درس بيست و هفتم : در فتوى ، علاوه بر اجتهاد در علوم ظاهريّه ، صفاى قلب لازم است

درس بيست و هفتم : در فتوى ، علاوه بر اجتهاد در علوم ظاهريّه ، صفاى قلب لازم است


أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشّيْطَانِ الرّجِيمِ 
بِسْمِ اللَهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ 
وَ صَلّى اللَهُ عَلَى سَيّدِنَا مُحَمّدٍ وَ ءَالِهِ الطّيّبِينَ الطّاهِرِينَ 
وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الْأنَ إلَى قِيَامِ يَوْمِ الدّينِ 
وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِىّ الْعَظِيمِ 


رواياتی كه از أئمّه معصومين صلوات الله و سلامه عليهم أجمعين وارد شده است بر يك نَسَق نيست ، و از جهت مضمون و مُحتوی در درجات مختلف قرار دارد . بعضی از آنها دارای معانی ساده‏ای بوده و قابل فهم برای عموم است ؛ و بعضی معانی دقيقتر ؛ و بعضی دقيق‏تر تا بجائی كه در بعضی از آنها مسائل حِكميّه و إلهيّه غامضه‏ای است كه جز أوحدیّ از ناس نميتواند آنها را إدراك كند . 
مزيّت كلمات أئمّه عليهم السّلام بر سائر عبارات ، فقط مزيّت از جهت لفظ و عبارت ، و از جنبه فصاحت و بلاغت نيست ؛ بلكه از جهت سُموّ معنی و عُلوّ مفاد ، و ارتقاء حقيقت مَغزی و مفهومی كه در آنها هست با سائر كلمات أفراد تفاوت دارد . 
بسياری از كوته‏ بينان أهل ظاهر و زمره‏ای از أخباريّين در اين مسأله به اشتباه افتاده‏اند و خيال می‏كنند : كلمات أئمّه كلماتی است كه مزيّت آن تنها حسن عبارت است ؛ و لذا قابل فهم برای همه هست . بناءً عليهذا می‏گويند : أخبار را كه در دست داريم ، همه چيز داريم ؛ و ديگر چه نيازی به علوم عقليّه و علوم حكميّه می‏باشد ؟! آنچه هست در خانه أهل بيت است ، و تجاوز از اين خانه غلط است . 
آری ! آنچه هست در خانه أهل بيت است و تجاوز هم غلط است ؛ ولی سخن در اين است كه : آنچه در خانه أهل بيت است چيست ؟ آيا آن چيزی است كه به فكر همه ميرسد و در دكّان هر عطّار و بقّالی پيدا ميشود ؟ يا نه ! در خانه أهل بيت رموزی است ، أسراری است كه علماء و بزرگان از مدقّقين و محقّقين و فلاسفه از حكماء ذوی العزّ و الإكرام بعد از يك عمر مطالعه و تحقيق ، تازه می‏توانند بعضی از نكات آنرا إدراك كنند ؛ و بزرگان از عرفاء بعد از يك عمر خون دل خوردن و زحمت كشيدن و پيروی كردن ، تازه می‏توانند بعضی از معانی را استشمام كنند ! 
اينكه هر چه هست در أخبار أئمّه عليهم السّلام است ، درست است ؛ ولی خبر را چه كسی می‏فهمد و إدراك می‏كند ؟! آيا إنسان بدون علوم عقليّه می‏تواند به آن أسرار برسد ؟! هيهات !! أئمّه عليهم السّلام با همه مردم سر و كار داشتند و با همه گفتگو می‏كردند ؛ و بر أساس فرمايش رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم كه فرمود : إنّا مَعَاشِرَ الْأَنْبِيآء أُمِرْنَا أَنْ نُكَلّمَ النّاسَ عَلَی قَدْرِ عُقُولِهِمْ (1) ، با هر كس بقدر فهم و إدراكش سخن می‏گفتند . 


چون كه با كودك سر و كارم فتاد         هم زبان كودكان بايد گشاد 


رسول خدا صلّی الله عليه و آله هم ، آن طوری كه با خواصّ خود تكلّم می‏فرمود ، با فرد فرد از أفراد بشر گفتگو نمی‏كرد . 
أفرادی كه أفكارشان در سطح نازلی است ، اگر إنسان با آنها در همان سطح مذاكره كند برای آنها مفيد است ؛ أمّا اگر بالاتر از آن گفتگو كند آنها را شكسته و خراب می‏كند ؛ چون إدراك نمی‏كنند . 
در روايت است كه : كلمه حكمت را با جاهلان مذاكره ننمائيد كه به حكمت ستم كرده‏ايد ؛ و از آموختن آن به أهلش دريغ مكنيد كه به ايشان ستم كرده‏ايد . أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود : جواهر نفيس را در گردن خوكها آويزان مكنيد ! (2) 
أئمّه عليهم السّلام هم با همه أفراد سر و كار داشته‏اند و همه قِسم مذاكرات و ردّ و بدلها واقع ميشد ؛ لذا معنی بعضی از روايات بسيار ساده و عادی است ، بطوری كه قابل فهم برای عموم است ؛ و بعضی‏ها دقيق و بعضی‏ها دقيقتر ؛ و در بعضی از روايات ، معانی غامضه‏ای وجود دارد كه در غايت صعوبت و إشكال است . 
رواياتی كه در «توحيد» صدوق رحمة الله عليه ، و فرمايشات حضرت إمام رضا صلوات الله عليه كه بسياری از آن در «عُيون أخبار الرّضا» وارد است ، اينچنين است . در بعضی از خُطَب «نهج البلاغة» معانی دقيقِ سخنان و عبارات أميرالمؤمنين عليه السّلام ، به اندازه‏ای أوج می‏گيرد كه كسی نمی‏تواند آن مطالب را إدراك كند ! آنوقت إنسان چگونه می‏تواند بگويد : تمام اين روايات برای همه قابل فهم است ، و ما هر چه ميخواهيم از روايات بدست می‏آوريم ؟! 
از مرحوم آية الله حاج ميرزا أحمد كفائی خراسانی ، آقازاده مرحوم آية الله حاج شيخ محمّد كاظم خراسانی صاحب «كفاية الاُصول» نقل شده است كه می‏گفت : «من «شرح اُصول كافی» از ملّای قزوينی را ديدم ؛ پدرم يكروز گفت : أحمد بيا يك چيزی به تو بگويم ! اگر مقدّمات فلسفه را نخوانی از اين روايات هيچ نمی‏فهمی!» . (3) 
چرا كه أسرار إلهی و مقام توحيد كه بعد از ساليان دراز علم و عمل برای مؤمنين پيدا ميشود ، در وهله أوّل كه پيدا نشده است ؛ و آن مؤمنی كه اين معانی را بدست آورده است ، نمی‏تواند آنرا به أفرادی كه بدست نياورده‏اند بگويد و إلقاء كند ؛ و چه بسا موجب گمراهی آنها ميشود . 
بر همين أساس است كه رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم ، أسرار خود را تنها به أميرالمؤمنين عليه السّلام می‏گفتند . ما از فريقين روايات متواتره داريم كه رسول خدا أسرار خود را فقط به آن حضرت ، و نيز به بعضی از أصحاب خاصّ خود مثل سلمان كه او هم صاحب سرّ بود ، می‏فرمودند . 
در روايت است كه مُدركات سلمان بالاتر از أبوذرّ ، و مقام توحيدش دقيقتر بوده است ؛ آن توحيدی كه او إدراك كرده بود أبوذرّ با تمام آن مقامات و درجات و صدقش إدارك نكرده بود . نه اينكه مرد خائنی بود ، و يا اينكه مرد 
دورغگوئی بحساب می‏آمد ؛ بلكه بتمام معنی الكلمه از خواصّ حضرت رسول خدا صلّی الله عليه و آله بود ؛ أمّا ظرفيّت و گنجايشش به اندازه سلمان نبود . بدين معنی كه : آن مقداری از معارف كه رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم در درون ذهن و وجود نفسانی او ميتوانست بريزد ، تا حدّ محدودی بود ؛ ولی سلمان ظرفش وسيعتر بود ، و به مطالب بالاتری از عرفان رسيده بود كه إدراك آن حال برای أبوذرّ غير قابل قبول بود . يعنی اگر سلمان مطالب خود را به أبوذرّ می‏گفت ، أبوذرّ آنرا ردّ كرده می‏گفت : تو مشركی ! تو كافری ! اين كلام تو كفر است ! لَوْ عَلِمَ أَبُوذَرّ مَا فِی قَلْبِ سَلْمَانَ لَقَتَلَهُ أَوْ كَفّرَهُ . (4) 
ببينيد چقدر مطلب دقيق است ! در حالی كه أبوذرّ با سلمان نشسته و با هم غذا می‏خورند و با يكديگر رفيقند ، و عقد اُخوّت هم بين هر دو بسته شده است ؛ وليكن آنقدر تفاوت إدراك بين آندو موجود است كه اگر أبوذرّ از مُدركات سلمان اطّلاع پيدا كند او را می‏كشد ، و می‏گويد : تو مَهدور الدّم هستی ، چون اين عقيده‏ات شرك يا كفر است ! يعنی او به مرحله‏ای از مراحل توحيدی رسيده است كه آن مرحله برای أبوذرّ قابل قبول نيست ، و بنظر او عين بت‏پرستی است. 
مانند همين مطالبی كه امروزه در ميان ألسنه رائج و دارج است كه : فلان كس وحدت وجودی است ؛ و أصلاً كسی نبايد اسمی از وحدت وجود بياورد ؛ و عقيده به وحدت وجود كفر و شرك است ! 
وحدت وجود از بزرگترين و عاليترين و غامض‏ترين و لطيف‏ترين مسائل حكمت متعاليه است ، و فهميدنش كار آسانی نيست . إنسان بايد يك عمر زحمت بكشد علماً و عملاً ، آيا خدا به او قسمت كند كه أصل و حقيقت وحدت وجود را بفهمد يا نه ؟! اين از أسرار است و نمی‏شود اين را به همه كس گفت . 
اگر إنسان به كسی بگويد : وجود واحد است ، او از اين كلام چه إدراك می‏كند ؟ می‏گويد : اين حرف معنيش اينست كه : يك وجود بيشتر تحقّق ندارد و آن ، همان وجود ذات أقدس پروردگار است ؛ يعنی همه چيز خداست . و لذا خيال می‏كند : إنسان خداست ، خنزير خداست ، كلب هم خداست ، قاذورات خداست ، زانی خداست ، مَزْنیّ خداست . 
اين كفر و شرك است . وحدت وجودی نمی‏گويد : زانی و مزنیّ خداست ، كلب و خنزير خداست . او نمی‏گويد : إنسان خداست ؛ نمی‏گويد : بالاتر از إنسان (فرشتگان) خدا هستند ؛ و نمی‏گويد : ملائكه مقرّبين و روح خدا هستند . او نمی‏گويد : جبرائيل و روح الأمين و روح القدس خدا می‏باشند . 
او می‏گويد : اينها همه ، موجودات متعيّنه و متقيّده و محدوده و مشخّصه هستند ؛ و پروردگار حدّ ندارد .حتّی پيغمبر را با تمام آن بی‏حدّی كه نسبت به همه موجودات دارد ، وليكن نسبت به پروردگار محدود و ممكن است ، نمی‏گويد خداست . وحدت وجودی می‏گويد : غير از خدا هيچ نيست ! 
فرق است بين اينكه بگوئيم : همه چيز خداست . (كُلّ شَیْ‏ءٍ هُوَ اللَه) و يا اينكه بگوئيم : غير از خدا چيزی نيست . وحدت وجودی می‏گويد : غير از ذات مقدّس حضرت واجب الوجود علی الإطلاق ، وجودی در عالم نيست . وجود استقلالی يكی است و بس ؛ و او تمام موجودات را فرا گرفته است ، وَ لا تَشُذّ عَنْ حيطَةِ وُجودِهِ ذَرّة ! و هر موجودی را كه شما موجود مستقلّ می‏پنداريد ، اين استقلال ناشی از نابينائی و عدم إدراك شماست ! موجود مستقلّ اوست و بس . تمام موجودات وجودشان وجود ظلّی است ؛ وجود تَبعی و اندكاكی و آلی برای أصل وجود است . همه ، وجودشان وجودی است قائم به آن ذات مقدّس حیّ قيّوم . 
وحدت وجودی می‏گويد : غير از ذات پروردگار ، ذات مستقلّی كه بتوان به او إطلاق وجود كرد وجود ندارد ؛ و همه عالم إمكان مِنَ الذّرّةِ إلَی الدّرّة ، فانی و مندكّ در وجود او هستند ؛ و در مقابل وجود او هيچ وجودی استقلال ندارد و نمی‏تواند خود را نشان بدهد . همه ، سايه ‏ها و أظلال وجود او هستند . 
نه اينكه او می‏گويد : كُلّ شَیْ‏ءٍ هُوَ اللَه ، با لفظ «شَیْ‏ءٍ» إشاره به حدود ماهوی ميكند . حدود ، همه نواقص و أعدام و فقر و احتياجند ؛ با خدا چه مناسبت دارند ؟ و اين مسلّم است كه شرك است . 
ولی اين مطلبی كه بايد بعد از ساليان دراز به برهان متين إثبات شود ، يا بواسطه سير و سلوك إلی الله با قلب إدراك شود ، اگر إنسان آنرا بدست مردم بدهد ـ حتّی به كسانی كه أهل علمند وليكن در معارف إلهيّه قدمی استوار ندارند ـ از اين چه می‏فهمند ؟! می‏گويند : فلان شخص وحدت وجودی است ، و وحدت وجود شرك است و كفر است و ... 
تو أصلاً نمی‏فهمی وحدت وجود چيست ! و از آن سر در نمی‏آوری ! وحدت وجود سرّ آل محمّد است ! وحدت وجود حقيقت ولايت است ! وحدت وجود حقيقت نبوّت است ! وحدت وجود حقيقةُ كُلّ شَیْ‏ءٍ از جهت ربط خاصّ آن به ذات أقدس پروردگار است ! وحدت وجود همان مقام توحيدی است كه پيغمبر آمد ، و اين خونها برای آن ريخته شد ، كه بگويند : لَا إلَه إلّا اللَهُ
وحدت وجود و توحيد وجود فرقی ندارند . توحيد يعنی يكی كردن ، و وحدت يعنی يكی بودن . اين چه فرقی دارد ؟! آن از باب تفعيل (ثلاثی مزيد) است و اين از باب مجرّد . شما لفظ توحيد در وجود را كه إسلام بر او قائم است برداريد و بجايش لفظ وحدت بگذاريد ، و وحدت را بجايش توحيد بگذاريد . 
شما از توحيد هراس نداريد ، و از وحدت می‏ترسيد ؟! اينها أسرار غامضه‏ای است كه حقيقتش را اگر سلمان بخواهد به مادون خود إبراز كند ، او تحمّل ندارد و می‏گويد : اين شرك است . 
اين أسرار ، حقيقت قرآن و نهايت سير بشر است ؛ و همه أفراد بشر بايد اين راه را طیّ كنند تا به آنجا برسند . و پيغمبر كه برای پياده كردن اين معنی آمده است ، نمی‏شود إنسان را تربيت نكند و به آن معنی نرساند ؛ زيرا كه عالم ، عبث می‏شود . از طرفی هم نمی‏تواند اين معنی را برای همه بازگو كند ، زيرا قابل إدراك برای همه نيست ؛ لذا تنها به أفرادی از خواصّ خود كه قابليّت آنرا داشته باشند ، و ظرفشان سعه داشته باشد می‏گويد . و اين ميشود جزء أسرار . 
در بين بعضی از روايات از اين قبيل رموز يافت ميشود كه أئمّه أطهار عليهم السّلام آنها را به بعضی از خواصّ خود ـ بر أساس همان سيری كه أئمّه هر يك از ديگری تا أميرالمؤمنين عليه السّلام ، و آنحضرت از رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم گرفته‏اند ـ فرموده‏ اند . 
در «نهج البلاغة» آمده است كه : وَ اللَهِ لَوْ شِئْتُ أَنْ أُخْبِرَ كُلّ رَجُلٍ مِنْكُمْ بِمَخْرَجِهِ وَ مَوْلِجِهِ وَ جَمِيعِ شَأْنِهِ لَفَعَلْتُ ! وَلَكِنْ أَخَافُ أَنْ تَكْفُرُوا فِیّ بِرَسُولِ اللَهِ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ . أَلَا وَ إنّی مُفْضِيهِ إلَی الْخَآصّةِ مِمّنْ يُؤْمَنُ ذَلِكَ مِنْهُ . وَ الّذِی بَعَثَهُ بِالْحَقّ وَ اصْطَفَاهُ عَلَی الْخَلْقِ مَا أَنْطِقُ إلّا صَادِقًا . وَ قَدْ عَهِدَ إلَیّ بِذَلِكَ كُلّهِ ، وَ بِمَهْلِكِ مَنْ يَهْلِكُ وَ مَنْجَی مَنْ يَنْجُو ، وَ مََالِ هَذَا الْأَمْرِ . وَ مَا أَبْقَی شَيْئًا يَمُرّ عَلَی رَأْسِی إلّا أَفْرَغَهُ فِی أُذُنَیّ وَ أَفْضَی بِهِ إلَیّ ؛ الخطبة . (5) 
قسم بخدا ، اگر من بخواهم ، به هر يك از أفراد شما خبر می‏دهم كه : از كجا بيرون آمده و به كجا داخل ميشود ! (يعنی از كدام راه آمده ، و به كدام راه می‏رود ! مبدأش چه بوده ، و بعدش چه خواهد بود ! و به تمام شؤون او و حالات او و كيفيّات او و موقعيّت او و ظاهر او و باطن او ، و خلاصه به تمام أفكار و نيّات و اُمور متغيّره او خبر ميدهم.) وليكن من می‏ترسم كه اگر خبر بدهم ، شما بواسطه من به رسول خدا كافر شويد ! يعنی رسول خدا را كنار بگذاريد و بگوئيد : هر چه هست علیّ است ؛ چون اين مطالبی را كه علیّ به ما خبر ميدهد پيغمبر نداده است ؛ بنابراين ، أصل علیّ است و پيغمبر شخصيّتی بحساب نمی ‏آيد . 
در حالی كه اينطور نيست ؛ من هر چه دارم از رسول خدا دارم ، و من شعاع پيغمبر و شاگرد اويم ، و پيغمبر اُستاد من بوده است ؛ وليكن آن حضرت أسرارش را إبراز نمی‏كرده است ، من هم إبراز نمی‏كنم ؛ بلكه فقط می‏گويم : اگر بخواهم خبر می‏دهم . ولی مگر من خبر ميدهم ؟ خير ! پيغمبر هم خبر نداد ، چون شما استعداد نداريد . اگر من چيزی به شما نشان بدهم شما مرا خدا قرار می‏دهيد و پيغمبر خدا را هم إنكار می‏كنيد . 
ألَا وَ إنّی مُفْضِيهِ إلَی الْخَآصّةِ مِمّنْ يُؤْمَنُ ذَلِكَ مِنْهُ . آگاه باشيد ! اينطور نيست كه اكنون كه من به شما خبر نميدهم ، به هيچكس هم خبر ندهم ؛ نه ! من اين أسرار و مطالب را فقط به أفراد خاصّی كه ايمن ميباشند از اينكه بواسطه من به رسول خدا كافر شوند ، ميرسانم . 
أفراد خاصّی از خواصّ هستند كه اگر من اين مطالب را به آنها برسانم و در قلب آنها بريزم و برای آنها بيان نمايم و إلقاء كنم ، من مأمونم ؛ ولی از شما مأمون نيستم . 
وَ الّذِی بَعَثَهُ بِالْحَقّ وَ اصْطَفَاهُ عَلَی الْخَلْقِ مَا أَنْطِقُ إلّا صَادِقًا . وَ قَدْ عَهِدَ إلَیّ بِذَلِكَ كُلّهِ ، وَ بِمَهْلِكِ مَنْ يَهْلِكُ وَ مَنْجَی مَنْ يَنْجُو ، وَ مََالِ هَذَا الْأَمْرِ . وَ مَا أَبْقَی شَيْئًا يَمُرّ عَلَی رَأْسِی إلّا أَفْرَغَهُ فِی أُذُنَیّ وَ أَفْضَی بِهِ إلَیّ
حضرت سوگند ياد می‏كند : قسم به آنكه پيغمبر را به حقّ برانگيخت و او را بر تمام خلائق برگزيد ، من چيزی نمی‏گويم مگر از روی صدق . 
مطلب از اين قرار است كه : پيغمبر تمام اين مطالب را با عهد معهود و ميثاق وثيق به من عنايت فرموده است . و من به هلاكت و أسباب هلاكت هر فردی كه هلاكت پيدا می‏كند ، و به نجات و أسباب نجات هر كس از شما كه نجات پيدا می‏كند اطّلاع دارم ! و من از مآل و بازگشت اين أمر مطّلعم كه چه خواهد شد ؟! و خلاصه چيزی نبود كه از بالای سر من ردّ شود و عبور كند ، مگر آنكه پيغمبر گوشهای مرا با آن چيز آشنا كرد و آنرا به قلب من رسانيد . هيچ فكری ، هيچ انديشه‏ای و هيچ علمی نبود كه از بالای سر من عبور كند ، إلّا اينكه پيغمبر آنها را در قلب من وارد كرد . 
اين روايت در صدد بيان چه مطلبی است ؟ اين روايت می‏فهماند كه : أميرالمؤمنين عليه السّلام دارای أسراری بود كه همه أفراد قابليّت تحمّل آن أسرار را نداشتند . و خودش می‏گويد : من نمی‏توانم به شما بگويم ، زيرا كه شريعت را خراب می‏كنم ؛ و در عين حال هم نمی‏توانم آنها را ناديده بگيرم ، زيرا أصل بنای عالم خلقت برای تربيت إنسان كامل است و كمال إنسان به عرفان و إدراك أسرار است ؛ بلكه بايد آنها را به خواصّ (آن أفرادی كه : يُؤْمَنُ ذَلِكَ مِنْهُ) برسانم . 
حضرت إمام زين العابدين عليه السّلام أشعاری دارند ، و اين أشعار از ايشان مسلّم است و در كتب مختلف از آن حضرت ثبت شده است . يكی در مقدّمه كتاب «وافِی» مرحوم فيض (6) ، و ديگری در «اُصول الأصيلة» (7) كه كتاب مختصری است و آن هم از محقّق فيض است ، و نيز در كتب ديگر فيض (8) مثل «المحجّة البيضآء» (9) و «كلمات مكنونة» (10) ؛ و آلوسی در تفسير «روح المعانی» (11) اين أشعار را نقل می‏كند . همچنين غزّالی و نيز علّامه أمينی (12) از آن حضرت نقل می‏نمايند . 
اين أشعار نسبتش به حضرت زين العابدين عليه السّلام از طريق شيعه و سنّی مسلّم بوده (13) ، و از أشعار معروف و مشهور است . حضرت می‏فرمايد : 


إنّی لَأَكْتُمُ مِنْ عِلْمِی جَوَاهِرَهُ       كَیْ لَايَرَی الْحَقّ ذُوجَهْلٍ فَيُفْتِنَنَا  


من آن جواهر و نفائس علم خودم را مخفی می‏دارم و بيان نمی‏كنم تا اينكه أفرادی كه نمی‏توانند إدارك كنند اطّلاع پيدا نكنند . آن أفكار و جواهر علم من عين حقّ است ؛ ولی اين حقّ را من مختفی ميدارم تا اينكه مرد جاهل از اين حقّ اطّلاع پيدا نكند . چرا كه اگر اطّلاع پيدا كند «فَيُفْتِنَنَا» ما را به فتنه می‏اندازد ؛ آشوب می‏كند ، فساد می‏كند ، قيل و قال می‏كند ، خودش از إيمان بيرون می‏رود ، عالم را به هم می‏زند ، و برای ما إيجاد دردسر و تكليف و كشيدن بار مردم و تحمّل مشاقّ اُمور را ميكند ؛ برای اينكه من او را به حقّ دعوت كرده‏ام ؛ و حقّ يعنی آن علم حقّ حقيقی ، يا توحيد واقعی كه او تحمّلش را ندارد . 
غالب مردم ذوجهل و از اين معانی حقّه حقيقيّه محرومند ، و راهی هم برای إيصال به آنها ندارند ؛ زيرا كه نمی‏توانند إدراك كنند . آنوقت اطّلاعشان بر اين علوم موجب فساد و تباهی می‏شود. 


وَ قَدْ تَقَدّمَ فِی هَذَا أَبُو حَسَنٍ       إلَی الْحُسَيْنِ وَ أَوْصَی قَبْلَهُ الْحَسَنَا   


اينكه جواهر علمم را مخفی می‏كنم ، اختصاص به من ندارد ؛ چون قبل از من هم حضرت أبوالحسن ، أميرالمؤمنين عليه السّلام همين كار را می‏كرده است . او هم به كسی بيان نمی‏كرد و فقط آن علم را به پدرم داد ، و قبل از او هم به عمويم حضرت إمام حسن مجتبی عليه السّلام وصيّت كرده بود ؛ و به او نيز توصيه كرده بود كه اين علم را مخفی بدار و به كسی نرسان ! 


وَ رُبّ جَوْهَرِ عِلْمٍ لَوْ أَبُوحُ بِـــهِ     لَقِيلَ لِی أَنْتَ مِمّنْ يَعْبُدُ الْوَثَنَا 

وَ لَاسْتَحَلّ رِجَالٌ مُسْلِمُونَ دَمِی    يَرَوْنَ أَقْبَحَ مَا يَأْتُونَهُ حَسَنَــــا


چه بسيار از آن علمهای جوهردار (يعنی علم‏های واقعی و أصيل و غير قابل تشكيك ، كه تمام علوم در مقابل آنها اعتباری و باطل و مجاز شمرده می‏شود ؛ و آن علم ، علم جوهر است . يعنی علم واقع و حقيقت است ، و أصالت و مايه دارد.) چه بسيار از آن علم‏هائی را كه اگر من ظاهر كنم و به آنها دهان باز كنم ، تحقيقاً به من می‏گويند : تو بت‏پرستی ! از إسلام خارج شده‏ای ! شخص مسلمان اين عقيده را ندارد ؛ اين عقيده ، عقيده عابدين وَثَن است . و بنابراين ، جماعتی از مردم مسلمان خون مرا حلال می‏كنند و مرا می‏كشند ، كه تو بر أساس اين مطلبی كه می‏گوئی كافری ! 
و اين مردم مسلمان ، كشتن مرا كه بدترين كارهاست يك عمل خوب می‏پندارند و می‏گويند : اين مرد ، كافر و مشرك و بت‏پرست است ؛ بايد او را كشت و خون او را ريخت . بايد اين وحدت وجودی را از روی زمين برداشت و زمين را از لَوث وجود او پاك كرد ، تا در ميان مسلمانان نظير او پيدا نشود . اين كار را می‏كنند در حاليكه : أَقْبَحَ مَا يَأْتُونَهُ است . 
يك مرد در عالم وجود است ، و آن منم كه علیّ بنُ الحسَينم و إمامم ، و تمام آن حقائق به من داده شده است ؛ و كشتن من بدترين كارهاست . در صورتی كه مردم اين كار را «حسن» می‏پندارند ؛ و حتّی بعضی هم برای اينكه به خيال خود ريشه شرك را از دنيا بردارند ، قُربةً إلی الله اين كار را انجام می‏دهند . 
بنابراين چه بايد كرد ؟ إنّی لَأَكْتُمُ مِنْ عِلْمِی جَوَاهِرَهُ ؛ من بايد جواهر از علمم را كتمان كنم (علمهای جوهردار ، نه هر علمی را) . من همه مطالب را برای مردم بيان می‏كنم ، در اين دعاها مطالبی را می‏گويم ، صحيفه سجّاديّه را ميخوانم ، و جواب سؤالات مردم را می‏دهم ؛ أمّا از آن أسرار و دقائق و لطائف بيان نمی‏كنم مگر برای همان خواصّی كه : يُؤْمَنُ ذَلِكَ مِنْهُ ، بر آنها مأمونم . 
مثل حضرت باقر عليه السّلام كه نسبت به بعضی از أصحاب خاصّ خود همين مرام را داشتند ؛ و همين مطلب از حضرت سجّاد عليه السّلام نسبت به حضرت باقر عليه السّلام ، و پس از آن در مورد حضرت صادق صلوات الله و سلامه عليه معمول بود . آنها هم أصحاب خاصّی داشتند و از آن أسرار برای آنها بيان می‏كردند ، و تأكيد می‏كردند كه اينها را إبراز نكنيد ! اينها أسرار است ؛ اينها اختصاص به خود شما دارد ! بلی ، در جائی كه می‏بينيد كسی قابليّتی دارد به او بگوئيد ، و إلّا مُجاز نيستيد ! 
و آن أفراد ، أفراد بسيار عادی و معمولی بوده ، و چه بسا صاحب كتاب و تصنيف و يا از مشايخ إجازه هم نبودند ؛ بلكه يا سقّای خانه بودند ، يا مثلاً دربان خانه آنحضرت ؛ اينها أفرادی پاك ، پاكيزه و عاشق و بی‏هوی بودند و شب زنده‏داری داشتند ، و از أئمّه عليهم السّلام مطالبی را می‏شنيدند و إدراك ميكردند و به آنها عمل می‏نمودند . لذا پرده‏ها از جلوی چشم آنها كنار می‏رفت و به حقيقت توحيد هم متّصل می‏شدند ؛ در حالتی كه مثلاً برای حضرت آب می‏آوردند و سقّائی ميكردند . و هيچكس هم خبر نداشت كه چه خبر است ! 
مشايخ ، بزرگ و كوچك می‏آمدند و خانه حضرت را پر می‏كردند ؛ چندين هزار نفر از شاگردان از راههای دور می‏آمدند و حديث می‏نوشتند و خبر نداشتند كه آن سقّای خانه كيست ! آن كسی كه به او أمر و نهی می‏كنند ، و يا اينكه ـ من باب مثال ـ اگر قدری دير آب بياورد يك كلام تندی هم به او می‏گويند ، كيست ! ديگر نميدانند كه او از كهكشانها عبور كرده است و در أعلی علّيّين زندگی می‏كند ، و هزار نفر مثل آنها بايد از علوم او استفاده كنند . 
أمّا خيلی جای تأسّف است بر خودپسندی إنسان ، كه نمی‏تواند خود را حاضر كند و باور كند كه : سقّای درِ خانه حضرت كه ميرود و مشك آب را پر می‏كند ، دارای چنين مقامی باشد ! و چه بسا از همين سقّاها هم برای ما آب بياورند و يا خانه ما را بروبند ، در حالی كه حالات نفسانی و روحی و ملكات و اعتقادات آنها همچون بايزيد بسطامی و معروف كرخی باشد . 
بايزيد بسطامی و معروف كرخی از اين أفراد بوده‏اند . همين‏هائی كه محدّث عظيم و خرّيت جليل : حاج ميرزا حسين نوری رحمةالله عليه ، آنها را از صوفيان می‏شمارد و از زمره أهل بيت خارج می‏كند و می‏گويد : «اينها مُلَفّقات و تَمْويهاتی دارند ؛ آمده‏اند خدمت أئمّه عليهم السّلام و استفاده كرده‏اند ، بعد با مزخرفات و تمويهات خود مخلوط نموده ، و با ألفاظ : صَحْو ، سُكْر ، عشق ، وصل ، فراق ، مشاهده ، إنّيّت و جَذبه آمده‏اند و مردم را گول زده‏اند.» (14) 
نتيجه اين ميشود كه قرن‏ها بر روی قرن‏ها ، و متجاوز از هزارسال می‏گذرد و دست إنسان به يك ذرّه از همان مدارج بايزيد و يا معروف نميرسد ! 
چرا ما اينچنين كنيم ؟! چرا بايد حساب آنها را اينطور جدا كنيم ؟! چرا ما نبايد بر فكر خود تحميل كنيم كه يك جوانی ممكن است بيايد در خانه حضرت صادق يا حضرت إمام رضا عليهما السّلام پاسبانی كند ، و او هم مقامات عاليه پيدا كند و از خواصّ حضرت بشود ؟! 
علّامه حلّی رضوان الله عليه در «شرح تجريد» در باب إمامت ، در شرح گفتار خواجه نصيرالدّين طوسی (ره) «وَ تَمَيّزُهُ بِالْكَمالاتِ النّفْسانيّةِ وَ الْبَدَنيّةِ وَ الْخارِجيّة» مطلب را مشروحاً تفصيل ميدهد تا ميرسد به آنكه ميفرمايد : 
وَ قَدْنَشَروا مِنَ الْعِلْمِ وَ الفَضْلِ وَ الزّهْدِ وَ التّرْكِ لِلدّنْيا شَيْئًا عَظيمًا ، حَتّی أنّ الْفُضَلآءَ مِنَ الْمَشايخِ كانوا يَفْتَخِرونَ بِخِدْمَتِهمْ عَلَيْهِمُ السّلامُ . فَأَبويَزيدَ الْبَسْطامیّ كانَ يَفْتَخِرُ بِأَنّهُ يَسْقی الْمآءَ لِدارِ جَعْفَرٍ الصّادِقِ عَلَيْهِ السّلامُ ؛ وَ مَعْروفٌ الْكَرْخیّ أسْلَمَ عَلَی يَدَیِ الرّضا عَلَيْهِ السّلامُ ، وَ كانَ بَوّابَ دارِه إلَی أنْ ماتَ ؛ وَ كانَ أكْثَرُ الْفُضَلآء يَفْتَخِرونَ بِالِانْتِسابِ إلَيْهِمْ فی الْعِلْم ؛ إلخ . (15) 
و من همين مطلب را در عبارات ملّا محمّد تقیّ (مجلسی أوّل) در «رساله تشويق السّالكين» ديده‏ام كه درباره لزوم تصوّف و سلوك نوشته است و إثبات نموده است كه حقيقت تصوّف و تشيّع يك چيز است . او عين اين مطلب را از علّامه حلّی در كتاب «شرح تجريد» نقل كرده است . (16) 
فُضَيل بن عياض هم از أصحاب خاصّ إمام جعفر صادق عليه السّلام بود . وی در أوّل أمر از قطّاع الطّريق و دزدان بود و در نواحی خراسان ، بين ابيوَرْد و سرخس راهزنی می‏كرد ، و داستانش خيلی مفصّل است ؛ يك آيه قرآن در دل او نشست و او را ديوانه كرد و حركت داد به سوی مدينه ، خدمت حضرت صادق عليه السّلام ، و از خواصّ أصحاب آن حضرت شد ؛ و از زهّاد و صوفيانِ بالمعنی الحقيقی ، پاك و پاكيزه سيرت و مُعرض از دنيا گرديد ؛ و دارای مقامات و درجاتی شد كه تمام شيعه و سنّی او را به وثاقت و بزرگی و جلالت نام می‏برند . 
در «رجال نجاشی» او را از موثّقين می‏شمرد ؛ شيخ در «رجال» او را تحميد كرده است . مرحوم محدّث قمّی در جلد دوّم «سفينة البحار» او را توثيق نموده و بعد از شرح حالی از او می‏فرمايد : و روز عاشوراء ، در سنه صد و هشتاد و هفت در مكّه از دنيا رحلت نمود . 
فضيل به خدمت حضرت صادق عليه السّلام رسيد ، و از أصحاب خاصّ و أصحاب سرّ آن حضرت شد . و همه او را به عدالت و وثاقت نام می‏برند . تا بالأخره پس از سپری كردن عمری را با عرفان إلهی و عبور از مهالك نفسيّه و كريوه‏های مهلكه ، در حرم أمن و أمان خداوندی آرميد . 
حال كه مطلب به اينجا رسيد نتيجه می‏گيريم كه : چه بسا كتاب «مصباح الشّريعة» كه از أوّل تا به آخر ، مطالب عالی و راقی و دقيق داشته و راههای نجات را نشان می‏دهد و به رموز عرفانی و نفسی دلالت می‏كند ، و در صد باب از أبواب مختلفه (مثل باب خَشْيت و خضوع ، نماز و تكبير ، و غيرها) مُبوّب شده است ، از فرمايشات حضرت صادق عليه السّلام باشد كه به مثل فضيلی تعليم كرده‏اند ؛ و فضيل كتاب را بنام «قالَ الصّادِق» نوشته و اسم خود را هم نبرده است . 
بسياری از كتابها هم در آن زمان نوشته می‏شد كه مؤلّفين آن خود را ذكر نمی‏كردند . و بعضی از بزرگان بجهت عدم خودنمائی و إبراز شخصيّت اسم خودشان را ذكر نمی‏كردند ، و لذا كتاب بدون شناسنامه می‏ماند ؛ و اين هم يك ضايعه‏ای است برای نسل بعد ، كه برای شناسائی كتاب دچار چه مشكلاتی می‏شوند ! 
هر كس كتابی تأليف می‏كند بايد اسم خود را بنويسد . مثلاً الآن فلان كتاب در ميان مردم مشهور است و می‏دانند اين كتاب نويسنده‏اش كيست ؛ أمّا يك قرن كه می‏گذرد ، اگر اسم نداشته باشد ، جزء كتابهای مجهول المؤلّف بحساب می‏آيد و از درجه اعتبار ساقط ميشود . 
لذا می‏بينيم : بزرگان از علماء ، مثل : سيّد بن طاووس ، علّامه حلّی و صدوق ، هميشه اسم خود را در كتابهای خود می‏نوشتند . و يكی از أجزاء ثمانيه علوم ، بيان نام مؤلّف و مُصنّف است . اگر نامش برده شود ، بواسطه خصوصيّات و أحوالش كه از كتب رجال بدست می‏آيد وِزانش مشخّص می‏شود ؛ وزان كتابش هم مشخّص ميشود كه اين كتاب تا چه اندازه‏ای دارای اعتبار است . 
أمّا سابقاً بعضی اين كار را نمی‏كردند و كتاب مجهول المؤلّف شناخته می‏شد . بعد از يك قرن كه می‏گذشت ، مردم به دنبال مؤلّف آن می‏گشتند و پيدا نمی‏كردند . 
بنابراين ، هيچ بُعدی ندارد كه «مصباح الشّريعة» از إملائات حضرت صادق عليه السّلام باشد ؛ و شخصی مثل فضيل و يا أمثال او آنرا نوشته باشند . بخصوص فضيل كه دارای اين خصوصيّات و مقامات و درجات است ، و اين خصوصيّات هم از او بيان شده است . 
مرحوم نوری می‏فرمايد : فضيل نسخه‏ای از حضرت صادق عليه السّلام دارد ؛ و او از جمله آن شش نفری است كه نجاشی و شيخ برای آنها نُسَخی را از حضرت صادق عليه السّلام نقل كرده‏اند كه به دست ما نرسيده است ؛ و ممكن است كتاب «مصباح الشّريعة» همان نسخه‏ای باشد كه فضيل نوشته است . 
البتّه همانطور كه عرض شد ، نمی‏شود كتاب «مصباح الشّريعة» به قلم خود حضرت باشد ، به همان دليلی كه در صدر كتاب وارد است كه : «الإمام الحاذق ... جعفر بن محمّد الصّادق» و در صدر أبوابش دارد : «قال الصّادق عليه السّلام» ؛ ولی التزام به اينكه : إملآء و إنشائش از حضرت صادق عليه السّلام بر شخص ديگری كه آنرا نوشته باشد ، چه إشكال دارد ؟ 
و همانطور كه مرحوم نوری می‏فرمايد : فضيل در مجالس خاصّ آن حضرت شركت می‏كرد و از مواعظ و نصائح حضرت بهره‏مند می‏شد . چه إشكالی دارد كه آن مواعظ و نصائح را خودش در صد باب تبويب كرده و به حضرت صادق عليه السّلام نسبت داده باشد ؟ چون كلام از حضرت است . 
و اينكه بعضی از مطالب را بعنوان : «قالَ سُفْيانُ بنُ عُيَيْنَة يا قالَ رَبيعُ بن خُثَيم» آورده است ، منافاتی ندارد با اينكه از خودش بوده و از حضرت صادق عليه السّلام نباشد ؛ بلكه مطالب را كلّاً از حضرت صادق عليه السّلام نقل می‏كند ؛ منتهی گاهی هم بعنوان تأييد ، مطلبی را بعنوان «قالَ فُلانٌ» از خودش ذكر ميكند . اينگونه تعبير إشكال ندارد . 
علی كُلّ تقدير ، از جهت اينكه فضيل مردی بزرگوار و أهل وثوق است و همه علماء او را به وثاقت شناخته‏اند ، احتمال كذب و تزوير و تَمْويه به او هرگز داده نمی‏شود . اگر اين كتاب از فضيل باشد ، آن مطالبی كه از سفيان و أمثاله نقل شده است مطالب خودش می‏باشد ، نه حكايت از حضرت صادق عليه السّلام ؛ و اين منافات با نسبت دادن كتاب را به حضرت ندارد ، زيرا موارد كلمات و عبارات غير حضرت مشخّص است . 
بنابراين ، ما ميتوانيم بگوئيم : اين كتاب ممكن است در زمان خود حضرت هم نوشته نشده ، بلكه بعداً نوشته شده باشد ؛ چون فضيل تقريباً چهل سال بعد از حضرت صادق عليه السّلام عمر كرد . و از سنه صد و چهل و هشت كه حضرت رحلت كردند تا سنه صد و هشتاد و هفت ، سی و نُه سال می‏شود ؛ و در اين زمان فرمايشات حضرت صادق عليه السّلام را كه سابقاً نوشته بود ، اينك تتميم ، و با ضميمه و عباراتی از ديگران به صورت اين كتاب به همان خواصّ از أصحاب تحويل داده است تا مطالب آنرا بگيرند و به آن عمل كنند و به حقائق آن برسند . 
و محصّل بحث ما چنين می‏شود كه : نمی‏توان اين كتاب را تحقيقاً و صد در صد به حضرت صادق عليه السّلام نسبت داد ، چون ما علم وجدانی نداريم ؛ و از طرفی هم نمی‏توانيم از حضرت صادق عليه السّلام ـ ولو بواسطه فضيل ـ نفی كنيم ، زيرا كه دليل بر نفی نداريم . أمّا از آنجائی كه مطالب آن بسيار عالی و نفيس و أخلاقی است ، و بطور كلّی اين مطالب عالی را غير از معادن نبوّت نمی‏توانند با اين لطافت بيان كنند (چون گوينده آن بايد حتماً كسی باشد كه هم عارف باشد هم فقيه و هم شيعه دوازده إمامی) بنابراين ، ما می‏توانيم به اين كتاب عمل كنيم ؛ و اين كتاب هم در اين حدود حجّيّت دارد . كما اينكه سيّد ابن طاووس رحمة الله عليه ، و همچنين شهيد ثانی و كفعمی و مجلسی أوّل و ابن فهد و سيّد قزوينی اُستاد بحرالعلوم و حاج مَولی مهدی نراقی و محقّق فيض كاشانی و جمعی ديگر از بزرگان ، اين كتاب را از حضرت دانسته‏اند و رواياتش را از آن حضرت نقل می‏كنند ؛ و اين از بهترين كتبی است كه برای سير و سلوك و أخلاق شمرده شده است . 
بر اين أساس ، روايتی كه شاهد مثال ما بود (و برای إثبات سند آن بحث را در سند «مصباح الشّريعة» آورديم) وِزان و موقعيّت خود را نشان ميدهد ؛ و آن اين بود كه : 
قَالَ الصّادِقُ عَلَيْهِ السّلاَمُ : لَاتَحِلّ الْفُتْيَا لِمَنْ لَايَسْتَفْتِی مِنَ اللَهِ بِصَفَآء سِرّهِ ، وَ إخْلاَصِ عَمَلِهِ وَ عَلاَنِيَتِهِ ، وَ بُرهَانٍ مِنْ رِبّهِ فِی كُلّ حَالٍ . «فتوی دادن و تصدّی در اُمور مردم كردن ، و إظهار نظر نمودن و پرده جهل را برداشتن حلال نيست مگر برای آن كسی كه از صفای باطن و سرّ خودش از خدا استفتاء كند ، و با پاكيزگی عملش در ظاهر ، و با برهان و حجّت قويم از طرف پروردگار وارد مسأله بشود.» 
اين مطلب بسيار عالی است ؛ گرچه مرحوم مجلسی جمله : وَ مَنْ حَكَمَ بِخَبَرٍ بِلاَ مُعَايَنَةٍ فَهُوَ جَاهِلٌ مَأْخُوذٌ بِجَهْلِهِ وَ مَأْثُومٌ بِحُكْمِهِ را اينطور معنی كرده است كه : 
شخص مفتی بی‏آنكه معنی خبر را بفهمد و وجه صدور آنرا بداند ، و بی‏آنكه بوجه جمع آن خبر با أخبار ديگر در صورت مخالفت و تعارض ـ از هر جهت كه باشد ـ آشنا باشد ، حكم كند و فتوی دهد . (17) 
وليكن اين روايت در مقام بيان مطلب ديگری است . اين روايت ميخواهد بفهماند كه : مُفْتِی اگر تنها به اُمور ظاهر اطّلاع داشته باشد ، و به موارد تعادل و تراجيح كاملاً وارد باشد ، و مواقع تقيّه را از غير تقيّه خوب تشخيص بدهد ، و از اينها گذشته متن فرمايشات أئمّه عليهم السّلام را هم خوب بفهمد ، و از نقطه نظر علوم اصطلاحی ظاهر تامّ و تمام باشد ، باز كافی نيست . 
مُفْتِی چيز ديگری هم لازم دارد ، و آن اين است كه : از قلب خودش استفتاء كند و بپرسد كه خدايا آيا مطلب اينطور است يا نه ؟! و به قلبش بيايد كه مطلب اينچنين است ، و مطمئنّ شود و از تحيّر و شكّ بيرون آيد ؛ و آن مطلبی هم كه می‏آيد عين همين شريعت باشد و از آن تجاوز نكند .
يعنی علاوه بر اينكه بايد مصداق حقيقی : مَنْ كَانَ مِنْكُمْ قَدْ رَوَی حَدِيثَنَا وَ نَظَرَ فِی حَلاَلِنَا وَ حَرَامِنَا وَ عَرَفَ أَحْكَامَنَا باشد ، و علاوه بر اينكه بايد به علوم مصطلح ظاهری و قرآن هم وارد باشد تا بتواند جوابگو بوده و با آيات قرآن و سنّت صحيحه آن از فتوای خود دفاع كند ، علاوه بر اينها بايد در قلب خودش از خدای خود استفتاء كند ، و از دل و ضمير خود بپرسد و به قلبش إلهام شود ، و از عالم غيب روشن بشود كه مطلب اينست !! اين را می‏گويند : صَفاء سرّ . 
اين مطلب ، بسيار مهمّ است كه إنسان كاری كه ميخواهد بكند بايد به اطمينان و يقين برسد . فتوی دادن از روی روايات تنها ، كه إنسان روايات متعارضه را كنار هم بگذارد و از راه قاعده «تعادل و تراجيح» و يا قاعده «عامّ و خاصّ» و دانستن ناسخ و منسوخ و أمثال آن ، يكطرفِ معارض را انتخاب كند ، و يا به سبب ترجيح بعضی از روايات بر بعض ديگر ، بواسطه مرجّحات باب «تزاحم» به فتوی و نظريّه‏ای برسد ، و از روی قطع ادّعا كند كه مطلب اينطور است (درحالی كه خودش هم نمی‏تواند از عهده برآيد ، قسم هم نمی‏تواند بخورد) اين صحيح نبوده و به تنهائی كافی نيست ؛ بلكه فتوی دهنده بايستی از روی اطمينان فتوی بدهد ، و آن فتوی توأم با مُدركاتش باشد . علاوه بر مدركات فكری ، توأم با مدركات قلبی و سرّی او بوده باشد . و لذا سيّد ابن طاووس فتوی نمی‏داد و می‏گفت : من كه در أمر خودم نمی‏توانم از عهده بر آيم ؛ چگونه از عهده اُمور مردم برمی‏آيم ؟! 
در كتاب «كشف المَحَجّة» به فرزندانش (محمّد و علیّ) كه دو بچّه كوچك بودند و اين كتاب را به عنوان وصيّت برای آنها می‏نويسد ، می‏گويد : مردم از من فتوی خواستند و من ندادم ، بجهت اينكه به اين آيه از قرآن رسيدم كه خدا به حبيبش (پيغمبر) می‏فرمايد : 
وَ لَوْ تَقَوّلَ عَلَيْنَا بَعْضَ الْأَقَاوِيلِ ش لَأَخَذْنَا مِنْهُ بِالْيَمِينِ ش ثُمّ لَقَطَعْنَا مِنْهُ الْوَتِينَ ش فَمَا مِنكُم مّنْ أَحَدٍ عَنْهُ حَجِزِينَ . (18) 
«اگر اين محمّد [صلّی الله عليه و آله و سلّم‏] مطلبی را از پيش خود بگويد و به ما نسبت بدهد ، ما با دست قدرت او را می‏گيريم (لِهْ می‏كنيم و هلاكش می‏نمائيم) و رگ حياتی قلب او را قطع می‏كنيم . آنوقت كداميك از شما می‏توانيد او را از دست ما بگيريد و ميان او و ميان كار ما حاجز شويد (او را از دست ما نجات بدهيد)؟!» 
وقتی خدا چنين آيه تهديد آميزی به پيغمبرش دارد من چكار كنم ؟! و خدا با من چه می‏كند ؟! فتوی دادن ، به خدا نسبت دادن است ؛ يعنی خدا اينطور می‏گويد ، پيغمبر اينطور می‏گويد . و تا إنسان به مرحله يقين نرسد خيلی مشكل است . 
و لذا در عبارت «مصباح» دارد كه : فتوی بايد معاينةً باشد ؛ يعنی ببيند كه خدا دارد اينطور می‏گويد . و روی همين زمينه أئمّه عليهم السّلام فتوی ميداده‏ اند ؛ آنان اينطور بودند ؛ پيغمبر اينطور بود ؛ و آن فقهای أصيل مثل سيّد ابن طاووس اينطور بودند . يعنی بالمعاينه مطلب را إدراك می‏كردند و فتوی ميدادند ؛ و إلّا فتوی نميدادند . 
و علّت اينكه سيّد ابن طاووس و بعضی از بزرگان فتوی نمی‏دادند ، همين جهت بود . البتّه جهات كثيره‏ای دارد كه يكی از آن جهات اين بود . آنها در بسياری از مسائل كه يقين داشتند عمل می‏كردند ، و در بسياری از مسائل كه برای خودشان يقينی نبود از فتوی دادن در آنها اجتناب می‏نمودند . 

اللَهُمّ صَلّ عَلَی مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد 

 


پی‏نوشتها: 



1) اُصول كافی» ج 1 ، كتاب العقل و الجهل ، ص 23 ، حديث 15 ـ جَماعَةٌ مِنْ أصْحابِنا ، عَن أحْمَدَ بن مُحَمّدِ بن عيسَی ، عَن الْحَسن بن عَلیّ بن فَضّال ، عَن بَعْض أصْحابنا ، عَن أبی عَبدِاللَه عَليْه السّلام قالَ : مَا كَلّمَ رَسُولُ اللَهِ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ الْعِبَادَ بِكُنْهِ عَقْلِهِ قَطّ ؛ وَ قَالَ : قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ : إنّا مَعَاشِرَ الْأَنْبِيَآء أُمِرْنَا أَنْ نُكَلّمَ النّاسَ عَلَی قَدْرِ عُقُولِهِمْ . 
در «تحف العقول» ص 36 و در «بحار الأنوار» طبع كمپانی ، ج 17 ، كتاب روضه ، ص 41 ؛ و در طبع حروفی مطبعه حيدری ، ج 77 ، ص 140 از «تحف العقول» قسمت دوّم روايت را آورده است . 
و در «محاسن» برقی ج 1 ، ص 195 ، با إسناد از سليمان بن جعفر بن إبراهيم الجعفری مرفوعاً روايت ميكند كه : قَالَ : قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ : إنّا مَعَاشِرَ الْأَنْبِيَآء نُكَلّمُ النّاسَ عَلَی قَدْرِ عُقُولِهِمْ . 
و در «المحجّة البيضآء» ج 1 ، ص 66 ، از حضرت صادق عليه السّلام آورده است كه : قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : خَالِطُوا النّاسَ بِمَا يَعْرِفُونَ ، وَ دَعُوهُمْ مِمّا يُنْكِرُونَ ، وَ لَاتُحَمّلُوا عَلَی أَنْفُسِكُمْ وَ عَلَيْنَا ؛ إنّ أَمْرَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لَايَحْتَمِلُهُ إلّا مَلَكٌ مُقَرّبٌ أَوْ نَبِیّ مُرْسَلٌ أَوْ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللَهُ قَلْبَهُ لِلْإيمَانِ (صفّار در «بصآئر الدّرجات» ص 9) . 
2) محدّث قمّی (ره) در «سفينة البحار» ج 1 ، ص 292 ، در مادّه «حَكَمَ» ضمناً آورده است : وَ فی «مُنْيَةِ الْمُريد» : رَوَی عَنِ الصّادِقِ عَلَيْهِ السّلامُ ، قَالَ : قَامَ عِيسَی بْنُ مَرْيَمَ ، عَلَی نَبِيّنَا وَ ءَالِهِ وَ عَلَيْهِ السّلَامُ ، خَطِيبًا فِی بَنِی إسْرَآئِيلَ فَقَالَ : يَا بَنِی إسْرَآئِيلَ ! لَاتُحَدّثُوا الْجُهّالَ بِالْحِكْمَةِ فَتَظْلِمُوهَا ؛ وَ لَاتَمْنَعُوهَا أَهْلَهَا فَتَظْلِمُوهُمْ ! فَأَقُولُ عَلَی طِبْقِ مَا قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : إيّاكَ وَ أَنْ تَعْرُجَ مَعَ الْجَاهِلِ عَلَی بَثّ الْحِكْمَةِ وَ أَنْ تَذْكُرَ لَهُ شَيْئًا مِنَ الْحَقَآئِقِ مَا لَمْ‏يَتَحَقّقْ أنّ لَهُ قَلْبًا طَاهِرًا لَاتَعَافُهُ الْحِكْمَةُ ؛ فَقَدْ قَالَ أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السّلَامُ : لَاتُعَلّقُوا الْجَوَاهِرَ فِی أَعْنَاقِ الْخَنَازِيرِ ! 
و در «المحجّة البيضآء» ج 1 ، ص 91 آورده است كه : وَ قَالَ النّبِیّ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ : كَلّمُوا النّاسَ بِمَا يَعْرِفُونَ وَ دَعُوا مَا يُنْكِرُونَ ! أَتُرِيدُونَ أَنْ يُكَذّبَ اللَهُ وَ رَسُولُهُ ؟ «صحيح بخاری» ج 1 ، ص 43 ؛ و در «كنوز الحقآئق» باب الكاف بلفظ : حَدّثُوا النّاسَ ؛ و نعمانی در «غيبت» بنا بر نقل «بحار» از طبع كمپانی ، ج 2 ، ص 77 آورده است . 
وَ قَالَ عِيسَی عَلَيْهِ السّلامُ : لَاتَضَعُوا الْحِكْمَةَ عِنْدَ غَيْرِ أَهْلِهَا فَتَظْلِمُوهَا ؛ وَ لَاتَمْنَعُوهَا أَهْلَهَا فَتَظْلِمُوهُمْ ! كُونُوا كَالطّبِيبِ الرّفِيقِ يَضَعُ الدّوَآءَ فِی مَوْضِعِ الدّآء (ابن عبدالبرّ در «كتاب العلم» چنانكه در مختصر آن ص 55 آمده است ؛ و أيضاً دارمی در «سنن» ج 1 ، ص 106 با اختلاف كمی در عبارت) و در عبارت ديگری است : مَنْ وَضَعَ الْحِكْمَةَ فِی غَيْرِ أَهْلِهَا جَهِلَ وَ مَنْ مَنَعَهَا أهْلَهَا ظَلَمَ إنّ لِلْحِكْمَةِ حَقّا وَ إنّ لَهَا أَهْلا فَأَعْطِ كُلّ ذِی حَقّ حَقّهُ . 
3) مجلّه «كيهان انديشه» شماره 1 ، مرداد و شهريور 1364 ، ص 19 در ضمن مصاحبه‏ای از دانشمند معظّم جناب آقای سيّد جلال الدّين آشتيانی 
4) در «وافی» طبع سنگی ، سنه 1324 ، ج 1 ، ص 8 ؛ و طبع حروفی اصفهان ، ج 1 ، ص 11 گويد : وَ قَالَ سَيّدُ الْعَابِدِينَ وَ زَيْنُهُمْ صَلَواتُ اللَهِ عَلَيْهِ : لَوْ عَلِمَ أَبُوذَرّ مَا فِی قَلْبِ سَلْمَانَ لَقَتَلَهُ ؛ وَ فِی رِوَايَةٍ لَكَفّرَهُ . 
در «بحار الأنوار» از طبع كمپانی ، ج 6 ، ص 754 ؛ و از طبع حروفی حيدری ، ج 22 ، ص 343 ، حديث 53 ، از «كافی» از أحمد بن إدريس ، از عمران بن موسی ، از هرون بن مسلم ، از مسعدة بن صدقة ، از حضرت إمام جعفر صادق عليه السّلام روايت كرده است كه فرمود : روزی در نزد حضرت علیّ بن الحسين عليهما السّلام از تقيّه سخن به ميان آمد ، فَقَالَ : لَوْ عَلِمَ أَبُوذَرّ مَا فِی قَلْبِ سَلْمَانَ لَقَتَلَهُ ، وَ لَقَدْ ءَاخَی رَسُولُ اللَهِ بَيْنَهُمَا ؛ فَمَا ظَنّكُمْ بِسَآئِرِ الْخَلْقِ ؟! إنّ عِلْمَ الْعُلَمَآء صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ ، لَايَحْتَمِلُهُ إلّا نَبِیّ مُرْسَلٌ أَوْ مَلَكٌ مُقَرّبٌ أَوْ عَبْدٌ مُؤْمِنٌ امْتَحَنَ اللَهُ قَلْبَهُ لِلْإيمَانِ . فَقَالَ : وَ إنّمَا صَارَ سَلْمَانُ مِنَ الْعُلَمَآء لِأَنّهُ امْرُوٌ مِنّا أَهْلَ الْبَيْتِ ؛ فَلِذَلِكَ نَسَبْتُهُ إلَی الْعُلَمَآء . «اُصول كافی» ج 1 ، ص 401 ؛ و عين اين متن را با تفاوت «فَلِذَلِكَ نَسَبَهُ إلَيْنَا» در «بصآئر الدّرجات» ص 8 آورده است . 
مجلسی رضوان الله عليه در بيان خود در ذيل اين روايت گويد : مَا فِی قَلْبِ سَلْمَانَ ، أیْ مِنْ مَراتِبِ مَعْرِفَةِ اللَهِ وَ مَعْرِفَةِ النّبیّ وَ الْأئِمّةِ صَلَواتُ اللَهِ عَلَيْهِمْ . فَلَوْ كانَ اَظْهَرَ سَلْمانُ لَهُ شَيْئًا مِنْ ذَلِكَ لَكانَ لايَحْتَمِلُهُ وَ يَحْمِلُهُ عَلَی الْكِذْبِ ، وَ يَنْسِبُهُ إلَی الِارْتِدادِ أوِ الْعُلومِ الْغَريبَةِ وَ الْأثارِ الْعَجيبَةِ الّتی لَوْ أظْهَرَها لَهُ لَحَمَلَها عَلَی السّحْرِ فَقَتَلَه ؛ أوْ كانَ يُفْشيهِ وَ يُظْهِرُهُ لِلنّاسِ فَيَصيرُ سَبَبًا لِقَتْلِ سَلْمانَ عَلَی الْوَجْهَيْن ؛ إلخ . 
و در «بحار» از طبع كمپانی ، ج 6 ، در همين صفحه ؛ و از طبع حروفی حيدری ، ج 22 ، در ص 345 ، حديث 55 ، از «كافی» با سند خود از صالح أحول روايت كرده است كه گفت : سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِاللَهِ عَلَيْهِ السّلامُ يَقُولُ : ءَاخَی رَسُولُ اللَهِ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ بَيْنَ سَلْمَانَ وَ أَبِی‏ذَرّ وَ اشْتَرَطَ عَلَی أَبِی‏ذَرّ أَنْ لَايَعْصِیَ سَلْمَانَ «روضه كافی» ص 162.و در «بحار» از طبع كمپانی ، در همين صفحه ؛ و از طبع حروفی حيدری ، در ص 346 ، از «اختصاص» شيخ مفيد با سند متّصل خود از عيسی بن حمزه روايت كرده است كه گفت : قُلْتُ لِأَبِی عَبْدِ اللَهِ عَلَيْهِ السّلامُ الْحَدِيثَ الّذِی جَآءَ فِی الْأَرْبَعَةِ ، قَالَ : وَ مَا هُوَ ؟! قَلْتُ : الْأَرْبَعَةُ الّتِی اشْتَاقَتْ إلَيْهِمُ الْجَنّةُ . قَالَ : نَعَمْ ، مِنْهُمْ سَلْمَانُ وَ أَبُوذَرّ وَ الْمِقْدَادُ وَ عَمّارٌ . قُلْنَا : فَأَيّهُمْ أَفْضَلُ ؟! قَالَ : سَلْمَانُ . ثُمّ أَطْرَقَ ، ثُمّ قَالَ : عَلِمَ سَلْمَانُ عِلْمًا لَوْ عَلِمَهُ أَبُوذَرّ كَفَرَ . «اختصاص» ص 11.و در «بحار» از طبع كمپانی ، ج 6 ، ص 762 ؛ و از طبع حروفی حيدری ، ج 22 ، ص 373 ، و ص 374 ، حديث 12 ، از «رجال كشّی» با سند خود از حضرت أبوجعفر إمام محمّد باقر عليه السّلام روايت كرده است كه گفت : دَخَلَ أَبُوذَرّ عَلَی سَلْمَانَ وَ هُوَ يَطْبَخُ قِدْرًا لَهُ فَبَيْنَا هُمَا يَتَحَادَثَانِ إذَا انْكَبّتِ الْقِدْرُ عَلَی وَجْهِهَا عَلَی الْأَرْضِ فَلَمْ يَسْقُطْ مِنْ مَرَقِهَا وَ لَا مِنْ وَدَكِهَا شَیْ‏ءٌ . فَعَجِبَ مِنْ ذَلِكَ أَبُوذَرّ عَجَبًا شَدِيدًا ؛ وَ أَخَذَ سَلْمَانُ الْقِدْرَ فَوَضَعَهَا عَلَی حَالِهَا الْأَوّلِ عَلَی النّارِ ثَانِيَةً وَ أَقْبَلا يَتَحَدّثَانِ ، فَبَيْنَمَا هُمَا يَتَحَدّثَانِ إذَا انْكَبّتِ الْقِدْرُ عَلَی وَجْهِهَا فَلَمْ‏يَسْقُطْ مِنْهَا شَیْ‏ءٌ مِنْ مَرَقِهَا وَ لَا مِنْ وَدَكِهَا ! قَالَ : فَخَرَجَ أَبُوذَرّ وَ هُوَ مَذْعُورٌ مِنْ عِنْدِ سَلْمَانَ ؛ فَبَيْنَمَا هُوَ مُتَفَكّرٌ إذْ لَقِیَ أَمِيرَالْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السّلامُ عَلَی الْبَابِ . فَلَمّا أَنْ بَصّرَ بِهِ أَمِيرُالمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السّلامُ قَالَ لَهُ : يَا أَبَاذَرّ ! مَا الّذِی أَخَرَجَكَ وَ مَا الّذِی ذَعَرَكَ ؟ فَقَالَ لَهُ أَبُوذَرّ : يَا أَمِيرَالمُؤْمِنِينَ ! رَأَيْتُ سَلْمَانَ صَنَعَ كَذَا و كَذَا فَعَجِبْتُ مِنْ ذَلِكَ . فَقَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السّلامُ : يَا أَبَاذَرّ ! إنّ سَلْمَانَ لَوْ حَدّثَكَ بِمَا يَعْلَمُ ، لَقُلْتَ : رَحِمَ اللَهُ قَاتِلَ سَلْمَانَ . يَا أَبَاذَرّ ! إنّ سَلْمَانَ بَابُ اللَهِ فِی الْأَرْضِ ؛ مَنْ عَرَفَهُ كَانَ مُؤْمِنًا ، وَ مَنْ أَنْكَرَهُ كَانَ كَافِرًا ؛ وَ إنّ سَلْمَانَ مِنّا أَهْلَ الْبَيْتِ . «رجال كشّی» ص . 10 
البتّه اين درجات و مقامات بواسطه عظمت نفس و صبر و تحمّل او در راه خدا و فی ذات الله بوده است چنانكه از قياس او با أبوذرّ در روايت ذيل اين أمر مشهود ميگردد . 
مجلسی در «بحار الأنوار» طبع كمپانی ، ج 6 ، ص 748 ؛ و طبع حروفی حيدری ج 22 ، ص 320 ، حديث 8 ، از «عيون أخبار الرّضا» از دقّاق ، از صوفیّ ، از رويانیّ ، از عبدالعظيم حسنی ، از حضرت أبوجعفر ثانی (إمام محمّد تقیّ) از پدرانش عليهم السّلام روايت كرده است كه : 
قَالَ : دَعَا سَلْمَانُ أَبَاذَرّ رَحْمَةُ اللَهِ عَلَيْهِمَا إلَی مَنْزِلِهِ فَقَدّمَ إلَيْهِ رَغِيفَيْنِ ، فَأَخَذَ أَبُوذَرّ الرّغِيفَيْنِ يُقَلّبُهُمَا ؛ فَقَالَ لَهُ سَلْمَانُ : يَا أَبَاذَرّ لِأَیّ شَیْ‏ءٍ تُقَلّبُ هَذَيْنِ الرّغِيفَيْنِ ؟! قَالَ : خِفْتُ أَنْ لَايَكُونَا نَضِيجَيْنِ . فَغَضِبَ سَلْمَانُ مِنْ ذَلِكَ غَضَبًا شَدِيدًا ، ثُمّ قَالَ : مَا أَجْرَأَكَ حَيْثُ تُقَلّبُ هَذَيْنِ الرّغِيفَيْنِ ؟! فَوَاللَهِ لَقَدْ عَمِلَ فِی هَذَا الْخُبْزِ الْمَآءُ الّذِی تَحْتَ الْعَرْشِ ، وَ عَمِلَتْ فِيهِ الْمَلَئِكَةُ حَتّی أَلْقَوْهُ إلَی الرّيحِ ، وَ عَمِلَتْ فِيهِ الرّيحُ حَتّی أَلْقَتْهُ إلَی السّحَابِ ، وَ عَمِلَ فِيهِ السّحَابُ حَتّی أَمْطَرَهُ إلَی الْأَرْضِ ، وَ عَمِلَ فِيهِ الرّعْدُ وَ الْمَلَئِكَةُ حَتّی وَضَعُوهُ مَوَاضِعَهُ ، وَ عَمِلَتْ فِيهِ الْأَرْضُ وَالْخَشَبُ وَ الْحَدِيدُ وَ الْبَهَآئِمُ وَ النّارُ وَ الْحَطَبُ وَ الْمِلْحُ ، وَ مَا لَاأُحْصِيهِ أَكْثَرُ ، فَكَيْفَ لَكَ أَنْ تَقُومَ بِهَذَا الشّكْرِ ؟! فَقَالَ أَبُوذَرّ : إلَی اللَهِ أَتُوبُ وَ أَسْتَغْفِرُ اللَه مِمّا أَحْدَثْتُ وَ إلَيْكَ أَعْتَذِرُ مِمّا كَرِهْتَ . 
قَالَ : وَ دَعَا سَلْمَانُ أَبَاذَرّ رَحْمَةُ اللَهِ عَلَيْهِمَا ذَاتَ يَوْمٍ إلَی ضِيَافَةٍ فَقَدّمَ إلَيْهِ مِنْ جِرَابِهِ كِسَرًا يَابِسَةً وَ بَلّهَا مِنْ رَكْوَتِهِ ؛ فَقَالَ أَبُوذَرّ : مَا أَطْيَبَ هَذَا الْخُبْزَ لَوْ كَانَ مَعَهُ مِلْحٌ ! فَقَامَ سَلْمَانُ وَ خَرَجَ فَرَهَنَ رَكْوَتَهُ بِمِلْحٍ وَ حَمَلَهُ إلَيْهِ . فَجَعَلَ أَبُوذَرّ يَأْكُلُ ذَلِكَ الْخُبْزَ وَ يَذُرّ عَلَيْهِ ذَلِكَ الْمِلْحَ وَ يَقُولُ : الْحَمْدُ لِلّهِ الّذِی رَزَقَنَا هَذِهِ الْقَنَاعَةَ . فَقَالَ سَلْمَانُ : لَوْ كَانَتْ قَنَاعَةً لَمْ تَكُنْ رَكْوَتِی مَرْهُونَةً ! «عيون أخبار الرّضا» ص 215 و . 216 
5) نهج البلاغة» خطبه 173 ؛ و از طبع مصر با تعليقه شيخ محمّد عبده ، ج 1 ، ص 324 و 325 
6) وافی» طبع سنگی ، سنه 1324 هجريّه قمريّه ، ج 1 ، ص 8 ؛ و طبع حروفی إصفهان ، ج 1 ، ص 11 
7) الاُصول الأصيلة» با تصحيح و تعليق محدّث اُرموی ، ص 167 
8) سيّد جلال الدّين محدّث اُرموی در تعليقه ص 167 از «الاُصول الأصيلة» گويد : نسبت اين أشعار به حضرت سجّاد عليه السّلام مشهور است و در غالب كتابهای مصنّف (ره) از حضرت مأثور می‏باشد ؛ حتّی غزّالی در كتب خود نقل كرده و به آن حضرت نسبت داده است . 
9) المحجّة البيضآء فی تهذيب الإحيآء» ج 1 ، كتاب العلم من ربع العبادات ، ص 65 
10) كلمات مكنونه» انتشارات فراهانی ، ص 8 
11) سيّد محمود بغدادی آلوسی در تفسير «روح المعانی» ج 6 ، ص 190 
12) الغدير» ج 7 ، ص 35 و 36 ؛ از تفسير آلوسی ، ج 6 ، ص 190 
13) ابن أبی الحديد در «شرح نهج البلاغة» طبع دار إحيآء الكتب العربيّه ، ج 11 ، ص 222 ، اين أشعار را به حسين بن منصور حلّاج نسبت داده است ، و اين نسبت اشتباه است ؛ بدليل آنكه أوّلًا : حسين بن منصور أهل تقيّه و كتمان نبود و أسرار را فاش ميكرد ؛ و به همين جهت وی را به دار آويختند . حافظ شيرازی عليه الرّحمة در ديوان خود ، از طبع حسين پژمان ، ص 51 ، در غزل شماره 111 گويد : 
مشكل خويش بر پير مغان بردم دوش 
كو به تأييد نظر حلّ معمّا ميكرد 
ديدمش خرّم و خندان قدح باده به دست 
و اندر آن آينه صد گونه تماشا ميكرد 
گفت آن يار كزو گشت سرِدار بلند 
جرمش آن بود كه أسرار هويدا ميكرد 
ثَانياً عبارت : 
وَ قَدْ تَقَدّمَ فِی هَذَا أَبُو حَسَنٍ 
إلَی الْحُسَيْنِ وَ أَوْصَی قَبْلَهُ الْحَسَنَا 
چه مناسبت با حلّاج دارد كه ميان او و آن إمامان بيش از دو قرن فاصله بود ! 
ثالثاً : حلّاج أهل پيروی و تبعيّت از شيخی و مرادی نبود تا در اين أبيات خود را تابع و پيرو آن إمامان بداند ؛ حلّاج بيش از چهار صد شيخ و پير را ملاقات كرد وليكن تحت تربيت و تعليم قرار نگرفت ؛ و همين أمر باعث شد كه إبراز و إظهار كند مطالبی را كه إبرازش حرام است ؛ و بدين جهت موجب إضلال خلق و هدر رفتن خون خود شد . 
14) مستدرك الوسآئل» ج 3 ، الفآئدة الثّانية من الخاتمة فی شرح أحوال الكتب و مؤلّفيها ، ص 331 ، آخر سطر هفتم تا سطر يازدهم : 
وَ لَيْسَ لِمَنْ تَقَدّمَ الصّادِقَ عَلَيْهِ السّلامُ مِنَ الصّوفيةِ ، كَطاووسِ الْيَمانیّ وَ مالِكِ بْن دينارِ وَ ثابِتِ البُنانیّ وَ أيّوبَ السّجِسْتانیّ وَ حَبيبِ الْفارِسیّ وَ صالِحِ الْمُرّیّ وَ أمْثالِهِمْ كِتابٌ يُعْرَفُ مِنهُ : أنّ الْمِصْباحَ عَلَی اُسْلوبِه . وَ مِنَ الْجآئِزِ أنْ يَكونَ الْأمْرُ بِالْعَكْس ؛ فَيَكونُ الّذِينَ عاصَروهُ عَلَيْهِ السّلامُ مِنْهُمْ أوْ تَأَخّروا عَنْهُ سَلَكوا سَبيلَهُ عَلَيْهِ السّلامُ فی هَذا الْمَقْصَد ، وَ أخَذوا ضِغْثًا مِنْ كَلِماتِهِ الْحَقّةِ وَ مَزَجوها بِضِغْثٍ مِنْ أباطيلِهِمْ كَما هُوَ طَريقَةُ كُلّ مُبْدِعٍ مُضِلّ . وَ يُؤَيّدُهُ اتّصالُ جَماعَةٍ مِنْهُمْ إلَيْهِ وَ إلَی الْأئِمّةِ مِنْ وُلْدِهِ كَشَقيقٍ الْبَلْخیّ وَ مَعْروفٍ الْكَرْخیّ ، وَ أبو يَزيدَ الْبَسْطامیّ (طَيْفورِ السّقّآءُ) كَما يَظْهَرُ مِنْ تَراجِمِهِمْ فی كُتُبِ الْفَريقَيْنِ فَيَكونُ مَا اُلّفَ بَعْدَهُ عَلیَ اُسْلوبِهِ وَ وَتيرَتِه . 
15) كشف المراد فی شرح تجريد الاعتقاد» طبع صيدا ، سنه 1353 ، ص 249 
16) ميفرمايد : صوفی به معنی زاهد از دنيا و راغب به آخرت و ملتزم به تطهير باطن است ؛ و علمای أعلام إسلام همگی صوفی بوده‏اند . و از جمله أفرادی را كه نام می‏برد : خواجه نصير الدّين طوسی ، ورّام كندی ، سيّد رضیّ الدّين علیّ بن طاووس ، سيّد محمود آملی صاحب كتاب «نفآئس الفنون» و سيّد حيدر آملی صاحب تفسير«بحر الأبحار» و ابن فهد حلّی و شيخ ابن أبی جمهور أحسائی و شيخ شهيد مكّی و شيخ بهاءالدّين عاملی است . و قاضی نورالله شوشتری كه از سلسله عليّه نور بخشيّه است ، در كتاب «مجالس المؤمنين» به دلائل قويّه إثبات ميكند كه جميع مشايخ مشهور شيعه بوده‏اند . 
و علّامه حلّی در كتاب إمامت از «شرح تجريد» گويد : به تواتر منقول است كه حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام سيّد و سرور أبدال بوده‏اند ؛ از همه أطراف عالم به خدمت آنحضرت عليه السّلام می‏آمدند بجهت آموختن آداب سلوك و رياضات و طريق زهد و ترتيب أحوال ،و ذكر مقامات عارفين . و شيخ أبويزيد بسطامی فخر ميكرد به آنكه سقّا بود در خانه حضرت صادق عليه السّلام ، و شيخ معروف كرخی قدّس سرّه العزيز شيعه خالص و دربان حضرت رضا عليه السّلام بود تا از دنيا رحلت كرد . (ملخّص صفحات 10 تا 15) . 
17) بحار الأنوار» طبع كمپانی ، ج 1 ، باب النّهی عن القول بغير علم و الإفتآء بالرّأی ، ص 101 
18) آيات 44 إلی 47 ، از سوره 69 : الحاقّة

این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

پیام هفته

مصرف گرایی بلای جامعه برانداز
قرآن : وَ لَنُذِیقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذابِ الأَدْنى دُونَ الْعَذابِ الأَکْبَرِ لَعَلَّهُمْ یَرْجِعُونَ  (سوره سجده، آیه 21)ترجمه: به آنان از عذاب نزدیک (عذاب این دنیا) پیش از عذاب بزرگ (آخرت) مى چشانیم، شاید باز گردند.توضیح : مصرف گرایی بدون تولید مناسب سبب می شود تا قیمت ها در جامعه افزایش پیدا کند و گرانی (که در احادیث به عنوان یکی از عذابهای دنیوی عنوان شده) در جامعه شایع شود.حدیث: وَ لِلّهِ عَزَّ وَ جَلَّ عِبَادٌ مَلاعِينُ مَنَاكِيرُ لا يَعِيشُونَ وَ لا يَعِيشُ النَّاسُ فِي أكْنَافِهِمْ وَ هُمْ فِي عِبَادِهِ بِمَنْزِلَة الْجَرَادِ لا يَقَعُونَ عَلَي شَيْ‏ءٍ إلاّ أتَوْا عَلَيْهِ. (اصول کافی،...

ادامه مطلب

موسسه صراط مبین

نشانی : ایران - قم
صندوق پستی: 1516-37195
تلفن: 5-32906404 25 98+
پست الکترونیکی: این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید