يَأَبَتِ إِنّی قَدْ جَآءَنِی مِنَ الْعِلْمِ مَا لَمْ يَأْتِكَ فَاتّبِعْنِی أَهْدِكَ صِرَ طًا سَوِيّا . (1)
«ای پدر ! بدرستيكه از جانب خدا به من علمی رسيده كه آن علم به تو نرسيده است . بنابراين از من پيروی بنما ؛ تا تو را به راه راست و اُستوار راهنمايی كنم!»
تقريب استدلال در اين آيه شريفه بدين صورت است كه : مُفاد آيه ، گفتار و احتجاج حضرت إبراهيم عليه السّلام به سرپرست خود آزر ، كه بت پرست و نسبت به خدای تعالی مشرك بوده است ، ميباشد . و چون در اين آيه وجوب متابعت را منوط به علم حضرت إبراهيم ، و نبودن آن علم در آزر نموده است ، بنابراين از آيه استفاده میشود كه : لازم است هر جاهلی از عالم پيروی كند ؛ يعنی به جای إراده و اختيار خود در اُمور ، إراده و اختيار عالم را بگذارد و آنرا مقدّم بدارد ، و جايگزين خواسته ها و منويّات خود كند .
در اين صورت ، آن جاهل در أثر متابعت از عالم كامياب شده ، و از مواهب إلهيّه ای كه در صراط مستقيم برای إنسان قرار دارد ، مُتمتّع میگردد .
در اين آيه ، تعليل حكم نيز بيان شده است ؛ يعنی آيه نه تنها إشعار به علّت حكم دارد ـ كما اينكه در مباحث اُصوليّه گفتهاند : تَعْليقُ الْحُكْمِ عَلَی الْوَصْفِ مُشْعِرٌ بِالْعِلّيّة ؛ مثل اينكه مولی بگويد : أكْرِمْ زَيْدًا الْعادِل «زيد عادل را إكرام كن .» كه در اينجا ، تعليق وجوب إكرام زيد بر عنوان وصف عدالت ، مشعر به علّيّت وصف عدل برای إكرام است و اين را إشعار میگويند ـ بلكه كلام در دلالت است . دلالت در حقيقت ، تنصيص و بيان ملاك و مناط حكماست ؛ مثل : لاتَشْرَبِ الْخَمْرَ لِأَنّهُ مُسْكِر «خمر را مياشام به علّت اينكه مُسكر است .» زيرا ما از اينجا استفاده علّيّت كرده ، میفهميم كه : حرمتِ شرب خمر بواسطه إسكار آن است .
در اينجا هم همينطور است ، حضرت إبراهيم به آزر میفرمايد : از من پيروی كن تا تو را به راه مستوی و صراط مستقيم و اُستوار راهنمائی كنم . چرا ؟ به علّت اينكه من علم دارم و تو نداری ! پس «فاءِ » فَاتّبِعْنِی تفريع است بر حكم قبل و أمری كه به پدرش (عمويش) (2) آزر میكند . و اين تفريع ، إفاده علّيّت مینمايد .
و از اينجا بدست میآوريم كه ـ طبق قول بزرگان از أهل علم ـ در اين گفتار ، به علّت و سبب پيروی نمودن تصريح شده است . أمر حضرت إبراهيم توأم با دليل و برهان است و آن اينست كه : من علم دارم و تو نداری . بنابراين لازم است كه از من پيروی كنی تا تو را به راه سعادت و كمال إنسانيّت ، و بروز استعداداتی كه در وجودت نهفته است رهنمون گردم .
و اين أمر ، متّكی بر غريزه فطری ، و حكم عقلیِ رجوع جاهل به عالم است ؛ و البتّه حكم شرعی كه همان أمر حضرت إبراهيم به عموی خود آزر است ، بر آن مترتّب میشود .
در لزوم رجوع جاهل به عالم سه مرحله وجود دارد . يعنی ما در بحث اجتهاد و تقليد ، و بيان أدلّه لزوم تقليد ، دارای سه مرحله متفاوت در سه منزل گوناگون ، و دارای سه حكم مختلف هستيم :
أوّل : حكم وجدانی و فطری . و آن اينست كه : فطرت إنسان میگويد : هر جاهلی بايد به عالم رجوع كند . و در اين مرحله احتياجی به مسأله شرعی و حكم شرعی ، يا حكم عقلی نيست ؛ بلكه در فطرت و وجدان هر كسی اين مسأله نهفته است كه : بايد جاهل به عالم رجوع كند ؛ مثل اينكه هر كسی كه تشنه بشود ، بدون اينكه كسی او را به آشاميدن آب أمر كند ، يا اينكه عقل خود را حَكَم قرار داده و از او استعلام كند ، بی اختيار آب مینوشد . آدم تشنه در بيابان چون به چشمه آبی برسد ، خود را بر آن میافكند .
همچنين ، إنسان كه از شير و گرگ و پلنگ فرار میكند ، نياز به سؤال از كسی ، يا رجوع به حكم عقل ندارد ؛ بلكه اين ، حُكم أوّلی و وجدانی است كه با فطرت إنسان سرشته شده است ، و اين را حكم فطری میگويند .
حكم فطری ، در بسياری از حيوانات هم موجود است ؛ مثلاً میبينيم كه : بسياری از حيوانات ، از يك حيوانی كه از آنها بالاتر است تقليد میكنند . مثلاً در ميان گلّه گوسفند ، آن گوسفندی كه از همه بزرگتر است و شاخ دارد و او را قوچ گلّه میگويند ، هميشه جلو راه میرود و بقيّه بدنبال او حركت میكنند و او را كَبْش میگويند .
«كبش كتيبه» هم كه در روايات وارد است ، به آن پهلوانی میگويند كه لشكر به او قائم است ، و حكم قوچ جنگی را در برابر دشمن دارد .
شايد ديده ايد كه بعضی از أوقات دستهای از سارها يا كبوتران بر فراز آسمان پرواز میكنند ، در حالی كه همه آنها با همديگر در يك سمت حركت میكنند ؛ أمّا هنگامی كه جلودار آنها به جهت ديگری بپيچد ، همه آنها جهت پرواز را تغيير داده بدان سمت حركت مینمايند . يعنی در حركتشان همه از آن پيشتاز تبعيّت میكنند ؛ و اين ، معنی تقليد است .
میگويند : اگر چوبی را بفاصله مثلاً يك متری زمين قرار داده و بعد بزی را از روی آن عبور بدهند ، اين بز همينكه میخواهد به آن چوب برسد جستن میكند ؛ زيرا آن را حائل و مانع میبيند و از روی آن چوب میپرد ؛ و همينطور بز دوّم و سوّم و چهارم ، همه به همين طريق پريده و جستن میكنند ؛ و از روی آن چوب میگذرند تا به جائی میرسد كه اگر آن چوب را بر دارند ، باز هم بقيّه بُزهائی كه میخواهند از آن محلّ عبور كنند به بالا جستن میكنند ؛ با اينكه ديگر چوبی در بين نيست . و اين عين تقليد و حقيقت آن است . پس تقليد در حيوانات هم وجود دارد ، و اين يك حكم فطری است .
دوّم : حكم عقلی است ؛ يعنی شخصی كه به عقل خود رجوع كند ، بوضوح میبيند كه : عقل او حاكم است بر اينكه در مسائلی كه نسبت به آنها جهل دارد وارد نشود كه إيجاد خطر میكند ؛ و هر كسی برای جلب منفعت و دفع ضرر ، بايد به علم مراجعه كرده ، و جهل خود را با علم ترميم كند . و اگر إنسان خود علم ندارد ، با علم منفصلش يعنی عالم كه جايگزين علم متّصل اوست بايد نقاط ضعف خود را ترميم نمايد .
سوّم : حكم شرعی است ؛ و آن در مرحله بعد از اينهاست . يعنی همانگونه كه وجدان و عقل ، حكم به وجوب رجوع جاهل به عالم مینمايند ، شرع هم میگويد كه : إنسان در مسائلی كه جاهل است بايد به عالم رجوع كند . آيه شريفه : فَسَْلُوا أَهْلَ الذّكْرِ إِن كُنتُمْ لَاتَعْلَمُونَ (3) ، و سائر أدلّه شرعيّهای كه در باب اجتهاد و تقليد نقل شدهاند ، همه بعد از دو مرحله حكم فطری و عقلی است .
رجوع عامی به عالم در همه اُمور (چه اُمور ولائی باشد ، چه امور قضائی و چه امور إفتائی) از أحكام مستقلّه عقلی و بلكه فطری است و از اينها گذشته از أحكام شرعی است .
حال از كلّيّت آيه : يَأَبَتِ إِنّی قَدْ جَآءَنِی مِنَ الْعِلْمِ مَا لَمْ يَأْتِكَ فَاتّبِعْنِی أَهْدِكَ صِرَ طًا سَوِيّا ، كه در اينجا به عنوان استدلال آورده ايم ، میتوان دو استفاده نمود :
أوّل : وجوب رجوع عامی به عالم ، و لزوم تقليد در مسائل شرعيّه فرعيّه ؛ و در رفع منازعات و خصومات ؛ و در اُمور ولائيّهای كه در آن اُمور ، اجتماع نياز به ولیّ و زمامدار و سرپرست دارد (يعنی در مراحل سه گانه فتوی و قضاء و حكومت).
دوّم : لزوم رجوع عامی به أعلم . (گر چه حقير تا به حال در باب اجتهاد و تقليد در كتب اُصوليّه ، و در مسائل ولايت فقيه در كتب فقهيّه ، به أحدی از بزرگان برخورد نكردهام كه به اين آيه استدلال كرده باشند).
أمّا رجوع عامی به عالم به علّت آنستكه : عامی نمیداند ، و عالم میداند ؛ و حضرت إبراهيم عليه السّلام هم با همين مناط و ملاك ، سرپرست خود آزر را إلزام میكند كه بايد از من متابعت كنی .
و أمّا رجوع عامی به أعلم بدين جهت است كه همين مناط و ملاك (جاهل نمیداند و عالم میداند) در آن موجود میباشد ؛ به اين معنی كه اطّلاع و تبحّر و وسعت علم و قدرت استنباط أعلم در همه مسائل بيشتر است ، و اطّلاع عالم نسبت به أعلم و قدرت علمی او كمتر و ضعيفتر است .
بنابراين در تمامی مسائل ، جهاتی وجود دارد كه أعلم بدانها راه يافته و آنها را شكافته و دسترسی پيدا نموده است كه عالم بدان جهات دسترسی پيدا نكرده و به آن دقائق راه نيافته است . و اگر عامی رجوع به عالم نموده و به أعلم مراجعه نكند ، در اين جهات و دقائق رجوع به غير عالم نموده است . و اگر به أعلم رجوع نمايد ، در خصوص اين مزايا و خواصّ نيز از عالم كه همان أعلم است پيروی نموده و بالنّتيجه در تمام جهات و خصوصيّاتی كه خود بدانها جاهل است ، به عالم مراجعه كرده است ، چه آن خصوصيّاتی كه عالم و أعلم هر دو ميدانند ، و چه آن خصوصيّاتی كه فقط شخص أعلم آنها راميداند .
حضرت إبراهيم عليه السّلام به طور مطلق ، در تمام جهات و خصوصيّات و مزايايی كه آزر بدانها آشنا نيست ، پيروی او را از خود كه دانا و عالم است لازم شمرده است .
اين بود محصّل استدلالی كه حقير در جلد سوّم از «إمام شناسی» درس سیويكم ، برای لزوم رجوع به أعلم اُمّت از اين آيه مباركه استفاده كردم .
و چون چهار جلد أوّل از دوره «إمام شناسی» در زمان حيات اُستادنا الأكرم سيّد الفقهآءِ و المجتهدين آية الله فی العالمين حضرت علّامه طباطبائی قَدّسَ اللهُ سِرّهُ الشّريف آماده بود ، من اينها را خدمت ايشان تقديم كردم تا ايشان مطالعه كنند .
ايشان فقط در همين مسأله در حاشيه آن دفاتری كه خدمتشان داده شد ، تعليقهای مرقوم فرمودند كه خطّ مباركشان الآن در كنار آن صفحه هست ؛ و حقير در موقع طبع اين كتاب ، بدون أدنی تصرّف و إظهار نظری ، عين آن تعليقه را هم در پاورقی آوردم .
ايشان در آن تعليقه فرمودند : «طبق اين فرض و بيان ، ترديد ، ما بين مجتهد مطلق و مجتهد متجزّی واقع است ، نه ما بين أعلم و عالمی كه حجّت شرعی در عامّه أحكام برايش قائم است و واجب العمل ؛ و گر نه به خود مجتهد عالم واجب بود كه به مجتهد أعلم رجوع كند ، و اين أمر با بناءِ قطعی عقلاء مخالف است .
مثلاً در هيچ شهری بيماران و حتّی خود أطبّاء ، در معالجه منحصراً به أعلم أطبّاءِ شهر رجوع نمیكنند ؛ و همچنين در سائر صناعات و حرفهها ، تنها به بالاترين اُستاد رجوع نمیكنند . و اگر رجوع هم كنند به عنوان أرجحيّت است نه تعيّن و لزوم . در آيه كريمه هم ، علم و جهل مناط گرفته شده ، نه أعلميّت و عالميّت يا أعلميّت و جاهليّت». (4)
در اينجا بنده بعد از اينكه تعليقه ايشان را بعينه منعكس نمودم ؛ مرقوم داشتم : «اين تعليقه از اُستاد گرامی ما حضرت آية الله علّامه طباطبائیّ مُدّ ظِلّه العالی است».
از مجموع فرمايش ايشان استفاده میشود كه : ايشان استدلال حقير در اين آيه شريفه بر لزوم رجوع عامی به عالم را پذيرفتهاند ، ولی لزوم رجوع عامی به أعلم را نپذيرفته اند . و بالجمله میخواهند بفرمايند كه : از اين آيه لزوم مراجعه شخص جاهل به أعلم استفاده نميشود ؛ بلكه از آيه استفاده میشود كه بايد به مجتهد مطلق مراجعه شود نه مجتهد متجزّی . أمّا اينكه به أعلم مراجعه بكند و به مجتهد عالم مراجعه نكند ، از آيه فهميده نمیشود .
مجتهد متجزّی كسی است كه در بعضی از مسائل اجتهاد كرده و دارای فتوی است ؛ و در بعضی از مسائل صاحبِ نظر و فتوی نيست ؛ و چون چنين است ، پس جاهل بوده و شخص عامی نمیتواند در مورد آن مسائل به او رجوع كند ؛ زيرا كه اين كار ، رجوع جاهل به جاهل بوده ، و مراجعه جاهل به عالم نيست .
أمّا نسبت به مجتهد مطلق ، شخص عامی میتواند به او مراجعه كند ؛ زيرا كه در هر مسألهای او صاحب فتوی بوده و عالم است . اين معنی از آيه استفاده میشود ؛ و أمّا رجوع جاهل به أعلم از آيه استفاده نمیشود ؛ زيرا همانطور كه أعلم به همه مسائل آگاهی دارد ، عالم نيز چنين است ؛ پس از كجای آيه استفاده میشود كه : شخص جاهل بايد به أعلم مراجعه كند و نمیتواند به عالم رجوع كند ؟!
و علاوه ، سيره عقلاء نيز چنين است كه به أعلم مراجعه نمیكنند .
مثلاً در بيمارستانهائی كه دارای أطبّاءِ مختلف هستند ، سيره چنين است كه بيماران به همه آنها مراجعه میكنند و تنها به طبيب أعلم شهر كه دارای تخصّص بيشتر در فنون مختلف پزشكی و جرّاحی و سائر جهات است مراجعه نمینمايند . و همينطور در سائر صناعات و حِرَف . مثلاً اگر كسی بخواهد خانهای بسازد ، به سراغ معمار أعلم نمیرود . يا اگر بخواهد لباسی بدوزد ، به خيّاطی كه از همه در اين حرفه مهارتش بيشتر است مراجعه نمیكند ؛ و لذا میبينيم همه مردم به همه خيّاطها مراجعه میكنند و دكّان سائر خيّاطها بسته نيست . و اين ، بجهت همان سيره عقلائيّه رجوع جاهل به عالم است . با اينكه از نظرمهارت ، بين أفراد اين أصناف ، تفاوت بسيار است .
و از همه اينها گذشته ، آنچه كه در اين آيه شريفه است ، تفا وت بين علم و جهل است . إِنّی قَدْ جَآءَنِی مِنَ الْعِلْمِ مَا لَمْ يَأْتِكَ ، يعنی من عالمم و تو جاهلی ؛ و آيه در مقام بيان تفاوت بين أعلميّت و عالميّت ، يا أعلميّت و جاهليّت نيست . بنابراين از آيه شريفه استفاده نمیشود كه : بايد جاهل فقط به أعلم مراجعه كند و سائر علماء را كنار بگذارد . اين بود محصّل فرمايش و إشكال ايشان .
و أمّا اينكه فرمودند : سيره عقلائيّه قائم است بر اينكه بايد جاهل به عالم مراجعه كند و رجوع به أعلم ثابت نيست ، بايد ديد كه آيا واقعاً همينطور است؟ آيا اين سيره ، ثابت و مُطّرد و مسلّم است كه عقلاءِ عالَم به أعلم مراجعه نكرده و به عالم مراجعه میكنند؟ جواب منفی است ؛ به دليل اينكه :
أوّلاً : میبينيم كه در نظر عقلاء مسائلی كه بايد به عالم مراجعه نمود ، از جهت أهمّيّت و عدم أهمّيّت ، مختلف است . زيرا بعضی از مسائل خيلی دارای أهمّيّت نيست ، و لذا در آن مسائل زياد دقّت نمیكنند كه حتماً به بهترين متخصّص مراجعه كنند .
مثلاً اگر إنسان مبتلا به سر درد شده يا سرماخوردگی مختصری پيدا كند ، به نزد همان طبيب محل رفته و به دستورات او عمل مینمايد ، و بدين وسيله رفع نقاهت ميشود ، و ديگر به طبيب أعلم مراجعه نمیكند ؛ زيرا مسأله خيلی دارای أهمّيّت نيست . و در حقيقت اين پزشك با آن پزشك أعلم از جهت تشخيص سرماخوردگی يكسانند ، و اگر إنسان به او هم مراجعه كند ، تشخيص مرض و دستور دارو و غذا و پرهيز از أغذيه مُضرّه يكسان است . لذا إنسان ضرورتی برای رجوع به طبيب أعلم نمیبيند.
و أمّا اگر مسأله مهمّ و خطير باشد ؛ و بيمار مبتلا به مرضی شده است كه دو طبيب در مورد او نظرات مختلف دادهاند ؛ و طريق معالجه يكی از آنها مخالف با ديگری بوده و در اين مورد احتمال هلاكت است . يك طبيب تشخيص میدهد كه : بيماری آپانديسيت است ، و طبيب ديگر میگويد : كيسه صفراء است . و اين ، دو مرض مختلف است كه ممكن است بيمار بواسطه يك عمل جرّاحی تلف شده و از بين برود . آيا در اينجا هم به أعلم مراجعه نمیكنند ؟ قطعاً پاسخ منفی است .
زيرا ديده میشود كه : در اينگونه موارد ، همه به أعلم مراجعه میكنند . بلكه گاهی زحمات بسيار و طاقت فرسا را متحمّل ميشوند تا دسترسی به أعلم پيدا كنند . و نه تنها به أعلم شهر مراجعه میكنند ، بلكه به أعلم شهرها و كشورها و قارّهها نيز مراجعه میكنند ، برای اينكه طبيب بهتر و متخصّص تر را برای معالجه مرض خود بدست بياورند .
بنابراين ، چنين سيره عقلائيّهای كه در همه موارد فقط به عالم مراجعه كنند وجود ندارد ؛ بلكه مسائل از جهت أهمّيّت و عدم أهمّيّت مختلف است ؛ و در مواردی كه مسأله ذی أهمّيّت است ، سيره عقلاء بر اين است كه به أعلم مراجعه كنند .
ثانياً : اينكه مردم در همه مسائل به أعلم مراجعه نمیكنند ، بواسطه عدم إمكانات و دسترسی مردم به اوست . زيرا أعلم هميشه يك شخص واحد است و نمیشود دو تا يا بيشتر باشد . مردم همه دارای علم درسطوح مختلف هستند ؛ و در اين صورت با همديگر در آن علم مشتركند ؛ و أفراد آنها هم بسيار است . و هر چه دائره تخصّص ضيق میشود ، تعداد أفراد عالم كمتر میشود و همينطور بصورت مخروطی بالا میرود تا به آخرين نقطه مخروط كه فقط يك نفر خواهد بود میرسد كه از همه أعلم است . و چون اين شخص منحصر به فرد است ، دسترسی به او از همه مشكل تر میباشد ؛ زيرا كه او يك نفر است و تمام جمعيّت هم میخواهند به او مراجعه كنند ؛ لذا برای همه إمكان دسترسی به او وجود ندارد ، و مردم نمیتوانند به او مراجعه كنند ، چون او عزيز الوجود است .
لهذا میگويند : حال كه دستمان به أعلم نمیرسد به الْأعْلَمُ فَالْأعْلَم اكتفا میكنيم . و لذا میبينيم اگر إمكانات از هر جهت برای آنان يكسان باشد ، اينها هيچوقت أعلم را رها نمیكنند تا به عالم رجوع كنند .
مِن باب مثال : اگر در كاروانی كه به حجّ ميرود ، يك پزشك متخصّص أعلم و عاليقدر و يك پزشك عادی و معمولی وجود داشته باشد ، و هر دو هم عالم بوده و دارای إجازه پزشكی باشند ، و هر دوی اينها هم بدون هيچ تفاوت ، در دسترس أفراد اين كاروان باشند ، در اينصورت معلوم است كه اينها مراجعه به آن پزشك عادی نمیكنند ، بلكه به آن پزشك أعلم مراجعه میكنند .
پس عدم رجوع به أعلم بواسطه عدم إمكانات و تمكّن مردم است ؛ و اگر تمكّن داشته باشند مراجعه میكنند . فعليهذا يك چنين سيرهای (رجوع جاهل به عالم ، نه به أعلم) در همه جا ثابت نيست .
و أمّا اينكه ايشان میفرمايند : لازمه اين مسأله اينست كه خود مجتهدين هم به مجتهدين أعلم از خود مراجعه كنند ، و همچنين بعضی أطبّاء كه خود طبيبند به طبيب أعلم مراجعه كنند ، و اين مسلّم نيست .
اين مسأله هم محلّ إشكال و تأمّل است . چون وقتی شخص مجتهدی در مسألهای عالم شد در اينصورت دو فرض متصوّر است : يا اينچنين است كه در اين مسأله جازم و قاطع است ، يا اينكه اينچنين نيست ؛ بلكه عالم است به علم عادی و ظنّ مُتاخِم به علم كه آن هم قابل از بين رفتن و قابل تشكيك است .
در صورت أوّل علمش قابل تغيير نيست ؛ زيرا او خود را مساوی با أعلم ميداند ؛ و در آن مسأله بخصوص كه عالم ، جازم و قاطع است ، در وجود خود احتمال خلاف اين مبنی را نمیدهد تا نيازمند به رفع إشكال و شبهه باشد . چرا كه دارای علم و يقين است كه عبارت از قطع است ـ و در محلّ خود إثبات شده است كه حجّيّت قطع ذاتی است ، و احتياج به جعل حجّيّت ندارد ـ در اين صورت ، بر فرض اينكه آن أعلم هم نظريّهاش بر خلاف نظر او باشد ، او در اين مسأله خود را أعلم ميداند نه آن أعلم را ؛ و إلّا اگر او را أعلم از خود بداند ، در علم خود احتمال خلاف میدهد ؛ و با احتمال خلاف ، موضوع ما (علم توأم با قطع و جزم) ديگر از قطع و جزم خارج است ؛ و ديگر علمش علم قطعی و جزمی نيست ؛ و در هر كجا كه علم جزمی پيدا شود ، ديگر احتمال خلاف داده نمیشود .
پس برای هر شخص عالمی كه به علمش قاطع باشد ، راه وصول به أعلم بسته است . زيرا كه او خود را در آن مسأله همطراز يا بالاتر از أعلم میبيند .
و اين إشكالی ندارد كه إنسان خود را در بسياری از مسائل پائينتر از أعلم بداند ، ولی در آن مسائلی كه جازم و قاطع است خودش را بالاتر بداند .
بسياری از أطبّائی كه ديده میشود در مسائل به أعلم مراجعه نمیكنند از اين باب است ؛ زيرا قطع دارند كه : تشخيص آنها صحيح است ؛ بنابراين ، قطع آنها بمنزله يك حجاب و سنگر و مانعی بين آنها و بين مراجعه به آن طبيب أعلم است . اين در صورتی كه إنسان به علم خود قطع داشته باشد .
و أمّا در صورتيكه قطع نداشته باشد ، بلكه علمش علم عادی بوده و در آن احتمال خلاف هم داده بشود ، در اينجا ما میبينيم كه سيره عقلاء مراجعه به أعلم است .
أطبّاء برای معالجه خود و يا خانوادهشان به طبيب ديگری مراجعه میكنند ، با اينكه خودشان طبيب و متخصّص هستند ؛ وليكن چون كسالت نزديكان و بستگانشان قدری أهمّيّتش بيشتر است ، لذا به طبيب ديگری مراجعه میكنند . يا در مرض خود به طبيب ديگری مراجعه میكنند چون نسبت به آن تشخيصی كه در مورد مرض خود يا بيماری فرزندشان دادهاند ، قطع ندارند و علمشان قابل تشكيك است . و أمّا در صورت قطع ، مراجعه نمیكنند .
و علّت اينكه أئمّه عليهم السّلام در زمان خود أفرادی را به عنوان رُوات و فقهاء در ميان مردم قرار ميدادند و آنها برای مردم مسأله میگفتند و مردم به آنها مراجعه مینمودند و فقهاء و روات حديث مرجع و پاسخگوی مردم در أمور بودند هم بر اين أساس است .
زيرا فقهاء و رُواتی كه برای مردم نظر ميدادند ، نسبت به علم خود قاطع و جازم بوده و در آن نياز رجوع به إمام نداشتند ؛ بلكه آنها بر طبق علم جزمی و قطعی خويش عمل مینمودند و مردم را به سوی مقاصدشان حركت ميدادند .
مثلاً فقيهی به خدمت إمام عليه السّلام رسيده ، و از حضرت مسائل وضوء را سؤال نموده است و حضرت تمام خصوصيّات وضوء را برايش گفته اند . كيفيّت شستن صورت و دستها و مسح را برای او بيان كرده اند . پس از بيان حضرت و مشاهده عمل ايشان برای او قطع حاصل شده است ، و برای بار دوّم به محضر إمام نرفته و از اين مسائل سؤال نمینمايد ؛ زيرا قطع به حكم داشته و علم خود را در اين مسائل از علم إمام كمتر نمیداند . و بدين جهت راه سؤال و رجوعش به إمام بسته است . و أمّا در مسائلی كه أحياناً برای او پيش میآيد و در آنها احتمال تشكيك ميدهد ، و در عين اينكه علم دارد أمّا احتمال خلاف هم ميدهد ، میبينيم كه باز هم به إمام مراجعه میكند .
و لذا در هر زمانی إمام معصوم يكی است ؛ ولی فقهاء با اختلاف درجات و مراتبی كه دارند بسيارند ؛ و همه آنها نيازمند به إمام معصوم هستند . از اين جهت كه آن علومی كه اينها دارند قابل تشكيك است و صد در صد علم جزمیِ قطعیِ وجدانیِ حضوری نيست ؛ و علم إمام بالاتر است . لذا إمام در رأس ، و بقيّه در زير پرچم و لوای او ، همه در ممشای واحد و صراط مستقيم بسوی حضرت پروردگار حركت میكنند . و در هر مسألهای از مسائل كه نيازمند به علم إمام باشند ، بايد به او مراجعه كنند .
در زمان ولايت ظاهر ، از إمام ظاهر ؛ و در زمان إمامتِ إمام غائب ، از حقيقت ولايت او بايد استفاده كنند ؛ و از آن شريعه آب بنوشند ؛ تا اينكه اين مَنْقَصت از آنها ترميم گرديده ؛ نقاط تاريكشان تبديل به نور بشود .
و بالجمله در تمام اين جهاتی كه بيان شد ، ما از آيه شريفه استفاده رجوع به أعلم میكنيم . آيه میخواهد اين را بفهماند كه : علم ، حقّ و حقيقت و نور است . حال كه علم حقيقت شد ، با وجود نور بودن و حقيقت بودن ، ديگر نقاط ضعف در او وجود ندارد . زيرا علم ، وجود است ؛ عدم نيست . نور است ؛ ظلمت نيست . حقّ است ؛ باطل نيست .
و اين است معنی علم . آنجائی كه علم ضعيف باشد ، آنجا نور است به إضافه ظلمت ؛ پس نورِ مطلق نيست . تفاوت چراغ هزار شمعی با صد شمعی به اين است كه آن ، هزار درجه نور را داراست و اين ، صد درجه از نور را به إضافه نهصد درجه از ظلمت . پس نور ضعيف ، نوری است ممزوج و مخلوط با ظلمت ؛ وجوديست مخلوط با عدم . بنابراين هر علم ضعيف ، ممزوج و مخلوط با جهل است ؛ و علم بدون جهل ، همان علم درجه أعلی است . و به هر مقدار كه از آن درجه تنازل شود ، آن علم با جهل توأم است .
و اينكه حضرت إبراهيم به پدر خود میفرمايد : فَاتّبِعْنِی أَهْدِكَ صِرَ طًا سَوِيّا ، براين أساس است كه : به من علمی رسيده كه به تو نرسيده است . يعنی اگر تو در هر درجهای از علم باشی ، علمت توأم با جهل است ؛ زيرا در سر حدّ علم من نيست ، و بر جاهل است كه به عالم مراجعه نمايد .
همانگونه كه تمام مراتب نور ، گر چه در حقيقت نوريّه خود با همديگر مشتركند ، و عنوان نور و مفهوم آن به حمل أوّلی ذاتی بر همه صادق است ؛ ولی به حمل شايع صناعی هر يك از أفراد و مراتب نور ، در مقام و درجه خاصّی هستند .
نور عالی و أعلی ، نوری أكمل از همه أفراد و مراتب نور میباشد . و بقيّه أنواع نور (در درجات و مراتب مختلفه) توأم با عدم هستند يعنی همه آنها نور به إضافه ظلمت میباشند .
بنابراين ، شخص عالم كه به درجه أعلای از علم نرسيده است ، علمش توأم با جهل میباشد ؛ به خلاف أعلم كه در علم او هيچ شائبه جهل و ضلالت وجود ندارد . و بدين جهت واجب است كه جاهل به أعلم مراجعه نمايد .
و ما نمیخواهيم بگوئيم كه در آيه مباركه عنوان أعلميّت آمده و به عنوان يك عِدل ملاحظه شده است ، تا اينكه جواب داده شود : عنوان أعلميّت نيامده است . آری ، عنوان علم آمده است ، ولی از حاقّ علم ، ما استفاده اين معنی را میكنيم كه علم نور است و دارای درجات مختلف است ؛ هر درجهای از علم كه بالا باشد ، نور بالاست ، و هر درجهای از علم كه ضعيف باشد ، نور كمتر است و مشوب و مخلوط با ظلمت و جهل است ؛ و به اندازهای كه از ظلمت و جهل بهره دارد ، برای كمال خود نياز به تتميم دارد و بايد نقاط ضعف خود را بواسطه درخشش نور عالی تكميل كند . و اين معنی رجوع جاهل به أعلم است .
مثلاً اطاقی را فرض كنيد كه در آن ، چراغ يك شمعی و صد شمعی و هزار شمعی وجود دارد ؛ ولی آن نور يك شمعی نسبت به نور هزار شمعی ، يك درجه نور و نهصد و نود و نه درجه ظلمت ، و آن چراغ صد شمعی ، صد درجه نور و نهصد درجه ظلمت است ؛ و آن نور هزار درجه ، تماماً نور بوده و مشوب و مخلوط با ظلمت نمیباشد .
اين نور يك شمعی به نور صد شمعی ، و آن هم به هزار شمعی ـ بجهت تكميل و تتميم خود ـ نيازمند میباشند . و لذا وقتی چراغ هزار شمعی روشن شود ، همه جای فضای اطاق روشن شده و تمام جهالتها و ظلمتها از بين میرود .
يا مثلاً شخصی كه در شب با اتومبيل خود در جادّهای حركت میكند ، اگر اتومبيل خود را مجهّز به نور افكنهای قوی كرده و آنها را روشن كند ، بوسيله آن همه بيابان روشن شده و سرنشين از همه خصوصيّات اطّلاع پيدا میكند . دشمن خود را در ناحيهای ، و حيوانات درنده را در جانبی ، و درّه عميق را در سمتی ، و چاهی سر پوشيده را در جهتی مشاهده مینمايد . ولی اگر چراغ آن دارای نور كمی باشد ، گرچه سرنشين آن میتواند بوسيله آن نور به حركت إدامه دهد ، ليكن با بسياری از خطرات مواجه میشود . پس آن نور قوی است كه جلوی آن خطرات را میگيرد .
و بر همين أساس ، آيه مباركه نمیفرمايد كه : آن درجه از علم عالم كه به درجه أعلميّت نرسيده ضايع و باطل است ؛ بلكه میفرمايد : آن درجه از علم ، ضعيف است . يعنی ای عموی من ، آزر! تو به هر مقداری كه عالم باشی ، علم تو ضعيف و راهت غير مستوی و كج و معوج میباشد ؛ و تا هنگامی كه در طريق خودت حركت میكنی هر گز به مقصد نخواهی رسيد ! و أمّا اگر طريقه خويش را ترك نموده و در راه مستوی و صراط مستقيم ، در پرتو نور و علم من حركت كنی ، به سرعت به مقصد نائل خواهی شد !
آيه شريفه بعَيْنها مانند روايتی است كه از سلمان فارسی و أميرالمؤمنين و حضرت إمام حسن مجتبی و حضرت إمام موسی بن جعفر عليهم السّلام نقل نموديم . و شيخ سليمان قندوزی هم در كتاب «ينابيع المودّة» و نيز علّامه أمينی در «الغدير» از ابن عُقدَه روايت كردهاند كه : رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم فرمود :
مَا وَلّتْ أُمّةٌ أَمْرَهَا رَجُلاً قَطّ وَ فِيهِمْ مَنْ هُوَ أَعْلَمُ مِنْهُ ، إلّا لَمْ يَزَلْ أَمْرُهُمْ يَذْهَبُ سَفَالًا حَتّی يَرْجِعُوا إلَی مَا تَرَكُوا .
«هيچ اُمّتی هيچگاه أمر خود را به غير أعلم نسپرده ، مگر اينكه دائماً رو به پائين و پستی میگرايند و أمر آنها در سطح پائين حركت ميكند ؛ تا اينكه از طريقه و روش خود برگردند .»
حضرت نمیفرمايد : أمر آنها به كلّی ضايع و نابود میشود . بدين معنی كه اگر شخص غير أعلم ، رهبری جامعه را در دست بگيرد و حكومت كند و فتوی بدهد و قضاوت نمايد ، آن جامعه به نيستی و نابودی كشيده نمیشوند ، بلكه در پرتو نور او نيز حركت میكنند ، أمّا در يك اُفق پائينتر .
به خلاف موقعی كه أعلم زمام اُمور را در دست بگيرد ؛ او در يك اُفق بالاتر ، و در يك فضای عاليتر و راقیتر ، با يك انديشه قویتر همه مردم را به راه كمال میرساند.
سَفال ، از سَفْل است . يعنی در يك مرتبه پائين . و اين تعبيرِ بسيار لطيفی است كه میفرمايد : سَفالًا ؛ يعنی مردم حركت میكنند ؛ هم از حُظوظ زندگی بهرهمند شده و هم از تمتّعات إلهيّه متمتّع میشوند ؛ أمّا در يك درجه پست و پائين ، بحسب رتبه و درجه كمال و عدم كمال آن شخص ولیّ كه رهبر اين قوم و اُمّت است ، تمام أفراد هم بر همان نَهْج حركت خواهند كرد .
أمّا اگر شخص أعلم ، زمام أمر اُمّت را در دست بگيرد ، جامعه را در يك اُفق عالی به صوب كمال رهبری میكند . و اين آيه مباركه هم با آن روايت شريفه كه عرض شد ، در بسياری از مُفاد يكی است . يعنی هر دو میخواهند يك مطلب و مفاد را برای ما بيان كنند .
علی كلّ تقدير ، ما میخواهيم از اين آيه مباركه استفاده كنيم و بگوئيم : آيه در صدد بيان اين مطلب است كه : علم نور است ، علم حقّ است و علم حقيقت است ، و همانطور كه تمامی آيات قرآن ، ما را به حقّ دلالت و دعوت مینمايد ، مانند كريمه : أَفَمَن يَهْدِی إِلَی الْحَقّ أَحَقّ أَن يُتّبَعَ أَمّن لّا يَهِدّی إِلّآ أَن يُهْدَی (5) ؛ و آيه شريفه : فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقّ إِلّا الضّلَلُ (6) ؛ و أمثال اينها ؛ در اينجا هم میگويد : علم حقّ است و مردم بايد از علم تبعيّت كنند ؛ و آن علمی كه هيچ شائبه جهل در آن نيست علم أعلم است ؛ و علم پائينتر از آن ، علم به إضافه جهل است . آن علمی كه هيچ شائبه بطلان در آن نيست علم أعلم است كه حقّ است ؛ و علم پائينتر از او حقّ است به إضافه ظلمت . لذا حقّ نسبی است ؛ يعنی حقّ مخلوط با ظلمت است .
اين آيه با إطلاق و دلالت خود برای ما به خوبی روشن میكند كه : أصل علم موضوعيّت دارد ؛ و بايد همه مردم بر أساس علم حركت كنند ؛ و لازمه اين سخن ، رجوع به أعلم در همه مسائل است .
و از اين آيه استفاده میشود كه : إنسان ، هم در مسأله فتوی و هم در مسأله قضاء و هم در مسأله ولايت ، بايد به أعلم اُمّت رجوع كند . و اين آيه برهانی است صريح بر اينكه بايد أعلم اُمّت زمام اُمور آنها را در دست بگيرد ؛ و همچنين برای مردم فتوی بدهد ، و بيان مسائل بكند ؛ و رفع خصومات و منازعات را در بين مردم بنمايد . اين استفادهای است كه ما از اين آيه درباره وجوب و لزوم رجوع به أعلم میكنيم .
يكی ديگر از أدلّهای كه برای ولايت و حجّيّت قول فقيه در سه مرحله قضاء و إفتاء و حكومت ذكر میكنند ، روايتی است كه محدّث عظيم الشأن ما : شيخ محمّد حسن حرّ عامِلیّ در كتاب القضآءِ «وسآئل الشّيعة» باب يازده از «أبواب صفات قاضی» از شيخ صدوق محمّد بن علیّ بن الحسين در كتاب «إكمالُ الدّين وَ إتمام النّعْمَة» از محمّد بن محمّد بن عصام ، از محمّد بن يعقوب ، از إسحق بن يعقوب نقل میكند كه :
قالَ : سَأَلْتُ مُحَمّدَ بْنَ عُثْمَانَ الْعَمْرِیّ أَنْ يُوصِلَ لِی كِتَابًا قَدْ سَأَلْتُ فِيهِ عَنْ مَسَآئِلَ أُشْكِلَتْ عَلَیّ .
روايت را میرساند به إسحق بن يعقوب كه او میگويد : من از محمّد بن عثمان العَمْریّ كه يكی از نُوّاب أربعه است ، سؤال كردم كه : آن مكتوب و نامهای را كه من نوشتهام و از آن مسائلی كه بر من مشكل شده بود در آن استفتاء كردهام ، جواب را به من برساند .
فَوَرَدَ التّوقِيعُ بِخَطّ مَوْلَانَا صَاحِبِ الزّمَانِ عَلَيْهِ السّلاَمُ : أَمّا مَا سَأَلْتَ عَنْهُ أَرْشَدَكَ اللَهُ وَ ثَبّتَكَ ـ إلَی أَنْ قَالَ [ عَلَيْهِ السّلاَمُ] :
وَ أَمّا الْحَوَادِثُ الْوَاقِعَةُ فَارْجِعُوا فِيهَا إلَی رُوَاةِ حَدِيثِنَا فَإنّهُمْ حُجّتِی عَلَيْكُمْ وَ أَنَا حُجّةُ اللَهِ ... (7)
إسحق بن يعقوب میگويد : برای من توقيع به خطّ مبارك مولانا صاحب الزّمان عليه السّلام آمد كه : أمّا آنچه را كه از او سؤال نمودی ـ خدای تو را رشد دهد و به كمال برساند و ثابت قدم بدارد ـ (و پس از آنكه حضرت اين دعاها و ألطاف را در حقّ او فرمودند ، نوشته اند) : جواب سؤال تو اينست كه : در حوادث واقعه شما به راويان أحاديث ما مراجعه كنيد، زيرا كه آنها حجّت من هستند بر شما ، و من حجّت خدا میباشم .
بحث ما در اين روايت در دو جهت است : سَنَدًا و دَلالةً .
أمّا از جهت سند : اين روايت را شيخ صدوق در كتاب «إكمالُ الدّين و إتمام النّعمة» كه آنرا «كمال الدّين و تمام النّعمة» هم میگويند ، ذكر فرموده است .
و نيز شيخ طوسی در كتاب «الغيبة» از جماعتی ، از جعفر بن محمّد بن قولُوَيه ، و از أبوغالب زُراریّ و غير اين دو نفر ، و همه از محمّد بن يعقوب آوردهاند . همچنين شيخ طبرسی آنرا در «احتجاج» روايت كرده است .
و سيّدنا الاُستاذ آية الله حاج سيّد محمودشاهرودی ، تَغَمّدَهُ اللَهُ بِرَحْمَتِه ، در «كتاب الحجّ» فرمودهاند : كَيْفَ كانَ ، فَلا يَنْبَغی الْإشْكالُ فی اعْتِبارِ سَنَدِهِ ؛ لِدَلالَةِ التّوْقيعِ عَلَی عُلُوّ شَأْنِ إسْحَقَ وَ سُمُوّ رُتْبَتِهِ بَعْدَ مُلاحَظَةِ ما فی مَتْنِ التّوْقيعِ مِنْ شَواهِدِ الصّدْقِ وَ الصّدورِ ؛ فَتَدَبّرْ وَ لاحِظْ (8) .
ايشان میگويند : به هيچ وجه إشكالی در سند اين روايت نيست ؛ فقط سخن درباره كسی است كه اين روايت را از محمّد بن عثمان العَمْری گرفته است ، و او إسحق بن يعقوب میباشد ؛ و إشكالی در اعتبار او و اينكه اين شخص هم معتبر است ، نمی باشد . پس اين توقيع هم قابل عمل است .
چون اين توقيع بعد از ملاحظه متنِ عالی و رفيعش ، دلالت بر علوّ شأن إسحق و سموّ رتبه او میكند ، كه اين حديث را از نائب خاصّ إمام عليه السّلام گرفته ، و بيان كرده است .
و علاوه ، وقتی كه بزرگانی مثل مرحوم شيخ طوسی و شيخ طبرسی وشيخ صدوق رحِمَهُمُ الله ، بدان عمل كردهاند و در كتاب خود نوشتهاند ، اين موجب قوّت روايت میشود . و از همه اينها گذشته ، اين روايت از همان روايات مشهورهای محسوب میشود كه هم به متنش عمل شده و شهرت فتوائی دارد ، و هم داری شهرت روائی میباشد . زيرا كه اين بزرگان آنرا در كتب خود نوشته و تلقّی به قبول كردهاند . و بعد از آنها ، ديگران هم اين روايت از روايات مشهورهای است كه به آن استدلال میكنند ؛ لذا در سند آن جای تأمّل نيست .
و أمّا از جهت دلالت : اين روايت در سه مرحله إفتاء و قضاء و حكومت ، دلالت بر حُجّيّت قول فقيه و روات أحاديث دارد . زيرا حضرت میفرمايد : وَ أَمّا الْحَوَادِثُ الْوَاقِعَةُ ، يعنی در هر حادثهای كه اتّفاق میافتد و إنسان حقيقت آن را نمیداند ـ هر چه میخواهد باشد ـ حتماً بايد به «رُوَاةِ حَدِيثِنَا» مراجعه نموده ، از آنان سؤال نمايد . و نيز در منازعات و مخاصماتی كه بين او و بين ديگران اتّفاق میافتد ، بايستی كه به آنها مراجعه كند . و نبايد به مَحاكم كفر يا محاكم ظلم مراجعه نمايد . و همچنين در مسائل ولائی ، در مسأله أموال مجهولُ المالك و در امور غُيّب و قُصّر و در اوقاف و نظائر آنها ، و بطور كلّی در تمام اُموری كه احتياج به شؤون ولائی دارد ، و از همه اينها مهمتر در ولايتی كه بر أصل اجتماع بايد باشد ، و قوّه و نيروی تدبير مجتمع كه بر يك أساس بايد حركت كند و اجتماع بدون آن نيرو نمیتواند بر قرار باشد ، بايد به «رُوَاةِ حَدِيثِنَا» مراجعه نمود . أفراد أجنبیای كه حتّی در مسأله إسلام و قر آن يا تفسير و سائر مسائل وارد هستند ولی ولايت ما را ندارند (همچون علمای أهل تسنّن) ، از ناحيه ما ولايت نداشته و دارای صلاحيّت برای قضاوت و فتوی دادن نيستند ؛ و از طرف ديگر هم ، راه برای ولايت و إمارت كفر نيز بسته است .
پس راه منحصر است به : رُوَاةِ حَدِيثِنَا . لهذا بايستی در تمامی اين مسائل به آنها مراجعه نمود . و لذا ما میتوانيم از اين روايت استفاده حجّيّت ولايت فقيه و مرجعيّت فقيه در فتوی را نموده ، و حكم به قضاوت و صحّت قضای او در منازعات و رفع خصومات كنيم .
بنابراين ، در سه مرحله از مراحلی كه مورد بحث است ، اين حديث شريف كافی و وافی خواهد بود .
اللَهُمّ صَلّ عَلَی مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد
پینوشتها:
1) آيه 43 ، از سوره 19 : مريم
2) راجع به اينكه آزر عموی حضرت إبراهيم بوده است نه پدر او ، در «مهرتابان» يادنامه علّامه طباطبائیّ ، از دوره علوم و معارف إسلام ، بخش أبحاث قرآنی ، ص 117 از طبع أوّل (و ص 189 از طبع چهارم) مطالبی ذكر شدهاست .
3) ذيل آيه 43 ، از سوره 16 : النّحل ؛ و ذيل آيه 7 ، از سوره 21 : الأنبيآء
4) إمام شناسی» ج 3 ،ص 10
5) قسمتی از آيه 35 ، از سوره 10 : يونس
6) قسمتی از آيه 32 ، از سوره 10 : يونس
7) وسآئل الشّيعة» طبع حروفی بيست جلدی ، ج 18 ، أبواب صفات القاضی ، ص 101 ، حديث 9
8) كتاب الحجّ» طبع نجف ، الجزء الثّالث ، ص 348