يكی از رواياتی كه میتوان بر ولايت فقيه بدان استدلال نمود ، روايتی است كه صدوق عليه الرّحمه در «علل الشّرآئع» بِإسْنادِهِ عَنِ الْفَضْلِ بْنِ شاذانَ ، عَنْ أبی الْحَسَنِ الرّضا عَلَيْهِ السّلام (1) روايت میكند إلَی أنْ قال ، تا میرسد به اينجا كه میگويد :
فَإنْ قَالَ قَآئِلٌ : وَ لِمَ جَعَلَ أُولِی الْأَمْرِ وَ أَمَرَ بِطَاعَتِهِم ؟ «اگر گويندهای بگويد : چرا خدا اُولوا الأمر را قرار داد و أمر كرد كه مردم از آنها إطاعت كنند ؟ علّت جعل اُولوا الأمر چيست؟»
قِيلَ : لِعِلَلٍ كَثِيرَةٍ . «در جواب گفته میشود : علّتش زياد است.»
مِنْهَا : أَنّ الْخَلْقَ لَمّا وُقِفُوا عَلَی حَدّ مَحْدُودٍ ، وَ أُمِرُوا أَنْ لَايَتَعَدّوْا تِلْكَ الْحُدُودَ لِمَا فِيهِ مِنْ فَسَادِهِمْ ، لَمْ يَكُنْ يَثْبُتُ ذَلِكَ وَ لَايَقُومُ إلّا بِأَنْ يَجْعَلَ عَلَيْهِمْ فِيهَا أَمِينًا يَأْخُذُهُمْ بِالْوَقْتِ عِنْدَمَا أُبِيحَ لَهُمْ ، وَ يَمْنَعُهُمْ مِنَ التّعَدّی عَلَی مَا حَظَرَ عَلَيْهِمْ ؛ لِأَنّهُ لَوْ لَمْ يَكُنْ ذَلِكَ لَكَانَ أَحَدٌ لَايَتْرُكُ لَذّتَهُ وَ مَنْفَعَتَهُ لِفَسَادِ غَيْرِهِ فَجُعِلَ عَلَيْهِمْ قَيّمٌ يَمْنَعُهُمْ مِنَ الْفَسَادِ وَ يُقِيمُ فِيهِمُ الْحُدُودَ وَ الْأَحْكَامَ .
«يكی از علّتهای جعل اُولوا الأمر اين است كه : پروردگار ، خلائق را در حدّ محدودی متوقّف كرد كه از آن حدّ تجاوز و تعدّی نكنند ، و در أعمال و رفتارشان عنان گسيخته نباشند (و البتّه در تعدادی از أعمال و رفتار مرخصّ هستند تا به آن حدّ برسد) ؛ زيرا اگر از حدّ تجاوز كنند ، فسادی لازم میآيد كه گريبانگير خودشان خواهد شد . بنابراين ، اين تحديد حدّ برای مردم ثابت نمیماند و بر پای خود استوار نمیايستد مگر اينكه خداوند بر آنها أمينی را معيّن كند تا آنها را از تعدّی و دخول در آنچه كه آنها را منع نموده است جلوگيری كند . آن أمين ، بايد آنها را از تعدّی و تجاوز باز بدارد كه به آن حدّ نرسند .
زيرا اگر مطلب اينطور نباشد و أمينی بر آنها گماشته نشود كه آنها را از تعدّی و تجاوز حدود جلوگيری كند ، هيچ كس لذّت و منفعت خود را كه منجرّ به ضرر و زيان ديگری میشود ترك نخواهد كرد . بنابراين ، برای آنها قيّمی قرار داده شد تا اينكه آنها را از فساد منع كرده و حدود و أحكام را بر آنها جاری كند.» اين يكی از علّتهای جعل اُولی الأمر است .
وَ مِنْهَا : أَنّا لَانَجِدُ فِرْقَةً مِنَ الْفِرَقِ وَ لَا مِلّةً مِنَ الْمِلَلِ بَقُوا وَ عَاشُوا إلّا بِقَيّمٍ وَ رَئِيسٍ لِمَا لَابُدّ لَهُمْ مِنْهُ فِی أَمْرِ الدّينِ وَ الدّنْيَا ؛ فَلَمْ يَجُزْ فِی حِكْمَةِ الْحَكِيمِ أَنْ يَتْرُكَ الْخَلْقَ مِمّا يَعْلَمُ أَنّهُ لَابُدّ لَهُمْ مِنْهُ ، وَ لَا قِوَامَ لَهُمْ إلّا بِهِ ، فَيُقَاتِلُونَ بِهِ عَدُوّهُمْ ، وَ يُقَسّمُونَ بِهِ فَيْئَهُمْ ، وَ يُقِيمُونَ بِهِ جُمُعَتَهُمْ وَ جَمَاعَتَهُمْ ، وَ يُمْنَعُ ظَالِمُهُمْ مِنْ مَظْلُومِهِمْ .
«يكی از علل جعل اُولوا الأمر اين است كه : ما هيچ گروهی از گروههای عالم و هيچ ملّتی از ملّتها و آئينی از آئينها را نمیيابيم كه دوام داشته و برپای خود استوار باشد ، و زندگی و حياتشان در دنيا إدامه داشته و پايدار باشد ، مگر به قيّم و رئيسی كه آنها را در أمر دين و دنيا نگهداری كند ؛ و مردم ناچارند در اين اُمور از داشتن قيّم و رئيس . بنابراين در حكمت حكيم علی الإطلاق جائز نيست كه خلق را يله و رها بگذارد در آن اُموری كه میداند آنها چارهای ندارند از او ؛ و قوام آنها بر قرار نمیشود مگر به او ؛ پس بواسطه آن قيّم با دشمنانشان جنگ میكنند ؛ و بواسطه او فَیْء (غنائم و منافع و فوائد) را بين خود تقسيم میكنند ؛ و بواسطه او نماز جمعه و جماعتشان برپا میشود ؛ و از تعدّی ظالم به مظلوم جلوگيری میشود.» پس برای اين جنبه ارتباط و وحدتی كه بين أفراد يك مجتمع موجود است ، خداوند قيّم و رئيسی برای هر فرقهای معيّن میكند .
وَ مِنْهَا : أَنّهُ لَوْ لَمْ يَجْعَلْ لَهُمْ إمَامًا قَيّمًا أَمِينًا حَافِظًا مُسْتَوْدَعًا لَدَرَسَتِ الْمِلّةُ ، وَ ذَهَبَ الدّينُ ، وَ غُيّرَتِ السّنَنُ وَ الْأَحْكَامُ ، وَ لَزَادَ فِيهِ الْمُبْتَدِعُونَ ، وَ نَقَصَ مِنْهُ الْمُلْحِدُونَ ، وَ شَبّهُوا ذَلِكَ عَلَی الْمُسْلِمِينَ ؛ إذْ قَدْ وَجَدْنَا الْخَلْقَ مَنْقُوصِينَ مُحْتَاجِينَ غَيْرَ كَامِلِينَ ، مَعَ اخْتِلاَفِهِمْ وَ اخْتِلاَفِ أَهْوَآئِهِمْ وَ تَشَتّتِ حَالَاتِهِمْ ؛ فَلَوْ لَمْ يَجْعَلْ فِيهَا قَيّمًا حَافِظًا لِمَا جَآءَ بِهِ الرّسُولُ الْأَوّلُ لَفَسَدُوا عَلَی نَحْوِ مَا بَيّنّاهُ وَ غُيّرَتِ الشّرَآئِعُ وَ السّنَنُ وَ الْأَحْكَامُ وَ الْإيمَانُ ، وَ كَانَ فِی ذَلِكَ فَسَادُ الْخَلْقِ أَجْمَعِينَ . (2)
«از جمله علل جعل اُولوا الأمر اين است كه : اگر خداوند برای آنها إمامی را كه قيّم بر اُمور آنها باشد ، أمين بر أموال و ناموس و نفوس آنها باشد ، حافظ دين و دنيای آنها باشد ، و خود گنجينه ذخيره أسرار إلهی باشد ، و در سينه خود علوم إلهیّ و أمانات إلهیّ را حفظ كند ، اگر چنين شخصی را خداوند بر آنها نگمارد ، ملّت از بين میرود ؛ دين از بين ميرود ؛ سنّت و أحكام تغيير و تبديل پيدا میكند ؛ أهل بدعت در دين چيزهايی إضافه میكنند ؛ ملحدين از دين میكاهند و برای مسلمين إيجاد شبهه میكنند ؛ زيرا ما با نور وجدان میيابيم كه: خلائق به كمال خود نرسيدهاند ؛ اينها ناقص بوده و محتاج به كامل هستند ؛ و با وجود اختلاف آنها و اختلاف أهواء و آراء و تشتّت صنوف و أحوال آنها ، نمیتوانند راه را بيابند . بنابراين ، با وجود ضعف و عدم كمالی كه در آنها موجود است ، اگر خداوند بر آنها قيّمی قرار ندهد كه حافظ لِما جآءَ بِهِ الرّسول باشد ، آنها فاسد شده از بين ميروند ؛ مردم از دست میروند و شرائع و سنن إلهی و أحكام و إيمان از بين میرود ؛ و وقتی از بين رفت ، تمام خلق أجْمَعين ، أكْتَعين ، أبْصَعين ، همه از بين میروند!» اين هم علّت سيّمی است كه حضرت إمام رضا عليه السّلام ، برای جعل اُولوا الأمر بيان میكنند .
و در اينجا كه میفرمايد : لَوْ لَمْ يَجْعَلْ لَهُمْ إمَامًا قَيّمًا أَمِينًا حَافِظًا مُسْتَوْدَعًا ، مستودع يعنی گنجينه . يعنی سينه و قلب إمام بايد گنجينه أسرار إلهیّ باشد ، و خداوند آن سينه و قلب و فكر و إدراك را با سعه و ظرفيّت ببيند تا أسرار را به عنوان وديعه در آن بگذارد ؛ و سينه و قلب آن شخص ولیّ و إمام ، آنها را حفظ و پاسداری كند و أمانات إلهیّ را از دست ندهد و ضايع نكند .
در «أقرب الموارد» در مادّه «وَدَعَ» وارد است كه : اسْتَوْدَعَهُ مالًا ، أیْ اسْتَحْفَظَهُ إيّاهُ ، أیْ دَفَعَهُ لَهُ وَديعَةً يَحْفَظُهُ ؛ يُقالُ : اسْتَوْدَعْتُهُ الْوَديعَةَ وَ الْوَدآئِع . پس إمام بايد چنين شخصی باشد .
اين روايت را خالُنا الأكرم حاج ملّا أحمد نراقی قدّس الله نفسَه ، در كتاب شريف «عوآئد الأيّام» برای إثبات ولايت فقيه آورده است .
أقول : أولی اين است كه اين روايت شريفه را از أدّله ولايت إمام عليهالسّلام قرار بدهيم ، چون در بيان علل احتياج مردم به اُولوا الأمر وارد شده است ؛ و ما میدانيم كه أئمّه عليهم السّلام : هُمُ الْمَخْصوصونَ بِهَذا الْعِنْوان .
در لسان قرآن كريم ، اُولوا الأمر فقط أئمّه هستند ؛ و أفراد ديگر دارای مقام عصمت نيستند . و تعداد اُولوا الأمر را پيغمبر معيّن فرموده ، و در كتب شيعه و سنّی آمده است . حتّی در كتب صحاح أهل سنّت تمام دوازده نفر آنها ذكر شدهاست . و الآن به هر شخصی از علمای آنها بگوئيد : اين عنوان دوازده خليفهای كه از پيغمبر در كتب خود آوردهايد (خلفای پس از من دوازده نفرند) (3) چه كسانی هستند ؟ مطلبی برای پاسخگوئی ندارند . آخر دين ما كه دين ساختگی نيست !
قرآن وجوب إطاعت را روی اُولوا الأمر برده است ؛ و ما نمیتوانيم اُولوا الأمر را به غير إمام معصوم ـ طبق تفسير خودِ آيات قرآن و طبق أخبار مستفيضه ـ إطلاق كنيم . بنابراين ، به اين روايت فقط بر وجوب إطاعت و قيمومت و إمامت معصوم میتوان استدلال نمود .
اللهُمّ إلّا أن يُقال : اين عللی كه در اين روايت ذكر شده است كه : مردم محتاجند و احتياج به قيّمی دارند كه آنها را به هم ربط بدهد و اجتماع آنها را برقرار كند ، و آنها را در حدّ خود متوقّف كند و نگذارد از آن حدّ تجاوز كرده و برای ازدياد لذّت و شهوت خود ، منافع يكديگر را در خطر بياندازند ، و آنها را در صراط مستقيم و منهاج قويم دين و دنيا حركت بدهد ، اين علل در زمان غيبت هم موجود است بِعَيْنِ ما هِیَ مَوْجودَةٌ فی زَمَنِ الْحُضور .
بنابراين ، إمام عليه السّلام بايد ـ بر وجه تنصيص خاصّ يا بر وجه عموم ـ أفرادی را از اُمّت تعيين كند كه اُمور اُمّت را در دست بگيرند و ولايت بر آنها داشته باشند ، و اين أفراد نيستند إلّا فقهای عدولی كه مأمونند بر دين و دنيای مردم ، و حافظ شريعت غرّای إلهی هستند ، و به حوادث خبير و به اُمور بصير میباشند .
لذا بواسطه اين متمّمِ بيان و متمّم برهان ، ما میتوانيم از اين روايت برای ولايت فقيه در زمان غيبت يا در زمان حضور كه إمام در زندان است يا در تبعيد و يا در خُفْيَه بسر میبرد و مردم به او دسترسی ندارند ، استفاده كنيم .
اين روايتی را كه حضرت در اينجا بيان میفرمايند و دارای مضامين عالی است ، اين همان استدلال عقلی است كه ما برای بسياری از رفقا بيان میكرديم ؛ و بالأخصّ در أوّل انقلاب كه أفراد زيادی مراجعه میكردند و میپرسيدند : آخر اين إسلامی كه بايد بر أساس ولايت فقيه برقرار شود چگونه است ؟ يعنی چه ، كه يك شخص آخوندی بيايد و بر تمام مردم حكومت كند ؟! اين چه معنی دارد ؟ و ما نمیفهميم معنی ولايت فقيه چيست ؟! و ما با يك شرح كوتاه و مختصر جواب آنها را میداديم ، و همه هم قانع میشدند ؛ و آن جمله اين است :
ما میبينيم : هر طائفهای و هر گروهی در عالم اگر بخواهند يك كار دسته جمعی انجام بدهند ، احتياج به يك رئيس دارند ؛ زيرا إنسان يك وقت كارهائی را انجام میدهد كه شخصی و فردی است ، مثل غذا خوردن يا نماز خواندن ، اين احتياج به قيّم ندارد ؛ أمّا بعضی از كارهايش را گروهی و دسته جمعی انجام میدهد ؛ أفرادی كه میخواهند حجّ كنند ، يك مدير كاروان يا يك أمير الحاجّ میخواهند كه اُمور آنها را رَتْق و فَتْق كند ؛ و در اين سفر بايد آنها را بر يك أساس مجتمع كند و بواسطه تدبير و نيروی فكریّ ، تشتّت آنها را به تجمّع تبديل نمايد.
بنابراين ، سيره عقلائيّه ضروريّه ـ تا آنجائی كه تاريخ نشان میدهد ـ اين است كه : هر جمعيّتی زير پرچمی بودهاند . أفرادی كه میخواهند به جنگ بروند يا دشمنی را دفع كنند ، بايد رئيسی برای خود انتخاب كنند كه برای إداره جنگ و دفع متجاوزان مناسب باشد ؛ و او بايد از همه شجاعتر و بيباكتر باشد و فكرش و حَزمش برای دفع دشمن بهتر باشد . اين رئيس ، برای اين مهمّ لازم است .
همچنين أفرادی كه در منطقهای زندگی میكنند ، اگر بخواهند مدرسهای دائر نمايند ، برای آن مدرسه يك رئيس میگمارند تا او رابط ميان اين أفراد مختلف الفكر باشد . و در ميان جماعات مردم اين سيره مستمرّه هست ، و الآن هم ما در تمام دنيا میبينيم ، هيچ جمعيّتی نيست مگر با رئيس ؛ حتّی وحشيهای آفريقا و جنگلیها هم بين خودشان رئيس دارند . پس معلوم میشود اين قضيه رئيس داشتن و در تحت ولايت او بودن يك أمر مستمرّی است ؛ خواه آن رئيس ، فرد عاقل و دلسوزی باشد يا مستبدّ . بسياری از پادشاهان ، مستبدّينی هستند كه رئيس قوم خود میباشند ، و تمام كارهای اجتماعی آن قوم بر أساس إمضاء و فرمان آنهاست .
اين يك روش إداره اجتماع است ؛ راه و روش ديگر ، روش جمهوری است ؛ كه بالأخره بعد اللتيّا و الّتی و انعقاد مجالس عديده و آراء و أفكار مختلفه باز هم نقطهای كه بايد از آنجا أمر تنازل كند ، خود رئيس جمهور است . تا او فرمان ندهد ، أمر إجراء نمیشود ؛ از آنجا اين أمر گسترش پيدا میكند و به تمام طبقات پائين نازل میشود .
يك قسم ديگر از حكومت ، حكومت مشروطه است كه در آن به پادشاه مسؤوليّت نمیدهند ، بلكه مسؤوليّت را به مجلس داده و برای پادشاه ، حقّ توشيح (تنفيذ) میگذارند ؛ بطوری كه آنچه از مجلس گذشته اگر پادشاه توشيح نكند قابل عمل نيست و فايدهای ندارد ؛ و بالأخره در آنجا نيز جزء أخير علّت تامّه در صدور اين فرمان و لزومش ، توشيح آن يك شخص میباشد ، و فرمان ، فرمان اين شخص است .
در إسلام ، اُمور بر أساس همين سيره عقلائيّه انجام میپذيرد ؛ چون مبنی ، مبنای نبوّت است ؛ مبنی ، مبنای حكومت عادل است ؛ مبنی ، مبنای الدّنْيَا مَزْرَعَةُ الْأخِرَةِ ، و الدّنْيَا مَتْجَرَةُ الْأخِرَةِ است ؛ مبنی بر إيثار و گذشت و فداكاری است ؛ مبنی بر هدايت جميع أفراد بشر و جهاد بر أساس حدود إنسانی است ؛ مبنی بر تقوی و طهارت است ؛ مبنی بر فقاهت و علم است . قرآن كتابی است كه دعوت به علم میكند ؛ جامعه بايد بر أساس علم حركت كند ؛ و طبعاً آن شخصی را كه إسلام بر أفراد مسلمان میگمارد ، بايد شخصی باشد كه از تمام أفراد اين ملّت عاقلتر ، عالمتر و فقيهتر به كتاب خدا ، و واردتر به سنّت پيغمبر و ممشای رسول الله ، و با تقویتر و پرهيزگارتر در تمايل به دنيا ؛ با سعه صدر بيشتر ، و با همّت بلندتر و شجاعتر ، و دارای نفس قويتر و إداره وسيعتر باشد ؛ و از هوای نفس گذشته و به عالم غيب پيوسته ، و از جزئيّت عبور كرده به كلّيّت رسيده باشد ؛ زيرا میخواهد مردم را در صراط دين حركت بدهد .
دين دارای دو بُعد ظاهر و باطن ، دنيا و آخرت است ؛ و آن عالمی كه اين طرف باشد و آن طرف نباشد ، نمیتواند مردم را در آن منهاج حركت بدهد . و اين عبارت است از أعلم اُمّت ، كه به كتاب خدا و سنّت پيغمبر أعلم و أفقه و أورع و أبصر ، و أوثقُ النّاس و أشجعُ النّاس و أخبرُالنّاس بوده ، و عقل و درايتش از همه بيشتر و سعه صدرش افزون باشد ؛ و اين يك أمر وجدانی است .
در اينجا وجدان مردم بيدار را به قضاوت میطلبيم كه آيا از اين برنامه بهتر میتوانند برای سعات مردم تدوين كنند ؟ اين معنی ولايت فقيه است .
خيلی ساده و روشن است كه در ميان جامعه مردم ، آن كسی كه أمر و نهی از جانب او صادر میشود ، بايد يك فرد پاك و با درايت و عاقبت انديش و عليم و خبير به اُمور زمان باشد و مردم را در راه سعادت حركت بدهد . اين است معنی ولايت فقيه كه بر تمام مذاهب و ملل و سنن رئيس است .
إسلام میگويد : رئيس بايد اين چنين فردی باشد . شما هم اگر تا روز قيامت تأمّل كنيد نمیتوانيد رئيسی بهتر از اين پيدا كنيد ؛ و اگر يافتيد حرفی نيست ، ما او را بر میگزينيم و ولايت فقيه را كنار میگذاريم . بالأخره در همان حكومتهای جمهوری هم ديدند و ديديم : رئيس جمهور چطور مردم را به هر طرف میكشاند ؛ يا در مشروطه ، شاه ؛ و در حكومتهای استبدادیّ ، آن شخص ديكتاتور و مستبدّ هر رأيی داشته باشد حكم نهائی بايد بر طبق رأی او انجام شود ؛ و در إسلام پاكترين و طيّب ترين راه و منهاج برای هدايت مردم ، همين طريق است ؛ زيرا كه اگر تمام جامعه در تحت ولايت چنين فقيهی باشند ، اين فقيه ، مردم را طبق أفكار و آراء خود ، يعنی به علم حركت میدهد و تمام مردم را عالم و طاهر میكند ؛ تمام مردم را بصير و خبير میكند ؛ و تمام أفراد جامعه از همه استعدادها و قوای خود متمتّع میشوند و به فعليّت میرسند ؛ هر شخصی را به كمال إنسانی خود میرساند ، چون خودش كامل است .
أمّا اگر از اين مرحله تنازل كنيم و ولايت اُمور را به دست شخصی ناقص بسپاريم ، او نمیتواند مردم را به سوی كمال حركت دهد ؛ خودش كمال را نمیفهمد ، پس چگونه مردم را حركت بدهد ؟ مثل آنست كه شخصی را بياورند كه درس أعلای از حكمت را تدريس كند در حالی كه خودش حكمت نمیداند، يا مقدار كمی حكمت خوانده است ؛ و يا شخصی كه به فقه وارد نيست به او بگويند : تدريس فقه كن ! چه میداند ؟!
ولیّ فقيهی را كه إسلام معيّن میكند يعنی أكمل أفراد كه به مقام إنسانيّت كامل رسيده و أسفار أربعه عرفاء را طیّ كرده باشد ؛ از عالم كثرت به وحدت پيوسته ، در هر أمری مَعَ اللَه و فِی اللَه و بِاللَه حركت كند ، و بقاء بعد از فناء داشته باشد ؛ روح و جان تكوينی و تشريعی مردم در دست اين شخص است ؛ اگر اُمور بر طبق إراده او بگذرد میدانيد چه خواهد شد ؟ ما احتياج نداريم به بهشت برويم ؛ او بهشت را استخدام میكند و به اينجا میآورد و إنسان در اين بهشت زندگی میكند ؛ و آنچه در مقابل اين دنيا به إنسان ارزانی داده شده است همه از آثار و تجلّيّات و مظاهر همين بهشت دنيوی است ؛ و اين معنی ولايت فقيه است .
حضرت موسی بن جعفر عليه السّلام در زندان است و يا حضرت إمام زمان عليه السّلام در غيبت است ، مردم بايد چكار كنند ؟ مردم بايد قيام كنند و إمام را از غيبت بيرون آورند و إلّا مسؤولند . چرا میگذارند حضرت موسی بن جعفر عليهما السّلام زندانی بشوند ؟ وقتی إمام در زندان است ، مردم حقّ ندارند در خانههای خود بنشينند و بگويند : چون حضرت موسی بن جعفر عليهما السّلام در زندان است ، ما ديگر مسؤوليّتی نداريم . خير ! در تمام زمان غيبت و عدم تمكّن إمام معصوم عليه السّلام همه مردم موظّفند زمينه و إمكانات ظهور را فراهم كنند و اگر إمكانات فراهم بشود ، إمام ظهور میكند .
حال اگر مردم نتوانستند ، يا به خاطر بعضی از جهات احتياج به مقدّماتی بود ، آيا بايد اُمور خود را رها كنند و بدون رئيس بمانند ؟ نه ، جامعه بدون رئيس نمیشود ؛ حتماً بايد شخصی متصدّی اُمور جامعه باشد .
در اينجا سخن به ولايت فقيه أعلم میرسد ؛ آنكس كه به درجه عصمت نرسيده ، أمّا فقيه و أعلم است ، مجتهد جامع الشّرائط بوده و از همه جهات ديگر شرائط در او تامّ است ، بايد ولايت را در دست داشته باشد . و اگر چنين فردی با اين خصوصيّات نبود باز نبايد أمر مردم راكد باشد ؛ فقيه غير أعلم بايد أمر مردم را در دست بگيرد و او جامع صفات و كمالات آنان باشد . و اگر فقيه هم پيدا نشود آنگاه نوبت به عدول مؤمنين میرسد ؛ چون وقتی گفتيم : جامعه بدون رئيس و قيّم نمیشود و فقيهی هم با اين خصوصيّات نداريم ، عدول مؤمنين جايگزين خواهند شد . و اگر عدول مؤمنين هم نبودند نوبت به فُسّاق مؤمنين میرسد . فسّاق مؤمنين هم بر اين مردم حكومت میكنند ، و حكومت ايشان بهتر است از عدم ولايت و نداشتن رئيسی كه تمام أفراد مملكت را به هلاكت و نيستی بكشاند .
درست مانند بچّه يتيمی كه پدرش فوت كرده و أموالی از او بجای مانده است ، در اينصورت ولیّ آن طفل همان إمام معصوم است ؛ السّلْطَانُ وَلِیّ مَنْ لَا وَلِیّ لَهُ . مقصود از سلطان ، قدرت سلطنت است ؛ يعنی سلطهای كه دارای عصمت باشد و آن إمام معصوم است ؛ و اگر او نبود فقيه أعلم ، و اگر نبود عالم ، و إلّا عدول مؤمنين عهده دار خواهند بود . مثلاً زيد كه دارای مقام عدالت و پاكی است بايد اُمور را در دست بگيرد و أموال طفل را در مصالح او صرف نمايد ؛ و اگر نبود فاسق مؤمن جايگزين او خواهد شد و أموال او را حفظ خواهد كرد ؛ زيرا اگر از فاسق فسقی سر زند مربوط به خودش است ؛ مال بچّه را كه نمیبرد ؛ حالا خودش أمر خلاف انجام میدهد ، به طفل مربوط نمیشود ؛ و اگر أحياناً خيانتی هم انجام بدهد بهتر از اين است كه طفل بدون قيّم بماند و بواسطه عدم توجّه و تكفّل دچار أنواع ابتلائات شده و از بين برود .
اين نكته مبيّن جامعيّت و كمال دين إسلام است كه تا كجا مطلب را در نظر گرفته و گفته است : جامعه در هر حال به نحو : الْأهَمّ فَالْأهَمّ وَ الْأكْمَلُ فَالْأكْمَل بايد دارای رئيس و قيّم باشد و هيچ وقت جامعه را از رئيس و قيّم بی نصيب نمیگذارد .
خوارج در زمان أميرالمؤمنين عليه السّلام مانند فرقه آنارشيست و نهيليست زمان ما بودند كه فرقه أوّل خواهان هرج و مرج و فرقه دوّم منكر همه چيز هستند . خوارج هم نيّت و مرامشان همين بود . اين دو دسته با تشكيل هر دولتی مخالفند و با تمام قوا در محو آن میكوشند . خوارج نيز با تشكيل حكومت أميرالمؤمنين عليه السّلام و معاويه ، هر دو مخالف بودند و تشكيل حكومت را در لباس لَا حُكْمَ إلّا لِلّهِ طلب مینمودند ؛ در اينجا أميرالمؤمنين عليه السّلام با خطبه مختصر خود حقيقت را آشكار فرمودند .
سيّد رضیّ رحمة الله عليه در «نهج البلاغة» خطبه چهلم نقل میكند : لَمّا سَمِعَ قَوْلَهُمْ : لَا حُكْمَ إلّا لِلّهِ «وقتی حضرت شنيد كه خوارج میگويند : حكمی نيست مگر برای خدا (حكم تو باطل است ، حكم حكمين باطل است) حكم فقط اختصاص به خدا دارد» قالَ عَلَيْهِ السّلامُ :
كَلِمَةُ حَقّ يُرَادُ بِهَا بَاطِلٌ . نَعَمْ إنّهُ لَا حُكْمَ إلّا لِلّهِ ، وَلَكِنْ هَؤُلَآء يَقُولُونَ : لَا إمْرَةَ إلّا لِلّهِ وَ إنّهُ لَابُدّ لِلنّاسِ مِنْ أَمِيرٍ بَرّ أَوْ فَاجِرٍ يَعْمَلُ فِی إمْرَتِهِ الْمُؤْمِنُ ، وَ يَسْتَمْتِعُ فِيهَا الْكَافِرُ ، وَ يُبَلّغُ اللَهُ فِيهَا الْأَجَلَ ، وَ يُجْمَعُ بِهِ الْفَیْءُ ، وَ يُقَاتَلُ بِهِ الْعَدُوّ ، وَ تَأْمَنُ بِهِ السّبُلُ ، وَ يُؤْخَذُ بِهِ لِلضّعِيفِ مِنَ الْقَوِیّ ، حَتّی يَسْتَرِيحَ بَرّ وَ يُسْتَرَاحَ مِنْ فَاجِرٍ .
«حضرت فرمودند : اين كلام ، كلام حقّی است أمّا از آن إراده باطل دارند . آری ! لَا حُكْمَ إلّا لِلّهِ ، حكمی برای غير خدا نيست ، وليكن اينها اين حرف را نمیخواهند بزنند ، اينها میخواهند بگويند كه : إمارت و حكومتی نيست مگر برای خدا و مردم أمير نمیخواهند ؛ و اين حرف غلط است ؛ مردم ناچارند از اينكه أميری داشته باشند ، يا أمير بَرّ يعنی پاكيزه ، يا أمير فاجر كه در سايه إمارت آن أمير ، مؤمنين به كارهای خود برسند ؛ به عبادت خود برسند و ذخيره و توشهای برای آخرت خود بردارند ؛ كافر هم به تمتّعات دنيوی خود ميرسد ؛ و زمان بواسطه همان إمارت أيّا ما كان سپری میشود و روزگار به سر میآيد . بواسطه آن أمير غنائم و فَیْء و منافع جمع میشود ؛ و بواسطه آن أمير مردم با دشمن جنگ میكنند و او را دفع میكنند ؛ بواسطه آن أمير راهها و سبيل ها أمنيّت پيدا میكند .
اگر آن أمير در كارهای شخصی خود فاجر باشد برای خود اوست ، به باقی اُمور مربوط نخواهد بود ؛ بواسطه آن أمير است كه حقّ ضعيف را از قویّ میگيرند تا اينكه شخص بارّ و نيكوكار استراحت كرده و بيارامد ، و همچنين إنسان از شخص فاجر و ظالم در أمنيّت و مصونيّت به سر برد.»
وَ فی رِوايَةٍ اُخْرَی : أنّهُ عَلَيْهِ السّلامُ لَمّا سَمِعَ تَحْكيمَهُمْ قالَ :
حُكْمَ اللَهِ أَنْتَظِرُ فِيكُمْ (وَ قَالَ) : أَمّا الْإمْرَةُ الْبَرّةُ فَيَعْمَلُ فِيهَا التّقِیّ ، وَ أَمّا الْإمْرَةُ الْفَاجِرَةُ فَيَتَمَتّعُ فِيهَا الشّقِیّ إلَی أَنْ تَنْقَطِعَ مُدّتُهُ وَ تُدْرِكَهُ مَنِيّتُهُ (4) .
سيّد رضیّ در «نهج البلاغة» میفرمايد : در روايت ديگری آمده است كه حضرت چون تحكيم حَكَمَين را شنيد فرمود : «من هم به دنبال حكم خدا میگردم و انتظار إجرای حكم خدا را در ميان شما دارم ! أمّا إمارت و حكومت نيكو و پاكيزه : در آن حكومت ، تقیّ و متّقی و پرهيزگار به دنبال كارهای خود و إصلاح و كمال خود ميرود ؛ و أمّا إمارت فاجر و حكومت آلوده : در آن حكومت فاجر هم ، شخص شقیّ دنبال تمتّعات دنيویّ و بهرهمندی از ظواهر دنيا ميرود تا اينكه مدّتش سر آمده و مرگش برسد ؛ بالأخره همه زندگی میكنند و میميرند .»
اين فرمايشی است كه حضرت در جواب كلام خوارج (لَا حُكْمَ إلاّ لِلّهِ) فرمودند .
در اينجا ابن أبی الحديد میگويد : شاهد اين مطلب گفتار رسول خداست كه میفرمايد : إنّ اللَه لَيُؤَيّدُ هَذَا الدّينَ بِالرّجُلِ الْفَاجِرِ .«خداوند بواسطه مرد فاجر ، اين دين را تأييد میكند.» يعنی إتقان و إحكام اين دين تا حدّی است كه اگر بعضی از فجّار هم بيايند زمام را در دست بگيرند ، اين دين در آن أصالت خود ، راه خود را طیّ میكند و تأييد میشود .
سپس ابن أبی الحديد میگويد : أصحاب ما (معتزله) میگويند : تعيين رياست بر مكلّفين واجب است ؛ و إماميّه میگويند : بر خداوند لازم است كه از جهت لطف رئيسی بر مردم بگمارد ؛ و ظاهر كلام أميرالمؤمنين عليه السّلام كه میفرمايد : لَا بُدّ لِلنّاسِ مِنْ أَمِيرٍ بَرّ أَوْ فَاجِرٍ ، قول أصحاب ماست نه إماميّه (5) .
در اينجا ابن أبی الحديد دچار اشتباه شده است . جواب گفتار او اينست كه : كلام حضرت دلالت بر اين ندارد كه إنسان به اختيار خود میتواند أميری را خواه بَرّ يا فاجر بر مردم بگمارد ، زيرا مسلّماً پروردگار راضی به رياست و إمارت مرد فاجر نيست (و بر همين أساس أميرالمؤمنين عليه السّلام با معاويه جنگ میكند) ؛ بلكه حضرت میخواهد بفرمايد : در صورت عدم تمكّن از إمام عادل ، حكومت إمام جائر بر مردم ضرورت دارد . اين حكم ، حكم ثانوی است ، مانند ديگر أحكام ثانويّه كه در صورت عدم إمكان حكم أوّلی تحقّق میپذيرد .
بنابراين ، ابن أبی الحديد در اين رأيش اشتباه كرده است ؛ كلام حضرت مثل اينست كه بفرمايد : إنسان حتماً بايد غذا بخورد ، يا غذای حلال يا أكل ميته ، و اگر غذا نخورد میميرد . ما از اين كلام استفاده نمیكنيم كه أكل ميته هميشه جائز است ، بلكه أكل ميته در آن وقتی است كه غذای حلال بدستمان نرسد . إمارت أمير فاجر هم آنجائی است كه مردم أمير بَرّ را به إمارت بر نگزينند؛ و صد البتّه واجب است كه مردم أمير برّ را بر گزينند و فاجر را كنار بزنند . بايد دفاع كنند ، جهاد كنند ، جنگ كنند تا أمير فاجر از كار بيفتد و بجای او أمير بارّ بنشيند .
أميرالمؤمنين عليه السّلام هجده ماه در جنگ صفّين با تمام أصحاب رسول خدا برای چه معطّل بود ؟ ! برای اينكه أمير فاجر را از كار بردارد و أمير بَرّ را بنشاند . هركس شرح او را در خطبههای «نهج البلاغة» كه در دوران صفّين آمده است مطالعه كند میبيند كه او (ابن أبی الحديد) حقّاً أميرالمؤمنين عليه السّلام را مُحقّ ميدانسته و جنگهای او را بر أساس عدالت و وجوب رفع ظلم و تعدّی از تجاوزات قرار داده است ؛ و معاويه ـ عليه الهاويه ـ را مركز فساد و تعدّی و تجاوز به حقوق مسلمين میدانسته است . و إنصافاً در بعضی از عبارات و شروح كافيه خود ، از مظلوميّت آنحضرت و شدّت عناد و خصومت معاويه داد سخن داده است .
بنابراين ، ابن أبی الحديد در اينجا قدری كوتاه آمده است و ديگر خود میداند با جوابی كه بايددر محكمه و موقف عدل إلهیّ در پيشگاه پروردگار ـ از استفادهای كه از اين كلام كرده ـ بدهد .
علّامه حلّی قدّس الله سرّه روايتی را نقل میكند كه : قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالهِ : إنّ اللَه لَايُقَدّسُ أُمّةً لَيْسَ فِيهِمْ مَنْ يَأْخُذُ لِلضّعِيفِ حَقّهُ ! (6)
«خداوند تقديس نمیكند (مقدّس نمیشمارد ، پاك و منزّه نميكند ، رشد و طهارت و پاكی نميدهد) آن جماعتی را كه نبوده باشد در ميان آنها كسی كه حقّ ضعيف را بستاند.»
زيرا قدس به معنای طهارت و نزاهت و نزاكت است ؛ لَايُقَدّسُ أیْ لَايُنَزّهُ ، لَايُطَهّرُ .
در يك زندگی اجتماعی بايد أفرادی باشند كه حقّ مظلومان و مستضعفان را از ظالم گرفته ، نگذارند پايمال شود ؛ اين اُمّت ، اُمّت مقدّس و مطهّر و پاكيزهای خواهد بود . أمّا اگر اجتماعی فاقد اين خصوصيّت بوده و ضعفاء به حقّ خود نرسند ، آن اجتماع دچار هرج و مرج خواهد شد ؛ و برای إحقاق حقوق و رسيدگی به مستمندان و جلوگيری از اغتشاش ، والی بَرّ و صالح ، و در صورت عدم ، والی فاجر و فاسق لازم خواهد بود .
و اينكه گفتهاند : حقّ گرفتنی است نه دادنی ، كلام صحيحی نيست . جماعتی كه بر أساس تقوی و عدالت و طهارت زندگی میكنند ، دنبال میكنند كه صاحب حقّ را پيدا كنند و حقّ را به او بسپارند . جماعتی كه در سايه إنسانيّت زندگی میكنند ، ضعيف با شمشير بدنبال حقّش نمیرود ، بلكه قویّ میآيد التماس میكند و از ضعيف تقاضا میكند كه : بيا حقّت را از من بگير !
بلی ، در آن جامعهای كه إيمان و إسلام و حقيقت و شهادت حكمفرماست ، هركس به حقّ خود میرسد ؛ و اين جامعه بايد جامعه إنسانيّت و أصالت باشد . و بالأخره روزی خواهد آمد كه حكومت عدل در همه نقاط دنيا گسترده میشود . يعنی به اينجا میرسد كه برای گرفتن حقّ ، إنسان احتياج به زور و شمشير نداشته و حقّ هر ضعيفی به او خواهد رسيد ؛ و لذا در روايت مرسله پيغمبر صلّی الله عليه و آله میفرمايد :
الْمُلْكُ يَبْقَی مَعَ الْكُفْرِ وَ لَايَبْقَی مَعَ الظّلْمِ (7) . «رياست و سلطنت و ملك و حكومت و مملكت داری ، با كفر پايدار میماند ولی با ظلم پايدار نمیماند.» زيرا شخص كافر كه در مملكتی بر أفراد كافر مسلّط است ، میخواهد بر همان أساس عدالت مردم را حركت دهد ؛ أمّا اگر سركرده و رئيس ظلم و ستم كند ، به رعيّت ستم میشود و به حقّ ضعيف رسيدگی نمیشود ، و أفرادی كه در آنجا زندگی میكنند نمیتوانند به حقّ خودشان برسند . أفراد ضعيفی كه بخواهند به حقّ برسند ، نمیتوانند به آسانی بدان دسترسی پيدا كنند ، بلكه دچار دغدغه و وسوسه و گرفتگی میشوند . گرفتن حقّ برای آنها موجب زحمت میشود و شكايت به سوی حاكم برای آنها إيجاد زحمت میكند و كسی به حرف آنها رسيدگی نمیكند .
بسياری از حقّ خود میگذرند ، چون میبينند نمیتوانند به آن دسترسی پيدا كنند ، و محكمه حاكم هم باعث تعطيل اُمور است ؛ و به اندازهای خسته میشوند تا اينكه بالأخره از آن حقّ صرف نظر میكنند ؛ در اين صورت اين جماعت روی خوش نخواهند ديد .
اين روايتی را كه از علّامه در «تحرير» از رسول خدا صلّی الله عليه و آله نقل كرديم ، مفادش اين بود كه اين اُمّت سعادتمند نشده و اين جماعت ، جماعت رشيدی نخواهد بود .
و أميرالمؤمنين عليه السّلام ، ضمن مكتوب و عهد خود به مالك أشتر نخعی در وقتيكه وی را به مصر فرستادند ، نوشتند : لَنْ تُقَدّسَ أُمّةٌ لَايُؤْخَذُ لِلضّعِيفِ فِيهَا حَقّهُ مِنَ الْقَوِیّ غَيْرَ مُتَتَعْتِعٍ (8) .
ابن أثير در «نهايه» در مادّه «تَعْتَعَ» میگويد : حَتّی يَأْخُذَ لِلضّعيفِ حَقّهُ غَيْرَ مُتَعْتَعٍ «تا اينكه برای ضعيف ، حقّ ضعيف را بگيرد در حالی كه گرفتن حقّ غير مُتَعْتَع باشد.» مُتَعْتَعٍ (با فتحه تاء) أیْ مِنْ غَيْرِ أنْ يُصيبَهُ أذًی يُقَلْقِلُهُ و يُزْعِجُهُ . يُقالُ تَعْتَعَهُ فَتَتَعْتَعَ (9) .
مُتَعْتَع ، يعنی شخصی كه گرفتاری و أذيّتی به او برسد و بواسطه آن در قَلَق و اضطراب افتد ؛ اين را میگويند : صارَ مُتَعْتَعًا . غَيْرُ مُتَعْتَعٍ ، يعنی بدون دردسر .
آن جامعهای به ارتقاء و قدس و طهارت و كمال خود میرسد كه ضعيف حقّ خودش را بدون دردسر بگيرد ، نه با اضطراب و دلهره .
در «أقرب الموارد» میگويد : تَعّ ، يَتُعّ ، تَعّا و تَعّةً : اسْتَرْخَی وَ تَقَيّأَ . سپس میگويد : تَعْتَعَهُ : أقْلَقَهُ أوْ أكْرَهَهُ فی الْأمْرِ حَتّی قَلِقَ . تَعْتَعَ فی الْكلامِ : تَردّدَ فيهِ مِنْ حَصَرٍ أوْ عِیّ .
تَعْتَعَهُ ، يعنی او را به قَلَق و اضطراب انداخت ؛ او را به كراهت وادار كرد ؛ مكرهاً به أمری وادار نمود . إنسان كسی را كه از روی كراهت به أمری وادار كند و او دچار قلق و اضطراب شود میگويند : تَعْتَعَهُ .
تَعْتَعَ فی الْكَلامِ أیْ تَرَدّدَ مِنْ أمْرٍ . يعنی از ناحيه ضيق صدر و تنگی سينه، يا مشكلاتی كه برای او پيدا شد نتوانست بگويد و سخن خودش را بيان كند .
بنابراين ، معنی اينطور میشود : ضعيف بدون أنْ تَعْتَعَ ، يعنی بدون اينكه در كلام لكنتی داشته باشد كه آن لكنت ناشی از حَصَر (بفتح صاد به معنی ضيق صدر) باشد ، بدون هيچ خستگی و ضيق صدری برود حقّش را بگيرد ؛ وقتی هم میخواهد بگيرد ، با كلام گويا و روشن و فصيح ، نه اينكه در مقابل حاكم بايستد و وقتی میخواهد شكايت كند و حقّش را بگيرد ـ در أثر جوّ ناملايم ـ در كلام او تزلزل پيدا شود و نتواند خوب مطلبش را أدا كند .
فَعَلَی هَذا ، لَايُقَدّسُ اللَهُ هَذِهِ الْأُمّةَ ؛ اين اُمّت ، اُمّت مقدّسی نخواهد بود و به سعادت و رستگاری خود نخواهد رسيد .
مجموعه مطالبی كه درباره اين روايت شريفه و درباره أصل كلّیِ حكومت إسلام كه به اُولی الأمر واگذار شده است بحث شد ، اختصاص به أئمّه معصومين عليهم السّلام داشته و بعد هم در صورت عدم تمكّن و وصول به آنها از باب الْأهَمّ فَالْأهَمّ در درجات أربعه نازله ؛ درجه فقيه أعلم ، و درجه فقيه غير أعلم ، و درجه عدول مؤمنين ، و درجه فسّاق مؤمنين ميباشند ؛ چه در اُمور ولائی كلّی و چه در اُمور ولائی جزئی ، مثل أموال قُصّر و غُيّب و مجهول المالك و أوقاف . و بالأخره در تمام اُموری كه احتياج به قيّم دارد ، بايد كه فقيه أعلم و فقيه عالم و عدول مؤمنين و فسّاق مؤمنين به ترتيب ، كُلّ واحِدٍ مِنْهُمْ عَلَی هَذا النّهْجِ الّذی ذَكَرْنا رسيدگی كرده و آن اُمور را از ضَيْعه و بطلان خارج كنند ، تا آن أفرادی كه در تحت اين حكومت زندگی میكنند به تباهی و هلاكت سپرده نشوند .
اللَهُمَ صَلّ عَلَی مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد
پینوشتها:
1) اين روايت بسيار مفصّل است، و در كتاب «علل الشّرآئع» طبع نجف ، مطبعه حيدريّه ، سنه 1385 هجری ، ج1، حديث 9، از باب 182 «علل الشّرآئع و اُصول الإسلام» ص251 تا ص275 يعنی تقريباً 24 صفحه از صفحات طبع وزيری را استيعاب نمودهاست ، و فقراتی را كه ما در اينجا از آن نقل نمودهايم در ص 253 آن میباشد . أصل روايت چنين است :
حَدّثَنی عَبْدُ الْواحِدِ بْنُ مُحَمّدِ بْنِ عَبْدوسِ النّيْسابوریّ العَطّارِ ، قالَ : حَدّثَنی أبوالْحَسَن عَلِیّبْنُ مُحَمّدِ بْنِ قُتَيبَةِ النّيْسابُوریّ ، قالَ : قالَ أبو مُحَمّدٍ الفَضْلُ بْنُ شاذانَ النّيْسابوریّ : إنْ سَأَلَ سآئِلٌ فَقَالَ : أَخْبِرْنِی ...
در اينجا فضل بن شاذان خودش تمام اين حديث مفصّل را بيان ميكند . در پايان آن ، شيخ صدوق كه راوی اينحديث است با عين همين سند روايت ميكنداز علیّ بن محمّد بن قتيبه نيشابوری كه او ميگويد: من پس از آنكه اين علّتهای كثيره را از فضل بن شاذان شنيدم به او گفتم : به من بگو : اين علّتهائی را كه ذكر كردی از روی استنباط و استخراج خودت بود ، و از نتائج أفكار و انديشه توست ، يا آنكه از چيزهائی است كه شنيدهای و بدان روايت شدهای ؟! فضل به من گفت : من چنين نيستم كه مراد خدا را در آنچه واجب كرده است ، و مراد رسولش را در آنچه تشريع نموده است و سنّت نهاده است ، بدانم ! من از پيش خودم نمیتوانم اين علّتها را بيان كنم ؛ بلكه آنها را از مولای خودم : أبوالحسن علیّ بن موسی الرّضا عليه السّلام يكبار پس از بار ديگر ، و چيزی از آن را پس از چيز ديگر شنيده و آنها را جمع نمودهام ! من به او گفتم : من اينها را با طريق تو از حضرت رضا عليه السّلام روايت بكنم ؟! گفت : آری !
2) فقراتی را كه از روايت در اينجا آورديم ، آية الله حاج ملّا أحمد نراقی قدّس اللهُ سِرّه در كتاب «عوآئد الأيّام» طبع سنگی ، باب تحديد ولاية الحاكم ، ص 187 ، حديث 19 آورده است .
3) روايات كثيرهای در انحصار أئمّه و خلفای پس از پيامبر به دوازده نفر ، در كتب خاصّه و عامّه وارد است ، كه بمقداری از آنها در «بحار الأنوار» طبع آخوندی ، ج 36 ، باب 41 از أبواب تاريخ أميرالمؤمنين ص 226 تا 373 ؛ و در «ينابيع المودّة» طبع استانبول ، باب 76 و 77 ، از ص 440 تا ص 447 إشاره شده است .
4) نهجالبلاغة» خطبه 40 ؛ و از طبع مصر با تعليقه شيخ محمّد عبده ، ج 1 ، ص 91
5) شرح نهج البلاغه» ابن أبی الحديد ، طبع دارالكتب العربيّه ، ج 2 ، ص 308 و 309
6) كتاب «تحرير الأحكام» ج 2 ، كتاب قضاء ، ص 179
7) آنچه در ذهن خلجان ميكرد آن بود كه : اين روايت از روايات مشهوره و معروفه و مضبوطه در كتب حديث و مجاميع أخبار است ، ولی پس از فحص بغير از كتاب «نصيحة الملوك» محمّد غزّالی و «مرصاد العباد» نجم الدّين رازی ، در كتابی يافت نشد .
توضيح آنكه : بدواً به «المعجم المفهرس لألفاظ الحديث النّبویّ» مراجعه شد ، آنجا يافت نشد ؛ پس از آن به «جامع الصّغير» سيوطی و «كنوز الحقآئق» مَناوی كه درباره أحاديث حضرت رسول أكرم صلّی الله عليه و آله و سلّم است مراجعه شد ، در آنجا هم نبود ؛ سپس به «مُروج الذّهب» از طبع ثانی سنه 1367 هجری قمری ، ج 2 ، از ص 299 تا 303 كه بعضی از كلمات قصار حضرت را آورده است و ميگويد : اين كلمات اختصاص بحضرت دارد و أحدی از أفراد بشر قبلاً به آن لب نگشوده است مراجعه شد ، آنجا هم نبود ؛ و حتّی به «نهج الفصاحه» أبوالقاسم پاينده كه 3227 كلمه ، و به «وَهْج الفصاحه» علاء الدّين أعلمی كه 3223 كلمه را به رسول خدا منسوب داشته و بدون سند ذكر كردهاند مراجعه شد ، آنجا هم نبود ؛ و چون احتمال ميرفت كه : از أميرالمؤمنين عليه السّلام باشد ، به «نهج البلاغة» باب خُطَب و رسائل و حِكَم آن حضرت مراجعه شد ، آنجا هم نبود ؛ به آخرين مجلّد از «شرح نهج البلاغة» ابن أبی الحديد كه در پايان شرح خود ، هزار كلمه از كلمات قصار حضرت را ذكر كرده است مراجعه شد ، آنجا هم نبود ؛ به «شرح غُرر و دُرَر» آمدی ، و شرح صد كلمه از حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام كه جاحِظ انتخاب نموده و كمال الدّين ميثم بحرانی و عبدالوهّاب و رشيد وطواط شرح كردهاند مراجعه شد ، آنجا هم نبود ؛ به أبواب مناسب كتاب «إحيآء العلوم» مراجعه شد ، آنجا هم نبود ؛ به أبواب جهاد با نفس و أمر به معروف و نهی از منكر «وسآئل الشّيعة» و «مستدرك الوسآئل» كه قسمت معظمی از كتاب را تشكيل ميدهند ، و احتمال ميرفت به مناسبت بيان صفات نفسانيّه و عدل و ظلم و غيرهما در آنجا آمده باشد مراجعه شد ، آنجا هم يافت نشد ؛ در «سفينة البحار» محدّث قمّی در باب ظلم نيز نبود ؛ أمّا چون به خود «بحار الأنوار» مجلسیّ (از طبع كمپانی ، ج 15 ، كتاب عِشْرت ص 208 ، و از طبع حروفی مطبعه حيدری ، ج 75 ، ص 331) مراجعه شد ، ملاحظه شد كه : اين عبارت را در خاتمه بيان خود ضمن شرح روايتی آورده است .
روايت اين است : از «كافی» از عدّه ، از برقی ، از ابن محبوب ، از إسحق بن عمّار ، از حضرت صادق عليه السّلام ، قَالَ : إنّ اللَه عَزّوَ جَلّ أَوْحَی إلَی نَبِیّ مِنْ أَنْبِيَآئِهِ فِی مَمْلَكَةِ جَبّارٍ مِنَ الْجَبّارِينَ : أَنِ ائْتِ هَذَا الْجَبّارَ فَقُلْ لَهُ : إنّی لَمْ أَسْتَعْمِلْكَ عَلَی سَفْكِ الدّمَآء وَ اتّخَاذِ الْأمْوَالِ ، وَ إنّمَا اسْتَعْمَلْتُكَ لِتَكُفّ عَنّی أَصْوَاتَ الْمَظْلُومِينَ ؛ فَإنّی لَنْ أَدَعَ ظُلاَمَتَهُمْ وَ إنْ كَانوُا كُفّارًا .
و شرحش اينست : بَيانٌ : الظّلامَةُ بِالضّمّ ما تَطْلُبُهُ عِنْدَ الظّالِمِ ؛ وَ هُوَ اسْمُ ما اُخِذَ مِنْكَ . وَ فيهِ دَلالَةٌ عَلَی أنّ سَلْطَنَةَ الْجَبّارِيْنَ أيْضًا بِتَقْديرِهِ تَعالَی حَيْثُ مَكّنَهُمْ مِنْها ، وَ هَيّأَ لَهُمْ أسْبابَها . وَ لا يُنافی ذَلِكَ كَوْنُهُمْ مُعاقَبينَ عَلَی أفْعالِهِمْ ، لِأَنّهُمغَيْرُ مَجْبورينَ عَلَيْها ؛ مَعَ أَنّهُ يَظهَرُ مِنَ الْأخْبارِ أنّهُ كانَ فی الزّمَنِ السّابِقِ السّلْطَنَةُ الْحَقّةُ لِغَيْرِ الْأنْبِيآءِ وَ الْأوْصْيآءِ أيْضًا ؛ لَكِنّهُمْ كانوا مَأْمورينَ بِأَنْ يُطِيعُوا الْأنْبِيآءَ فيما يَأْمُرونَهُمْ بِهِ . وَ قَوْلُهُ : فَإنّی لَنْ أَدَعَ ظُلامَتَهُمْ ، تَهْديدٌ لِلْجَبّارِ بِزَوالِ مُلْكِهِ ؛ فَإنّ الْمُلْكَ يَبْقَی مَعَ الْكُفْرِ وَ لَا يَبْقَی مَعَ الظّلْمِ .
از اينجا چه بسا به ذهن خطور میكرد كه شايد اين عبارت ، عبارت خود مجلسی است كه در مقام استدلال و برهان بر گفتار خودش إنشاء نموده است ، وليكن با پیگيری و فحص بيشتری كه توسّط بعضی از أحبّه و أعزّه دوستان انجام گرفت معلوم شد در كتاب «نصيحة الملوك» غزّالیّ ، باب أوّل (كه در عدل و سياست و سيرت ملوك و ذكر پادشاهان پيشين و تاريخ هر يكی از آنهاست) ص 82 از طبع چهارم كه به تصحيح اُستاد علّامه جلالالدّين همائی صورت پذيرفتهاست ، وجود دارد . عبارت غزّالی چنين است :
و سلطان به حقيقت آنستكه عدل كند در ميان بندگان او ، و جور و فساد نكند كه سلطان جاير شوم بُوَد و بقاء نبُودَش ؛ زيرا كه پيامبر صلّی الله عليه گفت : الْمُلْكُ يَبْقَی مَعَ الْكُفْرِ وَ لَا يَبْقَی مَعَ الظّلْمِ .
بعد از اطّلاع يافتن بر وجود روايت در كتاب «نصيحة الملوك» با فحص مجدّدی كه بعمل آمد ، اين روايت در كتاب «مرصاد العباد» رازی ، طبع بنگاه ترجمه و نشر كتاب ، سنه 1352 ، باب چهارم ، فصل دوّم ، ص 436 بدست آمد . روايت در تعليقهای است كه ذيل اين عبارت از متن «خواجه عليه السّلام چنين فرمود كه : الْعَدْلُ وَ الْمُلْكُ تَوْأَمَانِ.» آمده و چنين است : جای ديگر فرمود : الْمُلْكُ يَبْقَی مَعَ الْكُفْرِ وَ لَا يَبْقَی مَعَ الظّلْمِ .
و همچنين در باب پنجم ، فصل سيّم ، ص 466 (كه در بيان سلوك وزراء و أصحاب قلم و نوّاب است) میگويد : و خواجه عليه السّلام از اينجا فرمود : الْمُلْكُ يَبْقَی مَعَ الْكُفْرِ وَ لَا يَبْقَی مَعَ الظّلْمِ .
از كسانيكه تصوّر نمودهاند اين روايت از إنشائات علّامه مجلسی است ، عالم معاصر لبنانی ، مفخر شيعه ، با زحمات أرزنده و تأليفات ممتّعه و تصنيفات نفيسه خود ، شيخ محمّد جواد مغنيه قدّس الله سرّه میباشد كه در كتاب «الشّيعة فی الميزان» طبع أوّل دارالتّعاريف للمطبوعات بيروت ، ص 399 در تحت عنوان : نَحْنُ أعْدآءُ الظّلْم ، چنين گويد :
الْمُلْكُ يَبْقَی مَعَ ا لْكُفْرِ وَ لَا يَبْقَی مَعَ الظّلْمِ . نَطَقَ بِهَذِهِ الْحِكْمَةِ الْعلّامَةُ الْمَجْلِسِیّ فی كِتابِهِ «بحارُ الأنوارِ» وَ هُوَ أحَدُ أئِمّةِ الدّينِ الإسلامیّ .
آنگاه برای إثبات اين قانون ، يعنی بقاء مُلك و حكومت با كفر و عدم بقاء آن با ظلم ، از شواهد تاريخ استفاده نموده است ؛ و ملك فاروق را شاهد آورده است كه در عين آنكه مسلمان بود ، و پدر و مادرش مسلمان بودند ، و از تبار ملوك و اُمراء بودند ، در مساجد برای نماز حضور میيافت ؛ و در ماه مبارك رمضان برای روزه داران سفرههای إفطاريّه میگسترد ، و آيات قرآن را استماع مینمود ؛ معذلك چون حكومتش بر أساس وثوق و إتّكاء به ملّت نبود ، از هم پاشيد ؛ و اينك أثری از آن باقی نيست .
8) نهج البلاغة» رساله 53 ؛ و از طبع مصر با تعليقه شيخ محمّد عبده ، ج 2 ، ص 102
9) النّهاية» ج 1 ، ص 190