درس نوزدهم : بحث در استصحاب عدالت فقيهِ غيرِ مرجع ، چون زمان مرجعيّت او فرا رسد

درس نوزدهم : بحث در استصحاب عدالت فقيهِ غيرِ مرجع ، چون زمان مرجعيّت او فرا رسد


أعُوذُ بِاللَهِ مِنَ الشّيْطَانِ الرّجِيمِ 

بِسْمِ اللَهِ الرّحْمَنِ الرّحِيمِ 

وَ صَلّى اللَهُ عَلَى سَيّدِنَا مُحَمّدٍ وَ ءَالِهِ الطّيّبِينَ الطّاهِرِينَ 

وَ لَعْنَةُ اللَهِ عَلَى أعْدَآئِهِمْ أجْمَعِينَ مِنَ الْأنَ إلَى قِيَامِ يَوْمِ الدّينِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوّةَ إلّا بِاللَهِ الْعَلِىّ الْعَظِيمِ 

 

تفسير منسوب به إمام حسن عسكریّ عليه‏السّلام هيچ پشتوانه إثبات ندارد ؛ عيناً مانند كتابی است كه إنسان از كتابخانه‏ای می‏گيرد و روی آن نوشته شده است : اين تفسير از حضرت إمام حسن عسكریّ عليه‏السّلام است ؛ در حاليكه كتابی را كه شخصی به كسی نسبت ميدهد ، بايستی پشتوانه داشته باشد . يعنی سلسله أفرادی كه آن كتاب را برای إنسان نقل می‏كنند ، بايد موثّق باشند.حال اگر موثّق به عَدْلَيْن نباشند ، لا أقلّ يكنفر آنها را توثيق كرده باشد . 
و راویِ اين روايت كه محمّد بن قاسم جُرجانیّ است خود مورد طعن بوده ، و او را قدح كرده‏اند . و او از دو نفر روايت می‏كند : يكی يوسف بن زياد ، و ديگری علیّ بن محمّد سيّار ؛ و اين دو نفر هم مجهولند و نامشان در رجال نيامده است . حال يا اينكه اُصولاً وجود خارجی نداشته‏اند و سَهْل بن أحمد ديباجی آن دو را جعل كرده است ؛ و يا و جود خارجی داشته‏اند ولی أفراد شناخته شده و معروف نمی‏باشند ، و محمّد بن قاسم جرجانیّ روايت را به آنها بدون واقعيّت خارجی و يا به دو نفر شخص مجهول الحال و ناشناس نسبت داده است . و خلاصه نامشان نيامده است و نيامدن نام ، كافی است در عدم اعتماد . 
هر كدام از آن دو نفر ، اين تفسير را از پدرانشان ، و آنها از إمام حسن عسكریّ عليه‏السّلام روايت می‏كنند . 
و اينكه مرحوم حاج ميرزا حسين نوریّ (قدّه) فرموده است : اين دو نفر در كتب أربعه رجاليّه «رجال نجاشیّ ، رجال كشّی ، فهرست و رجال شيخ» تضعيف نشده‏اند كافی نيست . زيرا فقط عدم تضعيف برای ما مفيد نخواهد بود ؛ و إلّا خيلی از أفراد هستند كه در رجال نيامده‏اند و تضعيف هم نشده‏اند ، يا اينكه آمده‏اند و تضعيف و توثيق هم نشده‏اند ؛ در حالی كه بايد توثيق شوند . زيرا عدم توثيق كافی است بر ضعف آنها ؛ و ديگر برای قَدحشان احتياجی به تضعيف نيست . پس اين كلام مرحوم حاجی (قدّه) هم تمام نيست . 
و أمّا اينكه مرحوم صدوق رواياتی را از آنها در «من لايحضره الفقيه» آورده است ، آن هم كافی نيست . چون ممكن است إنسان روايتی را نقل كند ، و خود هم آنرا صحيح بداند ، و در نزد او مورد وثوق باشد ، وليكن واقعيّت خارجیّ اينطور نباشد . اينطور نيست كه هر روايتی در كتب أربعه باشد قابل عمل است ؛ بلكه بايد صحيح و سقيم را از يكديگر جدا كرد . ولذا نمی‏توان سر بسته به تمام أخبار «من لا يحضره الفقيه» عمل كرد . مضافاً به اينكه شيخ و كُلينیّ و ديگران ، مثل برقیّ در «مَحاسن» روايات اين تفسير را نياورده‏اند . 
اين تفسير از رواياتی است كه تامّ نيست . و بر خلاف «كتاب سُلَيْم بن قيس هلالیّ» است كه اگر أحياناً در بعضی از فقرات نُسَخ فعلی آن فی الجمله خلاف واقعی ديده شود ، بايد آن فقره را كنار گذارده و به بقيّه عمل نمود . «كتاب سُليم بن قيس» كتاب معتبری است كه بزرگان از آن نقل می‏كنند ؛ سُليم شَخصِ شناخته شده و موثّق و مورد أمانت در نزد همه ، حتّی در نزد عامّه بوده است ؛ و از او به بزرگی و جلالت و وثوق ياد می‏كنند . و در طول مدّت اين قرون عديده از كتاب او روايت می‏كنند ، و اين برای حجّيّت «كتاب سُليم» كافی است . 
و أمّا صِرف اينكه كتابی در رويش نوشته شده باشد كه : اين را فلان كس و فلان شخص از حضرت إمام حسن عسكریّ عليه‏السّلام روايت كرده‏اند ، ولی پشتوانه نداشته‏باشد ، هيچ قابل قبول نيست .
به نظر بنده اين كتاب ساخته و پرداخته سهل بن أحمد ديباجی است كه علاّمه حلّی هم بر اين معنی تصريح كرده‏است . و مواردی كه در اين تفسير خلاف واقع يافت می‏شود ، بسيار است : 
از جمله در ذيل آيه : فَأَنزَلْنَا عَلَی الّذِينَ ظَلَمُوا رِجْزًا مّنَ السّمَآء (1) ، از قول حضرت إمام زين العابدين عليه السّلام ، روايتی را از أميرالمؤمنين عليه‏السّلام نقل می‏كند كه رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم فرمودند : غلام ثقفیّ يعنی مختار ، خروج می‏كند و سيصد و هشتاد و سه هزار نفر از بنی اُميّه را می‏كشد . وقتی اين خبر به گوش حجّاج بن يوسف ثقفیّ رسيد ، گفت : اين سخن از رسول خدا به ما نرسيده است ، و ما در آنچه علیّ بن أبی طالب از پيامبر روايت می‏كند شكّ داريم . و أمّا علیّ بن الحسين كودكی است مغرور ، و بيهوده بسيار می‏گويد ، و پيروان خود را بدان طريق می‏برد . مختار را نزد من بياوريد . 
مأمورين او به جستجو پرداختند و مختار را دستگير نموده نزد او آوردند . 
حجّاج ، مختار را بر نَطْع نشانيد ؛ و به سَيّاف (شمشير زن) گفت : گردن او را بزن! ديد كه سيّافها دست‏پاچه شدند . گفت : چرا نمی‏زنيد ؟! گفتند : كليد خزانه را گم كرده‏ايم و شمشير در خزانه است . 
بعد به يكی از دربانان خود گفت : شمشير خود را به او بده تا گردنش را بزند . وقتی قصد زدن كرد ، يكمرتبه عقربی با نيش خود ، مرد سيّاف را از پا در آورد . 
در اين هنگام مختار گفت : مرا مكش! زيرا پيغمبر به من خبر داده است كه من سيصد و هشتاد و سه هزار نفر از بنی اُميّه را می‏كشم . و من آنانرا خواهم كشت ، و قول پيامبر هم صحيح است ؛ حتّی اگر مرا هم بكشی ، باز زنده می‏شوم و بر طبق كلام پيغمبر سيصد و هشتاد و سه هزار نفر از بنی اُميّه را خواهم كشت ! 
باز حجّاج به ديگری دستور داد كه : گردن او را بزن! و او در اين هنگام خوابش برد و بر روی زمين افتاد و شمشير در شكمش فرو رفت و همانجا جان داد . مختار به او گفت : آيا نگفتم هر كس كه به من دست دراز كند ، چنين و چنان می‏شود؟! او را كَژدُم نيش زد ، و اين هم بدست خود شكمش را پاره نمود . پس ، از كشتن من دست بردار ، زيرا من اين كار را خواهم كرد ! 
حجّاج دستور داد يك نفر ديگر بيايد او را بكشد . وقتی قصد كرد گردنش را بزند ، مختار گفت : اين كار را نكن ! و رو كرد به حجّاج وگفت : من دوست دارم تو خودت بيايی و گردن مرا بزنی ! و اگر اين كار را انجام دهی ، خداوند أفعی را بر تومسلّط می‏كند ، همانطور كه بر شخص أوّل كژدم را مسلّط كرد . 
حجّاج دستور إعدام او را صادر نمود كه ناگاه پيكی از ناحيه عبدالملك ، مبنی بر آزادی مختار رسيد و نامه را تسليم حجّاج نمود . حجّاج نامه را گشود و در آن چنين نوشته شده بود : ای حجّاج ، نامه تو بوسيله كبوتر به ما رسيد ؛ و در آن نوشته بودی كه : مختار را محبوس كردم و می‏خواهم او را بكشم ؛ به مجرّد اينكه نامه من به تو رسيد ، دست از او بردار ، و او را رها كن! زيرا كه عيال او دايه وليد پسر من است ، و وليد از او در نزد من شفاعت كرده‏است . 
حجّاج او را رها كرد و به وی نصيحت نمود كه : دست از اين كارها بردار! قصد سوء به بنی اُميه نداشته باش ! مختار گفت : من كار خود را انجام خواهم داد . 
سپس مختار مشغول كار خود شد ؛ و بار دوّم حجّاج او را گرفت و آورد و آماده كشتن بود كه باز پيكی از طرف عبد الملك رسيد و دستور آزادی او را داد و ... تا آخر روايت كه ذكر شده است . 
علائم و نشانه‏ های فراوان بر جعل و وضع در اين روايت مفصّل ، مشاهَد و محسوس است . شواهدی چون نشاندن شخصی بر روی نَطْع برای كشتن ، و بردن نامه ديگری را از عراق به شام ، و آوردن جواب نامه را از شام به عراق در اين فاصله كوتاه (زمانی كه مختار را به زندان انداخته بودند) با اينكه اين فاصله از ده روز كمتر نيست ! چطور ميشود با اينكه فرمان قتل فوری صادر شد ، كشتن مختار اين همه طول كشيد ؟! با اينكه دأب حجّاج كشتن فوری بود ، نه زندان و پيغام و وساطت و غير ذلك . 
اگر كسی در اين جهات تأمّل نمايد ، می‏بيند كه : سر تا پای اين روايت جعل و دروغ است ؛ و أصل اين داستان پايه و أساسی ندارد . زيرا إمارت حجّاج و سلطنت عبدالملك بن مروان سالها پس از كشته شدن مختار است . 
مختار در سال شصت و پنج خروج كرد و جماعتی از هواداران بنی اُميّه را كشت ، و پس از او مُصعَب بن زُبَير بر عراق مسلّط شد و در سال شصت و هفت مختار را كشت . مُصعب سالها بر عراق حكومت كرد تا اينكه عبد الملك بن مَروان بر مصعب پيروز شد ، و إمارت و حكومت عراق را در سال هفتاد و پنج به حجّاج داد . پس ابتدای حكومت حجّاج بر عراق ، پس از مرگ مختار به فاصله هشت سال بوده است . 
و از اينجا نتيجه می‏گيريم كه اين روايت ساختگی و جعلی است . و نيز معلوم ميشود كه : سَهل بن أحمد ديباجی به تاريخ هم أصلاً وارد نبوده است ؛ و إلّا حدّأقلّ ، تاريخ اين دروغ روشن را متذكّر می‏شد تا موجب اشتباه او نشده و گير نيفتد (2) . 
بايد ملاحظه نمود كه : أئمّه ما چه خون دلها خوردند ؛ و چه مظلوميّت‏ها كشيدند ! و حتّی در همين زمان ما هم ، روايات بسياری مانند اين روايت داريم كه به أئمّه نسبت می‏دهند ، در حاليكه كذب محض است . 
آنگاه ما بايد در مقام جواب ، سرشكسته چنين رواياتی را از إمام عليه‏السّلام نفی كنيم و بگوئيم : مقام إمام معصوم از اينچنين نسبتهائی مُنزّه است . بلكه اين روايات ساخته و پرداخته دست مردمی بی إنصاف و كذّاب و جعّال و وضّاع ، نظير محمّد بن قاسم أسترآبادی است كه مفسّری بوده است در گرگان ، كه برای حجّيّت مرام و حزب و دسته خويش ، كتاب نوشته و به إمام عليه السّلام نسبت داده است ؛ در حاليكه تفسير او مطرود و مورد طعن و دقّ است . 
بنابراين نميشود به هر روايتی به صِرف اينكه عنوان روايت را داراست عمل نمود ؛ بلكه بايد درباره آن تحقيق كرد و صحيح را از سقيم شناخت . چرا كه بسياری از روايات مجعول و موضوع است (3) . 
فعلاً بحث ما در ولايت فقيه است ؛ و إلّا سخن را درباره عدم حجّيّت تفسير منسوب به إمام حسن عسكریّ عليه‏السّلام إدامه می‏داديم تا اينكه مطلب جديدی بدست آيد ؛ ولی چون موضوع بحث مقتضی نيست ، از اين مورد می‏گذريم ؛ و بتوفيق پروردگار در موقع مناسب از آن بحث خواهيم كرد . 
اين بود بحث راجع به سند روايت كه عرض شد . 
أمّا بحث از حيث دلالت : مُفاد اين روايت «فَأَمّا مَنْ كَانَ مِنَ الْفُقَهَآء » فقط راجع به تقليد است ؛ و شايد هم بتوان قضاء را از آن استفاده كرد . أمّا نمی‏توان با آن ، استدلال بر ولايت فقيه نمود . و اينكه ما آنرا در اينجا آورديم ، بدين جهت بوده است كه در أطراف آن بحث نمائيم ، نه اينكه بوسيله آن ولايت فقيه را إثبات كنيم . چون ما بسياری از روايات را بيان می‏كنيم ، و آخر الأمر نتيجه ، عدم دلالت آنها بر ولايت فقيه است . 
أمّا از اين جهت كه در كلام بعضی ديده شده است كه با اين روايت استدلال بر ولايت فقيه كرده‏اند ، بايد برای روشن شدن أطراف و جوانب ، از آن بحث نمود ؛ و بعد نتيجه گرفت كه : آيا دلالت بر ولايت فقيه دارد يا نه ؟ 
جمله‏ای كه در روايت آمده است : مَنْ كَانَ مِنَ الْفُقَهَآء صَآئِنًا لِنَفْسِهِ ؛ بسيار جمله خوبی است و مرحوم شيخ هم می‏فرمايد : آثار صدق از آن هويداست . أصل روايت و مضمون آن ، مضمونی رَشيق و عالی است . و احتمال زيادی دارد كه واضع تفسير ، مقداری از اين روايات صحيحه‏ای كه از أئمّه بوده ، و يا از إمام حسن عسكریّ عليه‏ السّلام آمده است را برداشته و با مجعولات خود ضبط كرده و مجموعه‏ای بدست داده است . و لذا متن ، متنِ خوبی است . 
و اينكه می‏فرمايد : صَآئِنًا لِنَفْسِهِ ، وَ حَافِظًا لِدِينِهِ ، می‏رساند كه : شخص فقيه ، بايد دارای وَرَع و تقوائی باطنی باشد ما فوق عدالت ، كه او را از توجّه و ميل به دنيا و رياست و حكومت و قضاوت و أمر و نهی و تمام اين مسائل در مصونيّت نگهدارد ؛ و در قلب او ذرّه‏ای اضطراب پيدا نشود . 
و بطور كلّیّ حكّامی كه دارای منصب حكومت هستند و فقهائی كه ولايت دارند ، بايد طوری باشند كه در أثر أمر و نهی ، برای آنها تزلزل قلبی پيدا نشود ؛ و از مكان خود ترفّع نجويند ؛ و خود را از سائر مردم بالاتر نبينند ؛ و بدانند كه : تمام أموالی كه بدست آنها می‏رسد و بوسيله آنان تقسيم می‏شود ، اينها مورد حساب است ؛ اگر چه اختيار بدست آنها داده شده است ، وليكن پروردگار آنان را مؤاخذه می‏كند . 
روايتی را از أميرالمؤمنين عليه‏السّلام نقل می‏كنند ، راجع به گردنبندی كه از بيت المال بوده ، و حضرت آنرا در گردن يكی از دختران خود ديدند . اين را عامّه بنحو بسيار عجيبی از أبورافع كه خزانه دار أميرالمؤمنين عليه‏السّلام بوده نقل می‏كنند كه او می‏گويد : روزی أميرالمؤمنين عليه‏السّلام ديد كه بر گردن يكی از دختران خود گردنبندی است از بيت المال ، و حضرت می‏دانست كه آن گردنبند مالِ بيت المال است . تا چشم حضرت به گردنبند افتاد متغيّر شد و فرمود : چرا آنرا به گردن انداخته است ؟! والله دست اين دختر را می‏بُرم ؛ زيرا او سرقت كرده‏است ! 
أبو رافع می‏گويد : من از اين سخن ترسيدم ، زيرا می‏دانستم علیّ عليه السّلام حرفی را كه بزند ، تنازل نمی‏كند ، و ديدم كه حال آن حضرت هم متغيّر است ، لذا نزد ايشان رفته و از دختر آن حضرت شفاعت كرده گفتم : يا أمير المؤمنين ، من اين گردنبند را به برادر زاده خود دادم ، و او آنرا به گردن خود انداخته بود و سپس دختر شما از او گرفته و به گردن خود انداخته است . اينك كليد بيت‏المال در دست من است ، و چه كسی بدون إذن من می‏تواند وارد بيت المال شده و گردنبند را بردارد ؟ ولذا أميرالمؤمنين قدری تنازل كردند . 
و أمّا خاصّه می‏گويند : حضرت در يك روز عيد ، گردنبندی را در گردن يكی از دختران خود ديدند كه آن دختر به عنوان عاريه مَضمونه از بيت المال گرفته بود . و ألبتّه كليد دار بيت المال هم أبو رافع بود ، و حضرت از اين عمل متغيّر شده فرمودند : چرا اين گردنبند را بعنوان عاريه گرفتی؟ اگر اين عمل جائز باشد ، فرقی بين تو و دختران ديگر نيست ؛ و تو در اين كار مُجاز نيستی . سپس أبو رافع را تهديد نموده فرمودند : اگر بار ديگر چنين عملی از تو سر بزند ، من ترا تنبيه می‏كنم ! اين أميرالمؤمنين است . 
در أيّامی كه حقير برای إدامه تحصيلات به نجف أشرف مشرّف شده بودم ، يكی از درسهای اُصول را در محضر آية الله العظمی حاج سيّد أبوالقاسم خوئی دامت بركاته العاليه می‏خواندم ؛ روزی در درس به إشكالی برخوردم ؛ تقريباً چهار ساعت بعد از ظهر و هوا هم گرم بود ؛ برای پرسيدن إشكال برخاستم و به منزل ايشان رفتم ، و ايشان در منزل أوّلشان كه وقفی بود سكونت داشتند ؛ و قدری هم تا حرم فاصله داشت . درِ منزل را زدم ، اتّفاقاً خود ايشان در را باز كردند ، و تفقّد نموده حقير را به اندرون بردند ، و معلوم بود كه تازه از سرداب بيرون آمده بودند و در همان فضای داغ منزل (بعضی از منزلهای نجف ايوانی دارد كه دارای سقفی است بصورت شَبّاك برای اينكه از گرما جلو گيری كند) ايشان در زير سقف ايوان نشسته ، حقير نيز در آنجا نشستم و إشكالات خود را پرسيدم و جوابهائی شنيدم . ايشان در آن روز در منزل تنها بودند فلهذا مجلس قدری بطول انجاميد و برای ما مطالب زيادی نقل كردند . 
از جمله اين مطلب را فرمودند كه : بعد از فوت مرحوم آية الله آقای سيّد أبوالحسن إصفهانی ، من خواب ديدم كه در طهران هستم ، در منزل مرحوم حاج شيخ محمّد حسين خراسانی ، پدر مرحوم حاج شيخ أبو الفضل خراسانی ، جدّ آقای حاج شيخ محسن خراسانی (كه ايشان فعلاً از علمای طهران ، و مرد بسيار شايسته ای هستند ؛ و ايشان داماد مرحوم آقای سيّد محمّد جمال ، فرزند مرحوم آية الله حاج سيّد جمال الدّين گلپايگانی است . و من خدمت پدر ايشان هم كراراً رسيده بودم ، و مرد خيلی بزرگی بود . وليكن محضر مرحوم حاج شيخ محمد حسين را إدراك نكرده‏ام زيرا ايشان زودتر فوت كرده بودند). 
آية الله خوئی مدّ ظلّه العالی می‏فرمودند : من خواب ديدم در منزل حاج شيخ محمّد حسين خراسانی در طهران هستم ، و بناست آقای سيّد أبوالحسن إصفهانی هم به اينجا بيايند . چيزی نگذشت كه من ديدم آقا سيّد أبوالحسن آمدند و در منزل نشستند ، و با آقا شيخ محمّد حسين مشغول گفتگو هستند . من تعجّب كردم كه اگر ايشان بخواهند از نجف به طهران بيايند ، بايد با مقدّمات فراوان و صرف وقت و تشريفات و استقبال شايسته وارد بشوند ؛ پس چگونه بدون سر و صدا وارد شدند ، و أحدی هم متوجّه نشد؟! 
أمّا می‏ديدم كه تعجّب من بی فائده است ، و ايشان هم حضور دارند و نشسته‏اند و با آقا شيخ محمّد حسين خراسانی تكلّم می‏كنند . در بين صحبت مرحوم آقا سيّد أبوالحسن ، جهت مقابل خودشان را نشان دادند كه بيابانی بود مانند يك تپّه بزرگی شبيه كوه ، كه فقط نقود و اسكناس و أمتعه و أسباب بود ، و بسيار هم زياد بود ، و به آقا شيخ محمّد حسين می‏گفتند : آيا می‏بينی؟! اينها أموالی است كه من در زمان مرجعيّت خود به وكلائی كه در تمام دنيا و در شهرستانها از طرف من وكالت داشتند دادم ، و آنها از سهم إمام و وجوهات مصرف كردند ؛ اينها همان أموال است ، و الآن ميخواهند حساب همه اينها را از من بكشند . 
در اينجا من به ايشان عرض كردم : خوب ، شما چه كار می‏كنيد؟! اين قضيّه و حال آقا سيّد أبوالحسن إصفهانی است ؛ آيا شما از اين وكالتها نمی‏دهيد؟! ايشان گفتند : ما به قسم ديگری عمل می‏كنيم ؛ و آن اين است كه : من تا بحال به هيچكس وكالت نداده‏ام ، بلكه إذن استفاده از اين أموال را می‏دهم ؛ و إذن ، غير از وكالت است ، و آن مسؤوليّت را ندارد . 
و ألبتّه شرح اين معنی را بيان نكردند ، ولی منظورشان معلوم است . زيرا وكالت ، عنوان نيابت است . إنسان كسی را كه وكيل می‏كند ، معنيش آنستكه : تو نائب مَناب من هستی! كار وكيل عين عمل مُوَكّل است . همانطور كه كار نائب عين كار منوبٌ عنه است . 
لذا آن إجازاتی كه فقيه به وكلای خود می‏دهد ، و آنها بعنوان وكالت از او عمل می‏كنند ، حساب همه آنها با آن فقيه است . أمّا اگر فقيهی اين تنزيل و نيابت را إنشاء نكند و فقط بگويد : من به تو إذن دادم كه در اين مال چنين تصرّفی بكنی ، اين ، مسؤوليّتِ وكالت راندارد . 
ليكن ظاهر اين است كه : هيچ فرقی بين إذن و وكالت نيست ؛ و إشكال در إذن ، همان إشكالِ در وكالت است . زيرا اگر چه در مسأله إذن ، عنوان تنزيل و نيابت شخص نيست ، و تصرّف از شخص إذن دهنده نمی‏باشد ، ولی إذن در جائی است كه عمل شخص ، نيازمند به إذن باشد ، و بدون آن صورت نگيرد . چرا كه اگر إنسان خود بخواهد كاری را انجام دهد ، و آن كار بدون إذن هم صحيح باشد ، ديگر إذن معنی ندارد ؛ بلكه إذن در آنجائی صحيح است كه انجام عملی در خارج ، مشروط به إذن باشد ؛ و اگر شخص ، مأذون نباشد آن كار صورت نمی‏گيرد . و بعبارت ديگر : إذن ، جزء أخير ازعلّت تامّه است . 
مثلاً اگر إنسان بخواهد مالی را به فقيری بدهد ، مشروط به حصول شرائطی در خارج است ؛ مانند اينكه : مال در خارج موجود باشد ، و نيز فقيری باشد ، سپس إراده إنسان بر إعطاء تعلّق بگيرد ؛ تا اينكه إعطاء آن مال به فقير صورت بگيرد . پس إراده ، جزء أخير از علّت تامّه برای اين كار است . 
إذن هم همينطور است ؛ يعنی آن كار در خارج صورت نمی‏گيرد مگر به إذن . بنابراين مسؤوليّت إذن همان مسؤوليّت وكالت است . چون بالمآل تصرّف در أموال بيت المال كه خداوند آنرا منوط به إذن معصوم يا كسی كه از قِبَل معصوم بر جان و مال مردم استيلاء دارد ، نموده است ؛ اگر در جائی متحقّق شد ، حساب آن بر عهده معصوم يا منصوب از قِبَلِ او می‏باشد . 
روی اين زمينه ، از نقطه نظر واقعيّت ، بين إذن و وكالت هيچ تفاوتی نيست . فرق بين وكالت و إذن ، فرقِ مفهومی است . أمّا به حمل شايع صِناعی و مصداق خارجی ، عملی است كه در خارج واقع می‏شود ؛ و اين عمل واقع در خارج بستگی به شخص آذِن و مُوكّل دارد ؛ و از نظر مسؤوليّت هيچ تفاوتی ندارد . 
مطلب مهمّ ديگری كه در اينجا هست آنستكه : بسياری از أفراد ، قبل از اينكه به مرجعيّت برسند ، أفرادی پاك و سالم و فاضل و خوب و عادل و متّقی و مقدّس بوده‏اند ؛ و حتّی ديده شده است بعضی از أفرادی كه از پلّه‏های مدرسه بالا و پائين می‏رفته‏اند ، آهسته می‏رفتند كه در أثر راه رفتن زياد ، اين پلّه‏ها و آجرها سائيده نشود ؛ و در مال وقفی تا اين حدّ دقّت داشتند ! أمّا بعد از اينكه به مرجعيّت رسيدند ديگر إلی ماشآء الله مرتكب گشاد بازيهايی می‏شدند كه بسيار بسيار نگران كننده بوده ، و إنسان شكّ می‏كند كه : آيا اين شخص همان شخص محتاط است يا شخص ديگری است ؟! 
غالباً ديده شده است أفراد ، قبل از اينكه به رياست و حكومت برسند ، می‏گويند : بايد چنين و چنان باشد ؛ بايد طلبه‏ها إصلاح شوند ؛ بايد به علم أخلاق و زهد و عرفان بپردازند ؛ بايستی قرآن تدريس شود ، و أمثال ذلك ؛ ولی وقتی به حكومت می‏رسند بكلّی اين مطالب را فراموش می‏كنند . ديگر نه درس أخلاق گفته می‏شود ، و نه به اُمور ضعفاء و بيچارگان رسيدگی می‏شود . و اين بر أساس تجربه ما منحصر به يكی دو مورد نيست ؛ بلكه موارد بسيار زيادی ديده شده‏است . 
علّتش چيست؟ يعنی واقعاً علّت اين مسأله چه می‏تواند باشد؟ آيا واقعاً اينچنين أفرادی تغيير ماهيّت داده‏اند؟ و آن فقيهِ بعد از مرجعيّت ، غير از فقيهِ قبل از آن می‏شود ؟ يا اينكه علّت ديگری دارد ؟ 
جواب اين مطلب آن است كه : طبيعت إنسان زود رنگ می‏گيرد . نفس إنسان سريع به يك صحنه آشنا شده و از محيط متأثّر می‏شود ، و سخن در او أثر می‏كند ؛ و خلاصه إنسان زود تحت تأثير واقع می‏شود . اين أفراد واقعاً هم پاك و متّقی و مقدّس بوده‏اند ، و با سادگی زندگی می‏كرده‏اند ؛ ولی همينكه به مقام رياست رسيدند ، و أموال از أطراف و جوانب به سوی آنها روی آورده ، و در مسائل از آنها كسب تكليف می‏شود ، و أمر و نهی از آنان صادر می‏شود كه : چنين كنيد ، و چنان نكنيد ! اينان ، خود را در اُفق ديگری می‏بينند ، و اُصولاً نفس خود را در يك بزرگ منشی و خود مِحوری ملاحظه می‏كنند كه لازمه آن ، أمر و نهی نمودن بر أساس يك ولايتِ تَصنّعيّه و پنداری است ؛ و با خود می‏گويند : اين تصرّفات ، از باب ولايت بر ما جائز است . و اين خيلی مسأله مهمّی است . 
گردن بند زن عثمان (نائله دختر فَرافصه) به أندازه ثلث خراج آفريقا قيمت داشت ؛ اين عثمان ، همان عثمان أوّل نبود ، و مسلّم تغيير كرده و اينطور شده بود . بله ، درست است كه از أوّل هم زاهد و عابد نبود ، وليكن به اين درجه از خباثت هم نبود . ما نبايد گمان كنيم كه اين أشقياء در ذات خود ، أفراد شقیّ مُهر خورده بدون اختيار و مجبور به گناه هستند . نه ، بلكه اينها به اختيار خود آمدند و راه شقاوت را طیّ كردند . اينان در يك محيط ، أفرادی هستند مقدّس ، مؤمن ، متديّن ؛ أمّا هنگاميكه محيط عوض می‏شود بدنبال آن ، اينها نيز عوض می‏شوند (4) . 
دو خواهر را در نظر بگيريد كه در يك منزل با همديگر زندگی می‏كنند ، و آنقدر يكديگر را دوست دارند كه برای همديگر می‏ميرند . و اگر يكی از آنها مريض شود ، ديگری می‏خواهد خود را برای او بكشد . ولی وقتی كه پدر سر برزمين ميگذارد و از دنيا رخت بر می‏بندد ، و صحبت تقسيم ميراث می‏شود ، و حساب من و توئی پيش می‏آيد ، كم كم اين صحنه عوض شده و كدورت پيش می‏آيد . 
اين كدورت تا بجائی می‏رسد كه اين خواهر آرزو می‏كند كه خواهرش بميرد . در حاليكه اين همان است كه خود را در حيات پدر فدای او می‏كرد ! 
و اين مسأله بسيار مهمّی است . خيلی از أبواب معارف را بر إنسان باز می‏كند و إنسان را به خيلی جاها می‏كشاند . 
ولذاست كه شيعه می‏گويد : حاكم بايد معصوم باشد . و اين است أصل برنامه إمامت كه در شيعه است . أميرالمؤمنين عليه السّلام بايد باشد ،و إلّا حكومت ، حكومت دينی نيست . و همچنين كسی كه با آن حضرت مربوط باشد ، او هم ـ چنانچه بارها عرض كردم ـ بايد از جزئيّت گذشته ، و به كلّيّت پيوسته باشد . يعنی از عالم جزئی و كثرات عبور نموده و دلش به عالم كلّی و باطن متّصل باشد . و با حقيقت أميرالمؤمنين عليه‏السّلام و حقيقت إمام زمان عليه السّلام اتّصال داشته باشد . و إلّا نمی‏تواند چنين كاری را بكند . 
اينچنين نيست كه اجتهاد فرمولی باشد كه مثلاً بگويند : اگر «آ» به إضافه «ب» را ضرب در «2» كنی ، مساوی با چه خواهد شد و جواب را در پی داشته باشد ؛ و هر كسی هم كه اين فرمول را ياد بگيرد مجتهد باشد ! 
بلكه اجتهاد ـ همانطوری كه مرحوم شهيد فرمود ـ مَلَكَةٌ قُدْسيّةٌ ، وَ مِنْحَةٌ إلَهيّةٌ . اگر اين ملكه در كسی پيدا شد ، همه كارهای او مُمْضَی است ، و إلّا وَجَب به وجب گرفتار است . 
سخن ايشان ناظر به همين جهت است . و إنسان نبايد خيال كند كه : چون آنها أفراد خوبی هستند ، بايد آنان را به مرجعيّت برسانيم ، و بعد هم بگوئيم : مسأله تمام شد . يا اگر حاكمی يا مرجعی از صلاح به فساد و تباهی كشيده شد ، گفته شود كه : بايد آنانرا نصيحت نمود ، تا بدينوسيله آنان از فساد به صلاح برگردند . نه ، اينچنين نيست ! 
بلكه مسأله از اين قرار است كه : وقتی نفس إنسان ، از يك محيطی به محيط ديگر می‏رود ، تغيير پيدا می‏كند ؛ اين آدم خوب ، ضايع می‏شود . آن كسيكه در محيط رياست و أمر و نهی است ، و خود را فَعّالٌ لِما يَشآء وَ حاكِمٌ لِما يُريد می‏بيند ، و خود را وَلیّ وَ مُسَيْطِر بر أموال و نفوس می‏پندارد ، او واقعاً برای خودش يك چنين حقّی قائل است ؛ و به خود إجازه می‏دهد كه چنين كارهائی بكند ؛ ولذا دست به آن كارها می‏زند . چرا كه در خود ، يك ولايت و تسلّط و حقّ أمر و نهی را وجدان می‏كند . و اين مسأله ، بسيار مسأله خطير و مهمّی است . 
يك روز حقير به منزل حضرت آية الله حاج سيّد محمّدعلیّ سِبْطُ الشّيخ در طهران رفته بودم ؛ و از جمله مذاكرات ، ايشان قضيّه‏ای را نقل كردند كه خيلی جالب بود ، و برای من تازگی داشت . 
ايشان می‏فرمود : مرحوم آية الله آقای حاج ميرزا علی آقای شيرازی (آقازاده مرحوم آية الله ميرزا محمّدحسن شيرازی كه در نجف أشرف فی الجمله مرجعيّتی پيدا كردند و فوت نمودند) درباره أفرادی كه مرجع شده‏اند می‏فرمود : اگر كسی شكّ در عدالت آنها بكند ، نمی‏تواند استصحاب عدالت قبل از زمان مرجعيّت را جاری كند ؛ و می‏گفت : اينجا از موارد تبدّل موضوع است ؛ و با تبدّل موضوع ، استصحاب جاری نيست . 
اين حرف تازه‏ای بود ؛ زيرا همه می‏گويند : مثلاً اگر زيد عادل بود و به مرجعيّت رسيد ، سپس كارهائی از او سر زد كه موجب شكّ در بقاء عدالت او شد ، در اينصورت بايد استصحاب عدالت نمود . 
أمّا ايشان می‏فرمودند : استصحاب جاری نمی‏شود زيرا موضوع متبدّل شده است . 
من عرض كردم : چگونه اين سخن صحيح است كه شما می‏گوئيد ؟! ايشان گفتند : اتّفاقاً اين گفتار را مرحوم آية الله حاج سيّد محسن حكيم هم بالمناسبه ، در «مستمسك العروة الوثقی» (5) آورده‏اند . 
و أمّا بيان مطلب : اعتقاد ايشان و شاگردانشان براين بوده است كه : إنسان قبل از اينكه مرجع بشود ، نفسش در يك محدوده‏ای واقع است كه از بسياری از آفات و عاهات و أمراض روحی مصون است . أمّا وقتی كه به مرجعيّت رسيده و از آن محدوده سابق پا فراتر گذاشت ، و نفس او از أثرات آن متأثّر گشت ، آن نفس ديگر غير از نفس أوّل است . پس در اينجا موضوع تغيير كرده است ؛ و استصحاب عدالت ، مربوط به نفس اوست قبل از مرجعيّت ؛ و نفس ، تغيير كرده است . ايشان جدّاً بر اين عقيده بوده‏اند كه نبايد استصحاب جاری شود . 
حال ببينيم استصحاب عدالت زيد ، و زمان يقين را به زمان شكّ سرايت دادن ، صحيح بوده و جاری است ، يا نه ؟ كه تقريباً از قبيل استصحاب قسم سوّم از أقسام استصحاب كلّی است . 
استصحاب كلّی را به سه قسم تقسيم كرده‏اند : 
قسم أوّل ، آن است كه : يقين داريم طبيعت كلّيّه‏ ای در ضمن فردی متحقّق شده است ؛ سپس شكّ می‏كنيم كه : آيا فرد ، از بين رفته است تا اينكه كلّی هم از بين رفته باشد يا نه ؟ (چون طبيعت بماهی طبيعت در خارج نيست ؛ و اگر بخواهد در خارج متحقّق شود بايد متخصّص به خصوصيّت ، و متشخّص به شخصيّت باشد ؛ كلّی طبيعی بما هو طبيعی ، نمی‏تواند در خارج باشد . و خارجيّت آن ، ملازمت با تشخّص و تخصّص دارد.) 
مثلاً يقين داريم : كلّی عدالت در نفس زيد متحقّق شد ، بعد شكّ می‏كنيم كه آيا عدالت باقی است يا نه ؟ از باب اينكه شكّ می‏كنيم : زيد مرده است يا نه ؟ 
البتّه الآن نظر به استصحاب عدالت كلّی است نه عدالت زيد ؛ زيرا اگر بخواهيم عدالت زيد را استصحاب كنيم ، عدالت زيد مثل وجود زيد و حيات زيد جزئی است ، و واضح است كه استصحاب آن بدون إشكال است . ليكن فعلاً استصحاب جزئی مورد نظر نيست ، بلكه كلام اين است كه : عدالت كلّی در خارج بوده و مثلاً در ضمن زيد متحقّق بوده است ؛ حالا كه شكّ می‏كنيم زيد مرده است يا نه ، می‏توانيم آن عدالت كلّی را استصحاب كنيم ؛ چون موضوع عدالت كه در واقع همان موضوع نفس كلّی است حدوثاً و بقاءً يكی است . (يعنی تحقّق عدالت سابقاً در ضمن همان فردی متيقّن است كه الآن تحقّق عدالت بقاءً در ضمن همان فرد مشكوك است.) 
قسم دوّم ، آن است كه : طبيعتی را كه يقين داريم در خارج بوده ، مردّد است كه آيا تشخّص و تخصّص او در ضمن اين فرد بوده است يا فرد ديگر؟ كه اگر اين فرد باشد ، متيقّن الزّوال است ؛ و اگر آن فرد ديگر باشد ، متيقّن البقاء است . و چون نميدانيم كه : كلّی در ضمن كدام فرد متحقّق شده است ، لذا الآن كه در بقاء آن (كه بواسطه احتمال تحقّقش در ضمن فرد أقصر عمراً) شكّ داريم ، نمی‏توانيم استصحاب كنيم . 
يقين داريم كه حيوان كلّی سابقاً در خارج تحقّق داشته ، وليكن نميدانيم : آيا در ضمن فيل بوده ، يا در ضمن پشّه ؟ كه در صورت أوّل ، مسلّماً تا بحال هست ؛ زيرا عمر فيل طولانی است . و در صورت دوّم ، يقيناً از بين رفته است . حال اگر بخواهيم خصوص فيل را استصحاب كنيم كه شكّ در أصل حدوثش داريم ، و اگر بخواهيم كلّی حيوان را كه در ضمن فردش متحقّق شده است استصحاب كنيم ، اين قسم هم نمی‏شود ؛ زيرا شكّ ما در أصلِ وجود و تحقّق آن است ، در حاليكه در استصحاب ، دو رُكن لازم است : أوّل يقين به حدوث ، و ديگر شكّ در بقاء . يعنی بايد يقين داشته باشيم كه موضوع سابقاً بوده و بعد در بقاء آن شكّ كنيم . و در اينجا آن حيوانيّتی كه يقين داريم سابقاً بوده ، از أوّل مشكوك است كه آيا حيوانيّت فيلی بوده ، يا بعوضه‏ای ؟ و اگر بخواهيم به اين زمان جَرْی بدهيم نمی‏توانيم ؛ زيرا كه يقين به وجود حيوانی كه در سابق بوده است نداريم ، فعليهذا قابل استصحاب نيست . 
قسم سوّم ، آن است كه : ما يقين داريم بطور مسلّم ، كلّی در خارج در ضمن فردی متحقّق بوده است ؛ و يقين داريم كه الآن آن فرد از بين رفته است ؛ أمّا شكّ داريم كه آيا همراه با آن فرد يا همزمان با از بين رفتن او ، كلّی در ضمن فرد ديگری متحقّق شده يا نه ؟ زيرا آن كلّی اگر بخواهد الآن در خارج موجود باشد ، بايد در ضمن فرد ديگری باشد . 
مثلاً می‏دانيم : زيد بطور قطع در خارج بود ؛ و إنسانيّت كلّی هم در ضمن او متحقّق بود ؛ و يقين داريم كه او مرده است ؛ أمّا نميدانيم همزمان با مردن زيد ، عَمرو متولّد شده است يا نه ؟ و أصل كلّیِ طبيعی كه بواسطه وجود زيد در خارج بود ، اكنون در ضمن عَمرو هست يا نه ؟ 
يا ميدانيم ، حيوان كلّی در ضمن فيل در خارج زنده بوده است و مسلّماً الآن مرده است ؛ أمّا شكّ داريم كه : در همان لحظه مرگ او ، آيا حيوان كلّی دگری در ضمن بَعُوضَه ، حيات يافته و زنده شده است يا نه؟ در اينجا هم نمی‏توانيم استصحاب كنيم ، زيرا تبدّل موضوع است . (چون فردی را كه يقين به حدوثش داريم الآن يقيناً از بين رفته‏است ؛ و فرد ديگری را كه احتمال وجودش را می‏دهيم ، أصل حدوثش مشكوك است.) 
پس بنابراين مسلّماً در قسم دوّم و سوّم ، استصحاب جاری نيست . و أمّا در قسم أوّل ، إشكال ندارد و مثل استصحاب جزئی است . 
در مورد بحث نيز ، زيد سابقاً دارای وصف عدالت بود ؛ يعنی عدالت كلّی در ضمن شخص زيد وجود داشت ؛ و نفسش در خارج ، دارای وصف عدالت بود ولی نميدانيم : آن عدالت دارای چه درجه‏ای از قوّت بوده است؟! حال اگر بخواهد كه آن عدالت باقی باشد ، بايد نفس زيد در سابق يك نفس عالی و ملكوتی بوده باشد ، كه با وجود تغيير وضع ، و عارض شدن أهواء و أفكار و أميال و أمراض روحی ، آن مصونيّت و عدالت و تقوی را برای خود نگهداشته باشد . 
زيرا اگر نفسِ زيد به آن درجه از تقوی و وَرَع نرسيده بوده و به همين عدالتهای ظاهريّه اكتفاء نموده باشد ، بطور مسلّم اين بادهای مسموم او را از بين می‏بَرد ، و آن درخت را می‏شكند و از ريشه بيرون می‏آورد . و ما درباره اين شخص نمی‏دانيم كه : قبل از مرجعيّت و حكومت دارای آن درجه عالی از صفاء و اُستواری و إتقان و إيقان و ثبات بوده است ، كه مانند : هَمَجٌ رَعَاعٌ به اينطرف و آنطرف كشيده نشود يا نه ؟! 
پس نمی‏توانيم استصحاب كنيم ، چون شكّ در أصل تحقّق موضوع داريم ؛ آن موضوعی كه در سابق بطور مسلّم در زيد و جود داشت . يعنی متيقّن ما در سابق ، عدالت عادی و معمولی زيد بود كه استصحاب آن دردی را دوا نمی‏نمايد و آنچه را كه برای ولايت لازم است ، درجه عالی از عدالت است كه در أصل تحقّق آن شكّ داريم و مسلّماً الآن نمی‏توانيم آنرا استصحاب نموده به زمان لاحق بكشيم ؛ چون شكّ ما در أصل تحقّق موضوع است . 
بلی ، اگر يقين داشتيم كه : زيد در سابق دارای آن نفس ملكوتی عالی بود ، در صورتی كه شكّ در بقای آن صفات داشتيم می‏توانيم آنرا استصحاب نمائيم . ولی چون نفس إنسان بواسطه اختلاف محيط تغيير می‏كند ، (و غالباً هم اينطور ديده می‏شود ؛ و حتّی به‏اندازه ای غالب است كه چه بسا برای إنسان جای شكّ در عدم بقاء نمی‏ماند . يعنی اينقدر اين پديده قوی است .) بطوری كه موضوع متبدّل می‏شود و در اينصورت نميتوان استصحاب عدالت زيد را نمود . 
اين توجيه و تفصيل و تشريح گفتاری بود كه از اين بزرگواران نقل كرديم ؛ و ما خود در اين باره نخواستيم قضاوت كنيم و نظری بدهيم . وليكن بطور إجمال ، مسأله ، مسأله مهمّی است . مهمّ آنستكه : بسياری از أفراد خيال می‏كنند كه با فراگرفتن پاره‏ای اصطلاحات و تحصيلات متداوله ، و رعايت بعضی از شؤونات عرفيّه و تدريس و تدرّس علوم رسميّه ، و اكتفا نمودن به همين عدالتها و تقواهای ظاهريّه ، دارای مقام ولايت می‏شوند ؛ و مطلب به همينجا خاتمه می‏يابد ! در حالتی كه چنين نيست ؛ و مطلب به اين تمام نمی‏شود . ولذا می‏بينيم كه بزرگان ، از رسيدن به مرجعيّت و رياست ، بسيار پرهيز می‏كردند ؛ برای اينكه محيط عوض می‏شود ؛ إنسانرا از محيطی به يك محيط ديگر می‏برند . و چون خويشتن را دارای نفس مطمئنّه نمی‏يابند ، از ورود در هَزاهِز اجتناب می‏ورزند . 
عيناً مانند اين است كه : فی المثل إنسان در زمستان از طهران به مقصد حجّ حركت می‏كند ، با اينكه محيط طهران پر از برف است ، أمّا همينكه به سر زمين حجاز رسيد ، بايد لباسهای زمستانی را از بدن بيرون نموده ، و لباس مناسبِ با هوای آنجا را بپوشد . و اين بجهت اختلاف محيط است . در حاليكه ساكنين طهران گمان می‏كنند كه هوای حجاز هم مانند طهران است ، و بالعكس . 
أفرادی كه دست به كارهای عمومی می‏زنند و عنوان ولايت عمومی دارند ، مسؤوليّت آنها بسيار مشكل است ؛ و خيلی بايد تقوای إلهی داشته باشند . دائماً بايد با خدای خود ربط داشته باشند . يعنی در عين اينكه به مردم أمر می‏كنند ، پيوسته مُؤتَمِر به أوامر پروردگار باشند . هميشه در حال نياز بوده و از پروردگار ملتمسانه سؤال كنند . و علی‏الدّوام نسبت به مردم و حتّی به خدّام خود متواضع باشند ؛ در مجالس فقراء بروند ، و روی حصير بنشينند ؛ تا اينكه بسبب اين ذلّت نفس ، آن غرور و تكبّری را كه لازمه ولايت است ، در وجود خود از بين ببرند و نگذارند نطفه غرور در رحم جاه و اعتبارشان رشد نموده بزرگ شود . چون از طرفی ، اين نفسانيّات ريشه‏ای در وجود إنسان دارد ؛ و آن ولايت و اعتبارِ پنداری نيز برای إنسان ، حكم زمينه مستعدّ برای پرورش و گسترش استكبار می‏شود ؛ و از طرف ديگر هم ، إنسان حرف كسی را گوش نمی‏كند و هيچكس به إنسان كمترين إيرادی نمی‏گيرد و أمری نمی‏كند ؛ لذا موقعيّت ظروف و مناسبات محيط و سائر لوازم و خواصّ ، اقتضا ميكند تا جنبه آمريّت إنسان أوج گرفته ، پيوسته بطور ضريب تصاعدی رو به بالا رود . 
أمّا أميرالمؤمنين عليه السّلام اينطور نبودند . او دائماً به ديگران أمر می‏كرد ، و پيوسته خودش أمر خدا را نيز گوش می‏كرد ؛ و در عين حال دائماً گريه می‏كرد و به سجده می‏رفت . پيوسته لباس كهنه می‏پوشيد و از زیّ خود هم تخطّی نمی‏كرد ؛ و هر گاه كه قسم ياد می‏كرد ، قسمش واقعی بود . ولذا أبو رافع می‏گويد : من از كلامش به وحشت افتادم ؛ زيرا أميرالمؤمنين عليه السّلام كاری را كه گفته است انجام می‏دهم انجام می‏دهد ، و شوخی هم نمی‏كند . و در بعضی از موارد در خطبه‏های أميرالمؤمنين عليه‏السّلام هست كه : والله اگر حسن و حسين اين كار را بكنند ، من تأديبشان می‏كنم (6) ! و اين كار را أنجام می‏دادند ، نه اينكه شوخی كنند . أميرالمؤمنين ، أمير المؤمنين است بواسطه اينكه اينطور است . ما نيز كه شيعه أميرالمؤمنين عليه‏السّلام هستيم ، بايد همينطور باشيم ؛ و إلّا تمام تبعات آن به عهده ماست . حال می‏خواهد عنوان ، عنوان وكالت باشد ، يا إذن و إجازه و يا عنوانی ديگر . صِرف دانستن مطلبی كار ساز نيست ؛ بلكه حقيقت خارجيّه كار ساز است . پس بايد إنسان أموالی را كه نزد اوست ، بر أساس تحقيق به مستحقّين آن بپردازد . 
بنابراين ، وكالتهائی كه داده می‏شود (بعنوان كلّی) حتّی شهريّه‏ هائی كه بطور عمومی پرداخت می‏شود ، و إنسان نميداند كه : آيا به مصرف می‏رسد يا نه صحيح نيست . در أفراد و أخلاق طلّاب بايد دقّت به عمل آورد . بايد أفراد خوب از بد جدا بشوند . بايستی سهم إمام و بيت المال صرف عِزّ إسلام و مسلمين بشود ، و سبب رَفْعت و بالا رفتن مذهب تشيّع گردد . آنهم به مقداری كه أفراد ، دين و مذهب را بلند می‏كنند و بالا می‏برند . نبايد بين خودی و غير خودی فرق گذاشته شود ؛ و بايد به همه از يك ديد نظر نمود . نه اينكه إنسان به خواصّ و نزديكان خود بيشتر بدهد و به ديگران كمتر . 
اينها مسائلی است كه بايد خيلی به آن توجّه نمود . و اگر إنسان مقداری جلوی خود را رها كند ، مرتّباً و با شتاب ، سريع رو به حضيض ميگذارد ؛ عيناً مانند قطعه سنگی كه از بالای كوه به پائين بيفتد ، چگونه شتاب می‏گيرد ؟! در يك متر أوّل اگر با شتاب ده كيلو گرم پائين بيايد ، در متر دوّم با شتاب مضاعف و تا به هنگامی كه به پائين كوه برسد خُرد می‏شود ، اين بواسطه همين شتاب است . 
هميشه بايد إنسان خود را به خدا بسپارد ، و دست به اين كارها و اُمور عامّه‏ای كه اُمور ولائی است دراز ننمايد ؛ تا در خودش نفس مطمئنّه نيابد وارد نشود ؛ و به إصرار و إبرام دگران گول نخورد و خود را نبازد ؛ كه خطرش زياد است . و اگر هم أحياناً خداوند به او مأموريّت داد ، بايستی مثل أميرالمؤمنين عليه السّلام بنده ذليل و خاكسار خداباشد . 
اللَهُمّ صَلّ عَلَی مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد 

 


پی‏نوشتها: 



1) قسمتی از آيه 59 ، از سوره 2 : البقرة 
2) وانگهی تعداد سيصد و هشتاد و سه هزار نفر از بنی اُميّه چه معنی دارد ؟ تعداد خود بنی اُميّه در آنزمان از چند هزار نفر معدود تجاوز نميكرد ؛ و تعداد لشكريان آنها نيز اين مقدار نبود ؛ و مختار چنين مقداری را نكشت . و اين عدد را مانند عدد هفتاد نمی‏توان حمل بر مبالغه نمود ؛ زيرا مقدار خرده آن كه سه هزار نفر باشد به دنبال سيصد و هشتاد هزار آمده است . 
و چگونه در تمام دربار و أطرافيان حجّاج شمشيرنبود ؛ و شمشير در خزانه بود ؟ و چگونه كليدش گم شده بود؟! چگونه يك شمشير ديگر وجود نداشت ؟ آن عقرب و أفعی و آن بيهوش شدن و فرو رفتن شمشير در شكم ضارب ، همگی به قصّه‏های رمّالها و داستان‏سراهای فكاهی أشبه است تا به يك واقعه تاريخی خارجی . 
3) درباره جعل و كذب در روايات ، علمای شيعه داستانهانوشته‏اند و مطالب سودمندی آورده‏اند ؛ و بعضی از محقّقين عامّه هم بحثهای مفيدی آورده‏اند . و از همه آنها بهتر و نيكوتر كتاب «الأضوآء علی السّنّة المحمّديّة» تأليف شيخ أبوريّه عالم خبير و متضلّع و بصير و با إنصاف و با شهامت مصری است ، كه در اين كتاب پرده از روی بسياری از جنايات حديث بر ميدارد ؛ و پايه و بنياد اُصول و كتب عامّه و أهل تسنّن را سست ميكند . مطالعه و دقّت درتمام محتويات كتاب برای طلّاب علوم دينيّه و ازدياد خبرت و بصيرت در تحوّل روايت و عدم اعتماد به حديث و فقه عامّه لازم است . 
4) مرحوم آية الله ، حاج ميرزا محمّد حسين نائينی قدّس الله سرّه در كتاب «تنبيه الاُمّة و تنزيه الملّة» از طبع سنگی طهران سنه 1328 هجری قمری ؛ ص 83 تا 94 را در إشاره إجماليّه به علاج قوای ملعونه استبداد قرار داده‏اند ، و مفصّلاً پيرامون آن شرح مبسوطی بيان نموده‏اند ؛ و ما اينك رؤوس مطالب و إجمال و اختصار آنرا در اينجا ميآوريم . ميفرمايد : 
مقصد دوّم در إشاره إجماليّه به علاج قوای ملعونه است : أوّل و أهمّ همه ، علاج جهالت و نادانی طبقات ملّت است (در اينجا پس از شرح مُشبعی ميفرمايد :) دوّم كه أصعب و أشكل همه و در حدود امتناع است ، علاج شعبه استبداد دينی است ؛ چه ، بالضّروره رادع و مانع از استبدادات و إظهار مُرادات شهوانيّه به عنوان ديانت بهمان ملكه تقوی و عدالت منحصر است ؛ و جز اجتماع أوصافی كه در روايت «احتجاج» تعداد نموده و : «صَآئِنًا لِدِينِهِ ، حَافِظًا لِنَفْسِهِ ، مُطِيعًا لِأَمْرِ مَوْلَاهُ ، مُخَالِفًا لِهوَاهُ»* بودن را كه در مرجعيّت شرعيّه اعتبار فرموده‏اند ، عاصم ديگری متصوّر نباشد با اتّصاف به أضداد مذكورات و اجتماع اُوصافی كه در همان روايت شريفه «احتجاج» برای علماء سوء و راهزنان دين مبين و گمراه‏كنندگان ضعفاء مسلمين تعداد ، و در آخر همه : «أُولَئِكَ أَضَرّ عَلَی ضُعَفَآء شِيعَتِنَا مِنْ جَيْشِ يَزِيدَ لَعَنَهُ اللَهُ عَلَی الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السّلامُ» فرموده‏اند ؛ نه از إعمال استبداد و استعباد رقاب و إظهار تحكّمات خود سرانه به عنوان ديانت مانعی متصوّر است ؛ و نه ضعفاء و عوام اُمّت بر تميز فيما بين أصناف و أوصاف متضادّه مذكوره در روايت شريفه ، و تحذّر از وقوع در شبكه و دام صيّادانِ راهزن مقتدرند ؛ و نه بعد از افتادن در اين دام از روی تقصير يا قصور ، و لازمه ديانت پنداشتن اين پيروی و تمكين را از استحكام مبانی دين ، و جهل مركّب و شرك به ذات أحديّت عزّ اسْمُه ، مفرّی از آن دارند . (در اينجا نيز بعد از شرحی درباره اين موضوع ميفرمايد :) 
سوّم : قلع شجره خبيثه شاه‏پرستی و ترويج علم و دانش و مرجعيّت اُمور نوعيّه را تابع لياقت و درايت قرار دادن ، و ريشه چپاول و مملكت فروشی شاه‏پرستان را بر انداختن است . بالضّروره تا شجره ملعونه استبداد بر قرار و بنيان استعباد در مملكت استوار است ، سلب اين قوّه و تبديلش به علم و دانش از محالات ؛ و مادامی كه حقيقت سلطنت و ولايت بر حفظ و نظم ، و به منزله شبانیِ گلّه بودن آن بواسطه شدّت انهماك در هواپرستی بر شخص سلطان مجهول ، و سلطنتش را عبارت از مشاركت با ذات أحديّت عزّت كبريآؤه در مالكيّت و قاهريّت و فاعليّت ما يشآء و عدم مسؤوليّت عمّا يفعل پندارد ، و عدم تمكين اُمّت را از اين مقهوريّت و جدّ در تخليص رقابشان از اين عبوديّت را ياغی‏گری ، و مساعدت بر اين فرعونيّت را دولت خواهی شمارد ، لا محاله بر استيصال دسته اُولی كه بگمانش ياغی دولتند ؛ و نفوذ دادن به فرقه ثانيه كه دولتخواهشان پنداشتند همّت گمارد و موجبات ترقّی و نفوذو مرجعيّت نوعيّات مملكت فقط به إظهار شاه پرستی منحصر ، و سلطان و رعيّت به واسطه إفساد و چپاول شاه پرستان از همديگر متوحّش و متنفّر و مُهره سلطنت بازيچه اين چپاولچيان غارتگر خواهد بود . شخص سلطان در زاويه اختفاء و خوف منزوی ، و همّش به إعدام ملّت و تخريب مملكت مصروف ، و از لذّت سلطنت و بسط عدل و آباد كردن مملكت و محبوبيّت در قلوب ملّت محروم ، و از ذكر خير و همسری با سلاطين جهان بی بهره ، و آلت چپاول غارتگران ، و بدنام عالميان است . بلكه به نصّ مجرّب : الْمُلْكُ يَبْقَی مَعَ الْكُفْرِ وَ لَا يَبْقَی مَعَ الظّلْمِ** ، كه برهانش ظاهر و عياناً هم مشاهد و محسوس است . . . أسباب زوال نعمت و انقراض سلطنتش را به اين ارتكابات ظالمانه ، و مساعدت به أغراض وحشيانه شاه‏پرستان به دست خود فراهم ، و جز چند صباحی با چنين حال پليد ، أشدّ از شب أوّل قبر يزيد ، تمتّعی نخواهد يافت . سُنّةَ اللَهِ فِی الّذِينَ خَلَوْا مِن قَبْلُ وَ لَن‏تَجِدَ لِسُنّةِ اللَهِ تَبْدِيلًا . (در اينجا نيز پس از تفصيل بيشتری درباره اين مورد ميفرمايد :) 
چهارم : علاج تفريق كلمه و ترتيب موجبات اتّحاد است . (آية الله نائينی (قدّه) در اينجا أيضاً بحث مفصّلی نموده ، و پس از ذكر بعضی از جهات ديگر ، كتاب را خاتمه ميدهد .) 
مبارز فقيد سيّد محمود طالقانی رحمة الله عليه اين كتاب را به نام «تَنْبيهُ الاُمّة وَ تَنْزيهُ المِلّة در أساس و اُصول مشروطيّت ، يا حكومت از نظر إسلام» با ضميمه مقدّمه و پاورقی و توضيحاتی از خود به طبع حروفی طبع نموده ؛ و مطالب مقصد دوّم از كتاب در ص‏120 تا 137 آن ميباشد . ايشان در تعليقه‏ص 141 و 142 در شرح و تفسير و تبيين مطلب سوّم آية الله نائينی كه قطع شجره خبيثه شاه‏پرستی و ترويج علم و دانش ... بود ، گويند : 
چاره ، كندن ريشه نا پاك شاه‏پرستی است . تا آنگاه كه اين ريشه در اجتماع باقی است ، رشد علمی و أخلاقی ممكن نيست ؛ زيرا پيشرفت و به دست آوردن مقام در چنين اجتماع شاخه‏های اين ريشه ميباشد ؛ استعداد و لياقت و درستی ارزشی ندارد . مردان صاحب نظر و بلند همّت و آزاده ، ياغی و مخلّ نامبرده ميشوند ؛ و مردم پست و متملّق ، مصلح و خيرخواه خود را می‏نمايند ؛ و سراسر قوای كشور تابع إراده فرد ، و گوی سلطنت بازيچه مشتی افسار گسيخته و شهوت ران قرار ميگيرد . پادشاه را مانند بتی در حجاب نگاه ميدارند و از لذّت عدالت و تفاهم با ملّت محرومش می‏سازند ؛ و كم كم به جنايت و كشتار ، و از ميان برداشتن مردم بيگناه به نام شاه‏پرستی و سلطنت خواهی وادارش می‏سازند . او از مردم متوحّش ، و مردم از وی متنفّر می‏شوند ؛ تا كار شاه مستبدّ به آنجا ميرسد كه پيوسته در هراس و وحشت به سر می‏برد . بيچاره زندانی است كه با شكوه وجلال دروغين و وسائل شهوانی كه برايش فراهم ميسازند سرگرمش ميدارند . آلت بلا إراده‏ايست كه او را به مقام معبوديّت و خدائی بالا می‏برند ، هراسناكی است كه از هر كه و هر چه پيوسته بخود می‏لرزد . در ميان بوستان و گلستان و كاخهای سر بر افراشته و بهشت طبيعت بسر می‏برد ، ولی در جهنّم انديشه‏ها و جنايات خود است . اين شاه‏پرستان شهوت‏پرست ، قبر معبود خود را با چنگال جنايتكارشان حفر می‏نمايند ، و خاطر مباركش را آسوده ميدارند تا با عاقبت شوم و جنون خونخواری و نفرين أبدی و تاريخ ننگين دفنش مينمايند ؛ چنانكه تاريخ ، اين عاقبت ننگين و چهره تاريك مستبدها را بخوبی نشان داده ؛ سنّت خداست و تغييرپذير نيست . 
چاره چيست ؟ بسياری از مردم در اين اشتباه بوده و هستند كه : مردان صالح اگر زمامدار شوند ، محيط إصلاح ميشود ؛ يا ميتوان با موعظه و پند ، زمامداران را إصلاح نمود . اشتباه در همين است كه توجّه به نفسيّات إنسان ندارند كه تابع و متأثّر از محيط است . شخص زمامدار و پادشاه چه بسا دارای نيّت پاك و عواطف خوب است ، ولی محيط عمومی و خصوصی او را به هر جنايت واميدارد ، و در همان حال خود را عادل و خدمتگزار می‏پندارد ! در اين محيط كه از درد دل و بيچارگی مردم بی‏خبر است ، هر ظلم و جنايتی را أطرافيان و حاشيه نشينان ، عين عدل جلوه ميدهند . مردمان جيره‏خوار ، هر بی دينیِ او را با دين منطبق ميسازند . پيمبران عظام كه كاخهای استبداد را ويران كردند ، و برای نمونه برای چندی عدالت اجتماعی پديد آوردند ، تنها از طريق موعظه و نصيحت نبود . مردمی را تربيت كردند و قدرت به دستشان دادند تا با قدرت شمشير عدالت و خداپرستی ، قدرت استبداد و شاه‏پرستی را بر انداختند . آن مقاومت و انقلاب و خونريزی امروز به قانون و آراء عمومی تبديل شده ؛ اين حقّی است كه ميتواند مستبدّين را محدود سازد ؛ تا چشم باز كنند ، و سود و زيان خود و ملّت را درك نمايند ؛ امروز أوراق انتخاب بجای شمشير و تير و كمان انقلاب ديروز است . اين يگانه چاره كندن ريشه شاه‏پرستی و خودپرستی ، و از مصاديق بارز أمر به معروف و نهی از منكر می‏باشد كه از ستون‏ها و أركان إسلام است . انتهی آنچه در اينجا إفاده نموده است كه : رجوع به آراء عمومیّ و أكثريّت آراء ، قانون حقّی است كه بجای شمشير و پيكان ديروز است ؛ گفتاری است ناصواب . رجوع به أفكار عمومی ، رجوع به أكثريّت جاهلان و غير مطّلعان است . بايد رجوع به أهل خبره ، و متضلّعان ، و خبرگانی أهل يقين و درايت نمود . ما در جلد دوّم از «إمام شناسی» در درس نوزدهم ، از دوره علوم و معارف إسلام ، از صفحه 85 تا 116 در اين باره شرح و تفصيل لازم را داده‏ايم ؛ و بحمد الله و المنّه مطلب روشن و مبيّن گرديده‏است . 
* در «احتجاج» صَآئِنًا لِنَفْسِهِ ، حَافِظًا لِدِينِهِ ، مُخَالِفًا عَلَی هَوَاهُ ، مُطِيعًا لِأَمْرِ مَوْلَاهُ ، آمده‏است . 
** ما درباره اين حديث درتعليقه درس 22 از همين كتاب در ص 210 به بعد بحث مفصّلی نموده‏ايم . 
5) مستمسك العروة الوثقی» ج 1 ، ص 43 
6) فَاتّقِ اللَه وَ ارْدُدْ إلَی هَؤُلَآء الْقَوْمِ أَمْوَالَهُمْ فَإنّكَ إنْ لَمْ تَفْعَلْ ثُمّ أَمْكَنَنِیَ اللَهُ مِنْكَ لَأُعْذِرَنّ إلَی اللَهِ فِيكَ ، وَ لَأَضْرِبَنّكَ بِسَيْفِی الّذِی مَا ضَرَبْتُ بِهِ أَحَدًا إلّا دَخَلَ النّارَ . 
وَ وَاللَهِ لَوْ أَنّ الْحَسَنَ وَ الْحُسَيْنَ فَعَلَا مِثْلَ الّذِی فَعَلْتَ مَا كَانَتْ لَهُمَا عِنْدِی هَوَادَةٌ وَ لَا ظَفِرَا مِنّی بِإرَادَةٍ حَتّی ءَاخُذَ الْحَقّ مِنْهُمَا وَ أُزِيحَ الْبَاطِلَ مِنْ مَظْلَمَتِهِمَا . 
«نهج البلاغة» باب الكتب و الرّسآئل ، رساله 41 ، در ضمن نامه‏ای كه آنحضرت به بعضی از عمّال خود نوشته است ؛ و از طبع مصر با تعليقه‏شيخ محمّد عبده ، ج 2 ، ص 66 و 67

این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

پیام هفته

حاکمیت قانون و ضوابط
قرآن : وَلَا تَأْخُذْكُم بِهِمَا رَأْفَةٌ فِي دِينِ اللَّهِ إِن كُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ (سوره نور، آیه 2) ترجمه: اگر به خدا و روز بازپسين ايمان داريد در [كار] دين خدا نسبت به آنها (مجرمان) دلسوزى نكنيد. حدیث: انما هم اهل الدنیا مقبلون علیها، و مهطعون الیها و قد عرفوا العدل و راوه، و سمعوه و وعده، و علموا ان الناس عندنا فی الحق فهربوا الی الاثره فبعدا لهم و سحقا. (نهج البلاغه، نامه به سهل بن حنیف استاندار مدینه) ترجمه: آنان دنیا پرستانی هستند که به آن روی آوردند و شتابان در پی آن روانند. عدالت را شناختند و دیدند و شنیدند و به خاطر سپردند و دانستند که همه مردم نزد م...

ادامه مطلب

موسسه صراط مبین

نشانی : ایران - قم
صندوق پستی: 1516-37195
تلفن: 5-32906404 25 98+
پست الکترونیکی: این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید