انجيل مَرقُس كه براي رومي ها نوشته شده بود و طبق اسناد موجود در كتب تاريخ اديان چند دهه قبل از غيبت و معراج حضرت عيسي جمع آوري گرديده بود؛ انجيل متّي، انجيل يوحنا كه از حواريون است و به نام پيامبر اكرم(ص) اشاره نموده است و انجيل لوقا كه پزشكي از ياران پولوس بوده است و پولوس يكي از رسولان بزرگ يهودي بود كه بر اثر مكاشفه مسيحي شد و نهضت پروتستانتيزم، بيشتر از اين انجيل استفاده مي كند.

متعاقب نهضت رنسانس و رفرماسيون، رشد انديشه هاي نو در زمينه حاكميت دولت ملي، اضمحلال تدريجي نظام فئوداليزم و تفرقه در كليسا باعث اوج نهضت پروتستانتيزم، به رهبري مارتين لوتر و كالون شد.

يكي از اصول مورد اعتراض پروتستان ها به رهبري مارتين لوتر عبارت بود از دكترين بخشايش گناهكاران يا Indulgenceكه به وسيله آن آباء كاتوليك، گناهان انسان هاي ديگر را مي آمرزيدند. مارتين لوتر استدلال مي نمود كه انسان آن قدر غرق گناه مي باشد كه به واسطه كوشش هاي خود هم نمي تواند به فلاح و رستگاري برسد.

رستگاري وي فقط از طريق لطف خداوند «God،s Grace» ممكن است. در واقع طبق اين نظريه، كليسا و آباء آن، ضامن رستگاري انسان بودند؛ در حالي كه لوتر نقش كليسا را با ادامه نظريه «آمرزش گناه انسان با لطف خداوند» رقيق و كم رنگ نمود.

از ديگر اصول مورد اعتراض، دكترين برتري و تمايز مايملك معنوي كليساي كاتوليك بود. لوتر مي گفت همه معتقدان به خدا مساوي هستند و هر مؤمني، روحانيِ خويشتن است. اين مسئله تا حدّي باعث تضعيف اعتبار مذهبي سلسله مراتب كليسا گرديد. همچنين نهضت پروتستانتيزم، ضمن دادن امتيازات ويژه اي به روحانيت كليساي كاتوليك، خود اين طبقه را زير سؤال برد. اين همه باعث گرديد تا در طي زمان، سلسله مراتب كليسا از لحاظ اعتبار مذهبي به شدّت تضعيف گردد.

اصل بعدي مورد اعتراض پروتستانتيزم كه تا حدّ زيادي پادشاهان و فئودال ها را به خود جلب كرد و همچنين باعث گرديد تا ديانت مسيح خود را با آرمان هاي دنياگرايانه مساعد سازد، آن بود كه كليساي كاتوليك منبع حاكميت و قاضي نهايي را پاپ مي دانست.

در واقع پاپ ها واگذاري تاج و تخت به پادشاهان را از حقوق و اختيارات خود مي دانستند و آنها را مشروعيت مي دادند. لوتر دكترين دو شمشير يا دو پادشاه را مطرح ساخت. بدين نحو كه پادشاهان و حاكمان دنيوي هم قدرت و حاكميتشان را از خداوند دريافت مي دارند و وظيفه روحانيون و پاپ ها در امور معنوي خلاصه مي گردد. براي وصول به اين نظريه، مارتين لوتر بحث خود را از انسان شروع مي كند.

به نظر مارتين لوتر انسان موجودي دو وجهي است:

الف. وجه مادي Temporal Order))

ب. وجه معنوي Spritual Order))

وظيفه وجه مادي در يك انسان آن است كه مسئوليت وي را در مقابل انسان هاي ديگر و تعاملات اجتماعي مشخص مي سازد و وظيفه بُعد معنوي، آن است كه انسان را در ارتباط با خداوند تبيين مي نمايد. يعني انسان از طريق روح مقدس و كتاب مقدس Word)) تحت حاكميت خداوند قرار مي گيرد. چون اين دو وجه، توسط خداوند در انسان به وديعه گذاشته شده است، پس نماد اين وجوه، يعني حكومت هاي مادي پادشاهان و فئودال ها و همچنين حكومت معنوي پاپ هم به نحوي مشروعيتش به خدا برمي گردد.

البته مارتين لوتر چنين مطلبي را با صراحت بيان نمي كند، بلكه آن را در وراي الفاظي مانند هديه جالب خداوند،(1) يك نظم الهي،(2) يك گنج بزرگ(3) بيان مي كند كه در آن حاكمان، نمايندگان خداوند هستند. در جايي هم حاكمان را به تعبيري «ابزارهاي خداوند»(4) مي شمارد.

بر اين اساس حاكمان هم كه همواره به دنبال توجيه قدرت و سياست خود بودند، وضعيت جديد را براي افزايش قدرت خود مساعد يافتند و به تدريج تمايل خود را به نهضت پروتستانتيزم نشان دادند تا خود را از نوع كليسا و آباء آن نجات دهند و بدين ترتيب بود كه لويي پانزدهم، پاپ را در قرن سيزدهم دستگير و زنداني مي نمايد و مقر وي را از روم به آوينيون منتقل مي كند.

از طرف ديگر طبقه روبه رشد بورژوا هم به دنبال فلسفه اي براي توجيه ثروت خود بود تا بتواند خود را هم شأن اشراف نشان دهد. اشراف درجه يك و اشراف مياني، خود را تافته جدا بافته مي پنداشتند و تلاش در حفظ حدود و ثغور شأن خود و تمايز از بقيه مردم را از وظايف حوزه عمومي خود مي ديدند.

اين فلسفه توسط كالون دوست و همراز صميمي مارتين لوتر به منصه ظهور رسيد. طبق تفاسير اوليه كليساي كاتوليك، «ثروت و سودپرستي قبيح شمرده مي شد. فرد ثروتمند مشكل به بهشت راه پيدا مي كرد. هر كس وظيفه داشت از درآمد خود جز آنچه براي زيست و معاش وي ضروري است، باقيمانده را به فقرا و تهيدستان ببخشد و يا به بيت المال عمومي بسپارد». ابتدا توماس آكونياس اين مسئله را در تضاد با توليد و كارآئي اقتصاد معرفي كرد و بر مالكيت خصوصي تأكيد زياد ورزيد. بعدها كالون تفسير كليساي كاتوليك را واژگون نمود و گفت ثروت يك موهبت خدايي است.

خدا به كساني موهبت مي كند كه از آنها راضي است. پس ثروتمند، محبوب خداوند است؛ زيرا ثروت از نشانه اي از لطف خدا است. مسيحيان به واسطه آن كه نشان دهند مورد لطف خداوند هستند، شروع به ثروت اندوزي نمودند و بدين ترتيب شأنيت بورژوا در ثروت اندوزي توجيه گرديد.

علاوه بر آن اصولي كه قرين ثروت اندوزي مي باشد، مانند فردگرايي، آزادي كار و كوشش، عقلانيت، سكولاريزم، مساواتگرايي، اولويت يافت و پروتستانتيزم با انطباق خود با آرمان هاي دنياگرايانه و با رهاورد ثروت و قدرت، راه ترقي را براي ملل اروپايي گشود و در مقابل، مذهب را در حوزه خصوصي زندگي فردي به بند كشانيد. چنان كه به طور رسمي در 1794 كنوانسيون ملي فرانسه به دنبال انقلاب 1785، دخالت كلسيا را در امور سياسي ممنوع نمود و سرانجام در فرانسه، مداخلات سياسي كليسا در 1905 به دنبال قانون جدايي دين از سياست به حداقل خود رسيد و از اين به بعد كليسا به نهادهاي جمهوري خواه گردن نهاد و نظام سكولار بر نهادهاي اجتماعي سايه گستراند و كليسا هم تسليم خواسته هاي سياستمداران سكولار گرديد، تا حدي كه به ديني ـ دنيايي مبدل گرديد. در واقع عرفي شدن و سكولار شدن سياست در جوامع غربي، عكس العملي به شرايط قرون وسطي است.

بايد توجه داشت كه انسان ها در طيفي از افراط و تفريط زندگي مي نمايند. كليساي كاتوليك ده قرن بر زندگي مردم حاكميت داشت و آن را اداره مي نمود. اداره چنين وضعيتي در بستري از افراط گرايي بود؛ كليسا حتي در امور علمي، پزشكي و رياضي هم قواعدي را تنظيم نموده بود. شايد بتوان جزمهايي مانند دكترين خطاناپذيري كليساInfalibility))، مركزيت زمين، گردش دايره اي شكل ستارگان به دور زمين، هر حركتي نياز به حضور دائمي محرك دارد و بالاخره جزم عدم وجود حقيقت كشف نشده توسط كليسا، همگي حاكميت افراطي مذهب را در ده قرن نشان مي دهد.

در مقابل چنين وضعي است كه انسان ها به تفريط كشانده مي شوند و به اكتشافات علمي و عقلي آن قدر بها مي دهند كه امروزه بزرگ ترين انديشمندان جهان غرب، انتقادات سختي را بر جوامع غربي وارد مي نمايند و جوامع غربي را دچار بحران معنويت و الينه شدن معرفي مي كنند. يعني وضعيت افراط گذشته به تفريط مبدل مي شود. همان طور كه اشاره شد، انسان ها همواره در دو وضعيت افراط و تفريط به سر مي برند. عكس العمل به حاكميت مذهبي محض كليسا، باعث شد تا از قرن پانزدهم به بعد، زمزمه هاي جدايي دين از سياست آغاز و سرانجام از قرن نوزدهم به بعد به اوج تفريط خود كشيده شود؛ به طوري كه امروزه تمدن و فرهنگ غرب از سوي متفكران برجسته آن ديار مورد سرزنش و انتقاد قرار مي گيرد.

افرادي مانند اسوالد اشپنگلر(5) در كتاب «انحطاط تمدن غرب»، آرنولد توين بي انگليسي در كتاب دوازده جلدي «مطالعه تاريخ»، پيتيرم سروكين متفكر روسي الاصل مقيم آمريكا، ساموئل هانتينگتون، فرانسيس فوكوياما در كتاب «پايان تاريخ»، كارل ياسپرس در كتاب «آغاز و انجام تاريخ» و اصحاب مكتب فرانكفورت مانند هوبرت ماركوزه، اريك فروم، يورگن هابرماس، ماكس هوركهايمر و جورج لوگاچ، همگي به نحوي تمدن غرب را در سراشيبي انحطاط و مرگ مي بينند. اسوالد اشپنگلر آلماني الاصلي، معتقد است كه تمدن غرب در سراشيبي انحطاط قرار گرفته و بدين جهت هم كتاب خود را «انحطاط تمدن غرب» نام مي نهد.

وي مي گويد عذاب وجدان و تشنگي روحي شديد ايجاد شده كه هدفش تأسيس دنياي جديدي است كه انسان بتواند به جاي عقايد پر زرق و برق و نظريات مشعشع، در پي اسرار و رموز گيتي برآيد و سرانجام مقاصد خود را در «دين نوبت ثاني» كه تمدن آسيايي باشد، خواهد يافت.

به عقيده اشپنگلر ملل مغرب زمين كه فرهنگ مخصوص آنها از اول قرن دهم ميلادي شروع گشته و از قرن نوزدهم وارد مرحله «تمدن» شده، هم اكنون از بعضي جهات به اوج عظمت رسيده و در بعضي از نقاط آن سرزمين آثار فرسودگي نمايان شده و تقريبا در ساير نقاط (اروپا و آمريكا) و در جميع رشته هاي حياتي آنان دوره انحطاط آغاز شده و ملل مغرب زمين هم با همه عظمت و جلال و ابهتي كه چشم جهانيان را خيره ساخته، به دنبال روميان و چينيان خواهند رفت.

ويژگي اشپنگلر آلماني آن است كه علي رغم آن كه مورد غضب و انتقادات تند سياست پردازان دنياي متجدد سرزمين خود قرار گرفته، هنوز خود را اسير ظواهر فريبنده و پرزرق و برق تمدن غربي و لوازم آن نمي بيند و به طور ريشه اي از آن انتقاد مي كند. يكي از مباحث مورد انتقاد وي دموكراسي است كه آن را مساوي ظاهرسازي و تقلب مي داند.

وي معتقد است كه پول جريان انتخابات را اداره مي كند و آن را به نفع كارتل پولداران خاتمه مي بخشد و جريان انتخابات به صورت يك بازي ساختگي در خواهد آمد كه تحت عنوان «اخذ تصميم ملت» به معرض نمايش عمومي گذارده مي شود. خلاصه اينكه پس از آن كه دموكراسي به وسيله پول، عقل و شعور را از ميان برد، همان تيشه به ريشه خود دموكراسي خورده، آن را بر خواهد انداخت.

توين بي نويسنده مشهور انگليسي در انتقاد از تفريط غرب در جدايي دين از سياست مي گويد: «من در مطالعه تاريخ سعي دارم به فراسوي پديده هاي انساني نفوذ كنم و آنچه را در وراي آنها پنهان است ببينم. در تلاش براي ناميدن آنچه به گمان من در وراي پديده ها نهان است، واژه خدا را به كار مي بريم، چون اصطلاح ديگري نمي يابم.»(6)

توين بي مانند اشپنگلر از بازگشت ادوار و اضمحلال تمدن غرب به واسطه معنويت و الينه شدن انسان ها در ابزار، سخن مي گويد، لكن برخلاف اشپنگلر، اميدوار است كه شايد بتوان از طريق دين، جامعه غرب را نجات بخشيد. غرب در نزد توين بي نيز مانند اشپنگلر، آينده اي تيره دارد كه شايد توسل به معنويت و ديانت موجب نجات آن شود.

وي مي گويد تاريخ را ابر مرد مي سازد؛ ابرمردي كه شخصيت خلاق دارد. اين ابرمردان به صورت عارف، قديس، پيامبر، شاعر، زمامدار، مورخ، فيلسوف و انديشمند سياسي ظاهر مي گردند. اين مردان بزرگ كه همان برگزيدگان و نخبگان و انسان هاي ممتازند، تمدن سازند و پيشرفت آن را هم تسريع مي نمايند. وي افرادي مانند موسي، عيسي، محمد(ص)، زرتشت و كانت را ذكر مي كند.

اين مردان بزرگ كه واقعا و نه مجازا ابر انسانند، برخوردار از معجزه آفرينش مي باشند. توين بي به پيروي از برگسون معتقد است تنها راه نجات «عروج»، يعني انتقال هدف ها و ارزش ها به عرش خداوند است. به عبارت بهتر، راه رستگاري در بازآفريني و بناي يك كليساي جديد است. اين كليساي جديد كه همان كليساي جهاني است، مي تواند جاي دولت جهاني را بگيرد.

وي مردم غرب را از يكديگر متمايز مي سازد: الف. مردمي كه زماني مسيحي بودند؛ ب. انسانِ بعد از مسيحيت. انسان هاي بعد از مسيحيت بواسطه فرسودگي و خستگي مفرط از جنگ هاي صليبي و ديني از هر چه رنگ دين داشت، روي گردان شدند و جهان بيني نو، هنجارهاي نو و اخلاق نو كه با نظائر مسيحي خود تفاوت كيفي داشت پديد آوردند و در راه تكنولوژي و جستجوي نعمات مادي قدم گذاشتند، آن قدر دراين راه افراط نمودند كه محتواي الهي و نيازهاي معنوي را كه انسان را ارضا مي نمايد و به زندگيش معنا مي بخشد، كنار نهادند.

به طوري كه امروزه آنها با يك بحران عميق روبرو هستند و آن بحران از دست رفتن اصول اخلاقي است. وي اين دوره از تمدن غرب را «زمان مصائب» مي نامد و مي گويد: اين بحران را مي توان با يك رنسانس ديني معالجه نمود. به اعتقاد توين بي «ما مي توانيم و بايد دعا كنيم كه خداوند مهلتي را كه براي اجراي حكم مرگ جامعه به ما داده، تمديد نمايد و چنانچه با روحي تائب و دلي شكسته به درگاه او روي آوريم، اجابت مي كند.»(7)

زمان مصائب، زماني است كه تهديداتي مانند «از بين رفتن آزادي روح»، «پيدايش دولت توتاليتر»، «انحطاط عميق اخلاقي» بر انسان بعد از مسيحيت مستولي مي شود. او معتقد است كه لازم نيست تمدن غرب، مسيحيت را احياء نمايد تا از تهديدات بالا خلاص گردد، بلكه او مي تواند با پيوستن به «اديان والا» چون مسيحيت، اسلام، هندوئيسم و بوديسم و حذف عناصر فاني آنها و مهم تر از همه، حذف نابردباري نسبت به ساير اديان و خلاص شدن از چنگ اين ادعا كه تمام حقيقت تنها در تصرف ايشان است، با هم متحد شوند و آنگاه حاكميت مجدّد معنويت و دين را بوجود آورند و خود را نجات بخشند.

اينكه اين چهار دين را «اديان والا» مي نامد، براي آن است كه آنها اولاً طرق شناخت پروردگار و پيوستن به او را كه هدف والاي تاريخ جهان به شمار مي آيد، حكايت مي كنند؛ ثانيا براي رسيدن به معنويت از ديدگاه توين بي، بايد منجي و مسيحايي ظهور كند تا دين نو و جديدي را پايه گذاري نمايد كه در اين دين نو يا كليساي نو، عناصر جالب و جذاب اين چهار دين را در خود متحد سازد.

سوروكين به دليل هشدارهاي تند و هراس آورش درباره بحران هاي اجتماعي و پيام پايان تمدن حسي عصر حاضرِ جامعه غرب، هدف طعن بسياري از جامعه شناسان غربي قرار گرفته است؛ به طوري كه گوشه عزلت گرفت و گفت: «من در طي پژوهش هايم در مورد نظام ها در طي 35 قرن از تمدن هاي كرت، مينويي، يونان و روم گرفته تا فرهنگ هاي اروپايي و حتي فرهنگ هاي مصر، چين و هند، به اين نتيجه رسيدم كه در تمام اين موارد بعد از فروپاشي نظام حسي، نظام مذهبي و شهودي جايگزين آن مي گردد.» در مورد اروپاي غربي سوروكين مي گويد ما در دوره گذار از يك تمدن به نظام ديگر مي باشيم و آنچه نظام آينده را شكل مي بخشد، تمدني مذهبي و شهودي است.

اين تمدن چيزي كاملاً متفاوت از فرهنگ مسلط پنج يا شش قرن اخير است. از آنجا كه اروپاي غربي، كانون فرانظام فرهنگي (تمدن) در حال مرگ است، بنابراين كانون تمدن جديد، بايد در جاي ديگر باشد. تمدن جديد به تجديد حيات اخلاقي يا عشق و يا حرمت به حيات را به عنوان ضروري ترين نياز جامعه بشري، حتي ضروري تر از پيشرفت علمي و تكنولوژي و ديگر پيشرفت ها توصيه مي كند و اولويت مي دهد. در پناه چنين تمدني است كه سوروكين مي گويد مي توان خلأ فعلي تمدن غرب را پر نمود.

محاسبه هاي سودگرايانه و لذت پرستانه و استدلال هاي عقلاني و تجربي ديگر، علاج تمدن فرسوده غرب نيست. بلكه علاج تمدن فرسوده غرب، تصميم ما انسان ها است كه همگي خرد، دانايي و زيبايي و به ويژه، عشق به حرمت حيات را بسيج نماييم و به بحران عصر خود پايان دهيم و اين چيزي نيست مگر معرفت به عرصه جديد اخلاق مبتني بر فرهنگي شهودي ـ اخلاقي. فرانسيس فوكوياما هم نسبت به تفريط در تمدن غرب، افسوس مي خورد و آن را قرين با خاموشي شور و شوق انسان ها مي بيند.

اگرچه پايان تاريخ براي وي استقرار دموكراسي مبتني بر ليبراليزم است، لكن مي گويد «سده هاي ملامت باري» چشم به راه آدمي است. در پايان تاريخ، شاهد دوره بسيار اندوه باري خواهيم بود كه نه از فلسفه خبري خواهد بود و نه از هنر. فقط مسئله حفظ و نگاهداشت دائمي موزه تاريخ بشريت در ميان خواهد بود. در اين دوره ارزش هايي مانند پيكار براي اكتشاف، آمادگي براي به خطر افكندن زندگي در راه يك آرمان، نبرد ايدئولوژيكي جهاني كه مستلزم شجاعت و شهامت است، جاي خود را به حسابگري اقتصادي، جستجوي بي پايان براي راه حل هاي تكنيكي، نگراني مربوط به محيط زيست و ارضاي توقعات مصرفي پيچيده خواهند داد.

مع ذلك فوكوياما نسبت به آينده طويل المدت جوامع، ترديدهاي جدي دارد؛ اگرچه خوشبين هم هست. وي مي گويد «افول زندگي اجتماعي اين انديشه را القاء مي كند كه در آينده ممكن است ما تبديل به «آخرين انسان» شويم كه تنها به آسايش خود فكر مي كند؛ از هر گونه ميل براي اهداف متعالي محروم گرديم؛ چرا كه سخت به جستجوي رفاه شخصي هستيم. لكن ممكن است خطر ديگري هم وجود داشته باشد و آن اينكه ممكن است به «اولين انسان ها» تبديل شويم و درگير جنگي خونين و بي حاصل گرديم، لكن اين بار با سلاح هاي مدرن وارد شويم.»

ساموئل هانتينگتون هم از خلأ بحران معنويت در غرب گلايه مي نمايد و اين بحران را منشأ تقابل تمدن هاي اسلامي و كنفوسيوسي با تمدن غرب معرفي مي نمايد. به اعتقاد هانتينگتون قوي ترين عامل نوزايي ديني در سطح جهان، دقيقا همان عاملي است كه انتظار مي رفت باعث نابودي دين بشود؛ يعني مدرنيزاسيون اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي. نماد و ترجمان اين عوامل يعني سكولاريزيم، نسبي گرايي اخلاقي و لذت جويي، باعث گرديده اند تا نوزايي ديني با تأكيد دوباره بر ارزش هاي نظم، انضباط كار، همياري و همبستگي انساني، به عنوان يك واكنش جهاني در مقابل سكولاريزم و جهانگرايي قد علم نمايند. هانتينگتون مي گويد همه انواع نوزايي ديني به غير از نوع مسيحي آن، ضد غرب هستند. اما به معناي نفي مدرنيته نيست؛ بلكه به معناي نفي غرب و انكار فرهنگ ملحدانه نسبي انديشي و بي شكلي است كه با غرب ملازم است و از آن به بحران معنويت ياد مي گردد.

نوزايي ديني با اين بحران مخالف است و اين بحران را با نام «غربزدگي» معرفي مي نمايد. در واقع نوزايي ديني اعلان استقلال فرهنگي از غرب است. يعني آنها مي گويند «ما مدرن مي شويم، اما مثل شما نمي شويم». زيرا مسلمانان و آسيايي ها همواره بر برتري فرهنگي خود نسبت به غرب تأكيد مي ورزند. هانتينگتون مي گويد انتظار غربي ها اين است كه ملت هاي ديگر ارزش هاي غربي را در نهادهاي خود به كار گيرند و آنها را تحقق بخشند. اين همان جهان گرايي است كه غربي ها از آن انتظار دارند؛ در حالي كه اين پديده در نزد غير غربي ها، امپرياليزم است. به اعتقاد وي، اسلام تنها تمدني است كه بناي غرب را با تهديد مواجه كرده است. وي اضافه مي نمايد. در جريان جنگ سرد، غرب نيروهاي مقابل خود را «كمونيزم بي خدا» لقب مي داد. در حالي كه در جهان پس از جنگ سرد كه ويژگي اش برخورد تمدن هاست و در واقعه 11 سپتامبر 2001 در انفجار برج هاي دوقلوي سازمان تجارت جهاني در نيويورك و متعاقب آن حمله آمريكا و غرب به افغانستان و خاورميانه، خود را به ظهور رسانيد، مسلمانان نيروهاي مقابل خود را «غرب بي خدا» مي دانند.

انتقاد هانتينگتون از دنياي غرب آن است كه اولاً غربي ها فرهنگ خود را جهاني معرفي مي نمايند و اين يك پديده كاذب غيراخلاقي و خطرناك است؛ ثانيا آنها اصرار مي كنند تا ملت هاي غيرغربي، ارزش ها، نهادها و فرهنگ هاي غربي را بپذيرند؛ در حالي كه اصرار بر سر اين مسئله، مي تواند تبعات نامطلوبي را در پي داشته باشد. جهان گرايي غربي براي جهان بسيار خطرناك است؛ چون مي تواند به جنگي بين تمدني ميان كشورهاي كانوني منجر شود. اين پديده براي غرب هم خطرناك است؛ چون به شكست غرب منجر مي گردد.

پس به نظر وي، مسئوليت رهبران غربي اين نيست تا تلاش نمايند تمدن هاي غيرغربي را به شكل تمدن هاي غربي در بياورند، چون اين مسئله فراتر از قدرت ايشان است، بلكه بايد رهبران غرب اين نكته را درك نمايند كه مداخله آنها در امور تمدن هاي ديگر، مي تواند منشأ عدم ثبات و شكل گيري برخوردهاي جهاني در يك جهان چند تمدني باشد. هانتينگتون مي گويد: چنين به نظر مي رسد كه در سطح جهان، مدنيت و جامعه مدني، جاي خود را به بربريت و جامعه بربري مي دهد و اين مي تواند پيش درآمد وقوع يك پديده غيرقابل پيش بيني باشد؛ يعني «عصر تاريك» كه شايد هميشه بشريت را فراگيرد. زيرا اصرار غرب بر جهاني سازي ممكن است منجر به يك برخورد بزرگ شود. در اين برخورد، اضمحلال جلوه هاي تمدن هاي عمده جهاني مانند هنر، ادبيات، معنويت، فلسفه، علم، فن آوري و اخلاق، در قالب جمعي يا فردي يعني تك تك، نگران كننده خواهد بود. به عبارت بهتر، اين درگيري باعث خواهد شد تا عمده تمدن ها يا با هم يا تك تك از بين بروند.

كارل ياسپرس، فيلسوف اگزيستانسياليست آلماني هم در كتاب معروف خود «آغاز و انجام تاريخ» در 1949 به بحران معنويت در انسان غربي اشاره مي نمايد. به عقيده وي انسان ابزار دست ماشين مي گردد و به نوعي الينه شدن و از خودبيگانگي دچار مي گردد. در كلام ياسپرس كه متأثر از ماكس وبر مي باشد، از تمدن غرب به خاطر ماشيني بودن انسان انتقاد زيادي وجود دارد. اصولاً وي از «ماشين» به عنوان يك عامل فني نام مي برد و آن را نقطه عطف در زندگي انسان ياد مي كند. «ماشين بخار نقطه عطف بود، 1776. سپس الكتروموتور (ماشين دينامو 1867) به وجود آمد كه نيروي مكانيك جديد را هزار بار بيشتر از قبل نمود.»(8) لذا وابستگي انسان به ماشين و به سازمان كار كه خود ماشين ديگري است» باعث گرديده تا انسان جزئي از ماشين شود و تمام حوزه هاي زندگي وي اعم از حوزه خصوصي، عمومي و نقاط عطف آن متأثر باشد. اين متفكر دغدغه خود «انسان بودن» را كه به خلأ معنويت تعبير مي گردد، دارد. احتمال اينكه آدمي خود را گم كند و به صورت ماشين در آيد و زندگي خود را فاقد آزادي و در بستري از شرارت و بدي بگذراند، بسيار زياد است. اين شرائط، باعث مي گردد تا انسان ها همواره مورد تهديد باشند؛ همان طور كه در گذشته اردوگاه هاي ناسيونال سوسياليستي و بخاري هاي آدم سوزي براي نابود ساختن ميليون ها تن آدمي و وقايع مشابه ديگر در كشورهاي توتاليتر، انسانيت را مورد هجوم و تهديد قرار داده بود.

در واقع متفكريني كه به نحوي در ارتباط با خلأ معنويت در زندگي انسان غربي قلم مي زنند، به نوعي پاسخگوي قلم متفكرين ديگري هستند كه ايدئولوژي را نابود شده مي بينند. اين گونه قلم فرسايي هايي كه پايان عصر ايدئولوژي را مرتبا بشارت مي دهند، در واقع باعث گرديده اند تا جامعه شناسي سياسي مذهب، اولاً چارچوب ها و مفاهيم و روش هاي آن ناشناخته و نسنجيده باشند و ثانيا شاخه كمتر توسعه يافته جامعه شناسي سياسي، معرفي گردد. چون نماد بارز ايدئولوژي دين است.

پاورقيها:

1- A Wonderful Gift of God.

2- A Divine Ordinance.

3- A Great Treasure.

4- God،s Instrument.

5- Swoald Spengler، The Decline of the West

6. توين بي، آرنولد، مورخ و تاريخ، ترجمه حسن كامشاد، تهران، خوارزمي، 1370، صص 44 و 45.

7. كاسمنيسكي، نقد فلسفه تاريخ آرنولد توين بي، ترجمه علي كشتگر، عطا نوريان، تبريز، نشر احياء، بي تا، ص 38.

 

این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

پیام هفته

دوری از فساد
قرآن : ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ لِيُذيقَهُمْ بَعْضَ الَّذي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ   (سوره روم ، آیه 41)ترجمه: فساد و پریشانی به کرده بد خود مردم در همه برّ و بحر زمین پدید آمد تا خدا هم کیفر بعضی اعمالشان را به آنها بچشاند، باشد که (از گنه پشیمان شده و به درگاه خدا) باز گردند.حدیث: امام صادق(ع) : سياتي علي النّاس زمان لا ينال الملك فيه الّا بالقتل و التّجبّر و لا الغني الّا بالغصب و البخل و لا المحبّه الّا باستخراج الدّين و اتباع الهوي؛... (اصول کافی ، ج2 - ص 91)ترجمه: به زودي زماني فرا مي رسد كه در آن به سلطنت رسيدن ممكن نيست، مگر با ...

ادامه مطلب

موسسه صراط مبین

نشانی : ایران - قم
صندوق پستی: 1516-37195
تلفن: 5-32906404 25 98+
پست الکترونیکی: این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید