خطبه ای كه از «نهج البلاغة» درباره حقّ والی بر رعيّت و حقّ رعيّت بر والی ذكر شد ، شامل مطالب بسيار عالی است كه برخی از مسائل ملكی و ملكوتی را ميتوان از آن استنتاج كرد .
از جمله مطالبی كه أميرالمؤمنين عليه السّلام خيلی بر روی آن تأكيد دارند ، عدم استكبار و خودپسندی و إعجابی است كه والی در ولايت خود بايد داشته باشد . و فرمودند : سخيفترين حالات ولات اين است كه مردم صالح درباره آنها گمان داشته باشند كه آنها دوست دارند مردم از ايشان تعريف و تحميد و تمجيد كنند و آنها را به بزرگی و عظمت ياد نمايند ؛ اين سخيفترين حالات ولات است .
واز مجموع اين خطبه بدست آمد كه حضرت میفرمايد : حقّی كه من بر شما دارم و حقّی كه شما بر من داريد دو حقّ متساوی و متكافی است . و به هيچوجه من بواسطه اين حقّی كه بر شما دارم نمیتوانم اعتباراً بر خودم شأنی را ، مقامی را ، مسندی را نسبت بدهم ؛ اين وظيفهای است كه پروردگار بر عهده من گذارده است . ولايت من وظيفه إلهی است و من هنگامی كه از عهده اين وظيفه برآيم و تكليف را انجام بدهم عمل به وظيفه كردهام ، و از خوف تبعات و عقاب پروردگار بيرون آمدهام .
و از جمله مطالبی كه فرمود اين بود كه : هر كس ولو اينكه در نزد حقّ سبحانه و تعالی منزلتش عظيم و مقامش رفيع باشد ، اينطور نيست كه بینياز گردد از معاونينی كه در راه خدا او را كمك كنند ؛ كما اينكه فقيرترين و حقيرترين أفراد نيز از اين حيطه خارج نيستند ، و آنها هم سهميّهای را از إعانت و كمك دارند .
يعنی تمام چرخ ولايت كه بر أساس والی و مولّی عليهم میباشد ، يك چرخ واحد و يك دستگاه واحد است كه همه با يكديگر مربوط و منوط هستند ؛ و هر كدام از اين أجزاء و أعضاء و پيچها و مهرهها و روابط ، برای نگهداری و حفظ آن أمر وُحْدانی كه منظور از اين دستگاه است میباشد ؛ و اگر هر يك از اين أجزاء از آن وظيفه خود تخطّی كند ، نه تنها خود را ضايع كرده است ، بلكه مجتمع را خراب كرده و دستگاه را فاسد نموده است .
نظير اين گفتار حضرت (وَ لَيْسَ امْرُؤٌ وَ إنْ عَظُمَتْ فِی الْحَقّ مَنْزِلَتُهُ) را ابن أبی الحديد در شرح اين خطبه ، از زيد بن علیّ بن الحسين عليه السّلام آورده است كه به هشام بن عبدالملك میگويد : إنّهُ لَيْسَ أحَدٌ وَ إنْ عَظُمَتْ مَنْزِلَتُهُ ، بِفَوْقِ أنْ يُذَكّرَ بِاللَهِ وَ يُحَذّرَ مِنْ سَطْوَتِهِ ؛ وَ لَيْسَ أحَدٌ وَ إنْ صَغُرَ ، بِدونِ أنْ يُذَكّرَ بِاللَهِ وَ يُخَوّفَ مِنْ نِقْمَتِهِ . (1)
«هيچ كس نيست ، گر چه منزلتش در نزد پروردگارش رفيع باشد ، بالاتر از اينكه نيازی به يادآوری و تذكار نداشته ، و بی نياز از تحذير از سطوت خدا باشد ؛ و هيچكس نيست ولو اينكه درجه و منزلتش صغير باشد ، پائينتر از اينكه قابليّت تذكّر دادن را داشته باشد و خداوند به او حقّ تذكار بدهد ؛ به او حقّ بدهد كه بزرگان را از عذاب و پاداش خدا تخويف كند .»
أيضاً میگويد : وَ مِنْ كَلامِ الْحُكَمآء : قُلوبُ الرّعيّةِ خَزآئِنُ واليها ؛ فَما أوْدَعَهُ فيها وَجَدَهُ . (2)
«دلهای رعيّت خزينههای والی آن رعيّت است ؛ آنچه والی در اين خزائن به وديعت و أمانت میگذارد همان را میيابد.» اگر عدل بود ، محبّت بود ، مهربانی بود ، صميميّت بود و استكبار و استعباد نبود ، همان را میيابد ؛ و اگر نه ، ستم و ظلم و إجحاف و حسّ تفوّق و برتری بود همان را میيابد ؛ و بالأخره روزی اين رعيّت تمام نتيجه های كشت والی را كه در قلوبشان نموده است به منصّه بروز و ظهور میرساند و اين كِشته درو خواهد شد .
وَ كانَ يُقالُ : صِنْفانِ مُتَباغِضانِ مُتَنافيانِ : السّلْطانُ وَالرّعيّةُ ، وَ هُما مَعَ ذَلِكَ مُتَلازِمانِ ؛ إنْ صَلَحَ أحَدُهُما صَلَحَ الْأخَرُ ، وَ إنْ فَسَدَ فَسَدَ الْأخَرُ . (3)
«گفته شده : دو گروه و دو صنف هستند كه ذاتاً با همديگر متباغضند ؛ يعنی هر كدام بغض ديگری را در دل میپروراند ، و با همديگر تنافی دارند (تنافی ، ذاتی آنهاست) يكی سلطان و ديگری رعيّت است . و اين دو با وجود اينكه متباغض و متنافر هستند با هم لازم و ملزوم و متلازمند ؛ اگر يكی پاك و صالح شود ديگری را هم پاك و صالح میكند ، و اگر يكی خراب شود ديگری هم خراب خواهد شد.»
يعنی عنوان سلطنت و ولايت بر آنها داشتن با عنوان رعيّت ، و عنوان ولايت و ولیّ بودن با عنوان مولّی عليه بودن ، و عنوان آمريّت و مأموريّت ، عنوان فعل و انفعال است و از دو مصدر و مبدأ متنافی سرچشمه میگيرند . چون والی آمر است و رعيّت مأمور ؛ و چون دو جنبه فعل و انفعال هست ، اين تباغض و تنافی لازمه اين دو صنف است . ولی مع ذلك با همديگر متلازمند و صلاح هر كدام صلاح ديگری ، و فساد هر كدام فساد ديگری است .
همچنين ابن أبی الحديد در شرح همين خطبه گويد : قالَ النّبِیّ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ : لَا يَدْخُلُ الْجَنّةَ مَنْ كَانَ فِی قَلْبِهِ مِثْقَالُ حَبّةٍ مِنْ كِبْرٍ (4) . «رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم فرمود : در بهشت داخل نمیشود آن كسی كه در دلش به اندازه سنگينی يك دانه تكبّر وجود داشته باشد.»
وَ قَالَ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ [وَ سَلّمَ] : لَوْلَا ثَلاَثٌ مُهْلِكَاتٌ لَصَلُحَ النّاسُ : شُحّ مُطَاعٌ ، وَ هَوًی مُتّبَعٌ ، وَ إعْجَابُ الْمَرْء بِنَفْسِهِ . (5)
«رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم فرمود : اگر سه چيز نبودند كه اينها مردم را به هلاكت بيفكنند ، همه مردم به صلاح در میآمدند : يكی حرص است ؛ آن حرصی كه در باطن إنسان است و مُطاع است . يعنی إنسان از آن حرص تبعيّت و فرمانبرداری میكند ؛ حرصی كه آمر و فرمانده در وجود خود اوست . و يكی هوای نفس است در صورتی كه از او متابعت بشود . و يكی هم اينكه إنسان خودش را بزرگ بپندارد و كارهايش موجب عُجب و شگفت او بشود.»
نيز میگويد : رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم فرمود : احْثُوا فِی وُجُوهِ المَدّاحِينَ التّرَابَ . (6)
«اگر كسی در برابر شما شروع به مدح و تعريف شما نمود در چهره او خاك بپاشيد.»
وَ كانَ يُقالُ : إذا سَمِعْتَ الرّجُلَ يَقولُ فيكَ مِنَ الْخَيْرِ ما لَيْسَ فيكَ ، فَلا تَأْمَنْ أنْ يَقولَ فيكَ مِنَ الشّرّ ما لَيْسَ فيكَ . (7)
«گفته شده : اگر شنيدی كسی درباره تو چيزهای خوبی را بگويد كه در تو نيست ، إيمن مباش از اينكه درباره تو بگويد چيزهای بدی را كه در تو نيست.»
وَ كانَ يُقالُ : لا يَغْلِبَنّ جَهْلُ غَيْرِكَ بِكَ ، عِلْمَكَ بِنَفْسِكَ . (8)
«گفته شده : تو كه از خود و علم خود و نفس خود اطّلاع داری و مقدار و وزن خود را ميدانی ، اگر كسی جاهل به أمر تو باشد و بيايد ترا تعريف و تمجيد كند ، گول نخوری ، كه جهل غير تو بر علمی كه تو به خودت داری غلبه پيدا كند.»
وَ قالَ عَبْدُ اللَهِ بْنُ الْمُقَفّعِ فی «الْيَتيمَة» : إيّاكَ إذا كُنْتَ والِيًا أنْ يَكونَ مِنْ شَأْنِكَ حُبّ الْمَدْحِ وَ التّزْكيَةِ ، وَ أنْ يَعْرِفَ النّاسُ ذَلِكَ مِنْكَ ! فَتَكونَ ثُلْمَةً مِنَ الثّلَمِ يَقْتَحِمونَ عَلَيْكَ مِنْها ، وَ بابًا يَفْتَتِحونَكَ مِنْهُ ، وَ غيبَةً يَغْتابونَكَ بِها وَ يَسْخَرونَ مِنْكَ لَها . وَ اعْلَمْ : أنّ قابِلَ الْمَدْحِ كَمادِحِ نَفْسِهِ ، وَ أنّ الْمَرْءَ جَديرٌ أنْ يَكونَ حُبّهُ الْمَدْحَ هُوَ الّذی يَحْمِلُهُ عَلَی رَدّهِ ، فَإنّ الرّآدّ لَهُ مَمْدوحٌ وَ الْقابِلَ لَهُ مَعيبٌ . (9)
عبدالله بن مقفّع گفته است : مبادا اگر تو به ولايتی برسی ، دوست داشته باشی كه مردم تو را مدح و تزكيه كنند ! يعنی تو را بستايند و در بيان مقالات و نوشتهها و خطبه های خود ، تو را از عيوب مبرّی بدارند . (مدح يعنی تعريف كردن از اينكه والی چنين و چنان است ، اين طور خدمت میكند و أمثال اينها . تزكيه يعنی عيبهای تو را در بين مردم حسن جلوه دهند ، در حاليكه در نزد خود عيب و گناه داری ؛ كذب داری ، حقّ مردم را میبری ، دروغ میگوئی ، به عنوان دروغ مصلحت آميز توريه میكنی ؛ تمام اينها گناه است ولی آنها میگويند : نه ، اينها اُموری است كه برای والی لازم است . مثلاً میگويند : والی چگونه با يك جمعيّت كثير برخورد كند ؟! لابدّ است در اين موارد به جهت ضرورت و جبر زندگی دست به بعضی از كارها بزند ، و اين برای والی يك أمر طبيعی است.)
مبادا تو اينطور باشی ! مبادا اينكه مردم بدانند و بفهمند كه دوست داری تو را مدح و تزكيه كنند ! اگر اين طور بشود در خودت و نفست سوراخ و شكافی خواهد بود از سوراخها و شكافها ؛ و مردم از اين شكاف بر نفس تو وارد میشوند . در اين صورت خودت را دری قرار دادهای كه تو را میگشايند !
نمیگويد : اين را دری قرار میدهند برای ورود به تو و أفكار تو ! بلكه وجودت و نفست را دری قرار میدهند و به واسطه آن در ، خودت را میگشايند و پاره میكنند ؛ و در نفست وارد میشوند ، و تمام سيّئات و بلايا و معايب را مرتكب خواهی شد ، و آنها میگويند : بَه بَه ، اين عيب نيست ، بلكه حسن است ! كار زشت میكنی ، تعريفت میكنند ؛ حقّ مردم را نمیدهی ، به عذری تو را معذور میدارند ؛ كار خلاف میكنی ، توجيه به خير میكنند ؛ و تو خود اين أمر را دوست داری . و مردم كه اين نقطه ضعف را دانستند ، چنان بر نفس تو اقتحام میكنند كه به تمام سيّئات مبتلايت كنند . آنوقت تو اُسوهای خواهی شد برای غيبت مردم ، كه در منزلها بنشينند و بدگوئی ترا بنمايند كه : چنين كارهای زشتی انجام داد ، در صورتی كه همانها در جلوی تو تعريفت را میكنند .
اين أفراد در ظاهر تمجيد و در باطن ترا تعييب خواهند نمود كه : عجب شخص دوروئی است ! عجب شخص متكبّری است ! و تو را مسخره میكنند و از ارزش پائين میآورند بواسطه همين صفاتی كه دارا هستی .
بدان : كسی كه قبول مدح كند ، مثل اينست كه خودش مدح نفس خود را كرده است . چقدر زشت است كسی بنشيند و از خودش تعريف كند كه من چنين و چنانم ! هيچ تفاوتی نمیكند إنسان از خودش تعريف كند ، يا اينكه كسی ديگر إنسان را تعريف كند و إنسان تعريف او را قبول كند ؛ و سزاوار است كه مرد ، آن مردی كه مدح را دوست دارد ، ردّ كند مدح ديگران را . اگر كسی دوست دارد كه واقعاً مردم او را مدح كنند ، بايد در او صفات خوبی باشد كه بر أساس آن صفات ، مردم او را مدح كنند . در اينصورت اين صفت بايد او را وادار كند كه بگويد : مرا مدح نكنيد ! تا اينكه آن پاكی در او متحقّق شود و حقيقت خوبی و مدح بر او اُستوار گردد ، و إلّا عيب اوست .
میخواهد بگويد : مدح يك مفهومی دارد و يك مصداقی ؛ مفهوم مدح عنوان مدح است به حمل أوّلی ذاتی كه میگويند : الْمَدْحُ نَقيضُ الذّمّ ؛ و أمّا مصداق و مُنتزَعٌ عَنه اين مفهوم در خارج است ، كه به حمل شايع به آن مدح میگوئيم . يعنی صفتی در إنسان تحقّق پيدا میكند كه بواسطه آن ، اين مدح صادق خواهد بود .
میگويد : اين دو أمر بعضی از أوقات جای خود را گم میكنند . إنسان به عنوان حمد و به مفهوم حمد خود را میبازد در حالی كه در وجود او حمد استقرار نيافته و مدح موقعيّتی پيدا نكرده است و وجودش غير قابل مدح است ، وليكن عنوان حمد و مدح را بر خود نسبت میدهد . اگر میخواهی كسی باشی كه واقعاً مدح را دوست دارد ، اين غريزه و اين صفت حبّ مدح بايد تو را وادار كند كه مدح مدّاحين را ردّ كنی و به آنها پس بدهی و از آنها تحويل نگيری . اگر دوستدار خود و دوستدار مدح خود هستی بايد اين كار را بكنی ؛ و إلّا اگر از آنها گرفتی ، اين عيب توست .
فَإنّ الرّآدّ لَهُ مَمْدوحٌ وَ الْقابِلَ لَهُ مَعيبٌ .
كسی كه ردّ مدح كند حقيقةً ممدوح و پسنديده است ؛ و كسی كه قبول مدح كند معيب است . كسی كه قبول مدح كند به حمل شايع خودش عيب دارد ، وليكن به حمل أوّلی مردم او را مدح میكنند . و اين كلام به مثابه فرمايش حضرت است كه میفرمايد : أسْخَفِ حالاتِ الْوُلاة اين است كه دوست داشته باشد مردم او را مدح كنند .
و چقدر اين قضيّه در ميان صنف ما زياد است كه دوست دارند مردم آنها را مورد تمجيد و تحميد قرار دهند ؛ و حقّاً اين مسأله ثُلمه ای است برای إنسان كه كم كم و مِنْ حَيْثُ لا يَشْعُر وارد میشود و إنسان را در بر میگيرد ، و آن صفا و حقيقت إنسان تبديل میشود به حسّ بزرگ پنداری و خودمنشی و توهّم كبر ؛ آنوقت همين صفت در خارج منعكس میشود و صفات نيك إنسان كم كم ضايع میگردد ، و مِنْ حَيْثُ لايَشْعُر شخصی را كه در صفات خوب بسر میبرده است در صفات زشت وارد مینمايد .
بسياری از أفراد ديده شدهاند كه ابتداءً أفراد واقعاً خوبی بودهاند ، ولی مدحهای بیمورد و يا حتّی با مورد موجب انفعال و شكست نفس آنان در برابر واقعيّات شده است ، طوری كه كم كم إبراز مدح و ثنا از ديگران در وجود آنها موقعيّتی مستحكم پيدا نموده است ، و خيال میكنند كه ستايشهای مردم بجا و صحيح بوده ، آنها را به خود میبندند . يعنی در برابر حقّ و حقيقت ، پندار و توهّم را غلبه میدهند ؛ در اين صورت است كه وجود آنها از صراط مستقيم و منهج راستين و حقّ خارج شده ، به پندار گرايش پيدا میكند ؛ تا زمانی كه تمام أفكار او پنداری میشود ، و تمام كره زمين را در تحت أوامر و نواهی خود مقهور میپندارد ، و خود را ولیّ حقيقی و قيّم واقعی مردم میبيند ، و جدای از مردم برای خود حساب باز میكند . تمام اينها فقط و فقط پندار است و پوچ و از حقيقت تهی .
بين والی و مولّی عليه هيچ تفاوتی در نزد پروردگار نيست . وقتی خدا میگويد : تنها تقرّب موجب فضيلت است (إِنّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَهِ أَتْقَبكُمْ) (10) ، آن شخص والی چگونه میتواند بگويد : من از آن مرد حقير فقير مسكين كه احتياج به آب و نان روزمرّه خود دارد ، برترم ؟ كجا میتواند چنين ادّعائی بكند ؟!
أمّا اين مدحهای اعتباری نه تنها إنسان را بر مردم عادی تفضيل میدهد ، بلكه بر أعاظم هم ترجيح میدهد و خود را فريد و وحيد ، در عالم ولايت اعتباری يعنی ولايت شيطانی میپندارد ؛ و اين از أعظمِ مهلكات است . يعنی درست در مقابل راه خدا كه إنسان را به فناء و تسليم و عبوديّت دعوت میكند ، إنسان را در مقابل پروردگار به اين صفات اعتباری مبتلا میكند و در تخيّلات و اُمور اعتباری فرو میبرد .
وَ كانَ يُقالُ : مَحَلّ الْمَلِكِ مِنْ رَعِيّتِهِ مَحَلّ الرّوحِ مِنَ الْجَسَدِ ؛ وَ مَحَلّ الرّعيّةِ مِنْهُ مَحَلّ الْجَسَدِ مِنَ الرّوحِ . فَالرّوحُ تَأْلَمُ بِأَلَمِ كُلّ عُضْوٍ مِنْ أعْضآء الْبَدَنِ ؛ وَ لَيْسَ كُلّ واحِدٍ مِنَ الْأعْضآء يَأْلَمُ بِأَلَمِ غَيْرِهِ . وَ فَسادُ الرّوحِ فَسادِ جَميعِ الْبَدَنِ ؛ وَ قَدْ يَفْسُدُ بَعْضُ الْبَدَنِ ، وَ غَيْرُهُ مِنْ سآئِرِ الْبَدَنِ صَحيحٌ . (11)
میگويد : «بعضی گفتهاند : موقعيّت فرمانده و والی نسبت به رعيّت ، مانند موقعيّت روح است نسبت به جسد ، و محلّ و موقعيّت رعيّت نسبت به والی مانند محلّ و موقعيّت جسد است نسبت به روح . اگر هر يك از أعضاء بدن ناراحت بشود ، دردی پيدا كند ، روح متألّم میشود ؛ أمّا اينطور نيست كه هر كدام از أعضاء بدن آزرده بشود ، ألمی پيدا كند ، عضو ديگر متألّم شود .
وزان والی و رعيّت وزان روح و جسد است . اگر ألمی متوجّه فردی از أفراد رعيّت شود ، به حاكم هم سرايت نموده او را متألّم و ناراحت خواهد نمود ؛ أمّا خود أفراد رعيّت با يكديگر چنين حكمی را ندارند ، وفساد روح فساد جميع بدن است . و أمّا بعضی از أوقات بعضی از بدن فاسد میشود در صورتيكه سائر أعضاء بدن صحيح است.»
وَ كانَ يُقالُ : ظُلْمُ الرّعيّةِ اسْتِجْلابُ الْبَليّة . (12)
«گفته شده است : كسی كه به رعيّت ظلم كند با دست خود بلايا و فتنه ها را بسوی خود جلب كرده است.»
وَ كانَ يُقالُ : الْعَجَبُ مِمّنْ اسْتَفْسَدَ رَعيّتَهُ وَ هُوَ يَعْلَمُ أنّ عِزّهُ بِطاعَتِهِمْ . (13)
«گفته شده است : عجب از آن كسی است كه رعيّت خود را فاسد میكند ، و به واسطه ظلم و تعدّی و گرفتن مالياتهای بيجا و گزاف و أمثال اينها رعيّت را از صلاح و رشاد بيرون آورده از پا در میآورد ، در حالتی كه میداند : عزّتش در طاعت رعيّت است.»
وَ كانَ يُقالُ : مَوْتُ الْمَلِكِ الْجآئِرِ خِصْبٌ شامِلٌ . (14)
«گفته شده است : مردن حاكم جائر ، فراوانی نعمت است كه به تمام أفراد گسترش پيدا میكند و شامل همه أفراد میشود . موت ملك جائر نعمتی است از طرف پروردگار كه به همه أفراد گسترش میيابد.»
وَ كانَ يُقالُ : لا قَحْطَ أشَدّ مِنْ جَوْرِ السّلْطانِ . (15) و (16)
«گفته شده : هيچ قحطیای شديدتر از جور سلطان نيست . وقتی سلطان جور كند از همه قحطیها برای رعيّت سختتر و مشكلتر است.»
وَ كانَ يُقالُ : أيْدی الرّعيّةِ تَبَعُ ألْسِنَتِها ؛ فَلَنْ يَمْلِكَ الْمَلِكُ ألْسِنَتَها حَتّی يَملِكَ جُسومَها .
«گفته شده است : دستهای رعيّت تابع زبان رعيّت است . هر زمانی كه ربانشان به مدح حاكم گويا باشد ، دستهای آنها هم در راه او و در راه طاعت اوست . هر زمان كه زبانشان به مدح ملك گويا شود (چه حاكم عادل و مهربانی است ! حقوق أفراد را تضييع نمینمايد ، و برای أقوام و دوستان خود أقطاع و أراضی منظور نمیدارد و آنها را بر سر كار نمیآورد ، و أمثال ذلك) به دنبال آن دستهای رعيّت هم در خدمت او هستند . در حكومت او ماليّات میپردازند و برای برقراری ملك او زحمت میكشند ؛ و در برابر تجاوز دشمنان از سرزمين او دفاع میكنند . دست و بدن تابع زبان است ؛ بنابراين ، سلطان مالك زبان رعيّت نمیشود مگر اينكه مالك بدن و أيدی و جُسوم آن رعيّت نيز خواهد شد.»
وَ لَنْ يَملِكَ جُسومَها حَتّی يَمْلِكَ قُلوبَها فَتُحِبّهُ .
«و مالك جسم های رعيّت نمیشود مگر اينكه مالك دلهای آنان نيز بوده باشد ، تا اينكه او را دوست داشته باشند . حاكم بايد كاری كند كه رعيّت او را دوست بدارند ؛ اگر میخواهد دستها و بدنهای آنها را در اختيار داشته باشد بايد قلبهای آنان را نيز در اختيار آورد .»
وَ لَنْ تُحِبّهُ حَتّی يَعْدِلَ عَلَيْها فی أحْكامِهِ عَدْلًا يَتَساوَی فيها الْخآصّةُ وَ الْعآمّةُ ، وَ حَتّی يُخَفّفَ الْمُؤَنَ وَالْكُلَفَ ، وَ حَتّی يُعْفيَها مِنْ رَفْعِ أوْضاعِها وَ أراذِلِها عَلَيْها .
«و رعيّت دوستدار او نخواهند بود مگر اينكه حاكم سه كار برای آنها انجام دهد :
أوّل اينكه : عدالت را در جميع رعيّت گسترش دهد و بين خاصّه و عامّه بهيچ وجه تفاوتی نگذارد . (در فرمايشات أميرالمؤمنين عليه السّلام به مالك أشتر و سائر حكّام اين مطلب جايگاه رفيعی دارد ؛ و درباره تسويه بين أقرباء و خاصّه از مردم با عامّه آنها تأكيد زيادی دارند ؛ تا بواسطه قرب و تماسّ نزديك با حاكم از أقطاع و أموال سهميّه بيشتر را منظور ندارند و حقّ عامّه را از بين نبرند ؛ بلكه بايد بين خاصّه و عامّه به يك اندازه ـ مِن جميع الجهات ـ در أحكام و حقوق ، عدالت را ملاحظه كنند . در اينجا هم میگويد : رعيّت حاكم را دوست ندارند مگر اينكه ميان خاصّه و عامّه در عدالت تساوی برقرار كند .)
دوّم اينكه : در مالياتها و مؤنههای زندگی و أوامر و نواهی و كارهائی كه بر دوش رعيّت میگذارد تخفيف بدهد .
سوّم اينكه : أفراد پست و أراذل را بر آنها نگمارد ؛ رؤسای إدارات و أفرادی كه بر مردم حكومت میكنند ، و يا آنانكه به عنوان حكومت و ولايت به اينطرف و آنطرف میفرستد ، أفراد پست ، دله ، دزد ، رشوهگير و دروغگو نباشند . اين عمل تيشه به ريشه حكومت او میزند . وظيفه حاكم اين است كه اين أفراد را از سر راه رعيّت بردارد.»
وَ هَذِهِ الثّالِثَةُ تَحْقِدُ عَلَی الْمَلِكِ الْعِلْيَةَ مِنَ الرّعيّةِ ، وَ تَطْمَعُ السّفَلَةَ فی الرّتَبِ السّنيّةِ . (17)
«اين عمل مَلك موجب میشود در وجود مردان بلند مرتبه و شريف و كريم و ذی ارزش حقد پيدا شود ؛ زيرا میبينند خودشان دارای شرف و عزّت و كرامت و علم هستند و بايد كنار رفته خانهنشين شوند و كسی هم به آنها اعتنا نكند ، أمّا أفرادی كه جزء أراذل به حساب میآيند بر مردم حكومت كنند . و ديگر اينكه مردمان سفله و پست را به طمع میاندازد كه بر يكديگر سبقت بگيرند و آن رُتَب سنيّه و مقامات و درجات عاليه را خودشان إحراز كنند ، و اين بالنّتيجه بزرگترين ضرری است كه متوجّه مردم خواهد شد.»
ابن أبی الحديد در شرح همين خطبه میگويد : مردی از مصر به عنوان دادخواهی نزد عمر بن خطّاب آمد ، فَقالَ : يا أميْرَالْمُؤْمِنينَ ! هَذا مَكانُ الْعآئِذِ بِكَ ! قالَ لَهُ : عُذْتَ بِمَعاذٍ ، ما شَأْنُكَ ؟!
«مرد مصری گفت : يا أميرالمؤمنين ! من در مقام و موقعيّت پناهندگی بتو هستم . عمر به او گفت : به محلّ خوبی آمدی ، و به ملجأ خوبی پناهنده شدی . كارت چيست؟»
قالَ : سابَقْتُ وَلَدَ عَمْرِو بْنِ الْعاصِ بِمِصْرَ فَسَبَقْتُهُ ، فَجَعَلَ يُعَنّفُنی بِسَوْطِهِ وَ يَقولُ : أنَا ابْنُ الْأَكْرمَيْنِ ! وَ بَلَغَ أباهُ ذَلِكَ فَحَبَسَنی خَشْيَةَ أنْ أقْدُمَ عَلَيْكَ .
«مرد مصری گفت : من با پسر عَمْرو بن عاص در مصر مسابقه اسب سواری دادم و از او جلو افتادم ؛ در اين وقت او آمد و با شلّاقش به من میزد و میگفت : من پسر مادر و پدری هستم كه هر دوی آنها مردمان شريفی بودهاند ؛ و ما بر شما حكومت میكنيم و تو نسبت به ما ، در زمره موالی و غلامان هستی ؛ چگونه تو در اين مسابقه بر من سبقت گرفتی ؟! و با شلّاق بر من میزد به جهت اينكه او ابن الأكرَمَين است . و اين مطلب به والی يعنی عمرو بن عاص كه پدر او بود رسيد ، و از ترس اينكه مبادا نزد تو بيايم و شكايت كنم من را گرفت و حبس نمود.»
فَكَتَبَ إلَی عَمْرٍو : إذا أتاكَ كِتابی هَذا فَاشْهَدِ الْمَوْسِمَ أنْتَ وَ ابْنُكَ !
«عُمر كاغذی به عمرو بن عاص نوشت : چنانچه نامه من به تو رسيد ، در موسم حجّ تو و پسرت اينجا حاضر شويد!»
فَلَمّا قَدِمَ عَمْرٌو وَ ابْنُهُ ، دَفَعَ الدّرّةَ إلَی الْمِصْریّ وَ قالَ : اضْرِبْهُ كَما ضَرَبَكَ !
« هنگاميكه عمرو بن عاص و پسرش آمدند ، عمر آن تازيانه كوتاه (دِرّه) را به آن شخص مصری داد و گفت : بزن اين پسر را همانطور كه تو را زده است!»
فَجَعَلَ يَضْرِبُهُ وَ عُمَرُ يَقولُ : اضْرِبِ ابْنَ الْأميرِ ! اضْرِبِ ابْنَ الْأميرِ ! يُرَدّدُها حَتّی قالَ : يا أميرَالْمُؤْمِنينَ ! قَدِ اسْتَقَدْتُ مِنْهُ .
«اين مرد هم شروع كرد به زدن پسر عمرو بن عاص ، و عمر میگفت : بزن پسر أمير را ، بزن پسر أمير را ! و مرتّب اين جمله را تكرار میكرد تا اينكه آن مرد مصری گفت : من تقاصّ خود را گرفتم و به مقداری كه مرا زده بود به او زدم.»
فَقالَ ـ وَأشارَ إلَی عَمْرٍو ـ : ضَعْها عَلَی صَلْعَتِهِ !
«در اين حال عمر به اين جوان مصری گفت : اين شلّاق را بزن بر سر (صَلْعَه) عمرو بن عاص !» صَلْعَه يعنی موضعی از سر ، كه مو ندارد . صَلِعَ يَصْلَعُ صَلَعًا ، يعنی سَقَطَ شَعْرُ رَأْسِهِ ، فَهُوَ أصْلَع . صُلْعَة و صَلَعَة موضع صَلْع است . جائی از سر إنسان كه معمولاً موی آن میريزد را میگويند صَلْعَه ؛ و به شخصی كه موی سرش ، بالأخصّ موی جلوی سرش ريخته شده أصْلَع میگويند .
فَقالَ الْمِصْریّ يا أميرَالْمُؤْمِنينَ ! إنّما أضْرِبُ مَنْ ضَرَبَنی ! «مصری گفت : يا أميرالمؤمنين ! بايد بزنم آنكسی كه مرا زده است ، پدرش كه مرا نزده است!»
فَقالَ : إنّما ضَرَبَكَ بِقُوّةِ أبيهِ وَ سُلْطانِهِ ؛ فَاضْرِبْهُ إنْ شِئْتَ ؛ فَوَاللَهِ لَوْ فَعَلْتَ لَما مَنَعَكَ أحَدٌ مِنْهُ حَتّی تَكونَ أنْتَ الّذی تَتَبَرّعُ بِالْكَفّ عَنْهُ !
«عمر به اين مرد مصری گفت : اين جوان به اتّكاء و قوّه و سلطان پدرش ترا زده است ؛ بنابراين ، تو هم اگر میخواهی پدرش را بزن ! سوگند به خدا اگر پدرش را بزنی هيچ كس نيست كه از تو منع كند تا اينكه خودت دست برداری و از او تبرّعاً بگذری و تجاوز كنی!»
ثُمّ قالَ : يَابْنَ الْعاصِ ! مَتَی تَعَبّدْتُمُ النّاسَ وَ قَدْ وَلَدَتْهُمْ اُمّهاتُهُمْ أحْرارًا ؟! (18)
«سپس عُمر به عمرو بن عاص گفت : ای پسر عاص ، از چه زمانی شما مردم را برای خود بندگان و عبيد قرار داديد در حالی كه مادران آنها ، آنان را آزادگان زائيدند؟!»
اين قضيّهای را كه ابن أبی الحديد ذكر میكند و در همه جا ديگران به عنوان عدل عمر به آن افتخار مینمايند و سمبل عدالت و آزادگی قلمداد میكنند ، از چند جهت دارای إشكال است :
أوّل اينكه : به اين پسر گفت : دِرّه را بگير و پسر عمرو بن عاص را تازيانه بزن ، و او هم قصاص نمود ؛ سپس گفت : حال پدرش را تازيانه بزن ، زيرا او به اتّكاء پدرش تو را مورد تعدّی قرار داده است ؛ و آن مرد مصری اعتراض نمود كه : پدرش او را نزده است ، چگونه بر او تازيانه بزند ؟!
و اين مطلب صحيح نيست ، زيرا عمرو بن عاص آن مرد را نزده است ، بلكه پسرش زده است و او هم قصاص كرد ؛ و اين مرد مصری حقّ زدن عمرو بن عاص را ندارد . عمرو بن عاص را خود عمر بايد تنبيه كند كه ولیّ و حاكم است و خود را خليفه میداند ! و تنبيه او با خود عمر است كه چرا از موقعيّت او سوء استفاده شده ، بعلاوه آن جوان را حبس نموده است !
دوّم اينكه : در اينجا عمر از تعزير شانه خالی كرده است و به آن جوان مصری گفته است : بيا و او را بزن ، تا مبادا ولیّ و حاكمی كه از طرف اوست بيش از اين مقدار از او برنجد و ميانشان بهم بخورد . لذا از زدن و تعزير او خودداری كرد .
بنابراين ، گناه خود اوست كه حاكم را تأديب نكرده است . كما اينكه نظيرش در زنای مُغيرة بن شُعْبَه پيش آمد ، كه حاكم بصره بود و زنا كرد و شهود آمدند و شهادت دادند ، همينكه نوبت به شاهد چهارم رسيد گفت : من پناه میبرم به خدا از آن كسی كه شهادت بر صحابی رسول خدا بدهد ؛ وای بر آن كسی كه شهادت بدهد ! و او هم ترسيد و شهادت نداد . لذا مغيرة بن شعبه تبرئه شد ، و آن سه شاهدی كه شهادت دادند به عنوان شهادت قذف تعزير شدند و حدّ خوردند ؛ و اين قضيّه را همه در كتب خود ذكر كرده اند .
سوّم اينكه : چرا به اين مرد حكم میكنيم كه عمرو بن عاص را بزند در حاليكه آنها به مصر بر میگردند و عمرو بن عاص دمار از روزگارش بر میآورد ؟! اين أهل همان مصر است كه وقتی قصد آمدن نزد تو را داشت تا شكايت كند عمرو بن عاص او را گرفته حبسش نمود ؛ حال اگر جلوی جمعيّت با اين درّه بر كلّه او بزند ، ديگر نمیتواند به مصر باز گردد ، و زندگی برايش مرگ خواهد بود .
اينچنين است عدالت عمر كه آوازهاش گوش دنيا را پركرده است ! تمام مفاسدی كه در إسلام پيدا شده است از ظلم عمر بوده است . عمر بيت المال مسلمين را كه پيغمبر به همه أفراد أعمّ از عرب و عجم ، معاهد و غير معاهد ، أفرادی كه در جنگ بدر بودند ، در اُحد بودند ، در جنگ أحزاب بودند ، و به آنها كه شركت نكردند يكسان قسمت ميكرد ، تمام بيت المال را به صورت طبقاتی تقسيم نمود . سهميّه عرب را بيش از عجم قرار داد و أحكامی برای خصوص عرب وضع نمود . مسأله سياه و سفيد را مطرح كرد ، شوكت عرب و ذلّت عجم را به حدّ أعلی رسانيد ، و نسبت به أفرادی كه تازه مسلمان شده بودند سهميّه كمتری قرار داد . سهميّه أفرادی كه سابقاً مسلمان شده بودند از بيت المال 5 هزار درهم بود ؛ سهميّه بدريّين بيشتر بود و شركت كنندگان در اُحد و أحزاب به ترتيب كمتر ؛ به زنهای پيغمبر هر كدام 10 هزار و 5 هزار درهم داد و اين اختلاف طبقاتی را او بدعت گذارد .
پيغمبر میفرمايد : كسی كه مسلمان شد ، مسلمان است و از اين حقوق به اندازه مساوی بهرهمند است ؛ به عنوان تقدّم در إسلام نمیتوان به شخصی بيشتر داد . أفرادی كه ساليان دراز بدين صورت ـ طبق تقسيم عمر ـ بر آنان گذشت ، ديگر بهيچ وجه نمیتوانستند از اين پولهای باد آورده و رايگان كه به آنها میرسيد ، و میگرفتند و میخوردند دست بردارند ؛ و لذا آن مفاسد و جنگها و فرعونيّتها را به بار آوردند .
أميرالمؤمنين عليه السّلام كه به حكومت رسيد فرمود : نمیگذارم از مال أفرادی كه بايد به همه يكسان قسمت بشود يك درهم تجاوز شود . اينها ديدند كه حضرت بين آنها و غلامان آزاد شده آنان بيك قسمت تقسيم مینمايد ، و همه را بيك چشم مینگرد ، میگفتند : يا أميرالمؤمنين ! آخر من خود اين غلام را آزاد كردهام ، و اين غلام كه آزاده شده به دست من است ،حال چگونه من با او به يك اندازه سهم ببريم ؟!
حيف و ميل ها و تقسيم های بيجا و بيمورد بالكلّيّه كنار گذاشته شد . در اينجا بود كه آمدند و فتنهای را (جنگ جمل) براه انداختند و به دنبال آن جنگ صفّين ، و پس از آن جنگ نهروان بپا شد ؛ و همين طور إدامه پيدا كرد تا به امروز كه اينها تمام در أثر عدل عمر است !
إنسان بايد واقعاً تأمّل كند . اين شخص نزد عمر آمده و شكايت كرده و او هم به والی نوشته است كه او و پسرش در موسم حجّ به مدينه بيايند ، و بعد هم أمر كرد كه دِرّه را بر سر او بزند ، و خودش هم عمرو را تأديب نكرد و درّه نزد . آنوقت در مقابل اين بیعدالتیهايی كه أموال مردم و نفوس آنها از بين رفت ، چه قتلها و غارتها در إسلام انجام شد و چه فجايعی كه بوقوع پيوست ! اينها تمام از اين بی عدالتیها نشأت گرفته است . آنوقت إنسان همه اينها را ناديده بگيرد و اين قضيّه را أعلی مراتب إجرای عدالت عمر قلمداد كند ، در حاليكه نقيض همين قضيّه را در مواضع مشابه انجام داده است .
علاوه بر اين ، جملهای را كه از عمر نقل میكند : «از چه زمانی شما مردم را عبد خود قرار داديد در حالتی كه مادران ، آنها را أحرار زائيدند ؛ وَلَدَتْهُمْ اُمّهاتُهُمْ أحْرارًا.» (19) از أميرالمؤمنين عليه السّلام است و همين ابن أبی الحديد هم در بعضی از مواضع «نهج البلاغة» آنرا نقل كرده است ؛ اگر هم عمر گفته باشد از أميرالمؤمنين عليه السّلام گرفته است .
اللَهُمّ صَلّ عَلَی مَحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد
پینوشتها:
1) شرح نهج البلاغة» ابن أبی الحديد ، بيست جلدی ، ج 11 ، ص 93 ، در ضمن شرح خطبه 214 (و به شماره ابن أبی الحديد 209) كه خطبه حقّ والی بر رعيّت و حقّ رعيّت بر والی است .
2ـ3) همان مصدر ، ص 94
4ـ5ـ6ـ7ـ8) همان مصدر ، ص 103
9) همان مصدر ، ص 104
10) قسمتی از آيه 13 ، از سوره49 : الحجرات
11) همان مصدر ، ص . 94 و ابن أبی الحديد در ج 20 ، ص 328 ، به شماره 759 در ضمن كلمات قصار أميرالمؤمنين عليه السّلام علاوه بر آنچه سيّد رضیّ عليه الرّحمه ذكر كرده است ، آورده است كه : آنحضرت فرموده است : الْمُلْكُ بِالدّينِ يَبْقَی ، وَ الدّينُ بِالْمُلْكِ يَقْوَی . و شيخ هادی كاشف الغطآء در «مستدرك نهج البلاغة» طبع بيروت ، ص 161 از آن حضرت نقل كرده است ، كه فرموده است : عَدْلُ السّلْطَانِ خَيْرٌ مِنْ خِصْبِ الزّمَانِ .
12ـ13) همان مصدر ، ص 95
14ـ15) همان مصدر ، ص 95
16) در «مستدرك الوسآئل» طبع سنگی ، ج 2 ، كتاب الجهاد ، باب 37 ، باب وجوب العدل ، در ص 310 رواياتی را در مدح عدل ذكر نموده است كه چون حائز أهمّيّت است ما در اينجا أغلب آنها را ذكر مینمائيم :
سبط الطّبرسی فی «المشكوة» عن مجموع السّيّد ناصح الدّين أبی البركات ، عن النّبیّ صلّی الله عليه و ءَاله ، أنّه قال : عَدْلُ سَاعَةٍ خَيْرٌ مِنْ عِبَادَةِ سَبْعِينَ سَنَةً قِيَامِ لَيْلِهَا وَ صِيَامِ نَهَارِهَا .
المفيد فی «الاختصاص» عن محمّد بن الحسين ، عن عُبَيس بن هِشام ، عن عبدالكريم ، عن الحلبیّ ، عن أبی عبدالله عليه السّلام ، قال : الْعَدْلُ أَحْلَی مِنَ الْمَآء يُصِيبُهُ الظّمْئَانُ . مَا أَوْسَعَ الْعَدْلَ إذَا عَدَلَ فِيهِ وَ إنْ قَلّ !
و عن ابن محبوب ، عن معوية بن وهب ، عن أبی عبدالله عليه السّلام ، قال : الْعَدْلُ أَحْلَی مِنَ الشّهْدِ وَ أَلْيَنُ مِنَ الزّبَدِ وَ أَطْيَبُ رِيحًا مِنَ الْمِسْكِ .
القطب الرّاوندی فی «لبّ اللباب» عن النّبیّ صلّی الله عليه و ءَاله ، أنّه قال : الْعَدْلُ مِيزَانُ اللَهِ فِی الْأَرْضِ فَمَنْ أَخَذَهُ قَادَهُ إلَی الْجَنّةِ وَ مَنْ تَرَكَهُ سَاقَهُ إلَی النّارِ .
الأمُدیّ فی «الغُرر» عن أميرالمؤمنين عليه السّلام ، أنّه قالَ : فِی الْعَدْلِ صَلَاحُ الْبَرِيّةِ ؛ فِی الْعَدْلِ الِاقْتِدَآءُ بِسُنّةِ اللَهِ ؛ فِی الْعَدْلِ الْإحْسَانُ . وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : غَايَةُ الْعَدْلِ أَنْ يَعْدِلَ الْمَرْءُ فِی نَفْسِهِ . وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلامُ : الْعَدْلُ حَيَوةٌ ، الْجَوْرُ مِمْحَاةٌ . وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : الْعَدْلُ خَيْرُ الْحُكْم . وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلامُ : الْعَدْلُ حَيَوةُ الْأَحْكَامِ ؛ الصّدْقُ رَوْحُ الْكَلَامِ . وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : الْعَدْلُ يُصْلِحُ الْبَرِيّةَ . وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : الْعَدْلُ فَضِيلَةُ السّلْطَانِ . وَ قَالَ : الْعَدْلُ قِوَامُ الرّعِيّةِ ؛ الشّرِيعَةُ صَلَاحُ الْبَرِيّةِ . وَ قَالَ : الْعَدْلُ أَقْوَی أَسَاسٍ . وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : الْعَدْلُ أَفْضَلُ سَجِيّةٍ . وَقَالَ عَلَيْهِ السّلامُ : الرّعِيّةُ لَا يُصْلِحُهَا إلّا الْعَدْلُ . وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : الْعَدْلُ يُرِيحُ الْعَامِلُ بِهِ مِنْ تَقَلّدِ الْمَظَالِمِ . وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : الْعَدْلُ رَأْسُ الْإيمَانِ وَ جِمَاعُ الْإحْسَانِ . وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : اعْدِلْ تَحْكُمْ ! وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : اعْدِلْ تَمْلِكْ ! وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : اعْدِلْ تَدُمْ لَكَ الْقُدْرَةُ ! وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : اعْدِلْ فِيمَا وُلّيتَ ! وَ قَالَ : اسْتَعِنْ عَلَی الْعَدْلِ بِحُسْنِ النّيّةِ فِی الرّعِيّةِ وَ قِلّةِ الطّمَعِ وَ كَثْرَةِ الْوَرَعِ . وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : اجْعَلِ الدّينَ كَهْفَكَ وَ الْعَدْلَ سَيْفَكَ ؛ تَنْجُ مِنْ كُلّ سُؤءٍ وَ تَظْفَرْ عَلَی كُلّ عَدُوّ . وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : أَسْنَی الْمَوَاهِبِ الْعَدْلُ . وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : أَفْضَلُ النّاسَ سَجِيّةً مَنْ عَمّ النّاسُ بِعَدْلِهِ . وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : بِالْعَدْلِ تَتَضَاعَفُ الْبَرَكَاتُ . وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : جَعَلَ اللَهُ الْعَدْلَ قِوَامًا لِلْأَنَامِ وَ تَنْزِيهًا مِنَ الْمَظَالِمِ وَالْأثَامِ وَ تَسْنِيَةً لِلْإسْلَامِ . وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : شَيْئَانِ لَا يُوزَنُ ثَوَابُهُمَا : الْعَفْوُ وَ الْعَدْلُ . وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : عَلَيْكَ بِالْعَدْلِ فِی الصّدِيقِ وَ الْعَدُوّ . وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : فِی الْعَدْلِ الِاقْتِدَآءُ بِسُنّةِ اللَهِ وَ ثَبَاتِ الدل*. وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : لِيَكُنْ مَرْكَبُكَ الْعَدْلَ ، فَمَنْ رَكِبَهُ مَلِكَ . وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : مَنْ عَدَلَ عَظُمَ قَدْرُهُ . وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : مَنْ عَدَل فِی الْبِلَادِ نَشَرَ اللَهُ عَلَيْهِ الرّحْمَةَ . وَ قَالَ عَلَيْهِ السّلَامُ : مَا عُمّرَتِ الْبِلَادُ بِمِثْلِ الْعَدْلِ .
* در نسخه سنگی چنين آمده ؛ أمّا در نسخه حروفی ، طبع مؤسّسه آل البيت ، ج 11 ، ص 320 آمده است : وَ ثَبَاتِ الدّوَلِ .
17) همان مصدر ، ص 95
18) همان مصدر ، ص 98
19) أميرالمؤمنين عليه السّلام در «نهج البلاغة» رساله 31 ، كه وصيّت به فرزندش حضرت إمام حسن مجتبی عليه السّلام در صفّين است ، در قسمت پنجم از پنج قسمت آن ميفرمايد :
وَ أَكْرِمْ نَفْسَكَ عَنْ كُلّ دَنِيّةٍ وَ إنْ سَاقَتْكَ إلَی الرّغَآئِبِ ، فَإنّكَ لَنْ تَعْتَاضَ مَا تَبْذُلُ مِنْ نَفْسِكَ عِوَضًا . وَ لَا تَكُنْ عَبْدَ غَيْرِكَ وَ قَدْ جَعَلَكَ اللَهُ حُرّا . (از شرح شيخ محمّد عبده ، ج 2 ، ص 51)