سرّ، معنا و باطن زندگی و حيات انسان، اين است: متوجه يك مبدأ و تكليف بودن. منتظر يك الهام بودن. گوش به فرمان يك مبدأ حاكم و قادر و صاحب اختيار از غيب بودن. اين، اصل قضيه است.
اگر كسی اين سئوال را بكند كه «به چه دليل میگوئيد ولايت امر در اختيار خدا و مال خداست؟» جواب اين است كه اين ناشی از يك فلسفله طبيعی است كه در جهانبينی اسلام مشخص و معين شدهاست؛ در جهان بينی اسلام، همه چيز عالم از قدرت پروردگار ناشی میشود: «وَ لَهُ ما سَكَنَ فِی اللَّيْلِ وَ النَّهارِ»؛ «3» هر آنچه در روز و شب آرميده است، از آنِ خداست. وقتی كه همه پديدههای خلقت مال اوست و حكومت تكوينی بر همه چيز در اختيار اوست حكومت قانونی و تشريعی هم بايد در اختيار او باشد ...
«إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلی أَهْلِها»؛ همانا خدا شما را فرمان میدهد كه امانتها را به اهلش برگردانيد، «وَ إِذا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ»؛ و چون ميان مردم داوری و حكومت و قضاوت میكنيد بر طبق عدل و داد حكومت و قضاوت بكنيد. «إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا يَعِظُكُمْ بِهِ»؛ همانا پروردگار به چه نيكو چيزی شما را پند میدهد و موعظه میكند، «إِنَّ اللَّهَ كانَ سَميعاً بَصيراً»؛ همانا پرودگار شنوا و بيناست؛ پس آنچه كه به شما فرمان میدهد از روی شنوائی و آگاهی و دانش كامل است. چون شنوای نيازهای درونی شماست، چون بينای سرنوشت شماست، لذا آنچه را كه احتياج داريد به شما میدهد و میبخشايد.
اين آيه اول است كه درباره امانت صحبت میكند و ميگويد امانتها را به اهلش بدهيد و در حقيقت يك زمينه چينی برای آيه دوم است و بايد اين يادآوری را بكنم كه امانت فقط اين نيست كه من يك تومان دست شما دارم اين يك تومان را به دست من برگردانيد؛ مهمترين نشانه ها و نمونه های امانت، اين است كه آنچه امانت خدا در ميان مردم است، آن را انسان به جايش و به اهلش برساند؛ «اطاعت» كه ميثاق و پيمان خدا با آدمیاست، آن را در جايش مصرف كند و خرج كند؛ اطاعت از خدا بكند و از آنچه كه خدا فرموده كه اطاعت بشود، اطاعت كند. اين مهمترين مصداق امانت است.
در آيه بعد يعنی آيه 59 سوره نساء میفرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا»؛ ای كسانی كه ايمان آوردهايد، «أَطيعُوا اللَّهَ»؛ اطاعت كنيد از خدا «وَ أَطيعُوا الرَّسُولَ»؛ و اطاعت كنيد از پيامبر خدا «وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْكُمْ»؛ و اطاعت كنيد از صاحبان فرمان از ميان خودتان؛ يعنی آن كسانی كه در ميان شما صاحبان فرمان هستند.
شايد بتوان گفت كه هدف از همهی زحماتی كه پيغمبراكرم و بزرگان دين و انبياء الهی (عليهم الصّلاهو السّلام)، متحمّل شدهاند، استقرار ولايت الهی بودهاست. گويا در روايتی از امام صادق (عليه الصّلاهو السّلام) است كه در مقام هدف جهاد فی سبيلاللّه مجموعهی تلاشهايی كه برای دين میشود فرمودهاند: «ليخرج الناس من عباده العبيد الی عباده اللّه و من ولايه العبيد الی ولايه اللّه.» هدف اين است كه انسانها را از ولايت بندگان و بردگان- با معنای وسيعی كه اين كلمه دارد- خارج سازند و به ولايتاللّه نائل كنند. منتها در موضوع عيد غدير، اين نكته هم وجود دارد كه در باب ولايت، دو قلمرو اساسی هست: يكی قلمرو نفس انسانی است كه انسان بتواند ارادهی الهی را بر نفس خودش ولايت بدهد و نفس خود را داخل ولايت اللّه كند. اين، آن قدم اوّل و اساسی است و تا اين نشود، قدم دوم هم تحقّق پيدا نخواهد كرد.
... جانب و مرحلهی دوم اين است كه محيط زندگی را در ولايتاللّه داخل كند. يعنی جامعه، با ولايت الهی حركت كند. هيچ ولايتی ولايت پول، ولايت قوم و قبيله، ولايت زور، ولايت سنّتها و آداب و عادات غلط نتواند مانع از ولايتاللّه شود و در مقابلولايتاللّه عرض اندام كند.
مسئلهی حكومت در اسلام يك شكل بسيار زيبا و با شكوهی دارد. اساساً از نظر اسلام افراد بر يكديگر حكومت نمیتوانند بكنند؛ بشر آزاد است. حاكم حقيقی بر بشر خداست؛ منتهی حكومت خدا بر مردم، بايد به شكل حكومت يك انسان بر مردم كه بر طبق معيارهای الهی باشد تجسّم پيدا كند؛ بدون آن حكومت خدا بر مردم معنا ندارد. اين انسان، پيغمبران الهی هستند كه برای حاكميّت بين مردم آمدند و در غيبت پيغمبران، جانشينان، اوصياء، فقها امت، دين شناسان، آگاهان، آن كسانی كه منصب ولايت را و امامت را از پيغمبر و از ائمه به ارث بردند؛ كه باز در همين روايت میفرمايد: «إِنَّ الْإِمَامَهَخِلَافَهُ اللَّهِ وَ خِلَافَهُ الرَّسُولِ» اين معنای امامت است.
1. توحيد در حاكميّت
توحيد عبارتست از حاكميت اللَّه بر زندگی انسانها، نه فقط اينكه انسان معتقد باشد كه يك خدايی هم هست. خب خود كفار قريش مگر معتقد به خدا نبودند البته آنها شريك قائل بودند برای خدا، آن شركا را هم شفعای خودشان میدانستند پيش پروردگار. توحيد به آن حادّ معنای توحيد عبارت از اين است كه در جامعه حاكميت خدا باشد، خب حاكميت خدا به چيست؟ حاكميت خدا به اين است كه اولًا قوانين الهی در جامعه جاری بشود، آن چيزی كه قانون الهی است او در جامعه اجرا بشود نه قوانين خاصّ آمريكا يا قوانين خاصّ شوروی يا قوانين غربی و قوانين بشری، قوانين منطبق باشد با كتاب اللَّه ...
هر نوع سلطهی معنوی و مادی از نظر اسلام بر انسانها ممنوع است؛ هم سلطهی فكری و هم سلطهی مادی؛ مادامی كه منتهی به خدا نباشد: «اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ الْمَسيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً لا إِلهَ إِلَّا هُوَ سُبْحانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ»؛ يعنی سلطهی فكری و روحی رهبان و احبار هم ربوبيت است و ممنوع است؛ سلطهی مادی فرعونی هم ربوبيت است و ممنوع است. و حكومت، حق ذات مقدس پروردگار است بر انسانها و لا غير. كه در اين آيهای كه در سورهی يوسف از قول حضرت يوسف ذكر شده اين معنا بطور كامل روشن میشود: «ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِهِ إِلَّا أَسْماءً سَمَّيْتُمُوها أَنْتُمْ وَ آباؤُكُمْ ما أَنْزَلَ اللَّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ ذلِكَ الدِّينُالْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ»؛
بيشتر مردم نمیدانند كه دين قيم و استوار اين است كه حكم و حكومت فقط متعلق به خداست. علت اينكه اكثر مردم نمیدانند شايد اين است كه مردم عادت به غير اين كردند؛ انسانها عادت به حكومت افراد بشر كردند و نمیتوانند قبول كنند كه افراد بشر هر چه قدرتمند، هر چه ثروتمند و هر چه دارای شرافت قبيلهای و نسبی و غير اين، نمیتوانند حاكم و مسلط بر امور آنها باشند.
در قرآن، حكومت در اصل متعلق به خداست و هيچ شريكی را خدای متعال در حكومت خود قبول نمیكند آيات متعددی شايد دهها آيه در قرآن اين مطلب را برای ما توضيح میدهد كه اين عباراتی را كه من از آيات انتخاب كردم چند جمله را میخوانم ببينيد به ذهن شما آشناست: «لَمْ يَكُنْ لَهُ شَريكٌ فِی الْمُلْكِ»؛ در حكومت هيچ كس شريك خدا نيست. آن كسانی كه خودشان را دارای حكومت مستقل از خدا میدانستند و میدانند يا حكومت بر دلهای مردم را متعلق به خدا و حكومت بر صحنهی زندگی را متعلق به خودشان میدانستند، اينها انداد اللَّه هستند؛ شريك اللَّه هستند. خدا آنها را رد میكند. «لا يُشْرِكُ فی حُكْمِهِ أَحَداً»؛ هيچ كس را خدای متعال در حكومت با خود شريك نمیكند. «وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِیٍّ»؛ هيچ ولّی غير از خدا انسانها ندارند. «قُلْ أَ غَيْرَ اللَّهِ أَتَّخِذُ وَلِيًّا فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ»؛ آيا من غير از خدا كسی را به عنوان ولی انتخاب بكنم در حالی كه آفرينندهی آسمان و زمين خداست؟! اگر انسان زير بار حكومت كسی قرار است برود، بايد زير بار حكومت آن كسی برود كه قدرت در سراسر آفرينش در قبضهی اوست. كه اين آيه، استدلالی هم در كنار مسئله دارد. خب، اين حكومت الهی.
ما میخواهيم «ولی» را بشناسيم و بتوانيم ارائه دهيم.
... قرآن پاسخش در اينجا يك كلمه است، میگويد: آن كسی كه ولیّ واقعی جامعه است، او «خدا» است. حاكم در جامعه اسلامی غير از خدای متعال شخص ديگری نيست. اين مطلبی است كه توحيد هم همين را به ما میگفت و نبوت هم همين اصل را برای ما مسلّم میكرد.
حالا میبينيد كه ولايت هم اين مطلب را به ما میگويد: اساساً هميشه بايد اصول يك مكتب و يك مسلك همينطور باشد، كه هريك از اصلها، نتيجهای بدهد كه اصلهای ديگر، آن نتيجه را میدهند و اينطور نباشد كه از يكی از اصول مكتب، ما يك استناجی بكنيم كه ضد آن را از اصلهای ديگرِ آن، استنتاج میكنيم و متأسفانه در اسلامیكه در ذهن و دل بعضی از سادهدلان مسلمان امروز هست، از بعضی از اصولش چيزهائی استنتاج و استنباط میشود كه ضد آن را میتوان از اصول ديگر آن استنباط كرد. بنابراين آن كسی كه در جامعه اسلامی حق امر و نهی و فرمان و حق اجرای اوامر و معين كردن خط مشی جامعه و خلاصه حق تحكّم در همه خصوصيات زندگی انسانها را دارد، خداست؛ «وَ اللَّهُ وَلِیُّ الْمُؤْمِنينَ». بنده در آياتی كه تعبير ولی و اولياء داشت، تدبّر كردم و همه را تقريباً يك مطالعه اجمالی كردم و ديدم اين تعبير كه «خدا ولیّ جامعه اسلامی است» و «مؤمنين جز خدا ولی و ياوری ندارند» و «خدا حاكم همه امور بشر بايد باشد»، مسألهای است كه در قرآن جزو مسلّمات است.
2. واگذاری حق حاكميّت خدا به پيامبران
صحبت بر سر اين است كه قوانين زندگی انسانها و روابط فردی و اجتماعی جامعه بشر هم بايد از خدا الهام بگيرد، يعنی حاكم و فرمانروای قانونی در جامعهالهی، اسلامی، قرآنی و در ظلّ نظام اسلامی و حكومت و نظام عِلوی فقط خداست.
حالا اين سئوال پيش میآيد كه «حاكم خداست» يعنی چه؟ خدای متعال كه با مردم روبرو نمیشود تا امر و نهی بكند و از طرفی انسانها هم احتياج دارند كه يك انسانی بر آنها حكومت بكند، يك انسانی لازم است كه سر رشته كار انسانها را بدست بگيرد. والا اگر چنانچه در ميان جامعه انسانی و بشری، فقط قانون باشد و لو آن قانون از طرف خدا باشد، ولی اميری، فرمانروائی، يا يك هيئتی نباشد كه حكومت كند و خلاصه اگر ناظری بر اجرای قانون درجامعه بشری نباشد انتظام جامعه بشری باز هم به هم خورده است. اما اين انسان چه كسی میتواند باشد؟ آن انسان يا انسانهائی كه قرار است بر بشر و جامعه بشری عملًا فرمانروائی بكنند، عملًا ولیّ جامعه باشند، عملًا ولايت جامعه را بعهده بگيرند اينها چه كسانی میتوانند باشند؟ پاسخهای گوناگون به اين سئوال دادهاند. پاسخ واقعيتهای تاريخی هم به اين سئوال گوناگون بوده است. عدهای گفتهاند: «الْمُلْكُ لِمَنْ غَلَبَ عَلَيْهِ»؛ يعنی هر كه غالب شد، يعنی حكومت جنگل، يك عدهای گفتهاند هركسی كه دارای تدبير بيشتری هست، عدهای گفتهاند هركسی كه از طرف مردم مورد قبول باشد، يك عدهای گفتهاند كه هركس كه از دودمان چنين و چنان باشد، يك عدهای سخنان ديگری گفتهاند و منطق ها و سليقه های ديگری ابراز كردهاند.
پاسخ دين و مكتب باين سئوال اين است كه «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ» آن كسی كه عملا درجامعه زمام فرمان را، امر و نهی را از سوی پروردگار عالم بدست میگيرد «رسول» اوست. لذا در جامعه وقتی كه پيغمبری آمد معنی ندارد كه با بودن پيغمبر حاكم ديگری بجز پيغمبر بر مردم حكومت بكند. پيغمبر يعنی همان كسی كه بايد زمام قدرت را در جامعه بدست بگيرد. حاكم باشد اما وقتی كه پيغمبر از دنيا رفت تكليف چيست؟ و وقتی كه پيغمبر خدا مثل همه انسانهای ديگر از دنيا رفت و جان به جان آفرين تسليم كرد آنجا چه كنيم؟ آيه قرآن پاسخ میدهد: «والذّين آمنوا»، مومنان ولی شما هستند. كدام مومنان؟ هركه به مكتب و دين ايمان آورد او ولی و حاكم جامعه اسلامی است؟! اين كه لازم است كه به عدد همه نفوس مومن حاكم داشته باشيم. آيه قرآن می خواهد ضمن آنكه روی انسان معلوم مشخصی انگشت می گذارد و كسی را كه در نظر شارع و قانونگذار اسلام مشخص است بر مردم حكومت ميدهد، می خواهد علت انتخاب يا انتصاب او را هم بگويد و به اين وسيله معيار بدست بدهد ... بنابراين در اسلام ولیّ امر آن كسی است كه فرستاده خداست؛ آن كسی است كه خود خدا معين میكند. چون فرض اين است كه به حسب طبيعت خلقت و آفرينش، هيچ انسانی حق تحكّم بر انسانهای ديگر را ندارد. تنها كسی كه حق تحكم دارد، خداست و چون خدا حق تحكم دارد، خدا میتواند طبق مصلحت انسانها اين حق را به هركسی كه میخواهد بدهد و میدانيم كه كار خدا بيرون از مصلحت نيست؛ ديكتاتوری نيست؛ قلدری نيست؛ زورگويی نيست؛ كار خدا طبق مصلحت انسانها است. و چون طبق مصلحت انسانهاست پس بنابراين او معين میكند و ما هم تسليم میشويم.
او پيغمبر و امام را معين میكند و برای بعد از امام نيز صفاتی را معين میكند كه اينها بعد از ائمه هداه معصومين، حاكم بر جامعه اسلامی هستند. پس ولی را خدا معين میكند؛ خودش ولیّ است؛ پيغمبرش ولیّ است؛ امامها ولی هستند. امامهای خاندان پيغمبر تعيين شدهاند كه دوازده نفرند و در رتبه بعد، كسانی كه با يك معيارها و ملاكهای خاصی تطبيق بكنند و جور بيايند، آنها از برای حكومت و خلافت معين شدهاند. البته اين يك آيه بود كه برای شما ذكر كردم. آياتی ديگر هم در قرآن هست كه بعضی از آنها را در اين گفتارها آورديم و بعضی از آن را هم بايد خودتان در قرآن جستجو كنيد و پيدا كنيد؛ آيات فراوانی در اين باره داريم.
حكومت خدا آن وقتی تحقق پيدا میكند كه يك انسان از طرف خدای متعال عملًا و در واقعيت جامعه زمام قدرت مردم را به دست بگيرد. خوارج برای اينكه حكميت را و در حقيقت حاكميت اميرالمومنين را رد بكنند میگفتند «لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّه»؛ بله اميرالمومنين تصديق میكند؛ میگويد من هم قبول دارم كه «لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّه»، اما شما اين را نمیخواهيد بگوئيد؛ شما میخواهيد بگوئيد كه: «لا إِمْرَهَ إِلَّا لِلَّه»؛ يعنی اميرِ مومنان و حاكم و زمامدار مردم، خداست. خب حالا هر كسی خودش را به خدا نسبت خواهد داد، در جامعه، «حكومت خدا» بايد در حكومت و امارت و ولايت يك انسانی مجسّم بشود.
پس خدای متعال اين حكومت را تفيذ میكند به انسانهايی. اين انسانها كه هستند؟ پيغمبران؛ در درجهی اول، حاكم الهی پيغمبرانند كه باز اين هم در قرآن در آيات متعددی مورد توجه قرار گرفته: يك جا از قول مؤمنين خطاب به خدای متعال میفرمايد كه مؤمنين به خدا عرض كردند: «وَ اجْعَلْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ وَلِيًّا»؛ برای ما از سوی خود يك ولی و حاكم قرار بده. يا در آيهی ديگر میفرمايد: «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ»؛ ولی شما، خدا و رسولند. نه اينكه رسول، شريك خداست- چون خدا شريك را قبول نمیكند- رسول نايب خداست؛ جانشين خداست؛ مظهر حاكميت و ولايت خداست. يا در يك آيهی ديگر «وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا»؛ اين آيه يك نكتهای دارد، میفرمايد آنچه را كه پيامبر به شما گفت، آن را از او بپذيريد؛ آنچه شما را از آن نهی كرد از آن اجتناب كنيد. ظاهر اين سخن نشان میدهد كه اين سخن، خطاب به مؤمنينی است كه اصل وحی خدا و دين خدا را قبول كردند؛ وحی خدا را از پيغمبر گرفتهاند؛ آيات قرآن را و احكام الهی و شرعی را پذيرفتند؛ به اينها خدا میگويد: هر چه پيغمبر گفت قبول كنيد. پس روشن است كه هر چه پيغمبر گفت، منظور احكام شرعی نيست- چون اين مردم احكام شرعی را از پيغمبر گرفتند به آن ايمان آوردند به آن عمل هم كردند- اين يك چيز اضافه را به مردم میگويد؛ میگويد: اگر اين پيغمبر به شما حكمی داد، دستوری داد، اجرای كاری را خواست، دخالت جان و نفس و مال شما كرد، شما بايد آن را قبول كنيد؛ يعنی همان حكم حكومتی؛ يعنی آن دخالت اجرايی در امور مردم. خب، پس ولايت الهی به پيغمبر منتقل شد.
خدای متعال خطاب به حضرت داود میكند: «يا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَليفَهً فِی الْأَرْضِ»؛ ما تو را خليفهی روی زمين قرار داديم؛ يعنی اگر جعل الهی نباشد و اگر خدای متعال داود را با همهی فضايلش خليفه نكند و جانشين خودش نكند، داود چنين حقی را ندارد.
• حكومت سلطانِ اسلام، «ظلّ اللَّه» است. معنی «ظل» اين است كه حركتی ندارد خودش؛ حركت به حركت اوست. سايه آدمْ خودش كه حركتی ندارد؛ هر حركتی آدم میكند سايه هم [میكند]؛ دستش را اين جور میكند، سايه هم همان طور. «ظلّ اللَّه» اين است؛ آن كسی را كه اسلام به «ظلّ اللّهی» شناخته است، اين است كه از خودش يك چيزی مايه نگذارد، به تَبَع احكام اسلام حركت بكند، حركتْ حركت تَبَعی باشد. رسول اللَّه اين طور بود؛ «ظلّ اللَّه» بود.
3. انتقال حق حاكميّت پيامبر اكرم (صلی الله عليه وآله وسلم) به ائمه اطهار (عليهم السلام)
ولايت الهی به پيغمبر منتقل شد. از پيغمبر هم- به اتفاق همهی مسلمين- ولايت و حكومت به غيرِ پيغمبر منتقل شده است. حالا به كی منتقل شده؟ اين، بين فِرَق مسلمين، محل اختلاف است. شيعه در اين بين، معتقد است كه ولايت پيغمبر منتقل شده است به ائمهی معصومين كه دوازده نفرند. برادران اهل سنت اين را اعتقاد ندارند و معتقدند ولايت از سوی پيغمبر به خلفای چهارگانه و بعد از آن هم به كسانی كه دارای ولايت امر و حكومت بودهاند منتقل شده.
قضيهی نصب اميرالمؤمنين (عليه الصّلاه والسّلام) به ولايت و خلافت، آن قدر مهم است كه ... اصل رسالت پيغمبر، با انجام ندادن اين كار، مورد خدشه قرار میگيرد و پايهاش متزلزل میشود. احتمال اين هم هست. كأنّه اصل رسالت، تبليغ نشدهاست! ... يعنی موضوع تشكيل حكومت، امر ولايت و امر مديريّت كشور، جزو متون اصلی دين است و پيغمبر، با اين عظمت، اهتمام میورزد و اين رسالت خود را در مقابل چشم آحاد مردم، به كيفيّتی انجام میدهد كه شايد هيچ واجبی را اين گونه ابلاغ نكردهاست!
پيغمبر برای اين مبعوث شده بود كه مردم را تعليم دهد و تزكيه كند؛ «وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَهَ وَ يُزَكِّيهِمْ»؛ يا در جای ديگر «وَ يُزَكِّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الْكِتابَ وَ الْحِكْمَهَ». بايد انسانها، هم آموزش داده شوند و هم تزكيه شوند، تا اين كرهی خاكی و اين جامعهی بزرگ بشری بتواند مثل يك خانوادهی سالم، راه كمال را طی كند و از خيرات اين عالم بهرهمند شود.
پيغمبر خاتم اگر بخواهد انسانها را به مقتضای دين خاتم به اينجا برساند، بايد چه كار كند؟ بايد اين تربيتی كه او ارزانی انسانها كردهاست، مستمر و طولانی باشد و چندين نسل را پیدرپی شامل شود. خود پيغمبر اكرم(ص) كه از دنيا خواهد رفت- «إِنَّكَ مَيِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَيِّتُونَ!»- پس بايد كسی را نصب كند كه بعد از خود او دقيقاً همان راه و همان جهت و همان شيوهها را مورد استفاده قرار دهد، و او علیبنابیطالب است. معنای نصب غدير اين است. اگر آن روز امّت اسلامی، نصب پيغمبر را درست و با معنای حقيقیِ خودش درك میكرد و تحويل میگرفت و دنبال علیبنابیطالب (عليهالسّلام) راه میافتاد و اين تربيت نبوی استمرار پيدا میكرد و بعد از اميرالمؤمنين هم انسانهای معصوم و بدون خطا، نسلهای بشری را مثل خودِ پيغمبر، پیدرپی زير تربيت الهیِ خويش قرار میدادند، بشريت بسيار زود به آن نقطهای میرسيد كه هنوز به آان نقطه نرسيدهاست. علم و فكر بشری پيشرفت میكرد؛ درجات روحی انسانها بالا میرفت؛ صلح و صفا در بين انسانها برقرار میشد و ظلم و جور و ناامنی وتبعيض و بیعدالتی از بين مردم رخت برمیبست. اينكه فاطمهی زهرا سلاماللّهعليها- كه در آن زمان عارفترين انسانها به مقام پيغمبر و اميرالمؤمنين بود- فرمود اگر دنبال علی راه میافتاديد، شما را به چنين سرمنزلی هدايت میكرد و از چنين راهی میبرد، به همين خاطر است. ولی بشر زياد اشتباه میكند ...
وقتی پيامبر از دنيا میرفت، اين حكومت، حكومت مستقری بود كه میتوانست الگوی همهی بشريت در طول تاريخ باشد؛ و اگر آن حكومت با همان جهت ادامه پيدا میكرد، بدون ترديد تاريخ عوض میشد؛ يعنی آنچه كه بنا بود در قرنها بعد از آن- در زمان ظهور امام زمان در وضعيت فعلی- پديد آيد، در همان زمان پديده آمده بود. دنيای سرشار از عدالت و پاكی و راستی و معرفت و محبت، دنيای دوران امام زمان است كه زندگی بشر هم از آنجا به بعد است. زندگی حقيقی انسان در اين عالم، مربوط به دوران بعد از ظهور امام زمان است كه خدا میداند بشر در آنجا به چه عظمتهايی نايل خواهد شد. بنابراين، اگر ادامهی حكومت پيامبر ميسر میشد و در همان دورههای اول پديد میآمد و تاريخ بشريت عوض میشد، فرجام كار بشری مدتها جلو میافتاد؛ اما اين كار به دلايلی نشد.
مسأله ولايت به آن صورتی كه از قرآن استنباط میكنيم غالباً كمتر مطرح میشود ... میخواهم درباره مفهوم «ولايت» از ريشه حرف بزنم. میخواهيم معنی ولايت را از آيات كريمه قرآن بيرون بكشيم و استنباط و استخراج كنيم تا ببينيد كه اصل ولايت چه اصل مدرن مترقی جالبی است و چگونه يك ملت، يك جمعيت، پيروان يك فكر و عقيده، اگر دارای ولايت نباشند سرگردان هستند.
اگر ... به استنتاجی كه از آيات قرآن میشود خوب توجه كنيد، خواهيد فهميد، مسأله ولايت در دنباله بحث نبوت است، يك چيز جدای از بحث نبوت نيست؛ مسأله ولايت در حقيقت تتمه و ذيل و خاتمه بحث نبوت است ... اگر ولايت نباشد نبوت هم ناقص میماند.
• روز عيد غدير روزی است كه پيغمبر اكرم (صلی الله عليه و آله و سلم) وظيفه حكومت را معين فرمود و الگوی حكومت اسلامی را تا آخر تعيين فرمود و حكومت اسلام نمونه اش عبارت است از يك همچو شخصيتی كه در همه جهات مهذب، بر همه جهات معجزه است و البته پيغمبر اكرم اين را می دانستند كه به تمام معنا كسی مثل حضرت امير (سلام الله عليه) نمی تواند باشد لكن نمونه را كه بايد نزديك به يك همچو وضعی باشد از حكومت ها تا آخر تعيين فرمودند، چنانچه حضرت امير خودش هم برنامه اش را در آن عهدنامه مالك اشتر بيان فرموده است كه حكومت و آن اشخاصی كه از طرف ايشان حاكم بر بلاد بودند تكليفشان در اين جهات چه هست.
• ما معتقد به «ولايت» هستيم؛ و معتقديم پيغمبر اكرم (صلی الله عليه و آله) بايد خليفه تعيين كند و تعيين هم كردهاست. آيا تعيين خليفه برای بيان احكام است؟ بيان احكام خليفه نمیخواهد. خود آن حضرت بيان احكام میكرد. همه احكام را در كتابی مینوشتند، و دست مردم میدادند تا عمل كنند. اينكه عقلًا لازم است خليفه تعيين كند، برای حكومت است. ما خليفه میخواهيم تا اجرای قوانين كند. قانون مجری لازم دارد. در همه كشورهای دنيا اين طور است كه جعل قانون به تنهايی فايده ندارد و سعادت بشر را تأمين نمیكند. پس از تشريع قانون، بايد قوه مجريهای به وجود آيد. در يك تشريع يا در يك حكومت اگر قوه مجريه نباشد، نقص وارد است. به همين جهت اسلام همان طور كه جعل قوانين كرده، قوه مجريه هم قرار دادهاست. «ولیِّ امر» متصدی قوه مجريه قوانين هم هست. اگر پيغمبر اكرم (صلی الله عليه و آله) خليفه تعيين نكند، «فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ.» «رسالت» خويش را به پايان نرساندهاست. ضرورت اجرای احكام و ضرورت قوه مجريه و اهميت آن در تحقق رسالت و ايجاد نظام عادلانهای كه مايه خوشبختی بشر است سبب شده كه تعيين جانشين مرادف اتمام رسالت باشد.
4. استمرار حاكميّت الهی در زمان غيبت، توسط فقها
در اسلام ولیّ امر، آن كسی است كه فرستاده خداست، آن كسی است كه خودِ خدا معين میكند ... او پيغمبر و امام را معين میكند و برای بعد از امام نيز صفاتی را معين میكند كه اينها بعد از ائمه هداه معصومين حاكم بر جامعه اسلامی هستند. پس «ولی» را خدا معين میكند؛ خودش ولیّ است، پيغمبرش ولیّ است. امامها ولی هستند، امامهای خاندان پيغمبر، تعيين شدهاند كه دوازده نفرند و در رتبه بعد كسانی كه با يك معيارها و ملاكهای خاصی تطبيق بكنند و جور بياند. آنها از برای حكومت و خلافت معين شدهاند.
... اما در دوران غيبت يعنی در همان دورانی كه ما هم معتقديم كه امام معصومی در جامعه وجود ندارد آن حكومت متعلق به كی باشد بهتر است؟ عقيدهی ما و اعتقاد به ولايت فقيه اين را میگويد كه همان حكومتی كه متعلق به خدا بود و منتقل به پيغمبران و پيغمبر اسلام شد، در اين دوران منتقل میشود به يك انسانی كه طهارت و تقوا در حدّ عدالت داشته باشد؛ انسان پاكيزه و با تقوايی باشد؛ گناه نكند؛ ظلم نكند؛ گرايش به دشمنان خدا پيدا نكند؛ مطيع امر خدا باشد؛ با هوای نفس خود مخالفت كند؛ بر نفس خود كنترل داشته باشد؛ اين يك شرط. علاوهی بر آن، به احكام اسلامی و به قرآن كاملًا مسلط باشد؛ يعنی قدرت فقاهت داشته باشد؛ بتواند اسلام را بفهمد؛ دين را بشناسد؛ احكام الهی را از مستندات آن كشف كند؛ با قرآن مأنوس باشد؛ با سنّت انس داشته باشد و توانايی استنباط داشته باشد. علاوهی بر آن- يعنی از غير فقاهت و عدالت- درايت و كفايت هم لازم است؛ انسانی باشد كه دارای درايت لازم باشد؛ هوشمند باشد؛ زمان را بشناسد؛ دشمنان اسلام را بشناسد؛ دنيا را بشناسد.
شرط اساسی، يعنی فقاهت، عدالت و كفايت- كه خود اين كفايت، كفايت ذهنی و كفايت عملی است؛ هم درايت بايد داشته باشد و هوشمند باشد و هم قدرت اداره و تدبير داشته باشد- اين سه شرط است كه يك انسان را شايسته میكند و لايق میكند كه ولايتی را كه متعلّق به خداست، به پيغمبر است، در اختيار بگيرد.
علماء دين در اسلام، پيشروان اصلاح و ترقی و پيشرفت ملتند. اين مسئوليت بر عهدهی عالمان دين گذاشته شدهاست. اينكه در خطبهی نهج البلاغه هست كه: «مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَی الْعُلَمَاءِ أَلَّا يُقَارُّوا عَلَی كِظَّهِ ظَالِمٍ وَ لَا سَغَبِ مَظْلُومٍ»؛ يعنی عالم دين در مقابل ظلم، بیعدالتی، تجاوز انسانها به يكديگر نميتواند ساكت و بيطرف بماند. بيطرفی در اينجا معنا ندارد. فقط مسئله اين نيست كه ما حكم شريعت و مسئلهی دينی را برای مردم بيان كنيم. كار علماء كار انبياء است. «إِنَّ الْعُلَمَاءَ وَرَثَهُ الْأَنْبِيَا». انبياء كارشان مسئلهگوئی فقط نبود. اگر انبياء فقط به اين اكتفا ميكردند كه حلال و حرامی را برای مردم بيان كنند، اين كه مشكلی وجود نداشت؛ كسی با اينها در نمیافتاد. در اين آيه شريفه «الَّذينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللَّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلَّا اللَّهَ»، اين چه تبليغی است كه خشيت از مردم در او مندرج است كه انسان بايد از مردم نترسد در حال اين تبليغ. اگر فقط بيان چند حكم شرعی بود كه ترس موردی نداشت كه خدای متعال تمجيد كند كه از مردم نميترسند؛ از غير خدا نميترسند. اين تجربههای دشواری كه انبياء الهی در طول عمر مبارك خودشان متحمل شدند، برای كی بود؟ چه كار ميكردند؟ «وَ كَأَيِّنْ مِنْ نَبِیٍّ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثيرٌ فَما وَهَنُوا لِما أَصابَهُمْ فی سَبيلِ اللَّهِ وَ ما ضَعُفُوا وَ مَا اسْتَكانُوا». چی بود اين رسالتی كه بايد برايش جنگيد؟ بايد جنود الله را برای او بسيج كرد، پيش برد؛ فقط گفتن چند جملهی حلال و حرام و گفتن چند مسئله است؟ انبياء برای اقامهی حق، برای اقامهی عدل، برای مبارزهی با ظلم، برای مبارزهی با فساد قيام كردند، برای شكستن طاغوتها قيام كردند. طاغوت آن بتی نيست كه به فلان ديوار يا در آن زمان به كعبه آويزان ميكردند؛ او كه چيزی نيست كه طغيان بخواهد بكند. طاغوت آن انسان طغيانگری است كه به پشتوانهی آن بت، بت وجود خود را بر مردم تحميل ميكند. طاغوت، فرعون است؛ «إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِی الْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَها شِيَعاً يَسْتَضْعِفُ طائِفَهً مِنْهُمْ». اين، طاغوت است. با اينها جنگيدند، با اينها مبارزه كردند، جان خودشان را كف دست گذاشتند، در مقابل ظلم ساكت ننشستند، در مقابل زورگوئی ساكت ننشستند، در مقابل اضلال مردم سكوت نكردند. انبياء، اينند. «إِنَّ الْعُلَمَاءَ وَرَثَهُ الْأَنْبِيَاء». ما اگر در كسوت عالم دين قرار گرفتيم- چه زنمان، چه مردمان، چه سنیمان، چه شيعهمان- ادعای بزرگی را با خودمان داريم حمل ميكنيم. ما ميگوئيم نحن ورثه الأنبياء. اين وراثت انبياء چيست؟ مبارزهی با همهی آن چيزی است كه مظهر آن عبارت است از طاغوت؛ با شرك، با كفر، با الحاد، با فسق، با فتنه؛ اين وظيفهی ماست. ما نميتوانيم آرام بنشينيم، دلمان را خوش كنيم كه ما چند تا مسئله گفتيم. با اين، تكليف برداشته نميشود. اين، قدم اول.
• «فقها» اوصيای دست دوم رسول اكرم (صلی الله عليه و آله) هستند، و اموری كه از طرف رسول اللَّه (صلی الله عليه و آله) به ائمه (عليه السلام) واگذار شده، برای آنان نيز ثابت است، و بايد تمام كارهای رسول خدا را انجام دهند؛ چنانكه حضرت امير (عليه السلام) انجام داد.
• فقها از طرف امام (عليه السلام) حجت بر مردم هستند.