جلسه دوازدهم
تفاوت نگرش اسلام و غرب به ارزشها
1ـ مروری بر مطالب پيشين
موضوع بحث ما تبيين نظريه سياسی اسلام بود كه دارای پيش فرضهايی است و برای تبيين عقلانی اين نظريه بايد اين پيش فرضها نيز مورد توجه قرار گيرند و در اطراف آنها بحث شود.
چنانكه گذشت در نظام سياسی اسلام قانون خدا بايد توسط كسی اجرا شود و حكومت بايد بر عهده كسی باشد كه منصوب و مأذون از طرف خدا باشد.
اولين پيش فرض نظريه فوق ضرورت قانون برای جامعه است، دومين پيش فرض اين است كه بايد قوانين از جانب خداوند نازل شده باشد و سومين پيش فرض اينكه اين قوانين لازم الاجراست و مجری آن دولت و حكومت اسلامی است
(با توجه به مقدماتی كه عرض كرديم، كسانی كه مسلمان هستند شكی در پذيرش نظريه فوق نخواهند داشت، اما برای اينكه بحث فراگير شود و ديگران نيز بتواند اين نظريه را درست بشناسند، لازم است كه اين مقدمات با استدلال عقلی تبيين شوند.)
در اينكه جامعه بايد قانون داشته باشد، تا آنجا كه ما اطلاع داريم تقريبا كسی ترديد ندارد و كسانی كه در اين زمينه بحث كرده اند، در اين ترديدی ندارند كه بشر برای زندگی اجتماعی خود نيازمند قانون است.
اما در اينكه چه قانونی بايد در جامعه حاكم باشد، اختلافات زيادی وجود دارد و بر اين اساس فلاسفه حقوق و حقوقدانان به بررسی اين مسأله پرداختند تا دريابند كه ملاك اعتبار قانون چيست؟ و ما با چه معياری میتوانيم قوانين بهتر و برتر را از قوانين ديگر تشخيص دهيم.
در اين زمينه، ما در جلسه گذشته به سه نظريه مهم در تبيين معيار قانون اشاره كرديم، البته در اين رابطه نظريات ديگری نيز وجود دارد كه از اهميّت چندانی برخوردار نيستند تا مورد بحث قرار گيرند.
نظريه اول اينكه معيار قانون عدالت و موافق بودن قانون با اصول عدالت است و هر قانونی كه عادلانهتر باشد، بايد در جامعه پياده شود.
دوم اينكه قانونی بهتر و برتر است كه نظم و امنيّت جامعه را تأمين میكند؛ و بالاخره در سومين نظريه، قانون بهتر و برتر قانونی است كه همه مصالح زندگی مردم را تأمين كند. اين سه نظريه در مقابل نظريه كسانی است كه معتقدند معيار اساسی برای تشخيص قانون خوب از بد، يا بهتر از بدتر وجود ندارد و تنها ملاك و معيار خواست مردم است: جامعه هر چه را پسنديد آن بهتر است و قانون بر اساس آن وضع میشود.
اين گرايش «پوزيتيويستی» است كه از ديدگاه ما واضح البطلان است؛ زيرا چنين نيست كه هر روز هر كسی هرچه دلش خواست، همان قانون برتر شود. بايد يك معيار عقلانی وجود داشته باشد تا بتوان روی آن بحث كرد و به نتيجهای منطقی رسيد.
2ـ بهترين قانون در نگرش اسلام و خطر التقاط
در بينش اسلامی، قانونی بهترين و برترين قانون است كه زمينه تكامل مادی و معنوی انسانها را فراهم كند و به گونهای باشد كه در پرتو آن مصالح مادی و مصالح معنوی انسان به نحو احسن و در دامنه و گستره هرچه وسيع تری فراهم شود.
تفاوت اين نظريه با ساير نظريات اين است كه در آن، روی مصالح معنوی تأكيد و تكيه زيادی میشود. متأسفانه بعد از رنسانس كه گرايشهای اومانيستی تقويت شد و توجه به خدا، معنويّت و آخرت رفته رفته از حوزه انديشه بشر و گرايشهای علمی خارج شد و سرانجام به فراموشی سپرده شد؛
و گرچه در گوشه و كنار و در سطحی محدود بر مصالح معنوی نيز تكيه میشود، اما تكيه اصلی و گرايش مسلط در محافل فلسفی و حقوقی جهان اين است كه قانون بايد مصالح مادی و اجتماعی انسانها را تأمين كند و ديگر كاری به مصالح معنوی نداشته باشد.
البته از نظر ما كاملا روشن است كه قانون بايد به مصالح معنوی نيز توجه داشته باشد، زيرا مهمترين و اصلی ترين بُعد وجودی انسان، بعد روحی و معنوی و الهی است و بر اين اساس ما نمیتوانيم اين بعد متعالی و مصالح معنوی مبتنی بر آن را ناديده بگيريم و در قانون پشتوانهای را برای تأمين آن مصالح و حفظ آنها از خطر در نظر نگيريم. حال بحث ما بر سر اين است كه آيا قانون بايد به مصالح معنوی نيز توجه داشته باشد يا خير؟
تاكيد روی اين مطلب و بحث در اين زمينه به دليل انحرافی است كه امروزه بر اثر التقاط فكری در سطوح مختلف مردم پديد آمده است. توضيح فزونتر اينكه به عنوان مثال، در زمينه فيزيك دانشمندی به نظريهای دست میيابد، كسانی كه در سطوح عالی آن دانش هستند، نظير انيشتين، میتوانند در خصوص آن نظريه اظهار نظر كنند.
اما همين دانشمند وقتی نظريهای در علمی كه در آن تخصص ندارد مطرح میشود، مثلا نظريهای در روانشناسی مطرح میشود، اظهار نظر نمیكند و اگر بخواهد آن نظريه را رد يا تأييد كند، از يك دانشمند روان شناس مدد میگيرد؛ چون آن دانش در شعاع تخصص او نيست و همين طور سايرين كه در فنّی تخصص ندارند بر اساس تأييد صاحب نظران، نظريهای را تأييد و تصديق میكنند.
اما گاهی كسی با مطالعه آرای دانشمندان علوم مختلف نظرات و آرايی را بر میگيرد و به آنها گرايش میيابد، با اينكه اين فرد فرصت ندارد كه اين نظرات را با هم بسنجد و دريابد كه آيا با هم سازگاری دارند يا خير.
آيا آن آراء و نظرات مجموعهای منسجم از بينش انسانی را تشكيل میدهند يا خير؟ او اصلا بر اين كار نه فكری كرده است و نه انگيزهای دارد، صرفاً میگويد عقيدهام اين است كه فلان روان شناس يا جامعه شناس يا حقوقدان نظر بهتری دارد و همين امر موجب التقاط فكری میشود.
اما كسانی كه اهل نظر و تحقيق هستند، مجموعه نظرات را گردآوری میكنند و ملاحظه میكنند كه آنها با هم سازگاری دارند يا خير. اگر نظريه فلان روان شناس را بخواهند قبول كنند، آن را با نظريه ديگری در جامعهشناسی تطبيق میكنند تا ببينند باهم تناسب دارند يا خير؟ و همين طور اين تطبيق را در مورد ساير نظرات در حوزهها و موضوعات ديگر اِعمال میكنند.
پس گذشته از اهل نظر و تحقيق، در سطوح پايينتر علمی زمينه التقاط بيشتری وجود دارد و افراد وقتی در هر علمی كتابی به دستشان میرسد و مطالعه میكنند، بدون اينكه تحقيق كنند كه نويسنده كتاب معتبر هست يا خير و افكارش با ساير افكار و آراء در موضوعات ديگر تناسب دارد يا ندارد، تحت تأثير مطالب آن كتاب قرار میگيرند.
در نتيجه، دچار التقاط فكری میگردند. لذا در تحقيق و مطالعه هر كتاب و مجموعه آرايی بايد توجه داشت كه آيا نويسندهاش معتبر است يا خير؟ آيا افكار و نظرات او با ساير نظرات در حوزهها و موضوعات ديگر تناسب و انسجام دارد يا ندارد؟
3ـ التقاط فكری در حوزه انديشه دينی
متأسفانه در جامعه اسلامی ما، بخصوص در نيم قرن اخير، تفكرات التقاطی فراوانی پديد آمده است. بعضی افراد در يك مقطع از زندگی خود از طريق پدر و مادر و محيط و رهبران دينی عقايد را از اسلام برگزيدند و پذيرفتند.
سپس در مقاطع بعدی و با ورود به محيط دبيرستان و دانشگاه با نظريات و عقايد ديگری، از علوم و موضوعات مختلف، آشنا شدند و آنها را نيز پذيرفتند؛ بدون توجه به اينكه اين آراء و افكار برگرفته از علوم و افراد مختلف باهم سازگاری دارند يا خير؟
آيا مثلا نظريهای كه از فلسفه پذيرفتهاند با فلان نظريه در زيست شناسی، فيزيك، رياضی و يا با فلان نظريه دينی سازگار است يا خير؟ كه البته اگر دقّت كنيم، در میيابيم كه در بعضی از موارد اينها باهم نمیسازند و مجموعه منسجمی را تشكيل نمیدهند. اين شكل تفكر را تفكر التقاطی گويند.
امروزه، در سطح وسيعی از جامعه دينی ما افراد مبتلا به تفكر التقاطی هستند، زيرا از يك سو عقايد موروثی و خانوادگی از جامعه اسلامی دارند كه نمیخواهند آنها را از دست بدهند. از سوی ديگر، مطالبی از رشتههای مختلف علوم انسانی بر آنها عرضه میشود و آنها را نيز میپذيرند و ضميمه اعتقادات دينی میكنند.
غافل از اينكه اين آراء و افكار مختلف باهم تجانس ندارند و ما يا بايد اعتقادات دينی را بپذيريم يا آن افكاری كه با دين تجانس ندارند.
بنابراين، ما اگر بخواهيم در زمينه جامعهشناسی، حقوق و سياست و مانند آنها افكار و نظراتی را بپذيريم كه با عقايد دينی مان سازگار باشد، ضرورت دارد كه مكتبهايی كه از طريق ترجمه كتابهای خارجی و تبليغ آنها به ما ارائه شده كنار نهيم و نظريات جديدی در علوم انسانی مطرح كنيم كه هم از نظر علمی و هم از نظر مبانی و اصول، با عقايد دينی مان سازگار باشند.
در غير اين صورت، يا بايد دست از عقايد دينی مان برداريم و يا آن نظريات و افكار ناسازگار با عقايد دينی را كنار نهيم و نمیتوان هر دو را جمع كرد؛ چنانكه نمیتوان پذيرفت كه الان هم روز باشد و هم شب!
پس بدون توجه به نكته اساسیای كه ذكر كرديم نمیتوان سراغ تمام افكار و نظرات رفت و از هر كدام بخشی را برگزيد و به التقاط فكری و دينی تن درداد؛ چه اينكه در اين صورت، در ما گرايش افراطی پلوراليزم در شناخت و معرفت پديد میآيد. به اين معنا كه هر كس هرچه گفت صحيح است و ما باطل صرف نداريم و هر كس بخشی از حقيقت را مطرح میكند و هر مكتبی قسمتی از حق را دارد. اين گرايش با پشتوانه شك گرايی در فلسفه ـ كه امروز هم در محافل فلسفی غرب رواج دارد ـ به اسكپتی سيزم1 (شك گرايی) منتهی میشود.
اين گرايش بر اين اساس شكل میگيرد كه معمولا نظريات در علوم مختلفاند و هر يك شامل بخشی از حقيقت است و ما نيز نمیتوانيم به چيزی اعتقاد يقينی و جزمی داشته باشيم. پس بهتر است كه نسبت به هيچ چيز اعتقاد قطعی و جزمی نداشته باشيم و در درستی و نادرستی نظريهای به احتمال كفايت كنيم.
در باب دين نيز پلوراليزم دينی را بپذيريم و بر اساس آن، هم ديدگاه مسلمانان را كه به يگانگی خدا معتقد هستند و كسی را كه عقيده ديگری داشته باشد مستحق عذاب ابدی میدانند، بپذيريم و صحيح بدانيم و هم عقيده مسيحيان را كه معتقد به سه خدا هستند درست بدانيم و هم كسانی كه به دو خدا معقتدند، خدای خير و خدای شر؛ چون هيچ يك از اين عقايد جازم و قطعی نيست؛
ممكن است هر يك درست باشد و يا نادرست باشد و ما بنا نداريم كه با هيچ يك از آنها برخورد كنيم، چون همه آنها میتواند خوب و درست باشد.
تحمل همه عقايد و نظريات متفاوت و متضاد هم بر مبنای اسكپتی سيزم و شكاكيّت ـ كه كسی نمیتواند اعتقاد جزمی پيدا كند ـ استوار است و هم بر مبنای پلوراليزم.
تساهل و تسامح اجتماعی كه بر عدم تعصب و عدم جانبداری و خشونت تكيه دارد و بر اساس آن، امروزه ترويج میشود كه كسی نبايد روی چيزی تعصب داشته باشد و هر كس هرچه گفت بايد پنداشت كه شايد درست باشد در حقيقت، يك حالت بی تفاوتی نسبت به عقايد دينی، فلسفی و علمی در فرد ايجاد میكند.
امروزه، اين گرايش غالب در دنيای غرب است و برای ما به ارمغان آورده شده است و تلاش میشود كه جامعه ما به چنين حالتی در آيد كه نسبت به عقايد دينی، علمی و فلسفی تعصّب و حساسيّتی نداشته باشد و در ارتباط با هر ديدگاه و نظريهای بگويد ممكن است اين درست باشد و ممكن است نظريه ديگر درست باشد.
گاهی هم گفته میشود كه ما نبايد شناخت خودمان را مطلق بدانيم و بگوييم صددرصد درست است و غير از اين نيست. نه خير، نبايد ما چنين قاطعيّتی داشته باشيم؛ ما بايد عقيده خودمان را داشته باشيم و آن را محترم بشماريم، ديگران نيز عقيده خودشان را داشته باشند.
1- Scepticism.
اين همان فرهنگی است كه امروز دنيای غرب برای خودش برگزيده است و تأكيد دارد كه همه عالم را تحت سيطره اين فرهنگ در بياورد؛ يعنی، نفی اعتقاد يقينی و نفی اينكه دين حق، مذهب حق و نظريه حق يكی است و القای اينكه نظريه حق ممكن است متعدد باشد و نبايد انسان به چيزی اعتقاد يقينی داشته باشد.
در مقام بحث نبايد تعصّب داشت و غيرت دينی و تعصّب در مذهب بايد از بين برود، گرايش دادن مردم به يك دين و يك مذهب و يك فكر بايد از بين برود، تا همه بتوانند با هم زندگی كنند و ديگر بر سر مسائل مذهبی با هم اختلافی نداشته باشند؛ چون همين اختلافات دينی موجب جنگها و كشتارها گرديده است. اكنون بايد همه مذاهب و اديان و افكار را صحيح و بر حق قلمداد كرد تا زمينه صلح و آشتی و صفا فراهم آيد.
4ـ مفهوم پلوراليزم دينی
گرچه ما در صدد طرح مسأله پلوراليزم بطور تخصصی نيستيم، اما به اجمال عرض میكنيم كه يك وقتی ما در مقام عمل میگوييم بايد با طرفداران مذاهب مختلف و صاحب نظران مختلف در فلسفهها و علوم مختلف برخورد متين، مؤدبانه و سنگين داشت و به آنها اجازه داد افكارشان را مطرح كنند و از آن دفاع كنند و در حوزههای گوناگون وارد گفتگو و بحث و بررسی شوند.
در دنيای امروز، ما شاهديم كه در يك شهر مسيحی، زرتشتی و يهودی دوستانه در كنار هم زندگی میكنند و كشمكش، اختلاف و برادركشی و ديگركشی در بين آنها وجود ندارد. تقريباً اين چيزی است كه در هيچ نظام مذهبی و دينی و سياسی به اندازه اسلام مورد توجه قرار نگرفته است و تا اين حد با صاحبان اديان مدارا نشده است.
با اينكه در اسلام محور و مركز ثقلِ اعتقادات، توحيد است و مبارزه با تثليث و شرك، در جهت ترويج و تثبيت توحيد، ضروری دانسته شده، در عين حال مینگريم كه در اسلام، مسيحيّت و يهوديّت به عنوان دو مذهب رسمی شناخته میشوند و پيروان اين دو مذهب در پناه اسلام هستند وجان، مال و ناموسشان محفوظ است و كسی حقّ كوچكترين تعرّض و يا تجاوز به آنها را ندارد.
اين نوع برخورد و مدارا با پيروان ساير مذاهب الهام گرفته از سيره و سلوك اوليای دين و از جمله اميرالمؤمنين(عليه السلام) است؛ چنانكه حضرت در يكی از خطبههای نهج البلاغه میفرمايند: شنيدهام كه در يكی از شهرهای عراق خلخالی از پای يك دختر ذمّی درآورده اند؛ جا دارد كه مسلمان به جهت اين جنايت جان دهد (به تعبير ديگر، دق كند و بميرد).
زيرا در كشور اسلامی و در پناه دولت اسلامی يك دختر غيرمسلمان مورد ستم واقع شده است. چنين برخوردی با طرفداران مذاهب ديگر از امتيازات و افتخارات اسلام و برگرفته از نصّ صريح قرآن است:
«قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ تَعَالَوْا إِلی كَلِمَة سَوَاء بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ أَلاَّ نَعْبُدَ إِلاَّ اللَّهَ ...»1
بگوای اهل كتاب، از آن كلمه حق كه بين ما و شما يكسان است (و همه بر حق میدانيم) پيروی كنيم و آن اينكه بجز خدای يكتا هيچ كس را نپرستيم.
و نيز آيه ديگری كه ما را به جدال احسن دعوت میكند:
«وَ لاَ تُجَادِلُوا أَهْلَ الْكِتَابِ إِلاَّ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنْ ...»2
با يهود و نصاری و مجوس كه اهل كتاباند جز به نيكوترين طريق بحث و مجادله نكنيد.
اگر پلوراليزم چنين معنايی دارد، بايد بگوييم كه اين از افتخارات اسلام است؛ اما اگر معنای پلوراليزم اين است كه در دل بگوييم مسيحيّت هم مثل اسلام است، يهوديّت هم مثل اسلام است و بين يهودی بودن و مسلمان بودن فرقی وجود ندارد، زيرا هر يك بخشی از حقيقت را دارد؛ نه اسلام حق مطلق است و نه يهوديّت.
يا اينكه بگوييم هر دو حق هستند، مثل دو جادهای كه به يك مقصد میرسند كه از هر كدام كه بروی به مقصد خواهی رسيد؛ بی شك چنين تلقی و برداشتی با روح هيچ دينی سازگار نيست و اصلا با عقل نيز سازگار نيست. مگر میتوان گفت اعتقاد به توحيد با اعتقاد به تثليث يكسان است؟ يعنی آيا بين اعتقاد به وحدانيّت خدا با اعتقاد به تثليث و چند خدايی تفاوتی وجود ندارد؟ آيا هم بر اساس دينی كه میگويد:
«وَ لاَ تَقُولُوا ثَلاَثَةٌ انْتَهُوا خَيْراً لَكُمْ»3
(ای اهل كتاب) به تثليث قائل نشويد (اب و ابن و روح القدس را خدا نخوانيد) از اين گفتار شرك باز ايستيد كه برايتان بهتر است.
1ـ آل عمران/ 64.
2ـ عنكبوت/ 46.
3ـ نساء/ 171.
يا قرآن، در برابر نسبتهای ناروايی كه به خدا میدادند و میگفتند خدا دارای فرزند است، میفرمايد:
«تَكَادُ السَّموَاتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ وَ تَنْشَقُّ الاَْرْضُ وَ تَخِرُّ الْجِبَالُ هَدّاً.»1
نزديك است كه از اين گفته زشت (و پندار باطل) آسمانها فرو ريزد و زمين بشكافد و كوهها متلاشی شود.
حال وقتی اسلام با اعتقادات شرك آميز چنين برخورد قاطعی دارد، چگونه ما میتوانيم بگوييم اگر خواستی مسلمان باش و اگر نخواستی بت پرست باش و اين دو كيش با هم فرقی ندارند و از شمار صراطهای مستقيم به سمت يك هدف هستند!
بعيد میدانم فرد عاقلی بدون غرض و انگيزههای باطل اين حرفها را بزند و اساساً چنين چيزی را بپذيرد. به هر حال، التقاط فكری يكی از آفتها و مشكلات عصر ماست كه بايد به آن توجه داشت و راههای سالمسازی افكار و دستيابی به تفكری اصيل و ناب را بازشناسی كرد و به كار گرفت.
5ـ عظمت بندگی خدا و تعارض آن با آزادی مطلق
از جمله انديشهها و نگرشهای همسو با بحث ما اين است كه كسانی، با الهام از فرهنگ غربی، اصل آزادی را به عنوان بزرگترين ارزش انسانی بطور مطلق میپذيرند و بالاترين ارزش را برای انسان آزادی میدانند.
علی رغم اينكه خود را پايبند به اسلام، سنّتها و دستورات اسلامی میدانند و ادعای دينداری دارند، چنان سرسختانه از اين ارزش غربی حمايت میكنند كه كاسه از آش داغتر شده اند؛ بی شك اين نوعی التقاط است. اگر بنا باشد كه ما از روی منطق با اين دسته بحث كنيم، بايد بگوييم كه اساس اسلام پرستش خداست:
«وَ لَقَدْ بَعَثْنَا فِی كُلِّ أُمَّة رَسُولا أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ اجْتَنِبُوا الطَّاغُوتَ...»2
به سوی هر امّتی پيغمبری فرستاديم تا به آنها ابلاغ كند كه خدای يكتا را بپرستند و از بتها و طاغوت دوری كنند.
1ـ مريم/ 90.
2ـ نحل/ 36.
نه تنها اسلام بلكه اساس هر دين آسمانی بندگی خالصانه خداوند است و مگر میتوان تصور كرد كه يك صاحب دين و يك مسلمان، يا يهودی و نصرانی غير از اين تلقّی ديگری از دين الهی داشته باشد.
ما معتقديم كه اسلام با ساير اديان توحيدی، بجز در احكامی كه متناسب با مقتضيات زمانی و مكانی صادر شده اند، در كليّات و اصول اعتقادی يكسان هستند و اگر در اين زمينه اختلافی مشاهده میشود، بر اثر تحريفی است كه در برخی از اديان الهی صورت گرفته است.
پس بالاترين ارزش در اسلام اين است كه انسان بنده خالص خدا باشد؛ حقيقتی كه خداوند در آيات فراوانی از قرآن بيان كرده است از جمله:
«وَ مَا أُمِرُوا إِلاَّ لِيَعْبُدُوا اللَّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ...»1
آنها امر نشدند مگر به اينكه خداوند را با اخلاص كامل در دين پرستش كنند.
و نيز آيه:
«أَلاَّ لِلَّهِ الدِّينُ الْخَالِصُ...»2 و يا: «وَ مَنْ يُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَی اللَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقی ...»3
و هر كس از روی تسليم به خداوند متوجه شود و نيكوكار باشد، به محكمترين رشته الهی چنگ زده است.
حال وقتی انسان خود را بنده خدا میداند و بندگی خدا را بزرگ ترين ارزش میشناسد و كاملا خود را در اختيار خداوند قرار داده است، میتواند به آزادی مطلق معتقد باشد و هر چه را دلش خواست ارزش بداند؟ آيا اين دو با هم توافق و سازگاری دارند؟
اگر من واقعاً معتقدم كه اسلام حق است و يك دين خدايی است و بايد آن را پذيرفت و معتقدم كه خدايی هست و بايد او را پرستش كنم و بايد همه چيز را در اختيار او گذاشت و تابع اراده او بود، چطور میتوانم معتقد باشم كه بايد بطور مطلق آزاد باشم و هر طور كه میخواهم عمل كنم؟ اين دو طرز تفكر چطور با هم سازگاری دارند؟ كسانی كه چنين ادعايی دارند، يا دچار التقاط ناآگاهانه شدهاند و يا در دل اعتقادی به اسلام ندارند و يا جهت فريب دادن ديگران اين ادعا را میكنند و يا اساساً توجه ندارند كه آن دو طرز تفكر با هم ناسازگارند.
1ـ بيّنه/ 5.
2ـ زمر/ 3.
3ـ لقمان/ 22.
در غير اين صورت، چطور میشود كه انسان از يك سو بگويد كه من كاملا و با همه وجود تابع اراده خدا هستم و از سوی ديگر برای خود آزادی مطلق قائل باشد و بگويد من به هر چه دلم خواست عمل میكنم!
اين طرز تفكر؛ يعنی، اعتقاد به آزادی مطلق انسانْ زاييده انديشه مغرب زمين است. در آنجا گروهی از معتقدان به مسيحيّت در ضمن اعتقاد به دين خود ـ كه شايد بر اساس علايق فطری شان و يا در اثر محيط و نوع تربيت دينی نمیتوانستند دست از دين خود بردارند ـ در اثر دلايل و استدلالات خاصی و يا برخی شبهات به ارزشهايی چون آزادی مطلق انسان گرايش يافتند.
بی شك كسی كه چنين ادعايی میكند، بدون ارائه دليل و بدون هيچ توجيهی حرف خود را نمیزند؛ بلكه از نقطهای حرف خود را آغاز میكند و به گونهای سخن میگويد كه برای ديگران جذّاب و قابل پذيرش باشد. برای مثال میگويند: آيا اگر مرغی را در قفسی قرار دهند و آن قفس را نيز در درون قفس آهنين جای دهند بهتر است، يا اينكه در قفس را باز كنند تا مرغ پرواز كند و به هر جا خواست پر كشد؟ بديهی است كه آزادی مرغ و پرواز آن بسيار بهتر و مطلوبتر است؛ سپس میگويند آزادی كه ما از آن بحث میكنيم يعنی همين!
در جامعه ما، اولا يك چارچوبه قوانين كامل از دين تدوين شده است، سپس مجموعه قوانين مربوط به «ولايت فقيه» درون آن نهاده شده است و در درون آن، قوانين موضوعه مجلس شورای اسلامی قرار میگيرد و همچنين مجمع تشخيص مصلحت جايگاه خودش را يافته است و در نهايت شورای نگهبان قوانين مصوّب را از نظر میگذراند؛ چنين ساختاری بواقع نهادن قفس در درون قفس است!
بهترين قانون آن است كه به انسانها اجازه دهد هر طور كه خواستند عمل كنند و هرچه خواستند بگويند و در كل برخوردار از آزادی مطلق باشند. طبيعی است كه قانون اول قفس است و قانون دوم آزادی است.
تأكيد ما روی اين است كه در مواجه با عقايد، افكار و آرايی كه از فرهنگهای ديگر میگيريم، ابتدا بايد سعی كنيم تا ريشه آنها را پيدا كنيم، سپس بنگريم كه با افكار اسلامی سازگاری دارند يا خير؟ اگر سازگاری داشتند كه مطلوباند و در غير اين صورت بايد آنها را كنار بگذاريم و به سراغ مبانی دين خودمان برويم و آنها را اساس و مبنای افكار و عقايد و فرهنگ مان قرار دهيم.
6ـ غرب و رفع تعارض علم و دين
برای رفع تعارض علم و دين متديّنين غربی با تشكيك در حوزه قلمرو دين راه حلی ارائه دادند و اين شبهه را مطرح ساختند كه اساساً حوزه دين از حوزه علوم و فلسفه جداست. اينكه ما گاهی میگوييم فلان ارزش فلسفی، ارزش اخلاقی و يا ارزشی انسانی با دين سازگار است يا سازگار نيست،
بنابر فرضی است كه هر دو در يك نقطه تلاقی كنند؛ چون وقتی دو خط فرض كنيم كه يكی مايل به ديگری است، در نقطهای آن دو خط همديگر را قطع میكنند. اما اگر دو خط موازی باشند، هيچگاه باهم تلاقی نمیكنند و تعارضی نخواهند داشت؛ چون هر يك از دو خط به هدفی منتهی میشود كه مستقل از هدف خط ديگر است.
در تبيين و توجيه رابطه علم و دين گفتهاند كه بايد بين دين و علم، دين و فلسفه، دين و عقل و دين و ارزشهای اخلاقی آشتی برقرار كرد و دو جهت و دو حوزه مستقل را برای آنها ترسيم كرد؛ يعنی، حوزه دين از حوزه علوم ديگر جداست و حوزه دين ارتباط با خداست و آنچه از اين ارتباط ناشی میشود؛ از قبيل نيايش، نماز، دعا و يك سلسله مسائل كاملا شخصی كه هيچ ربطی به ديگران ندارد. در اين حوزه، نه علم دخالتی دارد و نه فلسفه و نه هيچ عامل ديگری؛ اينجا فقط مربوط به دل است. اگر چيز ديگری در اين حوزه با دين شريك باشد، آن عرفان است؛ چون دين وعرفان از يك مقوله هستند و تقريباً از يك آبشخور برخوردارند.
پس علم، فلسفه وتعقل ربطی به قلمرو دين ندارند؛ بلكه قلمرو اين سه نيز از يكديگر جداست و هر يك ابزار خاص خود را دارند.
اما در حوزه اخلاق، آن ارزشها و بايدها و نبايدهايی كه در حوزه رابطه با خداست، مثل اينكه آيا بايد نماز خواند يا نه؟ مربوط به دين است و در اين قلمرو با علم تعارضی ندارد.
اما اگر بايد و نبايدها مربوط به زندگی اجتماعی انسان شد، مثل اينكه در مورد دزد مطرح میشود كه چگونه بايد با او برخورد كرد؟ آيا بايد او را مجازات كرد يا خير؟ آيا بايد خائن و هر كسی را كه مرتكب جنايتی میشود مجازات كرد يا خير؟ در اين خصوص میگويند: هر كسی كه جرم و جنايتی مرتكب میشود بيمار است و بايد معالجه شود و لازم است كه با نرمی و ملاطفت و در جای مناسبی به معالجه او پرداخت و از او مراقبت و پرستاری كرد تا دست از جنايت بردارد!
ما در هيچ كجای دنيا و در هيچ كشوری سراغ نداريم كه با جانی و بزهكار به مانند بيمار برخورد كنند و او را مجازات نكنند؛ اما در مقام ارائه تئوری میگويند: جانی را نبايد مجازات كرد و اساساً مجازات متناسب با انسان و سازگار با كرامت انسانی نيست و به عنوان يك اصل كلّی مطرح میكنند كه انسان ولو بدترين جنايتها را مرتكب شود، مطلقا نبايد مجازات شود، زيرا اين نوع برخورد مخالف شأن و مرتبه انسان است.
در برابر اين گرايش، ما مسلمانان معتقديم كه دين در همه امور و شؤون زندگی دخالت میكند و قانون ارائه كرده است؛ مثلا در مورد دزد میفرمايد: «وَ السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيهُمَا...»1
كسانی كه مسائل اجتماعی را از حوزه دين جدا كرده اند، میگويند دين حق ندارد كه در اين عرصهها دخالت كند.
دين تنها میتواند بگويد نماز بخوانيد و يا چگونه با خداوند نيايش كنيد؛ اما اينكه با يك جنايتكار چگونه بايد برخورد كرد ربطی به دين ندارد. مسلماً در اين موارد علم تجربی نيز دخالت ندارد، چون دستاورد علم تجربی يك سلسله از توصيفاتی است كه روابط عينی پديدهها را بيان میكند.
به عبارت ديگر، علم «هستها» را بيان میكند و نمیتواند «بايدها و نبايدها» را تعيين كند و احكام ارزشی از علم بر نمیآيد.
پس در زمينه ارزشهای اخلاقی و اجتماعی، اعم از قوانين حقوقی، مدنی، كيفری و مباحث خالص اخلاقی كه در آنها بايد و نبايدهای ارزشی مطرح میشوند، نه دين دخالت دارد و نه علم به معنای «ساينس» و علم مصطلح در علوم تجربی.
7 ـ جايگاه خواست مردم در مكتب ليبراليسم و اسلام
وقتی در حوزه مسائل اخلاقی و ارزشی و بايدها و نبايدها نه دين دخالت داشت و نه علم، اين سؤال مطرح میشود كه چه مرجعی بايد در اين عرصهها دخالت كند؟ پاسخی كه امروزه فرهنگ غالب دنيای غرب پذيرفته است و ارائه میكند، عبارت است از اينكه ارزشها و بايدها و نبايدها يك سلسله امور اعتباری هستند كه از اهميّت چندانی برخوردار نيستند و در مورد آنها بايد ديد كه خواست مردم چيست.
پس از نظر آنها بايدها و نبايدهای ارزشی مفاهيمی اعتباری هستند؛ يعنی، مبتنی بر حقايق عينی و خارجی و نفس الامری نيستند و تنها تابع سليقههای مردم اند. پس برای اينكه پی ببريم چه بايد كرد و چه نبايد كرد، نه سراغ دين بايد برويم، نه سراغ علم و نه سراغ فلسفه؛ بلكه فقط بايد سراغ مردم برويم و ببينيم مردم چه میخواهند.
1ـ مائده/ 38.
اساس دموكراسی غربی، در زمينه قانونگذاری، بر اين استوار است كه واقعيّتی جدای از خواست مردم وجود ندارد، تا بر اساس آن بايد و نبايدها كشف شوند. در امور مادی، بايدها و نبايدها از زمره امور تجربی و مربوط به علوم تجربی هستند كه بايد در آزمايشگاه ثابت شود.
اما در ارتباط با خدا بايدها و نبايدها به حوزه دين مربوط میشوند و هرچه را دين میگويد بايد عمل كرد و ربطی به علم ندارد. اما بايدها و نبايدهای مربوط به زندگی اجتماعی به خود مردم مربوط میشوند، نه خداوند حق دخالت در آن عرصه را دارد و نه علم میتواند بايد و نبايدی را تعيين كند.
اگر مینگريد كه در فرهنگ غرب روی رأی مردم و آرای عمومی تكيه میشود، بر اساس فرهنگ خاصی است كه آنجا وجود دارد.
حال اگر كسی معتقد شد كه دين همه شؤون زندگی انسان را پوشش میدهد و ما بايدها و نبايدهای مربوط به رفتارهای اجتماعی مان را بايد از خداوند بگيريم و در اين زمينه نمیتوان تابع آرای مردم بود، اگر خداوند بايدی معيّن كرد و حكم به انجام كاری كرد اما مردم خواست ديگری داشتند، كدام يك اعتبار دارد؟
در همه جوامع، كم و بيش اين تضاد بين آنچه خواست مردم است و آنچه در دين مطرح میشود وجود دارد.
ما كاری به ساير اديان كه تحريف شدهاند نداريم، بلكه بحث ما درباره كشوری است كه اكثريّت مردم آن مسلمانند و دينی را پذيرفتهاند كه در مورد همه شؤون زندگی فردی و اجتماعی، اعم از مسائل خانوادگی مثل گزينش همسر و تربيت فرزند و مسائل اجتماعی و بين المللی، احكام روشن و تفكيك شده دارد كه در بخش عظيمی از آيات قرآن، سنّت رسول خدا(صلی الله عليه وآله)، روايات اهل بيت(عليهم السلام) و سيره عملی ايشان عرضه شده اند.
كسانی كه اهل فهم هستند و اهل تقليد صرف نيستند و میخواهند آگاهانه انتخاب كنند، بايد تكليف خود را با چنين دينی كه ادعا دارد برای همه شؤون انسان برنامه دارد و قوانين مدنی، حقوقی و بين المللی دارد، روشن كنند؛ آيا در اين صورت میتوانند بگويند كه ما اين دين را پذيرفتهايم و در عين حال ادعا كنند كه ملاك اعتبار قانون رأی مردم است؟ آيا میتوانند هر دو را، حداقل در جايی كه باهم تعارض دارند، بپذيرند؟
متأسفانه امروز در نشريات ما تمام آنچه در غرب مطرح شده، ترويج میگردد. آيا وقتی دينی بدترين و زشت ترين رفتار را همجنس بازی میداند، میتوان پذيرفت كه اگر خدای ناكرده مردمی رأی به جواز همجنس بازی دادند، خواست مردم مقدّم بر دستور دين است؟! و اصلا اين دو با هم جمع میشوند؟
دنيای غرب اين گونه مسائل و موارد تضاد بين دين و خواست مردم را حل كرده است و معتقد است كه دين حق ندارد در اين مسائل دخالت كند و خواست مردم را ناديده بگيرد. دين مربوط به كليسا است كه در آنجا با اعتراف به گناهان و انجام يك سری برنامهها گناهان افراد بخشيده میشود و سپس كليسا افراد را روانه بهشت میكند!
اما دين در حوزه مسائل اجتماعی رسالتی و وظيفهای ندارد و در اين عرصه رأی و خواست مردم تعيين كننده است. در كانادا، از كشيشی كه فرقه مذهبی جديدی را تأسيس كرده بود در يك برنامه تلويزيونی سؤال كردند كه فرقه شما چه نظری راجع به همجنس بازی دارد؟ او گفت: فعلا من نمیتوانم اظهارنظر قطعی كنم، ولی به شما میگويم كه انجيل را بايد از نو قرائت كرد!
8ـ دموكراسی و مرجع قانونگذاری در اسلام و غرب
ملاحظه شد كه غرب با جدا كردن حوزه دين از حوزه مسائل اجتماعی به راه حلّ مورد پسند خود دست يافت و توانست مشكل تعارض بين دين و خواست مردم را حل كند.
آيا ما نيز كه معتقد به اسلام هستيم در پی چنين راه حلّی هستيم؟ اين همان انديشهای است كه به «سكولاريزم» مشهور است؛ يعنی، تفكيك دين از مسائل و شؤون زندگی؛ اعم از اجتماعی، حقوقی، سياسی و خانوادگی.
كسانی هم در اين زمينه، برای «خدمت به فرهنگ ايرانی» دهها سخنرانی و مقالههای متعددی ارائه دادند تا مطرح كنند كه حوزه دين از سياست و مسائل اجتماعی، حقوقی و اقتصادی جداست و در اين راستا شبانه روز تلاش و فداكاری میكنند.
آيا ما نيز همين عقيده را داريم ؟ اگر چنين عقيدهای نداريم، مراقب باشيم كه فريب نخوريم و بدانيم آنچه را آنها میگويند با آنچه ما به آن عقيده داريم سازگار نيست. متوجه باشيم كه اگر بين خواست خدا و خواست مردم تعارض ايجاد شد، آنچه را دين خدا تعيين كرده دنبال كنيم و در حقيقت خواست خدا را مقدّم بداريم.
البته بنده قصد تعيين تكليف ندارم تا برداشت مخالفت با آزادی بشود. مردم در انتخاب خود آزادند، اما بايد دقّت كنند كه آگاهانه و آزادانه انتخاب كنند و بدانند چه چيزی را انتخاب میكنند.
متوجه باشند كه آنچه امروزه به عنوان «دموكراسی در قانونگذاری» مطرح میشود، يعنی مقدّم داشتن خواست مردم بر خواست خدا؛ يعنی كنار نهادن دين و خواست خدا. اگر مردم در صدد انتخاب هستند مواظب باشند كه فريب نخورند و متوجه باشند كه پذيرش اسلام، به عنوان مجموعه مقررات و قوانين حاكم بر جامعه، با پذيرش دموكراسی در قانونگذاری به هيچ وجه سازگار نيست.
كسانی كه در مقام فريب دادن مردم و ترويج التقاط در جامعه و خلط بحث هستند از سخنان و مثالهايی كه بنده میزنم برآشفته میشوند، چون از اينكه نيّتها و توطئههای آنها فاش شود نگران و ناراحت اند؛ البته برخی هم به جهت اغراض سياسی و يا جناحی از اين سخنان خوششان نمیآيد.
ولی اگر زشت و اگر زيبا، بنده آمادهام كه تا آخرين نفس در تبيين دين و حمايت از تماميّت دين تلاش كنم و همه پيامدهای ناگوار را نيز به جان میخرم و نه از هيچ تهديدی میترسم و نه در هيچ دام تزويری میافتم.
ما در اينجا در صدد قطع و جزم دادن به احكام نيستيم، اما تذكر میدهيم كه مردم هوشيار باشند و از عقل سليم خود برای دستيابی به واقعيّات بهره ببرند و مراقب واژهها و مفاهيم غربی و فريبنده باشند تا دين را از دست ندهند.
بايد مبانی فكری نظريههايی را كه مطرح میشود بشناسند؛ مثلا وقتی مطرح میشود كه معيار پذيرش قانون خواست مردم است و «دموكراسی در قانونگذاری» طرح میگردد، بينديشند كه آيا انسان فقط تشكيل شده از همين بدن وتنها از يك زندگی مادی و مجموعهای از خواستههای حيوانی برخوردار است، كه در اين صورت تنها مردم حق قانونگذاری دارند؛ چنانكه غرب اين ديدگاه را پذيرفته است.
يا چنانكه در انديشه اسلامی مطرح است، انسان علاوه بر كالبد مادی از بُعد متعالی و با ارزش روحانی و معنوی نيز برخوردار است و از اين رو بايد در قانونگذاری علاوه بر رعايت مصالح مادّی و نظم و امنيّت اجتماعی، مصالح معنوی نيز رعايت گردد و در اين صورت انسان بايد تابع اراده خدا باشد و معيار قانون خواست خداوند است.
پس پيش فرضی كه قبلا بدان اشاره شد مطرح میشود و آن اينكه آيا واقعاً انسان يك ساحت معنوی، فوق مادّی و متافيزيكی دارد يا خير؟ آيا انسان بجز كالبد مادّی و خصلتهای حيوانی، بُعد ديگری نيز دارد كه بر اساس آن میتواند با خداوند ارتباط داشته باشد؟ آيا واقعاً زندگی پس از مرگ برای انسان وجود دارد؟ آيا واقعاً رابطهای بين اين زندگی مادّی و زندگی پس از مرگ وجود دارد؟
جواب اين سؤالات برای مسلمانان و متديّنان واضح است، اما بايد دقّت كنيم كه گرايشهای سياسی و اجتماعی ما با اعتقاداتمان هماهنگ باشد و در فكر و انديشه و عمل ما التقاطی پديد نيايد. اگر واقعاً معتقديم خدايی هست، قيامتی هست و حساب و كتابی در كار هست، بايد روشن كنيم و به نتيجه قطعی برسيم كه آيا واقعاً عمل كردن به آن قانون غير خدايی ـ اينكه خواست مردم معيار قانون است ـ در زندگی ابدی ما تأثير منفی دارد يا ندارد؟ اين سؤال جواب حتمی و قطعی میخواهد و با شك و ترديد مشكل حل نمیشود و تشكيك در اين زمينه كار عاقلانهای نيست.
در غرب اين مسأله حل شده است، آن هم يا با نفی عالم غير مادّی و معنوی، يا با قرار دادن افكار و انديشهها در شك و احتمال و ترديد و القای اينكه اساساً ارزشها و بايدها و نبايدها مبتنی بر حقايق عينی و خارجی نيستند كه متعلق يقين قرار بگيرند و اينها صرفاً يك سری اعتبارات و قراردادهايی هستند كه مبتنی بر خواست مردماند و ارتباطی با دين ندارند.
آنگاه روشنفكران غرب زده ما همين مطالب را در كتابهايشان مینويسند و تحويل جوانان عزيز ما میدهند و كار به جايی میرسد كه شك گرايی تقديس میشود و بدان افتخار میكنند! اما از نظر دين، مسأله اينچنين نيست و ما بايد از شك و تحيّر و ترديد بدر آييم و با آگاهی و يقين تنها يك انتخاب و گزينه داشته باشيم؛
چنانكه قرآن از همان آغاز بر روی يقين تأكيد دارد و میفرمايد: «وَ بِالاْخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ.»1 خداوند میفرمايد: متّقين كسانی هستند كه به عالم آخرت يقين دارند و نمیفرمايد «يشكّون». پس اگر كسی میخواهد از قرآن استفاده كند بايد به عالم آخرت يقين داشته باشد. در جای ديگر میفرمايد: «وَ فِی الاَْرْضِ آيَاتٌ لِلْمُوقِنِينَ.»2
از سوی ديگر، در مقابل متأثرين از فرهنگ غرب كه میگويند در هيچ مسألهای انسان منطقاً نمیتواند يقين پيدا كند، بخصوص درباره آنچه به ماورای ماده مربوط میشود، بدترين حالت انحطاط و سقوطی كه قرآن برای انسان ترسيم میكند، حالت شك و ترديد است: «فَهُمْ فِی رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ.»1؛ آن منافقان پيوسته در تيرگی شك و ترديد خواهند ماند.
1ـ بقره/ 4.
2ـ ذاريات/ 20.
همچنين قرآن میفرمايد:
«أَءُنْزِلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ مِنْ بَيْنِنَا بَلْ هُمْ فِی شَكٍّ مِنْ ذِكْرِی ...»2
آيا از ميان همه ما، قرآن تنها بر او (محمد) نازل شده؟ آنها در حقيقت در اصل وحی من ترديد دارند.
قرآن از ما میخواهد كه اهل يقين باشيم، بخصوص در مورد اصول دين؛ يعنی، خدا، نبوّت و قيامت. حال ما بايد يكی از اين دو را انتخاب كنيم، يا آن مكتبی را بپذيريم كه میگويد اساساً انسان به يقين نمیرسد و همواره در شك و ترديد باقی میماند و يا آن مكتبی كه ما را به انتخاب آگاهانه و يقين دعوت میكند و فرمايد تا اهل يقين نباشيد نمیتوانيد از كتاب خدا بهره ببريد.
تفاوت اين دو فرهنگ تا آنجاست كه يكی بدترين حالت را برای انسان حالت شك و ترديد و حيرت میداند و انسان گرفتار شك و ترديد را به مانند كسی میداند كه در بيابانی خوفناك قرار گرفته است و هر كسی او را به سمتی میخواند و او سرگشته و حيران است كه چه مسيری را برگزيند.
در مقابل، فرهنگ غربی شك و ترديد را بهترين ارزش میداند و معتقد است كه تا انسان اهل حيرت و شك نشود، انسان نمیشود. پس بين اين دو يكی را بايد برگزينيم، يا اسلام را و يا فرهنگی كه حيرت و ترديد را بهترين ارزش قلمداد میكند و نمیتوان هر دو را پذيرفت، چه اينكه نمیتوان پذيرفت كه اكنون هم شب باشد و هم روز و همين طور توحيد و تثليث نيز در يك انديشه نمیگنجند.
9ـ توصيهای به جوانان
من به جوانان عزيزی كه در صددند اعتقادات علمی پيدا كنند و اهل فكر روشن باشند و اهل تقليد نباشند، توصيه میكنم كه ابتدائاً اين مسائل اساسی را حل كنند؛ بنگرند كه بايد اهل شك بود، يا اهل يقين. پيرو دين باشيم يا سكولار، خداپرست باشيم، يا آزاد از قيد عبوديّت هرچيزی حتّی خدا.
1ـ توبه/ 45.
2ـ ص/ 8.
ما بايد يكی از دو راه را برگزينيم، نمیشود گاهی اين طرف باشيم و گاهی آن طرف. گاهی حرف اين را بپذيريم و گاهی حرف ديگری را؛ چنين رويّهای خطرناك است و عاقبت ما را به كفر و گرفتار شدن به جهنم و عذاب ابدی میكشاند.
اگر به حقانيّت قرآن معتقديم، چرا آزادی مطلق انسان را میپذيريم، چرا هم به دين معتقد میشويم و هم به ليبراليزم و سكولاريزم؛ اين در مبنا و اساس غير ممكن است. انتخاب برتر ما در اين عرصه بر مبنای يك سلسله پيش فرضهاست كه بايد درباره آنها بحث كنيم؛
از جمله اينكه آيا ما بايد انسان را يك موجود مادّی بدانيم و سعادت او را فقط در لذّتهای حيوانی جستجو كنيم؛ آزادی را هم فقط آزادی در خواستههای نفسانی معنا كنيم؟ يا اينكه انسانيّت او جوهری ماورايی است، روح الهی است و بدن تنها ابزاری است برای تكامل روح، و زندگی حقيقی ما زندگی ابدی است: «وَ إِنَّ الدَّارَ الاْخِرَةَ لَهِیَ الْحَيَوَانُ ...»1 ؛ «وَ مَا الْحَيوةُ الدُّنْيَا إِلاَّ مَتَاعُ الْغُرُورِ.»2
اگر زندگی اصلی و حقيقی ما در جهان آخرت است، پس در دنيا بايد همه توجه و همّت خويش را مصروف چيزی كنيم كه ما را به آن سعادت بزرگ میرساند. بر خلاف آن مكاتبی كه معتقدند سعادت اخروی با دنيا جمع نمیشود و اگر كسی سعادت در آخرت بخواهد، بايد در دنيا انزوا و گوشه عزلت برگزيند و تنها از دنيا بهره ناچيزی ببرد، خوشبختانه اسلام جمع بين سعادت دنيا و آخرت را ممكن میداند و معتقد است كه انسان، بخصوص در بُعد اجتماعی، میتواند هم به سعادت و رفاه دنيا برسد و هم به سعادت ابدی آخرت.
1ـ عنكبوت/ 65.
2ـ آل عمران/ 185.