دولت اسلامى و توليد فکر دينى

  • شنبه, 20 مهر 1392 14:08
  • منتشرشده در مقالات
  • بازدید 3160 بار

مؤلف: داود فيرحى

چکیده: در اين مقاله نويسنده با اشاره به مؤلفه هاى معرفت شناسانه و هستى شناسانه نظام فکرى در گذشته، چنين نتيجه گرفته است که به نظر پيشينيان، دانش دينى توليد و توجيه کننده قدرت بوده است; درحالى که به نظر نويسنده با دست برداشتن از آن مبانى سنتى، مى توان گفت: اين قدرت است که هر دانشى، از جمله دانش دينى را سامان مى بخشد .

رابطه دولت اسلامي و توليد فکر ديني مدتي است که فکر من را به خود مشغول کرده است . ابتدا برداشت خود را از رابطه دو مقوله مهم دولت و دانش ديني مطرح مي کنم .

هر چند اين يک بحث نظري است، اما مي تواند پيامدهاي عملي بزرگي به دنبال داشته باشد . در اينجا دو مطلب وجود دارد: دولت اسلامي و توليد فکر ديني . کدام يک مقدم است؟ کدام يک تا به حال آن ديگري را توليد کرده است؟ آيا اين انديشه رايج که دانش در جهان اسلام اصالت دارد و دولت ها را مي سازد و هدايت مي کند، انديشه درستي است؟ يا اينکه برعکس، دولت هاي اسلامي و ساخت قدرت که زندگي سياسي ما را شکل مي دهد، دانش هاي مناسب اين قدرت را توليد مي کنند؟

اگر بخواهيم به تسامح حرف بزنيم، کدام يک، علت زايش ديگري است؟ همان طور که اطلاع داريد، تفکر اسلامي تجربه اي طولاني را طي کرده و به ويژه حول و حوش قرن هاي سوم، چهارم و پنجم هجري تبديل به علم مسلط شده است .

از حدود 150 سال پيش و به ويژه از حدود 100 سال پيش، تحولاتي در جهان اسلام رخ داده است و جوامع اسلامي به سوي گسست يا اصلاح اين دانش ها حرکت کرده اند و مي توان نام آنها را دانش هاي جديد يا نوگرايي در فکر اسلامي گذاشت .

در حوزه فکر اسلامي به طور مشخص سه حوزه دانش را مي توان شناسايي کرد که همه در درون يک «نظام دانايي » (1) و در درون دولت قديم شکل گرفتند . يکي از اين سه حوزه در بغداد شکل گرفت و تحت عنوان دانش سني در مدارسي به نام «نظاميه » رو به رشد گذاشت . ديگري حوزه اي از دانش در شمال آفريقا است که مرکز آن «الازهر» بود و مي توان آن را حوزه مصر ناميد . سومين حوزه، دانش شيعي دوازده امامي است .

سر منشاء ابتدايي اين حوزه در بغداد و قم و با رهبري شخصيت هايي چون ابن بابويه در قم و شيخ مفيد و سيد مرتضي علم الهدي در بغداد بوده است . سپس شيخ طوسي آن را به نجف کشانيد و حوزه بزرگ نجف را تاسيس کرد . دانش شيعي از لحاظ «ريخت شناسي » با قدرت آل بويه گره خورده بود; همچنان که دانش سني با قدرت سلجوقي و با خلافت عباسي گره خورده بود .

دانش شيعه، پس از آل بويه، در دوران مغول و سپس در دوران صفويه به اوج شکوفايي خود مي رسد و از آن پس در يک فرآيند «حاشيه نويسي » مي افتد; يعني ديگر کمتر توليد اتفاق مي افتد و روند عمومي به شرح و تفسير دانش هاي گذشته اختصاص دارد .

اين سه حوزه در درون نظامي شکل مي گيرد که ما آن را «نظام سنتي » مي ناميم و در درون ساختي از قدرت شکل مي گيرد که ما اسمش را «دولت قديم » مي گذاريم . ويژگي دولت قديم مسلمانان، اقتدارگرايي بود; يعني دانش هاي سنتي ما نيز اقتدارگرا هستند . اکنون دوباره سؤالم را مطرح مي کنم: کدام يک از اين دو، اصالت داشتند و ديگري را توليد کردند؟ کدام يک از آنها، آن يکي را تغذيه مي کند؟ کدام يک مستقل است و کدام يک تابع است؟ در تفکر اسلامي سه فرضيه براي پاسخ به اين سؤال مطرح شده بود .

اما پيش از طرح آنها، توجه شما را به اهميت اين بحث جلب مي کنم . اهميت عملي اين بحث، آن است که ما هم اکنون در دوران جديدي از «نظام سازي » قرار گرفته ايم; با به عبارت ديگر در دوران جديدي از «دولت اسلامي » . من اينجا مفهوم دوران را معادل Period نمي گيرم بلکه معادل epoch يعني گسست از گذشته و شروع يک چيز جديد، يک «شکل نو» و يک «حرکت جديد» . به نظر من دولت جديد ما يک چيز جديد، يک گسست از گذشته و يک تاسيس جديد است .

حال در برخورد با اين دولت، بررسي آن را از کجا بايد شروع کرد؟ آيا از دانش هايي که اين را ساختند؟ يا اينکه اين دولت بايد دانش مناسبش را توليد بکند و برنامه هاي مناسبش را طراحي کند؟ به هر حال اين بحث راهبردي، و هر متفکري است که سعي مي کند در درون دولت اسلامي به جامعه اسلامي بينديشد .

اما سه فرضيه اي که اشاره کردم:

فرض اول: بعضي از مسلمانان عقيده دارند که قدرت، دانش را مي سازد . اگر اين فرض درست باشد، بايد گفت که دانش مسلمانان در گذشته و طبعا در امروز، بايد تابعي از نظام قدرت باشد .

فرض دوم: عده اي ديگر معتقدند که اصالت با علم و دانش است . بنابراين اگر فرض دوم را بپذيريم آن وقت علت آشفتگي هاي جامعه را بايد در آشفتگي دانش ها ديد . دانش هاي ما به گونه اي شکل گرفتند که زندگي سياسي ما تحول پيدا کرد .

فرض سوم: ابن طقطقي معتقد است که قدرت، مادر دانش نيست و دانش هم مادر قدرت نيست، اما اين دو به گونه اي با هم هم زيستي دارند که خصلت همديگر را پيدا مي کنند . چنان که مي دانيد، دانش اسلامي يک دانش همبسته است . اگر رهيافت نيچه را پيش روي خود قرار دهيم، آن وقت مي توان گفت که بهترين راه آن است که يکي از اين دانش ها و يا يک شاخه از اين دانش ها را در نظر گرفته و چگونگي شکل گيري آن را در تمدن اسلامي بررسي کنيم .

آن گاه شايد بتوانيم به تعميم فرضيه خود خطر کنيم و چون من بيشتر با مباحث سياسي آشنا بودم، اين مورد را در حوزه دانش سياسي انتخاب کردم . بنابراين، پرسش من اين است که دانش سياسي مسلمانان، چگونه در اين سه حوزه سني، فاطمي و شيعه دوازده امامي شکل گرفت و چه خصلتي داشته و دارد؟ در تفکر اسلامي، فرضيه اي که به دانش و طبعا دانش سياسي اصالت مي دهد و آن را مقدم بر قدرت مي گيرد، سابقه اي قوي تر و ديرينه دارد.

بنابراين فرض، دانش، زندگي را سازمان مي دهد و دستگاهي به نام دستگاه دولت را توليد مي کند تا بتواند جامعه خود را اداره کند . به اين ترتيب، فرضيه اي که من در اينجا مطرح مي کنم، عکس فرضيه مشهور مسلمانان است که اصالت را به دانش مي دادند و قدرت را تابعي از دانش مي گرفتند . البته کساني که فرضيه رقيب را مطرح مي ساختند، يعني تقدم قدرت را مطرح مي کردند کم نبودند . شخصيت هايي مثل ابوعثمان عمروبن بحرجاحظ (درگذشته به سال 255 قمري) - که از رهبران معتزله و صاحب کتاب مشهور الحيوان است - در مقابل تفکر رايج تقدم دانش و قداست دانش، موضع مي گيرند و اهميت را به قدرت مي دهند .

غير از او، شخصيت ديگري مانند ابن خلدون نيز اصالت را به قدرت و دولت مي دهد . در بخش آخر کتاب مقدمه ابن خلدون که اختصاص به دانش ها دارد، چنين آمده است: «اين از اسرار الاهي است که دانش ها فقط در تمدن ها شکل مي گيرند و تمدن ها را هم دولت ها مي سازند .» بدين سان، وي نيز تقدم را به قدرت مي دهد . تفاوت جاحظ با ابن خلدون در اين است که جاحظ از خاستگاه روان شناختي قدرت صحبت مي کند و قدرت را فردي تر مي بيند اما ابن خلدون از هيکل و ريخت اجتماعي دانش صحبت مي کند .

او معتقد است که قدرت، جمعي و اجتماعي است . ابن خلدون از جريان هاي جمعي قدرت صحبت مي کند و به فلاسفه قدرت در جهان غرب که از شاخص ترين آنها مي توان نيچه و ميشل فوکو را نام برد، بسيار نزديک است .

هنگامي که از قدرت و دانش صحبت مي شود بايد به اين نکته اشاره کرد که متفکران قديم ما، در صحبت از اصالت دانش، همواره سه پيش فرض را پذيرفته بودند:

1 . دانش مي تواند حقيقت را بازنمايي کند . علوم، قدرت درک حقيقت را دارند و مي توانند پديده ها را آن گونه که به حق هستند درک کنند و بازنمايي کنند . يعني متفکران قديم ما معتقد به توانايي دانش در کشف حقيقت بودند .

2 . حقيقت اشيا، ثابت است . يعني هيچ چيز در حالت صيرورت نيست . در تفکر قديم ما، صيرورت، امري عرضي است و ثبات اصل است . اين تفکر تا حدي برآمده از الگوي يوناني هم بود . يعني هر چيز که في نفسه خوب و مطلوب است براي ابد اين چنين است . براي مثال اگر نظم سياسي درست، نظم سياسي سلطاني است، هيچ گاه نبايد تغيير بکند . چون اين اصل است و الگو نبايد تغيير بکند .

3 . چون صيرورت در حقيقت پديده ها ممکن و مجاز نيست، بنابراين دگرگوني دانش ها نيز مجاز نيست; پس هر دگرگوني را نوعي پسرفت تلقي مي کردند و درست به همين دليل بود که حدود 1000 سال به تلاش براي پيوند بين نظام سلطاني و دانش منبعث از نظم سلطاني دست زدند .

حالا اگر فرض کنيم که ساخت قدرت به سمتي حرکت کند که زندگي، ساختار دموکراتيک يابد، اين دانش ها موضع منفي خواهند گرفت; چراکه اصل را بر نظام سلطاني مي دانند . با اين پيش فرض ها، پيشينيان بحث هاي مهمي را مطرح کردند .

آنها قواعدي را نيز براي فکر در نظر گرفته بودند: الف) تحت عنوان قاعده «هو هوية » ; يعني حقيقت هماني است که کشف شده است و ديگر بيشتر نيست . ب) اصل عدم تناقض; يعني اگر چيزي را امروز خوب مي بيني براي ابد خوب است و هرگز نبايد دگرگون شود . پ) نگاه دوگانه به مسائل; يعني از لحاظ اخلاقي يک نظم يا خوب هست يابد و شکل سومي ندارد .

اما اگر بتوانيم اين فرض ها را وارونه کنيم، آن وقت مسئله اين گونه ديده مي شود که اگر ابتدا نظام قديم و دولت قديم در جهان اسلام شکل گرفته بود و به دلايلي براي اداره خود دانشي را ساخت که مناسب خودش بود، اين امر چگونه شکل گرفت؟ قدرت قديم چگونه اين دانش را ساخت؟ چنان که مي دانيد، تفکر حاکم بر تمدن اسلامي عموما تفکري «نص محور» است، يعني دانش مبتني بر متون ديني است.

اما مي توان بحث را جدا کرد، نص را تفسير نمود و مباحث ديگر را به گونه اي که شکل گرفته تبيين کرد که اين دو کاملا از همديگر جدا و متمايز باشند . نص، خود توليد کننده دانش نيست . دانش را انساني توليد مي کند که نص را مي خواند . بنابراين، دانش به تنهايي شکل نمي گيرد . بلکه در درون يک مثلث شکل مي گيرد که در راس آن نص ديني است .

در يک قاعده اش انسان مسلمان است که نياز دارد، پرسش دارد و مي خواهد راه حل هاي خودش را از نص (نص ديني) بگيرد و در قاعده ديگر اين مثلث، شرايط اجتماعي نهفته است . اين بحث را نيز مطرح کنيم که چون شرايط اجتماعي عوض مي شود و از آن پس نيازهاي انسان نيز تغيير مي يابد، در نتيجه اين دانش هايي که از نصوص تاييد مي گيرند - و به اصطلاح غربي ها confirmation مي شوند - دچار تحول خواهند بود .

يعني ديگر بر آنها صيرورت حاکم خواهد بود و نه ثبات . وقتي اين نکته مطرح مي شود، در واقع بايد تاکيد کرد که نص به تنهايي تمدن درست نمي کند اما هميشه بين نص و دانش، خلط مي شود و نياز انسان مسلمان، غير از نياز انسان غربي است و ازاين رو پرسش انسان مسلمان نيز غير از پرسش انسان غربي است .

اين بار معنايي که همراه سؤال و از نياز انسان مسلمان برخاسته، خصلت تاريخي دارد . ازاين رو در مواجهه با نص به گونه خاصي عمل مي کند و از دريچه خاصي وارد دنياي آن خواهد شد و به همين دليل ممکن است يک پرسش ديگر و از يک انسان ديگر و در زماني ديگر، بار معنايي ديگري داشته باشد . به نظر من، اين شرايط اجتماعي را روابط قدرت مي سازد . براي مثال، ساخت هاي اجتماعي منبعث از قدرت، همچنان که نوع معماري را تغيير مي دهد، دانش ها را نيز تغيير مي دهد . معماري قديم نياز به پارکينگ و در ورودي بزرگ نداشت، زيرا اصلا ماشين نداشت .

بنابراين ما بايد با مسئله اي مواجه باشيم که مسئله بسيار مهمي است: قدرت و انسان در جامعه، انسان براي اينکه با نص دين مواجه باشد و سؤالش را از آن بگيرد، نياز به تولد ماشين نظري عظيمي دارد که ما آن را «دستگاه تفسير يا دستگاه تاويل » نام مي دهيم . دانش - يعني همين دانش هاي اسلامي - تفسير خاصي از نصوص ديني هستند، دانش سياسي ديني هم همين طور، ما در حال توليد اين ماشين عظيم هستيم . چرا اين دانش توليد مي شود؟ چرا شکل مي گيرد؟ ما چه نيازهايي به آن داريم؟ به نظر مي آيد اصل اوليه اي که باعث نياز به دانش مي شود، انضباط است .

قدرت، سعي در ساختن نظم دارد; يک نظم بزرگ، نظم اجتماعي . قدرت براي ساختن اين نظم، هميشه نمي تواند بر شمشير متکي باشد . قدرت بايد انساني در جامعه خود بسازد که دلخواه اوست .

اين انسان، ديگر اعتراض نمي کند . اين انسان، مشروعيت را مي پذيرد و درست به همين دليل است که در جهان اسلام بعد از مدتي شمشيرها غلاف مي شوند و دانش ها رونق مي يابند . بنابراين، دانش، ساخت اجتماعي دارد و درست به همين دليل است که به نظر من دانش ها در جهان اسلام، صرفا تفسيرهايي از نصوص ديني هستند که با حمايت يک امير و سلطان شکل گرفتند .

مدرسه به عنوان يک نهاد در جهان اسلام اساسا با اهداف سياسي تاسيس شده است . به همين دليل، من احساس مي کنم که شايد بتوان اين فرضيه را بيشتر دنبال کرد، آن را در عمل به کاربرد و در تفکر راجع به نظام دولت جديد استفاده کرد . اشاره بحث از اقتدار ديني و مشروعيت سياسي، يا به بيان ديگر اين پرسش که دين از چه طريق به اقتدار دست مي يابد و قدرت و حکومت چگونه مشروعيت مي يابد بحثي درخور تامل و بسيار جدي است و در رابطه با آن آرايي متفاوت در ميان انديشمندان وجود دارد.

1. رويکرد نويسنده محترم مقاله به طور خلاصه آن است که هر دانشي، از جمله دانش و معارف ديني از پيوند سه ضلع نص، نيازهاي انسان، و شرايط اجتماعي پديد مي آيد . اما نيازهاي انسان تحت تاثير شرايط اجتماعي تغيير مي کند و شرايط اجتماعي به نوبه خود مولود ساختار قدرت است . بدين سان در نهايت اين قدرت است که دانش آخرين است و دانش ديني، به طور مطلق نيز از اين امر مستثنا نيست . با صرف نظر از ملاحظات خرد و کلاني که در بخش هاي توصيفي - تاريخي اين مقاله وجود دارد نظير اين نکته که «به نظر من دولت جديد يک چيز جديد، يک گسست از گذشته و يک تاسيس جديد است » يا اين نکته که «ويژگي دولت قديم مسلمانان، اقتدارگرايي بود; يعني دانش هاي سنتي ما نيز اقتدارگرا هستند» .

در اينجا به برخي نکات که به زير ساخت هاي اصلي اين نظريه، قدرت دانش را پديد مي آورد، مربوط مي شوند به اختصار اشاره مي کنيم . نويسنده محترم آورده اند «متفکران قديم ما در صحبت از اصالت دانش، همواره سه پيش فرض را پذيرفته بودند:

1 . دست رسي و شناخت حقيقت ممکن است

2 . حقيقت اشيا ثابت است، يعني هيچ چيز در حالت صيرورت نيست

3 . چون همه چيز ثابت است پس دگرگوني دانش ها نيز مجاز نيست .» نکته نخست که مبناي معرفت شناسانه قدماي ماست نکته اي درست است . اما نکته دوم که نکته اي وجودشناسانه است، آن گونه نيست که نويسنده محترم تقرير يا تفسير نموده اند . به ويژه، آنکه ايشان در تقرير خود از نکته دوم، آن را منبعث از الگوي يوناني دانسته و از اين بدتر با مثالي ارزش شناسانه درصدد تاييد آن برآمده اند که اين خلط و مغالطه از چشم خوانندگان فرهيخته پنهان نمي ماند . به نظر مي رسد آشنايي ناکافي نويسنده محترم با مباحث فلسفي، به خصوص فلسفه اسلامي سبب اين تقرير نادرست، يا دست کم مبهم، شده است . در نگاه فلاسفه ما، دست کم از زمان صدرالمتالهين به بعد، اگر چه حقيقت اشياء ثابت است اما تغيير و حرکت از مقومات اين حقيقت است . بحث حرکت جوهري صدرالمتالهين اين است که تغيير و حرکت نه در اعراض که در جوهرهاي اشياء روي مي دهد .

ازاين رو نکته سوم ايشان که در حقيقت نتيجه نکته دوم است نيز نادرست مي باشد . افزون بر آنکه در نکته سوم ايشان ميان دو دسته از امور خلط کرده اند، يعني امور هستي شناسانه و امور معرفت شناسانه . به بيان واضح تر حتي اگر بپذيريم که مراد پيشينيان اين بوده است که تغيير در حقيقت پديده، آن گونه که نويسنده محترم تقرير کرده اند، ممکن نيست; از اين مطلب نمي توان نتيجه گرفت که آنان معتقد بوده اند که دگرگوني دانش ها، به طور مطلق، مجاز نيست .

سيره و تلاش علمي، رفتاري و عملي عالمان اسلام در گذشته بهترين گواه بر اين مطلب است . 2 . اصل يا قاعده «هو هوية » بيانگر اين مطلب است که هر پديده اي خودش، خودش است نه چيز ديگر; و اين معنا با آنچه نويسنده محترم بيان کرده اند بسيار متفاوت است . ايشان گفته اند که «قاعده هو هوية » يعني حقيقت، هماني است که کشف شده است و ديگر بيشتر نيست .» و از اعتقاد پيشينيان به اصل «هو هوية » با تقرير خودشان (نويسنده مقاله) نتيجه گرفته اند که دانش، از جمله دانش ديني، به پيشينيان اجازه تغيير هيچ چيز را نمي داده و نمي دهد و در صدد توجيه و تبيين وضع موجود، از جمله نظام و قدرت سياسي، برمي آمده است . تفسير ايشان از اصل عدم تناقض نيز نادرست است . اصل امتناع، اجتماع و ارتفاع نقيضين بيان گر آن است که جمع و رفع دو امر متناقض با هم ممکن نيست . روشن است که بر خلاف آنچه نويسنده محترم بيان کرده اند اين اصل مستلزم آن نيست که اگر ما چيزي را در زماني خوب دانستيم بايد تا ابد آن را خوب بدانيم .

3 . مهم ترين نکته اين مقاله مطرح ساختن اين ادعاست که دانش ديني مولود نصوص ديني نيست بلکه مولود نيازها و برداشت هاي انساني است که خود تحت تاثير شرايط اجتماعي قرار دارد . اما آنچه شرايط اجتماعي و به تبع آن نيازها و برداشت هاي انسان را شکل مي دهد ساخت قدرت است . ازاين رو نص و دانش ديني تحت شعاع و طفيل قدرت اند و حتي مي توان در شرايطي خاص چنين فرض کرد که نقش نص ديني چنان کم رنگ يا بي رنگ شود که تنها اسمي از آن باقي بماند . در باب اين ادعا چند نکته قابل طرح است الف: آيا قدرت امري «قديم » و ازلي است يا خود امري «حادث » است؟ بيان نويسنده محترم به گونه اي است که گويا قدرت را امري عيني (2) و مستقل (3) فرض کرده اند که از طريق تاثير بر شرايط اجتماعي، بر نيازها و برداشت هاي انسان از نص تاثير مي گذارد و دانش ديني را پديد مي آورد .

اما نادرستي اين پيش فرض روشن تر از آن است که نيازمند توضيح باشد . قدرت خود معلول علل و عوامل گوناگون مادي و غيرمادي از جمله دانش ها و گرايش هاست . ب: هر چند تاثير في الجمله شرايط اجتماعي - فرهنگي بر نيازها و برداشت هاي انسان امري پذيرفتني است . اما مطلق انگاري در اين زمينه خطايي است که دامن گير پيروان نظريه قبض و بسط معرفت و برخي نحله هاي هرمنوتيک فلسفي شده است . بسياري از نصوص، ديني يا غير ديني، چنان ثابت و مطلق اند که تحت هيچ شرايط اجتماعي - فرهنگي تغيير نمي کنند . ج . مقوله دانش و معرفت به گونه اي است که افزون بر زمينه سازي براي پديد آمدن قدرت، خود عين قدرت است; يعني مي توان گفت هر جا و به هر اندازه که دانش وجود دارد، به همان اندازه قدرت وجود دارد، ولي قدرت، هر چند مي تواند زمينه ساز شکوفايي دانش باشد; عين دانش نيست، بلکه مي تواند ضد دانش و ويرانگر آن نيز باشد . پي نوشت: 1. Episteme. 2. Objective. 3. Independent. 

 

این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

پیام هفته

دوری از فساد
قرآن : ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ لِيُذيقَهُمْ بَعْضَ الَّذي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ   (سوره روم ، آیه 41)ترجمه: فساد و پریشانی به کرده بد خود مردم در همه برّ و بحر زمین پدید آمد تا خدا هم کیفر بعضی اعمالشان را به آنها بچشاند، باشد که (از گنه پشیمان شده و به درگاه خدا) باز گردند.حدیث: امام صادق(ع) : سياتي علي النّاس زمان لا ينال الملك فيه الّا بالقتل و التّجبّر و لا الغني الّا بالغصب و البخل و لا المحبّه الّا باستخراج الدّين و اتباع الهوي؛... (اصول کافی ، ج2 - ص 91)ترجمه: به زودي زماني فرا مي رسد كه در آن به سلطنت رسيدن ممكن نيست، مگر با ...

ادامه مطلب

موسسه صراط مبین

نشانی : ایران - قم
صندوق پستی: 1516-37195
تلفن: 5-32906404 25 98+
پست الکترونیکی: این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید