يكی از أدلّهای كه ممكن است به آن بر ولايت فقيه استدلال نمود ، نامه أميرالمؤمنين عليهالسّلام به مالك أشتر نَخَعِیّ است ، كه مشهور به عهد نامه أميرالمؤمنين به مالك أشتر است . و سيّد رضیّ رحمة الله عليه در «نهج البلاغه» در ضمن همان نامهای كه أميرالمؤمنين عليه السّلام به مالك أشتر نخعیّ نوشتهاند ـ در وقتی كه او را به ولايت مصر منصوب كردند ـ آورده است ؛ كه فقراتی از آن دلالت بر اين معنی میكند :
ثُمّ اخْتَرْ لِلْحُكْمِ بَيْنَ النّاسِ أَفْضَلَ رَعِيّتِكَ فِی نَفْسِكَ ، مِمّنْ لَا تَضِيقُ بِهِ الْاُمُورُ ، وَ لَا تُمْحِكُهُ الْخُصُومُ ، وَ لَا يَتَمَادَی فِی الزّلّةِ ، وَ لَا يَحْصَرُ مِنَ الْفَیْء إلَی الْحَقّ إذَا عَرَفَهُ ، وَ لَا تُشْرِفُ نَفْسَهُ عَلَی طَمَعٍ ، وَ لَا يَكْتَفِی بِأَدْنَی فَهْمٍ دُونَ أَقْصَاهُ ، وَ أَوْقَفَهُمْ فِی الشّبُهَاتِ ، وَ ءَاخَذَهُمْ بِالْحُجَجِ ، وَ أَقَلّهُمْ تَبَرّمًا بَمُرَاجَعَةِ الْخَصْمِ ، وَ أَصْبَرَهُمْ عَلَی تَكَشّفِ الْأُمُورِ ، وَ أَصْرَمَهُمْ عِنْدَ اتّضَاحِ الْحُكْمِ مِمّنْ لَا يَزْدَهِيهِ إطْرَآءٌ ، وَ لَا يَسْتَمِيلُهُ إغْرَآءٌ ؛ وَ أُولَئِكَ قَلِيلٌ (1) .
«و سپس برای قضاوت در ميان مردم ، آن كس را انتخاب كن كه در نزد تو از تمام رعايای تو أفضل باشد . آن كس كه حوادث و واردات و وقايع خارجيّه ، او را در تنگنا در نياورده و در فشار روحی نيفكنده ، و منازعه و مخاصمه متنازعين و طرفين دعوی او را تنگ خُلق ننموده ، به لجاجت و إصرار بر رأيش نيندازند . و در لغزش و خطائی كه أحياناً از وی سر زند دوام نداشته باشد . و در ميان مرافعه و دعوی اگر حقّ بر او مكشوف افتاد ، از رجوع به حقّ تنگدل نگردد ؛ و نه تنها اينكه نفس وی در طمع به چيزی فرود نيايد و بر آن قرار نگيرد ، بلكه از مكان بالا نيز بر آن نظر نيفكند و إشراف هم پيدا نكند . و تا اينكه به آخرين درجه تحقيق و تأمّل ، در إدراك مسأله نرسد ، دست بر ندارد . و به نظر بَدویّ و رأی ابتدائی خود اكتفا ننمايد . و توقّف و درنگ و قضاوتش در اُمور متشابهه و شُبهاتيكه نصّی بوضوح در آن نرسيده است بيش از همه باشد ، و بهتر از همه بتواند طرفين دعوی را در جستجوی دليل و حجّتی كه لازم است إقامه كنند ، وادار نمايد . و ملالت و خستگیاش در هنگام مراجعه متخاصمين از همه كمتر باشد . و شكيبائی و صبرش در تحقيق و كشف اُمور و روشن شدن مطلب از همه افزون باشد . و در بريدن و قطع خصومت در وقتی كه حكم واضح شد و حقّ مشهود گشت از همه قاطعتر باشد . و از كسانی بوده باشد كه تمجيد و ثناگوئی بر او ، وی را در حكمش سبك و ملايم ننمايد . و ترغيب و تحريص بر حكمی إراده او را از آن حكم متمايل نگرداند . و آنچنان كسانی كه اين صفات در آنان است قليل میباشند.»
بحث ما در اين روايت نيز در دو جهت است : أوّل از جهت سند ، و دوّم از جهت دلالت .
أمّا از حيث سند : سند «نهج البلاغه» كافی است كه به سيّد رضیّ برسد . و با وجود ايشان احتياج به سند ديگری نداريم . بعضی گفتهاند : سند «نهج البلاغة» مقطوع است ؛ و سيّد رضیّ مطالب آنرا مُرسلاً نقل نموده و آنها را به إمام عليهالسّلام نرسانده است ، و لذا حجّيّت ندارد .
اين كلام ، بسيار سخيف و بكلّی از درجه اعتبار ساقط است . زيرا سيّد رضیّ أعلَی مَقامًا وَ أرْفَعُ مَنْزِلَةً وَ أجَلّ شَأْنًا است از اينكه چيزی را به أميرالمؤمنين عليه السّلام بالقطع و اليقين نسبت دهد ، در حالتيكه برای او بالعلم و اليقين ثابت نشده باشد .
بنابراين ، إتقان سند «نهج البلاغة» ـ علاوه بر مضمون و متن منحصر بفرد آن ، كه تحقيقاً از مقام ولايت صادر گشته است ـ إتقان خود سيّد رضیّ است . بنابراين هر گاه مطلب به «نهج البلاغة» رسيد ، ديگر بحث از سند آن مثل بحث از سند قرآن است كه مقطوعٌ به است .
أمّا از حيث دلالت : اُستاد ما : مرحوم آية الله العظمی آقای شيخ حسين حلّیّ رضوان الله عليه ، در بحث اجتهاد و تقليد كه بوسيله اينجانب تقرير شده ، و نسخه خطّی آن در نزد حقير موجود است ، اين حديث را از أدلّه رجوع به أعلم در باب أخذ فتوی نگرفتهاند .
بنده در تقريرات ، اينچنين نوشته ام : قَوْلُهُ عَلَيْهِ السّلامُ فی «نَهْجِ الْبَلاغَةِ» فی عَهْدِ مالِكٍ الْأشْتَرِ : «ثُمّ اخْتَرْ لِلْحُكْمِ بَيْنَ النّاسِ أَفْضَلَ رَعِيّتِكَ فِی نَفْسِكَ ...» .
ايشان در دلالت اين حديث بر لزوم رجوع به أعلم در باب إفتاء و استفتاء دو إشكال میكنند :
أوّلاً : مراد از حكم در اين فِقْرَه ، همان حكم در مقام ترافع و خصومت است ، نه مجرّد إفتاء .
و ثانياً : مراد از أفضليّت در اينجا أعلميّت نيست ؛ بلكه مراد ، أفضليّت در أخلاق حميده و ملكات فاضله ايست كه در مقام ترافع ، قاضی بدان محتاج است . و شاهد بر اين معنی تفسير خود حضرت است در اين كلمه كه ميفرمايد : مِمّنْ لَا تَضِيقُ بِهِ الْأُمُورُ وَ لَا تُمْحِكُهُ الْخُصُومُ ، وَ لَا يَتَمَادَی فِی الزّلّةِ ، وَ لَا يَحْصَرُ مِنَ الْفَیْء إلَی الْحَقّ إذَا عَرَفَهُ ؛ إلی آخر كلامه . كه اين جملات دلالت میكند بر اينكه قاضی بايد فردی خويشتن دار ، باسعه صدر ، مدبّر ، متأمّل ، صبور و با حوصله و تحمّل باشد ؛ تا اينكه واردات خارجيّه او را خسته نكند و او بتواند از عهده قضاوت بنحو أحسن بر آيد .
سپس ايشان از اين إشكال جواب داده ، ميفرمايند : وليكن ممكن است گفته بشود مراد حضرت از اينكه ميفرمايد : أَفْضَلَ رَعِيّتِكَ ؛ أفضليّت من جميع الجهات باشد ؛ يعنی اين كلمه إطلاق دارد . و از جمله أفضليّتها ، أفضليّت در علم و فقاهت است . و اينكه حضرت أفضليّت را به آن صفات خاصّی كه در اين نامه ذكر شده است تفسير فرموده اند ، موجب حَصْرِ دائره أفضليّت در آن صفات نيست . بلكه حضرت در مقام بيان اين مطلب هستند كه : أفضليّت شامل اين ملكات نيز میباشد . و أمّا أفضليّت در مقام علم و فقاهت بطور مسلّم مورد نظر است . پس قاضی بايد دارای أفضليّت از نظر علم و فقاهت هم باشد .
احتمال بسيار قویّ ميرود : علّت اينكه حضرت پس از ذكر أفضليّت و بيان بعضی از مصاديق آن ، أفضليّتِ در فقه و علم را از مصاديق آن نشمردهاند ، اينجهت باشد كه آنرا أمری مفروغٌ عنه و بديهی دانستهاند ؛ يعنی واضح و بديهی است كه هر كسيكه أعلم و أفقه باشد ، أفضل است و اين احتياج به بيان ندارد وليكن سائر صفاتی را كه حضرت بيان ميكنند احتياج به تذكّر و بيان داشته است .
ايشان اين احتمال را داده و پسنديدهاند و مطلب را به همينجا خاتمه داده اند . و إنصافاً اين مطلب ، عالی و تمام است ! و همينطور كه ايشان فرمودهاند : مراد از أفضليّت در اينجا ، أفضليّت از همه جهات است ، و از جمله آنها أعلميّت است . پس أفرادی را كه ما برای قضاوت میگماريم بايد أعلم باشند و علاوه بايستی دارای سائر صفات مذكوره نيز باشند .
و أمّا اينكه آيا میتوان از اين روايت ، لزوم أعلميّت در مقام إفتاء و مرجعيّت و بيان أحكام را هم استفاده نمود يا نه؟ باز ايشان در إدامه مطلب ميفرمايند : اين روايت ، در مورد قضاء وارد شده است ، و هيچ وجهی برای تعدّی آن به مقام إفتاء نيست . و حضرت ، اين صفات را فقط در مورد قاضی بيان فرمودهاند ، و مرحله قضاء ، غير از مرحله إفتاء است ؛ و لذا ايشان ديگر از اين مطلب بحثی نمیكنند . و لذا إشكال أوّلشان در لزوم رجوع به أعلم در مرحله إفتاء و استفتاء از اين روايت ، بجای خود باقی است .
وليكن بايد گفت : ما از اين روايت همانطوری كه توانستيم استفاده أعلميّت در قضاوت كنيم ، میتوانيم استفاده أعلميّت در مرجعيّت هم بنمائيم . يعنی اين روايت ميرساند كه : فقيهی كه ولايت أمر بدست اوست بايد هم أعلم از اُمّت ، و هم دارای همه آن صفات مذكوره باشد .
تقريب اين استدلال به دو طريق است : يكی از راه دلالت مقاليّه ، و ديگر دلالت مقاميّه .
أمّا دلالت مقاليّه ، به اينست كه بگوئيم : اينكه حضرت ميفرمايد : ثُمّ اخْتَرْ لِلْحُكْمِ بَيْنَ النّاسِ أَفْضَلَ رَعِيّتِكَ فِی نَفْسِكَ ؛ در جائی است كه برای رفع منازعه و خصومت ميان دو نفر ، أفضل از رعيّت و أعلم از اُمّت لازم باشد بطريق أولويّت قطعيّه ، برای آنكسی كه ولايت و زعامت تمام اُمور را در دست دارد ، و بايد به همه اُمور مردم إشراف و سيطره داشته باشد و رسيدگی كند ، و زمام اُمور آنان در دست اوست . چنين شخصی بطريق أولی بايد أعلم باشد.
و اين دلالت ، دلالت منطوق است نه مفهوم ؛ مثل آيه مباركه ، كه ميفرمايد : فَلاَ تَقُل لّهُمَآ أُفّ وَ لَا تَنْهَرْهُمَا (2) . «پدر و مادر را از خود مرنجان و دور نكن ، حتّی اگر آنان به تو أمر و نهی نمودند . از آنان منزجرنباش ، حتّی به ايشان اُفّ هم نگو ؛ بلكه با كمال خضوع فرمان آنها را بپذير و إطاعت كن!»
ما از لَا تَقُل لّهُمَآ أُفّ میفهميم كه : بطريق أولی : لاتَضْرِبْهُما ؛ يعنی آنها را نزن . در حاليكه لا تَضْرِبْهُما در ملفوظ ، به معنی تضمّنی يا مطابقی لَا تَقُل لّهُمآ أُفّ نيست ، ولی اين جمله را بدست هر كس از أفراد عرف بدهيد میفهمد : كسی را كه إنسان نبايد به او اُفّ بگويد ، بطريق أولی نبايد او را كتك بزند ؛ و اين مطلب ديگر احتياج به بيان ندارد ، بلكه از خودِ لَاتَقُل لّهُمَآ أُفّ استفاده میشود . و اين دلالت ، دلالت منطوق است نه مفهوم .
پس فحوی (يعنی آنچه را كه كلام منطوق میرساند) و أولويّت در طرف موافق ، از خود كلام استفاده میشود ؛ بخلاف مفهوم مخالف كه آنرا دلالت مفهوم میگويند .
أولويّت قطعيّه اين روايت كه الآن ما در صدد إثبات آن هستيم ، اُصولاً مفهوم كلام نيست ، بلكه منطوق است . مثلاً اگر گفتيم : إنْ طَلَعَتِ الشّمْسُ فَالنّهارُ مَوْجود ؛ از مفهوم مقارنه استفاده میشود كه : إنْ لَمْ تَطْلُعِ الشّمْسُ فَالنّهارُ لَيْسَ بِمَوْجود . يا اگر گفتيم : إنْ جآءَءزيْدٌ فَأَكْرِمْهُ ؛ استفاده میشود : إنْ لَمْ يَجِئْ زَيْدٌ فَلا يَجِبُ عَلَيْكَ إكْرامُه . اين دلالت ، دلالت مفهوم است ؛ ولو اينكه آن مفهوم هم بالأخره از حاقّ همين لفظ استفاده میشود ؛ وليكن در عرف و عادت نمیگويند : فُلانٌ نَطَقَ أوْ يَنْطِقُ بِالْكَلام ؛ بلكه ميگويند : يُسْتَفادُ مِنْ كَلامِهِ هَذا .
اين را ميگويند مفهوم . مفهوم مخالف ، مفهوم است ؛ وليكن منطوق ، شامل مفهوم موافق هم میشود و مفهوم موافق ، منطوق كلام است . لهذا ميگويند : خود آيه ميگويد : آنها را كتك نزن ، نه اينكه از آيه چنين معنائی استفاده میشود .
اين دلالتی كه ما از «ثُمّ اخْتَرْ لِلْحُكْمِ بَيْنَ النّاسِ أَفْضَلَ رَعِيّتِكَ» استفاده كرديم به دلالت منطوقی است . يعنی اين كلام بالأولويّة القطعيّة المُستفادة من ظاهر اللفظ ، دلالت دارد بر اينكه : خود والی از هر جهت (از جهت مسؤوليّت و سيطره و ولايتی كه بر قاضی دارد و بايد بر تمام أعمال و رفتار او مسلّط باشد) بايد أعلم باشد .
شاهد بر اين مطلب آنستكه : حضرت در همينجا به مالك دستور ميدهند كه : تو بايد به كار قُضات هم مراجعه كنی و ببينی آنها در قضاوتشان چطور هستند ، و آنها را رها نكنی ؛ بلكه بايد تصدّی در أمر قضاوت آنها هم داشته باشی . چون حضرت در اينجا أصنافی را بيان میكند : جُنود ، و كُتّابِ خاصّه و كُتّاب عامّه ، أهل إنصاف و رفق ديوان ، و أصحاب صناعات و تجارات ، و أفراديكه خراج ميپردازند ، و ضعفاء ؛ و حضرت همه اين أصناف را شمرده و وظائف آنها را معيّن میكنند . و بعد به مالك أشتر خطاب نموده ـ در باب قضاوت ـ میفرمايند : بايد به كارهای آنها رسيدگی كنی .
اگر آن قاضی كه مالك بايد به كارهای او سر كشی كند لازم است أفضل رعيّت باشد ، اين مالكی كه بر آن قاضی سيطره دارد بطريق أولی بايد أفضل رعيّت و أعلم اُمّت باشد . چون مالك ولیّ است ، او از طرف حضرت بعنوان ولیّ منصوب شده و دارای مقام ولايت است و قضات زير دستش فقط متصدّی رفع خصومات هستند . اين بود دلالت مقاليّه .
و أمّا دلالت مقاميّه ، اين است كه : حضرت اين نامه را برای مالك أشتر نوشتهاند . و مالك ، خودش بعنوان ولايت منصوب شده است . بنابراين ، وقتی حضرت به مالكی كه خود از طرف ايشان بدين عنوان منصوب است ميفرمايد : «تو در ميان مردم أفضل رعيّت خود را (فِی نَفْسِكَ) برای حكم بين النّاس انتخاب كن!» و اين اختيار و ولايت بدست مالك است و او هم با ولايت خود اين اختيار را میكند ، و أعلم أمّت را برای قضاء انتخاب مينمايد ؛ اين مقام و اختيار دادن حضرت به مالك برای انتخاب أعلم ، دلالت دارد بر اينكه خود مالك بايد در وهله أوّل واجد اين درجه باشد ؛ و حضرت نمیتواند مالكی را كه خودش أعلم و أفضل نيست بر مردم بگمارد ، و بعد به او بگويد : تو بايد بر آن قُضاتی كه أعلم از همه أفراد اُمّتند ، سيطره داشته باشی !
بنابراين ، نصب حضرت ، مالك را در اين مقام ، خود شاهد و قرينه قطعيّه است بر اينكه : مالك بايد دارای اين صفت (أفضليّت) باشد ؛ و مالك اينچنين بوده است . و إلّا حضرت أصلاً او را به ولايت منصوب نمیكردند . و مالك كه از ناحيه خود بايد به جنود و أصحاب صناعات و أرباب خراج و مسؤولين ديوان و متصدّيان اُمورِ رسيدگی به مردم و كُتّاب خاصّه و كُتّاب عامّه و غير اينها رسيدگی كند و بر همه آنها ولايت و سيطره داشته باشد ، میبايست در مرحله أوّل ، خود أعلم باشد تا اينكه بتواند أعلم را بشناسد و آنها را بر اين مصادر قضاء و رفع منازعات و خصوماتِ بينَ النّاس منصوب نمايد .
عيناً مانند اين است كه فی المَثل بدستور إنسان ، يك اُستاد طبّ به رياست دانشگاهی منصوب شود ، كه بدينوسيله شاگردانی را در رشتههای مختلف تربيت نمايد ؛ در اينصورت او بايد از همه آنها أعلم باشد . و صحيح نيست گفته شود كه : با اينكه آن شخص اُستاد است و متصدّی اُمور شاگردان و تعيين و تكليف آنان میباشد و مسؤوليّت همه آنها هم بعهده اوست ، در عين حال ضرری ندارد كه خود ، فاقد صفات و بصيرت و درايت شاگردان باشد .
پس ممكن است به قرينه مقاميّه (نصب مالك برای ولايت مصر بوسيله آنحضرت) در اين روايت ، لزوم أعلميّت را برای ولايت و فقاهت مالك استفاده نمود . بلكه قطعاً اين روايت ، دلالت بر ولايت فقيه و حتّی أعلميّت او دارد .
يكی از آياتی كه با آن میتوان استدلال بر لزوم و وجوب فتوی نمود ، آيه مباركه «نَفْر» میباشد . و أحدی به اين آيه استدلال بر ولايت فقيه ننموده است ، و ما برای إثبات اين مطلب كه اين آيه دلالت ندارد ، توضيحات مختصری پيرامون آن میدهيم .
رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم در مدينه برای غزوه تبوك كه در سال نهم از هجرت واقع شد ، إعلان بسيج عمومی كردند ، و میبايست تمامی أفراد برای شركت در جنگ حركت نمايند . غزوه تبوك در تابستان واقع شد . هوا گرم و مشكلات زياد بود . ميوههای درختان رسيده و هنگام درو نمودن زراعتها بود ؛ و اگر حركت میكردند ميوهها و زراعتها از بين میرفت . و از طرفی حكم پروردگار بوسيله رسول أكرم صلّی الله عليه و آله إبلاغ شد كه : بايد از همه اينها صرف نظر كرده ، به سوی دشمن حركت نمود !
همه مسلمين باستثناء عدّهای از منافقين كه هر يك از آنها در مقام سرپيچی عذری آوردند (و خداوند شرح حال آنانرا بتفصيل در سوره «توبه» بيان میفرمايد) در آن نبرد شركت جستند ، مگر سه نفر از مسلمين كه آنها از منافقين نبودند ولی از آن غزوه تخلّف ورزيدند ، كه عبارت بودند از : كَعْب بن مالِك ، مُرَارَة بن ربيع و هِلال بن اُمَيّة كه اين آيه درباره آنها نازل شد (3) :
وَعَلَی الثّلَثَةِ الّذِينَ خُلّفُوا حَتّی إِذَا ضَاقَتْ عَلَيْهِمُ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَ ضَاقَتْ عَلَيْهِمْ أَنفُسُهُمْ وَ ظَنّوا أَن لّا مَلْجَأَ مِنَ اللَهِ إِلّآ إِلَيْهِ ثُمّ تَابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا إِنّ اللَه هُوَ التّوّابُ الرّحِيمُ (4) .
داستان آنها مفصّل است ؛ مجملاً اينكه : أهل مدينه آنها را ديگر به خود راه ندادند ، از مصاحبت با آنان دريغ نمودند و با آنها تكلّم نكردند ؛ و آنها هم منزوی و منعزل گرديده حتّی مشرف بمرگ شدند ؛ و نزديك بود كه از غصّه دِق كنند و هلاك شوند . تا اينكه توبه نمودند و خداوند توبه آنها را يكی پس از ديگری پذيرفت . و از اينجهت كه ما در مقام بحث از آيه من جميع الجهات نيستيم ، به همين إشاره اكتفاء كرديم .
شاهد در اينست كه : در غزوه تبوك ، همه أهل مدينه مأمور به شركت در جنگ بودند كه از جمله آنها معلّمين قرآن و أحكام بودند ، و پيامبر آنانرا مأمور نموده بود تا به أفرادی كه در مدينه بودند و يا از سائر قُری و قَصَبات به مدينه میآمدند و إسلام اختيار مینمودند ، قرآن و أحكام بياموزند ، تا آنان با تعليمات إسلامی آشنا شده ، به ديار خود باز گردند .
اين أفراد مأمور بودند تمامی قرآن را ـ غير از آياتی كه در غزوه تبوك نازل شد ـ به مسلمين بياموزند . همينكه اين أفراد نيز همانند سائر مسلمين آماده حركت شدند ، آيه نازل شد و آنانرا أمر به ماندن در مدينه و تعليم قرآن و أحكام و سنّت پيغمبر نمود .
وَ مَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنفِرُوا كَآفّةً فَلَوْلَا نَفَرَ مِن كُلّ فِرْقَةٍ مّنْهُمْ طَآنِفَةٌ لّيَتَفَقّهُوا فِی الدّينِ وَ لِيُنذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلّهُمْ يَحْذَرُونَ (5) .
«نبايد همه مؤمنين كوچ كنند . چرا از هر طائفهای يك گروه خاصّی از شهرها و بلاد مختلف حركت نمیكنند و به جانب مدينه كوچ نمیكنند ، تا اينكه به قرآن و مسائل شرعی خود آشنا بشوند و هنگام بازگشت به شهرهای خود ، قوم خود را به تعاليم إسلام و قرآن و عقائد صحيحه دعوت كنند ، و آنها را از عواقب أعمال وخيمه خود بترسانند؟»
از آيه : مَا كَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنفِرُوا كَآفَةً ، استفاده میشود كه أوّلاً : طلّاب علوم دينيّه كه مشغول تحصيل هستند حتّی در بسيجهای عمومی كه عموميّت شديد هم دارد ، از خدمت به نظام وظيفه و حضور در جبهه و كشته شدن معفوّ ميباشند . نبايد طلّاب كشته شوند . بلی ، بردن آنان به جبهه جهت تبليغ و إرشاد و ترويج دين و بيان مسائل و أحكام شرعی و رسيدگی به اين اُمور إشكالی ندارد ؛ وليكن بايد در سنگر محفوظ باشند . بايد خوب درس بخوانند و قرآن و مسائل و أحكام را خوب فرا بگيرند . زيرا كه اگر اينها از بين بروند ، إسلام از بين میرود . إسلام قائم به همين قرآن است ؛ و اگر پاسداران و حافظين قرآن و سنّت كشته شوند ، أصل قرآن و سنّت بكلّی از بين میرود .
لذا با اينكه در اين جنگ مهمّی كه حتّی وقتی سه نفر ازشركت كردن در آن مضايقه نمودند ، آن آيات شديده نازل شد و پيغمبر و مسلمين ، آنها را بخود راه ندادند تا اينكه توبه نمودند ، معلّمين قرآن و أحكام استثناء شدند و پيغمبر در حقّ آنان فرمود : اينها بايد در مدينه بمانند و به مردم تعليم قرآن كنند .
اين مسأله كه اگر طلّاب بروند و كشته شوند و ديگر جای خالی آنها را كسی پر نخواهد نمود ، از جمله : مَا كَانَ الْمُؤمِنُونَ لِيَنفِرُوا كَآفّةً ، بخوبی استفاده میشود .
ثانياً : از اين آيه وجوب و لزوم تحصيل علم و تدريس قرآن و سنّت پيغمبر و أحكام دين و تفسير و فقه و أخباری كه از طرف أئمّه عليهمالسّلام رسيده است ، و تعليم أخلاق و سير و سلوك إلی الله و علم كلام و حكمت و عرفان إلهیّ برای يكدسته از أفراد ، بعنوان وجوب كفائیّ استفاده میشود . چون نمیفرمايد : همه مردم به مدينه كوچ كنند ، بلكه ميفرمايد : فَلَوْلَا نَفَرَ مِن كُلّ فِرْقَةٍ مّنْهُمْ طَآنِفَةٌ . يعنی جماعتی از هر فرقهای بيايند تا اينكه برگردند و متكفّل اُمور همه بشوند . پس تحصيل علم بعنوان وجوب كفائی واجب است تا بمقداريكه نياز آن جمعيّت از جهت تعليم و تعلّم دينی بر طرف بشود و آن مردم ، ديگر محتاج نباشند .
حال ، شاهد در اينست كه : اين آيه دلالت میكند بر لزوم اجتهاد و تقليد ، چون میفرمايد : چرا يك عدّه از مردم به مدينه نمیآيند؟! يعنی واجب است كه دستهای از مردم بيايند در مدينه و مركز علمی إسلام ، تا قرآن و سنّت را ياد بگيرند و به ديار خود بر گردند . و بايد مردم به آنها مراجعه كنند و اينها هم مردم را با آن مسائل آشنا نمايند . پس لزوم مراجعه جاهل به عالم و مرجعيّت در فتوی ، از اين آيه استفاده میشود .
و همچنين از اين آيه شريفه ، قضاء و فصل خصومت نيز بدست می آيد . يعنی فَلَوْلَا نَفَرَ مِن كُلّ فِرْقَةٍ مّنْهُمْ طَآنِفَةٌ لّيَتَفَقّهُوا فِی الدّينِ وَ لِيُنذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ ، شامل موارد فصل خصومت و رفع نزاع بين متخاصمين هم میشود . پس بايد اينها أحكام را بيان كنند ، و آن أفرادی هم كه با يكديگر نزاع دارند ، به حكم اينها اكتفا كنند و از خدا بترسند و به حقّ خود قانع باشند .
و أمّا اينكه آيا آن شخصی كه زمامدار اُمور مردم است بايستی حتماً فقيه باشد يا نه ؟ از اين آيه استفاده نميشود . و به همين جهت ما اين آيه را ، در «رساله بديعه» در تفسير آيه شريفه : الرّجَالُ قَوّامُونَ عَلَی النّسَآء ـ كه در آنجا بحثی هم پيرامون ولايت فقيه نموديم ـ در زمره أدلّه ولايت فقيه ذكر نكرديم .
از جمله أدلّهای كه برای ولايت فقيه ذكر نموده اند ، سه طائفه از روايات است .
دسته أوّل : رواياتی است كه میگويند : علماء ورثه أنبياء هستند .
دسته دوّم : رواياتی است كه دلالت دارند بر اينكه : علماء اُمناء خدا هستند .
طائفه سوّم : رواياتی است كه ميفرمايند : علماء و فقهاء ، حُصون و قلعهها و سنگرهای إسلامند .
اكنون بايد ديد كه : آيا میتوان به اين روايات بر ولايت فقيه استدلال نمود يا نه ؟
أمّا رواياتی كه دلالت میكنند بر اينكه علماء ورثه أنبياء هستند : يكی صحيحه أبی الْبَخْتَری است ؛ كه آنرا محمّد بن يعقوب كُلينیّ در «كافی» از محمّد ابن يحيی ، از أحمد بن محمّد بن عيسی ، از محمّد بن خالد ، از أبی الْبَخْتَریّ ، از حضرت صادق عليهالسّلام روايت میكند كه حضرت فرمودند :
إنّ الْعُلَمَآءَ وَرَثَةُ الْأَنْبِيَآء ؛ وَ ذَاكَ أَنّ الْأَنْبِيَآءَ لَمْ يُوَرّثُوا دِرْهَمًا وَلَا دِينَارًا وَإنّمَا أَوْرَثُوا أَحَادِيثَ مِنْ أَحَادِيثِهِمْ فَمَنْ أَخَذَ بِشَیْءٍ مِنْهَا فَقَدْ أَخَذَ حَظّا وَافِرًا ؛ فَانْظُرُوا عِلْمَكُمْ هَذَا عَمّنْ تَأْخُذُونَهُ ؟ فَإنّ فِينَا أَهْلَ الْبَيْتِ فِی كُلّ خَلَفٍ عُدُولًا يَنْفُونَ عَنْهُ تَحْرِيفَ الْغَالِينَ ، وَانْتِحَالَ الْمُبْطِلِينَ ، وَ تَأْوِيلَ الجَاهِلِينَ (6) .
«علماء ورثه أنبياء هستند ؛ و أنبياء نيامدند كه از خود درهم و دينار و سلطنت و ملك و تاج و تخت باقی بگذارند ، بلكه آنچه از أنبياء بعنوان ميراث میرسد أحاديثی است از گفتار آنها كه در ميان اُمّت باقی میماند ؛ كسی كه از آنها چيزی فرا گيرد به حَظّ وافر رسيده است . بنابراين ، شما ببينيد علمتان را از چه كسی أخذ میكنيد ؟ تحقيقاً در ميان ما أهل بيت در هر گروهی كه میآيند ، جماعت پاسدارِ موثّق و عادلی هستند كه تحريف أفراد غالی ، و أفراد مُبطلی كه خود را به دين إسلام مُنتَحِل میكنند ، و جاهلينی كه كتاب خدا و سنّت را تغيير میدهند را نفی مینمايند.» يعنی آنها را از آن راه خراب و كج منصرف كرده ، وتحريف غالين و انتحال مبطلين و تأويل جاهلين را دور میسازند .
و باز روايت ديگری است كه كُلينی از محمّد بن حسن و علیّ بن محمّد ، از سَهْل بن زياد ؛ و محمّد بن يحيی ، از أحمد بن محمّد ، و هر دو نفر از جعفر بن محمّد الا شعریّ ، از عبد الله بن ميمون القدّاح ، و علیّ بن إبراهيم ، از پدرش ، از حَمّاد بن عيسی ، از قَدّاح ، از حضرت صادق عليهالسّلام روايت میكند كه :
قَالَ : قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ و ءَالِهِ وَ سَلّم : ... وَ إنّ الْعُلَمَآءَ وَرَثَةُ الْأَنْبِيَآء ؛ إنّ الْأَنْبِيَآءَ لَمْ يُوَرّثُوا دِينَارًا وَلَا دِرْهَمًا وَ لَكِنْ وَرّثُوا الْعِلْمَ ، فَمَنْ أَخَذَ مِنْهُ أَخَذَ بِحَظّ وَافِرٍ (7) .
سند اين روايت صحيح است و مُفادش هم همان مفاد روايت أوّلی میباشد .
اين است رواياتی كه دلالت میكنند بر اينكه علماء ورثه أنبياء هستند .
أمّا طائفه ديگری كه دلالت میكنند بر اينكه فقهاء ، اُمناء رُسل و اُمناء پروردگارند : مثل روايتی كه كُلينیّ در «كافی» از علیّ بن إبراهيم ، ازپدرش ، از نَوْفَلیّ ، از سَكونیّ ، از حضرت صادق عليه السّلام روايت كرده است كه :
قَالَ : قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ وَ سَلّمَ : الْفُقَهَآءُ أُمَنَآءُ الرّسُلِ مَا لَمْ يَدْخُلُوا فِی الدّنْيَا . قِيلَ يَا رَسُولَ اللَهِ : وَ مَا دُخُولُهُمْ فِی الدّنْيَا ؟ قَالَ : اتّبَاعُ السّلْطَانِ . فَإذَا فَعَلُوا ذَلِكَ فَاحْذَرُوهُمْ عَلَی دِينِكُمْ (8) .
«حضرت صادق عليهالسّلام از رسول الله صلّی الله عليه و آله و سلّم اين روايت را نقل میكنند كه فرمود : فقهاء ، اُمناء پيغمبران هستند تا زمانيكه در دنيا داخل نشوند . عرض شد : ای رسول خدا ، مقصود از دخول فقهاء در دنيا چيست؟ حضرت فرمود : اتّباع و دنبال سلطان رفتن (يعنی پيروی نمودن از حاكم جور ، و وارد شدن در دستگاه آنان ، و متابعت آنها رانمودن ؛ و إمضاء نمودن أعمال و رفتار آنان ، كه بطور كلّی به هر اسم و رسمی كه باشد ، برای آنان جائز نيست). پس هر زمانی كه اينكار را كردند ، يعنی به دنبال سلطان رفتند ، فَاحْذَرُوهُم عَلَی دِينِكُمْ ؛ از آنها بپرهيزيد ، زيرا دين شما را آتش میزنند و آنرا فاسد نموده از بين میبرند.» زيرا خودشان در أثر متابعت سلطان ، فاسد شدهاند . چون تا در قلب آنها تباهی و سياهی پيدا نشود ، تبعيّت از سلطان نمیكنند و آن مرام را نمیپسندند . و پس از آنكه به جانب سلطان متمايل شدند ، پيوسته آن سياهی و تباهی در قلب آنها رشد نموده و بزرگ میشود تا اينكه آنها را بكلّی از حقّ منحرف مینمايد . بنابراين شما از آنها دنباله روی نكنيد ، زيرا كه شما را فاسد خواهند نمود .
و مثل روايت ديگری كه باز كلينیّ آنرا از محمّد بن يحيی از أحمد بن محمّد بن عيسی از محمّد بن سنان از إسمعيل بن جابر از حضرت صادق عليه السّلام روايت میكند كه حضرت فرمودند : الْعُلَمَآءُ أُمَنَآءُ ، وَ الْأَتْقِيَآءُ حُصُونٌ ، وَ الْأَوْصِيَآءُ سَادَةٌ (9) .
علماء ، اُمناء پروردگار هستند . يعنی اگر كسی به آنها رجوع كند ، به شخصی أمين مراجعه كرده و در أمنيّت وارد شده ، از گزند حوادث و وساوس و خطرات شيطانی محفوظ است . يعنی همانطور كه اگر كسی قصد مسافرت كند ، خانه خود را بدست أمين میسپارد و آن شخص أمين ، پاسداری از زن و فرزندان و أموال و ناموس و آبروی او ميكند تا آن شخص از مسافرت بر گردد ، علماء هم أمينان پروردگار هستند . «وَ الْأَتْقِيَآءُ حُصُونٌ» متّقيان (أفراد متّقی و پاكيزه) قلعههائی هستند كه إسلام را از گزندها و حوادثی كه از خارج میرسد و اُمّت را فرا میگيرد حفظ میكنند . «وَ الْأَوْصِيَآءُ سَادَةٌ» و أوصياء هم سروران و سيّدان و سالاران اُمّتند .
أمّا آن رواياتی كه دلالت میكنند بر اينكه مؤمنين و فقهاء ، حصون و قلعههای إسلام هستند ، مثل روايتی كه كُلينیّ از محمّد بن يحيی ، از أحمد بن محمّد از ابن محبوب ، از علیّ بن أبی حمزه نقل میكند كه میگويد : من از حضرت موسی بن جعفر عليهالسّلام شنيدم كه میفرمود : إذَا مَاتَ الْمُؤْمِنُ بَكَتْ عَلَيْهِ الْمَلَئِكَةُ وَ بِقَاعُ الْأَرْضِ الّتی كَانَ يَعْبُدُ اللَه عَلَيْهَا وَ أَبْوَابُ السّمَآء الّتِی كَانَ يُصْعَدُ فِيهَا بِأَعْمَالِهِ وَ ثُلِمَ فِی الْإسْلاَمِ ثُلْمَةٌ لَا يَسُدّهَا شَیْءٌ ؛ لِأَنّ الْمُؤْمِنِينَ الْفُقَهَآءَ حُصُونُ الْإسلاَمِ كَحِصْنِ سُورِ الْمَدِينَةِ لَهَا (10) .
حضرت إمام موسی بن جعفر عليهماالسّلام میفرمايد : زمانی كه مؤمنی بميرد ، ملائكه آسمان ، و زمينهای گستردهای كه روی آنها نماز میخوانده ، همه بر او گريه میكنند ؛ و درهای آسمان كه أعمال او را از آن درها بالا میبردند ، بر او گريه میكنند . و در إسلام شكافی وارد میشود كه به هيچوجه قابل انسداد و ترميم نيست . برای اينكه مؤمنينِ فقهاء ، كه هم مؤمنند و هم فقيه میباشند ، حصون و قلعه های إسلام هستند . و اگر قلعه شكسته شود هيچ أمنيّتی برای أهل قلعه نيست . حفظ و صيانت زن و بچّه و أموال و أفرادی كه در قلعه زندگی میكنند ، به آن ديوارهايی است كه دور قلعه كشيده شده است ؛ پس آن ديوارها حافظ أهل قلعه هستند . و اگر ديوار شكسته شود ، هر لحظه آنها از خارج در معرض تهاجم بوده و ناموس و مال و عزّت و شرف همه به غارت خواهد رفت .
«لِأَنّ الْمُؤْمِنِينَ الْفُقَهَآءَ حُصُونُ كَحِصْنِ سُورِ الْمَدِينَةِ لَهَا.» مانند قلعهای كه دور شهر میكشند .
بعضی به اين فقره «الْفُقَهَآءُ حُصُونُ الْإسْلاَمِ» و به آن دو جمله قبلی «الْفُقَهَآءُ أُمَنَآءُ الرّسُلِ» و «الْعُلَمَآءُ وَرَثَةُ الْأَنْبِيَآء » در مورد ولايت و قضاء استدلال نمودهاند . زيرا وراثت از أنبياء ، شامل جميع مناصب مورّث میشود . وراثت ، يعنی اينكه شخص وارث از همه مناصب مورّث إرث ميبرد ، كه از جمله مناصب أنبياء ، ولايت و قضاء است . و همچنين آنها أمناء و حصون إسلام هستند ، يا اينكه آنان أمينان رسولان خدايند .
وَ لَكِنّ الإنْصافَ عَدَمُ دَلالَةِ رِواياتِ الْوِراثَةِ عَلَی ذَلِك ؛ زيرا روايات وراثت ، در مقام بيان فضيلت عالم است . و شاهد بر اين مطلب ، ذيل همان دو حديثی است كه نقل كرديم ؛ و آن ذيل صريح است كه : مراد از إرث ، إرث علوم و أحاديث است . چون در ذيل روايت أوّل فرمود : وَ ذَاكَ أَنّ الْأَنْبِيَآءَ لَمْ يُوَرّثُوا دِرْهَمًا وَ لَا دِينَارًا وَ إنّمَا أَوْرَثُوا أَحَادِيثَ مِنْ أَحَادِيثِهِمْ فَمَنْ أَخَذَ بِشَیْءٍ مِنْهَا فَقَدْ أَخَذَ حَظّا وَافِرًا . و در ذيل روايت دوّم فرمود : وَلَكِنْ وَرّثُوا الْعِلْمَ ، فَمَنْ أَخَذَ مِنْهُ أَخَذَ بِحَظّ وَافِرٍ . پس اين روايات در مقام بيان وراثت علم وارد است و ما نمیتوانيم از آن به مقام قضاء و ولايت تعدّی كنيم .
و أمّا اينكه فقهاء حصون إسلامند و فقهاء اُمناء رُسُل هستند ، اين خوب است ؛ وَلا بَأْسَ بِالْأَخْذِ بِإطْلاقِهِما فی كُلّ ما يَرْجِعُ إلَی حِفْظِ الْإسْلامِ وَ مَناصِبِ الرّسُلِ مِنَ الْوَلايَةِ وَ الْقَضآء وَ الْإفْتآء .
از اين روايات میتوانيم در هر سه مرحله : قضاء و إفتاء و ولايت استفاده كنيم به همان تقريری كه ذكر شد . (همانطور كه حصن مدينه و ديوار آن ، أهل مدينه را حفظ میكند علی نحو الإطلاق ، همانگونه فقهاء ، أهل إسلام را از حوادث خارجيّه حفظ میكنند . و نيز أمين ، أمين است در جميع ما يَرْجِعُ إلَيْهِ الْمَأْمونُ مِنَ الْمَناصِبِ ؛ مِنْ مَناصِبِ الرّسالَةِ وَ النّبُوَة . اين علماء هم كه أمينند و از طرف پيغمبران به عنوان اُمناء الرّسل شناخته شدهاند ، از تمام جهاتی كه راجع به أنبياء است ، أعمّ از ولايت و قضاء و إفتاء ، بايد پاسداری كنند و در حفظ أمانت كوشا باشند .)
بنابراين از رواياتِ «حُصون الإسلام و اُمنآء الرّسل» میتوانيم استفاده ولايت فقيه بكنيم ؛ و از روايات «ورثة الأنبيآء» نمیتوانيم .
اللَهُمّ صَلّ عَلَی مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد
پینوشتها:
1) نهج البلاغة» باب الرّسآئل ، رساله 53 ، و از «نهج البلاغه» طبع مصر ، با تعليقه شيخ محمّد عبده ، ج 2 ، ص 94
2) قسمتی از آيه 23 ، از سوره 17 : الإسرآء
3) مغازی واقدی» ج 3 ، ص 1073 و ص 1075
4) آيه 118 ، از سوره 9 : التّوبة
5) آيه 122 ، از سوره 9 : التّوبة
6) اُصول كافی» ، ج 1 ، كتاب فضل العلم ، باب 2 ، ص 32 ، از طبع مطبعه حيدریّ
7) اُصول كافی» ج 1 ، كتاب فضل العلم ، باب 4 ، ص 34
8) اُصول كافی» ج 1 ، ص 46
9) اُصول كافی» طبع مطبعه حيدری ، ج 1 ، باب صفة العلم و فضله و فضلالعلمآء ، ص 33 ، حديث 5
10) اُصول كافی» طبع مطبعه حيدری ، ج 1 ، باب فقد العلمآء ، ص 38 ، حديث 3