از جمله مسائلی كه أميرالمؤمنين عليه السّلام در نامه خود به مالك أشتر در مورد اُمور ولائی ذكر نمودند اينست كه : بايد خود شخصاً در أعمال عُمّال نظاره كنی ؛ و همچنين خود به كارها و اُمور قضات رسيدگی نمائی !
اين دستور از اينجهت است كه مبادا والی بواسطه اطمينانی كه بر مسؤولين و أفرادی كه از طرف او منصوبند دارد ، از انحرافات آنان چشم پوشی كند ؛ و يا بواسطه اعتماد و اطمينان بصحّت أعمال آنها ـ ولو استصحاباً ـ أصلاً خلاف آنها را خلاف ندانسته ، با حسن ظنّ نسبت به رفتار آنان با آنها برخورد كند و آنها را شخص أمين و عادل و متخصّص در كار خود بشناسد ؛ در حالتی كه ممكن است نه تنها اشتباهاً ، بلكه تعمّداً خلافهائی از آنان سر زند كه بهيچ وجه قابل عفو و إغماض نباشد . و از آنطرف مردم هم كه خود مستقيماً با والی تماس ندارند تا حاجات خود را بيان كنند ، پس راه منحصر میشود به همان قاضی و عاملی كه بر آنها گماشته شده است ؛ والی هم چون به آن متصدّيان اُمور اطمينان كامل دارد لذا احتمال خلاف درباره آنها نمیدهد .
أمّا چرا به آنها اطمينان كامل دارد ؟ برای اينكه آنها أفرادی نيستند كه خطاهای خود را بازگو كنند ؛ يا رشوهای كه گرفتهاند و يا ظلمی كه كردهاند و يا فتوائی كه بر خلاف حقّ دادهاند ، يا از بيتالمال به أفراد مورد نظر خود بيش از حقّ آنها پرداختهاند برای والی بيان كنند ؛ بلكه هميشه وقتی با والی تماس میگيرند با خنده و أدب و احترام و رعايت اُصول معارفه كه با تصديق و تأييد والی توأم باشد برخورد میكنند . و حاكم هم كه عالم به غيب نيست ، بلكه با همين ظواهر عمل میكند ؛ و اين ظواهر بسيار مُعجب و گول زننده میباشند و باعث فريب إنسان میشوند .
چه بسا بعضی از أفرادی كه با والی تماس دارند از فرزندان و يا منتسبين به او هستند ، و او أصلاً درباره آنها احتمال خلاف نمیدهد ، و كارهای آنها را مثل كار خود صحيح و متقن به حساب میآورد . و يا أفرادی كه نويسنده و كاتب والی ، و يا مأمور جمعآوری زكوات و وجوهات مردم هستند ، و يا صندوقدار او میباشند و والی به آنها اطمينان كامل دارد ، نمیتواند جنايت آنها را در صورت تذكّر مردم بپذيرد ؛ و نمیتواند قبول كند كسی كه مثلاً بيش از سیسال با او سابقه آشنائی دارد ، فرد خلافكاری از آب در آيد .
و يا آنها در أوّل كار أفراد خوبی بودند و بر همين أساس والی ايشان را مأموريّت داده است ، ولی در ميان كار رفته رفته به مال اندوزی و ستم خو گرفتهاند و والی خبر ندارد و با همان چشم أوّل به آنان مينگرد .
نظير اينها هم در ميان علماء و روحانيّت ديده میشود . در ميان همين أفرادی كه در صراط مرجعيّت هستند بعضی از أفراد كم كم رخنه میكنند (از فرزندان و أقرباء از أهالی و منتسبين به او) و حجابی بين او و مردم إيجاد مینمايند و او را در محدودهای از موانع و مقيّدات قرار میدهند . به نحوی او را در چنبره نفوذ و سيطره مشيّت خود در میآورند كه بهيچ وجه إمكان تخطّی از اين حلقه محاصره برای او متصوّر نخواهد بود . و تماسّ با عامّه مردم از او قطع میگردد ، و تماسّ با اين فقيه منحصر در اين أفراد خاصّه خواهد شد . و أفراد خاصّه هم آن والی و حاكم را مانند انگشتر در انگشت به هر قسمی كه بخواهند طبق ميل و أفكار خود میگردانند .
بالنّتيجه فقاهت آن فقيه و رأی او كه بايد در خارج ساری و جاری بشود از دريچه أفكار همين أطرافيان جاری میشود ، و نتيجه هم هميشه تابع اخسّ مقدّمتين است ! بنابراين ، آنكه بر اُمّت مسلم حكومت ميكند فلان فقيه نيست ، بلكه رأی فلان شخص شناخته شده أطرافی اوست كه آراء و أفكار آن فقيه را به نظر خود ، و به جرح و تعديل خود به خارج سرايت میدهد . و اين آفت بسيار بزرگ و خطرناكی است ! (1)
لذا هميشه بزرگان و أعلام از علماء متّقين ، أوّلاً أولاد و بستگان نزديك خود را خوب تربيت میكردند ، و اگر أحياناً از آنها خطائی صادر میشد طرد مینمودند و به مجلس خود راه نمیدادند و باكی هم نداشتند . و ثانياً أفرادی كه در مجلس استفتاء آنها حاضر میشدند ، حتماً بايد أفراد شناخته شده ، متعبّد ، متهجّد ، صادق و انگشت نما باشند . و مع ذلك هميشه كار را از روی مشورت انجام میدادند . و از همه اينها گذشته هيچگاه تماسّشان با عامّه قطع نمیشد . تنها راه وصول به عامّه از طريق خاصّه نبود ، بلكه راه عامّه برای خود آنها باز بود و میتوانستند با خود او تماسّ بگيرند . و أحياناً اگر از بعضی از خواصّ خطائی سر میزد تذكّر میدادند و جلوی خطا را میگرفتند ؛ و اگر قابل دفع نبود آن شخص را از مجلس استفتاء و يا از بيرونی و أمثال اينها طرد میكردند و نمیگذاشتند خودشان دستخوش آراء و أهواء اينها قرار بگيرند .
اين هم فقط بواسطه حُسن ظنّی است كه إنسان بدون جهت درباره بعضی پيدا میكند . بعضی از خواصّ إنسان ، از شاگردان و محبّين و قوم و خويشهای او ، بواسطه ارتباطی كه با إنسان دارند رخنه میكنند و كم كم فكر او را میدزدند و به عقيده خودشان میخواهند كار خوبی بكنند ، ميخواهند خدمت به جامعه كنند ، خدمت به مسلمين كنند ، و حال آنكه ممكن است خلاف اين باشد .
اين يك ظلمی است كه بر مردم پيدا میشود بدون اينكه شخص فقيه بفهمد . اين خطر بسيار عظيمی است كه أميرالمؤمنين عليه السّلام در آن نامه به مالك أشتر تذكّر میدهد و سرّش را بيان میكند .
ابن أبی الحديد در «شرح نهج البلاغة» در شرح خطبه دويست و چهارده كه درباره حقّ والی بر رعيّت و رعيّت بر والی ذكر شد ، داستانی نقل میكند كه : أهل كوفه نزد مأمون آمدند و از والی خود تظلّم كردند ؛ مأمون به آنها گفت :
ما عَلِمْتُ فی عُمّالی أعْدَلَ وَ لاأقْوَمَ بِأَمْرِ الرّعيّةِ ، وَ لاأعْوَدَ عَلَيْهِمْ بِالرّفْقِ مِنْهُ .
«من در ميان تمام عمّال خودم كه در بلاد مختلف گماشتهام ، كسی كه عادلتر باشد و در رسيدگی به اُمور رعيّت استوارتر باشد و از جهت رفق و مدارای او به رعيّت و رساندن ثمرات و منافع به رعيّت از همه پر بهرهتر باشد ، مانند اين شخص سراغ ندارم ؛ اين از همه آنها بهتر است.»
فَقالَ لَهُ مِنْهُمْ واحِدٌ : فَلا أحَدَ أوْلَی مِنْكَ يا أَميرَالْمُؤْمِنينَ بِالْعَدْلِ وَ الْإنْصافِ ! وَ إذا كانَ بِهَذِهِ الصّفَةِ فَمِنْ عَدْلِ أميرِالْمُؤْمِنينَ أنْ يُوَلّيَهُ بَلَدًا بَلَدًا حَتّی يَلْحَقَ أهْلَ كُلّ بَلَدٍ مِنْ عَدْلِهِ مِثْلُ ما لَحِقْنا مِنْهُ ، وَ يَأْخُذوا بِقِسْطِهِمْ مِنْهُ كَما أخَذَ مِنْهُ سِواهُمْ ؛ وَ إذا فَعَلَ أميرُالْمُؤْمِنينَ ذَلِكَ لَمْ يُصِبِ الْكوفَةَ مِنْهُ أكْثَرَ مِنْ ثَلاثِ سِنينَ ! فَضَحِكَ وَ عَزَلَهُ . (2)
«يكی از أفرادی كه در ميان شاكين بود به مأمون گفت : ای أميرالمؤمنين ! هيچ كس از تو سزاوارتر به عدل و إنصاف نيست ! چون أميرالمؤمنينی ، أمير اُمّتی، بايد إنصافت از همه بيشتر باشد . بنابراين وقتی كه تو میگوئی مطلب از اين قرار است و اين شخص از همه ولات من عادلتر و به أمر رعيّت استوارتر و محبّتش بيشتر است ، لازمه عدالت تو اين است كه او را به تمام شهرها يك به يك بفرستی و ولايت همه شهرها را به او بدهی تا أهل هر شهری از قسط و داد او أخذ كنند ، همانطور كه سوای آنها از او أخذ كردند ؛ و زمانی كه أمير مؤمنان مأمون اين كار را بجا بياورد ، سهميّه كوفه بيشتر از سه سالی كه تا بحال والی شما در آنجا إقامت كرده است نخواهد بود ! مأمون خنديد و آن والی را عزل كرد.»
اين داستان يك داستان فكاهی نيست ، يك واقعيّت است كه مأمون وقتی آن والی را نصب كرد شايد خودش هم نمیدانست كه واقعاً اين فرد يك آدم ظالمی خواهد بود ، بلكه خيال میكرده است كه بسيار مرد خوب و عادل و با حميّتی است ؛ از آنطرف با مردمان كوفه هم كه تماسّ ندارد ، تا از كيفيّت أعمال او به وی خبر بدهند . اين والی هم شايد در ابتدای أمر شخص متديّن و عادلی بوده ، ولی أصل ولايت يك أمری است كه إنسان را منحرف میكند ، و آن حسّ شخصيّت طلبی و خودپسندی كه برای والی پيدا میشود ، وی را به فرمانهای باطل و أوامر و نواهی بيجا میكشاند . لذا كارهای خلاف حقّ از او سر میزند و ظلم میكند و بواسطه اطمينانی كه مأمون به او دارد احتمال خلاف درباره او نمیدهد . لذا خود مأمون مسؤول ستم و ظلمی است كه بر مردم كوفه وارد شده است . و سه سال هم میگذرد ، و مردم بيچاره در آتش بيداد او میسوزند و كسی هم راه ندارد كه اين مطلب را به آن شخص حاكم برساند . (3)
جواب مردی كه اين قسم به مأمون پاسخ داد بسيار منطقی و صحيح بود ؛ زيرا در پوششی از كنايه و لفّافه برای او روشن كرد كه اگر اين شخص خيلی عادل و از همه استوارتر است و مقتضای عدل شما هم اينست كه عدالت به همه رعيّت قسمت بشود ، بنابراين او را به همهجا بفرستيد ، تا ما هم از شرّش راحت بشويم ؛ زيرا سهم ما بيش از سه سال نيست !
اين مطلب ما را متوجّه مسؤوليّت خود خواهد نمود . و اشتباهاتی را كه تاكنون مرتكب میشديم بايد بر طرف نمائيم و به دستورات أميرالمؤمنين عليه السّلام كه تا كنون بيان شده است عمل كنيم . و همانطور كه بزرگان از علماء متّقی ما بدان عمل مینمودند ، عمل نمائيم و منهاج خود را عوض كنيم ؛ و إلّا بين أفعال ما و أفعال همچون مأمونی كه حاكم بر مسلمين بوده است از نقطه نظر محتوی و خارج تفاوتی نخواهد بود و نتيجه بسيار ناگواری مترتّب خواهد شد . (4)
أيضاً ابن أبی الحديد از فُضيل بن عِياض روايت میكند كه درباره عمر بن
خطّاب میگويد :
أعْطَیَ رَجُلاً عَطآءَهُ أرْبَعَةَ ءَالافِ دِرْهَمٍ ثُمّ زادَهُ ألْفًا ؛ فَقيلَ لَهُ : ألا تَزيدُ ابْنَكَ عَبْدَاللَهِ كَما تَزيدُ هَذا ؟! فَقالَ : إنّ هَذا ثَبَتَ أبوهُ يَوْمَ اُحُدٍ وَ إنّ عَبْدَاللَهِ فَرّ أبوهُ وَ لَمْيَثْبُتْ . (5)
ابن أبی الحديد اين قضيّه را به عنوان عدل عمر ذكر نموده است میگويد : «عمر به مردی چهار هزار درهم عطا داد ؛ سپس گفت : هزار درهم إضافه به او بپردازيد . به عمر گفته شد ، آيا بفرزندت عبدالله هم هزار درهم إضافه نمیپردازی ؟! گفت : خير ! زيرا پدر اين شخص در جنگ اُحد ثابت قدم ماند و فرار ننمود ، ولی پدر عبدالله فرار نمود و ثابت نماند.» بنابراين ، عدالت عمر بواسطه اين إعطاء وعدم إعطاء به فرزند خود ثابت میشود .
ناگفته نماند كه در اين گفتار نظر است :
أوّلاً : اين قضيّه روشن میكند كه عمر در روز اُحد فرار نمود (وَ إنّ عَبْدَاللَهِ فَرّ أَبُوهُ وَلَمْ يَثْبُتْ) و پيغمبر را تنها بين مشركين رها كرد و جان خود را به سلامت برد . حال به كدام دليل آمده است و بر جای پيغمبر نشسته و خود را خليفة المؤمنين ناميده است ، و دست به أعراض وأموال و نفوس مردم دراز كرده است ؟!
ثانياً : به چه مجوّزی بيتالمال را بر أساس نظر خود قسمت میكند ، در حاليكه پيغمبر فرموده است بايد بالسّويّه بين أفراد تقسيم شود ؟! مگر بيتالمال جزء أموال شخصی إنسان است كه به هر قسم بخواهد در آن تصرّف كند . به شخصی كم بدهد و به ديگری إضافه بپردازد ! هزار درهمی را كه اضافه به آن شخص پرداخته است متعلّق به ديگری و تصرّف در حقّ ديگری است ، و اين ظلم است .
اين مطلب بسيار جای تأمّل و دقّت است و نبايد آنرا كوچك بشماريم ! تاكنون دنيا دارد در آتش تبعيض و تفريق میسوزد ، و غيبت إمام زمان عليه السّلام برأساس همين نظرهای شخصی و تفسيرهای بيجاست . وقتی كه رسولخدا میفرمايد : كسی كه مسلمان شد ، مسلمان است و از حقوق مساوی بر خوردار ؛ چه عجم باشد و چه عرب ، سابقه داشته باشد يا نداشته باشد ، كوچك باشد يا بزرگ ، فرقی نمیكند و خونش مانند سائر خونهاست . اگر كسی مسلمانی را بكشد بايد كشته شود و خونش هم ارزش با خون اوست ؛ چه قاتل سابقه در إسلام داشته باشد يا نداشته باشد ؛ آنها مسائلی است كه مربوط به درجات اُخروی است . مسلمان بودن ، شمشير زدن و جهاد كردن ، و در بَدر و اُحد حاضر شدن را نبايد وسيله وصول به دنيا قرار بدهد و باعث گردد كه از بيتالمال به او حقّ بيشتری بدهد .
بيتالمال بايد به طور مساوی بين مسلمين تقسيم گردد ؛ و هر كسی كه برای خدا كاری انجام دهد نتيجه اُخروی میگيرد ؛ و اين دليل نمیشود كه غذايش چربتر شود و آن كسانيكه سابقه ندارند در فقر و مسكنت و گرسنگی بسر برند . إسلام و عزّت و إيثار در راه خدا چه مناسبتی با زيادی مال دارد ؟!
و بسيار روشن است كه اينها آمدند بيتالمال و إسلام را بر أساس همين اُمور مادّی و اعتباری و سوابق غزوه بدر و اُحد و صحابی بودن و غيره قسمت كردند ، و اين بزرگترين ظلمی است كه بر إسلام وارد آوردند ، و آنوقت اين قضيّه را سمبل عدالت عمر معرّفی نمودند ، كه عمر مرد عادلی بود ، و إسلام دوست بود و چه و چه ! در حاليكه تمام اينها صحنهسازی و مغلطه و برگرداندن حكم أصلی إلهی از مجرای واقعی خود ميباشد . عدالت بزرگترين و نفيسترين چيزی است كه شريعت و دنيا و قوام عالم بر أساس او میگردد . عدالت به معنی اين نيست كه إنسان با تمام أفراد يكسان رفتار كند ؛ عدالت اين است كه حقّ هر كسی بايد به او داده شود . عدالت : وَضْعُ كُلّ شَیْءٍ فی مَوْضِعِه است . عدالت عين حقّ است . حقّ و عدالت دو معنی مختلف دارند ؛ يعنی به حمل أوّلی ذاتی با هم متفاوتند ، أمّا به حمل شايع با همديگر متساويند . در هر جا كه حقّ باشد آنجا عدالت است و هر جا كه در خارج عنوان عدالت بر او حمل شود و صدق بكند در آنجا حقّ صدق میكند .
أميرالمؤمنين عليهالسّلام كه فرمود عالم بر أساس حقّ است ، يعنی عالم بر أساس عدالت است . حقّ هر كس را بمقدار خود و به ميزان خود بايد به او سپرد . حقّ مرد ، حقّ زن ، حقّ بچّه ، تمام اينها حقوق مختلفی هستند و بر أساس آن اختلاف بايد حقّ آنها را داد ؛ نه اينكه معنی عدالت اينست كه إنسان با همه آنها يك قسم رفتار كند ؛ در اينصورت پيوسته خلاف عدالت صورت میپذيرد .
اگر إنسان به بچّه شير خواره بخواهد غذای يك جوان را بدهد ، و بگويد عدالت اقتضای اين معنی را میكند كه إنسان تساوی بين همه أفراد اُمّت إيجاد كند ، باعث هلاكت طفل خواهد شد . اگر جوانی قدرت دارد صد كيلو بار بلند كند ، شما نمیتوانيد فلان زن يا فلان بچّه را مجبور به بلند نمودن اين مقدار بنمائيد ؛ چون آنها را از بين خواهيد برد .
پس عدالت به حمل شايع مساوق با حقّ است (إعْطآءُ كُلّ ذی حَقّ حَقّه) نه اينكه بمعنی تساوی از جهت مقدار است . تساوی از جهت مقدار عين ظلم است ، و چنانچه بخواهيم در جميع شؤون تساوی را مراعات بنمائيم ، همچنانكه در بسياری از ممالك آنرا برای خود افتخار بحساب میآورند ، قطعاً سر از ظلم در خواهد آورد و ثابت است كه اين حرف غلط است ؛ و اين عين ظلم است .
تساوی در اينجا عين عدم إرفاق ومراعات عدم تساوی است . أساس عالم بر عدالت است ، و عدالت حاكم بر نظام تكوين اقتضاء میكند هر موجودی از نقطه نظر بهرهگيری از مواهب عالم مادّه با موجود ديگر تفاوت داشته باشد . مثلاً بهرهگيری درخت چنار از هوا ، نور ، آب و زمين با گياه نورسته متفاوت است ؛ همچنين از نظر قوّت و استحكام اختلاف فاحش است .
مرحوم پدر ما رحمة الله عليه در ابتداء طلبگی حقير روزی به من گفتند : سيّد محمّد حسين ، بيا اين جملات را بنويس و حفظ كن ! من نوشتم وحفظ كردم . جملات اينست :
الْعالَمُ حَديقَةٌ سِياجُها الشّريعَةُ ؛ وَ الشّريعَةُ سُلْطانٌ تَجِبُ لَهُ الطّاعَةُ ؛ وَ الطّاعَةُ سِياسَةٌ يَقومُ بِها الْمُلْكُ ؛ وَالْمُلْكُ نِظامٌ يَعْضُدُهُ الْجَيْشُ ؛ وَ الْجَيْشُ أعْوانٌ يَكْفُلُهُمُ الْمالُ ؛ وَ الْمالُ رِزْقٌ تَجْمَعُهُ الرّعيّةُ ؛ وَ الرّعيّةُ سَوادٌ يَسْتَعْبِدُهُمُ الْعَدْلُ ؛ وَ الْعَدْلُ أساسٌ بِهِ قِوامُ الْعالَمِ . فَبِالْعَدْلِ قِوامُ الْعالَمِ ، فَبِالْعَدْلِ قِوامُ الْعالَمِ ، فَبِالْعَدْلِ قِوامُ الْعالَم !
«عالم حكم يك باغ و بستانی را دارد كه ديوار اين باغ شريعت است ؛ شريعت ، ديوار حافظ اين عالم است . و شريعت سلطانی است ، يعنی قدرت و قوّتی است كه واجب است از او إطاعت كنند . و إطاعت ، روش و دستوری است كه بواسطه آن مُلك و حكومت و ولايت برپا و برقرار میشود . مُلك و ولايت ، نظامی است كه جيش و لشكر آن را كمك میكنند . جيش عبارت است از جمعيّتی كه با يكديگر همكاری و همياری نموده ، و آنها را مال كفالت ميكند . مال ، روزی و رزقی است كه رعيّت آن را گرد میآورند . رعيّت توده و عامّه مردم هستند كه داد و عدالت آنها را به فرمان برداری و إطاعت در میآورد . عدل ، أساسی است كه بواسطه آن قوام عالم است . پس به عدل قوام عالم است ، به عدل قوام عالم است ، به عدل قوام عالم است !»
و از آن زمان تا به حال كه شايد قريب پنجاه سال میگذرد ، حقير به اين جملات و مصدر آن برخورد نكردم ، و ليكن هفت سال پيش شبی در حين مطالعه تفسير طنطاوی (6) به اين مطلب برخورد كردم كه بدين گونه نوشته شده بود :
يُقالُ : إنّ أرَسْطاطاليسَ أوْصَی أنْ يُدْفَنَ وَ يُبْنَی عَلَيْهِ بَيْتٌ مُثَمّنٌ ، يُكْتَبُ فی جِهاتِهِ ثَمانُ كَلِماتٍ جامِعاتٍ لِجَميعِ الْاُمورِ الّتی بِها مَصْلَحَةُ النّاسِ ؛ وَتِلْكَ الْكَلِماتُ الثّمانِ هیَ عَلَی هَذَا الْمِثالِ .
«گفته شده است كه : أرسطو وصيّت كرد كه وقتی میميرد او را دفن كنند و بر روی او يك خانه هشت ضلعی بنا كنند ، و در جهات هشتگانه او به ترتيب اين عبارات ، كه جامع اُموری است كه مصلحت مردم در آن است را بنويسند (بعد شكل خانه را به صورت هشت ضلعی كشيده و عباراتی كه بايد در هر طرف طبق وصيّت أرسطو نوشته شود را آورده است).»
عبارات ، طبق شماره ضلعها اين است : (1) الْعالَمُ بُسْتانٌ سِياجُهُ الدّوْلَةُ . (2) الدّوْلَةُ سُلْطانٌ يَحْجُبُهُ السّنّةُ . (3) السّنّةُ سِياسَةٌ يَسوسُها الْمَلِكُ . (4) الْمَلِكُ راعٍ يَعْضُدُهُ الْجَيْشُ . (5) الْجَيْشُ أعْوانٌ يَكْفُلُهُمُ الْمالُ . (6) الْمالُ رِزْقٌ تَجْمَعُهُ الرّعيّةُ . (7) الرّعيّةُ عَبيدٌ يَمْلِكُهُمُ الْعَدْلُ . (8) الْعَدْلُ اُلْفَةٌ بِها صَلاحُ الْعالَمِ .
عبارت تقريباً به مفاد همان عبارتی است كه مرحوم والد ما گفتند ؛ و لابدّ ايشان از سند ديگری نقل كردند كه شايد إن شآءالله بر آن عبارات هم اطّلاع حاصل شود . (7)
مطلب اينست كه حقيقةً عالم حكم بستانی را دارد كه حفظ مجموع بستان و باغ و گياهان و همچنين أفرادی كه در اين بستان زندگی میكنند ، تمام بواسطه عدل است ؛ اگر عدل نباشد هيچ فردی نمیتواند از استعدادهای نهفته خود برای تمتّع از مواهب إلهيّه بهره مند گردد .
غزّالی از رسول خدا صلّی الله عليه و آله روايت كرده است كه فرمود : يَوْمٌ مِنْ وَالٍ عَادِلٍ أَفْضَلُ مِنْ عِبَادَةِ سَبْعِينَ سَنَةً ؛ ثُمّ قَالَ : أَلَا كُلّكُمْ رَاعٍ وَ كُلّكُمْ مَسْئُولٌ عَنْ رَعِيّتِهِ . (8)
أميرالمؤمنين عليه السّلام در همين خطبهای كه درباره حقّ والی بر رعيّت ، و رعيّت بر والی است ، إجمالاً میفرمايد : بايد بين والی و رعيّت عدل برقرار گردد ؛ چه ، أوّلين حقّی كه والی بر رعيّت و رعيّت بر والی دارد عدل است ، و بقيّه حقوق همه متفرّع بر اين است ؛ و لذا عدالت را در زمره حقوق والی بر بقيّه مسائل را جزو حقوق ذكر كردهاند .
عدالت أمری است مفروغٌ عنه كه در حقيقت آنرا در زمره حقوق نبايد آورد . بواسطه عدالت در والی و در رعيّت است كه اُمور پياده میشود . يعنی بدون عدالت أصلاً حقّی ثابت نيست ؛ و عدالت ما بِهِ يُنْظَر است ، نه ما فيهِ يُنْظَر . و چون حقّ مشتركه بين والی و رعيّت است لذا آن را نه از حقوق رعيّت میشماريم و نه از حقوق والی .
حضرت میفرمايد : فَإذَا أَدّتِ الرّعِيّهُ إلَی الْوَالِی حَقّهُ ، وَ أَدّی الْوَالِی إلَيْهَا حَقّهَا عَزّ الْحَقّ بَيْنَهُمْ ... وَ إذَا غَلَبَتِ الرّعِيّةُ وَالِيَهَا ، وَ أَجْحَفَ الْوَالِی بِرَعِيّتِهِ اخْتَلَفَتْ هُنَالِكَ الْكَلِمَةُ ... (9)
يعنی زمانی كه حقّ و عدالت بر قرار بشود ، تمام جهات ديگر در سايه اوست ؛ و چنانچه اختلاف پيدا بشود و حقّ از بين برود ، تمام مفاسد از آنجا سرچشمه میگيرد .
أميرالمؤمنين عليه السّلام در آخر خطبهای كه مردم را أمر به حركت به سوی شام و جنگ با قاسطين میكند ، میفرمايد :
أَيّهَا النّاسُ ! إنّ لِی عَلَيْكُمْ حَقّا وَ لَكُمْ عَلَیّ حَقّ ! فَأمّا حَقّكُمْ عَلَیّ : فَالنّصِيحَةُ لَكُمْ ، وَ تَوْفِيرُ فَيْئِكُمْ عَلَيْكُمْ ، وَ تَعْلِيمُكُمْ كَيْلَا تَجْهَلُوا وَ تَأْدِيبُكُمْ كَيْمَا تَعْلَمُوا . وَ أَمّا حَقّی عَلَيْكُمْ : فَالْوَفَآءُ بِالْبَيْعَةِ ، وَ النّصِيحَةُ فِی الْمَشْهَدِ وَ الْمَغِيبِ ، وَ الإْجَابَةُ حِينَ أَدْعُوكُمْ وَ الطّاعَةُ حِينَ ءَامُرُكُمْ . (10)
«ای مردم ! من بر شما حقّی دارم ، شما هم بر من حقّی داريد ! حقّ شما بر من اينست كه : شما را نصيحت كنم (نصيحت از مادّه نُصْح است ؛ يعنی خيرخواهی در همه اُمور ، و إرشاد و دلالت و راهنمائی و مساعدت و معاونت و آنچه در تحت عنوان نصيحت است . وقتی كسی برای كسی واقعاً خير خواه بود ، تمام جهات حُسن و خوبی را برای او در نظر میگيرد ، و تمام جهاتی كه موجب ضعف و ذلّت و پستی و نكبت است از او بر میدارد) نصيحت من حقّی است كه شما بر من داريد .
ديگر اينكه مال و خراج و فَیء شما را همانطور كه حقّ شماست به شما برسانم ، و آنچه از بيتالمال و فَیء بدست من میآيد از شما مضايقه نكنم (حيف و ميل و تعدّی نكنم ؛ به نحو كافی و وافی صحيحاً و سالماً آنها را بين شما قسمت كنم) .
ديگر اينكه شما را تعليم كنم تا از جهل بيرون بياييد ، و تأديب كنم برای اينكه بفهميد .
يعنی تنها حقّ شما بر من اين نيست كه فقط مالتان را زياد كنم ، و يا خانه شما را بسازم ، زراعت شما را آباد كنم ، برق و آب برايتان بياورم ، تنها اين نيست ! تَعْلِيمُكُمْ ، يعنی شما جاهليد و اُمّتيد و رعيّت و من والی شما هستم ، حقّ شما بر من اينست كه از تمام آن ثمرات فكری كه دارم بر شما نثار كنم و شما را به إسلام و إيمان و إيقان دعوت كنم ، برای اينكه از جهل بيرون بيائيد ! و شما را أدب كنم ، مانند درختی كه هَرَس میكنند و زياديهای او را میزنند تا اينكه اين درخت آماده شود برای ميوه دادن .
شما هم نفوسی هستيد هيولانیّ ، قابليّت برای همه چيز داريد . اگر هرس نشويد ، تأديب نشويد به رياضتها ، يعنی به آداب شرعيّه أدب نشويد ، شما مانند درخت هرزه بيرون میآئيد و هيچ قابل استفاده نخواهيد بود ؛ چوب درخت هرزه را بايد ببرند و بسوزانند . أمّا اگر شما را تأديب كنم إنسان بار میآئيد ، إنسان كامل . اين حقّی است كه شما بر من داريد .
أمّا حقّ من بر شما اينست كه : در بيعتی كه با من به إمامت و إمارت كرديد ، وفادار باشيد .
ديگر اينكه نصيحت در حضور و غيبت كنيد . چه در حضور و چه در غيبت بايد نصيحت كنيد ، نه اينكه در حضور برای ما خيرخواهی كنيد و در غيبت به كارهای خود بپردازيد . از جان و دل بايد كه خيرخواه باشيد . سوّم اينكه إجابت كنيد هر وقت شما را طلب میكنم و إطاعت كنيد زمانی كه شما را أمر میكنم.»
اين عبارت حضرت در واقع همان مطلبی است كه در خطبه 214 از جهت حقّ والی بر رعيّت بيان كرديم ؛ و در آنجا عرض كرديم از آن سه چيز استفاده میشود : يكی سمع و طاعت ، و يكی نُصح ، و ديگر تعاون . در اينجا هم مطلب به همان سه چيز بر میگردد . نصحيت در مشهد و مغيب يعنی در حضور و پنهان كه همان عنوان نُصح است . وَ الإْجَابَةُ حِينَ أَدْعُوكُمْ وَ الطّاعَةُ حِينَ ءَامُرُكُمْ ، كه به همان إطاعت بر میگردد . و أمّا وفاء به بيعت ، در تحت عنوان تعاون است . تعاون عنوان عامّی است كه شامل وفاء به بيعت و أمثال آن مجموعاً میشود . اينها از حقوقی است كه رعيّت بر والی و والی بر رعيّت دارد .
حال بايد ببينيم آن حقوقی كه والی بر رعيّت دارد ، و همچنين رعيّت بر والی دارد چيست ؟ أوّلين حقّی كه والی يعنی دولت إسلام (ولايت فقيه) بر مردم دارد حقّ فرمانبرداری است ، و در تاريخ إسلام آنرا حَقّ بِالسّمْعِ وَ الطّاعَة میگويند (با حرف جرّ يك اصطلاح است).
میگويند : حقّ بالسّمع و الطّاعة ؛ و اين هم از روايات پيغمبر أكرم صلّی الله عليه و آله و سلّم گرفته شده است كه فرمودند : بايد كه اُمّت بالسّمع و الطّاعة از والی و فرمانده إطاعت كند .
عُبادَة بن وليد در كتاب «مُوطّأ» مالك روايتی دارد كه پيغمبر آنرا به عنوان حقّ شنوائی و فرمانبرداری در سختی و آسانی ، در نشاط و بدحالی تعبير فرمودند . يعنی اُمّت از والی بايد إطاعت كند ؛ و اين از آيه قرآن گرفته شده است :
إِنّمَا كَانَ قَوْلَ الْمُؤْمِنِينَ إِذَا دُعُوا إِلَی اللَهِ وَ رَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ أَن يَقُولُوا سَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا وَ أُولَنِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ . (11)
«اينست و جز اين نيست كه : قول مؤمنان ، در زمانی كه آنها را به خدا و رسول دعوت كنند برای اينكه ميان آنها حكم كند ، اينست كه بگويند : سَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا : گوش محض هستيم و إطاعت محض هستيم . (سَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا همان عنوان سمع و طاعتی است كه عرض شد در اصطلاح از آيه قرآن و از خبر گرفته شده است.) وَ أُولَنِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ .» بنابراين ، أصل ، إطاعت اُمّت از والی طبق اين آيه شريفه قرآن است .
و أمّا مُفاد آيه : إِذَا دُعُوا إِلَی اللَهِ وَ رَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ ، خصوص حكم در منازعات و مرافعات و مناقشات نيست ؛ بطور كلّی بايد كه اُمّت بسوی خدا و رسول خدا رجوع كنند ، تا اينكه حكم خدا و رسول بر آنها جاری بشود ، و اينها بايد بالسّمع و الطّاعة قبول كنند .
اين آيه شريفه در مجموعه آياتی است كه زنجيروار در پی هم آمده است و مطلب مهمّی را بيان میكنند .
أمّا آيات قبل از اين ، چنين است : وَ يَقُولُونَ ءَامَنّا بِاللَهِ وَ بِالرّسُولِ وَ أَطَعْنَا ثُمّ يَتَوَلّی فَرِيقٌ مّنْهُم مّنم بَعْدِ ذَ لِكَ وَ مَآ أُولَنِكَ بِالْمُؤْمِنِينَ . (12)
«میگويند : ما به خدا و رسول خدا إيمان آورديم و إطاعت كرديم ؛ سپس جماعتی از اينها پشت نموده از أوامر تو تخلّف میورزند . اينها مؤمن نيستند : وَ مَآ أُولَنِكَ بِالْمُؤْمِنِينَ .»
وَ إِذَا دُعُوا إِلَی اللَهِ وَ رَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُم إِذَا فَرِيقٌ مّنْهُم مّعْرِضُونَ . (13)
«زمانی كه بسوی خدا و رسول خدا خوانده بشوند تا رسول خدا در ميان آنها حكم كند ، فريقی از آنها إعراض میكنند و اين دعوت را نمیپذيرند.»
وَ إِن يَكُن لّهُمُ الْحَقّ يَأْتُوا إِلَيْهِ مُذْعِنِينَ . (14)
«أمّا اگر حقّ لَهِ آنها باشد و بدانند كه اين حكمی كه رسول خدا میدهد به نفع آنهاست بسوی پيغمبر میآيند ، با إذعان و اعتراف.» پس آنجائيكه حقّ لَهِ آنهاست قبول دارند ، أمّا آنجائيكه عليه آنهاست إعراض میكنند . يعنی : خلاصه اينها به دنبال حقّ و دنبال صدق نمیروند ، دنبال منويّات خود میروند ، أعمّ از اينكه با حقّ سازش داشته باشد يا نه .
أَفِی قُلُوبِهِم مّرَضٌ أَمِ ارْتَابُوا أَمْ يَخَافُونَ أَن يَحِيفَ اللَهُ عَلَيْهِمْ وَ رَسُولُهُ بَلْ أُولَنِكَ هُمُ الظّلِمُونَ . (15)
«چرا اينها اينطور هستند ؟! آيا در دلهای آنها مرض است كه بواسطه اين مرض حقّ را قبول نمیكنند و مدركات و منويّات خود را میپذيرند (قلب ، مريض است) ؟ يا در صداقت رسول خدا شكّ و ريب پيدا نمودهاند ، كه اين پيغمبر راست نمیگويد و در حكمش ظلم و جور ديده میشود ؟ يا اينكه میترسند خدا و رسولش بر آنها حيف كنند ؟ يعنی ظلم كنند و از آنها يك فَيی را به نفع خود بربايند . أَن يَحِيفَ اللَهُ عَلَيْهِمْ وَ رَسُولُهُ معنيش اينست كه : میترسند خدا و پيامبرش بواسطه حكم خود خيری يا عزّتی يا فلاحی را از اينها بربايند و برای خودشان ببرند . بَلْ أُولَنِكَ هُمُ الظّلِمُونَ ؛ اينها با اين روش و سلوك از ستمكارانند.»
بعد میفرمايد : إِنّمَا كَانَ قَوْلَ الْمُؤْمِنِينَ إِذَا دُعُوا إِلَی اللَهِ وَ رَسُولِهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ أَن يَقُولُوا سَمِعْنَا وَ أَطَعْنَا وَ أُولَنِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ . (16)
بعد میفرمايد : وَ مَن يُطِعِ اللَه وَ رَسُولَهُ وَ يَخْشَ اللَه وَ يَتّقْهِ فَأُولَنِكَ هُمُ الْفَآئِزُونَ . (17)
«كسی كه از خدا و رسول خدا إطاعت كند و از خدا خشيت و پرهيز داشته باشد ، اينها فائزند .»
وَ أَقْسَمُوا بِاللَهِ جَهْدَ أَيْمَنِهِمْ لَنِنْ أَمَرْتَهُمْ لَيَخْرُجُنّ قُل لّا تُقْسِمُوا طَاعَةٌ مّعْرُوفَةٌ إِنّ اللَه خَبِيرُ بِمَا تَعْمَلُونَ . (18)
«قسم میخورند به پروردگار به قسمهای غِلاظ و شِداد كه اگر به آنها أمر جهاد كنی خارج شوند . ای پيغمبر ، بگو قسم نخوريد ! وقتی كه شما را أمر بجنگ میكنم إطاعت كنيد (بدون سر و صدا و داد و بيداد بطور معروف و پسنديده سر را بپائين بيندازيد و به جنگ برويد ؛ قسم خوردن و بعد إنكار كردن چه فائدهای دارد!) إِنّ اللَه خَبِيرُ بِمَا تَعْمَلُونَ .»
قُلْ أَطِيعُوا اللَه وَ أَطِيعُوا الرّسُولَ فَإِن تَوَلّوْا فَإِنّمَا عَلَيْهِ مَا حُمّلَ وَ عَلَيْكُم مّا حُمّلْتُمْ وَ إِن تُطِيعُوهُ تَهْتَدُوا وَ مَا عَلَی الرّسُولِ إِلّا الْبَلَغُ الْمُبِينُ . (19)
«بگو : از خدا إطاعت كنيد ! از پيغمبر خدا إطاعت كنيد ! اگر شما روی گردانديد ، بدانيد : بر عهده پيغمبر همان تكاليفی است كه به او داده شده ، و بر شماست آنچه را كه به شما تكليف شده است (هر كدام مسؤول عمل خود هستيد) . و أمّا اگر از پيغمبر إطاعت كنيد راه را يافته به سعادت خواهيد رسيد ؛ و نيست بر عهده پيغمبر مگر إبلاغ آشكار.» يعنی او مسؤوليّت عمل شما را ندارد . ما فقط بر عهده او دعوت شما را قرار داديم ؛ اگر إطاعت كرديد خود به سعادت میرسيد . (20)
سپس بدنبال اين آيات ، آيهای میآورد كه به منزله نتيجه است .
اللَهُمّ صَلّ عَلَی مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد
پینوشتها:
1) المستشار عبدالحليم الجندی ، عضو مجلس أعلای شؤون إسلاميّه مصر در كتاب نفيس و ارزشمند خود : «الإمام جعفرٌ الصّادق» طبع قاهره ، سنه 1397 هجری ، در ص 90 گويد : إمام صادق صاحب همان گفتار است كه :
«أَيّمَا مُؤْمِنٍ قَدّمَ مُؤْمِنًا إلَی قاَضٍ أَوْ سُلْطَانٍ جَآئِرٍ فَقَضَی عَلَيْهبِغَيْرِ حُكْمِ اللَهِ فَقَدْ شَرَكَهُ فِی الْإثْمِ» . وَ عَلِیّ يَقُولُ : «كَفَاكَ خِيَانَةً أَنْ تَكُونَ أَمِينًا لِلْخَوَنَةِ».
و روزی زياد فندی بر إمام صادق وارد شد ، حضرت به وی گفت : وُلّيتَ لِهَؤُلَآءِ ؟! ـ منظور دستگاه حكومت بود ـ قَالَ نَعَم ! لِی مُرُوّةٌ وَ لَيْسَ وَرَآءَ ظَهْرِی مَالٌ وَ إنّمَا أُوَاسِی إخْوَانِی مِنْ عَمَلِ السّلْطَانِ .
فَقَالَ : يَا زِيَادُ ! أَمَا إذْ كُنْتَ فَاعِلًا فَإذَا دَعَتْكَ نَفْسُكَ إلَی ظُلْمِ النّاسِ عِنْدَ الْقُدْرَةِ عَلَی ذَلِكَ فَاذْكُرْ قُدْرَةَ اللَهِ عَزّوَجَلّ عَلَی عُقُوبَتِكَ وَ ذِهَابَ مَا أَتَيْتَ إلَيْهِمْ عَنْهُمْ ، وَ بَقَآءَ مَا أَتَيْتَ إلَی نَفْسِكَ عَلَيْكَ .
2) شرح «نهج البلاغة» ابن أبی الحديد ، ج 11 ، ص 99
3) در كتاب «النّصّ والاجتهاد» سيّد عبدالحسين شرف الدّين ، از طبع دوّم ، سنه 1380 ، ص342 سه روايت آورده است كه هر كدام به نوبه خود جالب است :
أوّل : از «صحيح بخاری» در ورقه أوّل از كتاب أحكام ، ص 155 ، از جزء 4 از رسول خدا صلّی الله عليه وآله روايت كرده است كه فرمود : مَا مِنْ وَالٍ يَلِی رَعِيّةً مِنَ الْمُسْلِمِينَ فَيَمُوتَ وَ هُوَ غَآشّ لَهُمْ إلّا حَرّمَ اللَهُ عَلَيْهِ الْجَنّةَ ؛ ا ه . (اين روايت را مسلم در باب : استحقاقُ الوالی الغآشّ لِرَعيّته ، ص 67 از جزء أوّل صحيحش آورده است) .
دوّم : از إمام أحمد در جزء أوّل از مُسندش ، صفحه ششم از حديث أبو بكر روايت كرده است كه : رسولخدا صلّی الله عليه وآله فرمود : مَنْ وَلِیَ مِنْ أُمُورِ الْمُسْلِمِينَ شَيْئًا فَأَمّرَ عَلَيْهِمْ أَحَدًا محَايَاةً فَعَلَيْهِ لَعْنَةُ اللَهِ ! لاَ يُقْبَلُ مِنْهُ صَرْفًا وَ لَا عَدْلًا حَتّی يُدْخِلَهُ جَهَنّمَ .
سوّم : از «صحيح بخاری» در همين ورقه مذكوره ، از رسولخدا صلّی الله عليه و آله روايت نموده است كه فرمود : مَا مِنْ عَبْدٍ اسْتَرْعَاهُ اللَهُ رَعِيّتَهُ فَلَمْيُحِطْهَا بِنَصِيحَةٍ إلّا لَمْيَجِدْ رَآئِحَةَ الْجَنّةِ .
و سيّد عبد الحسين شرف الدّين در كتاب «الفصول المهمّة» طبع 5 ، ص 118 و 119 نيز اين سه روايت را از اين مصادر ذكر نموده است .
4) شيخ هادی كاشف الغطاء در «مستدرك نهج البلاغة» طبع بيروت ، ص 173 و ص 174 گويد : وَقَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : الْعَامِلُ بِالظّلْمِ وَ الرّاضِی بِهِ وَ الْمُعِينُ لَهُ عَلَيْهِ شُرَكَآءُ ثَلَاثَةٌ . و در ص 186 گويد : وَقَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : بِالرّاعِی تَصْلَحُ الرّعِيّةُ ، وَ بِالدّعَآء تُصْرَفُ الْبَلِيّةُ . ودر ص 187 گويد : وَقَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ :يَوْمُ الْعَدْلِ عَلَی الظّالِمِ أَشَدّ مِنْ يَوْمِ الْجَوْرِ عَلَی الْمَظْلُومِ .
5) شرح نهج البلاغة» ابن أبی الحديد ، ج 11 ، ص 100
6) تفسير «الجواهر» طبع مصر ، ج 2 ، سوره ءَال عمران ، ص 63 و 64
7) اين عبارات از كلمات أميرالمؤمنين عليه السّلام است كه أخيراً در «مطالب السّئول» طبع سنگی ، ص 61 بدست آمد ؛ وليكن روايت فاقد سه جمله أخير (فَبِالْعَدْلِ قِوامُ الْعالَمِ) است ، و بجای كلمه «نِظامٌ» ، «راعٍ» و بجای «تَجْمَعُهُ» ، «يَجْمَعُهُ» آمده است .
8) إحيآء العلوم » ج 2 ، ص 29
9) نهج البلاغة» قسمتی از خطبه 214 ؛ و از طبع مصر ، با تعليقه شيخ محمّد عبده ، ج 1 ، ص 434
10) نهج البلاغة» ذيل خطبه 34 ؛ و از طبع مصر ، با تعليقه شيخ محمّد عبده ، ج 1 ، ص 84
11) آيه 51 ، از سوره 24 : النّور
12ـ13ـ14) آيه 47 و 48 و 49 ، از سوره 24 : النّور
15ـ16ـ17ـ18ـ19) آيات 50 تا 53 ، از سوره 24 : النّور
19) آيه 54 ، از سوره 24 : النّور
20) در «مستدرك الوسآئل» از طبع سنگی ، ج 2 ، ص 310 ، در باب 38 : أنّه لا يَجوز لِمَن وصَفَ عدلًا أن يُخالفَه إلَی غَيره ، رواياتی در اين زمينه نقل كرده است كه شايسته است ما بواسطه أهمّيّت ، آنها را در اينجا ذكر نمائيم :
(21) كتاب جعفر بن محمّد بن شريح ، عن أبی الصّباح ، عن خَيثَمة الجُعفی ، عن أبی جعفر عليه السّلام ، أنّه قال فی حديث :
وَ إنّ أعْظَمَ النّاسِ حَسْرَةً يَوْمَ الْقِيَمَةِ مَنْ وَصَفَ عَدْلًا ثُمّ خَالَفَهُ إلَی غَيْرِهِ .
(22) جعفر بن أحمد فی كتاب «الغايات» عن خيثمة ، عنه مثله ؛ و فيه : عَبْدٌ وَصَفَ ، إلخ .
(23) و عن رسول الله صلّی الله عليه و ءَاله ؛ أنّهُ قالَ : أَشَدّ أَهْلِ النّارِ عَذَا بًا مَنْ وَصَفَ عَدْلًا ثُمّ خَالَفَ إلَی غَيْرِهِ .
(24) الحسين بن سعيد فی كتاب «الزّهد» عن النّصر ، عن الحلبی ، عن أبی سعيد المكاری ، عن أبی بصير ، عن أبی جعفر عليه السّلام فی قوله تعالی : «فَكُبْكِبُوا فِيهَا هُمْ وَالْغَاوُونَ» فَإنّهُمْ قَوْمٌ وَصَفُوا عَدْلًا بِأَلْسِنَتِهِمْ ثُمّ خَالَفُوا إلَی غَيْرِهِ .
(25) و عن عبدالله بن يحيی ، عن ابِن مسكان ، عن أبی بصير ، عن أبی عبدالله عليه السّلام فی قوله تعالی : «فَكُبْكِبُوا ، الْأيَة» فَقالَ : يا بَابَصِيرٍ ! هُمْ قَوْمٌ وَصَفُوا عَدْلًا وَ عَمِلُوا بِمُخَالِفِهِ .
(26) «فقه الرّضا» عليه السّلام و نَرْوی : مَنْ أَعْظَمُ النّاسِ حَسْرَةً ؟ قَالَ : مَنْ وَصَفَ عَدْلًا فَخَالَفَهُ إلَی غَيْرِهِ . و نَرْوی فی قَوْلِ الله : «فَكُبْكِبُوا ، الْأيَة» قَالَ : هُمْ قَوْمٌ وَصَفُوا بِأَلْسِنَتِهِمْ ثُمّ خَالَفُوا إلَی غَيْرِهِ . فَسُئِلَ عَنْ مَعْنَی ذَلِكَ ؛ فَقَالَ : إذَا وَصَفَ الإْنْسَانُ عَدْلًا خَالَفَهُ إلَی غَيْرِهِ فَرَأَی يَوْمَ الْقِيَمَةِ الثّوَابَ الّذِی هُوَ وَاصَفَهُ لِغَيْرِهِ عَظُمَتْ حَسْرَتُهُ .
(27) كتاب «سليم بن القيس الهلالی» قال : سَمِعْتُ عليًّا عليه السّلام يَقولُ : قَالَ رَسُولُ اللَهِ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ : وَ إنّ أَشَدّ النّاسِ نَدَامَةً وَ حَسْرَةً رَجُلٌ دَعَا عَبْدًا إلَی اللَهِ فَاسْتَجَابَ لَهُ فَأَطَاعَ اللَه فَدَخَلَ الْجَنّةَ وَ أَدْخَلَ الدّاعِیَ النّارَ بِتَرْكِهِ عَمَلَهُ وَاتّبَاعِهِ هَوَاهُ وَ عِصْيَانِهِ لِلّهِ ؛ الخبر .
(28) الشّيخ المفيد فی «العيون» و «المحاسن» عن أحمد بن محمّد بن الحسن بن الوليد ، عن أبيه ، عن سعد بن عبدالله ، عن أحمد بن محمّد بن عيسی ، عن يونس بن عبد الرّحمن ، عن بعض أصحابه ، عن خيثمة ، عن أبی عبد الله عليه السّلام فی حديث ، أنّه قال : وَ إنّ أَشَدّ النّاسِ عَذَا بًا يَوْمَ الْقِيَمَةِ مَنْ وَصَفَ عَدْلًا ثُمّ خَالَفَهُ إلَی غَيْرِهِ .