بررسی سيره امامان معصوم درباره حكومت، از لحاظ تاريخی، به دو بخش مهم تقسيم میشود: يك دوره حدوداً پنج ساله كه حكومت در اختيار آنان بود و يك دوره بسيار طولانی كه آنان به عنوان افراد ممتاز، در اجتماع زندگی میكردند. بدين لحاظ ما نيز بحث خويش را در دو محور پیگيری میكنيم: نخست به حكومت حضرت علی و امام حسن(ع) میپردازيم تا با بررسی وقايعی كه منجر به تشكيل حكومت آنان شد و هم چنين بررسی نقش مردم در اين زمينه و در استمرار حكومت و نگرش اين دو امام، درباره حكومت خويش و نقش مردم در امور حكومتی، بتوانيم سيره امامان معصوم(ع) در زمينه حكومت را در يابيم.
در محور دوم، درباره سيره ائمه، از جهات مختلفی كه به گونهای به امر حكومت بازگشت دارد يا با آن در ارتباط است، بحث خواهيم كرد. در اين باره، مخالفت و مبارزه يا همكاری با حكومتهای معاصر با ائمه را مورد توجه قرار میدهيم وارتباط و موضعگيری آنان را در برابر مبارزان و همكاری كنندگان با حكومت، تحليل خواهيم كرد. از سوی ديگر، نقش و موضعگيری امامان معصوم(ع)، در اموری كه به حكومت بازگشت میكند، مانند امور مالی، اجتماعی و نظامی را بررسی خواهيم كرد.
1. زمامداری امام علی و امام حسن(ع)
حضرت علی و امام حسن(ع)در يكی از حساسترين دوران تاريخ اسلام، حدوداً پنج سال زمامداری جامعه اسلامی را برعهده داشتند. اين دوران، شاهد حضور و نقش بيشتر مردم و صحابه در امور حكومتی، در صدر اسلام است. گروههای مختلف، از جای جای جامعه بزرگ اسلامی، پس از اعتراضات بسيار به شيوه حكومتی عثمان، در مدينه گرد آمدند و چون او به هيچ وجه حاضر به تغيير سيره و روش خويش در رفتار با مردم و امور دينی نبود، او را كشتند و سرانجام، همه به حضرت علی(ع) روی آوردند و با او بيعت كردند، مگر عده معدودی كه خود را كنار كشيدند. منطقه شام نيز، چون تحت سلطه معاويه بود و او حاضر به بيعت با آن حضرت نشد، از دايره حكومت آن حضرت بيرون ماند.
امام حسن(ع)نيز پس از پدر خود، با اقبال عمومی منطقه عراق و حجاز روبه رو شد و خلافت را پذيرفت كه اين بار نيز تنها معاويه و منطقه شام بود كه به حكومت آن حضرت تن در نداد.
درباره حكومت اين دو امام معصوم(ع)، دو محور عمده وجود دارد كه بررسی آنها میتواند ما را به يك جمع بندی درباره نگرش معصومين(ع) به امر حكومت برساند و روشن سازد كه آيا اين دو امام معصوم، و در نتيجه، ديگر معصومين(ع)حكومت را امری برخاسته از اراده مردم میدانند كه هر كس به انتخاب آنان و با داشتن شرايط لازم، صلاحيت برای حكومت را دارد يا امری برخاسته از اراده خداوند به ويژه در زمان حضور معصومين(ع) كه مردم بايد برای برپا كردن آن قيام كنند و حكومت را به حاكم منصوب از سوی خداوند بسپارند.
اولين محور، بررسی وقايعی است كه منجر به شكل گرفتن خلافت هر يك از اين دو امام معصوم(ع) گرديد. اين محور را میتوانيم «برون حكومتی» بناميم؛ زيرا به بررسی عوامل و رويدادهايی میپردازد كه اوضاع اجتماعی را به گونهای آماده ساخت كه مردم با امام علی وامام حسن(ع) بيعت كنند و هم چنين موضع گيری آنان در برابر اقبال عمومی مردم را روشن میسازد.
محور دوم، كه در برابر محور اول، «درون حكومتی» است، تحليل وقايع و نيز فعاليتهای هر يك از اين دو امام معصوم(ع) را در دوران تصدی حكومت در بر دارد.
حضرت علی(ع) در طول دوران حكومت خويش با سه جريان عمده مخالفت روبه روشد و سه جنگ جمل، صفين و نهروان، از آثار اين مخالفتها بود. آن حضرت هم چنين نامهها و مرامنامههای متعددی را برای حاكمان و واليان مناطق مختلف نوشته است كه موضعگيریهای آن حضرت در برابر مخالفان و درباره امور حكومتی میتواند از نگرش ايشان به امر حكومت پرده بردارد.
حكومت امام حسن(ع)نيز هر چند بسيار كوتاه مدت بود، ولی از محور دوم نيز برخوردار است و بررسی جريانات «درون حكومتی» آن حضرت نيز میتواند ما را در راه تحقيق درباره اين مسأله، ياری كند.
زمينه های تشكيل حكومت امام علی(ع)
مورخان اتفاق نظر دارند كه پس از كشته شدن عثمان، مردم مدينه، مهاجران و انصار و كسانی كه از شهرهای ديگر به آن جا آمده بودند، حضرت علی(ع) رابه خلافت برگزيدند و حتی امتناع آن حضرت از پذيرش اين امر، نتوانست آنان را از خواست خويش منصرف سازد و اكثريت قريب به اتفاق مردم حاضر در مدينه، با او بيعت كردند. اين مطلبی است كه حضرت علی(ع) در موقعيتهای بسياری عليه بيعت شكنان و معاويه، به آن احتجاج كرده است.
اما آن چه در اين ميان مهم است و میتواند انتخابی يا الهی بودن خلافت و حكومت آن حضرت را روشن سازد، انگيزه مردم اجتماع كننده برگرد حضرت علی(ع)و بيعت كننده با آن حضرت و انگيزه آن حضرت در پذيرش خلافت است؛ زيراصرف اجتماع و بيعت آن حضرت، برای ما روشن نمیكند كه آيا آنان برای انتخاب حاكم و خليفهای برای جامعه، به اين كار اقدام كردند و در نتيجه، حكومت آن حضرت، حكومتی مردمی و انتخابی بود يا آنان میخواستهاند يك امر الهی را تحقق بخشند؛ يعنی انتخاب خداوند برای خويش را در خارج محقق سازند كه در اين صورت، حكومت آن حضرت، حكومت الهی خواهد بود. تنها با بررسی انگيزه مردم از اين اقدام خويش میتوان يكی از اين دو را نتيجه گرفت.
اما مهمتر از اين انگيزه، انگيزه خود آن حضرت، در پذيرش خلافت است؛ زيرا انگيزه مردم، هر چند میتواند روشنگرمسائلی در اين زمينه باشد، ولی آن چه در امور دينی حجت است، ديدگاه معصومين(ع)است و انگيزه حضرت علی(ع) در پذيرش خلافت و حكومت، میتواند روشنگر ديدگاه معصومين(ع) درباره مردمی يا الهی بودن حكومت باشد.
نگرش مردم به حكومت امام علی(ع)
شواهد و نقلهای تاريخی نشان میدهد كه اجتماع كنندگان در مدينه وبيعت كنندگان با علی (ع)درباره خلافت، ديدگاههای متفاوتی داشتهاند و بدين سبب، انگيزه آنان در بيعت با آن حضرت نيز متفاوت بوده است؛ اما مهمترين آنها دو ديدگاه بوده است. عدهای كه احتمالاً اكثريت را تشكيل میدادهاند، پس از كشته شدن عثمان، به دنبال ايجاد نظم و آرامش در سايه انتخاب خليفهای برای جامعه اسلامی بودهاند و برای تحقق اين هدف، به سراغ حضرت علی(ع) رفتهاند و تأكيد داشتهاند كه آن حضرت اين امر را بپذيرد، هر چند به علت ويژگیهای آن حضرت، ايشان را بهترين مصداق آن نيز میدانستهاند. محمد بن حنفيه نقل میكند كه پس از كشته شدن عثمان، اصحاب رسول خدا (ص)به سراغ پدرم آمدند و گفتند:
انّ هذا الرجل قد قتل و لابد للناس من امام و لا نجد اليوم احداً احقّ بهذا الامر منك لا اقدم سابقة و لا اقرب من رسول اللّه.[1]
همانا اين مرد (عثمان) كشته شده است و وجود امام برای جامعه، ضروری است و امروز كسی را كه به اين كار از شما سزاوارتر باشد، نمیيابيم كه سابقه بيشتری در اسلام داشته و نزديكتر به رسول خدا باشد.
در نقلهای ديگر نيز آمده است كه مردم سه دسته بودند: گروهی تمايل به حضرت علی(ع) داشتند، گروهی به طلحه و گروهی به زبير، و بارها برای قبول خلافت به سراغ اين سه نفر رفتند. حتی پس از نپذيرفتن آنان به سراغ سعدبن ابی وقاص و عبداللّه بن عمر نيزرفتند و آنان نيز آن را نپذيرفتند تا اين كه سرانجام، حضرت علی(ع) را با اكراه به خلافت گماشتند.[2]
اما در اين ميان، تاريخ جريان ديگری را برای ما نقل كرده است كه با اعتقاد به نصب و وصايت حضرت علی(ع) و جانشينی پيامبر اكرم(ص) به مبارزه با عثمان پرداختند و بعداً با حضرت علی (ع) بيعت كردند. در ميان مبارزان با عثمان، مالك اشتر، صعصة بن مرجان، ثابت بن قيس و كميل بن زياد، يعنی مخلصترين ياران حضرت علی(ع)را میبينيم كه در كوفه با سعيد بن عاص درگير میشوند و عثمان آنان را به شام تبعيد میكند. در شام مباحثاتی بين آنان و معاويه رخ میدهد كه در يكی از آنها صعصعه به معاويه میگويد: از تو میخواهيم از كارت كنارهگيری كنی؛ زيرا در بين مسلمانان كسی هست كه از تو به اين مقام سزاوارتر است. معاويه میپرسد: او كيست؟ پاسخ میشنود: آن كسی كه قدم پدرش نيكوتر از پدر تو بود و خود او نيز در اسلام قدمش از تو بهتر بود. اين سخن صعصه، كه جايگزينی حضرت علی(ع) برای معاويه را مطرح میكند، بدين علت است كه حوادث تاريخی، حكايت از تلاش معاويه برای جانشينی عثمان دارد.[3]
از رويدادهای تاريخی، كه در ارتباط با اين گروه اتفاق افتاده است، مشخص میشود كه اين افراد، دارای منطق قوی و نفوذ بسيار در ميان مردم بودهاند وگروه بسياری را تابع خويش كرده بودند و يكی از اهداف آنان نفی سلطه قريش بر جامعه بوده است. معاويه پس از چندين مباحثه با آنان خطر آنان را برای حكومت خويش در میيافت و در نامهای به عثمان، از او خواست كه آنان را از شام اخراج كند. متن نامه معاويه، حاكی از سخنان قوی، محكم و مستدل آنان است كه در ميان مردم نفوذ میكرده است.
معاويه در اين نامه مینويسد:
تو گروههايی را به سوی من فرستادهای كه با زبان و سخنان شياطين سخن میگويند و به ميان مردم میروند و گمان میكنند كه از زبان قرآن صحبت میكنند. پس مردم را در شبهه میاندازند و همه مردم نمیدانند آنان چه مقصدی دارند. همانا آنان میخواهند تفرقه درست كنند و فتنه ايجاد نمايند... نردبان شيطان در قلوب آنان جای گرفته است و بسياری از مردم كوفه را كه با آنان رابطه داشتهاند، فاسد كرده اند و من ايمن نيستم كه اگر در شام اقامت گزينند، مردم شام را با سحر و گناهانشان گول بزنند. پس آنان را به شهرشان بازگردان تا در شهری باشند كه نفاقشان در آن طلوع كرده است.[4]
حتی پس از اين كه آنان به حمص، محل حكومت عبدالرحمن بن خالد بن وليد تبعيد میشوند، او به آنان اجازه سخن گفتن با هيچ كس را نمیدهد و همواره در كنار آنان مأموری میگمارد تا با مردم تماس نگيرند.[5]
در تاريخ هم چنين از گروه ديگری نام برده شده است كه هنگام آغاز مبارزه با عثمان، اين عقيده را مطرح كردند كه هر پيامبری وصی داشته است و وصی محمد(ص) علی(ع) است و علی(ع) خاتم اوصيا است. هيچ كس ظالمتر از آن نيست كه به وصايت رسول خدا تن در ندهند و او را كنار زند و خود امور را در دست گيرد. همانا عثمان اين امر را به ناحق تصاحب كرده است، حال آن كه وصی رسول خدا در ميان ما است.
طبری اين عقايد را در روايتی كه از سيف بن عمر نقل كرده است، به عبداللّه بن سبا نسبت میدهد كه برای گمراهی مردم، تبليغ عقايد خويش را از حجاز آغاز كرد. اين روايت میگويد كه عبدالله بن سبا يهودی تازه مسلمانی بود كه پس از مسلمان شدن، در زمان عثمان، شروع به تبليغ اين عقايد كرد و به بصره و كوفه و شام نيز رفت؛ ولی در شام توفيقی نيافت و هيچ كس از او تبعيت نكرد و او را از شهر بيرون كردند. سپس به مصر رفت و در آن جا ساكن شد و دعوتش را با فرستادن نمايندگانی در اطراف ادامه داد. معتقدان به اين عقيده، در شهرهای مختلف، با هم مكاتبه میكردند وامر به معروف و نهی از منكر را رواج دادند و بر ضد واليان امر قيام میكردند تا اين كه قصد مدينه كردند.[6]
هر چند محققان، گزارش كننده اين وقايع، يعنی سيف بن عمر را فردی تحريف گر و دروغساز و همه گزارشهای تاريخی او را بی اعتبار میدانند، هم چنين عبداللّه بن سبا را فردی تخيلی و حاصل تحريفهای تاريخی سيف بن عمر و او را مخترع فرقه سبائيان میدانند كه غير از عبداللّه بن سبا بسياری از ياران نزديك حضرت علی(ع) مانند ابوذر، عمار ياسر، محمدبنابی بكر، مالك اشتر و صعصعة بن صوهان را به آن نسبت دادهاند،[7] اما در همين داستان، كه درباره عبداللّه بن سبا ساخته شده است، جلوه هايی از يك حقيقت وجود دارد كه شواهد ونقلهای تاريخی ديگر، آن را تأييد میكند. آن حقيقت، اين است كه در ميان قيام كنندگان بر ضد عثمان، گروهی با اعتقاد به وصی بودن حضرت علی(ع) و جانشينی آن حضرت برای پيامبر اكرم (ص) به اين كار اقدام كردهاند.
در پايان داستان عبداللّه بن سبا آمده است كه عثمان افرادی را برای خبرگيری از آشوبها به شهرهای مختلف فرستاد. يكی از اين فرستادگان، عمار ياسر بود كه به مصر رفت تا از اوضاع آن جا خبر بياورد؛ اما او به موقع باز نگشت و اين امر، عثمان و اطرافيان او را نگران ساخت و به عثمان خبر رسيد كه عمار ياسر شمع محفل اين گروه شده است و آنان برگرد او جمع شدهاند و تنها با او نشست و برخاست میكنند.
عمارياسر از صحابه ممتاز پيامبر اكرم(ص) است كه كشته شدن او در جنگ صفين به دست لشكريان معاويه، ناحق و ستمگر بودن آنان را برای همه مردم روشن ساخت؛ زيراپيامبر اكرم(ص) در حق او فرموده بود كه تو راگروه سركش میكشند. او هم چنين از معدود افرادی است كه پس از رحلت پيامبر اكرم(ص) همواره تابع حضرت علی (ع) بوده است و تا آن حضرت مجبور به بيعت با ابوبكر نشد، او نيز بيعت نكرد. حال وقتی در اين داستان آمده است كه عمار ياسر از منتقدان سر سخت عثمان بود كه حتی انتقاد از او موجب ضرب و جرح و نقص عضو او شد، مصريان را گرد خويش جمع كرده و با كسانی روابط بسيار خوب داشت كه به قول حكايت كننده اين داستان، معتقد به وصی بودن حضرت علی(ع) و جانشينی آن حضرت برای پيامبر اكرم (ص) بوده اند، پس اعتقاد به اين حقيقت، از پشتيبانی اصحابی هم چون عمار ياسر برخوردار است و ساخته و پرداخته عبداللّه بن سبا نيست. چگونه فردی هم چون عمار ياسر، كه ملاك تشخيص حق و باطل از سوی پيامبر اكرم (ص) معرفی شده است، با افرادی رابطه اخوت و برادری برقرار میكند كه به قول راوی اين داستان، بدعتی در اين نهاده و عقايد انحرافی را ايجاد كردهاند؟
شواهد و قراين بسيار ديگری نيز وجود دارد مبنی بر اين كه اعتقاد به اين حقيقت، يعنی وصی و جانشين بودن حضرت علی(ع) از زمان خود پيامبر اكرم در ميان صحابه مطرح بوده است و اين امر، همواره در ميان گروهی از افراد استمرار داشته است تا جايی كه ابن زياد به علت فراوانی طرفداران حضرت علی در ميان قبايل يمنی، كه نسب آنان به سبأ، از نوادگان قحطان میرسد وعمار ياسر، مالك اشتر، كميل بن زياد، حجربن عدی، حاتم سبائی، قيس بن عباره و خزيمة بن ثابت، از سران آنان محسوب میشوند، به شيعيان و طرفداران آن حضرت، نسبت سبائی میدهد. مورخان نام بسياری از اين افراد و ديگران را نقل كردهاند كه همه اعتقاد به وصی و جانشين بودن حضرت علی(ع) داشتهاند.[8] اين اعتقاد، در زمان عثمان به علت مخالفت عمومی با او جلوه و ظهور بيشتری يافت؛ مثلاً ابوذر روزی مردم را در مسجد النبی گرد خويش جمع كرده و آنان را به سوی وصی رسول خدا(ص) دعوت میكند و فجايع دوران عثمان را ناشی از روی گرداندن آنان از حضرت علی میداند:
...و علی بن ابیطالب وصیّ محمد و وارث علمه. ايتها الامة المتحيرة بعد نبيها! اما لو قدَّمتم من قدم اللّه و اخّرتم من اخّر اللّه و اقررتم الولاية و الوراثة فی اهل بيت نبيكم لا كلتم من فوق رؤوسكم و من تحت اقدامكم و لا عال ولیّ اللّه و لا طاش سهم من فرائض اللّه...فامّا اذا فعلتم ما فعلتم فذوقوا وبال امركم و سيعلم الذين ظلموا ایّ منقلب ينقلبون.[9]
و علی بن ابیطالب، وصی محمد و وارث علم او است. ای امت متحير پس از پيامبرش! بدانيد اگر كسی را كه خداوند مقدم داشته بود، مقدم میداشتيد و كسی را كه خداوند برتری نداده بود، شما نيز برتری نداده بوديد و به ولايت و وراثت در اهل بيت پيامبرتان اعتراف و اذعان كرده بوديد، نعمتها از همه طرف بر شما میباريد و ولی خدا مغلوب نمیشد وهيچ فريضهای از فرايض خداوند از مسير خود منحرف نمیشد... اما اكنون كه آن چه نبايست بكنيد، كرديد، بايد سزای كار خويش را ببينيد و به زودی ظالمان خواهند ديد كه چه سرنوشتی در انتظارشاناست.
او حتی پس از تبعيد به شام نيز از تعليمات خويش دست برنداشت تا اين كه معاويه از ترس از دست دادن شام، او را به مدينه بازگرداند و عثمان او را به ربذه تبعيد كرد. قبلاً نيز بيانكرديم كه مالك اشتر، صعصعة بن صوهان و ديگران نيز مانند ابوذر، به نفع اهل بيت تبليغ میكردند كه به شام تبعيد شدند و معاويه از عثمان خواست كه آنان را به كوفه بازگرداندتااهالی شام را فاسد نكنند. مالك اشتر هنگام تشويق مردم برای بيعت با حضرت علی(ع) میگفت:
هذا وصیّ الاوصياء و وارث علم الانبياء...[10].
اين وصی همه اوصيا است وارث علم انبيا....
اين عقيده، در ميان صحابه حضرت علی(ع) پس از بيعت با ايشان نيز همواره وجود داشته است و آنان چه در زمان خودآن حضرت و چه پس از شهادت ايشان در موارد بسيار و در احتجاج با اميران و حاكمان زمان خويش، اعتقاد به وصايت حضرت علی و بيعت خويش بر اين اساس را ابراز میداشتند. ابن تيهان و ابن عجلان در جنگ صفين با بيان اين كه امام آنان وصی رسول خدا است، بر حقانيت خويش استدلال میكردند و ياران خويش را به استقامت فرا میخواندند و در جنگهای ديگر نيز ياران مخلص آن حضرت، همين عقيده را ابراز میكردند.[11]
بدين ترتيب، اين مطلب ثابت است كه عده بی شماری از ياران حضرت علی(ع) با لحاظ اعتقاد به وصی بودن آن حضرت، با او بيعت كرده بودند و بر اين اعتقاد، ثابت و استوار بودندوحتی در مواردی كه فتنهها شعله ور میشد، آنان با اين اعتقاد، ثبات و پايداری خويش را حفظ میكردند. پس از جنگ صفين شيعيان در احتجاج با خوارج، كه صف خويش را از لشكر حضرت علی(ع) جدا كردند، میگفتند: بيعت ما باحضرت علی، تنها بيعت والی و رعيت نيست، بلكه بيعت ما اين گونه است كه او با هر كه صلح كند، صلح میكنيم و با هر كه بجنگد،میجنگيم:
و لمّا قدم علیّ الكوفة وفارفته الخوارج و ثبت اليه الشيعه فقالوا: فی اعناقنا بيعة ثانيه، نحن اولياء من واليت واعداء من عاديت...[12].
نگرش امام علی(ع) به حكومت خويش
حضرت علی پس از رحلت پيامبر اكرم (ص) و پيش آمدن واقعه سقيفه تا زمان شهادت،همواره به نوعی با مسأله حكومت جامعه اسلامی در ارتباط بود. هر چند در آغازخلافت ابوبكر و اواخر حكومت عثمان، اين ارتباط قویتر بود ودر دوران خلافت خويشبه اوج كمال رسيد ودر اين زمان، رخدادهای بسيار حساس و بزرگی در جامعه اسلامیبه وقوع پيوست و آن حضرت در برابر آنها موضعگيری كرد. بررسی موضعگيریهای آن حضرت میتواند ما را در يافتن نگرش آن حضرت به حكومت خويش ياری كند و روشن سازد كه آيا آن حضرت، خويشتن را حاكم و خليفه منتخب مردم تلقیمیكرد و مشروعيت حكومت خويش را از اين راه میدانست يا اين كه حكومت خويش راحكومتی الهی و تنفيذ شده از سوی خداوند پيامبرش تلقی میكرد كه مردم در اين زمان، راهرا برای تشكيل آن هموار كردند. از سوی ديگر، مطالبی كه آن حضرت درباره نقش مردم در حكومت خويش مطرح كرده است نيز میتواند ما را در رسيدن اين هدف كمك كند. پس اين بحث را از دو جهت پی میگيريم: 1. نگرش حضرت علی(ع)به حكومت خويش. 2.نگرش آن حضرت به نقش مردم در حكومت.
در سيره حضرت علی(ع) بر مبنای حكومت خويش، به دو رفتار ظاهراً متناقض بر میخوريم: از يك سو سخنانی از آن حضرت نقل شده است كه حكايت از اين دارد كه بيعتمردم، به ويژه مهاجران و انصار، نقش اساسی در استواری حكومت ايشان داشته است ومشروعيت آن، برخاسته از همين بيعت بوده است؛ چون مردم با ميل و رغبت با ايشانبيعتكردهاند، بلكه آنان او را برای پذيرش خلافت، تحت فشار قرار داده بودند و با اينكه او راضی به اين امر نبوده و حتی آنان را از اين كار منع میكرده است، آنان با اصراروابرام، با ايشان بيعت كردهاند. يكی از نامههای آن حضرت به معاويه، به صريحترينعبارت، اين مطلب را بيان میكند:
انه بايعنی القوم الذين بايعوا ابابكر و عمر و عثمان علی ما بايعوهم عليه فلم يكن للشاهد ان يختار و لا للغائب ان يرد و انّماالشوری للمهاجرين و الانصار فان اجتمعوا علی رجل و سمّوه اماماكان ذلك للّه رضی...[13].
همانا كسانی كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كردند، با من بر همان چيزی بيعت كردند كه با آنان. پس اينك نه آن كه بيعت كرده است میتواند فسخ كند و نه آن كه غايب بوده میتواند رد كند و همانا شورا مخصوص مهاجرين وانصار است. پس اگر بر شخصی اتفاق نظر پيدا كردند و او را امام ناميدند، اين مورد رضايت خداوند است....
اما دستهای ديگر از سخنان آن حضرت، حكومت ايشان را به گونهای ديگر توصيف میكند و آن حضرت به آ ن از منظر ديگری نگريسته است. ايشان در اين زمينه، خلافت خويش را بازگشت حكومت به مسير اصلی خويش میداند كه پيش از او از مسير خود خارج شده بود (هر چند مهاجران و انصار با خلفای پيشين بيعت كرده بودند، حكومتهای آنان مشروعيت لازم را نداشت). در اين زمينه، سخنان بسياری در نهج البلاغه آمده است كه قبلاً نقل و تحليل شد؛ اما در اينجا بخشی از نامه ديگر امام به معاويه را نقل میكنيم كه در آن، امام با استناد به آيه شريفه (اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولی الامر منكم)[14] خلافت را حق خويش میداند:
و اتخذالحجّة باربعة اشياء علی العالمين فما هی يا معاويه و لمن هی واعلم انهنّ حجة لنا اهلبيت علی من خالفنا و نازعنا و فارقنا و بغی علينا و كانت جملة تبليغه رسالة ربه فيما امرهوشرع و فرض و قسم جملة الدين يقول اللّه: (اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولی الامر منكم) ليست لكم ...الم تعلم يا معاويه ان الائمة منا ليست منكم...نحن اهل البيت اختارنا الله واصطفانا و جعل النبوة فينا و الكتاب لنا...فالملك لنا ويلك يا معاويه و نحن اولی بابراهيم و آله...[15].
خداوند چهار حجت بر عالميان دارد. پس اين حجتها چه هستند ای معاويه! و برای كه هستند؟ بدان كه آنها برای ما اهل بيت در برابر مخالفان وظلم كنندگان بر ما هستند و خلاصه تبليغ رسالت آن حضرت، كه مأمور به انجام آن بود، در آيه (اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولی الامر منكم) جمع شده است و آن، مال ما اهل بيت است نه شما... آيا نمیدانی ای معاويه! كه خداوند ما اهل بيت را برگزيد و نبوت و كتاب را در ميان ما قرار داد؟ پس حكومت مال ما است ای معاويه! و ما اولی به ابراهيم و آله او هستيم....
در نامه ديگری آن حضرت در پاسخ به اصرار اطرافيانش برای روشن كردن رابطه خويش با ابوبكر و عمر وعثمان و جريان كار آنان، به توضيح واژه شيعه، رويدادهای پس از پيامبر اكرم(ص) و وقايع و درگيریهايی میپردازد كه با طلحه و زبير و معاويه داشته است. در ضمن اين نامه، كه سيد رضی به طور پراكنده و در خطبههای مختلف، بخش هايی از آن را نقل كرده است، آن حضرت به توضيح حقيقت حكومت خويش پرداخته و میفرمايد:
و كان للنبی ولاء هذه الامه و كان لی بعده ما كان له، اخذتم هذا الامر من الانصار و احتججتم علی العرب بالقرابة... انا اولی برسول اللّه منكم حياو ميتا و انا وصيّه و وزيره...فماجازلقريش من فضلها علی العرب بالنبی جاز لبنی هاشم علی قريش و ما جاز لبنی هاشم علی قريش برسول اللّه جاز لی علی بنی هاشم لقول النبی يوم غدير خم: «من كنت مولاه فهذا علی مولاه...» انمّا طلبت ميراث رسول اللّه و حق لی جعلنی اللّه و رسوله اولی به وانّ ولاء امّته لی من بعده ام انتم اذتحولون بينی و بينه و تضربون وجهی دونه بالسيف...[16].
پيامبر اكرم ولايت اين امت را بر عهده داشت و هر چه او داشت، پس از او برای من است كه شما آن را از انصار گرفتيد و با خويشاوندی بر عرب استدلال كرديد...من نزديكتر به رسول خدا هستم، چه در حال حيات او و چه در حال وفات، و من وصی و وزير او هستم.... هر فضيلتی كه قريش به واسطه پيامبر عرب دارد، همان را بنی هاشم بر قريش دارد و هر فضيلتی كه بنی هاشم بر قريش به واسطه رسول خدا دارد، من بر بنی هاشم دارم به دليل اين سخن پيامبر در روز غدير خم: «هر كس من مولای اويم، پس اين علی مولای او است...» همانا من ارث رسول خدا و حقی را كه خدا و پيامبرش مرا اولی به آن قرار دادهاند، طلب میكنم و همانا ولايت امت رسول خدا پس از او برای من است ياشما كه بين من و آن مانع میشويد و مرا با شمشير، از آن دور میكنيد؟
اين نامه، كه در كتابهای مختلف به طور پراكنده و در كتاب تمام نهجالبلاغه به طور كامل جمع آوری شده است، در سراسر خود، تعبيراتی صريح در اين باره دارد كه آن حضرت، خود را منصوب از سوی خداوند و رسولش به امر حكومت میداند و اولويت خويش در حكومت را، كه در بسياری از سخنان آن حضرت مطرح است، به اين معنا میداند كه ولايت امت، پس از پيامبراكرم (ص) به او اختصاص دارد و حقی است كه خداوند و پيامبراش برای او قرار داده اند.
با دقت در اين دو دسته از سخنان آن حضرت، مشخص میشود كه هر دسته، در شرايط و موقعيتهای خاص و بر مبانی متفاوت گفته شده است و تناقضی بين آنها وجود ندارد. در سخنانی كه آن حضرت به گونه ای با توسل به بيعت مردم، حكومت خويش را قانونی معرفی كرده است و يا هم چون سخن پيشين، با مقايسه بين حكومت خويش با حكومت خلفای پيش از خود، آنها را شبيه دانسته است، مقام مناظره و احتجاج به خوبی مشاهده میشود. در اين مقام، هر چند انسان ممكن است با تمسك به اعتقادات خويش بر ديگران احتجاج كند، ولی اين خصوصيت، كاربرد چندانی ندارد و مهم اين است كه يا مخاطب به دليل ارائه شده اعتقاد داشته باشد يا عقيده عمومی بر آن باشد و يا آن چنان برای عموم مردم واضح باشد كه راهی برای انكار آن وجود نداشته باشد و مخاطب چارهای جز پذيرش آن نداشته باشد. آن حضرت نيز با مخالفان خويش، اعم از اصحاب جمل، صفين و نهروان و حتی اصحاب خويش همين راه را پيموده است و با تمسك به اعتقاد آنان، كه بيعت مردم را سبب اطاعت از خليفه میدانستند و خروج از بيعت را ناپسند و سزاوار عقاب، از آنان خواسته است تا از او اطاعت كنند و از نافرمانی بپرهيزند.
اما سخنانی كه خلافت آن حضرت را به واسطه نص الهی میدانند، يا اصلاً در مقام احتجاج نيستند و برای روشن شدن حقيقت برای مردم بيان شدهاند، مانند نامه قبل كه در پاسخ به پرسشهای متعدد ياران آن حضرت نوشته شده است و يا اگر در مقام احتجاجند، مستند آنها آيات و روايات و واقعيات تاريخی است كه عموم مردم، خود شاهد و ناظر آنها بودهاند و برای كسی قابل انكار نيست. چنين دلايلی يقيناً عقيده واقعی آن حضرت را بيان میكند؛ به اين معنا كه وقتی آن حضرت برای حكومت خويش به حديث غدير و ديگر سخنان پيامبر اكرم (ص) يا آيات قرآن استناد میكند و با آنها بر مخالفان يا توده مردم حجت را تمام میكند، حكمی از احكام واقعی اسلام را برای آنان تشريح میكند، نه امری صرفاً جدلی كه مستند به اعتقادات عموم مردم يا مخالفان است.
نتيجه اين كه آن حضرت، خود را رهبری الهی و منصوب از سوی خداوند میدانست كه وظيفه داشت بر اساس تكليف شرعی خويش بلافاصله پس از رحلت رسول خدا(ص) به تشكيل حكومت و رهبری جامعه اسلامی بپردازد و مردم نيز وظيفه داشتند او را در اين امر ياری كنند؛ ولی به علت عدم حمايت مردمی، شرط لازم برای انجام وظيفه را نيافت ؛ اما زمانی كه مردم به سوی او هجوم آوردند و حجت بر اوتمام شد و برای اجرای تكليف شرعی خويش ياورانی يافت، خلافت را پذيرفت:
لولا حضور الحاضر و قيام الحجّة بوجود الناصر... لالقيت حبلها علی غاربها و سقيت آخرها بكاس اولها...[17]
ايشان در طول دوران خلافت نيز خود را خليفه خداوند و سرپرست امت، به واسطه نص میدانست و به واليان خويش نيز تأكيد میكرد كه هنگام گرفتن زكات و صدقات، به آنان ياد آور شويد كه مرا خليفه خداوند فرستاده است:
ثم تقول: عباداللّه! ارسلنی اليكم ولیّ اللّه و خليفته لاخذ منكم حق اللّه فی اموالكم...[18].
اما در طول زمامداری خويش، در مقام احتجاج با مخالفانش و توده مردم، كه به او نيز هم چون خلفای گذشته مینگريستند، برای تشويق به اطاعت از او و انجام وظايف شرعی و اتمام حجت، به مطالبی استناد میكند كه برای عموم مردم پذيرفتنی بود و آنان در برابر آن سخنان، پاسخی نمیيافتند؛ اما در مواقع مناسب، حقيقت امر را نيز بيان میكرد تا مردم با چگونگی رهبری امت، پس از رسول خدا(ص) و حقيقت امامت آشنا شوند.
نگرش امام علی(ع) به نقش مردم در حكومت
در بخش قبل، نگرش حضرت علی(ع) به حكوميت خويش را بررسی كرديم. برای تكميل اين بحث و از آن جا كه يكی از اركان حكومت، مردم هستند ، به بررسی نقش مردم در حكومت، از منظر آن حضرت میپردازيم؛ زيرا اين بحث نيز هم چون بحث قبل، میتواند تا حدود زيادی مشخص كند كه قوام حكومت آن حضرت و مشروعيت آن، آيا بر انتخاب مردم استوار بوده است يا بر وظيفهای شرعی كه از سوی خداوند بر عهده حاكم و آن حضرت گذاشته شده است و بدين ترتيب، ماهيت بيعت مردم نيز روشن خواهد شد.
هنگامی كه مردم حضرت علی(ع) را برای پذيرش حكومت جامعه اسلامی تحت فشار قرار دادند و همه راهها را بر آن حضرت بستند، ايشان خطاب به آنان چگونگی عمل خويش را بيان كرد تا آنان بدانند كه آن حضرت باچه ملاكی حكومت خواهد كرد و آنان برابر او چه وظيفهای دارند:
و اعلموا انّی ان اجبتكم ركبت بكم ما اعلم و لم اُصغ الی قول القائل و عتب العاتب.[19]
بدانيد اگر من درخواست شما را پذيرفتم، آن گونه كه میدانم، بر شما حكومت میكنم و به سخن و عيبگيری كسی گوش نمیدهم.
اندكی پس از بيعت نيز كه طلحه و زبير اهداف خويش را در حكومت آن حضرت دست نايافتنی ديدند و به آن حضرت اعتراض كردند كه چرا با ما مشورت نمیكنی و از ما كمك نمیخواهی، ايشان به آنان پاسخ داد:
... فلمّا افضت الی نظرت الی كتاب اللّه و ما وضع لنا و امرنا بالحكم به فاتبعته و ما استنَّ النبی فاقتديته فلم احتج فی ذلك الی رأيكما و لا رأی غير كما و لا وقع حكم جهلته فاستشير كما و اخوانی المسلمين...[20].
...چگونه (خلافت) به من رسيد، به كتاب خدا و احكام نازل در آن رجوع و از آن تبعيت كردم و سنتهای پيامبر را نيز نصب العين خويش قرار دادم و در اين راه، به نظر شما و ديگران محتاج نشدم و به حكمی جاهل نبودم تا از شما و برادران مسلمانم مشورت بخواهم....
اين دو سخن، در آغاز خلافت حضرت علی، روشنگر بسياری امور، درباره نقش مردم و بيعت آنان در حكومت آن حضرت است. سخن دوم در حقيقت، تفسير سخن اول است و روشن میكند كه وقتی آن حضرت میفرمايد: من آن گونه كه میدانم، بر شما حكومت میكنم، مقصودش عمل به دستورها و احكام شرع است و چون او آگاهی تام و وافر به اين امر داشت، نيازی به مشورت و گوش فرا دادن به سخنان ديگران در خود نمیديد. از سوی ديگر، اين سخن روشن میسازد كه اگر مشورتی نيز درباره چگونگی عمل آن حضرت در امور حكومتی با ديگران صورت پذيرد، در حقيقت، درباره يافتن حكم شرعی است نه چيز ديگری؛ زيرا به طلحه و زبير میفرمايد: در احكام شرعی دچار مشكلی نشدم كه بخواهم با شما مشورت كنم و در ادامه، يادآور میشود كه اگر نيازی در اين زمينه پيدا كردم، حتماً اين كار را انجام میدهم.
اين سيره، در حكومت، كه سراسر دوران حكومت آن حضرت بر قرار بوده و ايشان با تكيه بر آن، عمل میكرده است. سخنان بسيار آن حضرت درباره حقيقت حكومت و رابطه والی و رعيت، روشنگر اين مطلب است. ايشان میفرمايد: حكومت برای نظام دادن و مرتب كردن امور است، و اطاعت از امام، به علت احترام به امامت واجب گرديده است.
... فرض اللّه الامامة نظاما للامة والطاعه تعظيما للامامه.[21]
پس حكومت فريضه ای الهی است كه هر يك از امام و مردم بايد برای برپاداشتن آن، به انجام وظايف خويش اقدام كنند و در برابر آن، نزد خداوند مسؤول هستند. اين مطلبی است كه در سخنان ديگر آن حضرت بيان شده و وظايف هر يك از والی و مردم، كه از سوی خداوند معيّن گرديده، تبيين شده است:
... واعظم ما افترض سبحانه من تلك الحقوق حق الوالی علی رعيته و حق الرعية علی الوالی فريضة فرضها اللّه سبحانه لكل علی كل فجعلها نظاما لا لفتهم و عزاً لدينهم...[22].
...و بزرگترين واجبی كه خداوند از آن حقها (حقوق مردم بر يكديگر) قرار داده، حق حاكم بر مردم و حق مردم بر حاكم است، واجبی كه خداوند سبحان برای هر يك بر ديگری قرار داده و آن را موجب نظم و ترتيب در روابطشان و عزت برای دينشان قرار داده است....
در اين سخن امام، دوبار بر اين مسأله تأكيد شده است كه رابطه بين حاكم و مردم را خداوند مشخص میكند و حق هر يك برديگری واجبی الهی است كه با انجام آن، عزت دين الهی برقرار و روابط سالم در جامعه حاكم میشود. اين نگرش به حكومت، جز نگرشی الهی را در پی ندارد كه در آن، مردم موظف به اجرای احكام الهی هستند؛ همان طور كه حاكم، چنين وظيفهای دارد و مردم حق تعيين تكليف برای حاكم را ندارند، بلكه حاكم تنها موظف است دستورهای خداوند را اجرا كند:
ليس علی الامام الاّ ما حمل من امر ربّه.[23]
امام وظيفه ای جز انجام دادن فرايض الهی ندارد.
از سوی ديگر، آن حضرت به مسأله تابع بودن مردم در حكومت اسلامی پرداخته است و غلبه مردم بر حاكم، به گونهای كه او مجبور به اطاعت از آنان باشد، نه اين كه آنان تابع حاكم باشند را يكی از اسباب اختلاف در جامعه و از بين رفتن سنتهای الهی وتعطيلی احكام میداند؛ همان طور كه ظلم والی در حق مردم نيز همين اثرات را دارد:
... و اذا غلبت الرعية و اليها او اجحفت الوالی برعيته اختلفت هنالك الكلمة و ظهرت معالم الجور و كثر الادغال فی الدين و تركت محاج السنن فعمل بالهوی و عطّلت الاحكام...[24].
در سومين مرحله، وقتی امام سلسله مراتب نظارت بر كارهای حاكم را بر میشمرد مالك اشتر را كه حاكم منصوب از سوی ايشان است، حاكم بر مردم بر میشمرد كه وظيفه اطاعت از او را برعهده دارند. آن گاه خود را ناظر بر اعمال او قرار میدهد و او را موظف میداند كه از دستورهای ايشان اطاعت كند.در مرحله آخر، امام خداوند را برتر از خويش میخواند كه آن حضرت بايد از دستورهای او اطاعت كند. دراين سلسله، نه برای مردم برتری بر حاكم فرض شده است و نه حتی نظارتی كه بتوانند در كار او دخالت كنند:
...فانك فوقهم و والی الامر عليك فوقك و اللّه فوق من ولاك.[25]
بدين ترتيب، اين سخنان امام، نشانگر اين است كه در حكومت الهی، كه در آن، حاكم بر حق، فرمانروايی جامعه را برعهده دارد، مردم وظيفه اطاعت از حاكم را دارند و او در برابر خداوند، مسؤول و پاسخ گو است و مردم نبايد بر حاكم غلبه داشته باشند گونه ای كه بتوانند خواسته های خويش را بر او تحميل كنند؛ بلكه بايد ياور او باشند تا بتواند حق خداوند راكه برعهده او است، ادا كند. اين مطلبی است كه آن حضرت در خطبه 216، كه قبلاً بخشی از آن را نقل كرديم، پس از بيان رابطه والی و رعيت و عدم غلبه رعيت بر والی، به آ ن تصريح میكند و از همه مردم میخواهد تا با ياری يكديگر و ياری آن حضرت، كه مقام و منزلت والايی در اسلام دارد، او را در عمل به وظيفه الهیاش كمك كنند:
... فعليكم بالتناصح فی ذلك و حسن التعاون عليه...و لكن من واجب حقوق اللّه علی عباده النصيحة بمبلغ جهدهم و التعاون علی اقامة الحق بينهم و ليس امرؤ و ان عظمت فی الحق منزلته و تقدّمت فی الدين فضيلته بفوق ان يعان علی ما حمله اللّه من حقه...[26].
بر شما واجب است كه برای ادای اين حقوق، همديگر را نصيحت و ياری كنيد...و لكن از حقوق واجب خداوند بر بندگانش اين است كه تا حد توان، در خيرخواهی و ياری در زمينه برپايی حق در بين خودشان بكوشند و هيچ كس حتی اگر دارای مقام و منزلت والايی در حق و سابقه بزرگ در دين باشد، در انجام حقوق الهی بی نياز از ياری نيست.
2. زمامداری امام حسن(ع)
امام حسن از زمان شهادت پدر بزرگوارش تا آن گاه كه مجبور شد با معاويه صلح كند، به مدت هفت ماه، زمامداری امت اسلامی را برعهده داشت. اين مدت كوتاه، كه از همان آغاز، با فتنهها و جنگهای منافقان و شاميان همراه بود، به آن حضرت فرصتی برای پیريزی يك حكومت عدل اسلامی را نداد كه اگر اين گونه میشد، ما اكنون برای شناخت منشأ حكومت اسلامی و چگونگی اداره جامعه اسلامی، غير از سيره و سخنان حضرت علی(ع)، سيره و سخنان بسياری نيز از اين امام بزرگوار، در اين زمينه، در اختيار داشتيم.
با اين حال و با وجود اين كه تاريخ زندگانی اين امام، به لحاظ حساسيتهای زمان خويش از دستبرد و تحريفگران درامان نمانده است، هنوز هم مدارك معتبری برای شناخت نگرش مردم به خلافت و حكومت آن حضرت و نگرش ايشان به حكومت خويش وجود دارد كه با توجه به آنها میتوانيم به بررسی الهی يا مردمی بودن حكومت آن حضرت بپردازيم. علاوه بر اين، چون آن حضرت بلافاصله پس از پدر بزرگوارش به حكومت نايل شد و حضرت علی(ع) او را وصی خويش قرار داده بود، خود اين امر، تا اندازه بسياری ما را در شناخت چگونگی حكومت آن حضرت، ياری میرساند.
زمينه های تشكيل حكومت امام حسن(ع)
وصی بودن امام حسن(ع)
حضرت علی(ع) پس از پايان جنگ صفين، وصيتی مفصل[27] خطاب به امام حسن مجتبی (ع) نوشته است. اين وصيت شامل مضامين بسيار عالی است كه برای هر انسانی راه درست زندگی كردن را بيان میكند واز يك منظر میتوان گفت كه اصلاً ويژه امام حسن(ع)نوشته نشده است و شامل آن حضرت نمیشود؛ زيرا او يكی از معصومين(ع) و از اصحاب كساء است كه خداوند هر گونه زشتی و پليدی را از آنان دور كرده است، بلكه آن حضرت با خطاب به فرزندش راه اصلاح و تربيت فرزند را برای همه مردم بيان كرده است تا در زمان مناسب، به تربيت فرزند بپردازند و بدانند كه در چه زمينه هايی بايد به اين امر و چگونه اقدام كنند.
اما از منظر ديگر، میتوان دريافت كه چرا آن حضرت، به فرزند خويش خطاب كرده و اين مطالب را به طور كلی بيان نكرده است؛ آن چنان كه در ديگر موارد، اين چنين سخن میگفته است. اين وصيت و ديگر وصيتهای آن حضرت[28]، كه در همگی محور اصلی، وصی او، امام حسن(ع) است، راه را برای شناخته شدن ايشان به عنوان جانشين آن حضرت و ذهن جامعه را برای پذيرش او به عنوان امام، پس از حضرت علی(ع) آماده میكرد.
البته حضرت علی(ع) برای تعيين امام پس از خود و نصب امام حسن(ع) به امر حكومت و جانشينی خويش، تنها به اين روش التزامی اكتفا نكرده و با جمع كردن امام حسين(ع)، سران شيعه، اهل بيت خويش و محمد حنفيه آنان را شاهد بر وصيت خويش به امام حسن(ع) گرفته است. مضمون اين وصيت را به گونهای است كه به هيچ وجه، وصيتی شخصی نيست، بلكه وصيتی است در مسير وظايف نبوت كه پيامبر اكرم (ص) به او وصيت كرده بود و آن حضرت به امام حسن(ع) وصيّت میكند و از او میخواهد كه كتاب و سلاح را، كه نشانه امامت است، پس از خويش به برادرش، امام حسين (ع) تحويل دهد و از آن حضرت نيز میخواهد تا آنرا به فرزندش، علی بن الحسين(ع) تحويل دهد.
عن ابی جعفر(ع) قال: اوصی اميرالمؤمنين(ع) الی الحسن و اشهد علی وصيّته الحسين(ع) و محمداً و جميع ولده و رؤساء شيعته و اهل بيته، ثمّ دفع اليه الكتاب و السلاح، ثم قال لابنه الحسن: يابنیّ! امرنی رسول اللّه ان اوصی اليك و ان ادفع اليك كتبی و سلاحی كما اوصی الی رسول اللّه و دفع الیّ كتبه و سلاحه و امرنی ان آمرك اذاحضرك الموت ان تدفعه الی اخيك الحسين ثم اقبل علی ابنه الحسين وقال: امرك رسول اللّه ان تدفعه الی ابنك هذا، ثم اخذ بيد ابن ابنه علی بن الحسين ثم قال لعلی بن الحسين: يابنیّ و امرك رسول اللّه ان تدفعه الی ابنك محمد بن علی و اقرئه من رسول اللّه و منّی السلام ثم اقبل علی ابنه الحسن فقال يا بنیّ! انت ولیّالامر و ولیّ الدم فان عفوت فلك و ان قتلت فضربة مكان ضربة و لا تاثم.[29]
از اين روايت مشخص میشود كه امام، در حضور عدهای كه شيعه آن حضرت بودند، امام حسن را به عنوان امام و جانشين خويش از طرف رسول خدا (ص) معرفی میكند و آن حضرت را به عنوان ولی امر، مورد خطاب قرار میدهد.
از روايات ديگر[30] مشخص میشود كه وصيت مكتوبی نيز وجود داشته است كه نزد امسلمه بوده و او پس از شهادت امام علی(ع) آن را به همراه كتابهای آن حضرت، به امامحسن(ع) تقديم میكند. بدين ترتيب، مشخص میشود كه حضرت علی(ع) به روش التزامی و با وصيتهای اخلاقی و مالی و جانی خويش به امام حسن كه همه مردم از آناطلاع داشتهاند، زمينه ذهنی جامعه را برای پذيرش خلافت و حكومت امام حسن آمادهمیكرده است. برای شيعيان واهل بيت خويش نيز به شيوهای صريح و كاملتر، مقام امامت آنحضرت را همانگونه كه واقعاً هست، توضيح میدهد؛ يعنی، هم حكومت آن حضرت را پس از خويش بيان میكند و هم جنبههای ديگر امامت راكه حتی در حالت بركنار بودن امام از مقام ظاهریحكومت، همواره پابرجا است، بدين علت، در روايات آمده است كهحضرت علی(ع) اسرار امامت خويش را، كه رسول خدا(ص) به او آموخته بود، در اختيار امامحسن قرارداد:
عن ابی جعفر(ع) قال: ان اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليه لما حضره الذی حضره، قال لابنهالحسن: ادن منّی حتی اسرّ اليك ما اسرّ رسول اللّه الیّ وائتمنك علی ما ائتمننی عليه،ففعل.[31]
نگرش مردم به حكومت امام حسن(ع)
پس از شهادت حضرت علی(ع)، ابنعباس، پس از خطبه خواندن امام حسن(ع) در مسجد، اينگونه مردم را به بيعت با آن حضرت تشويق میكند:
هذا ابن نبيكم و وصیّ امامكم فبايعوه[32]
اين فرزند پيامبرتان و وصی امامتان است، با او بيعت كنيد.
مردم نيز ضمن اظهار ارادت به آن حضرت، اعتراف كردند كه اطاعت از ايشان بر آنان واجب است و سپس به عنوان خليفه، با آن حضرت بيعت كردند.
فاستجاب له فقالوا ما احبّه الينا و اوجب حقه علينا و بادروا اليه البيعة بالخلافة.[33]
اين جريان حكايت از اين دارد كه مردم در آن زمان، با توجه به اينكه امام حسن(ع) وصی امام علی(ع) و پسر پيامبر(ص) بوده، به ايشان توجه داشتهاند و حق آن حضرت را در پيروی از ايشان، بر خود واجب میدانسته اند.
روايت ديگری در اين زمينه، نشان میدهد كه آنان غير از وصی بودن امام حسن(ع) ايشان را جانشين پدرشان در امر خلافت نيز میدانستهاند.
لمّا مات عليٌ جاء الناس الی الحسن و قالوا انت خليفة ابيك و وصيّه و نحن السامعون و المطيعون لك.[34]
اين روايت، از يك جنبه ديگر نيز در نشان دادن نگرش مردم به حكومت آنحضرت،برخوردار است. در پايان، آنان از گوش به فرمان بودن و اطاعت كردنخويشصحبت كردهاند. اين مطلب، حكايت از آن دارد كه آنان هرگز تصورانتخابی بودن آن حضرت را نداشتهاند، زيرا اين سخن را به جانشينی آن حضرت متصلكردهاند و معنای سخن آنان اين است كه امام علی(ع)، آن حضرت را جانشين خويشقرار داده و به مردم معرفی كرده است و مردم نيز پذيرش اين كار را با بيعت خويش اعلام كردهاند.
نگرش امام حسن(ع) به حكومت خويش
سيره امام حسن(ع) در حكومت، بسيار شبيه به سيره حكومتی حضرت علی(ع) است. اين دو امام معصوم(ع)، هر يك در برههای از زندگانی خود، حكومت جامعه اسلامی را برعهده داشتند و در برههای ديگر، از حكومت بركنار بودند و هم چون يك فرد عادی، در جامعه اسلامی زندگی میكردند؛ اما چون اين امر، درباره امام حسن(ع) پس از آن بود كه ايشان حكومت را در اختيار داشت و هم چنين از آن حضرت سخنانی در دست است مبنی بر اين كه ايشان انتخاب حاكم را بر عهده شورای مسلمانان میداند، عدهای با تمسك به اين دو امر، اين نظريه را مطرح ساختهاند كه آن حضرت نيز مانند اهل سنت، انتخاب حاكم را امری مردمی میدانسته كه به دست شورای مسلمانان بوده است نه امری الهی كه با نص تحقق يابد. اينك بر آنيم تا با بررسی سيره و سخنان امام حسن(ع) در امر حكومت، صحت و سقم اين نظريه را بررسی كنيم. لذا نگرش آن حضرت به حكومت را مانند بحث درباره حكومت حضرت علی(ع) در دو محور بررسی میكنيم: نگرش آن حضرت به حكومت خويش و نگرش آن حضرت درباره نقش مردم در حكومت.
با در نظر گرفتن اين نكته كه معصومين(ع) درباره احكام اسلامی، يك نظريه بيشتر ندارند و شرايط مختلف اجتماعی است كه برخورد عملی آنان را متفاوت میسازد، به گونهای كه اگر هر يك در موقعيت ديگری قرار میگرفت، همان گونه عمل میكرد، با شناختن نگرشحضرت علی(ع) به امر حكومت، نگرش ديگر معصومين(ع) و از آن جمله، امام حسن(ع) نيز مشخص میشود؛ اما در اين جا میخواهيم نگرش امام حسن را به طور خاص بررسی كنيم.
با بررسی زندگانی امام حسن(ع) در میيابيم كه آن حضرت، به علت داشتن موقعيت خاص شخصی و اجتماعی، از همان سنينن كودكی و نوجوانی، در امور اجتماعی بسيار مهم، مانند مباهله و بيعت رضوان حضور داشته و در موقعيتهای حساس نيز نظر خويش را درباره حكومت بيان كرده است. ابوبكر روزی بر منبر رسول خدا(ص) نشسته بود و امام حسن(ع) او را مخاطب قرار داد واز او خواست كه از منبر پدرش پايين آيد و ابوبكر نيز چارهای نديد جز اين كه اعتراف كند كه اين منبر پدر تو است، نه پدر من.[35]
اما مهمترين دوران دخالت ايشان در امر حكومت، پس از شهادت پدر بزرگوارش بود. او به عنوان فرزند بزرگ و وصی حضرت علی و پيش از آن كه مردم تصميم به بيعت با او بگيرند، بر منبر رفت و پس از تجليل از مقام پدرش، مقام خويش و اهل بيت پيامبر اكرم (ص) و وجوب ولايت و محبت آنان بر مردم را يادآور شد:
انا من اهل البيت الذين اذهب اللّه عنهم الرجس و طهّرهم تطهيرا، انا من اهل البيت الذين كان جبرئيل ينزل عليهم و منهم كان يعرج، انا من اهل البيت الذين، فرض اللّه مودتهم و ولايتهم.[36]
پس از بيعت مردم با آن حضرت، مهمترين كاری كه انجام داد، حل مسأله كوفه و شام بود و بدين منظور، نامهای به معاويه نوشت و در آن، پس از توضيح جريانات سقيفه و ظلمی كهبهاهل بيت پيامبر اكرم (ص) شد و حق آنان غصب گرديد، يادآور شد كه خلفای قبل از حضرت علی(ع) سابقهای دراسلام داشتند؛ ولی تو از آن هم بی بهرهای و از او خواست كه به بيعت اوداخل شود و حكومت مسلمانان را به صاحب آن واگذارد. بخشی از اين نامه، به دو صورت نقل شده است: در يك روايت آمده است كه پس از حضرت علی(ع) مسلمانان مرا به حكومت برگزيدند:
انّ عليا لمّا مضی سبيله...و لاّنی المسلمون الامر بعده.[37]
و در روايت ديگر آمده است كه آن حضرت فرمود: حضرت علی(ع) مرا به حكومت مسلمانان، پس از خويش برگزيد:
فانّ اميرالمؤمنين علی بن ابی طالب لمّا نزل به الموت و لّانی هذا الامر من بعده.[38]
اين دو روايت، با وجود اختلافاتی كه در جای جای آنها وجود دارد، هر دو از يك واقعه گزارش میدهند؛ زيرا بعيد به نظر میرسد كه آن حضرت برای دعوت معاويه به اطاعت از خويش، دو نامه نوشته باشد، غير از اين كه شباهت بسياری نيز بين فقرات مختلف اين دو روايت وجود دارد كه نشان میدهد هر دو از يك رويداد حكايت میكنند.
اما، هر دو روايت، دلالت بر اين دارد كه آن حضرت حكومت خويش را به واسطه نص از سوی پيامبر اكرم(ص) میدانسته است. روايت اول، هر چند در آن آمده است كه مسلمانان مرا به حكومت برگزيدند، ولی پيش از اين جمله و پس از آن، به صورتی مشروح بيان شده كه حكومت پس از پيامبر اكرم، حق اهل بيت بوده است و ديگران آن را غصب كردهاند و حتی يادآور میشود كه اگر ما با آنان نزاع و جدال نكرديم، به علت ترس بر دين، از منافقان و كافران بود. اگر روايت دوم را نيز بپذيريم، هر چند اين امور در آن نيست و تنها اشارهای كوتاه به احتجاج قريش عليه انصار در سقيفه، در آن آمده است و امام با آن، عليه معاويه احتجاج میكند، ولی همين جمله كه «حضرت علی(ع) امر حكومت مردم را در اختيار من قرار داد» حكايت میكند كه آن حضرت، خود را منتخب مردم نمیدانست، بلكه پدرش به دليل نصی كه از پيامبر اكرم (ص) داشته است، به اين امر اقدام كرده است. البته در روايت اول نيز اين جمله كه «مسلمانان مرا به حكومت برگزيدند» يا به اين معنا است كه اينك مسلمانان راه را برای رسيدن ما به حق خويش هموار كردند و يا به اين معنا كه به معاويه يادآور شود كه اگر تو طرفدار انتخاب مردمی هستی و میگويی كه حكومت بايد با اقبال مردم تحقق يابد، اينك مردم با من بيعت كردهاند و مرا حاكم گرداندهاند، پس تو نيز بايد داخل بيعت عمومی شوی.
صلح امام حسن(ع) و حكومت ايشان
مهمترين دليلی كه بر اساس آن، انتخابی بودن حاكم را به امام حسن(ع) نسبت دادهاند، صلح ايشان با معاويه و واگذاری امر حكومت است. اگر آن حضرت، خود را به واسطه نص، حاكم میدانست و هيچ كس جز خود را مستحق تصدی امر حكومت نمیدانست، چرا آن را به معاويه واگذار كرد؟
پاسخ اين پرسش در كنارهگيری حضرت علی (ع) از خلافت و حكومت، پس از رحلت پيامبر اكرم(ص) نهفته است. همان طور كه قبلاً توضيح داديم، آن حضرت نداشتن ياور و حفظ دين را دو عامل اساسی برای واگذاری حق خويش و حكومت بيان میكرد واين دو را موجب رفع تكليف نهاده شده بر دوش خود، برای رهبری امت بر میشمرد؛ اما آن گاه كه يار و ياور يافت و دين را در خطر نابودی ديد، به وظيفه خويش قيام كرد تا آن كه شهيد شد.
موقعيت امام حسن(ع) در اين زمينه، درست شبيه موقعيت پدر بزرگوارش بود، با اين تفاوت كه او در آغاز، به واسطه حمايتهای مردمی و بيعت آنان حجت را بر خويش تمام شده يافت و بلافاصله پس از بيعت مردم، عزم خويش را برای جنگ با معاويه وتشكيل يك حكومت اسلامی در سراسر جامعه اسلامی جزم كرد؛ ولی آن گاه كه با خيانت ياران و لشكريانش وكسانی كه تا پيش از آغاز جنگ، مشتاقانه طالب جنگ بودند، روبهرو شد و جنگ با معاويه را مساوی با نابودی دين و شيعيان ديد، صلح و دست كشيدن از حكومت را برای حفظ دين برگزيد، ولی با اين حال، باز هم در اين امر ترديدی نداشت كه معاويه بر باطل و خود بر حق است و خلافت مربوط به اهل بيت است.
اين سه مطلب در سخنان آن حضرت، در مقابل كسانی كه به صلح او اعتراض میكردندويا مانند معاويه، اين مسأله را مطرح میكردند كه آن حضرت خويشتن را شايستهخلافت نمیدانسته و بدين علت، از آن كنارهگيری كرده، بيان شده است. زمانی امامنه تنها خويشتن را بی ياور میداند، بلكه پس از زخم خوردن از آنان میگويد: اينان گمانمیكنند كه شيعه و ياور منند، در حالی كه قصد دارند مرا بكشند يا تحويل معاويه دهند.[39]
آن حضرت هم چنين پس از صلح، ضمن تشبيه موقعيت خويش به موقعيت هارون پس از رفتن حضرت موسی(ع)، موقعيت رسول خدا(ص) در مكه پيش از هجرت وموقعيت حضرت علی(ع) پس از رحلت آن حضرت، به معاويه خطاب میكند كه اگر يارانی میيافت، با او بيعت نمیكرد و به او تذكر میدهد كه گمان نكند من خود را برای خلافت صالح نمیدانم و صلاحيت تو را تأييد میكنم؛ بلكه من بر طبق آيات قرآن كريم و سنت رسول خدا(ص) بر مردم ولايت دارم؛ اما چون ياور ندارم، مانند جدم، پدرم و هارون در وسعت هستم؛ زيرا امت ما را ترك كردهاند و باديگران بيعت كرده اند:
ايهاالناس! انّ معاوية زعم انّی رأيته للخلافة اهلاً و لم ارنفسی لها اهلأ و كذب معاوية انا اولی الناس بالناس فی كتاب اللّه و علی لسان نبی اللّه... و قد جعل اللّه هارون فی سعة حين استضعفوه و كادوا يقتلونه و لم يجد عليهم اعوانا و قد جعل اللّه النبی فی سعة حين فرّ من قومه لمّا لم يجد اعوانا عليهم كذلك انا و ابی فی سعة من اللّه حين تركتنا الامة و بايعت غيرنا و لم نجد اعوانا.[40]
اين روايت، به صراحت دلالت دارد كه آن حضرت، بر اساس نصب الهی، خود را خليفه جامعه اسلامی میداند و حتی پس از صلح امام با معاويه نيز با اين كه مردم و حتی آن حضرت، با او بيعت كردند، ولی معاويه غاصب حق ايشان است كه به علت سستی امت، از دست امام خارج شده و در دست ديگران قرار گرفته است. اين مسألهای است كه آن حضرت، در روايت ديگر، ضمن رد صلاحيت معاويه برای خلافت و با استشهاد به آيات طهارت و مباهله و احاديث مختلف، به آن تصريح میكند:
و انّ معاوية زعم لكم انی رأيته للخلافة اهلاً و لم ارنفسی لها اهلأ فكذب معاويه نحن اولی بالناس فی كتاب اللّه و علی لسان نبيه و لم نزل اهل البيت مظلومين منذ قبض اللّه نبيه فاللّه بيننا و بين من ظلمنا حقنا و توثب علی رقابنا.[41]
در روايت ديگری، امام ضمن بر شمردن فضايل خويش و صفات خليفه بر حق، كه در اهل بيت و ائمه(ع) متجلی است، اين مطلب را به شكل ديگری بيان میكند:
ويلك يا معاوية انما الخليفة من سار بسيرة رسول اللّه وعمل بطاعة الله و لعمری انّا لاعلام الهدی و منار التقی لكّنك يا معاوية ممن اباد السنن و احيا البدع واتخذ عباد اللّه خولا...[42].
شورايی بودن خلافت در نزد امام حسن(ع)
در عهدنامه صلحی كه امام حسن(ع) با معاويه بست، جملهای وجود دارد كه حكايت از اين دارد كه آن حضرت انتخاب خليفه را در جامعه اسلامی برعهده شورای مسلمانان میداند؛ زيرا آن حضرت شرط میكند كه معاويه كسی را جانشين خود نكند و خلافت، پس از او بر عهده شورای مسلمانان باشد. پس جای اين پرسش وجود دارد كه اين مطلب، چگونه با اعتقاد آن حضرت به نصب حاكم سازگار است؟
پاسخ اين پرسش، تا حدود زيادی از مباحث قبل روشن میشود؛ زيرا دلايل بسياری مطرح شد كه آن حضرت حكومت را حق الهی خويش میدانست و حتی پس از واگذاری حكومت به معاويه نيز بر آن تأكيد میكرد و به دلايل مختلف نمیتوانست حكومت را برایخويش در صلح نامه شرط كند و بهترين شرط برای محكوم كردن معاويه، همين شرطواگذاری حكومت، پس از معاويه به شورای مسلمانان بود كه مقبوليت عمومی نيزداشت.
اما آن چه در اين جا بايد مطرح كنيم، اين است كه اين شرط، هيچ منافاتی با حكومت بر اساس نص الهی ندارد، زيرا همان طور كه بارها گفتهايم، حكومت اگر چه بر اساس نص الهی باشد، بدون توجه و مقبوليت مردمی نمیتوان حكومت عادلانهای كه خواست ائمه(ع) بوده است، ايجاد كرد و آنان بدون گرايش مردم همان طور كه تاريخ گواهی میدهد نمیتوانسته به امر حكومت، هر چند وظيفه الهی آنان باشد، قيام كنند، مگر اين كه بخواهند هم چون ديگر حكومتها به ظلم و تعدی دست بزنند. بدين ترتيب، در هر حكومت عادلانهای، مردم و خواست آنان، از اركان حكومت محسوب میشود و در حكومتی كه بايد بر اساس نص الهی تحقق يابد نيز مردم بايد به وظيفه خويش آگاه باشند و باتجمع برگرد شخصی كه خداوند او را منصوب كرده، حكومت الهی را تحقق بخشند.
با توجه به اين مطلب، اگر امام حسن(ع) و حتی حضرت علی(ع) مردم را به شورای مسلمانان فرا میخوانند، آيا چه انتظاری از نمايندگان جامعه اسلامی دارند و اگر شورايی از مسلمانان تشكيل شود و آنان بخواهند درباره امری از امور جامعه اسلامی تصميم بگيرند، آيا میتوانند نظری در برابر نص و فرمان خداوند و رسولش ابراز كنند و يا وظيفه آنان اين است كه نخست بررسی كنند كه اگر در موضوع مورد بحث، نص و فرمانی از سوی خداوند وجود دارد، به آن عمل كنند واگر نيافتند يا دليلی يافتند كه آنان را در آن مورد، صاحب اختيار قرار داده، خويشتن درباره آن تصميم بگيرند؟
پس اگر امام حسن(ع) حكومت پس از معاويه را برعهده شورای مسلمانان قرار میدهد، به اين معنا نيست كه به آنان اجازه میدهد كه در برابر نص الهی، به انتخاب حاكم بپردازند،بلكه اگر شورايی واقعی از مسلمانان صاحب رأی تشكيل شود، آنان موظفند همهابعاد مسأله را بررسی كنند و اگر از سوی خداوند و رسولش نصی بر تعيين كسی برایحكومت نيافتند و مشخص شد كه امر حكومت به آنان واگذار شده است، آن گاه به انتخاب حاكم بپردازند.
حال اگر چنين شورايی تشكيل میشد و اگر پس از رحلت رسول خدا (ص) چنين شورايی تشكيل شده بود حضرت علی(ع) و ديگر ائمه با حضور در آن شورا میتوانستند با يادآوری نصوص پيامبر اكرم (ص) بر امت و حاكميت خويش، مردم را به وظيفه الهی خويش آگاه سازند و جامعه اسلامی را در اين باره به راه راست هدايت كنند. بنابراين واگذری امر حكومت و حاكم جامعه اسلامی به شورای مسلمانان، هيچ تلازمی با انتخاب حاكم از سوی آنان و منافاتی با اعتقاد به الهی بودن و وجود نص درباره حاكم ندارد و اقدام امام حسن(ع) نشان دهنده اعتقاد آن حضرت به انتخاب حاكم توسط شورا نيست.
3. رفتار امامان(ع) با حاكمان معاصر خويش
مسأله خلافت و حكومت، پس از رحلت پيامبر اكرم (ص) به گونهای تحقق و استمرار يافت كه ائمه معصومين(ع) در طول زندگی خويش، هر يك به نوعی با مسئله حكومت جامعه اسلامی درگير بودند. اين مسأله، خواه ناخواه موجب شد كه آنان ارتباط خاصی با حكومتهای هم عصر خويش داشته باشند؛ زيرا موقعيت ممتاز اجتماعی آنان به گونه ای بود كه نه تنها حكومتها نمیتوانستند آن را ناديده بگيرند، بلكه همواره در اين باره، حساسيت داشتند، حساسيتی كه درگيریهای خونين و زندان و شهادت معصومين(ع) را در پی داشت.
ريشه يابی رابطه خاص امامان معصوم(ع) با حكومتهای معاصر خويش، كه به شهادت تاريخ، هيچ گاه دوستانه نبوده است، زمينه بسيار خوبی برای شناخت نگرش آنان به امر حكومت جامعه اسلامی ايجاد میكند. چه سرّی در كار بوده است كه حكومتهای مختلف هم عصر معصومين(ع) يا از سوی آنان تهديد به نابودی شده اند و يا حكومتها با احساس خطر از سوی آنان همواره ايشان را تحت نظر داشته و با كوچكترين شبههای آنان را به زندان میانداخته و يا به شهادت میرساندهاند، امری كه به هر حال، برای حكومتها خطر آفرين بود و زمينه نابودی حكومتشان را فراهم میساخت و روشنترين نمونه آن، شهادت امام حسين(ع) به دست يزيد است كه قيامهای نشأت گرفته از آن، نه تنها حكومت خود او بلكه سلسله اموی را نابود كرد.
دو احتمال برای تقابل و تضاد معصومين(ع) با حكومتهای هم عصر خويش مطرح است: ممكن است اعتراض آنان تنها به چگونگی رفتار ظالمانه حكومتها بوده است؛ يعنی چون آنان با عمل ظالمانه اين حكومتها مخالف بودند، به مقابله با آنها میپرداختند، به گونهای كه اگر همان حاكمان، رفتاری عادلانه در پيش میگرفتند، حتی ممكن بود مورد تأييد معصومين(ع) نيز قرار گيرند. احتمال ديگر اين است كه ايشان به اصل مشروعيت اين حكومتها اعتراض داشتند و چگونگی شكلگيری آنها را ظالمانه میدانستند كه حتی رفتار عادلانه اين حكومتها نيز نمیتوانست به آنها مشروعيت بخشد. هر چند اين امر، منافاتی با اين ندارد كه رفتار ظالمانه اين حكومتها نيز مطرود باشد و معصومين(ع) با آن مقابله كنند؛ ولی اين تنها بعدی از مخالف آنان را بيان میكند، نه اصل و ريشه آن را. بنابراين، احتمال اول، مقابله با رفتار ظالمانه را ريشه و اساس مخالفت معصومين(ع) با حكومتهای هم عصر خويش میداند و احتمال دوم، آن را يكی از فروع میداند و ريشه مخالفت را در نامشروع بودن اين حكومتها جست جو میكند. البته بايد بررسی كرد كه اگر معصومين(ع) حكومتهای معاصر خويش را نامشروع میدانستند، چه دليلی برای اين امر مطرح میكردند و از چه جهت، آنها را نامشروع میدانستند.
در اين جا گفتنی است كه طبق بعضی نظريات، قيامها و شهادت معصومين(ع) به هيچ وجه، رنگ مخالفت با حكومتها و يا اصلاً دخالت در امور اجتماعی ندارد؛ مانند نظريهای كه شهادت معصومين(ع) را ناشی از حسادت شخصی حاكمان میداند كه آنان نمیتوانستند رتبه و مقام معنوی و اجتماعی ائمه(ع) را تحمل كنند.
ما از پرداختن به اين نظريات صرفنظر میكنيم؛ زيرا با مرور اجمالی در زندگی و سخنان امام حسين(ع) و سيره معصومين(ع) روشن میشود كه خود آن حضرت، هدف از قيامش را اصلاح امت جدش و امر به معروف و نهی از منكر معرفی میكند و اگر حكومتهای مختلف، منزلت و موقعيت معصومين(ع) را خطری برای حكومت خويش نمیدانستند، هرگز چنين انگيزهای بر اثر حسادت شخصی برايشان حاصل نمیشد كه با درگيری با آنان حكومت خويش را با خطرات گوناگون مواجه كنند. از سوی ديگر، در ضمن بخشهای آينده، روشن میشود كه همه معصومين(ع) به گونهای در امور اجتماعی و سياسی دخالت میكردند و امام حسين(ع) نيز قيام كرد و كشته شد، نه اينكه بدون هيچ اقدامی قربانی حسادت حاكمان شود.
الف. امام علی(ع) و خلفا
از نخستين اقدامات حضرت علی پس از برعهده گرفتن خلافت، پاك سازی و بركنار كردن اميران و حاكمانی بود كه از سوی خلفای پيشين گمارده شده بودند. يكی از مشهورترين اين اميران، معاويه بود كه بر منطقه شام تسلط داشت و حتی در ذهن خويش خلافت جامعه اسلامی را میپروراند. بسياری از ياران حضرت علی(ع) اين اقدام آن حضرت درباره معاويه را نمیپسنديدند و پيشنهاد میكردند كه فعلاً معاويه را در مقام خويش ابقا كند تا در زمان مناسب، اين كار به سادگی انجام شود؛ اما امام در برابر اين پيشنهاد، مقاومت نشان داد و آن را نپذيرفت و بلافاصله با نصب حاكم جديدی برای شام، معاويه را عزل كرد.
آيا میتوانيم اين اقدام امام را بر بی سياستی آن حضرت حمل كرده و بگوئيم كه مسألهای را كه بسياری از ياران آن حضرت درك میكردند و خطر برخورد با معاويه را برای حكومت آن حضرت، يادآور میشدند، برای آن حضرت قابل پيش بينی نبود؟ اين مطلبی است كه به هيچ وجه پذيرفتنی نيست و تحليلهای موشكافانه آن حضرت در امور مختلف اجتماعی و سياسی، اين احتمال را رد میكند. حتی خود آن حضرت، در برابر اين عقيده كه عدهای به آن دامن میزدند كه معاويه سياستمدار است، ولی امام علی(ع) سياستمدار نيست، موضعگيری كرده و فرمود:
و اللّه ما معاوية بادهی منّی و لكن يغدر و يفجر و لو لا كراهية الغدر لكنت من ادهی الناس...[43] به خدا معاويه از من زيركتر نيست؛ ولی او فريب میدهد و گناه میكند و اگر زشتی فريب نبود، همانا من از زيركترين مردم بودم.
پس با اين كه آن حضرت به خطر عزل معاويه برای حكومت خويش واقف بود، بايد مسألهای اساسی و نه جزئی و قابل اغماض وجود داشته باشد كه به چنين كاری دست زده و خطرهای ناشی از آن را نيز پذيرا شده است. اين اقدام امام را بايد در قياس با رفتار ديگر ايشان در شورايی سنجيد كه برای انتخاب خليفه پس از عمر تشكيل شد. در آن شورا، آن حضرت از پذيرش خلافت، به شرط عمل به سيره دو خليفه پيش از خويش امتناع كرد و كتاب و سنت پيامبر اكرم (ص) را برای عمل خويش كافی دانست[44] و بدين ترتيب، زمينه انتقال خلافت به عثمان، كه اين شرط را پذيرفت، فراهم گرديد.
اقدام امام علی(ع) در آن شورا برای كسانی كه امور را از جنبه ظاهری میسنجد، هرگز قابل درك نيست. ابن ابی الحديد با تعجب بسيار از اين اقدام آن حضرت، میگويد: نمیدانم چه چيزی مانع آن حضرت شد كه در برابر درخواست عبدالرحمن پاسخ مثبت دهد، در حالی كه او به شدت پيش از آن، در طلب خلافت بود. او میتوانست در آن جا پاسخ مثبت دهد و بعد نيز او حاكم بود و كسی نمیتوانست از او بازخواست كند كه چرا به سيره شيخين عمل نكردی و او به راحتی میتوانست آن گونه كه خود میخواهد، حكومت كند.[45]
اما اگر به سيره حضرت علی(ع) در برابر خلافت پس از رحلت پيامبر اكرم (ص) نگاهی اجمالی بيندازيم، در میيابيم كه اين دو اقدام امام نيز اصولی و هم سو با اقدامات قبلی و تفسير كننده روايات متناقضی است كه اهل سنت درباره موضعگيری آن حضرت، پس از سقيفه نقل كردهاند. بعضی روايات حكايت از اين دارد كه امام علی(ع) پس از سقيفه، با رضايت كامل، حكومت خلفا را پذيرفت و همكاری بسيار مؤثری برای پيشبرد حكومت آنان داشت؛[46] اما روايات بسيار ديگری حكايت از اين دارد كه آن حضرت، حدود هفت ماه از بيعت با ابوبكر استنكاف كرد و در اين مدت، به همراهی حضرت زهرا و حسنين(ع) به در خانه انصار میرفت و طلب ياری میكرد[47] و در موقعيتهای گوناگون، حق خويش درباره خلافت رابيان میكرد و سرانجام، با اكراه و اجبار بيعت كرد. اين عمل آن حضرت، آن قدر در ميان صحابه معروف بوده است كه عمر يكی از دلايل عدم نصب امام به جانشينی خويش را حرص بر خلافت بر شمرد[48] و خود آن حضرت نيز در نهج البلاغه، اين تهمت را نقل و رد میكند.[49] استنكاف از بيعت با خلفا، در زمان عثمان نيز تكرار میشود. پس از اينكه عبدالرحمن با عثمان بيعت میكند و مردم نيز از او تبعيت میكنند، امام حاضر به بيعت نشد و سرانجام، با اجبار وتهديد به كشته شدن بيعت كرد و حتی وقتی مقداد و عمار به امام پيشنهاد جنگ دادند، اين پيشنهاد مورد توجه قرار گرفت؛ ولی پاسخ آن حضرت، اين بود كه ياوری ندارم كه مرا همراهی كند، پاسخی كه به يارانش بعد از سقيفه داد كه اگر چهل نفر ياور مخلص داشتم، بر ضد ماجرا جويان قيام میكردم.[50]
بدين ترتيب، سيره اصولی آن حضرت، در برابر حاكمان قبل از خويش، اينگونه بوده است كه كاری انجام ندهد كه به نوعی تأييد مشروعيت آنان باشد، بلكه اقدامات بسياری انجام داد كه نفی مشروعيت آنان و حقانيت خويش برای حكومت را اثبات كند. رفتار امام در شورا وعزل معاويه را نيز بايد با توجه به همين سيره اصولی سنجيد. اگر آن حضرت در شورا اين شرط را میپذيرفت كه به سيره شيخين عمل كند؛ اين مطلب، مهر تأييدی بر خلافت آنان بود حتی اگر مانند آنان عمل نمیكرد و هيچ كس نيز به ايشان اعتراض نمیكرد كه چرا مطابق سيره شيخين عمل نكردی. اين، مسألهای است. حضرت علی(ع) حتی به قيمت در اختيار گرفتن حكومت، نمیتوانست، آن را بپذيرد؛ زيرا اين عمل، آن چنان ضربه اساسی به تفكر اصولی امام در حقانيت الهی حكومت خويش وارد میساخت كه ديگر در اختيار داشتن حكومت نيز سودی برای پیگيری هدف نداشت؛ زيرا آن حضرت، بر خلاف كسانی كه به دنبال حكومت بودند، حكومت را برای اصلاح جامعه اسلامی، اجرای احكام اسلامی و تحكيم مبانی امامت الهی میخواست، نه برای فرمانروايی بر مردم و بهره مندی از لذات دنيوی و تسلط بر مردم.
اين سيره، در مورد عزل معاويه نيز جاری است. تأييد معاويه و نصب او به امارت شام، حتی برای مدتی كوتاه، مهر تأييدی بر عملكرد خلفای گذشته و روش كسانی بود كه خلافت را برای حكومت بر مردم میخواستند، نه برای اجرای فرامين الهی و اين امری بود كه امام حتی به بهای حفظ حكومت خويش حاضر به انجام آن نبود.
پس در حقيقت، معاويه نماد راه و روش كسانی محسوب میشد كه با انحراف از مسير و خط صحيح اسلام، راه را برای امثال او باز كرده بودند تا كار به جايی برسد كه ادعای خلافت كند و حضرت علی(ع) برای توجه به اين انحراف و آشكار ساختن آن، هيچ گاه حتی با كوچكترين مظاهر آن، كه به تأييد اين مسير و روش بينجامد، موافقت نمیكرد. آن حضرت در يكی از نامههای خويش به معاويه، در پاسخ مطالبی كه او مطرح كرده بود، نخست با ترسيم شخصيت پست او در ميان مسلمانان، به او گوشزد میكند كه حق دخالت در امور حكومت جامعه اسلامی، حتی در اين حد كه رتبه و فضيلت برخی صحابه بر ديگران را بيان كند، ندارد و آنگاه مطالب مطرح شده در نامه او را پاسخ میگويد و با مطرح كردن دو آيه شريفه (و اولوا الارحام بعضهم اولی ببعض فی كتاب اللّه)[51] و (انّ اولی الناس بابراهيم للذين اتبعوه وهذا النبی و الّذين آمنوا و اللّه ولی المؤمنين)[52] خويشتن را، هم از نظر قرابت به رسول خدا و هم از لحاظ اطاعت شدن، اولی از ديگران میداند. آن گاه با توجه به نزديكی خويش به رسول خدا به بيان ماجرای سقيفه میپردازد و استدلال مهاجران به قرابت و خويشاوندی با پيامبر اكرم(ص) را موجب آن میداند كه خلافت، از آنِامام باشد نه ديگران و با اشاره به مطلبی كه در نامه معاويه آمده، مبنی بر اين كه آن حضرت با زور و اجبار و در حالی كه او را بسته بودند و میكشيدند، با ابوبكر بيعت كرده است، اين مطلب را هرگز عار و ننگ برای خويش نمیداند، بلكه مظلوميتی میداند كه در حال يقين برايش رخ داده و مؤمن اگر در چنين حالی مظلوم واقع شود، دچار نقصی نگرديده است.
نكته مهمتر در اين نامه، با توجه به اين كه مخاطب امام، معاويه است، يادآوری اين مطلب است كه مقصود من از اين استدلالها تو نيستی، بلكه مراد من غير از تو يعنی كسانی است كه تو را به امارت رسانده اند و من تنها گوشهای از آن را برای تو بيان كردم:
و هذه حجتی الی غيرك قصدها و لكنّی اطلقت لك منها بقدر ما سنح من ذكرها.[53]
اين سخن و شيوه رفتار امام با معاويه، در نامهها و سخنان مختلف، نشان میدهد كه مبارزه ايشان با معاويه از همان آغاز به عهده گرفتن خلافت، در حقيقت، مبارزه با انحراف اساسی به وجود آمده پس از رحلت رسول خدا(ص) در امر حكومت بود و معاويه مظهر اصلی اين انحراف، در زمان به خلافت رسيدن آن حضرت محسوب میشد.
در سخنان ديگر آن حضرت نيز كه درباره خلافت و حق خويش ايراد شده، به اين مطلب، يعنی انحراف بزرگ در صدر اسلام، با انحراف خلافت از مسير خود، اشاره شده است. در خطبه سوم نهج البلاغه، امام اين انحراف را در زمان آغاز آن، يعنی پس از رحلت رسول خدا اين گونه توصيف میكند:
و طفقت ارتئی بين ان اصول بيد جذاء اواصبر علی طخية عمياء يهرم فيها الكبير و يشيب فيها الصغير و يكدح فيها مؤمن حتی يلقی ربّه فرأيت ان الصبر علیهاتا احجی فصبرت وفیالعين قذی و فی الحلق شجا اری تراثی نهبا...[54]
در اين انديشه فرو رفته بودم كه با دست بريده (دست تنها) به پاخيزم يا بر محيط و شرايط ظلمانی و گمراه كننده، كه پيران را فرسوده و جوانان را پير میكند و مؤمن در آن در رنج و زحمت است تا خدايش را ملاقات كند، صبر كنم. پس نتيجه گرفتم كه صبر به عقل و خرد نزديكتر است. پس صبر كردم در حالی كه در چشم خاشاك و در گلو استخوان داشتم و مینگريستم كه ميراثم را به غارت میبرند.
در خطبه ای ديگر، آن حضرت شرايط را پس از گذشت حدود چهارده سال، هنگام به خلافت رسيدن عثمان، اين گونه بيان میكند:
فنظرت فاذا ليس لی رافد و لا ذاب و لا مساعد الا اهل بيتی فضننت بهم عن المنية فاغضيت علی القذی و جرعت ريقی علی الشجا و صبرت من كظم الغيظ علی امر من العلقم و آلم للقلب من وخز الشفار.[55]
پس در كار خويش نگريستم و چون ياور و مدافع وهمكاری جز اهل بيتم نيافتم، پس به مرگ آنان راضی نشدم و استخوان در گلو و خار در چشم، غم و غصه را فرو بردم و با فرو بردن خشم بر امری صبر كردم كه از حنظل تلختر واز تيزی شمشير، برای قلب تيزتر بود.
اين دو سخن امام، به خوبی شرايط واوضاع و احوال پيش آمده در جامعه اسلامی را با عوض شدن مسير خلافت جانشنی پيامبر اكرم (ص) تصوير میكند. چه امری رخ داده است كه حضرت علی(ع) تحمل آن را مانند تحمل استخوان در گلو و خار در چشم توصيف میكند؟ آيا صرف نرسيدن حكومت به آن حضرت، ايشان را اين گونه حزين و غصه دار كرده است؟ او كه برای همه دنيا و حكومت آن، ارزشی قائل نيست و آن چه برای او مهم و با ارزش است، آخرت، ايمان، تقوی و حيات طيبه انسانی است. پس محيط و شرايط به وجود آمده، انحرافی در مسير اسلام است كه ضربه آن بر قلب امام، از شمشير تيزتر است و آثار آن، جوانان را پير و پيران را فرسوده میسازد. اگر امام برای حق خويش تا اين اندازه تلاش میكند، بدان علت است كه رسيدن به آن را ملازم با زلال شدن راه هدايت انسانها به سوی خداوند و برطرف شدن كجرویها میداند، امری كه اگر دست كم پس از خلافت عمر اتفاق افتاده بود، میتوانست كجیها را از بين ببرد و جامعه اسلامی را به سوی سعادت واقعی سوق دهد.
بدين ترتيب، حضرت علی(ع) از همان آغاز تشكيل سقيفه، با مسير خلافت، كه راهی غير از راه درست خويش را میپيمود، مخالف بود و در طول 25 سال بركناری آن حضرت از خلافت، به هر شكل ممكن مخالفت خود را با روش و سيره خلفای حاكم در اين مدت اعلام میكرد و هرگز حاضر نبود كه در عمل يا سخن، آن را تأييد كند، حتی اگر اين سخن يا عمل، خلافت و حق آن حضرت را به ايشان باز میگرداند و يا موجب تثبيت خلافت آن حضرت میشد. يكی از عوامل مهم مخالفت با معاويه نيز اين بود كه هر نوع تأييدی در اين زمينه، تأييد رفتار و سيره خلفای پيش از او محسوب میشد.
پرسش و پاسخ درباره اقدام نكردن امام علی(ع) برای خلافت
با توجه به آن چه گذشت، ممكن است اين پرسش در ذهن خواننده شكل گيرد كه اگر حضرت علی(ع) انحراف مسير خلافت را انحرافی اساسی میدانست و به اين علت، هرگز حاضر به تأييد آن نبود، چرا در همان آغاز شكلگيری فتنه، به صورت قاطعتری عليه آن اقدام نكرد؟ چرا در طی مدت طولانی قبل از به دست گرفتن خلافت، اين كار را انجام نداد؟ چرا شمشير به دست نگرفت و در برابر كسانی كه به وجود آورنده اين انحراف بودند، نايستاد و تنها نارضايتی خويش از مسير خلافت را با بيعت نكردن به صورت اختياری و تأييد نكردن خلفای پيش از خود نشان داد؟
پاسخ به اين پرسش در روايات ائمه آمده است. امام باقر(ع) از بين رفتن اساس اسلام و ارتداد همه مردم را علت اين امر بيان میكند:
انّ الناس لمّا صنعوا ما صنعوا اذا بايعوا ابابكر لم يمنع امير المؤمنين من ان يدعو الی نفسه الانظراً للناس و تخوفا عليهم ان يرتدّوا عن الاسلام فيعبدوا الاوثان و لايشهدوا ان لا اله الاّ اللّه و انّ محمداً رسول اللّه و كان الاحبّ اليه ان يقرّهم علی ما صنعوا من ان يرتدّوا عن جميع الاسلام وانّماهلك الذين ركبوا ما ركبوا فامّامن لم يصنع ذلك و دخل فيما دخل فيه الناس علی غير علم و لا عداوة لاميرالمؤمنين فانّ ذلك لايكفره و لايخرجه عن الاسلام و لذلك كتم علی امره و بايع مكرها حيث لم يجد اعوانا.[56]
اين حديث به خوبی روشنگر وضعيت حضرت علی(ع) پس از رحلت رسول خدا است و اولا بيان كننده اين مطلب است كه عدهای از سر دشمنی و عداوت، در صدد غصب خلافت برآمدند و در اين راه، حتی حاضر به نابودی اسلام بودند. ثانياً حاكی از اين است كه آن حضرت به اندازه كافی ياور نداشت كه بتواند بر فضای حاكم غلبه كند و بدون خون ريزی، بر امور مسلط شود. ثالثاً روشن میكند كه جنگ و خون ريزی و درگيری در آن زمان، هر چند به پيروزی امام نيز میانجاميد، نابودی اصل اسلام را در پی داشت و همين امر علت اصلی اعراض آن حضرت از حق خويش و بيعت با اكراه بود. اگر امام از حق خويش دست بر میداشت، هر چند انحرافی بزرگ در اسلام به وجود میآمد، اما ظاهر و صورت اسلام باقی میماند و همين ظاهر، موجب نجات بسياری از مردم میشد كه بدون دشمنی به جو غالب گرويدند؛ ولی اگر صورت اسلام از بين میرفت، ديگر چيزی باقی نمیماند و همه مردم منحرف میشدند. از سوی ديگر، اگر چيزی از اسلام باقی نمیماند، حضرت علی(ع) حكومت جامعه اسلامی را برای چه چيز میخواست؟ ايشان حكومت را برای هدايت مردم به صراط مستقيم و از بين بردن انحراف میخواست و با نابودی اصل اسلام، ديگر رسيدن به چنين هدفی محال بود.
در اين باره، پرسش ديگری مطرح میشود كه چرا آن حضرت، ياری ابوسفيان را رد كرد و آنگاه كه او به امام پيشنهاد بيعت داد و گفت: «مدينه را از لشكريان پر میكنم» آن را نپذيرفت؟[57] و چرا پيشنهاد ابن عباس را نپذيرفت كه به آن حضرت گفت: «اگر من با شما بيعت كنم، مردم نيز میگويند: عموی پيامبر بيعت كرده است و آنان نيز به اين علت بيعتمیكنند»؟[58]
پاسخ اين پرسش، با توجه به سيره حضرت علی(ع) در حكومت و پاسخ ايشان در اين باره، روشن میشود. همان طور كه بارها تكرار شد، آن حضرت هيچگاه حكومت را برای تسلط بر مردم و قدرت طلبی نمیخواست، بلكه آن را برای برپايی عدل و قسط در جامعه و تكامل انسانها و سعادت جامعه اسلامی میخواست. اين نگرش به حكومت، هرگز با استمرار و ياری از شخصی مانند ابوسفيان، كه به علت خصلتهای قبيلهای مايل بود قبايل معروف قريش خلافت را در دست گيرند، سازگار نبود. از سوی ديگر، اگر حضرت علی(ع) با حمايت شخصی مانند ابوسفيان، حكومت را در دست میگرفت، تحت تسلط او و هم فكرانش قرار میگرفت و اين امری است كه امام هيچ گاه به آن راضی نبود. از اين رو، در پاسخ به او فرمود:
انك تريد امرا لسنا من اصحابه و قد عهد الیّرسول اللّه صلی الله و عليه و آله عهداً فاناعليه.[59]
تو طالب چيزی هستی كه ما به آن تمايلی نداريم و پيامبر اكرم با من پيمانی بسته است كه من بر پيمان خويش هستم.
متن اين پيمان، كه آن حضرت در اين جا از آن سخن میگويد: در روايات ديگر آمده است. ايشان میفرمايد: پيامبر اكرم به من گفت:
يا علی لك ولاء امّتی فان ولّوك فی عافية و اجمعوا عليك بالرضا فقم بامرهم و ان اختلفوا عليك فدعهم و ما فيه فاّن الله سيجعل لك مخرجا فنظرت فاذا ليس لی رافد و لا معی مساعد الا اهل بيتی فضننت بهم عن الهلاك و لو كان لی بعد رسول الله عمی حمزه و اخی جعفر لم ابايع مكرها...[60].
از اين سخن و سيره آن حضرت، هم چنين روشن میشود كه حكومت امام بايد با پشتيبانی سران و بزرگان جامعه اسلامی، از مهاجران و انصار تحقق میيافت و آن حضرت نمیخواست صرفاً با پشتيبانی ابن عباس و اهل بيتش جنبه قبيله ای و عشيرهای پيدا كند؛ زيرا آن حضرت دلايل و شواهد كافی برای رسيدن به حكومت و پذيرش آن از سوی مهاجران وانصار دراختيار داشت و میدانست كه همگان از اين دلايل آگاهند و اگر بخواهند به سوی حق حركت كنند، راهی جز پذيرش و تسليم خلافت به آن حضرت ندارند. به همين علت، در پاسخ به ابن عباس، كه از حال و هوای جامعه، پس از رحلت پيامبر اكرم (ص) و حتی پيش از تشكيل سقيفه آگاه بود و از آن حضرت خواست تا بيعت او را بپذيرد، فرمود:
من يطلب هذا الامر غيرنا.[61]
چه كسی غير از ما در پی اين امر است؟
و نيز فرموده است:
اصلاً به ذهن من خطور نمیكرد كه خلافت را از اهل بيت واز من دور گردانند.[62]
از سوی ديگر، پیگيریهای امام درباره خلافت، برای او بسيار خطرناك و احتمال كشته شدن ايشان نيز بسيار قوی بود. هر چند او از شهادت نمیهراسيد، بلكه مشتاق آن بود، ولی كشته شدن ايشان در آن اوضاع و احوال، باعث هدر رفتن خونش میشد، بدون اين كه ثمری داشته و وظيفه خويش را در آشكار كردن خط هدايت، پس از رسول خدا و جنگ با مارقين و ناكثين و قاسطين انجام داده باشد؛ همان گونه كه سعدبن عباده به علت بيعت نكردن كشته شد. از برخی روايات مشخص میشود كه احتمال كشته شدن برای آن حضرت، نه تنها پيش از بيعت اجباری با ابوبكر وجود داشته،[63] بلكه تا هنگام به خلافت رسيدن آن حضرت نيز وجود داشته است. ابن ابی الحديد با تعجب از استاد خويش پرسيد كه چگونه حضرت در اين مدت طولانی پس از رحلت رسول خدا، با وجود شعله ور بودن خشم دشمنانش زنده ماند؟ و استادش پاسخ میدهد كه او خويشتن را از يادها برد و به عبادت و قرآن مشغول شد و اگر اين گونه رفتار نمیكرد، حتماً كشته میشد.[64]
سؤال ديگری در اين ميان مطرح است كه تاريخ حكايت از همكاری حضرت علی(ع) با خلفا دارد و راهنمايیهای آن حضرت به عمر و عثمان معروف است و طبق بعضی روايات،[65] امام خويشتن را يارو ياور ابوبكر معرفی میكند. اين امور چگونه با نامشروع بودن حكومت آنها قابل جمع است؟
پاسخ اين پرسش، در همين خطبه، كه در شرح نهج البلاغه نقل شده، آمده است. آن حضرت علت بيعت خويش با ابوبكر و اطاعت از او را خطری میداند كه اسلام را تهديد میكرده است:
فامسكت يدی و رأيت انی احق بمقام محمد فی الناس ممّن تولی الامر من بعده فلبثت بذاك ماشاء الله حتی رأيت راجعة من الناس رجعت عن الاسلام يدعون الی محق دين اللّه و ملّة محمد فخشيت ان لم انصر الاسلام و اهله ان اری فيه ثلما او هدما يكون المصاب به علیّ اعظم من فوات ولاية اموركم... فمشيت عند ذلك الی ابی بكر فبايعته و نهضت فی تلك الاحداث حتی زاغ الباطل و زهق.[66]
دست خود را بازداشتم (بيعت نكردم) و معتقد بودم كه من به جايگاه پيامبر در ميان مردم، از ديگران كه عهده دار امور شدند، سزاوارترم. پس مدت زمانی اين گونه درنگ كردم تا ديدم كه گروهی از مردم، از اسلام بازگشتند (مرتد شدند) و به سوی نابودی دين خدا و سيره پيامبر دعوت میكردند. پس ترسيدم كه اگر اسلام واهل آن را ياری نكنم، نابود شود يا شكافی در آن پديد آيد كه مصيبت آن برايم سنگينتر از دست دادن حكومت بر جامعه اسلامی باشد...پس در اين هنگام با ابوبكر بيعت كردم و عليه اين حوادث قيام كردم تا باطل نيست و نابود شد.
همين علت، البته به طور محدودتر، در زمينه هم كاریهای آن حضرت در امور جزئی با خلفا نيز مطرح است. اگر امام در موارد بسيار، به بيان احكام شرعی میپردازد و خلفا را در اجرای احكام اسلامی تاحد توان آنان و تا آن جا كه به راهنمايیهای او گوش فرا میدادند، ياری میكند، هدفی جز پيش برد احكام اسلامی ندارد و اگر به عمر پيشنهاد میكند كه خودش در جنگ با مشركان حاضر نشود و عزت و شوكت اسلام را نگاه دارد،[67] هدفی جز سربلندی جامعه اسلامی و دين خداوند ندارد، هر چند معتقد باشد كه جامعه اسلامی از يك انحراف اساسی بهعلت انحراف مسير خلافت رنج میبرد؛ ولی اين برای آن حضرت، بدان معنا نيست كه جلوی ديگر انحرافات را نگيرد و آن چه از دستش بر میآيد، برای اعتلای جامعه اسلامی انجام ندهد.
نمونه بارز اين دلسوزی را درباره عثمان مشاهده میكنيم. با اين كه انحرافات عثمان به اندازهای بود كه حتی عموم مردم در جامعه اسلامی متوجه اين امر شده بودند و برای عزل او اقدام میكردند، ولی در اين اوضاع و احوال، باز آن حضرت به گونهای عمل میكند كه صلاح جامعه اسلامی در آن است. ايشان هيچ گاه از وضعيت به وجود آمده، قصد بهره برداری و انتقام ندارد و هر چند با معترضان به عثمان، هم عقيده است، ولی كشته شدن عثمان به دست انقلابيون را فتنه میداند كه راه كشت و كشتار را در امت باز میكند و فتنهها بر پا میسازد و حق و باطل را به هم میآميزد.[68] بدين علت، تا حد توان میكوشد تا انحرافات عثمان را از بين ببرد و انقلابيون را راضی كند و فتنه را خاموش سازد؛ ولی هيچ يك از اين اقدامات به معنای رضايت ايشان از خلافت عثمان نيست.
ب. رفتار امام حسن و امام حسين(ع) با معاويه
امام حسن(ع) زمانی خلافت جامعه اسلامی را به عهده گرفت كه حضرت علی(ع) روش خويش واهل بيت را در مبارزه همه جانبه با معاويه تاسرگونی و نابودی آن، روشن ساخته بود و همه میدانستند كه آن حضرت هرگز با معاويه سازش نخواهد كرد و او را به رسميت نخواهد شناخت. در بخش قبل، در بحث صلح امام حسن (ع) روشن شد كه آن حضرت نيز همين شيوه را در پيش گرفت و حتی پس از پايان يافتن صلح و تثبيت حكومت معاويه، باز هم برحقانيت خويش و بطلان حكومت معاويه تأكيد داشت و برای مردم بيان میكرد كه شرايط جامعه موجب شده است كه خلافت را به معاويه واگذار كند و گرنه، در باطل بودن او شكیندارد.
از سوی ديگر، ارزيابی صلح آن حضرت و شرايط مطرح شده در صلح نامه نيز روشن میسازد كه امام از اين راه، شيوه جديد مبارزه عليه معاويه را آغاز كرد. اين صلح نامه ماهيت معاويه را برای مردم بر ملا كرد و برای همه روشن ساخت كه معاويه، تنها به سلطه و پادشاهی بر مردم میانديشد و هرگز در راه تثبيت اهداف اسلام و قرآن، گامی برنخواهد داشت. سه شرط مهم در صلح نامه، نه تنها به طور لفظی از سوی معاويه انكار شد، بلكه بهطور عملی نيز خلاف آنها رواج يافت. اميران نصب شده از سوی او مأموريت يافتند توهين و سبّ حضرت علی(ع) را رواج دهند، شيعيان در همه جا تحت فشار قرار گرفتند و عدهای از آنان به شهادت رسيدند و برنامه ريزی برای جانشينی يزيد آغاز و سرانجام عملی شد.
نقض عهد از سوی معاويه، شيعيان و محبان اهل بيت را به جوش و خروش واداشت. آنان نزد امام حسن(ع) آمدند و از آن حضرت خواستند كه در برابر نقض عهد، به قيام و مبارزه برخيزد، اما هنگامی كه پاسخ منفی امام را شنيدند، گمان كردند كه امام نمیخواهد قيام كند، در حالی كه شرايط برای مبارزه با معاويه مهيّا است. پس به سراغ امام حسين(ع) رفتند و از ايشان خواستند كه رهبری آنان را در مبارزه بر عهده گيرد؛ اما آن حضرت نيز با شناخت واقعی شرايطی كه برادرش با آن مواجه بود، به آنان پاسخ منفی داد و به تبيين اوضاع و احوال جامعه پرداخت و مبارزه با معاويه را بيهوده دانست:
ليكن كل امریء منكم حلسا من احلاس بيته مادام هذا الرجل حيّا فان يهلك و انتم احياء رجونا ان يخيّر اللّه لنا و يؤتينا رشدنا و لا يكلنا الی انفسا. انّ اللّه مع الذين اتقوا والذين هممحسنون.[69]
هر كس در خانه خود مسكن گزيند تا زمانی كه اين مرد (معاويه) زنده است. پس هر گاه او بميرد و شما زنده باشيد، اميد است كه خداوند برای ما خير و خوبی پيش آورد و رشد ما را عنايت كند و ما را به خويشتن واگذار نكند. همانا خداوند با متقين و محسنين است.
پاسخ امام حسين(ع) به قيام بر عليه معاويه پس از شهادت برادرش، تأييد كننده اين مطلب است و نشان میدهد كه پاسخ منفی امام، در زمان حيات برادرش، تنها برای رعايت حرمت برادر و امامت او نبوده است. آن حضرت در پاسخ نامه شيعيانش در كوفه، بر همان مطلب تأكيد كرد كه در زمان برادرش به آنان داده بود:
انّی لارجو ان يكون رأی اخی فی الموادعه و رأيی فی جهاد الظلمة رشداً و سددا فالصقوا بالارض و اخفوا الشخص و اكتموا الهدی و احترسوا من الاظنّاء مادام ابن هند حيا فان يحدث به حدث وانا حیّ ياتكم رأيی ان شاء اللّه.
اميد اين دارم كه نظر برادرم در ترك جهاد و نظر من در جهاد با ستمكاران هر دو رشد و صحيح باشد. پس دست نگهداريد و خود را مخفی سازيد وخواسته خويش را كتمان كنيد و از گمان دشمنان پرهيز كنيد در مدت زمانی كه معاويه زنده است. پس اگر برايش اتفاقی افتاد و من زنده بودم، نظرم را به شما خواهم رساند اگر خداوند بخواهد.
بدين ترتيب، امام حسن(ع) از آغاز خلافت، همان راه پدربزرگوارش را برای نابودی معاويه در پيش گرفت ومردم را در اين راه بسيج كرد؛ اما اصحاب ايشان كسانی نبودند كه عزم جدی برای جنگ داشته باشند، مگر گروه اندكی از شيعيان مخلص. به همين علت، وقتی امام متوجه خيانت و نامه نگاری آنان به معاويه شد، برای حفظ جان شيعيان مخلص خود، راه صلح را در پيش گرفت؛ اما همواره بر اين امر تأكيد میكرد كه خلافت متعلق به اهل بيت و او است و معاويه بر باطل است و اگر شرايط مساعد بود، به مبارزه نظامی با او بر میخاست:
كتب جوابا لمعاويه: انمّا هذاالامرلی و الخلافة لی و لاهل بيتی و انها لمحرمة عليك و علی اهل بيتك سمعته من رسول اللّه و اللّه لو وجدت صابرين عارفين بحقی غير منكرين ما سلّمت لك و لا اعطيتك ما تريد.[70]
امام حسن(ع) در پاسخ معاويه نوشت: اين امرمال من است و خلافت متعلق به من واهل بيت است و از رسول خدا(ص) شنيدم كه فرمود: خلافت بر تو و خاندانت حرام است. به خدا اگر انسانهايی صابر و آشنا به حق خود، كه معرفت خويش را انكار نمیكردند، میيافتم، آن را تسليم تو نمیكردم و به خواست تو عمل نمینمودم.
آن حضرت، اين مبارزه را در متن صلح نامه نيز پیگيری كرد و شرايط آن را بهگونهایتنظيم كرد كه معاويه را رسوا و ماهيت ضد اسلامی و انسانی او را برای همه آشكارسازد.
ج. ائمه(ع) و مبارزه با سلاطين
سيره ائمه معصومين(ع) در برابر حكومتهای هم عصر خويش نشان میدهد كه آنانازهر وسيلهای برای مبارزه با آنها استفاده میكرده اند، هر چند كه در زمانهایمختلف،شيوه مبارزه ايشان متفاوت بوده است. شيوه مبارزه ائمه(ع) را میتوان به دو دسته مستقيم و غير مستقيم تقسيم كرد. در مبارزه مستقيم، به روشنگری صريح درباره ماهيت حكومتهای وقت و حتی در مواردی به براندازی آنها اقدام میكردند. مبارزه غير مستقيم آنان استفاده از هر روشی بود كه غير مستقيم، به نفی مشروعيت و تضعيف حكومتها منجر شود.
بررسی اين دو روش مبارزه میتواند روشن سازد كه مبارزه آنان با حكومتها بر چه مبنا و اساسی بوده است و آيا صرفاً به اين علت بوده است كه اين حكومتها در روش خويش عادلانه رفتار نمیكردند يا غير از اين، علل ديگری نيز دخالت داشت كه ماهيت آنها را ظالمانه میساخت، به گونهای كه هرگز اصلاحپذير نبودند. پيش از پرداختن به اصل مبحث، گفتنی است كه ائمه(ع) از يك اصل پنهان كاری، به نام تقيه، در برابر حكومتهای وقت استفاده و اصحاب خويش را به رعايت آن سفارش میكردند. در بحثهای پيشين گذشت كه حضرت علی(ع) برای حفظ جان خويش از همين روش استفاده میكرد، امام حسين(ع) اصحاب خويش را به كتمان و مخفی كاری توصيه میكرد و امام باقر(ع) نيز به ابابصير توصيه میكند كه در جامعهای كه حكومت آن در دست افراد ناحق و هوس باز است، در ظاهر، هم چون ديگران و در باطن، مخالف آنان عمل كنيد:
خالطوهم بالبرانية و خالفوهم بالجوانية اذا كانت الامرة صبيانيه[71]
توجه به اين نكته درباره تقيه، لازم است كه تقيه يك ضرورت است و امری مستمر و دائم محسوب نمیشود. بنابراين، ممكن است امری در يك زمان، جزء موارد تقيه باشد و در زمان ديگر نباشد. از اين رو، ائمه(ع) در مواردی هم كاری با حكومتها را برای اصحاب خويش مجاز میدانستند و در مواردی آنان را از آن بر حذر میداشتند. همين طور گاهی حفظ سرّ امامت خويش را خواستار میشدند؛ ولی در موارد ديگر، آشكارا به تبيين آن میپرداختند بدين ترتيب، موارد تقيه در زمانها و مكانهای مختلف، متفاوت میشود و بدين علت است كه در روايت، تشخيص مورد آن را برعهده اشخاص گذاشتهاند كه چه امری بايد پنهان بماند و چه امری نه.
1. مبارزه مستقيم
همان طور كه گذشت، سيره ائمه(ع) درمبارزه مستقيم با حكومتها به دو شكل متجلی شده است:
1. قيام و مبارزه مسلحانه برای براندازی حكومت. اين روش مبارزه را در سيره امام علی و امام حسن(ع) در براندازی حكومت معاويه بررسی كرديم و حتی از تصميم حضرت علی برای براندازی حكومت عثمان سخن گفتيم. هم چنين آن را در سيره امام حسين(ع) مشاهده میكنيم كه درباره آن بحث خواهيم كرد.
2. تبيين و روشنگری درباره ماهيت حكومتها در جهت نفی مشروعيت و پشتوانه اجتماعی ومعنوی آنها.
اينك بحث درباره مبارزه ائمه(ع) با حكومتها را در قالب اين دو روش ادامه میدهيم.
قيام حسينی، تكميل كننده هدف امام علی(ع)
در گفتار پيشين بيان شد كه مبارزه بدون انعطاف حضرت علی(ع) عليه معاويه، در حقيقت، مبارزه با سيره عملی حكومتی بود كه پس از رسول خدا (ص) تحقق يافته و ثمرهای هم چون معاويه را به بار آورده بود و آن حضرت برای اين كه نشان دهد اين سيره را هرگز به رسميت نمیشناسد، يك لحظه نيز در برابر معاويه كوتاه نيامد و او را تأييد نكرد. پس از ايشان امام حسن(ع) كار نيمهتمام پدر را پیگيری كرد؛ ولی شرايط، همچون زمان پدر، توفيق تكميل اين هدف را به ايشان نداد.
پس از شهادت امام حسن(ع) و حتی پيش از آن، چشمهای گروهی از شيعيان، كه از اوضاع جامعه خشنود نبودند، به سوی امام حسين(ع) دوخته شده بود تا او را به قيام عليه معاويه وا دارند؛ ولی از آن جا كه سيره ائمه(ع) در شرايط يك سان، به يك سنوال است، آن حضرت نيز در هر دو زمان، شيعيان را به صبر و تقيه سفارش كرد و آنان را آگاه ساخت كه تا معاويه زنده است، قيام و مبارزه امكان ندارد و به مقصود نمیرسد؛
اما اقدامات آن حضرت پيش از مرگ معاويه و پس از آن نگرش و هدف آن امام، از قيام و حكومت جامعهاسلامی را روشن میكند و نشان میدهد كه قيام ايشان تكميل كننده هدف حضرت علی(ع) و هم سو با آن است.
اولين اقدام آشكار آن حضرت، موضعگيری سخت در برابر جانشينی يزيد بود. معاويه برای زمينه سازی بيعت برای يزيد، نامههايی به بزرگان مدينه نوشت و از آنان خواست كه در اين امر، فتنه ايجاد نكنند و با يزيد بيعت كنند. امام حسين(ع) در پاسخ اين نامه يادآور شد كه بزرگترين فتنه، حكومت معاويه است و هيچ عملی نزد ايشان با فضيلتتر از جهاد عليه او نيست.[72] پس از اين نامه نگاری، خود معاويه به مدينه آمد تا به طور حضوری از مردم مدينه برای يزيد بيعت بگيرد و بزرگان اين شهر را بترساند و كار خلافت برای يزيد را به سرانجام برساند. او در سخنرانی عمومی خويش ضمن توصيف و تمجيد از رسول خدا (ص) سعی كرد با تثبيت خلافت عمر، ابوبكر وعثمان و زير سؤال بردن خلافت حضرت علی و امام حسن(ع) و تمسك به مقدم شدن عمرو عاص بر اصحاب رسول خدا در غزوه ذات السلاسل، به تحكيم جانشينی يزيد بپردازد. در اين زمان، امام حسين(ع) در پاسخ به معاويه، ضمن بيان ضلالت و گمراهی او، حتی درباره بيان صفات پيامبر اكرم (ص) به او يادآور شد كه خلافت و حكومت، از راه وراثت، به او منتقل میشود و معاويه حق ندارد آن را به ديگری واگذار كند:
و رايتك عرضت بنا بعد هذا الامر و منعتنا عن آبائنا تراثا و لقد لعمر اللّه اورثنا الرسول ولادة، اما حججتم به القائم عند موت الرسول فاذعن للحجّة بذلك و رده الايمان الی النصف فركبتم الاعاليل وفعلتم الافاعيل و قلتم كان و يكون حتی اتاك الامر يا معاويه.[73]
در اين سخن، امام(ع) ضمن بيان اين كه قريش با احتجاج به نزديكی خود به رسول خدا(ص) پس از رحلت آن حضرت، خلافت را به دست گرفتند و انصار نيز با استدلال آنان خاضع گرديدند، همه دوران خلافت پس از آن حضرت را زير سؤال میبرد؛ زيرا خلافت حق اهل بيت است كه به واسطه قرابت با رسول خدا(ص) به آنان میرسد و ديگران با بهانههای واهی، بر آن سوار شدند و با انجام افعال ناشايست، آن را تثبيت كردند تا اين كه خلافت به دست معاويه رسيد.
چند روز پس از آن، كه معاويه دوباره برای استحكام جانشينی يزيد سخنرانی كرد و او را بهترين فرد برای خلافت معرفی نمود، امام حسين(ع) ضمن رد شايستگی يزيد، با صراحت بر اين كه تنها ايشان شايسته اين قيام است، در برابر معاويه موضعگيری كرد و اقدامات معاويه در تعيين جانشين را زير سؤال برد.[74] امام(ع) حتی در برابر اقدام معاويه برای ازدواج يزيد با همسر عبدالله بن سلام، پس از گرفتن طلاق او، عكس العمل نشان داد و آن زن را پيش از اين كه معاويه بتواند به ازدواج يزيد در آورد، به همسری خويش برگزيد و سپس او را طلاق داد تا دوباره با شوهر خويش زندگی كند.[75]
دومين اقدام امام حسين(ع) در اين زمينه، يك سال پيش از مرگ معاويه صورت پذيرفت. آن حضرت در اين سال به حج مشرف شد و در آن جا از بنی هاشم خواست تا بزرگان قريش را گرد هم آورند. سپس امام در جمع اين گروه، كه بالغ بر هفتصد نفر میشدند و دويست نفرآنان صحابی رسول خدا (ص) بودند، به تشريح آياتی پرداخت كه در حق اهل بيت نازل گرديده است و نيز سخنان رسول خدا (ص) در اين باره را نقل كرد و پس از اعتراف آنان به درستی همه آنها از آنان خواست تا هنگام بازگشت به شهر و ديار خود، هر فرد مطمئنی را يافتند، او را به سوی اهل بيت دعوت كنند و حق ايشان را در خلافت، يادآور شوند.[76]
اين سيره امام در نفی خلافت يزيد و معاويه، به عنوان نماد و ثمره خلافت، پس از رسول خدا(ص) وتأكيد بر اختصاص خلافت به اهل بيت و آن حضرت، در همين جهت، پس از مرگ معاويه و آغاز مبارزه عملی آن حضرت با يزيد نيز استمرار يافت. امام حسين(ع) پس از نامه يزيد به فرماندار مدينه و دستور به گرفتن بيعت از آن حضرت، با افراد مختلف، گفت و گو و احتجاج داشت. در همه اين سخنان، ما گوشهای از اين سيره امام را مشاهده میكنيم كه در اين جا به نقل بعضی از آنها میپردازيم.
امام حسين(ع) و فرزند زبير در مسجد پيامبر اكرم مشغول گفت و گو بودند كه فرستاده حاكم مدينه آمد و از آنان خواست تا به ديدار حاكم بروند. عبدالله به آن حضرت گفت كه نمیدانم حاكم برای چه ما را میخواهد و امام به او خبر داد كه معاويه مرده است و او میخواهد از ما برای يزيد بيعت بگيرد. سپس امام در پاسخ عبداللّه كه پرسيد: آيا بيعت میكنی، فرمود:
انی لا ابايع له ابدا لان الامر كان لی من بعد اخی الحسن فصنع معاويه ما صنع و حلف لاخی الحسن انه لايجعل الخلافة لاحد من بعده من ولده و ان يردها لی ان كنت حيا...انی لا ابايع يزيد و يزيد رجل فاسق معلن الفسق يشرب الخمر...[77]
هيچگاه با يزيد بيعت نمیكنم؛ زيرا خلافت پس از برادرم، حسن به من اختصاص داشت. پس معاويه آن چه میخواست، انجام داد و برای برادرم، حسن قسم خورد كه خلافت را در خاندان خويش موروثی نكند و آن را در صورتی كه من زنده بودم، به من برگرداند... همانا من با يزيد، كه مردی فاسق است و آشكارا گناه میكند و شراب مینوشد و...بيعت نمیكنم.
در ديدار با حاكم نيز امام ضمن رد بيعت با يزيد، بر اختصاص خلافت به او و اهل بيت تأكيد میكند:
ايها الامير انا اهل بيت النبوة و معدن الرسالة و مختلف الملائكه و مهبط الرحمة بنافتح اللّه و بمايختم و يزيد رجل شارب الخمر...و مثلی لا يبايع مثله و لكن نصبح و تصبحون و ننظر و تنظرون اينا احق بالخلافة و البيعة.[78]
در جای ديگر، آن حضرت در ديدار با مروان بن حكم، كه باچهرهای خيرخواهانه، امام را به بيعت بايزيد فرا میخواند تا به خير دنيا و دين برسد، نه تنها خلافت يزيد را زير سؤال میبرد و آن را سبب نابودی دين میداند، بلكه همه بدبختیهای جامعه اسلامی را از حكومت معاويه میداند و سخنی از پيامبر اكرم (ص) را نقل میكند كه از مردم خواسته است اگر معاويه را بر منبر او ديدند، بكشند:
انا للّه و انا اليه راجعون و علی الاسلام السلام اذا بليت الامة براع مثل يزيد ولقد سمعت جدی رسول اللّه يقول: الخلافة محرّمة علی آل ابی سفيان فاذا رأيتم المعاوية علی منبری فابقروا بطنه و قد رآه اهل المدينه علی المنبر فلم يبقروا فابتلاهم اللّه بيزيد الفاسق.[79]
آن حضرت در وصيتنامه خويش به محمد حنفيه به توضيح اهداف و روش قيام خود پرداخته و هدف از قيام خود را اصلاح امت اسلامی و روش قيام خود را همان روش جد و پدر بزرگوارش معرفی میكند:
انّما خرجت لطلب الاصلاح فی امّة جدی اريد ان آمر بالمعروف و انهی عن المنكر و اسير بسيرة جدّی و ابی علی بن ابيطالب فمن قبلنی بقبول الحق فاللّه اولی بالحق و من ردّ علیّ هذا اصبر حتی يقضی اللّه بينی بين القوم و هو خيرالحاكمين.[80]
در اين سخن امام با تصريح به اين مطلب كه هر آن چه ايشان انجام میدهد، مطابق با كاری است كه پيامبر اكرم (ص) در آغاز بعثت و نابودی مشركان وتشكيل حكومت اسلامی انجام داد و حضرت علی(ع) دراستمرار آن، با قاسطين و ناكثين و مارقين جنگيد و لحظهای انحراف از مسير اسلام و خط و سيره نبوی را تأييد نكرد، پرده از يك حقيقت الهی درباره رابطه اهل بيت و مردم برداشته است. اين رابطه، به دعوت اهل بيت و ائمه(ع) و پذيرش مردم بازگشت دارد. رابطهای كه در آن، امام و حاكم جامعه، از سوی خداوند منصوب میشود و مردم موظف به ياری او هستند؛ همان طور كه پيامبران از طريق نصب الهی معيّن میگردند و مردم همين وظيفه را در برابر آنان دارند. امام حسين (ص) با جمله «فمن قلبی...و من ردّ علیّ» میخواهد اين حقيقت را آشكار سازد كه او برای قيام و نابودی يزيد در قبول رهبری جامعه، وظيفهای الهی بر دوش دارد و هر كس او را بپذيرد، حكم الهی را پذيرفته است و هر كس او را رد كند، بايد منتظر حساب رسی خداوند و مجازات الهی باشد.
اين تنها مرتبهای نبود كه آن حضرت، اين رابطه را تبيين میكرد. ما قبلاً درباره اقدام ايشان در زمان معاويه سخن گفتيم. ايشان در طول مدت خروج از مدينه تا لحظه شهادت، همواره از مردم طلب ياری میكرد و آنان را از عواقب ترك همراهی با ايشان برحذرمیداشت. در اين موارد، آن حضرت ضمن بر شمردن فضائل اهل بيت و استحقاق آنان برای خلافت وغصب حق آنان، از مردم میخواست كه با ياری آنان حق رابه موطن اصلی خويش بازگردانند. امام در نامهای كه به سران قبايل شهر بصره نوشت، از آنان چنين ياری خواست:
امّا بعد فان اللّه اصطفی محمداً من خلقه و اكرمه بنبوته اختاره لرسالته ثم قبضه اليه وقد نصح لعباده و بلغ ما ارسل به و كنا اهله و اوليائه و اوصيائه و ورثته و احق الناس بمقامه فی الناس فاستأثر علينا قومنا بذلك فرضينا و كرهنا الفرقة و احببنا العافيه ونحن نعلم انّااحق بذلك الحق المستحق علينا ممن تولاه، و قد بعثت رسولی اليكم بهذا الكتاب و انا ادعودكم الی كتاب اللّه و سنته فان السنة قد امتيت و البدعة قد احيبت فان تسمعوا قولی اهدكم الی سبيل الرشاد و السلام عليكم و رحمة الله وبركاته.[81]
اما بعد، همانا خداوند محمد رااز ميان خلقش برگزيد و با نبوتش بر وی كرامت بخشيد و به رسالتش انتخاب فرمود. سپس در حالی كه رسالت خويش را انجام داد، و بندگان خدا را راهنمايی كرده بود، او را به سوی خويش برد و ما خاندان، اوليا، اوصيا، وارثان وسزاوارترين مردم به مقام او در جامعه بوديم؛ ولی گروهی بر ما سبقت جسته و اين حق را از ما گرفتند.پس ما با علم به اين كه به اين مقام شايستهتر و سزاوارتريم، برای جلوگيری از فتنه و اختلاف در جامعه اسلامی، به اين كار رضايت داديم. هم اكنون من فرستاده خويش رابا اين نامه به سوی شما گسيل داشتم و شما را به كتاب خدا و سنت پيامبر دعوت میكنم؛ زيرا سنت از بين رفته و بدعت به وجود آمده است. پس اگر سخن مرا بپذيريد، شما را به راه سعادت و خوشبختی هدايت میكنم. درود و رحمت و بركت خدا بر شما باد!
چند نكته در اين نامه وجود دارد: اول اين كه مقام نبوت، اقتضای حاكميت بر جامعه اسلامی را داشته است. دوم اين كه اهل بيت و ائمه(ع) وارث مقام پيامبر اكرم(ع) در رهبری جامعه اسلامی هستند و حق آنان به واسطه ديگران غصب شده است. اين مسأله يكی از موارد انحراف از كتاب خداوند و سنت پيامبر اكرم (ص) كه آن حضرت میخواهد آن را اصلاح كند. سوم دعوت امام به سوی خويش است كه با يادآوری مقام و مرتبه خود وتصميمبر گرفتن حق خويش واز بين بردن بدعتها از مردم بصره میخواهد او را در اين راهياری كنند.
آن حضرت، غير از دعوتهای فردی بسيار،[82] در برابر لشكريان حر و عمر سعد نيز حق الهی خود درباره حكومت و طلب ياری از مردم را تكرار میكند. ايشان پس از نماز عصر، خطاب به لشكريان حر فرمود:
ايها الناس! انا ابن بنت رسول اللّه و نحن اولی بولاية هذه الامور عليكم من هؤلاء المدعين ما ليس لهم و السائرين فيكم بالظلم و العدوان فان تثقوا بالله وتعرفوا الحق لاهله فيكون ذلك للّه رضی وان كرهتمونا و جهلتم حقنا و كان رأيكم علی خلاف ما جاءت به كتبكم و قدمت به رسلكم انصرفت عنكم.[83]
ای مردم! من پسر دختر رسول خدا هستم و ما به سرپرستی امور شما از اين مدعيان ناحق و عمل كنندگان به ظلم و عدوان، سزاوارتريم. پس اگر به خداوند اطمينان كنيد و حقرابرای اهلش بشناسيد، اين مورد رضای الهی است و اگر ما را نمیخواهيد و حق مارانمیشناسيد و نظرتان برخلاف نامهها و سخنان فرستادگانتان است، پس از شما رومیگردانم.
و در برابر لشكريان عمر سعد با صدای بلند، اين گونه به درگاه خداوند دعا میكند:
اللهمّ انّا اهل نبيك وذريته وقرابته ،فاقصم من ظلمنا وغصبنا حقنا.[84]
خدايا! ما خاندان پيامبرت و نسل و اقوام او هستيم. پس نابود گردان كسانی را كه به ما ظلم كردند و حق ما را غصب نمودند.
از سوی ديگر، كسانی كه آن حضرت را به سوی خويش دعوت كردند نيز همين تلقی را از رابطه ايشان باخويشتن داشتند. مردم كوفه پس از آگاهی از تصميم آن حضرت برای قيام در برابر حكومت يزيد، چون خود را شيعه و پيرو اهل بيت میدانستند، تصميم گرفتند كه ايشان را ياری كنند تا قيامش به ثمر بنشيند و آنان نيز در سايه رهبری وامامت او به آسايش برسند. آنان در خانه سليمان بن صرد جمع شدند و وی اوضاع را اين گونه برايشان توصيف كرد:
و هذا الحسين بن علی قد خالفه وصار الی مكة خائفا من طواغيت آل ابی سفيان وانتم شيعته و شيعة ابيه من قبله و قد احتاج الی نصرتكم اليوم فان كنتم تعلمون انكم ناصروه و مجاهدو عدوه فاكتبوا اليه و ان خفتم الوهن و الفشل فلا تغروا الرجل من نفسه فقال القوم: بل ننصره و نقاتل عدوّه ونقتل انفسنا دونه حتی ينال حاجته.[85]
و اين حسين بن علی است كه با يزيد مخالفت كرده و ترسان از سركشان خاندان ابوسفيان به مكه آمده است و شما پيرو او و پيرو پدرش پيش از اين هستيد و او امروز به ياری شما نياز دارد. پس اگر به خود اطمينان داريد كه او را ياری میكنيد و با دشمنش میجنگيد، به او نامهبنويسيدو اگر از سستی وناتوانی خويش در هراسيد، پس او را فريب ندهيد. پس آنان گفتند: بلكه او را ياری میكنيم و با دشمنش میجنگيم و خويشتن را فدای او میكنيم تا به حاجتش برسد.
بدين ترتيب، جای جای قيام حسينی نشان دهنده هدف امام حسين(ع) در تكميل راهی است كه حضرت علی(ع)برای از بين بردن خط انحراف در مسير اسلام، پس از رحلت رسول خدا(ص) آغاز كرده بود؛ قيامی كه هر چند با پيروزی ظاهری، به اين هدف نايل نگرديد ولی با ريخته شدن خون امام به مقصود رسيد و تا هميشه يزيد و معاويه و همه كسانی را كه در رسيدن اين دو به خلافت نقش داشتند، رسوا كرد ونشان داد كه چگونه انحراف در مسير رهبری جامعه، هر چند در آغاز، در نظر مردم مهم جلوه نمیكرد و از اين رو فريادهای حضرت علی(ع) در اصلاح اين امر به جايی نرسيده، اما در نهايت، به آن جا منتهی شد كه يكی از دو سرور جوانان بهشت، قطعه قطعه گرديد، احكام اسلامی آلت دست حكمرانان فاسق قرار گرفت، صالحان شكنجه شده وبه قتل رسيدند و فاسقان امور جامعه را در دست گرفتند. قيام امام حسين(ع) موجب گرديد كه مردم متوجه نقش بسيار مهم رهبری در جامعه اسلامی شوند و از آن زمان، قيامهای متعدد عليه حاكمان جور شكل گرفت و گسترش يافت. اين قيام، پيش از پيش، مردم را متوجه اهل بيت، به عنوان رهبران الهی برای جامعه اسلامی گردانيد و نقش آنان را در جامعه آشكار ساخت. بنی عباس نيز برای به دست گرفتن قدرت، تحت لوای حق غصب شده اهل بيت، اقدام كردند و موفق شدند.
جهاد مستمر ائمه(ع) در راستای قيام حسينی
هر چند كه در سيره امامان پس از امام حسين (ع) به مبارزه مسلحانه مستقيم عليه حكومتها بر نمیخوريم، اما سخنان بسيار آنان حاكی از اين مطلب است كه آنان معتقد به همان روش امام حسين(ع) در مبارزه بودند و اگر شرايط مبارزه مسلحانه مستقيم برای آنان نيز فراهم میشد، به ميدان میآمدند و به جهاد میپرداختند. امام صادق(ع) ضمن رد تهمت زيديه به آن حضرت، مبنی بر اين كه او اعتقاد به جهاد ندارد، میفرمايد:
انا لا اراه بلی و اللّه انّی لاراه و لكن اكره ان ادع علمی الی جهلهم.[86]
من اعتقاد به جهاد ندارم، بلكه قسم به خداوند به آن اعتقاد دارم؛ لكن نمیخواهم علم خود را با جهل آنان واگذارم.
اين سخن آن حضرت حكايت از اين دارد كه هر چند امام، راه مبارزه مسلحانه با حكومتها را تجويز میكند، اما شيوه زيديه در اين زمينه تخطئه میكند كه در اين باره، در بخشهای آينده، بيشتر سخن خواهيم گفت.
بنابر روياتی ديگر، وقتی سدير صيرفی به امام صادق(ع) اعتراض میكند كه چرا قيام نمیكنی و سپس كثرت شيعيان و ياران آن حضرت را يادآور میشود، امام در پاسخ او میگويد:
اگر هفده نفر شيعه و ياور حقيقی داشتم، بر من جايز نبود كه دست از قيام بردارم.[87]
اين روايت نيز حكايت از اين دارد ائمه(ع) در همه زمانها در وضعيت خاصی قرار داشتهاند كه به علت نداشتن افراد استوار در دين و پيروان واقعی، نمیتوانستهاند دست به قيامبزنند و وظيفه الهی خويش را درباره جامعه ادا كنند و حكومت را از دست جباران و ستمگران بگيرند.
تأكيد و تحريص ائمه(ع) بر جهاد، گويای اين حقيقت است كه آنان نيز در راه دست يابی به اهداف اسلامی، مبارزه مسلحانه را تجويز كرده، بلكه لازم میدانستهاند. امام باقر و امام صادق(ع) هماهنگ با پيامبر اكرم(ص) همه خير را در شمشير و در سايه آن، تحققپذير میدانند و اين امر را تا روز قيامت، بر همين منوال معرفی میكنند:
الخير كلّه فی السيف و تحت السيف و فی ظل السيف قال: و سمعته يقول: ان الخير كلّ الخير معقود فی نواصی الخيل الی يوم القيامة.[88]
اكنون اگر اين مسأله را با شرايط مطرح شده درباره جهاد در نظر بگيريم، مسأله شكل ديگری پيدا میكند. ائمه(ع) هر چند جهاد را امری لازم و ضروری میدانند و همه خيرات را در سايه آن پيگيری میكنند و هيچ فضيلتی را بالاتر از شهادت در راه خدا نمیدانند، ولی جهاد را به طور مطلق، امری مطلوب تلقی نمیكنند، بلكه جهاد با امامی كه اطاعت از او واجب نيست، يعنی امامی كه از سوی خداوند منصوب نشده است، را مانند خوردن گوشت خوك و مردار و حرام میدانند:
انّ القتال مع غير الامام المفروض طاعته حرام مثل الميتة و الدم و لحم الخنزير.[89]
امام سجاد(ع) نيز در پاسخ به اعتراض شخصی كه گفت: شما راحتی حج را انتخاب و سختی جهاد را ترك كرده ای فرمود:
جهاد شرايطی دارد و جهاد با افراد خاصی مطلوب است و هرگاه افراد عابد و صالح و حافظ حدود الهی، كه در سوره توبه (آيه 13) مطرح گرديده، پيدا شوند، فضيلت جهاد بيشتر از حجمیشود[90]
امام صادق(ع) نيز هر فردی را برای دعوت مردم به جهاد، صالح نمیداند، بلكه پيامبر(ص) و جانشينان او، را كه با صفت «پاكی از رجس و پليدی» در قرآن مشخص شدهاند،[91] صالح معرفی میكند. آن حضرت هم چنين در پاسخ به گروهی كه او را به بيعت با محمد بن عبداللّه بن حسن دعوت كردند تا با رهبری او به قيام بپردازند، ضمن رد اين بيعتها و مستند آن، كه انتخاب خليفه را برعهده شورای مسلمانان میداند به آنان تفهيم میكند كه حتی در صورت پيروزی، علم حكومت داری به روش اسلامی را ندارند و نمیدانند كه با اموال عمومی و مشركان چگونه رفتار كنند و در پايان به آنان گوشزد میكند كه اگر بخواهند قيام كنند و كاری در جامعه انجام دهند، بايد پيرو اهل بيت و آن حضرت باشند كه علم كامل به قرآن و سنت پيامبر اكرم (ص) دارد. آن حضرت در اين باره میفرمايد:
من ضرب الناس بسيفه و دعاهم الی نفسه و فی المسلمين من هو اعلم منه فهو ضالمتكلف.[92]
هر كس مردم را به سوی خويش دعوت كند و در اين راه با آنان بجنگد، در حالی كه در ميان مسلمانان شخص آگاهتر به دين وجود دارد، او گمراه است و چيزی رابه خود بسته كه مال اونيست.
بدين ترتيب، ائمه(ع) نه تنها به جهاد و قيام مسلحانه بر ضد حكومتهای جور و ستم اعتقاد داشتهاند، بلكه در صورت فراهم شدن شرايط و تبعيت مردم، حاضر به اقدام عملی نيز بودهاند، بلكه در وضعيت مغلوب و تسلط ظالمان، مخفيانه در اين زمينه فعاليت میكرده اند. يكی از قراين بر اين ادعا اخباری است كه به طور مرتب به حاكمان میرسيد مبنی بر اين كه ائمه(ع) در حال جمع آوری اموال و سلاح هستند و سلاطين با اين گزارشها و به علت احتمال خطری كه از سوی ائمه(ع) میدادند، همواره آنان را تحت نظر داشتند و در زندان نگاه میداشتند.
روزی هارون امام كاظم را احضار كرده و گفت:
يا موسی بن جعفر! خليفتين يجبی اليهما الخراج...[93].
ای موسی بن جعفر! آيا دو خليفه در روی زمين وجود دارند كه برای آنان خراج می آورند؟
زمانی ديگر، وقتی مأمون به پدرش اعتراض میكند كه چرا با اين كه تو اين قدر به آن حضرت احترام میگذاری و او را امام بر حق میدانی، اما به آنان بهره كمی از اموال میدهی، هارون در پاسخ میگويد:
فانّی لو اعطيت هذا ما ضمنته له، ما كنت آمنه ان يضرب وجهی غدا بمائة الف سيف من شيعته و مواليه و فقر هذا و اهل بيته اسلم لی و لكم من بسط ايديهم و اعينهم.[94]
همانا اگر من مال زياد به او بدهم، آن قدر كه به او قول دادم، ايمن نيستم كه فردا با صد هزار شمشير زن از شيعيان و يارانش به جنگ من بيايد و فقر او و خاندانش برای من و شما ايمنتر است از اين كه دست و چشم آنان باز باشد.
در اين نقل، هارون به مأمون هشدار میدهد كه اگر تو هم برضد من برای حكومت اقدام كنی، دو چشمت را در می آورم؛ زيرا حكومت عقيم است.
ترس حاكمان از قيام ائمه(ع) به علت مسائلی بود كه يا خود مشاهد میكردند و يا به آنان خبر میدادند. هشام بن عبدالملك در سفر حج، سخن امام صادق(ع) درباره اهل بيت را میشنود كه مردم را به متابعت از خويش دعوت میكند. پس از حج، او امام باقر و امام صادق(ع) را به دمشق فرا میخواند و از امام باقر میخواهد كه در مسابقه تيراندازی شركت جويد. وقتی به مهارت آن حضرت در تير اندازی پی میبرد، خشمگين میشود. امام صادق(ع) میفرمايد: همين امر به تصميم او برای كشتن پدرم انجاميد و آن گاه كه از آن حضرت میشنود كه اين كمالات، يعنی كمال در علم و تكميل دين، ارثی خاندان اهل بيت است و امام صادق(ع) نيز هم چون پدرش داری همين خصال والا است، ديگر قادر به كنترل خويش نيست و عزم خود را برای به شهادت رساندن آن حضرت جزم میكند[95].
امام صادق(ع) نيز همواره از سوی منصور تحت نظر بوده است و گزارشهای مختلف درباره نامه نگاری آن حضرت به اهالی خراسان، برای نقض بيعت منصور و بيعت با آن حضرت و جمع آوری سلاح و نامه های شيعيان درنزد امام، چند بار آن حضرت را به دربار منصور كشاند و هر بار با اعجازی از سوی امام، ايشان نجات يافت. اين مطلب، درباره امام هادی(ع) نيز تكرار میشود.
امام حسن عسگری(ع) علت مبارزه بی امان بنی اميه و بنی عباس بر ضد اهل بيت و ائمه(ع) را دو چيز معرفی میكند: اول اين كه آنان خوب میدانستند كه حقی در خلافتندارند و میترسيدندكه ائمه(ع) به طلب حق خويش برخيزند و خلافت از دست آنان خارج شود:
قد وضع بنواميّة و بنو العبّاس سيوفهم علينا لعلّتين احدهما انهم كانوا يعلمون ليس لهم فی الخلافة حق فيخافون من ادعائنا اياها و تستقرَّ فی مركزها و ثانيهما انهم قد وقفوا من الاخبار المتواترة علی انّ زوال ملك الجبابرة و الظلمة علی يد القائم منّا و كانوا لايشكون انهم من الجبابرة و الظلمة فسعوا فی قتل اهل بيت رسول اللّه (ص) و ابادة نسله طمعاً منهم فی الوصول الی منع تولّد القائم عليه السلام او قتله فابی اللّه ان يكشف امره لواحد منهم الاّ ان يتمّ نوره و لو كره المشركون.[96]
اين روايت، يكی ديگر از علل مقابله حاكمان با اهل بيت را ترويج نظريه زوال حكومتهای جور و استقرار حكومت اهل بيت از سوی آنان بيان میكند و نيز بر اين مطلب تأكيد میكند كه آنان چون قائم از اهل بيت(ع) را نمیشناختند، تصميم به نابودی نسل آنان گرفته بودند تا قائم نيز در اين بين كشته شود و يا متولد نگردد. اين بدان معنا است كه حكومتهای معاصر ائمه(ع) درباره هر يك از ائمه اين احتمال را میدادهاند كه با آغاز مبارزه مسلحانه، به اين امر تحقق بخشد و خود اهل بيت(ع) نيز با مطرح و شايع كردن اين مطلب، اين ترس را بر حكومتهای جور تحميل میكردهاند و همين اشاعه، خود نوعی مبارزه مسلحانه بر ضد حكومتهای ظالم و غاصب محسوب میشد.
روايات بسياری حكايت از اين دارد كه شيعيان ظهور حضرت مهدی(ع) را بسيار نزديك میدانسته اند. عبدالحميد واسطی به امام صادق (ع) میگويد: ما مغازههای خويش را ترك كردهايم و انتظار امر شما را میكشيم تا اين كه نزديك است به گدايی بيفتيم:
و اللّه لقد تركنا اسواقنا انتظارا لهذا الامر حتی اوشك الرجل منا يسال فی يديه.[97]
ائمه(ع) نيز بر اين امر تأكيد كردهاند كه چند بار در امر ظهور تأخير و بدا حاصل شده است:
عن ابی حمزة الثمالی قلت: لابی جعفر(ع): انّ عليا كان يقول الی السبعين بلاء و كان يقول بعد البلاء رخاء و قد مضت السبعون و لم نر رخاء. فقال ابوجعفر: يا ثابت! انّ اللّه تعالی كان وقّت هذا الامر فی السبعين فلّما قتل الحسين اشتدّ غضب اللّه علی اهل الارض فاخّر الی اربعين و مأة سنة فحدّثناكم فاذعتم الحديث و كشفتم قناع الستر فاخره اللّه و لم يجعل له بعد ذلك و قتا عند نا و يمحو اللّه ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب.[98]
ابوحمزه ثمالی میگويد: به امام باقر(ع) گفتم: همانا علی همواره میگفت: بلا تا سال هفتاد است و همين طور میگفت: پس از بلا راحتی است، حال اينكه هفتاد سال گذشته است و ما آسودگی نديديم. پس امام باقر(ع) گفت: ای ثابت! همانا خداوند امر ظهور را در سال هفتاد قرار داده بود. پس چون امام حسين(ع) كشته شد، غضب الهی بر اهل زمين شديد شد. پس امر ظهور تا سال 140 به تأخير افتاد و ما آن را به شما گفتيم و شما نيز آن رامنتشر كرديد و پرده از روی آن برداشتيد. پس خداوند آن را به تأخير و ديگر برای آن وقتی نزد ما قرار نداد و خداوند هر چه را بخواهد، حذف و هر چه را بخواهد، ثابت میكند و ام الكتاب نزد او است.
هم چنين امام صادق(ع) بر نكته ديگری تأكيد میكند و میفرمايد:
خداوند امر ظهور را برای من قرار داده بود. پس آن را به تأخير انداخت و پس از اين، در خاندان من هر چه بخواهد، انجام میدهد.[99]
بدين ترتيب، دشمنان اهل بيت و حكومتهايی كه از سوی قائم آل محمد (ص) احساس خطر میكردهاند، همواره درباره هر يك از امامان شيعه، اين امر را محتمل میدانستهاند و يكی از علل سختگيری بر آنان همين امر بوده است. تأكيدی كه ائمه(ع) بر زوال دولتهای جور پس از ظهور میكردهاند، خود نوعی مبارزه مسلحانه و اشاعه آن بر ضد حكومتها بوده است كه باعث میشده آنها از سوی همه ائمه(ع) احساس خطر كنند و ايشان را همواره تحت نظر داشته باشند. حال اگر رواياتی كه شرايط انتظار فرج را مطرح میكند و آمادگی برای قيام را از شرايط آن میداند، در نظر بگيريم، میتوانيم حساسيت بيش از اندازه حكومتها را در اين باره دريابيم:
قال رسول الله (ص) طوبی لمن ادرك قائم اهل بيتی و هو مقتد به قبل قيامه يتولی وليّه و يتبرأ من عدوه و يتولی الائمه الهادية من قبله.[100]
پيامبر اكرم (ص) فرمود: خوشا به حال كسی كه قائم از اهل بيت مرا درك كند در حالی كه پيش از قيام او، به او اقتدا كرده و دوستان او را دوست داشته باشد و از دشمنانش بيزاری جويد و به امامان هدايت كننده پيش از او اقتدا كند.
حديث ديگری از امام صادق(ع) در زمينه شعارهای مطرح در جنگها، بر استمرار قيام حسينی از سوی ائمه(ع) دلالت دارد. آن حضرت در آغاز حديث، شعار خويش را «يا محمد!» ذكر میكند. آن گاه شعارهای مختلف جنگهای صدر اسلام را بيان میكند و در ادامه میفرمايد كه شعار امام حسين(ع) «يا محمد!» بوده است و دوباره تأكيد میكند كه شعار ما نيز «يا محمد!» است:
شعارنا «يامحمد. يا محمد» و شعار نا يوم البدر «يا نصرالله اقترب اقترب»... و شعار الحسين(ع) «يامحمد» و شعارنا «يامحمد».[101]
در اين روايت، امام صادق(ع) اولاً با قرار دادن شعاری برای خويش مانند شعارهايی كه در جنگها به كار میبردهاند، همچون جنگ بدر و احد و خندق و قيام امام حسين(ع) نشان میدهد كه آنان نيز در اين زمان، در حال مبارزهاند و جنگ آنان نيز شبيه جنگهای ديگر و مبارزهای برای نابودی حكومتهای مخالف است. ثانياً امام با انتخاب شعاری مانند شعار امام حسين(ع) وتأكيدهای مكرر بر آن، میخواهد به همه بفهماند كه تفاوتی ميان سيره ايشان و امام حسين(ع) وجود ندارد و اگر شرايط فراهم شود ايشان نيز دست به شمشير میبرند و بر ضد حكومتهای زمان خويش به پا میخيرند.
دعوت به سوی خويشتن و نفی مشروعيت حكومتها
يكی از ابعاد مبارزه مستقيم ائمه(ع) با حكومتهای معاصر خويش و در واقع، مهمترين آنها دعوت مردم به سوی خويش و معرفی اهل بيت به آنان و نفی مشروعيت حكومتها و خلفا و سلاطين است. آنان با معرفی خويش، كه تنها افراد صالح برای تصدی مقام خلافت هستند و نيز با پرده برداشتن از حقيقت كسانی كه خويشتن را با نام خليفه، بر جامعه اسلامی تحميل كرده بودند، هم نشان میدادند كه اين حكومتها مشروعيت لازم برای اداره جامعه اسلامی را ندارند، هم جايگزين اين حكومتها را مشخص میكردند و هم هشدار میدادند كه حكومت در طول ساليان پس از رحلت خدا (ص) راهی انحرافی پيموده و جامعه را از مسير اسلامی خويش خارج و به خارج و به بيراهه كشانده است.
اين جنبه از مبارزه ائمه(ع) از اين رو مهمترين بعد مبارزه آنان محسوب میشود كه مقدمه و زمينه ساز ديگر جنبهها و مبارزه مسلحانه است؛ زير هر گاه مردم به شناخت واقعی از امور خويش و افراد حاكم بر جامعه نايل میآمدند و اهل بيت(ع) و مقام آنان در جامعه را نيز به درستی میشناختند، با آگاهی به سوی ايشان میآمدند و از آنان اطاعت میكردند و اين امر، امكانات لازم برای تشكيل حكومت و تغيير در جامعه اسلامی را در اختيار آنان قرار میداد. امام باقر(ع) میفرمايد:
اذا اجتمع للامام عدة اهل بدر ثلاث مأه و ثلاث عشر وجب عليه التغيير.[102]
هنگامی كه 313 نفر به اندازه جنگجويان در بدر، گرد امام جمع شوند، بر او لازم است كه به قيام و تغيير حكومت اقدام كند.
بنابراين مانع بزرگ در راه ائمه(ع) كه آنان را از اصلاح كلی جامعه اسلامی باز میداشت، نداشتن همراهان مطمئن وافرادی بود كه مخلصانه تابع و مطيع آنان باشند. امام سجاد(ع) از كمی دوستان واقعی اهل بيت پرده بر میدارد و میفرمايد:
ما بمكة و المدينة عشرون رجلاً يحبنا.[103]
در مكه و مدينه بيست مرد وجود ندارد كه ما اهل بيت را دوست داشته باشد.
اين سيره مبارزه با حاكمان، سيره پيوستهای از زمان رحلت رسول خدا(ص) است و ائمه(ع) نه تنها به معرفی اهل بيت میپرداختهاند، بلكه به حق خويش در حكومت نيز تأكيد میكردهاند. در بخشهای پيشين، در اين باره، احاديثی از پيامبر اكرم (ص) و ائمه نقل شد و سيره حضرت علی و امام حسن و امام حسين(ع) كه هر يك به نوعی درگير مبارزه مسلحانه عليه حاكمان هم عصر خويش بودند، نقل و تحليل گرديد. امام سجاد(ع) بر اساس همين سيره، در مجالس مختلف و حتی در حضور يزيد، كوفيان و شاميان، كه هريك به نوعی در كشتن پدر بزرگوارش شركت داشتند، به معرفی اهل بيت(ع) و مقام والای آنان میپردازد[104] و در پاسخ به پرسش ابو خالد كابلی درباره كسانی كه پس از پيامبر اكرم (ص) اطاعت از آنان واجب است و مردم بايد به آنان اقتدا كنند، میفرمايد:
انّ اولی الامر الذين جعلهم اللّه ائمة للناس و اوجب عليهم طاعتهم اميرالمؤمنين علی بن ابی طالب ثم الحسن ثم حسين بن علی بن ابی طالب ثم انتهی الامر الينا.[105]
و نيز در مقام توصيف اهل بيت(ع) میفرمايد:
نحن ائمة المسلمين و حجج اللّه علی العالمين و سادة المؤمنين و قادة الغرّ المحجلين و موالی المؤمنين و نحن امان الارض...[106].
ما رهبر مسلمانان وحجت خدا بر جهانيان و سرور مؤمنان و رؤسای نيك سرشتان و سرپرست مؤمنان هستيم و ايمنی زمين از ما است.
امام باقر و امام صادق(ع) نيز شبيه اين ويژگیها را برای اهل بيت بيان میكنند و مردم را به تبعيت از خويش فرا میخوانند.[107]
امام كاظم(ع) در موضعگيری خويش در برابر هارون، فدك مغصوب اهل بيت را همه سرزمينهای اسلامی معرفی میكند و حدود آن را سمرقند و عدن و آفريقا و خليج فارس میداند كه هارون پس از اين كلام، میگويد: با اين وصف، چيزی برای ما باقی نمیماند و سپس تصميم به كشتن آن حضرت میگيرد.[108]
امام رضا(ع) نيز در خطبهای مفصل ضمن تشريح فضايل و مناقب اهل بيت(ع) حق آنان در حكومت و رهبری جامعه اسلامی را يادآور میشود[109] و هم چنين در سخن معروف خويش در نيشابور، يكی از شرايط ورود در حصن توحيد را خويشتن معرفی میكند.[110]
اين موضعگيری ائمه(ع) درباره خويشتن ودعوت مردم به سوی خود، منحصراً در برابر حكومتهای وقت نبود، بلكه اگر مدعيان ديگری نيز در اين باره وجود داشتند، ايشان همين موضعگيری را در برابر آنان داشتند. امام صادق (ع) در برابر گروهی كه آن حضرت را به بيعت با محمد بن عبداللّه بن الحسن فرا میخواندند، با پرسشهای مكرر به آنان فهماند كه هيچ يك، علم حكومت داری بر طبق قواعد اسلامی را ندارند و در پايان با بيان اين كه بيعت با كسی كه عالمتر از او در ميان امت است، بيعت ضلالت و گمراهی است، از آنان خواست كه از ادعای رهبری دست بردارند:
من ضرب الناس بسيفة و دعاهم الی نفسه و فی المسلمين من هو اعلم منه فهو ضالمتكلف.[111]
برخورد ائمه با اولاد امام حسن(ع) در اين باره، بسيار بوده و در همه موارد، آنان را از اين ادعای ناحق برحذر داشته اند.[112] اين مسأله را در بحث آينده؛ بيشتر بررسی خواهيم كرد.
نفی مشروعيت حكومتها توسط ائمه(ع) به دو روش انجام میگرفت: يك روش اين مبارزه، به نفی ريشه خلافت و نامشروع بودن آن از اصل و اساس باز میگشت. آنان هرگز حكومت خلفای پيش از حضرت علی(ع) را مشروع نمیدانستند. ما اين مسأله را قبلاً از منظر امام علی، امام حسن و امام حسين(ع) بررسی كرديم. امام صادق(ع) در همين باره، از توطئه عدهای برای خارج كردن خلافت از دست بنی هاشم و عهدنامه آنان برای اين كار خبر میدهد و كشته شدن امام حسين(ع) را ثمره اين توطئه و عهدنامه بر میشمارد.[113] امام باقر(ع) نيز خلفای اول و دوم را اولين كسانی میداند كه حق اهل بيت(ع) را غصب كردند.[114] امام صادق(ع) مرامنامهای برای شيعيان خويش نوشته است تا همواره آن را مد نظر داشته باشند و بر طبق آن عمل كنند.
در اين مرامنامه، غير از اين كه بارها بر اطاعت و پيروی از پيامبر اكرم و ائمه(ع) تأكيد شده است، آنان از عمل به قياس و پيروی از آرای خويش درباره مسائل شرعی برحذر داشته شدهاند. آن گاه امام يادآور شده است كه متصديان خلافت پس از رحلت رسول خدا (ص) با استناد به رأی خويش و در مخالفت باعهدی كه آن حضرت با آنان بسته بود، خلافت را از مسير خويش به سوی ديگر سوق دادند و گمان كردند كه پس از مرگ آن حضرت، ديگر مخالفت با او اشكالی ندارد، در حالی كه اطاعت از پيامبر اكرم(ص) در حال حيات و پس از رحلت ايشان واجب است.[115]
شكل ديگر از مبارزه ائمه(ع)با حكومتها، روشن كردن ماهيت آنها بود. از واژههای رايج در روايات، درباره حاكمان و سلاطين، «ائمه جور» است. امام باقر(ع) ضمن بر شمردن گمراهی و حالت شخصی كه امامی عادل از سوی خداوند ندارد، اين نكته را بيان میكند كه ائمه جور، يعنی رهبران ستمگر و پيروان آنان از دين خداوند به دورند و آنان هم گمراهند وهم ديگران را گمراه میكنند.
انّ ائمه الجور و اتباعهم لمعزولون عن دين اللّه قد ضلّوا واضلّوا...[116].
بنابر اين روايت، امام عادل شخصی است كه از سوی خداوند منصوب شده است واز راه مقابله، روشن میسازد كه هر رهبری كه از سوی خداوند نباشد، مصداق امام جور است و چنين امام و رهبری، انسانها رابه گمراهی میكشاند. امام صادق(ع) ائمه جور را در مقابل امامان از آل محمد(ع)ذكر میكند و پيروان آنان را دارای اعمال پذيرفته شده و پيروان امامان جائر را دارای اعمال مردود از سوی خداوند میداند. در اين روايت نيز يكی از خصوصيات امام جائر، منصوب نبودن او از سوی خداوند است:
من عرف الامام من آل محمد وتولاّه ثم عمل لنفسه ما شاء من عمل الخير قبل منه ذلك...و كذلك لايقبل اللّه من العباد الاعمال الصالحة التی يعملونها اذا تولّوا الامام الجائر الذی ليس من اللّه.[117]
آن حضرت در روايتی ديگر، در تفسير سوره «الشمس» مصاديق آيههای آن را توضيح میدهد و ضمن بيان تقابل بين ائمه جور وامامان آل محمد(ع)آنان را كسانی میداند كه با ظلم و استبداد در حق اهل بيت برجايی نشستهاند كه به ايشان اختصاص داشت و دين خدا را با ستم خويش پوشاندند:
ائمة الجور الذين استبدّوا بالامر دون آل الرسول(ع)و جلسوا مجلساً كان آل الرسول اولی به منهم فغشوا دين اللّه بالظلم و الجور.[118]
پيامبر اكرم (ص) نيز پيش از فرا رسيدن زمان حاكميت ائمه جور، برای مردم بيان كرده بود كه رهبری جامعه، بر عهده امامانی است كه از سوی خداوند واز ميان اهل بيت انتخاب شدهاند؛ ولی گروه ديگری كه ائمه كفر و ضلال هستند، در حق آنان ظلم روا میدارند و عامه مردم نيز از آنان تبعيت میكنند و امامان حق از اهل بيت را تكذيب میكنند:
سيكون من بعدی ائمه علی الناس من اللّه من اهل بيتی، يقومومون فی الناس فيكذّبون ويظلمهم ائمة الكفر و الضلال و اشياعهم فمن والاهم واتبعهم و صدقهم فهو منّی و معی وسيلقانی....[119]
بدين ترتيب، حاكمانی كه در زمان ائمه(ع)رهبری جامعه اسلامی رابرعهده گرفته بودند و با نام خلافت، بر جامعه اسلامی حكومت میكردند، همين عمل آنان يعنی قرار گرفتن در جايی كه حق اهل بيت است، خود بزرگترين ظلم محسوب میشود وآنان را مصداق ائمه جور قرار میدهد، هر چند كه در چگونگی رفتار خويش در مواردی نيز به عدالت رفتار كنند. از اين رو، امام صادق(ع) از حكومت بنی عباس به «آتش» تعبير میكند و از واليان خلفا و سلاطين، به «درهای آتش»[120] و با وجود اقدامات مهم عمربن عبدالعزيز برای لغو حكم دشنام به حضرت علی(ع) بر منابر و بازگرداندن فدك، باز هم امام سجاد و امام باقر(ع)میفرمايند كه آسمانيان، او را نفرين میكند و علت اين امر را تكيه زدن بر جای ائمه میدانند:
ليلين هذا الغلام فيظهر العدل و يعيش اربع سنين ثم يموت فيبكی عليه اهل الارض ويلعنه اهل السماء يجلس فی مجلس لاحق له فيه.[121]
از ديگر اقدامات ائمه(ع)برای آشكار ساختن ماهيت ظالمانه حكومتهای هم عصر خويش، تحريم همه جانبه آنها است، به گونهای كه هر نوع همكاری با آنها يامراجعه به آنها در امور را جز در موارد نادر، جايز نمیدانستند. اين مطلب، در برخی سخنان ايشان همراه با علت آن بيان شده است:
لولا انّ بنی اميّه وجدوا من يكتب لهم و يجبی لهم الفيیء و يقاتل عنهم ويشهد جماعتهم لا سلبونا حقنا و لوتركهم الناس و ما فی ايديهم ما وجدوا شيئا الاّ ما وقع فی ايديهم...[122].
اگر اين گونه نبود كه بنی اميه كسانی را میيافتند كه برای آنان امور ديوانی را انجام دهند و برايشان فيیءو خراج جمع آوری كنند و برايشان بجنگند و در امور اجتماعی آنان شركت كنند، حق ما را سلب نمیكردند واگر مردم آنان را با آن چه داشتند، رها میكردند، آنان چيزی جز آن چه داشتند، به دست نمی آوردند.
بدين ترتيب، اشكال اساسی در ياری كردن حكومتها و سلاطين، در زمان ائمه(ع)كه انسان را در زمره اعوان و ياری كنندگان ظالمان در میآورد، اين بود كه در حقيقت، ياری در غصب حق ايشان محسوب میشد و امامان معصوم(ع)از ياری كردن حكومتها حتی در ساختمان سازی و حفر چاه، بلكه در تراشيدن قلم و گره زدن نيز نهی میكردند و اين اعمال را ياری كردن ظالم میدانستند. امام صادق(ع) در اين باره میفرمايد:
ما احبّ انّی عقدت لهم عقدة او وكيت لهم و كاء و انّ لی ما بين لابتيها لاولا مدة بقلم انّ اعوان الظلمه يوم القيامه فی سرادق من نار حتی يحكم اللّه بين العباد.[123]
اشكال اساسی ديگر، در حكومتی كه ماهيت غاصبانه دارد و بر مبنايی نامشروع بنيان گذاری شده ا ست، ناتوانی در اقامه عدل است و چنين حكومتی و كارگزاران آن، از بالاترين مقام تا پائينترين، لاجرم به ستم آلوده اند. غير از اين كه شركت در چنين حكومتی نيز خود، ظلم و ستم ومحسوب میشود. از اين رو، امام صادق(ع) در پاسخ شخصی كه با قسمهای فراوان متعهد میشود كه اگر امام به او اجازه شركت در امور حكومتی و پذيرش ولايت از سوی سلاطين را بدهد، هرگز به كسی ظلم نكند، میفرمايد:
تناول السماء ايسرعليك من ذلك.[124]
گرفتن آسمان، از اين كار برای تو آسانتر است.
ياری كردن سلاطين، به اندازهای در نظر ائمه(ع)مبغوض بوده كه حتی در موارد ضروری، كه شخص چارهای جز كار كردن برای آنان نداشته است، او را ملزم میدانستهاند كه برای شيعيان مفيد و مؤثر باشد و گرنه باز هم دچار عقاب و عذاب خواهد شد. شخصی میگويد: چهارده سال به امام رضا(ع) نامه مینوشتم و از ايشان میخواستم كه به من اجازه دهد كه در خدمت سلطان وارد شوم تا اين كه در آخرين نامه نوشتم كه اگر اين كار را نكنم، بر جان خود ترسانم و آن حضرت در پاسخ نامه فرمود:
تنها در صورتی مجاز به اين كار هستی كه به وظايف شرعی خويش عمل كنی و با فقرای مؤمنين، مواسات و همدردی داشته باشی تا اين كه يكی از آنان محسوب شوی، درغير اين صورت، اجازه نداری با آنان هم كاری كنی.[125]
امام كاظم(ع) نيز با اين كه خود اجازه خارج شدن از دستگاه حكومتی را به علی بن يقطين نمیدهد، از او میخواهد كه مواظب حال شيعيان باشد؛[126] يعنی عمل حكومتی، تنها در صورتی مجاز است كه شخص كمك كننده، در حقيقت، ياور ائمه(ع)و شيعيان و مؤمنان و مظلومان باشد و اگر كسی اين كار را نتواند انجام دهد، كار كردن او برای سلاطين و حاكمان جايز نيست حتی اگر به كشته شدن او بينجامد و حتی امام صادق(ع) آن شخص كمك كننده را نيز دارای مقامی پائينتر از ديگر مؤمنان میداند:
ما من جبّار الا و معه مؤمن يدفع الله به عن المؤمنين و هو اقلهم حظاً فی الاخرة يعنی اقل المؤمنين حظا لصحبة الجبار.[127]
بدين ترتيب، ائمه(ع)با نگرش خاص خويش به امر حكومت و حق الهی، كه برای خود در اين باره قائل است، هر نوع حكومتی را كه در زمان آنان تشكيل شود، را حكومت جور تلقی كرده واين حكومت را بدترين و مضرترين چيزها برای امت پيامبر اكرم(ص)معرفی میكند[128] و هم كاری با آنها را، كه در آن، حب بقای ظالم نهفته است، دشمنی واعلام جنگ با خداوند و سزای آن را آتش جهنم میداند:
عن ابی عبداللّه فی قول اللّه عزوجلّ:(ولا تركنوا الی الذين ظلموا فتمسكم النار) قال: هو الرجل ياتی السلطان فيحبّ بقاءه الی ان يدخل يده الی كيسه فيعطيه.[129]
امام صادق(ع) درباره آيه «به ستمكاران تمايل پيدا نكنيد كه آتش شما را فرا میگيرد» فرمودند: اين درباره شخصی است كه نزد سلطان میرود و دوست دارد تا او باقی بماند و دست خود را در جيبش كند و چيزی به او بدهد.
نهی از هم كاری با ستمگران به گونه ای گسترده بوده است كه حتی شامل ياری آنان در امور عبادی نيز میشده است. داستان صفوان جمّال، كه شترهای خويش را به هارون كرايه داده و با نهی امام صادق(ع) روبه رو، از بارزترين اين موارد است. آن گاه كه او به امام میگويد: من برای كار حرام شترهايم را كرايه ندادهام، امام در پاسخ میفرمايد: آيا تو نمیخواهی كه هارون به سلامت از سفر برگردد و اجرت تو را بپردازد ؟هر كس به همين مقدار هم بخواهد كه ستم كاران باقی بمانند، از آنان محسوب میشود.
رفتار ائمه(ع)در معرفی خويش وتأكيد بر صلاحيت خود برای خلافت، بر نگرش شيعيان وخلفا و سلاطين، تأثير بسيار داشته است. هشام بن عبدالملك به امام باقر(ع)میگويد:همواره يكی از شما وحدت مسلمانان را میشكندو مردم را به سوی خويش میخواندو با جهالت ونادانی گمان میكند كه او امام است.[130] تعبير منصور از امام صادق(ع)اين گونه است:
هذا الشجی المتعرض فی حلوق الخلفاء الذی لا يجوز نفيه و لا يحلّ قتله و لولا ما يجمعنی واياه شجرة طاب اصلها و بسق فرعها وعذب ثمرها و بوركت فی الذر و قدست فی الزبر لكان منی اليه ما لا يحمد فی العواقب لما يبلغنی عنه من شدة عيبه لنا و سوء القول فينا....[131]
اين استخوانی است كه در گلوی خلفا گير كرده است. نه میتوان او را تبعيد كرد و نه كشت و اگر نبود كه من و او از يك نسل هستيم كه فروع آن گسترده وميوه آن شيرين و خوب و مبارك گرديده است، كاری با او میكردم كه نتيجه بدی در پی دارد؛ زيرا او زياد به ما ايراد میگيرد و از ما بد میگويد.
او هم چنين از آن حضرت میخواهد كه از به قدرت رسيدن بنی عباس خشنود باشد و به مردم نگويد كه آنان و اهل بيت، سزاوار آن مقام هستند نه ديگران؛ زيرا اين مسأله، موجب شر و فتنه برای بنی عباس خواهد شد.[132]
شيعيان نيز به گونهای تحت تأثير تبليغات ائمه(ع)عليه مشروعيت حكومتها قرار گرفته بودند كه اصولاً شيعه بودن را با وارد شدن در حكومتها و كار كردن برای سلطان منافی میدانستند و از ائمه(ع) درباره كار كردن شيعيان برای حكومتها و چگونگی جبران عمل خويش سؤال میكردند. يونس بن حمّاد با تلقی منافات بين شيعه بودن و كاركردن برای سلاطين، از عملكرد آنان سؤال میكند:
وصفت لابی عبداللّه(ع) من يقول بهذا الامر ممّن يعمل عمل السلطان فقال اذا ولّوكم يدخلون عليكم الرفق و ينفعونكم فی حوائجكم...[133].
در پايان اين بحث، حديثی از امام صادق(ع)را نقل میكنيم كه در آن، به توصيف سلطان عادل پرداخته است و با بيان اين نكته كه سلطان عادل، تنها از سوی خداوند نصب میشود و سلطان عادل كسی است كه خداوند اطاعت او را بر مردم واجب گردانده ا ست، به تبيين ماهيت ظالمانه حكومت هايی میپردازد كه در زمان حضور ائمه(ع)و پس از آن، به تصدی حكومت پرداخته و از سوی آنان مأذون نبودند:
سئل ابوعبداللّه(ع) عن السلطان العادل قال: هو من افترض اللّه طاعته بعد الانبياء و المرسلين علی الجنّ و الانس اجمعين و هو سلطان بعد سلطان الی ان ينتهی الی السلطان الثانی عشر فقال رجل من اصحابه صف لنا من هم يابن رسول اللّه! قال: هم الذين قال اللّه تعالی فيهم (اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول واولی الامر منكم).[134]
2. مبارزه منفی
غير از مبارزه مثبت يا مستقيم، يكی ديگر از شيوههای مقابله امامان معصوم(ع)با حكومتهای هم عصر خويش، مبارزه غير مستقيم يا منفی بوده است. مبارزه منفی به اين معنا است كه عمل آنان هر چند در ظاهر، مقابله با حكومت محسوب نمیشود، ولی هدف آن، هم چون مبارزه مستقيم، درجهت مبارزه با حكومت و ريشه كنی آن است.
مبارزه منفی ائمه(ع)جهات مختلفی داشت. نشر معارف اسلام راستين در ابعاد اخلاق، عقايد و احكام، معرفی مخالفان اهل بيت و شيعيان و جايگاه هر گروه و غيره. ليكن مهمترين جهت مبارزه كه همه جهات ديگر را نيز پوشش میداد و حساسيت خلفا و سلاطين را نيز بر میانگيخت، معرفی فضائل و خصوصيات والای اهل بيت و ائمه(ع)بود. معرفی اهل بيت بزرگترين خطری بود كه حكومت هايی را كه به عنوان جانشينی رسول خدا (ص) بر مردم حكومت میكردند تهديد میكرد. از اين رو مخالفان حذف نيز در حد توان خويش سعی میكردند تا اهل بيت در جامعه فراموش و مردم از گرد آنها پراكنده شوند يا چهره آنها را به گونهای مخدوش نمايند كه مردم ديگر رغبتی به آنها نداشته باشند.
اولين اقدامات برای فراموشی و تحقير اهل بيت بعد از رحلت رسول خدا آغاز و سپس ادامه يافت. حضرت علی(ع)هنگام بحث از شورای شش نفره كه عمر برای انتخاب خليفه بعد از خود تشكيل داد، با تأسف بر اينكه او را در رديف سايرين دراين شورا قرار دادند، ريشه اين امر را در اين میداند كه با وجود او، خليفه اوّل امر حكومت اسلامی را به دست گرفت و در وجود آن حضرت برای تصدی اين امر شك و ترديد به وجود آمد:
فيا للّه و للشوری متی اعترض الريب فیّ مع الاول منهم حتی صرت اقرن الی هذه النظائر[135]
پناه به خدا از اين شورا، زمانی كه اين احتمال مطرح شد كه من مهمتر از نفر اول آنان باشم كاربه جايی رسيد كه من همتراز اين افراد (اعضای شورا) شدم.
ابن ابی الحديد نيز اين مطلب را از علل طمع طلحه به خلافت، پس از عثمان میداند؛ زيرا خليفه اول و دوم جايگاه امام علی(ع) در ميان مردم را از بين برده بودند، بسياری از افرادی كه فضايل ايشان را میدانستند، از دنيا رفته بودند و نسل جديد از فضايل ايشان تنها اين را میدانستند كه او پسر عموی رسول خدا(ص)و همسر دختر و پدر دو سبط او است و ديگر فضايل ايشان فراموش شده بود. اضافه بر اين كه بيشتر قريش با او دشمن بودند.[136] كوچك جلوه دادن امام علی(ع) از اين اقدام عمر نيز آشكار میشود؛ آن گاه كه به او پيشنهاد نصب جانشين كردند، از افرادی مانند ابا عبيده جراح، معاذبن حبل و خالدبن وليد ياد كرد و اوصاف آنان را بر شمرد و آرزو كرد كه اگر آنان زنده بودند، راه برای نصب خليفه باز بود.[137] اين بسيار عجيب است كه او اين افراد را بر امام علی(ع) مقدم میدارد. اگر اقدامات بی شمار برای مخفی كردن فضايل امام علی، پيش از خلافت ايشان نبود، چرا بايد در جنگ صفين حضور عمار ياسر در لشكر امام، معيار بر حقانيت او و لشكريانش باشد، نه حضور و رهبری آن حضرت، با وجود اين كه سخنان پيامبر اكرم (ص)درباره ايشان بسيار بيشتر و عالیتر از سخنی است كه درباره عمار ياسر بيان كرده است.[138]
اين كار، يعنی به فراموشی سپردن اهل بيت، در زمان معاويه به اوج خود رسيد، به گونهای كه هنگام شهادت حضرت علی(ع) مردم شام در شگفتی فرو رفته بودند كه مگر آن حضرت نماز میخواند كه در مسجد به شهادت رسيد؟! هم چنين لعن و ناسزا به اهل بيت، بر منبرها و در مساجد، به عنوان يك عمل بسيار پسنديده رواج پيدا كرده بود و هنگام شهادت امام حسين(ع) مردم شام اهل بيت آن حضرت را افرادی خارجی و بی دين تلقی میكردند كه بر خليفه وقت خروج كرده اند.
در برابر اين توطئه، ائمه(ع) در هر فرصتی، وظيفه خويش میدانستند كه خود را به مردم بشناسانند و آنان را به سوی خويش فرا خوانند تا از سرچشمه های هدايت بهرههای فراوان ببرند. حضرت علی(ع)در زمان تصدی خلافت، يكی از وظايف خويش رامعرفی اهل بيت و خويشتن به مردم میدانست؛ زيرا فضايل بسيار آن حضرت، كه پيامبر اكرم (ص)آنها را برای اصحاب بيان كرده بود، در طول سالهای متمادی به فراموشی سپرده شده بود. از اين رو، در جای جای نهجالبلاغه سخنان آن حضرت در فضيلت خويش و اهل بيت و اطاعت از آنها نقل شده است:
انظروا اهل بيت نبيكم فالزموا سمتهم واتبعوا اثرهم فلن يخرجوكم من هدی و لن يعيدوكم فی ردی فان لبدوا فالبدوا وان نهضوا فانهضوا فلا تسبقوهم فتضلّوا و لا تتأخّروا عنهم فتهلكوا...[139].
به اهل بيت پيامبرتان بنگريد و در مسير آنان حركت كنيد و از راه و روش آنان پيروی نماييد كه آنان شما را از راه هدايت بيرون نمیبرندو به گمراهی باز نمیگردانند. اگر آنان ايستادند، شما هم بايستيد و اگر حركت كردند، شما هم حركت كنيد. از آنان پيشی نگيريد كه گمراه میشويد وعقب نمانيد كه هلاك میگرديد.
در جای ديگر، اهل بيت پيامبر اكرم (ص) را اين گونه توصيف میكند:
هم اساس الدين وعماد اليقين اليهم يفیء الغالی و بهم يلحق التالی و لهم خصائص حق الولاية و فيهم الوصية والوراثة الان اذ رجع الحق الی اهله و نقل الی منتقله.[140]
آنان پايه دين و ستون يقينند. افراط گرايان به آنان باز میگردند و عقب ماندگان به آنان میرسند تا هدايت شوند. ويژگیهای ولايت حق مخصوص آنان است. وصيت و ارث پيامبر اكرم در ميان آنان و خاص ايشان است. اكنون حق به حقدار رسيده وخلافت به جايگاه خويش بازگشته است.
اين سيره از سوی ديگر ائمه(ع)نيز پیگيری شد و آنان هيچ فرصتی را برای شناساندن اهل بيت و خود به مردم از دست نمیدادند، حتی امام سجاد(ع) در مجلس يزيد، كه بيشترين خطر جانی را متوجه آن حضرت میكرد و ايشان در بدترين شرايط قرار داشت، خود و صفات و كمال خويش را به مردم شناساند تامردم بدانند كه بايد به كدام سو حركت كنند و در چه راهی گام بردارند.
معرفی اهل بيت و جايگاه و حقوق واجب آنان بر مردم، بزرگترين خطری بود كه حكومتهای جور را تهديد میكرد واگر به راستی مردم از جايگاه آنان در دين ونسبت ايشان با رسول خدا (ص) آشنا میشدند و مجالی نيز میيافتند و فتنهها چشم و گوش وعقل آنان را منحرف نمیكرد، به راهی جز همان كه پيامبر اكرم (ص) برای آنان ترسيم كرده و از سوی خداوند، ائمه(ع)را به امر حكومت جامعه اسلامی نصب كرده بود، نمیرفتند. اين سرّ حقيقی تعارض امامان معصوم(ع)با حكومتهای هم عصر خويش است كه اصولاً وجود آنان معرفی كننده ماهيت ظالمانه اين حكومتها بود. از اين رو، حاكمان از حضور ايشان در ميان مردم بيمناك بودند وراههای گوناگونی از جمله، زندان، محاصره و شهادت را برای قطع ارتباط آنان با مردم انتخاب میكردند.
4. نگرش امامان(ع) به قيامهای اصلاح طلبانه و داعيان حكومت
پس از شهادت امام حسين(ع)قيامهای مختلفی عليه حكومت يزيد و ديگر سلاطين بنیاميه و بنی عباس بر پاشد كه بعضی از آنها به موفقيتهای هر چند كوتاه مدت دست يافت؛ مانند قيام مختار، كه به مجازات قاتلان آن حضرت انجاميد و مدتی نيز بخشی از جامعه اسلامی در اختيار او قرار گرفت و مانند قيام زيدبن علی كه به شهادت او انجاميد؛ اما بعد از آن، زيديه فرقهای از شيعه گرديد كه همواره عليه حكومتها قيام هايی را سازماندهی میكرد و حتی درپارهای از سرزمينهای اسلامی حكومتهايی را نيز به دست آورد. قيامهای ديگری نيز به وسيله نوادگان امام حسن(ع)سازماندهی شد كه حكومت عباسيان را میتوان از ثمرات همين قيامها دانست كه با تضعيف بنی اميه، آنان فرصت را غنيمت شمردند و حكومت را به دست آوردند.
بررسی موضعگيری و سيره ائمه(ع)در برابر اين قيامها و تبيين موضع نفی و اثبات آنها، كه در روايات بيان شده است، میتواند راه گشای شناخت موضعگيری آنان در امر حكومت باشد. رواياتی از ائمه(ع)نقل شده است كه هر قيامی را نفی و هر گونه مبارزه با حكومتهای ظالم را محكوم میكند. امام صادق(ع) میفرمايد:
كل راية ترفع قبل قيام القائم فصاحبها طاغوت يعبد من دون اللّه عزوجلّ.[141]
هر پرچمی كه پيش از قيام قائم، برای مبارزه افراشته شود صاحب آن طاغوتی است كه میخواهد به جای خداوند عبادت شود.
و در جای ديگر: به اصحاب خويش سفارش میكند كه درخانه خودبنشينند و تا نشانههای ظهور را نديدهاند، به قيام دست نزنند.[142]
بدين ترتيب ممكن است با استدلال به اين روايات، گفته شود كه ائمه(ع)برای خويش حقی در حكومت قائل نبودند و گرنه باقيام برضد حكومتها مخالفت نمیكردند، بلكه آنراتشويق مینمودند؛ اما هر گاه سيره ائمه معصومين(ع)و روايات ديگر درباره قيامومبارزه با ظالمان را در نظر بگيريم، نمیتوانيم به اطلاق اين روايات ملتزم شويم. آياكسی میتواند ملتزم شود كه اين روايات، شامل قيام امام حسين(ع)نيز میشود؟ آيا اطلاقاين روايات، با سيره اهل بيت(ع) در مبارزه همه جانبه با حكومتها، كه حتی كوچكترين هم كاری با آنها را منع و ذرهای آرزوی بقای آنها را محكوم میكردند، سازگاراست؟ آيا امر به معروف و نهی از منكر، كه يكی از اهداف قيام حسينی است و ديگرائمه(ع)نيز مردم را به زنده نگاه داشتن ياد آن حضرت، تشويق و ترغيب میكردهاند با سكوت و بی تفاوت در برابر حكومتهای جور و ترغيب به خانه نشينی سازگار است؟ پس بايد روايات بسيار ديگر در زمينه جهاد و مبارزه را بررسی كرد كه به روشن كردن مضمون اين روايات پرداخته است و آنها را تفسير میكند.
امام صادق(ع) به شيعيان میفرمايد كه به ندای هر كس كه به رضای آل محمد(ع)شعار میدهد و مردم را به قيام فرا میخواند، پاسخ ندهيد، بلكه بنگريد كه برای چه قيام میكند و در اين راه چشم بسته نگوييد كه زيد قيام كرد و ما نيز بايد قيام كنيم؛ زيرا زيد عالمی وارسته و راست گو بود. او هرگز به خويشتن دعوت نكرد، بلكه به رضای آل محمد(ع)دعوت كرد و هرگاه در اين راه موفق میشد، به وعده خويش وفا میكرد؛ ولی ديگران كه اكنون با اين شعار خارج میشوند، ما شهادت میدهيم كه به كار آنان راضی نيستيم و آنان اكنون كه تنها هستند، فرمان بردار مانيستند، چه برسد به زمانی كه پيرو نيز پيدا كنند:
ان اتاكم آت فانظروا علی ایّ شیء تخرجون و لا تقولوا خرج زيد فان زيداً كان عالما و كان صدوقا و لم يدعوكم الی نفسه انّمادعاكم الی الرضا من آل محمد(ع)ولو ظهر لو فی بما دعاكم اليه انّما خرج الی سلطان مجتمع لينقضه فالخارج منّا اليوم الی ایّ شیء يدعوكم الی الرضا من آل محمد(ع)فنحن نشهدكم انّا لسنا نرضی به و هو يعصينا اليوم و ليس معه احد.[143]
اين روايت، يك ملاك كلی برای قيامهای مختلف، چه در زمان ائمه(ع) و چه پس از آن، در اختيار ما میگذارد كه به وسيله روايات ديگر نيز تأكيد میشود. اين ملاك، اين است كه هر كس میخواهد قيام كند و در زمان حضور امام معصوم قرار دارد، بايد با اجازه و اذن او باشد؛ يعنی اگر مردم را دعوت میكند به سوی امام دعوت كند و اگر میخواهد قيام كند، با اجازه او قيام كند. اين روايت، قيام زيد بن علی را با اذن و اجازه امام و دعوت او را به سوی ايشانمیداند كه اگر پيروز میشد، حكومت را در اختيار صاحب اصلی آن، يعنی امام صادق(ع) قرار میداد.
روايات ديگر نيز با همين مضمون يا مضامين ديگر، اين مطلب را درباره زيدبن علی تأييد میكند. امام رضا(ع) به مأمون میفرمايد كه قيام زيدن بن علی را با كار برادرم، زيدبن موسی بن جعفر مقايسه نكن؛ زيرا زيدبن علی از علمای اسلام بود و برای خداوند خشمگين شد و قيام كرد تا كشته شد و آن گاه از امام صادق(ع) نقل میكند كه زيد درباره قيامش با آن حضرت مشورت كرده است و امام نيز نه تنها او را منع نكرده، بلكه كسانی راكه صدای او را بشنوند و او را ياری نكنند، مذمت كرده است:
رحم اللّه عمّی زيداً انّه دعا الی الرضا من آل محمّد، و لو ظفر لوفی بما دعا اليه و لقد استشارنی فی خروجه فقلت له: يا عم! ان رضيت ان تكون المقتول المصلوب بالكناسة فشأنك فلمّا ولیّ قال جعفربن محمّد: ويل لمن سمع واعيته فلم يجبه.[144]
آن گاه امام رضا(ع)در پاسخ پرسش مأمون كه تصور میكرد قيام زيد نيز از مصاديق ادعای امامت از سوی كسی است كه استحقاق آن را ندارد، میفرمايد: اين احاديث درباره كسانی است كه ادعا میكنند خداوند آنان را به امامت نصب كرده است.
در بعضی روايات، تحليل خاصی درباره قيام زيد مطرح است. امام صادق(ع)به اصحاب خويش سفارش میكند كه زبان خويش را نگه داريد و در خانه بنشينيد؛ زيرا پيشامد ناگواری برای شما پيش نخواهد آمد و زيديه برای هميشه سپر محافظ شماخواهند بود.
كفّوا السنتكم و الزموا بيوتكم فانه لا يصيبكم امر تخصّون به ابدا و لا تزال الزيديه لكم وقاءابداً.[145]
اين حديث میتواند حاكی از اين باشد كه بر پايی قيام به وسيله زيدبن علی، در حقيقت، جنبه نظامی جنبش امام باقر و امام صادق(ع)را تشكيل میداده است كه در سايه آن آنان بتوانند با خيالی آسودهتر به نشر مكتب ائمه(ع)و تربيت انسانهای صالح و معتقد به امامت آنان بپردازند. اين مطلب درباره تمام قيامها در زمان ائمه(ع) حتی قيام توابين در زمان امام سجاد(ع) بيان كرد. امام سجاد(ع) در تأييد قيام مختار فرموده است:
ياعمّ! لو انّ عبداً زنجيا تعصّب لنا اهل البيت لوجب علی الناس موازرته و قد وليّتك هذ الامر فاصنع ما شئت.[146]
ای عمو! اگر حتی بندهای رومی به علت عشق به ما اهل بيت كاری انجام دهد، بر مردم لازم است كه او را ياری كنند و من تو را مأمور اين كار میكنم. پس هر چه میخواهی، انجام ده.
امام صادق(ع) نيز قيام محمد بن عبداللّه را به عنوان امر به معروف و نهی از منكر تأييد كرد نه مهدی امت؛[147] همانطور كه امام كاظم(ع) قيام فخ را تأييد كرد و او را مدح نمود. البته اين سخن، بدان معنا نيست كه ائمه(ع)همه قيام كنندگان را تأييد میكرد، بلكه تنها كسانی را تأييد میكردند كه با شرايط مورد نظر ايشان قيام میكردند. بدين ترتيب، میتوان نكات ذيل را درباره نگرش ائمه(ع)به قيامهای زمان خويش بيان كنيم:
1. هر قيامی كه رهبر آن، مردم را به سوی خويش دعوت میكرد، بلكه در راه ترسيم شده از سوی ائمه(ع)و تحت رهبری آنان نباشد، از سوی ايشان محكوم میشده است. غير از روايات گذشته، اين سخن امام صادق(ع) كه به مصداق آيه شريفه (ثم اورثنا الكتاب الذين اصطفينا ممن عبادنا)از ميان فرزندان فاطمه3 پرداخته، بر اين مطلب دلالت دارد:
امّا من سلّ سيفه و دعا الناس الی نفسه (الی الضلال) من ولد فاطمة و غيرهم فليس بداخل فی هذه الاية...[148]
اما كسی كه شمشير بكشد و مردم را به سوی خويش (به سوی گمراهی، بخواند، چه فرزند فاطمه3 باشد يا نه، اين آيه شامل او نمیشود....
امام صادق(ع) بدين علت، دعوت ابوسلمه برای بيعت با آن حضرت را رد میكند كه معتقد است او پيرو شخص ديگری است.[149]
2. خبردادن ائمه(ع)از كشته شدن قيام كنندگان، مانند خبر امام صادق درباره زيد و خبر امام كاظم درباره شهيد فخ، نه تنها دليلی بر منع آنان از قيام نيست زيرا امام حسين(ع) نيز از شهادت خويش و يارانش خبر داد بلكه میتواند ترغيب به آن نيز محسوب شود؛ زيرا خبری غيبی از عاقبت امر اين افراد و تأييدی ضمنی برای آغاز قيام است.
3. قراين بسياری وجود دارد كه ائمه(ع)قيام كنندگان را نه تنها تأييد میكردهاند، بلكه يادآور میشدهاند كه آنان با اجازه يا دستور ايشان به قيام اقدام كردهاند؛ مانند اين روايت كه در آن، امام صادق(ع) زيدبن علی را فردی معرفی میكند كه برای دين و دنيای اهل بيت اقدام میكرد واو را هم چون شهدايی میداند كه با تبعيت از پيامبر اكرم (ص) و حضرت علی و امام حسن و امام حسين(ع)شهيد شدند:
انّ عمّی كان رجلاً لدنيانا و آخرتنا مضی واللّه عمّی شهيدا كشهداء استشهدوا مع رسول اللّه و علی و الحسن و الحسين صلوات الله عليهم.[150]
5. جلوه های اعمال ولايت امامان معصوم(ع) در دوران حكومت خلفا
شكی نيست كه قوانين اجتماعی وامور مالی از اركان حكومت محسوب میشود كه بدون آن، اداره جامعه ممكن نيست. در فصل پيشين، ضمن توجه به اين دو امر در سيره حكومتی پيامبر اكرم (ص) يكی از دلايل الهی بودن حكومت آن حضرت را شرعی بودن اموری مانند قضاوت، حدود، تعزيرات، خمس، زكات و انفال بيان كرديم كه همگی از راه وحی و دين مقرر میشوند، نه از سوی نهادهای مردمی. هم چنين در فصلهای قبل، يكی از دلايل حكومت سياسی معصومين(ع) را حتی در زمانی كه به ظاهر، آنان از امور حكومتی بر كنار بودند، اين دانستيم كه روايات حكايت از اختصاص اين امور به آنان پس از پيامبر اكرم (ص)دارد؛ يعنی ايشان بايد تصدی اين امور را برعهده داشته باشند و هر كس با هر عنوانی به اين كار اقدام كند، از نظر ايشان غير مشروع است. در اين جا ضمن نقل برخی روايات، كه بر اين امر دلالت دارد، به بيان مصاديق عملی اين امور میپردازيم؛ يعنی مواردی كه امامان معصوم(ع) در جايی كه امكان داشته است، با وجود حاكم نبودن، برای اجرای اين امور اقدام كرده اند.
الف. قضاوت و اجرای حدود
امام علی(ع) به شريح قاضی میفرمايد:
قد جلست مجلسا لا يجلسه الاّ نبی او وصیّ او شقی.[151]
تو در جايگاهی نشستهای كه پيامبر يا وصی او و يا شقی در آن جا قرار میگيرد.
امام صادق(ع) نيز قضاوت را ويژه امام عادل و آگاه به قضاوت میداند وامام عادل را به نبی و وصی او تفسير میكند:
اتقوا الحكومة فان الحكومة انّما هی للامام العالم بالقضاء العادل فی المسلمين لنبی او وصیّنبی.[152]
از قضاوت بپرهيزيد؛ زيرا قضاوت به امام عادل و آگاه به قضاوت اختصاص دارد، يعنی پيامبر ياوصی او.
اين روايات و روايات ديگر، منصب قضاوت را ويژه پيامبر اكرم (ص) و جانشينان او، يعنی ائمه معصومين(ع) میداند. اكنون با توجه به اين كه قضاوت در جامعه اسلامی هيچ گاه از ديگر شؤون حكومتی جدا نيست، به ويژه اين كه در بيشتر موارد، قضاوت نيازمند نيروی حكومتی است تا ضامن اجرای احكام باشد، پس حكومت در جامعه اسلامی نيز ويژه آنان است؛ زيرا اين دو، تفكيكپذير نيستند كه افراد ديگری با اغراض متفاوت، حاكم جامعه اسلامی باشند و قضاوت در دست ائمه(ع) باشد و تاريخ نيز گواه بر اين مطلب است كه هميشه امر قضاوت، موافق ديگر نهادهای حكومتی است و نمیتواند از آنها تفكيك شود.بدين ترتيب، وقتی ائمه(ع)منصوب به قضاوت باشند، به حكومت بر جامعه اسلامی نيز منصوبند.
اين در صورتی است كه حكومت در اين روايت را تنها امر قضاوت و رفع اختلاف بين دو نفر بدانيم؛ اما اگر حكومت به معنای عامتری باشد، يعنی به معنای مشخص كردن حاكم و تكليف امور در جامعه و اجرای آن، مسأله صورت ديگری پيدا میكند؛ زيرا در اين صورت، ائمه(ع) مرجع تعيين تكليف همه اموری هستند كه به مردم و جامعه مربوط میشود و در اين حالت، حكومت در حقيقت، مقام خليفه و حاكم و امام جامعه اسلامی است.
طبق برخی روايات، ممكن است حكومت به معنای دوم باشد. امام باقر(ع) كسی را كه درباره اموال، حكمی بر خلاف احكام الهی صادر میكند، كافر میداند:
من حكم فی درهمين بغير ما انزل اللّه عزّوجلّ ممن له سوط او عصا فهو كافر بما انزل اللّه عزّوجلّ علی محمد(ص).[153]
پيامبر اكرم (ص) نيز شخصی را كه شلاق و زندان در اختيار دارد و درباره اموال، حتی اگر دو درهم باشد، به غير از احكام الهی حكم صادر میكند، مشمول آيه شريفه (و من لم يحكم بما انزل اللّه فاولئك هم الكافرون)[154] میداند.[155]
اين روايات، حاكی از آن است كه شخص حكم كننده، پشتوانه اجرايی نيز دارد و شخصیاست كه هم حكم میكند و هم حكم خويش را به مرحله اجرا در میآورد و اين مقام،اگر چه با مقام يك قاضی، كه پشتوانه حكومتی دارد، سازگار است، اما با مقام حاكم اصلیجامعه اسلامی، كه حكم و فرمان او نافذ است و پشتوانه اجرايی دارد نيز سازگاراست.بدين ترتيب، حكم را در اين روايات، چه حكم يك قاضی برای رفع منازعاتبدانيم و چه حكم يك حاكم و خليفه، در امور مربوط به عموم مردم و جامعه، از اين لحاظ كه اختصاص آن به ائمه(ع) ملازم با اختصاص حكومت و خلافت به آنان است، تفاوتی ندارد.
نكته جالب در اختصاص قضاوت به ائمه(ع) كه ملازم به اختصاص خلافت به آنان است، اين كه امام صادق(ع) حكم قاضی را كه با پشتوانه حكام جور قضاوت میكند، حكمی باطل میداند، هر چند اين حكم بر طبق موازين شرع صادر شده باشد:
من تحاكم اليهم فی حق او باطل فانما تحاكم الی الطاغوت و ما يحكم له فانما ياخذ سحتا و انكان حقا ثابتا لانه اخذه بحكم الطاغوت و قد امر الله ان يكفر به قال الله تعالی يريدون انيتحاكموا الی الطاغوت و قد امروا ان يكفروا به قلت فكيف يصنعان قال ينظر الی من كانمنكم ممن قد روی حديثنا و نظر فی حلالنا و حرامنا و عرف احكامنا فليرضوا به حكمافانی قد جعلته عليكم حاكما فاذا حكم بحكمنا فلم يقبل منه فانما استخف بحكم الله وعلينا رد...[156].
درباره حدود و تعزيرات نيز چون اقامه اين امور، مبتنی بر قضاوت است، پس به تبع قضاوت، در دايره اختيارات امامان معصوم(ع)قرار میگيرند. در روايات نيز تصريح شده است كه اجرای حد به دست امام انجام میگيرد[157] و در بعضی روايات ديگر، از اقامه حد به دست كسانی كه خود مشمول حد هستند، منع شده است.[158]
از سوی ديگر، سيره امام علی(ع) در اجرای حدود، به گونهای بوده است كه حتی در زمانی كه خلافت در دست آن حضرت نبود، حدود را اجرا میكرد و میفرمود: تا من حاضرم، حدی از حدود الهی تعطيل نمیشود. ايشان بر وليد، كه ديگران جرأت اقامه حد بر او را نداشتند، حداجرا كرد[159] و درباره مغيره فرمود كه اگر خداوند مرا بر او مسلط گرداند، بر او حد الهی راجاری میكنم:
اللهم ان امكنتی من المغيره لارمينه بالحجارة.[160]
ب. گرفتن وجوه شرعی
از مسائلی كه ائمه(ع) به واسطه آن، اطاعت از خويش را بر مردم لازم شمرده اند، اختصاص اموال عمومی به آنان است. امام صادق(ع) در اين باره میفرمود:
نحن قوم فرض اللّه طاعتنا لنا الانفال و لنا صفو المال.[161]
امام باقر(ع) به توضيح صفو المال پرداخته و از ميان بندگان وشترهايی كه به تملك در میآيد، بهترين آنها را مخصوص امام میداند. هم چنين آن حضرت انفال (معادن، زمينهای بدون مالك، نيزارها و سرزمينهايی كه اهل آن، آن را ترك كرده اند) را ويژه ائمه(ع) میداند:
و لنا الصفیّ قال: قلت له: و ما الصفیّ؟ قال: الصفیّ من كل رقيق و ابل يبتغی افضله ثم يضرب بسهم و لنا الانفال. قال: قلت له: و ما الانفال؟ قال: المعادن و الاجام و كل ارض لارب لها و لنا ما لم يوجف عليه بخيل وركاب و كانت فدك من ذلك.
از سوی ديگر، ائمه(ع) خمس اموال را نيز مخصوص خويش میدانند. اكنون با توجه به اين همه اموال، كه در اختيار آنان و مخصوص ايشان است، آيا میتوان تصور كرد كه شخص ديگری غير از امام معصوم(ع) بتواند حكومت را در اختيار داشته باشد؟ چنين تصوری غير ممكن است؛ زيرا بازگرداندن اين اموال به آنان به معنای تسليم كردن حكومت است نه چيز ديگر. امام كاظم(ع) به مهدی عباسی، كه مظالم مردم را باز میگرداند، فرمود كه چرا مظالم ما را باز نمیگردانی؟ مهدی عباسی از حق ايشان سؤال كرد و امام پاسخ داد كه حق ما فدك است و آنگاه كه به تعيين حدودآن پرداخت، سرزمينهای بسياری بين حجاز و مصر وايران را در محدوده آن گنجاند يعنی همه مملكت اسلامی و اين گونه استدلال میكرد كه همه اينها از مواردی است كه رسول خدا(ص) با اهل آن، جنگ و خون ريزی نداشته است:
حد منها جبل احد و حد منها عريش مصر و حد منها سيف البحر و حد منها دومة الجندل...انّ هذا كلّه مما لم يوجف علی اهله رسول اللّه (ص) بخيل و لا ركاب.[162]
چند نكته مهم در اين روايت وجود دارد: اول اين كه امام(ع)فدك را معادل همهسرزمينهای مملكت اسلامی میداند. دوم اين كه همه جنگهای پس از رسول خدا(ص) را زير سؤال میبرد و هيچ يك از شركت كنندگان دراين جهادها را مستحق اموال بهدست آمده نمیداند، بلكه اين سرزمينها را جزو انفال واز اموری بر میشمرد كه بدونجنگ وخونريزی در اختيار اسلام قرار گرفته است؛ زيرا پيامبر اكرم(ص) با اهل آن نجنگيده است.
در روايات ديگر نيز تصريح شده است كه هر جنگ و خون ريزی و فتحی كه در گمراهی و ضلالت به دست آمده است، همه اموال آن بايد در اختيار ائمه(ع)قرار گيرد:
كل فتح فتح بضلالة فهو للام(ع).[163]
و بدين علت بود كه حكومتها درباره اموالی كه برای ائمه(ع) فرستاده میشد، حساسيت بسيار نشان میدادند؛ زيرا اين امر را با قدرت آنان واقدام عليه حكومت، ملازم میدانستند.
علاوه بر روايات بسياری كه حكايت از ارسال اموال از سوی شيعيان برای ائمه(ع) دارد، مطالبی نيز از تصرف آنان در اموال عمومی، در زمان تصدی ديگران بر حكومت نقل شده است. حضرت علی(ع)در زمان محاصره خانه عثمان به وسيله شورشيان، اموال بيت المال را بين مردم تقسيم میكرد.[164] امام حسين(ع) نيز هنگامی كه به سوی كربلا حركت میكرد اموال حكومتی را كه برای يزيد میبردند، ضبط و مصادره میكرد.[165]
اينها همگی حكايت از اين دارد كه ائمه(ع) حكومت را به واسطه نصب الهی، حق خويش میدانستند. از اين رو، در اموال شرعی، كه از سوی خداوند برای اداره جامعه اسلامی در اختيار حاكم جامعه قرار گرفته است ،تصرف میكردند و نفس اختصاص اين اموال به آنان و اين كه غير از آنان اجازه تصرف ندارد، نيز از همين امر حكايت میكند.
ج. نصب وكيلان
دو امر مهم در زمان ائمه(ع)ارتباط بين آنان و شيعيان را ضروری ساخته بود: يكی تبليغ احكام راستين اسلامی و جلوگيری از انحرافات احتمالی و ديگری جمع آوری اموال برای اداره امور شيعيان. اين دو امر، تشكيلاتی مخفی را در جامعه اسلامی آن دوره ايجاد كرده بود. البته در زمان امام صادق و امام باقر(ع)به علت عدم گسترگی و پراكندگی جامعه شيعه و آسانی ارتباط شيعيان با ايشان تنها بعد اول اين تشكيلات در تاريخ ثبت شده است؛ يعنی افرادی كه با اذن امام، مرجع شيعيان قرار میگرفتند ومشكلات علمی آنان را حل میكردند و در امور مالی، به احتمال زياد، تنها خود ائمه(ع)مرجع بودند.
اما باپراكندگی شيعيان و گسترش جامعه شيعه در زمان امام كاظم و امام رضا(ع) و پس از آن به گروهی از وكيلان كه از سوی ائمه نصب میشدند، بر میخوريم كه رابطه مردم هر منطقه را با امام بر قرار میكردند و اموال و پرسشهای آنان را به حضور امام میرساندندوپاسخ آن را باز میگرداندند كه خود به ايجاد تشكيلاتی منظم در سراسر جامعه اسلامی انجاميد.
اين تشكيلات را در حقيقت میتوانيم جنبه اجرايی حكومتی بناميم كه ائمه(ع)به آن اعتقاد داشتند و میتوان آن را حكومت در حكومت ناميد، امری كه هارون الرشيد از آن بر آشفته شده بود و خطاب به امام كاظم(ع) میگفت:
يا موسی بن جعفر! خليفتين بجبی اليهما الخراج.[166]
اين مسأله، در ارتباط با تحريم حكومتها از سوی ائمه(ع)بود كه هر گونه ارتباط با اين حاكمان را كه موجب تقويت آنها شود، نفی میكردند و شيعيان را از آن برحذر میداشتند. ناچار برای اداره امور شيعيان، كه آنان نيز از سوی حكومتها تحريم میشدند و نمیتوانستند در فعاليتهای اجتماعی شركت جويند، تشكيلاتی لازم بود و اين تشكيلات در حقيقت، حكومتی مخفی ائمه(ع)برای اداره امور يارانشان بود.
د. ائمه(ع) و نپذيرفتن مسؤوليت حكومت
از ايراداتی كه بر مسأله الهی بودن حاكميت سياسی ائمه(ع)گرفته شده است رد حكومت از سوی آنان در زمانهای مختلف است. به بيان ديگر، اشكال اين گونه است كه اگر آنان خويشتن را منصوب برای حكومت میديدند و آن را حق خويش میدانستند، هر فرصتی نبايد فرصتها را برای به دست آوردن آن از دست میدادند و وقتی آن را به دست میآوردند، بايست به هر وسيله ممكن آن را حفظ میكردند و به ديگری واگذار نمیكردند، در حالی كه سيره ائمه(ع)حكايت از اين دارد كه در زمانهايی میتوانستند حكومت را در اختيار داشته باشند، ولی خود نخواستند و آن را از خويش دور كردند. حضرت علی(ع) در شورای شش نفره، كه عمر آن را تشكيل داده بود، با نپذيرفتن عمل به سيره عمر و ابوبكر، باعث شد كه مردم با عثمان بيعت كنند، در حالی كه میتوانست در ظاهر بپذيرد، ولی بعداًبه سيره خويش عمل كند. آن حضرت هم چنين پس از رحلت رسول خدا (ص) از موقعيتهايی كه ابن عباس و ابوسفيان برای رسيدن به خلافت فراهم كردند، استفاده نكرد و خلافت را از دست داد. امام حسن(ع)خلافتی را كه در دست داشت، به معاويه واگذار كرد. امام رضا(ع) نيز پيشنهاد مأمون برای خلافت را نپذيرفت و حتی ولايت عهدی را نيز با اجبار و اكراه پذيرفت.
در بخشهای قبل، به تفصيل به بيان اين اشكال درباره حكومت امام علی و امامحسن(ع)پرداختيم و دلايل رد خلافت يا زمينه های آنرا از سوی حضرت علی(ع) و واگذاری خلافت از سوی امام حسن(ع) را بررسی كرديم. اينك به دلايل رد پذيرش خلافتازسوی امام رضا(ع) میپردازيم كه هم سو با رد خلافت از سوی امام علی(ع) در شورای شش نفره بود. نپذيرفتن خلافت دليلی غير از نپذيرفتن ولايتعهدی مگر اجباراً دارد. نپذيرفتن ولايتعهدی مأمون از سوی امام رضا(ع) مگر با اكراه و اجبار، دو دليل واضح دارد؛زيرا اين مسأله، به ياری كردن ظالمان و طاغوتيان باز میگردد كه ائمه(ع)به شدت آنرا نهی میكردند. از سوی ديگر، پذيرفتن ولايت عهدی او به منزله تأييد خلافت اومحسوب میشود و اين به معنای دست برداشتن ائمه از حق خويش است. به اين علت است كه عدهای به آن حضرت اعتراض میكنند كه چرا ولايت عهدی را پذيرفته است و آن حضرت اجباری بودن آن را مطرح میكند وتوضيح میدهد كه اين پذيرفتن، مانند نپذيرفتن است؛ زيرابا شرايطی كه من قرار دادم، تقريباً خارج از حكومت خواهم بود:
دفعتنی الضرورة الی قبول ذلك علی اكراه و اجبار بعد الاشراف علی الهلاك علی انّی ما دخلت فی هذا الامر الا دخول خارج منه فالی اللّه المشتكی وهو المستعان.[167]
در بعضی روايات ديگر، آن حضرت پذيرفتن ولايت عهدی را به وارد شدن امام علی در شورا تشبيه میكند وهر دو را از لحاظ اجباری واكراهی بودن، يك سان میداند:
قلت للرضا(ع): يا بن رسول اللّه! ما حملك علی الدخول فی ولاية العهد؟ فقال: ما حمل جدی اميرالمؤمنين(ع)علی الدخول فی الشوری.[168]
اما اين كه چرا آن حضرت از پذيرفتن اصل خلافت امتناع كرد، غير از اين كه شرايط حكومتی كه در دست مأمون و خلفای ديگر بود و تشكيلاتی كه آنان به وجود آورده بودند، هرگز با قرار گرفتن امام رضا(ع) در رأس آن سازگار نبود و امام با پذيرفتن خلافت، مجبور بود همه آن را دگرگون و متحول سازد واين امر غير ممكن بود وغير از اين كه مأمون واقعاً نمیخواست چنين كاری را انجام دهد و تنها در صدد صحنه سازی برای آزمون امام و ميزان رغبت ايشان به خلافت و يا تحكيم پايههای خلافت خويش بود، پذيرش خلافت از مأمون، به معنای تأييد خلافت او تا آن زمان و خلفای پيش از او بود. اين دليل درسخن خود امام نيز جلوه گر شده است، آن زمان كه مأمون به آن حضرت گفت: میخواهم خود از خلافت عزل و با شما بيعت كنم و امام در پاسخ او فرمود:
ان كانت هذه الخلافة لك و اللّه جعلها لك فلا يجوز لك ان تخلع لباسا البسك اللّه و تجعله لغيرك و ان كانت الخلافة ليست لك فلا يجوز لك ان تجعل لی ماليس لك.[169]
اگر خلافت مال تو است و خداوند آن را برای تو قرار داده است، نبايد آن را از خويشتن دورسازی به ديگری ببخشی و اگر مال تونيست ،پس نمیتوانی چيزی را به من ببخشی كه مال تونيست.
اين سخن امام، از چند جهت قابل توجه است: اول اين كه خلافت را امری الهی معرفی كرده است. دوم اين كه به مأمون میفرمايد: حق بخشش خلافت را به من نداری؛ زيرا مال تو نيست. بدين ترتيب، آن حضرت حاضر به پذيرش خلافتی نيست كه باطن آن، مشروعيت بخشيدن به خلافت مأمون و ديگر خلفا است. حال اگر اين مسأله را اين گونه تصوير كنيم كه آن حضرت از مأمون خلافت را میپذيرفت و در مدتی كوتاه پس از آن، به دست كسانی كه از مأمون تبعيت میكردند، نه از آن حضرت، به شهادت میرسيد، اين امر جز خشنودی مأمون و منافع او چيز ديگری در بر نداشت؛ زيرا بدين وسيله، توانسته بود به مقصود خويش در كسب مشروعيت از سوی ائمه(ع)و نفی ادعای آنان در الهی بودن حق خلافت برسد.
پینوشت ها
[1]. تاريخ طبری، ج 4، ص 427.
[2]. همان، ص 432.
[3]. همان، ص 324.
[4]. همان، ص325.
[5]. همان، ص323.
[6]. همان، ص 340.
[7]. ر.ك: عبداللّه بن سباو ديگرافسانههای تاريخی.
[8]. ر.ك: تاريخ تشيع در ايران، ج 1، ص 34 31.
[9]. تاريخ يعقوبی، ج 2، ص 171.
[10]. تاريخ يعقوبی،ج 2، ص 179.
[11]. ابن ابی الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 143به بعد.
[12]. تاريخ طبری، ج 5، ص 64.
[13]. نهج البلاغه، نامه6.
[14]. نساء، آيه 59.
[15]. المغارات، ص 204 195.
[16]. تمام نهج البلاغه، نامه 75، ص 868.
[17]. نهج البلاغه، خ 3.
[18]. نهج البلاغه، نامه 25.
[19]. نهج البلاغه، خ 92.
[20]. همان، خ 205.
[21]. همان، ح 252.
[22]. نهج البلاغه، خ 216.
[23]. همان، خ 105.
[24]. همان، خ 216.
[25]. همان، نامه 53.
[26]. همان، خ 216.
[27]. نهج البلاغه، نامه 31.
[28]. همان، نامه 47.
[29]. اصول كافی، ج 1، ص 298، ح 1 و 5.
[30]. همان، ح 3 و 4.
[31]. اصول كافی، ج 1، ص 298، ح 2.
[32]. كشف الغمه، ج 2، ص 159
[33]. بحارالانوار، ج 43، ص 362، ح 1 .
[34]. همان، ج 44، ص 43، ح 1 .
[35]. ابن ابی الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 6، ص42.
[36]. بحارالانوار، ج 43، ص 361، ح 3.
[37]. بحارالانوار، ج 44، ص 40، ح 1؛ ابن ابی الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 24.
[38]. همان، ص 64، ح 13؛ ابن ابی الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 16، ص 33.
[39]. بحارالانوار، ج 44، ص 20، ح 4.
[40]. همان، ص 22، ح 6.
[41]. همان، ص 62، ح 12.
[42]. همان، ص 44، ح 3.
[43]. نهج البلاغه، خ 200.
[44]. ابن ابی الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 189.
[45]. ابن ابی الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 12، ص 274.
[46]. تاريخ الخلفاء، ص 197.
[47]. الامامة والسياسة، ج 1، ص 29.
[48]. همان، ص 43.
[49]. نهج البلاغه، خ172.
[50]. همان، ص 239، ح27.
[51]. انفال، آيه 75.
[52]. آل عمران، آيه 68.
[53]. نهج البلاغه، نامه 28.
[54]. همان، خ 3.
[55]. نهج البلاغه، خ 217.
[56]. روضة كافی، ص 295، ح 454.
[57]. ابن ابی الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 17.
[58]- الامامة السياسة، ج 1، ص 21.
[59]. ابن ابی الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 6، ص 18.
[60]. بحارالانوار، ج 30، ص 14، باب 16؛ مستدرك الوسائل، ج 11، ص 78، باب 28.
[61]. الامامة و السياسة، ج 1، ص 21.
[62]. نهج البلاغه، نامه 62.
[63]. ابن ابی الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 6.
[64]. همان، ج 13، ص 301.
[65]. همان، ج6، ص95.
[66]. همان؛ و نيز تمام نهج البلاغه، ص 874.
[67]. نهج البلاغه، خ 146.
[68]. نهج البلاغه، خ 164.
[69]. انساب الاشراف، ج 3، ص 365.
[70]. بحارالانوار، ج 44، ص 45، ح 4 و ص56 و 57، ح6 و ص62، 63، ح12.
[71]. اصول كافی، ج 2، ص 220، وسائل الشيعه، ج16، ص219.
[72]. الامامة و السياسة، ج1، ص203.
[73]. همان، ص 209.
[74]. همان، ص 211.
[75]. همان، ص 221.
[76]. الامام الحسين بن علی(ع)، ج 2، ص 229.
[77]. الفتوح، ج 5، ص 12.
[78]. همان، ص 14.
[79]. مقتل خوارزمی، ج 1، ص 268.
[80]. مقتل خوارزمی، ج 1، ص 273.
[81]. تاريخ طبری، ج 5، ص 357.
[82]. الفتوح، ج 5، ص 74.
[83]. همان، ص 78.
[84]. همان، ص 97.
[85]. همان، ص 7.
[86]. فروع كافی، كتاب الجهاد، ص 19، ح 2.
[87]. بحارالانوار، ج 64، ص 160، ح 6.
[88]. همان، ص2، ح1 و ص7، ح7 و ص8، ح15.
[89]. همان، ص23، ح3.
[90]. همان، ص22، ح1.
[91]. همان، ص13، ح1.
[92]. همان، ص 23، ح 1.
[93]. عيون اخبار الرضا(ع)، ج 1، ص 78، ح 9.
[94]. همان، ج 1، ص 86، ح 12.
[95]. مروج الذهب، ج4، ص11.
[96]. منتخب الاثر،ص 359، ح 4(به نقل از: اربعين خاتون آبادی).
[97]. بحارالانوار، ج52، ص126، ح16؛ و نيز ر.ك: همان، ص112، ح23، ص113، ح24. 25، 26، 28، 29 و 30.
[98]. همان، ص105، ح11؛ و نيز ر.ك: همان، ح10 و ص117، ح40و 43.
[99]. همان، ص 106. ح 102.
[100]. همان، ص 130، ح 25.
[101]. فروع كافی، كتاب الجهاد، ص 47.
[102]. بحارالانوار، ج 100، ص 49، ح 18.
[103]. بحارالانوار، ج 46، ص 143، ح 25.
[104]. طبرسی، احتجاج، ج 2، ص 121 و 133.
[105]. همان، ص 152.
[106]. همان، ص 151.
[107]. بحارالانوار، ج 46، ص 255، ح 53 و ص 288، ح 11 و ص 316، ح 3؛ و نيز ر.ك: اصول كافی، ج 1، ص 196، ح 1 و 2.
[108]. همان، ج 48، ص 144، ح 20.
[109]. اصول كافی، ج 1، ص 198، ح 1.
[110]. عيون اخبار الرضا(ع)، ص 143، ح 4 1.
[111]. فروع كافی، ج 5، ص 27، ح 1.
[112]. اصول كافی، ج 1، ص 358، ح 17.
[113]. روضه كافی، ص 179، ح 202.
[114]. همان، ص 245، ح 340.
[115]. همان، ص 400.
[116]. اصول كافی، ج 1، ص 184، ح 8.
[117]. بحارالانوار، ج 24، ص 43، ح 7؛ ج 27، ص 170، ح 11.
[118]. همان، ج 24، ص 73، ح 7؛ روضه كافی، ص50، ح12.
[119]. اصول كافی، ج 1، ص 215، ح 1.
[120]. فروع كافی، ج5، ص 107، ح 6 و 8.
[121]. بحارالانوار، ج46، ص251، ح44.
[122]. همان، ص 106، ح 4.
[123]. همان، ص 107، ح7.
[124]. همان، ص 108، ح 9.
[125]. همان، ص 111، ح 4.
[126]. همان، ص 110، ح 3.
[127]. همان، ص 111، ح 5.
[128]. همان، ص 108، ح 11.
[129]. همان، ح 12.
[130]. همان، ص 263.
[131]. بحارالانوار، ج 47، ص 167، ح 9.
[132]. روضه كافی، ص 36، ح 7.
[133]. فروع كافی، ج5، ص109، ح14؛ و نيز ر.ك: ح15 و ص107، ح5.
[134]. منتخب الاثر، ص 365(به نقل از: اربعين خاتون آبادی).
[135]. نهج البلاغه، خ 3.
[136]. ابن ابی الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 9، ص28.
[137]. الامامة و السياسة، ج 1، ص 42.
[138]. ابن ابی الحديد، شرح نهجالبلاغه، ج8، ص17.
[139]. نهج البلاغه، خ 97.
[140]. همان، خ 2.
[141]. روضه كافی، ج 8، ص 295، ح 452.
[142]. همان، ص 264، ح 383.
[143]. روضه كافی، ج 8، ص 264، ح 381.
[144]. عيون اخبار الرضا(ع)، ج 1، ص 225.
[145]. اصول كافی، ج 2، ص 225، ح 13.
[146]. بحارالانوار، ج 45. ص 365.
[147]. همان، ج46، ص189، ح53.
[148]. همان، ج 46، ص 180، ح 41.
[149]. مروج الذهب، ج 3، ص 184.
[150]. بحار الانوار، ج 46، ص 175، ح28.
[151]. فروع كافی، ج 7، ص 406، ح 2.
[152]. همان، كتاب القضاء، ص 406، ح 1.
[153]. همان، ص 407، ح 1، باب من حكم بغير ما انزل اللّه.
[154]. مائده، آيه 44.
[155]. همان، ص 408، ح 3.
[156]. اصول كافی، ج 1، ص 67، ح 10؛ التهذيب، ج 6، ص 301، ح 52.
[157]. فروع كافی، ج 7، ص 184، باب صفحة الرجم، ح 1و 2.
[158]. همان، ص 187، ح 1.
[159]. تاريخ يعقوبی، ج 2، ص 165.
[160]. فروع كافی، ج 7، ص 182، ح 8.
[161]. اصول كافی، ج 1، ص 516، ح 17؛ و نيز ر.ك: مستدرك الوسائل، ج 7، ص 298،ح 1، 2و 5.
[162]. اصول كافی، ج 1، ص 543، ح 5.
[163]. مستدرك الوسائل، ج 7 ص 300، ح 8.
[164]. تاريخ طبری، ج 4، ص 431.
[165]. ابن ابیالحديد، شرح نهجالبلاغه، ج4، ص327.
[166]. عيون اخبار الرضا(ع)، ج 1. ص 78، ح 9.
[167]. عيون اخبار الرضا(ع)، ج 2. ص 151، ح 2؛ و نيز ر.ك: ح 3و 5.
[168]. همان، ص 152، ح 4.
[169]. همان، ص 151، ح 3.