در خبر عبدالله بن مُغيره آمده بود كه : محمّد بن عبدالله از حضرت امام رضا عليه السّلام از اين خبر سؤال كرد و من هم گوش ميدادم كه میگفت : پدر من برای من حديث كرد از أهل بيتش از آبائه عليهم السّلام (ظاهراً از آبائه عليهم السّلام يا حضرت صادق و يا حضرت باقر عليهما السّلام بودهاند) كه بعضی پيش آن حضرت گفتند : در ولايت ما لشكرگاه و رباط است ؛ يعنی آنجائی كه ساخلوی لشكر و محلّ تجمّع جَيش است برای اينكه به هر نقطهای كه بخواهند حمله كنند ؛ و به آن موضع قزوين ميگويند : و دشمنانی هم هستند كه به آنها ديلم ميگويند . آيا در اينصورت برای ما جائز است كه برويم جهاد كنيم ، يا نگهداری سنگر كنيم ؟!
آنحضرت در جواب سائل فرمودند : بر شما باد كه حجّ خانه خدا را بجای آوريد ! دو مرتبه حديث را إعاده كرد ، باز حضرت فرمودند : بر شما باد به اين خانه خدا ، پس حجّ آن را بجای آوريد . آيا خوشايند نيست برای احدی از شما كه در خانه خود باشد و از آنچه خداوند به او عنايت كرده از سعه و أموال ، بر عيالش إنفاق كند و منتظر أمر ما باشد (يعنی منتظر قيامت و حكومت ، و منتظر إمارت و رياست و إمارت ما باشد) . پس اگر أمر و قيام ما به او رسيد ، مانند كسی است كه با رسول خدا صلّی الله عليه وآله وسلّم در جنگ بدر شركت كرده است ؛ و اگر بميرد در حاليكه منتظر أمر ما باشد ، مثل كسی است كه با قائم ما در چادر و فُسطاط او ميباشد ؛ حضرت بين دو سبّابه خود را جمع كردند و فرمودند : میگويم اينطور !
سپس حضرت جمع كردند بين سبّابه و وُسطای خود را و گفتند : نميگويم اينطور ! برای اينكه سبّابه و وسطی يكی از ديگری أطول است .
(وسطی از سبّابه أطول است ؛ يعنی اگر بگويم آن شخص با حضرت قائم در فسطاط چنين است ، لازم میآيد كه بگويم حضرت قائم ، مقامش از اين شخص كه منتظر أمر ماست بيشتر است . يعنی من میخواهم بگويم : آن شخص مَع قَآئِمِنا كَالسّبّابَتَيْنِ لايَفْضُلُ أحَدُهُما عَلَی الْأخَرِ.)
اين روايت را محمّد بن عبدالله عن آبائه برای حضرت رضا عليه السّلام نقل میكند ، فَقَالَ أَبُوالْحَسَنِ عَلَيْهِ السّلَامُ : صَدَقَ ؛ حضرت رضا عليه السّلام تصديق كردند و فرمودند : اين راوی درست میگويد و مطلب همينطور است .
سوّم : در موثّقه سَماعَه از حضرت صادق عليه السّلام آمده است كه :
قَالَ : لَقِیَ عُبّادٌ الْبَصْرِیّ عَلِیّ بْنَ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السّلَامُ فِی طَرِيقِ مَكّةَ ، فَقَالَ لَهُ : يَا عَلِیّ بْنَ الْحُسَيْنِ ! تَرَكْتَ الْجِهَادَ وَ صُعُوبَتَهُ وَأَقْبَلْتَ عَلَی الْحَجّ وَ لِينَتِهِ ! إنَ اللَه عَزّوَجَلّ يَقُولُ : إِنّ اللَه اشْتَرَی مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَ أَمْوَ لَهُمْ بِأَنّ لَهُمُ الْجَنّةَ يُقَتِلُونَ فِی سَبِيلِ اللَهِ فَيَقْتُلُونَ وَ يُقْتَلُونَ وَعْدًا عَلَيْهِ حَقّا فِی التّوْرَيةِ وَ الْإِنجِيلِ وَالْقُرْءَانِ وَ مَنْ أَوْفَی بِعَهْدِهِ مِنَ اللَهِ فَأسْتَبْبِشرُوا بِبَيْعِكُمُ الّذِی بَايَعْتُم بِهِ وَ ذَ لِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ . (1)
سماعه میگويد : «إمام جعفر صادق عليه السّلام فرمود : عُبّاد بصری در راه مكّه به حضرت زين العابدين عليه السّلام برخورد كرد و به آن حضرت گفت : ای علیّ بن الحسين ! تو جهاد و مشكلات آن را رها كردی و به حجّ روی آوردی و نرمی و سهولت و آرامش حجّ را ترجيح دادی ! در حالتی كه خداوند عزّوجلّ میگويد : خداوند از مؤمنين جانهای آنها و مالهای آنها را در مقابل بهشت خريداری نموده است ؛ اين مؤمنين در راه خدا جهاد میكنند ، میكشند و كشته میشوند ؛ و اين معامله و اشترائی كه خدا با مؤمنين كرده است (پيمان و ميعادی است كه خدا بر خود نهاده است) و خود به پيمان و تعهّد حقّ ، متعهّد اين معامله شده است ؛ و اين پيمان در تورات و إنجيل و قرآن بيان شده است .
بنابراين ، چه كسی بيش از پروردگار متعهّد به وفای چنين عهد محكم و مستحكمی است كه خداوند با مؤمنين بسته و خود متعهّد به وفای آن شده و در اين كتب آسمانی نازل فرموده است ؟ ! پس بشارت باد شما را به اين بيعی كه با خدا میكنيد ! (يعنی جانها و مالهای خود را میفروشيد و در مقابل آن بهشت میخريد) و اين رستگاری بزرگ و نجات و ظفر عظيمی است.»
فَقَالَ لَهُ عَلِیّ بْنُ الْحُسَيْنِ صَلَوَاتُ اللَهِ عَلَيْهِمَا : أَتِمّ الْأَيَةَ !
وقتی عبّاد آيه را تا اينجا خواند حضرت به او فرمودند : «بقيّه آيه را بخوان!»
فَقَالَ : التّبنِبُونَ الْعَبِدُونَ الْحَمِدُونَ السّنِحُونَ الرّ كِعُونَ السّجِدُونَ الْأَمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَالنّاهُونَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَالْحَفِظُونَ لِحُدُودِ اللَهِ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ . (2)
«آن مؤمنين كسانی هستند كه تائب به سوی خدا هستند و أهل عبادتند ، و پيوسته حمد و سپاس خدا را بجا میآورند و به سياحت میروند (و از تماشای آثار جمال و جلال پروردگار در بيابانها و كوهها و مناظر اين عالم به خدا تقرّب میجويند) و أهل ركوعند و أهل سجودند ، و أهل أمر بمعروف و نهی از منكرند ، و حافظين حدود خدا هستند (از مقرّرات و أحكام و قوانين خدا پاسداری میكنند) و مؤمنين را بشارت بده.»
فَقَالَ لَهُ عَلِیّ بْنُ الْحُسَيْنِ صَلَوَاتُ اللَهِ عَلَيْهِمَا : إذَا رَأَيْنَا هَؤُلَآءِ الّذِينَ هَذِهِ صِفَتُهُم فَالْجِهَادُ مَعَهُمْ أَفْضَلُ مِنَ الْحَجّ .
«حضرت رضا جواب عبّاد را به اين نحو دادند : زمانی كه ما ببينيم أفرادی را كه أوصاف آنها اينچنين است كه در قرآن بيان شده ، پس جهاد با آنها أفضل است از حجّ.»
بايد توجّه نمود كه منظور و مقصود حضرت سجّاد عليه السّلام چيست ! حضرت میخواهد بفرمايد : اين كسانی كه اينطرف و آنطرف میروند و به نام خدا زير پرچم مروان و عبدالملك بن مروان و غيرهم جهاد میكنند ، اين جهاد در راه خدا نيست ؛ اين آدم كشی و مال مردم گرفتن است ! اين سيطره بر أموال و نفوس است ! اينها حافظ حدود خدا نيستند ؛ اينها بر طبق آيات خدا جهاد نمیكنند ؛ اينها أمانشان درست نيست ؛ غنيمتی را كه میگيرند درست قسمت نمیكنند و يكسره غنائم را به أفراد خود اختصاص میدهند ؛ ستم میكنند ؛ زنان را از بين میبرند ؛ آتش میزنند ؛ و اين لشكركشی و كشورگشائی عليه قانون قرآن و إسلام است ؛ اينها توسعه مملكت است . آنوقت تو به من میگوئی بيايم و زير لوای اينها جهاد كنم ؟!
اگر من با اينها جهاد كنم ، علم و درايت خود را تسليم آنها كردهام ؛ و درتحت أفكار آنها خود را تنازل دادهام . يعنی مِن جميع الجهات به آنها كمك كردهام ؛ كمك به شخصی كه جهاد نمیكند و كشتار او به نام جهاد برای توسعه قدرت و حكومت و ظلم و ستم و گسترش مملكت است ؛ مثل قتال جهانخواران و پادشاهان سفّاك كه بنام جهاد و بنام إسلام است! تو به اين نام فريفته شدی و مرا هم سرزنش میكنی كه چرا حجّ انجام میدهم و جهاد نمیكنم ؟! من از خدا ميخواهم كه جهاد كنم ؟ تو بمن أفرادی را كه واجد أوصافی كه در قرآن مجيد بيان شده است نشان بده تا من هم بروم و زير پرچشمان جهاد كنم . ولی میبينی كه اينها اينطور نيستند و اين صفات أصلاً در آنها نيست . آنوقت اگر من بروم و با آنها جهاد كنم ، به هر مقداری كه در ركاب و زير لوای آنها جنگ كنم ، كشته بشوم و يا بكشم ، كمك به ظلم و كمك به إمارت و حكومت آنها كردهام ؛ كمك به جبّاريّت و استبداد آنها كردهام ؛ كمك به از بين رفتن دين و قانون و سنّت خدا كردهام ؛ و خداوند به ما چنين دستوری نداده است كه به اين نحو در زير لوای آنها جهاد كنيد . فقط صدر آيه را قرائت نكن ، ذيل آنرا نيز در نظر آور !
يكی گفت : آن آقايی كه بالای منبر بود أصلاً قائل به خدا نيست ؛ گفتند : چرا ؟! گفت : چون میگويد : لَا إلَه ، هيچ خدائی نيست ! در حالی كه اين آقا بالای منبر میگفته است : لَا إلَه إلّا اللَهُ ؛ و اين شخص چون در مسجد بوده است لَا إلَه را شنيده ، أمّا وقتی خواسته پايش را از صحن شبستان بيرون بگذارد ، إلّا اللَهُ را نشنيده ، و گفته است : اين آقا میگويد : لَا إلَه .
اين درست نيست . كلام خدا صدر و ذيل دارد ؛ خدا به إنسان نمیگويد كه زير پرچم باطل و جور و ستم برود ؛ خدا إنسان را أمر نمیكند كه عليه إدراكات و عقل و تفكّر خودش قدم بردارد .
حضرت میفرمايد : من كه علیّ بن الحسينم ، صرف نظر از تمام جهات إمارت و رياست و إمامت ، اگر حاكم عادلی پيدا شودكه واجد اين صفات مذكوره در قرآن باشد ، میروم و به او كمك میكنم و جنگ میكنم .
چهارم : وَ فی خَبَرِ أبی بَصيرٍ عَنْ أبی عَبْدِاللَهِ [عَلَيْهِ السّلامُ] عَنْ ءَابَآئِهِ عَلَيْهِمُ السّلَامُ ، الْمَرْیّ عَنِ «العِلَلِ» وَ «الْخِصالّ» قالَ : قَالَ أَمِيرُالْمُؤمِنينَ عَلَيْهِ السّلَامُ : لَايَخْرُجُ الْمُسْلِمُ فِی الْجِهَادِ مَعَ مَنْ لَايُؤْمَنُ فِی الْحُكْمِ وَ لَايُنْفِدُ فِی الْفَیْ،ِ أَمْرَاللَهِ عَزّ وَجَلّ . فَإنّهُ إنْ مَاتَ فِی ذَلِكَ الْمَكَانِ كَانَ مُعِينًا لِعَدُونّنَا فِی حَبْسِ حَقّنَا وَ الْإشَاطَةِ بِدِمَآئِنَا ، (3) وَ مِيتَتُهُ مِيْتَةٌ جَاهِلِيّةٌ .
«در «علل» و «خصال» أبی بصير از حضرت صادق عليه السّلام از پدرانشان عليهم السّلام روايت میكند كه : أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود : هيچ فرد مسلمانی در تحت حكومت كسی كه در حكمش مأمون نيست بجهاد نمیرود ، مگر انكه در حبس حقّ ما و ريختن خون ما شركت كرده است ؛ و اگر بميرد به مردن أهل جاهليّت مرده است.»
يعنی آن رئيس لشكر در أحكامی كه صادر میكند ، دل إنسان آرام نيست و متزلزل است كه آيا حكم به حقّ میكند يا به باطل ؟! در اينجا اين را بكش ، آنجا او را بزن ، اين را اسير كن ، آن را گردن بزن ، اين مال را بگير ، واجب الإجراء میباشد يا نه ؟ اين إنسان مأمون نيست ، و اين حكم مورد أمن و آرامش دل نيست ؛ چون شخصی است كه از او حكمهای خلاف ديده شده است ، پس جهاد با اين فرد جائز نيست .
خارج نمیشود مسلمانی در جهاد با كسيكه در حكمش مأمون نيست ؛ و در غنيمتی كه میگيرد أمر خدا را إجرا نمیكند . غنائمی كه بدست میآيد بايد طبق أمر خدا قسمت شود ؛ اين فرد روی سليقه خودش قسمت میكند . يك فرد مسلمان در چنين جهادی نمیتواند شركت كند ؛ و اگر مسلمانی با يك چنين شخصی به جهاد رفت ، دشمن ما را در حبس حقّ ما و ريختن و هدر دادن خون ما إعانت نموده است . بنابراين ، چنانچه مرگ او فرا برسد ، خواهد مُرد به مردن مردمان جاهليّت .
پنجم : وَ خَبَرِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِیّ بْنِ شُعْبَةِ ، الْمَرْویّ عَنْ «تُحَفِ الْعُقُولِ» عَنِ الرّضا عَلَيْهِ السّلَامُ فی كِتابِهِ إلَی الْمَأْمونِ : وَالْجِهَادُ وَاجِبٌ مَعَ إمَامِ عَادِلٍ ؛ وَ مَنْ قَاتَلَ فَقُتِلَ دُونَ مَالِهِ وَ رَحْلِهِ وَ نَفْسِهِ فَهُوَ شَهِيدٌ . وَ لَا يَحِلّ قَتْلُ أَحَدٍ مِنَ الْكُفّارِ فِی دَارِ التّقِيّةِ إلّا قَاتِلٌ أَوْ بَاغٍ ؛ وَ ذَلِكَ إذَا لَمْ تَحْذَرْ عَلَی نَفْسِكَ . وَ لَا أَكْلُ أَمْوَالِ النّاسِ مِنَ الْمُخَالِفينَ وَ غَيْرِهِمْ . وَالتّقِيّةُ فِی دَارِ التّقِيّةِ وَاجِبَةٌ ؛ وَ لَا حَنْثَ عَلَی مَنْ هَلَكَ تَقِيّةً يَدْفَعُ بِهَا ظُلْمًا عَنْ نَفْسِهِ .
در نامهای كه ـ طبق اين خبر ـ حضرت إمام رضا عليه السّلام برای مأمون مینويسد آمده است كه : جهاد واجب است با إمام عادل ؛ بنابراين ، كسی كه برای نگهداری مال و مسكن خودش و برای نگهداری جان خود جهاد و مقاتله كند و كشته شود ، اين فرد شهيد است . وليكن حلال نيست كشتن يكی از كفّار در دار تقيّه مگر اينكه آن كافر ، قاتل يا متعدّی و متجاوز باشد .
دار تقيّه داريست كه حاكمی جائر بر آن مسلّط شده و أوامر و نواهی زير فرمان اوست ؛ و در اينصورت إنسان بايد خونها را حفظ كند . تقيّه يعنی حفظ كردن : (وَقَی يَقی وِقايَةً و وَقّيًا و واقيَةً و وَقّی) فُلانًا : صانَهُ وَ سَتَرَهُ عَنِ الْأذَی . (تَقَی يَتْقی تُقًی و تِقآءً و تَقيّةً) بِمَعْنِی اتّقَی . (اتّقَی اتّقآءً وَ تَوَقّی تَوَقّيًا) فُلانًا : حَذَرَهُ وَ خافَهُ ؛ تَجَنّبَهُ . از او حذر كرد ؛ خودش را حفظ كرد .
دار تقيّه يعنی آن خانهای كه إنسان در آنجا بايد مواظب باشد و خودش را از شرّ دشمن حفظ كند . در وقتی كه إمام عادل بر سر كار است تقيّه نيست و هر خونی كه بدستور او ريخته شود ، اين خون بجا ريخته شده است ولو اينكه حكم كند همه كفّار را بكشيد . آنجا جای تقيّه ، يعنی جای حفظ خون نيست ؛ و اگر كسی خلاف قول او رفتار كند گناه كرده است . و أمّا اگر حاكم جائری بر سر كار است كه أوامرش بر أساس حقّ نيست ، و چه بسا أوامر او خلاف باشد ، و غالباً هم خلاف است (و اُصولاً أصل وجود حاكم جائر خلاف است) بنابراين ، آن خونهائی كه ريخته شود به ناحقّ است ولو از كفّار و مشركين باشد . ريختن خون كفّار و مشركين جائی صحيح است كه به نظر حاكم عادل باشد ؛ اگر حاكم ، جائر باشد إنسان حقّ كشتن كفّار را هم ندارد ؛ اين را میگويند : دار تقيّه ، يعنی خانهای كه بايد در آن خونها حفظ شود .
حضرت به مأمون ميفرمايد : كشتن هيچيك از كفّار در دار تقيّه حلال نيست مگر آن كافری كه فردی را كشته باشد و قصاصاً او را بكشند ؛ و يا به مرد مسلمانی تعدّی كند كه در اينصورت او را میكشند . وَ ذَلِكَ إذَا لَمْ تَحْذَرْ عَلَی نَفْسِكَ ، البته جواز قتل كفّار در جائيست كه از آنها بر نفس خود خائف نباشی ، و إلّا قتل آنها جائز نيست . و همچنين جائز نيست خوردن أموال مخالفين و غير مخالفين در تحت لوای حاكم جائر .
و تقيّه هم در دار تقيّه واجب است وقتی كه دار ، دار تقيّه است و حاكم آنجا حاكم جائر است ، و اگر إنسان تقيّه نكند خونش و ناموسش و همه چيزش را به باد داده است ؛ در اينصورت حفظ خون در چنين مرحلهای از واجبات است . و اگر إنسان از روی تقيّه قسم بخورد و مقصودش حفظ نفس خود باشد مرتكب گناه نشده است و كفّاره هم ندارد .
ششم : روايت محمّد بن عبدالله سَمَندَری است كه میگويد : قُلْتُ لِأَبِی عَبْدِاللَهِ عَلَيْهِ السّلَامُ : إنّی أَكُونُ بِالْبَابِ (يَعْنِی بَابٍ مِنَ الْأبْوَابِ) فَيَنَادُونَ : السّلَاحِ ! فَأَخْرُجُ مَعَهُمْ ؟!
میگويد : من بحضرت صادق عليه السّلام عرض كردم كه : من در باب هستم (يكی از اين مكانهائی كه متعلّق به حكومت است) و در آنجا ندا میكنند و صدا میزنند كه بيائيد و سلاح بگيريد (شمشير و نيزه و غيره تقسيم میكنند) و برای جنگ حركت كنيد ! و مردم هم برای جنگ حركت میكنند ؛ آيا جائز است در اين جنگ شركت كنم ؟!
فَقَالَ : أَرَأَيْتَكَ إنْ خَرَجْتَ فَأَسَرْتَ رَجُلًا فَأَعْطَيْتَهُ الْأمَانَ وَ جَعَلْتَ لَهُ مِنَ الْعَهْدِ مَا جَعَلَهُ رَسُولُ اللَهِ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَءَالِهِ [وَسَلّمَ] لِلْمُشْرِكِينَ ، أَكَانَ يَفُونَ لَكَ بِهِ ؟! قَالَ : لَا وَاللَهِ جُعِلْتُ فِدَاكَ ؛ مَا كَانَ يَفُونَ لِی . قَالَ : فَلَا تَخْرُجْ . ثُم قَالَ لِی : أَمَا إنّ هُنَاكَ السّيْفُ .
حضرت فرمود : به من بگو ببينم كه اگر با اينها بسوی جهاد خارج شدی و يك مردی را به إسارت گرفتی و به او أمان دادی ، همانطور كه پيغمبر به يكی از مشركين عهد و أمان میداد ، و او در اينصورت محفوظبود و ديگر كسی حقّ كشتن او را نداشت (در زمان پيغمبر هر مسلمانی كه يك مشركی را أسير میگرفت و به او أمان میداد ، تمام لشكر از بالا و پائين ، رئيس و مرؤوس اين أمان را محترم میشمردند) آيا أمان تو هم مانند أمان پيغمبر محترم است ؟ ! گفت : نه بخدا قسم ـ فدايت شوم ـ اين كار را نمیكنند و وفا هم نمیكنند ؛ چه بسا آنكه را من أمان دادهام میكشند . حضرت فرمود : بنابراين ، با آنها خارج نشو ! بعد فرمود : در آنجا شمشير است ؛ يعنی ظلم است ، كشتن است ، عدالت و دعوت به قرآن و حقّ نيست . آن جهادی محترم است كه در آن أمان باشد . هر أمانی محترم است و بر تمام أفراد لازم است كه به آن اعتنا كنند ، كما اينكه پيغمبر طبق آيات قرآن به أمان مؤمنين و مسلمين اعتنا مینمود ، و غنيمتی كه إنسان میگيرد بايد طبق قاعده قرآن باشد ؛ أمّا اينها خروج و كشتار است ، نه جهاد .
هفتم : خَبَر الْحَسَنِ بْنِ الْعَبّاسِ بْنِ الْجَوْشیّ عَنْ أبی جَعْفَرٍ الثّانی عَلَيْهِ السّلَامُ فی حَديثٍ طَويلٍ فی بَيانِ (إنّا أَنْزَلْنَاهُ) قَالَ : وَ لَا أعْلَمُ فِی هَذَا الزّمَانِ جِهَادًا إلّا الْحَجّ وَ الْعُمْرَةَ وَ الْجِوَارَ . (4)
در اين خبر هم حضرت إمام محمّد تقیّ عليه السّلام ضمن بيان مفصّلی در تفسير سوره إنّا أَنْزَلْنَاهُ میفرمايد : من در اين زمان جهادی را نمیشناسم و سراغ ندارم در عالم متحقّق شود مگر حجّ و عمره و جِوار (پناه دادن مسلم) .
هشتم : خبر عبدالملك بن عمر است ؛ قَالَ : قَالَ لِی أَبُو عَبْدِاللَهِ عَلَيْهِ السّلَامُ : يَا عَبْدَ الْمَلِكِ ! مَا لِی لَا أَرَاكَ تَخْرُجُ إلَی هَذِهِ الْمَوَاضِعِ الّتِی يَخْرُجُ إلَيْهَا أَهْلُ بِلَادِكَ ؟! قَالَ : قُلْتُ : وَ أَيْنَ ؟ قَالَ : جُدّةَ وَ عُبّادَانَ وَالْمَصِيصَةِ وَ قَزْوِينَ . فَقُلْتُ : انْتِظَارًا لِأَمْرِكُمْ وَ الِاقْتِدَآءَ بِكُمْ ! فَقَالَ : إی وَاللَهِ ! لَوْ كَانَ خَيْرًا مَا سَبَقُونَا إلَيْهِ .
عبدالملك بن عمر میگويد : حضرت صادق عليه السّلام بمن فرمودند : ای عبدالملك ! چرا من تو را نمیبينم كه با مردم خارج شوی بسوی اين مواضعی كه أهل شهرها و هموطنان تو خارج میشوند و بسوی اين مواضع میروند ؟!
عرض كردم : مقصودتان چيست ؟! كجا را در نظر داريد !! حضرت فرمودند : جُدّه (جَدّه با فتحه جيم غلط است . جُدّه با ضمّه ، شهری است كنار بحر أحمر و تا مكّه فاصله كمی دارد .) و عُبّادان و مَصيصَه و قزوين (در اين نواحی است كه لشكرها را تقسيم میكنند) . گفتم : علّت اينكه من خارج نمیشوم انتظار .مر شما و قيام و حكومت شماست ، تا در زير لوای شما باشم و بشما اقتدا نموده باشم .
حضرت فرمود : إی وَاللَهِ ! راست گفتی ! اگر اين جهادی كه اينها میكنند خير بود آنها از ما پيشی نمیگرفتند ؛ در حاليكه ما در اين جهاد پيش قدم هستيم و در اين أمر خير ، مقدّميم .
معلوم ميشود در آن جهاد خبری نيست ، بلكه شرّ محض است و خير در نزد ماست كه به اين جهادها دست نمیزنيم .
قَالَ : قُلْتُ لَهُ : كَانَ [نَوَاطٌ] يَقُولُونَ لَيْسَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَ جَعْفَرٍ خِلَافٌ إلّا أَنّهُ لَا يَرَی الْجِهَادَ .
عرض كردم كه نواط میگويند : بين ما و بين جعفر هيچ خلافی نيست مگر اينكه آنحضرت جهاد را واجب نمیداند ، ولی ما جهاد را واجب میدانيم .
فَقَالَ : أَنَا لَا أَرَاهُ ؟! بَلَی وَاللَهِ إنّی لَأَرَاهُ وَلَكِنْ أَكْرَهُ أَنْ أَدَعَ عِلْمِی إلَی جَهْلِهِمْ .
حضرت فرمود : من جهاد را واجب ندانم ؟! بله قسم به خدا من جهاد را واجب میدانم وليكن كراهت دارم از اينكه علم خود را به جهل آنها بسپارم .
يعنی من أوّل مسلمانم ؛ أوّل مجاهد فی سبيل الله هستم ؛ أوّلين برافرازنده آيات قرآن برای قيام و جهادم ؛ ولی اين جهادی كه اينها میكنند از روی جهالت است ، از روی نابينائی است ، از روی نادانی است ، از روی عمی و كوری است . و من اگر بخواهم با اين أفراد جهاد كنم بايد تمام إدراكات خود را از بين ببرم و تابع محض ضلالت و جهل آنها بشوم ؛ مگر از كسی اينكار ساخته است ؟ مگر كسی كه دارای قوّه مفكّره است میتواند زير آراء ظلم و بطلان و جهل برود ؟! پس موقعيّت خارجی برای من إيجاب جهاد نمیكند ، نه اينكه من جهاد را واجب نمیدانم .
مرحوم صاحب «جواهر» پس از نقل اين روايت میفرمايد : إلَی غَيْرِ ذَلِكَ مِنَ النّصُوصِ الّتی مُقْتَضاها كَصَريحِ الْفَتاوَی عَدَمُ مَشْروعيّةِ الْجِهادِ مَعَ الْجآئِرِ وَ غَيْرِه .
میفرمايد : مقتضای اين نصوص و غير آن همانند سائر آن نصوص ـ مثل صريح فتاوای بزرگان علمای شيعه رضوان الله عليهم ـ عدم مشروعيّت جهاد با حاكم جائر است .
بَلْ فی «الْمَسالِكِ» وَ غَيْرِها عَدَمُ الِاكْتِفآءِ بِنآئِبِ الْغيبَةِ ، فَلا يَجوزُ لَهُ تَوَلّيهِ .
بلكه در «مسالك» و غير آن گفته است : در زمان غيبت اگر چه قائل به ولايت فيقه هم بشويم فائده ندارد ، و بايد حتماً إمام عصر و إمام معصوم باشد .
بَلْ فی «الرّياض» نَفْیُ عِلْمِ الْخِلافِ فيهِ حاكِيًا لَهُ عَنْ ظاهِرِ «الْمُنْتَهَی» وَ صَريحِ «الْغُنْيَةِ» إلّا مِنْ أحْمَدَ فی الْأوّلِ ؛ قَالَ : وَ ظاهِرُهُما الْإجْماعُ مُضافًا إلَی ما سَمِعْتَهُ مِنَ النّصوصِ الْمُعْتَبِرَةِ وُجودَ الْإمام .
بلكه در «رياض» ادّعای نفی خلاف كرده و حكايت نموده است اين مطلب را از ظاهر «منتهی» و صريح «غنيه» ، أمّا در «منتهی» از إجماع ، فقط أحمد را استثناء كرده است . در «رياض» فرموده : ظاهر «منتی» و «غنيه» إجماع است بر عدم جواز جهاد در صورتيكه إمام عصر و إمام معصوم نباشد ؛ مضافاً به آن نصوصی كه در آنها جهاد را فقط اختصاص به إمام داده است .
ايشان میفرمايد : لَكِنْ إنْ تَمّ الاْجْماعُ الْمَزْبورُ فَذاكَ ، وَ إلّا أمْكَنَ الْمُناقَشَةُ فيهِ بِعُمومِ وَلايَةِ الْفَقيهِ فی زَمَنِ الْغِيبَةِ الشّامِلَةِ لِذَلِكَ الْمُعْتَضَدَةِ بِعُمومِ أدِلّةِ الْجِهَادِ ، فَتَرَجّحَ عَلَی غَيْرِهَا . (5) انتهی موضع الحاجة .
میفرمايد : اگر إجماع مدّعی ثابت شود فَبِها ، و إلّا جای مناقشه است كه أوّلاً بگوئيم : ولايت فقيه در زمان غيبت شامل مصالح عامّه مسلمين بوده و معتضَد به عموم أدلّه جهاد است ؛ و أدلّه جهاد هم إطلاق و عموميّت دارد و مؤيّد عموميّت حدود اختيار ولايت فقيه است ؛ و در اينصورت بر إطلاقاتی كه در آن ، ظهور إمام عصر قيد شده است رجحان پيدا میكند ؛ و بالنّتيجه مقصود از آن ، حاكم عادل است نه إمام عصر .
و محصّل مطلب اينست كه : معلوم نيست إجماع مدّعَی ثابت شود (همانطوری كه ايشان بعنوان إنّ تَمّ فرمودهاند) زيرا إجماعُ المحصّلِ غيرُ حاصلٍ والمنقولُ غيرُ حجّةٍ ؛ إجماع محصّل ثابت نيست و منقول هم حجّيّت ندارد .
در اينجا هم غير از إجماع منقول چيزی نقل نشده است ؛ و عموم أدّله ولايت فقيه كه قبلاً بحث شده است دلالت میكند بر اينكه تمام شؤون ولايت إمام برای فقيه أعلم و أشجع و أقوی ، و آن كسی كه با ولیّ خود يعنی إمام عصر متّصل است و میتواند از آبشخوار ولايت إشراب بشود ، ثابت و محقّق است ؛ و چنين شخصی میتواند أمر و نهی كند . و عموم أدلّه علم و إطمقات أدلّه جهاد هم إلی يوم القيامة بر جای خودش پا برجاست .
بنابراين ، أدلّه جهاد در زمان غيبت و حضور تفاوتی ندارد ، و در زمان ولايت فقيه عادل ، در صورتی كه حكومت بر او استوار باشد (يعنی حاكم مبسوط اليد باشد) میتواند إقامه جهاد كند . بلكه يكی از واجبات بر او إقامه جهاد است ؛ و همانطوری كه بحث شد : بر حاكم لازم است لاأقلّ در هر سال يكمرتبه جهاد انجام دهد تا اينكه جهاد تعطيل نشود . و عزّت إسلام بر أساس جهاد است ؛ و وقتی جهاد از بين برود مردم حكم مرده را پيدا میكنند و ذلّت و عدم تحرّك بر آنها حاكم میشود . و چقدر رسول خدا از جهاد مستبشر بود ! و چقدر جهاد برای آنحضرت خوشايند بود ! جهاد يعنی حيات ؛ جهاد آدمكشی نيست ؛ جهاد مسلمان كردن شخص كافر و إرائه قرآن و إرائه و إقامه نماز و أمر بمعروف و نهی از منكر در سراسر عالم است . و اين از بهترين خصالی است كه قرآن مجيد ـ بنحو الإطلاق والعموم ـ مؤمنين را به آن أمر میكند .
بنابراين ، هيچ وجهی ندارد كه ما جهاد را اختصاص به خود إمام عصر عليه السّلام بدهيم و در زمان غيبت باب جهاد را مسدود كنيم ؛ بلكه جهاد با تمام شرائط و آداب برجای خود باقی است ؛ ولی البتّه بايد تحت نظر ولیّ فقيه جامع الشّرائط صورت بگيرد . اگر فقيه عادلی با تمام آن خصوصيّات باشد و مردم هم با او بيعت كنند و حكومت برقرار شود ، آن فقيه بر حسب مقتضياتی كه ميداند به جهاد أمر ميكند ؛ و اگر مقتضی ندانست طبعاً أمر نمیكند .
بايد دانست : مقصود از تحقّق جهاد در زمان غيبت اين نيست كه ولیّ فقيه هر روز أمر به جهاد كند ؛ بلكه منظور اين است كه أمر جهاد به دست اوست ؛ و هر وقتی كه صلاح بداند به جهاد أمر میكند ؛ وقتی هم كه صلاح نمیداند أمر نمیكند . كلام هم در جهاد است نه دفاع ؛ و دفاع در هر صورت واجب است .
وليكن بحث ما در اين است كه يكی از وظائف حكومت إسلام و ولايت إيجاد وزارت جهاد است ، كه بايستی مسلمانها را تربيت و به فنون جنگ آشنا نمايد و آنها را به جهاد به كفّار برای مسلمان نمودن آنان بفرستد . اين از وظائف حكومت إسلام است و حتماً حكومت إسلام بايد چنين وزارتخانهای داشته باشد .
رسول خدا صلّی الله عليه وآله وسلّم جهاد را خيلی دوست داشتند و در جهاد خيلی مسرور و مبتهج بودند . چون جهاد دعوت به حيات است ، دعوت به مبدأ است ، دعوت به وطن أصلی است . گويا رسول خدا در روی زمين ، خود را با تمام أفراد غريبه میبيند ، مگر آن كسيكه إسلام بياورد ؛ كه او ديگر أهل وطن است . و لذا رسول خدا عاشق بود بر اينكه كسی را مسلمان كند . حتی از كيفيّت برداشتن شمشير و تير و حركت دادن لشكر در بعضی از همين تواريخ مطالبی ديده میشود كه موجب تعجّب إنسان ميگردد ، كه تا چه حدّ رسول خدا صلّی الله عليه وآله وسلّم حتّی نسبت به اسبی كه او را برای جهاد میبردند إبراز إحساسات مینمودند . روی آن اسب دست میكشيد ، دستمال میماليد ، پيراهن خودش را میانداخت ، با رِدای خود خاك را از روی آن اسب میگرفت ؛ گويا با اسب گفتگو میكرد (آن اسبی كه بر آن سوار میشدند و با آن میجنگيدند) .
واقِدیّ در «مَغازی» نقل میكند : رسول خدا كه به جنگ تبوك رفته بودند ، أَهْدَی رَجُلٌ مِنْ قُضاعَةَ إلَی النّبیّ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ [وَءَالِهِ] وَ سَلّمَ فَرَسًا «در بين راه يكی از مردم قضاعه اسبی را به رسول خدا هديه كرد» فَأَعطاهُ رَجُلًا مِنَ الْأنْصَارِ وَ أمَرَهُ أنْ يَرْبِطَهُ حِيالَهُ ، اسْتِئْناسًا بِصَهيلِهِ .
«حضرت آن اسب را به يكی از أنصار بخشيدند و گفتند : اين اسب مال تو ، وليكن هميشه او را نزديك ما ببند كه صدای شيههاش را بشنويم ؛ ما از صداز شيهه اسب خيلی خوشمان میآيد و با صدای شيهه اسب مأنوسيم.»
فَلَمْ يَزلْ كَذَلِكَ حَتّی قَدِمَ رَسولُ اللَهِ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ [وَءَالِهِ] وَسَلّمَ الْمَدينَةَ ، فَفَقَدَ صَهيلَ الْفَرَسِ فَسَأَلَ عَنْهُ صاحِبَهُ ، فَقالَ : خَصَيْتُهُ يَا رَسولَ اللَهِ .
«اين مرد پيوسته در راه ، آن اسب را نزديك إقامتگاه پيغمبر میبست و آن اسب هم دائماً شيهه میكشيد ، تا اينكه وارد مدينه شدند و ديگر صدای صهيل اسب بگوش پيغمبر نرسيد ؛ پيغمبر از صاحبش سؤال كردند : چرا اين اسب صدا نمیكند ؟! گفت : خَصَيْتُهُ يا رَسولَ اللَهِ ! من أختهاش كردم.» رسول خدا هيچ تعرّضی به او ننمودند وليكن از مطالبی كه در پاسخ فرمودند معلوم میشود كه چقدر آنحضرت ناراحت شدند ! (ميخواهند بگويند : من بتو اسب دادم ، اسب نر ، كه دائماً شيهه بكشد و صدا كند و صدايش بيابان و دشت را پر كند ؛ صدای صهيل و شيهه اسبان تازی با مردان غازی در ميدان كارزار دل كفّار و مشركين را میلرزاند و میترساند و هر شيهه اسبی حكم چند شمشير برّان را دارد ؛ تو آمدی اختهاش كردی ؛ چرا اينكار را كردی ؟! من كه نخواستم اسب أخته بتو بدهم ؛ من اسب نر بتو دادم كه شيهه بزند.»
البتّه رسول خدا هيچ نگفتند ، و او بواسطه إهداء رسول خدا صاحب اسب شد و هر كاری كه ميخواست میتوانست بكند ؛ وليكن رسولخدا كه گفتند اين اسب را بگير و پيوسته نزديك من ببند ، يعنی اينكه صدايش بمن برسد و من با شنيدن صدای او مبتهج و مسرور شوم ؛ ولی او آمد و اين بلا را بسر اسب آورد.)
قالَ رَسولُ اللَهِ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ [وَءَالِهِ] وَسَلّمَ : فَإنّ الْخَيْلَ فِی نَواصِيهَا الْخَيْرُ إلَی يَومِ الْقِيَمَةِ .
«رسول خدا فرمودند : در پيشانی اسبهای نر خير نوشته شده است تا روز قيامت . يعنی پيوسته اين حيوان مركز تراوش خير است.»
اتّخِذُوا مِنْ نَسْلِهَا وَ بَاهُوا بِصَهِيلِهَا الْمُشْرِكِينَ . «شما از آن نسل بگيريد و بگذاريد بچّه بياورد (اسب نر بايد بچّه بياورد) و با صدا و شيههاش به مشركين افتخار كنيد ! اين عظمت شماست در ميدان جنگ.»
أعْرَافُهَا أدْفَآؤُهَا وَ أَذْنَابُهَا مَذَابّهَا .
«يالهای اسب كه بر گردنش افتاده است در حكم پتو و لحافی است كه اين حيوان را حفظ میكند ؛ و دُمش موجب از بين بردن حيواناتی است كه بر او جمع میشوند ؛ و با او دور میكند از خود ، آنچه را كه ناملايم است.»
وَالّذِی نَفْسِی بِيَدِهِ إنّ الشّهَدَآءَ لَيَأْتُونَ يَوْمَ الْقِيَمَةِ بِأَسْيَاقِهِمْ عَلَی عَوَاتِقِهِمْ لَا يَمُرّونَ بِأَحَدٍ مِنَ الْأَنْبِيَآئِ إلّا تَنَحّی عَنْهُمْ ؛ حَتّی إنّهُمْ لَيَمُرّونَ بِإبْرَاهِيمَ الْخَلِيلِ (خَلِيلِ الرّحْمَنِ) فَيَتَنَحّی لَهُمْ حَتّی يَجْلِسُوا عَلَی مَنَابِرَ مِنْ نُورٍ .
«قسم به آن كسی كه جان من در دست اوست ، شهيدان راه خدا در روز قيامت وارد صحنه قيامت میشوند در حالتی كه شمشيرها بر روی شانههای خود گذاشتهاند و با اين كيفيّت وارد محشر میشوند ؛ و بر أحدی از أنبياء عبور نمیكنند إلّا اينكه آن پيغمبر از ايشان كناره میگيرد و به آنها راه میدهد ؛ تا اينكه مرور میكنند بر إبراهيم خليل (خليل الرّحمن) او هم برای اينها راه میگشايد ، يعنی كنار میرود و راه را برای اينها باز میكند ؛ و اينها همينطور میآيند تا بر روی منبرهايی از نور مینشينند.»
يَقُولُ النّاسُ : هَؤُلَاءِ الّذِينَ أُهْرِيقُوا دِمَآءَهُمْ لِرَبّ الْعَالَمِينَ ؛ فَيَكُونُ كَذَلِكَ حَتّی يَقْضِیَ اللَهُ عَزّ وَجَلّ بَيْنَ عِبَادِهِ . «مردم میگويند : اينها كسانی هستند كه خونهای خود را برای ربّ العالمين ريختهاند ؛ همينطور آنها روی آن منابر از نور میمانند تا اينكه خداوند بين بندگان خود حكم و قضاوت كند.»
قَالُوا : وَ بَيْنَا رَسُولُ اللَهِ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ [وَءَالِهِ] وَسَلّمَ بِتَبُوكَ قَامَ إلَی فَرَسِهِ الظّرِبِ فَعَلّقَ عَلَيْهِ شِعَارَهُ وَ جَعَلَ يَمْسَحَ ظَهْرَهُ بِرِدَآئِهِ .
«گفتند : هنگامی كه رسول خدا در راه تبوك حركت میكرد ، بعضی از أوقات بر میخاست و بسوی اسب ظَرِبْ میرفت (اسب ظرب ، آن اسبی است كه میگويند هم چاق است و هم كوتاه) و لباس زير خود را میكند و روی سر و گردن او میانداخت تا از شدّت گرما يكقدری تخفيف پيدا كند ، يا آفتاب به او نخورد ؛ و با ردای خود به پشت اين اسب میماليد.»
قيلَ يَا رَسُولَ اللَهِ : تَمْسَحُ ظَهْرَهُ بِرِدَآئِكَ ؟! «گفته شد : ای رسول خدا پشت اين اسب را با رادی خودت مسح میكنی؟!» قَالَ : نَعَمْ ؛ وَ مَا يُدْرِيكَ لَعَلّ جِبْرِيلَ أَمَرَنِی بِذَلِكَ ؛ مَعَ أَنّی قَدْ بِتّ اللَيْلَةَ وَ إنّ الولاَلَئِكَةَ لَتُعاتِبُنی فِی حَسّ الْخَيْلِ وَ مَسْحِهَا .
«رسول خدا فرمود : آری ، تو چه ميدانی ! شايد جبرئيل بمن أمر كرده است كه اينكار را انجام بدهم ؛ علاوه من ديشب در خواب ديدم كه ملائكه درباره گرد افشاندن از بدن اسبها و مسح كردن آنها مرا مؤاخذه میكنند ، كه خودت بايد به سراغ اسبت بروی و خاك و گرد و غبار را از اسب دور كنيم و اسبت را مسح كنی و دست بكشی.»
وَ قَالَ : أَخْبَرَنِی خَلِيلِی جِبْرِيلُ : أَنّهُ يَكْتُبُ لِی بِكُلّ حَسَنَةٍ أَوْ فَيْتُهَا إيّاهُ حَسَنَةً .
«خليل من جبرئيل بمن خبر داد : هر حسنهای كه من به اين اسب انجام بدهم ، خداوند برای من يك حسنه مینويسد.»
وَ إنّ رَبّی عَزّ وَجَلّ يَحُطّ عَنّی بِهَا سَيّئَةً . «و خداوند يك سيّئه هم از سيّئات من بواسطه اين عمل از من بر میدارد و آن سيّئه را از بين میبرد.»
وَ مَا مِنِ امْرِئٍ مِنَ الْمُسْلِمِينَ يَرْبِطُ فَرَسًا فِی سَبِيلِ اللَهِ فَيُوّفّيَهُ بِعَلِيفِهِ يَلْتَمِسُ بِهِ قُوّتَهُ إلّا كِتَبَ االلَهُ لَهُ بِكُلّ حَبّةٍ حَسَنَةٍ ، وَ حَطّ عَنْهُ بِكُلّ حَبّةٍ سَيّئَةً .
«هيچ مسلمانی نيست كه اسبی را در راه خدا ببندد و با خود بكشد و به اندازه كافی و وافی به علوفه او رسيدگی كند و مقصود او ااين باشد كه آن اسب قدرت بگيرد ، مگر اينكه خداوند به إزاء هر دانهايكه به آن اسب داده حسنهای برای او مینويسد ، و به إزاء هر دانهای كه به آن اسب داده يك سيّئه از سيّئات او را برمیدارد .
قِيلَ : يَا رَسولَ اللَهِ وَ أَیّ الْخَيْلِ خَيْرٌ ؟!
«عرض شد : ای پيغمبر ، كدام يك از أقسام اسبها بهترند؟»
قَالَ : أَدْهَمُ ، أَقْرَحُ ، أَرْثَمُ ، مُحَجّلُ الثّلْثِ ، مُطْلَقُ الْيَمِينِ ؛ فَإنْ لَمْ يَكُنْ أَدْهَمُ فَكُمَيْتٌ عَلَی هَذِهِ الصّفَةِ . (6)
«حضرت فرمود : آن اسب قرمزی كه رنگش به سياهی بخورد و در پيشانيش سفيدی بوده باشد و لبهای بالا و دماغش و پاهايش تا ثُلث ساق سفيد بوده ، همراه با يمن و بركت رها شده باشد ؛ و اگر اسبی به اين رنگ پيدا نشد ، آن اسب قرمزی كه رنگش به زردی متمايل باشد و او را كُمَيت میگويند (در صورتی كه اين صفات نيز در آن بوده باشد) از همه اسبها بهتر است .»
اللَهُمّ صَلّ عَلَی مُحَمّدٍ وَءَالِ مُحَمّد
پینوشتها:
1) آيه 111 ، از سوره 9 : التّوبة
2) آيه 112 ، از سوره 9 : التّوبة
3) الْإشاطةُ من شيط ؛ شاطَ يَشيطُ شَيْطًا الشّیْءُ : احتَرقَ . أشاطَ السّلطانُ دمَهُ و بِدَمِه : عَرّضَهُ لِلْقَتلِ وَأهدرَ دَمه .
4) جِوار : مَصدرُ جاوَرَ (و يُقال : أقامَ فی جِوارِه ، أیْ قَرُبَ مَسكَنُه) الْأمانُ و العَهد . يُقال : هُو فی جِواری أی فی عَهدی و أمانی . جَوار : المآء الكَثير .
5) جواهر الكلام» طبع ششم (آخوندی) ج 21 ، كتاب الجهاد ، ص 14
6) مغازی» واقدی ، ج 3 ، ص 1019 تا 1021