از جمله خطب «نهج البلاغة» خطبهای است درباره حقّ والی بر رعيّت و رعيّت بر والی . اين خطبه با اينكه مفصّل نيست أمّا بسيار عميق است ، و با جملات مختصر و موجز ، محتوی معانی بسيار راقی و عالی است ؛ و حقّاً از مصدر توحيد صادر شده است و رموز عرفانی و ولائی محض و حقوق حقّهای را كه والی بر رعيّت و رعيّت بر والی دارد إجمالاً بيان میفرمايد .
وَ مِنْ خُطْبَةٍ لَهُ عَلَيْهِ السّلامُ خَطَبَها بِصِفّين :
أَمّا بَعْدُ : فَقَدْ جَعَلَ اللَهُ سُبْحَانَهُ لِی عَلَيْكُم حَقّا بِوِلَايَةِ أَمْرِكُمْ ، وَ لَكُمْ عَلَیّ مِنَ الْحَقّ مِثْلُ الّذِی لِی عَلَيْكُمْ .
أميرالمؤمنين عليه السّلام در صفّين اين خطبه را إيراد كردند :
«أمّا بعد از حمد و ثناء و تسبيح خداوند كه مرا ولیّ أمر شما نموده ، برای من بر عهده شما حقّی قرار داده است ؛ و برای شما بر عهده من حقّی بمثل همان حقّی كه برای من نسبت به شماست قرار داده است.»
فَالْحَقّ أَوْسَعُ الْأَشْيَآء فِی التّوَاصُفِ ، وَ أَضْيَقُهَا فِی التّنَاصُفِ . لَا يَجْرِی لِأَحَدٍ إلّا جَرَی عَلَيْهِ ، وَ لَا يَجْرِی عَلَيْهِ إلّا جَرَی لَهُ . وَ لَوْ كَانَ لِأَحَدٍ أَنْ يَجْرِیَ لَهُ وَ لَا يَجْرِی عَلَيْهِ لَكَانَ ذَلِكَ خَالِصًا لِلّهِ سُبْحَانَهُ دُونَ خَلْقِهِ ، لِقُدْرَتِهِ عَلَی عِبَادِهِ ، وَ لِعَدْلِهِ فِی كُلّ مَا جَرَتْ عَلَيْهِ صُرُوفُ قَضَآئِهِ ؛ وَلَكِنّهُ سُبْحَانَهُ جَعَلَ حَقّهُ عَلَی الْعِبَادِ أَنْ يُطِيعُوهُ ، وَ جَعَلَ جَزَآءَهُمْ عَلَيْهِ مُضَاعَفَةَ الثّوَابِ تَفَضّلاً مِنْهُ ، وَ تَوَسّعًا بِمَا هُوَ مِنَ الْمَزِيدِ أَهْلُهُ .
«حقّ چيزی است كه دامنه اش از جهت توصيف كردن و تعريف كردن از همه أشياء گسترده تر است ؛ و أمّا از جهت إنصاف دادن و در نفس وارد كردن ، و به إنصاف و مروّت آن حقّ را در وجود خود إنسان جای دادن از همه أشياء تنگتر و أضيق است .
(وقتی إنسان میخواهد حقّ را تعريف كند دامنهاش از همه چيز گسترده تر خواهد شد : عدالت اجتماعی بايد اينطور باشد ؛ مردم بايد دارای عدالت اجتماعی باشند ؛ تا عدالت فردی و اجتماعی در عالم ظهور و بروز نكند ، كسی نمیتواند قدم بردارد ؛ و ديگر هر كس در هر صنف و از هر گروه و از هر طايفه و قبيله ای باشد در بيان حقّ داد سخن میدهد . و أمّا وقتی بخواهد حقّ را در وجود خود و خانواده و فرزند خود پياده كند ، و در آنجائی كه اگر حكم به حقّ كند عليه او تمام میشود ، اينجا ديگر حاضر نيست حكم كند ؛ و به هزار وسيله متشبّث میشود تا اينكه آن عنوان حقّ را بر خود منطبق كند و از آنطرف سلب نمايد . پس دائره تناصف يعنی إنصاف دادن أفراد هر يك را بر خود ، يا خود را بر ديگران از جهت تناصف در مقام حقّ بسيار تنگ است ؛ أَضْيَقُهَا يعنی از همه چيز تنگتر است . وقتی درباره توصيف حقّ پيش میرويم ، از زبان هر كس حقّ میشنويم ؛ و وقتی حقّ را میخواهيم در وجود أفراد بيابيم ، بسيار اندك و كوچك و قليل میيابيم).
حقّ جاری نمیشود لَهِ كسی مگر اينكه جاری میشود عليه او ؛ و عليه او جاری نمیشود مگر اينكه جاری میشود لَهِ او . (زيرا حقّ معنائی است كه تمام نفوس بايد بر آن أساس اندازهگيری شوند . بنابراين ، وقتی أصل حقّ ميزان و محور قرار گرفت ، در بعضی أوقات له أفراد ، و در بعضی أوقات عليه آنها حكم میكند ؛ چه در اُمور شخصی و چه در اُموری كه با همديگر در ارتباط و در مجتمع هستند . و به طور كلّی هر جا كه حكم له إنسان كند عليه إنسان هم میكند ، و هر جا كه حكم عليه إنسان نمايد له إنسان هم مینمايد . حقّ شمشيری است برّنده و تيز و از كسی باك ندارد و میآيد و قطع میكند و نمیگويد : اين دوست است ، اين دشمن است . ملاحظه زيد و عمرو و خصوصيّات و مقتضيات و إمكانات و رياست و مرؤوسيّت و حاكميّت و محكوميّت را نمیكند . حقّ حقّ است و شمشير برّان).
و اگر بنا بود كه حقّ لَهِ كسی جاری میشد و عليه او جاری نمیشد ، اين مختصّ به خداوند سبحانه و تعالی بود ، نه خلق خدا ؛ چون خدا بر تمام بندگانش قدرت دارد و در تمام مراتب قضاء و قدر ، حكم كلّيّه او جاری است . در تمام ظروف و ماهيّات و شبكههای مترتّب و مختلف نزول حكم كلّی إلهی ، حكم او از روی عدالت و حقّ جاری است . (چون خدا قادر است و قاهر ؛ و چون خدا در صروف مجاری أحكام ، قضائش از روی عدل است ؛ لذا اين حقّ اختصاص به خدا دارد و اختصاص به بندگان ندارد ؛ يعنی حقّ يكطرفی است ، نه دو طرفی . خداوند بر خلق حقّ دارد و خلق بر خدا مستحقّ حقّی نيستند ؛ چون خدا به علّت اينكه قدرتش قدرت نافذه و قاهره است ، بنابراين ، حقّ أصيل او هر حقّ متوهّمی را از بين میبرد ؛ و غير از توهّم ديگر چيزی نمیماند . از آنجائی كه در تمام مجاری عالم إمكان از روی عدالت أحكامش را تكويناً و تشريعاً جاری مینمايد ، لذا حقّ اختصاص به او دارد . شائبه ظلم و توهّم ظلم نمیرود تا اينكه خلق از او استحقاقی برای خود طلب كنند.)
أمّا معذلك خداوند حقّ را در اينجا هم يكطرفه قرار نداده است ؛ بلكه برای بندگان بر خود حقّی گذاشته است . حقّی كه خود بر بندگان قرار داده ، اين است كه بندگان إطاعت او را كنند ، و جزاء بندگان را بر خودش زيادی ثواب از روی تكرّم و تفضّل و توسّعی كه موجب زيادی رحمت و نعمت و أهليّت از طرف پروردگار بود قرار داد.»
يعنی در اينجا هم پروردگار بقدری حقّ است و متحقّق به حقّ ، كه با وجود اينكه بندگان را خود إيجاد كرده و مخلوقند و عابدند ، و عنوان عبوديّت محضه نسبت به ساحت مقدّس او دارند ، و تجلّی و ظهور او هستند و وجود و عدمشان به اوست ، معذلك خداوند نخواست حقّ را يكطرفه قرار بدهد ، تفضّلاً و توسّعاً . و برای بندگان هم نسبت به أوامر او ، زيادی ثواب و توسّع در رحمت را جزا قرار داد . يعنی بر خود إلزام كرد كه بر آنها تفضّل كند .
و اين جمله ، بسيار جمله لطيف و عالی است ! أميرالمؤمنين عليه السّلام نمیفرمايد : خداوند برای بندگان استحقاقی نسبت به خودش قرار داد كه به آنها ثواب بدهد يا أجر بدهد ؛ بلكه تأدّباً میفرمايد : وَ جَعَلَ جَزَآءَهُمْ ... جزاء آنها را اين قرار داد . يعنی با اينكه مطرح سخن ما در حقوق طرفين و استحقاق فردی است بر فرد ديگر ، أمّا در اينجا به عنوان أدب لفظ استحقاق را به كار نبرد ، بلكه فرمود : وَ جَعَلَ جَزَآءَهُم عَلَيْهِ ...
خلاصه و محصّل مطلب اين است كه : پروردگار با عظمت و قدرت و كبريائيّت و جامعيّت صفات جمال و جلالش كه موجودات و بندگان و مخلوقات را إيجاد كرد و از كتم عدم به وجود آورد در حالتی كه اينها لا شیْء محض هستند ، معذلك حقّی برای آنها قرار داد بدين كيفيّت كه در صورتی كه إطاعت او را بجا بياورند ، به آنها مزيد ثواب و مضاعف بودن جزاء و پاداش را عنايت كند .
ثُمّ جَعَلَ سُبْحَانَهُ مِنْ حُقُوقِهِ حُقُوقًا افْتَرَضَهَا لِبَعْضِ النّاسِ عَلَی بَعْضٍ ؛ فَجَعَلَهَا تَتَكَافَأُ فِی وُجُوهِهَا ، وَ يُوجِبُ بَعْضُهَا بَعْضًا وَ لَا يُسْتَوْجَبُ بَعْضُهَا إلّا بِبَعْضٍ .
«از حقوق خدا و بنده كه بين اين دو محقّق شد چون بگذريم ، خداوند حقوقی را برای بعضی از مردم نسبت به بعض ديگر واجب كرده است . (يعنی ميان خود مردم هم مَنْ لَهُ الْحَقّ و مَنْ عَلَيْهِ الْحَقّ وجود دارد.) و اين حقوق را متكافی و مساوی قرار داد . هر جائی كه حقّی را لَهِ كسی قرار داد حقّی را هم عليه او وضع نمود ؛ و لذا آن حقّی كه عليه اوست مستلزم حقّی شده است لَه او .
از شدّت عدل و سعه قسط ، تمام اين حقوق را متكافی و مساوی قرار داد ؛ و در هر جائی بمقداری كه حقّی إيجاد كرد ، مستوجب حقّی شد نسبت به ديگری . و اين حقوق را كه تماماً حقوق متساويه و متكافيه بوده ، بدون هيچ ظلمی بر تمام أفراد مَنْ لَهُ الْحَقّ و مَنْ عَلَيْهِ الْحَقّ از روی قسط و عدل واجب فرمود.»
وَ أَعْظَمُ مَاافْتَرَضَ سُبْحَانَهُ مِنْ تِلْكَ الْحُقُوقِ حَقّ الْوَالِی عَلَی الرّعِيّةِ ، وَ حَقّ الرّعِيّةِ عَلَی الْوَالِی . فَرِيضَةٌ فَرَضَهَا اللَهُ سُبْحَانَهُ لِكُلّ عَلَی كُلّ ؛ فَجَعَلَهَا نِظَامًا لاُِلْفَتِهِمْ ، وَ عِزّا لِدِينِهِمْ .
«عظيمترين چيزی را كه از اين حقوق خداوند واجب فرمود ، حقّ والی است بر رعيّت (حقّ حاكم بر اُمّت) ، و همچنين حقّ رعيّت است بر والی . اين دو حقّ از أعظم مَا افْتَرَضَ سُبْحَانَهُ مِنْ تِلْكَ الْحُقُوقِ هستند . اين حقوق فريضه و واجب است ؛ حقوقی نيست كه إنسان از زير بار آن بتواند شانه خالی كند . خداوند اين حقوق را بر همه أفراد لِكُلّ عَلَی كُلّ واجب فرموده است .
اين حقوق را نظامِ برای اُلفت آنها و عزّتِ برای دين آنها قرار داده است كه اگر طرفين (والی و رعيّت) حقوق نسبت به هم را رعايت بنمايند ، اُلفت فيما بينشان بر أساسی استوار منظّم خواهد شد ، و مِهر و وِداد و محبّت از سراپای والی و اُمّت خواهد باريد ؛ و دين و إيمان و عزّ و شرف آنها در أعلی درجه از تمكين و عزّت خواهد بود . و ديگر ثُلمه و شكاف و ذلّت به هيچ طرف وارد نمیشود.»
فَلَيْسَتْ تَصْلُحُ الرّعِيّةُ إلّا بِصَلاَحِ الْوُلَاةِ ، وَ لَا تَصْلُحُ الْوُلَاةُ إلّا بِاسْتِقَامَةِ الرّعِيّةِ ؛ فَإذَا أَدّتِ الرّعِيّةُ إلَی الْوَالِی حَقّهُ وَأَدّی الْوَالِی إلَيْهَا حَقّهَا ، عَزّ الْحَقّ بَيْنَهُمْ ؛ وَ قَامَتْ مَنَاهِجُ الدّينِ ؛ وَ اعْتَدَلَتْ مَعَالِمُ الْعَدْلِ ؛ وَ جَرَتْ عَلَی أَذْلَالِهَا السّنَنُ ؛ فَصَلَحَ بِذَلِكَ الزّمَانُ ، وَ طُمِعَ فِی بَقَآء الدّوْلَةِ ، وَ يَئِسَتْ مَطَامِعُ الْأعْدَآء .
«بنابراين ، رعيّت و اُمّت به صلاح و رشد و اُمور مستحسنه و ممدوحه و عزّ نمیرسند مگر اينكه واليان و مدبّران اُمور آنها صلاح پيدا كنند ؛ و وُلات و واليان صلاح پيدا نمیكنند مگر اينكه رعيّت مستقيم و استوار باشند (هر كدام روی ديگری أثر دارند) . زمانی كه رعيّت حقّ والی را بدهد ، و والی هم حقّ رعيّت را بدهد و طرفين به حقوق يكديگر عمل كنند ، حقّ در ميان آنها عزيز میشود .
(حقّ يعنی همان شمشير برّنده و ثبات و واقعيّتی كه همه اُمور با او بايد اندازه گيری شود . بطلان و ظلمت و پندار و وَهم و اعتبار كه نقيض آنست ، همه از بين میرود و حقّ عزيز میشود ؛ حقّ دارای شرافت و مُكنت و فعليّت است ؛ باطل از بين میرود ؛ باطل ذليل است ؛ باطل منفعل است.)
مناهج دين و طرقی كه مردم بسوی دين پيدا میكنند ، و راههای واقعی و استوار و صراط مستقيم در ميان مردم بر پا خواهد شد ؛ و علامتهای عدل و داد و نشانههای قسط در همه أفراد برقرار میگردد ؛ و در اين مَحجّه و راه ، سنّت پروردگار به خوبی و آسانی و يُسر به جريان میافتد ؛ و بواسطه اين أمر ، زمان صلاحيّت پيدا میكند (زمان زمانِ صالحی میشود). و در بقاء و دوام دولت و حكومت اميد پيدا میشود ؛ و دستخوش فساد واقع نمیشود ، نه از طرف داخل و نه از طرف خارج .
(أمّا از ناحيه داخلی ، بواسطه اينكه تمام أفراد با والی در نهايت صميميّت و اعتدال بوده و حافظ حقوق همديگرند ؛ و أمّا از طرف خارج ، چون چنين جمعيّتی با چنين تشكيلاتی برای دشمن خارج قدرتی نمیگذارد كه بتواند بيايد و كيان آنها را از بين ببرد ؛ لذا در بقاء اين دولت و حكومت اميد میرود) . و آنچه كه دشمنان به اين حكومت طمع داشته باشند ، مبدّل به يأس و نااميدی میشود ؛ چون میبينند كه رخنهای در آن إيجاد نخواهد شد.»
وَ إذَا غَلَبَتِ الرّعِيّةُ وَاِلِيَهَا ، وَ أَجْحَفَ الْوَالِی بِرَعِيّتِهِ ، اخْتَلَفَتْ هُنَالِكَ الْكَلِمَةُ ؛ وَ ظَهَرَتْ مَعَالِمُ الْجَوْرِ ، وَ كَثُرَ الْإدْغَالُ فِی الدّينِ ، وَ تُرِكَتْ مَحَآجّ السّنَنِ .
«أمّا زمانی كه مطلب به عكس شود ، و رعيّت بر والی غلبه كند و بخواهد حقّ او را ضايع كند و از او إطاعت نكند ، و والی هم به حقّ رعيّت إجحاف كند ، در اينصورت اختلاف كلمه پيدا میشود ؛ دوئيّت ، نفاق و شقاق ظهور پيدا میكنند ؛ معالم جور و ستم بروز میكند ؛ إفساد در دين زياد میشود ، و آن محجّهها و طريقهای واضح و راههای استوار و سنّتهای پسنديده متروك میماند.»
فَعُمِلَ بِالْهَوَی ، وَ عُطّلَتِ الْأَحْكَامُ ، وَ كَثُرَتْ عِلَلُ النّفُوسِ ؛ فَلاَيُسْتَوْحَشُ لِعَظِيمِ حَقّ عُطّلَ وَ لَا لِعَظِيمِ بَاطِلٍ فُعِلَ .
«در اينصورت به هَوی عمل میشود (هَوی يعنی أفكار شيطانی و خيالات و پنداری كه در مقابل حقّ است . آنچه از معنی برای حقّ ذكر شد در مقابلش هوی است) و أحكام خدا از بين رفته ، تعطيل میشود ؛ و مرضهای نفوس زياد شده ، مردم مريض میگردند ؛ مقصود مرض بدن نيست ، عمده مرض نفوس است كه به نفسهای مردم سرايت میكند و مبتلا میشوند به كبر و عجب و بخل و حسد و كينه ، و به إعمال غرائز باطل و منويّات شيطانی و أفكار حيوانی ؛ تمام اينها عللی است نفسانی (عِلَل جمع علّت است ، يعنی عيب و نقصان) . اين جامعه أفرادی خواهند شد دارای علّتهای نفسی و روحی ، و جامعه ، جامعه مريض میشود .
بنابراين ، اگر حقّی تعطيل شود ولو اينكه آن حقّ عظيم باشد مردم وحشت نمیكنند ؛ و اگر باطلی ولو بزرگ بجا آورده شود مردم اضطرابی ندارند و نگران نمیشوند . میگويند : شد كه شد ، چه إشكالی دارد؟!»
فَهُنَالِكَ تَذِلّ الْأَبْرَارُ ، وَ تَعِزّ الْأَشْرَارُ ، وَ تَعْظُمُ تَبِعَاتُ اللَهِ سُبْحَانَهُ عِنْدَ الْعِبَادِ . فَعَلَيْكُمْ بِالتّنَاصُحِ فِی ذَلِكَ ، وَ حُسْنِ التّعَاوُنِ عَلَيْهِ .
«در آن حكومت ـ با اين شرائط ـ مردمان بَرّ و نيك ذليل و خوار میشوند . قوای فعلی را از دست داده و منفعل میشوند . چون قوای أشرار بر آنها غلبه میكند ، و أفكار و أهواء شيطانی رسوخ پيدا میكند ؛ لذا أبرار در عالمی از ذلّت به سر میبرند ، و أشرار عزّت پيدا میكنند . بازار ، بازار شيطان میشود و بازار شرّ . و بر همين أساس گناهان مردم زياد میشود ، و مؤاخذه پروردگار از مردم زياد خواهد شد . هر چه فساد بيشتر باشد مؤاخذه و مسؤوليّتش بيشتر خواهد بود .
بنابراين ، ای مردم ! بر شما باد بِالتّنَاصُحِ فِی ذَلِكَ . در اين أمر بايد همديگر را نصيحت كنيد ! پند بدهيد ! اندرز بدهيد ! زير بال همديگر را بگيريد ! نگذاريد جامعه به آنصورت برگردد ! بگذاريد جامعه بر أساس مدنيّت إلهی و حُسن تعاون جلو برود ! و نگذاريد أشرار بر أريكه هوی و شيطنت و عزّت مسلّط شوند!»
فَلَيْسَ أَحَدٌ وَ إنِ اشْتَدّ عَلَی رِضَی اللَهِ حِرْصُهُ وَطَالَ فِی الْعَمَلِ اجْتِهَادُهُ ، بِبَالِغٍ حَقِيقَةَ مَااللَهُ سُبْحَانَهُ أَهْلُهُ مِنَ الطّاعَةِ لَهُ . وَلَكِنْ مِنْ وَاجِبِ حُقُوقِ اللَهِ عَلَی عِبَادِهِ النّصِيحَةُ بِمَبْلَغِ جُهْدِهِمْ وَ التّعَاوُنُ عَلَی إقَامَةِ الْحَقّ بَيْنَهُمْ .
«أحدی از أفراد بشر قادر نيست ـ گرچه نهايت درجه حرص و سعی و كوشش خود را بر رضای خدا داشته باشد ، و در عمل به حدّ أكمل بكوشد ـ بتواند از عهده أهليّت طاعت و فرمان پروردگار برآيد . آنچه كه خدا بر بندگان خود واجب كرده است اين است كه : بمقدار سعه و استطاعت ، و بمقدار جهد و توانائی خودشان نصيحت و خيرخواهی كنند . دست از نصح بر ندارند ، و بر إقامه حقّ در ميان خود تعاون نمايند.»
حضرت در همين چند جمله كوتاه ، سه حقّ مهمّ دولت را بر ملّت بيان میكنند . أوّل إطاعت است و دوّم نصيحت و سوّم تعاون ؛ كه إن شآءالله درباره حقّ أخير بعداً سخن خواهيم گفت .
وَ لَيْسَ امْرُؤٌ وَ إنْ عَظُمَتْ فِی الْحَقّ مَنْزِلَتُهُ وَ تَقَدّمَتْ فِی الدّينِ فَضِيلَتُهُ ، بِفَوْقِ أَنْ يُعَانَ عَلَی ما حَمّلَهُ اللَهُ مِنْ حَقّهِ . وَ لَا امْرُؤٌ وَ إنْ صَغّرَتْهُ النّفُوسُ وَ اقْتَحَمَتْهُ الْعُيُونُ ، بِدُونِ أَنْ يُعِينَ عَلَی ذَلِكَ أَوْ يُعَانَ عَلَيْهِ .
«هيچ كس بالاتر از اين نيست ـ ولو اينكه در نزد پروردگار و حقّ منزلهاش رفيع باشد ، و در دين فضيلتش عالی و قويم باشد ، و در إسلام و إيمان و جهاد و فضائل روحی و أخلاقی تقدّم داشته باشد ـ كه در آنچه خداوند بر او تكليف كرده و از حقوق خود بر عهده او گذاشته است ، نياز به معاونت نداشته باشد . و هيچكس پائينتر از اين نيست ـ اگر چه آن شخص در نزد مردم حقير و ضعيف است و مردم با چشمهای حقارت و پستی به او مینگرند ـ كه بتواند به اين حكومت كمك كند ؛ يا كسی به او كمكی كند.» (1)
میفرمايد : من كه أميرالمؤمنينم ! ولو اينكه چنين و چنانم ، ولو عَظُمَتْ فی الْحَقّ مَنْزِلَتی وَ تَقَدّمَتْ فی الدّينِ فَضيلَتی ... با تمام اينها من محتاج به شما هستم ، و يك يك از أفراد شما بايد بيائيد و كمك كنيد . تمام أفراد شما ولو پستترين شما ، حتّی غلام بينی بريده شما ، و آن كسيكه تازه إسلام آورده است و أصلاً در نزد أنظار و عيون و نفوس دارای شأن و اعتباری نيست ، دارای شخصيّت إسلامی است و بايستی كه كمك كند ؛ و مردم هم بايد به او كمك كنند . تمام أفراد در ولايت إسلامند و همه مانند يك پيكره همديگر را دربردارند ؛ و برای برقراری صلاح لازم و ملزوم و به يكديگر پيوسته اند .
در اينجا كه میفرمايد : بِفَوْقِ أَنْ يُعَانَ عَلَی مَا حَمّلَهُ اللَهُ مِنْ حَقّهِ ، إجمالاً حقوق والی را بر رعيّت و حقوق رعيّت را بر والی بيان میكند . و حقوق رعيّت بر والی سه چيز است : يكی حفظ جان و مال و ناموس و عِرض (آبرو) . دوّم آزادی در روش و سلوك و آداب . سوّم رسيدگی به مايحتاج آنها از سلامتی و صحّت و بهداشت و منزل و غذا و رفع فقر و مسكنت و عُسرت ؛ و همچنين مايحتاج آنها از اُمور معنوی مثل سلامت روح و نفس و إيمان و حفظ معتقدات و خواهشهای معنوی و روحی ، و تسهيلات در معابد و مساجد و عبادات ، و بطور كلّی تسهيل در دسترسی به فرهنگ أصيل إسلام (كه تمام اينها در مايحتاج اُمور مادّی و معنوی گنجانده شده است و بحث اينها إن شآء الله خواهد آمد) و بر عهده والی است كه نسبت به رعيّت رعايت كند .
حضرت میفرمايد : من محتاجم به اينكه : مرا نصيحت كنيد و به من كمك نمائيد !
فَأَجَابَهُ عَلَيْهِ السّلاَمُ رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِهِ بِكَلاَمٍ طَوِيلٍ يُكْثِرُ فِيهِ الثّنَآءَ عَلَيْهِ وَ يَذْكُرُ سَمْعَهُ وَ طَاعَتَهُ لَهُ .
«خطبه حضرت كه بدينجا رسيد ، يكی از أصحاب برخاست و با كلام و گفتار طويلی شروع كرد به ثناء گفتن بر آن حضرت و آمادگی خود را در إطاعت از آن حضرت و شنوائی در فرامين و دستورات آن حضرت.»
فَقَالَ عَلَيْهِ السّلاَمُ : إنّ مِنْ حَقّ مَنْ عَظُمَ جَلاَلُ اللَهِ سُبْحَانَهُ فِی نَفْسِهِ ، وَ جَلّ مَوْضِعُهُ مِنْ قَلْبِهِ ، أَنْ يَصْغُرَ عِنْدَهُ لِعِظَمِ ذَلِكَ كُلّ مَا سِوَاهُ .
«سپس حضرت فرمود : آن كسی كه جلال پروردگار در نفس او به عظمت فرود آمده و جلال پروردگار را به عظمت إدراك كرده است (موضع و موقع عظمت پروردگار را در قلب خود يافته است) حقّ اين است كه ما سوای پروردگار در نزد او صغير جلوه كند ، و ديگر با وجود عظمت و جلال پروردگار و كبريائيّت و قدرت و عظمت او كه در قلبش فرود آمده است ، كس ديگری بزرگ نخواهد بود ؛ هر كه و هر چه باشد كوچك است.»
وَ إنّ أَحَقّ مَنْ كَانَ كَذَلِكَ لَمَنْ عَظُمَتْ نِعْمَةُ اللَهِ عَلَيْهِ ، وَ لَطُفَ إحْسَانُهُ إلَيْهِ ؛ فَإنّهُ لَمْ تَعْظُمْ نِعْمَةُ اللَهِ عَلَی أَحَدٍ إلّا ازْدَادَ حَقّ اللَهِ عَلَيْهِ عِظَمًا .
«و أحقّ آن كسانی كه اينطورند (يعنی حقيقترين و لائقترين كسی كه سزاوار است جلال پروردگار در قلب او عظيم بيايد ، و ما سوای او حقير و صغير جلوه كند) آن كس است كه نعمت خدا بر او زياد باشد . اگر نعمت و إحسان و لطف خدا بر او زياد شده است ، آن فرد أحقّ أفرادی است كه بايد اين معنی را رعايت كند . زيرا نعمت خدا بر أحدی زياد نمیشود مگر اينكه حقّ خدا بر او عظيم میشود . خدا به هر كس نعمت بيشتری بدهد بر او بيشتر حقّ دارد . حال كه نعمت معرفت داده و عظمت و جلال خود را در قلب او متوطّن كرده است ، موجب میشود كه إنسان او را عظيم و ما سوای او را صغير ببيند ؛ و در مقابل وجود او هيچ موجودی را موجود نبيند و هيچ شأنی از شؤون را در مقابل پروردگار ذی شأن و ذی قيمت ننگرد.»
وَ إنّ مِنْ أَسْخَفِ حَالَاتِ الْوُلَاةِ عِنْدَ صَالِحِ النّاسِ أَنْ يُظَنّ بِهِمْ حُبّ الْفَخْرِ ، وَ يُوضَعَ أَمْرُهُمْ عَلَی الْكِبْرِ . وَ قَدْ كَرِهْتُ أَنْ يَكُونَ جَالَ فِی ظَنّكُمْ أَنّی أُحِبّ الاْطْرَآءَ وَ اسْتِمَاعَ الثّنَآء ؛ وَ لَسْتُ بِحَمْدِاللَهِ كَذَلِكَ . وَ لَوْ كُنْتُ أُحِبّ أَنْ يُقَالَ ذَلِكَ لَتَرَكْتُهُ انْحِطَاطًا لِلّهِ سُبْحَانَهُ عَنْ تَنَاوُلِ مَا هُوَ أَحَقّ بِهِ مِنَ الْعَظَمَةِ وَ الْكِبْرِيَآ .
«سخيفترين و پستترين حالات واليان در نزد مردم اين است كه مردم صالح به آنها گمان ببرند كه اين واليان حبّ فخر دارند ؛ دوست دارند كه بر مردم افتخار كنند و أمر خودشان را بر أساس كبر قرار بدهند . (اين بسيار زشت است ، أمّا نه در نزد عامّه مردم ؛ عامّه مردم چه بسا حبّ فخر و كبر را برای واليان أمر ممدوحی بشمارند ؛ بلكه زشت است عِنْدَ صَالِحِ النّاسِ . مردمان صالح حبّ فخر را برای واليان سخيف میدانند . بلكه از أسخف حال ولات میدانند كه واليان حبّ فخر داشته باشند و أمر و أساس ولايتشان را بر پايه أنانيّت و كبر و شخصّيت قرار بدهند . أمّا حالا چنين شده است كه ولايتی به آنها داده شده است ، و آنها حقيقةً خود را از نقطه نظر تكوين مسلّط بر نفوس میبينند ، و طريق تَفَرعُن را در أمر و نهی خود بر قرار میكنند.)
وليكن من ناخوشايند و مكروه دارم كه در گمان شما چنين جولان كند ، چنين خطور كند كه من دوستدار خودپسندی و مدح و ثناء و تعريف كردن هستم . من ناخوشايند دارم از اينكه حتّی در فكر شما بگذرد كه من دوست دارم كسی مرا تعريف كند !
نمیفرمايد : من دوست ندارم كسی مرا تعريف كند ! نه ، نمیخواهم شما چنين گمانی كنيد كه علیّ كسی است كه دوست دارد او را تعريف كنند ! أصلاً من كراهت دارم و بدم میآيد كه در گمان شما چنين پنداری بگذرد كه من دوستدار إطراء ، يعنی تعريف كردن ، تحميد و تمجيد كردن و استماع ثناء هستم . من دوست ندارم ثناء شما را بشنوم ؛ وَ لَسْتُ بِحَمْدِ اللَهِ كَذَلِكَ .
میگويد : الحمدللّه اينطور نيستم ! يعنی خدا خواسته است و جلوه جمال پروردگار در من ظهور و بروز كرده است كه اين صفت را از من برداشته است ؛ اگر هم میخواست بر نمیداشت . نمیفرمايد : لَسْتُ كَذَلِكَ : اينطور نيستم ؛ بلكه میفرمايد : لَسْتُ بِحَمْدِاللَهِ كَذَلِكَ ، يعنی اين هم از خداست .
و اگر فرضاً من دوست داشتم كه از من تعريف و ثناء كنند ، تركش میكردم . برای چه ؟! برای اينكه میديدم چون مرا تعريف كنند ، خدا را از مقام و درجه خود ، و از آنچه أحقّ است از عظمت و كبريائيّت پائين آوردهام . چون غير از وجود خدا موجودی نيست ، غير عظمت پروردگار عظمتی نيست . علیّ كه والی ولايت إمكان است محو در ذات پروردگار است . در اينصورت اگر مرا در مقابل خدا قرار بدهند و تعريف كنند ، من عظمت او را پائين آوردهام ؛ لذا من ناخوشايند داشتم كه خدا را پائين بياورم و از آنچه كه سزاوار مقام عظمت اوست منحطّ گردانم .
عظمت و كبريائيّت آراسته اوست . خلعتی است مخلّع بر قامت او . آيا سزاوار است او را از آن عظمت و كبريائيّت پائين بياورم ، و به خود مجازاً و به دروغ نسبت بدهم؟!»
وَ رُبّمَا اسْتَحْلَی النّاسُ الثّنَآءَ بَعْدَ الْبَلاَء ؛ فَلاَ تُثْنُوا عَلَیّ بِجَمِيلِ ثَنَآءٍ لِإخْرَاجِی نَفْسِی إلَی اللَهِ سُبْحَانَهُ وَ إلَيْكُمْ مِنَ التّقِيّةِ فِی حُقُوقٍ لَمْ أَفْرُغْ مِنْ أَدَآئِهَا وَ فَرَآئِضَ لَابُدّ مِنْ إمْضَآئِهَا .
«چه بسيار است كه مردم دوست دارند ثناء بگويند و تمجيد و تعريف كنند بعد از بلائی كه نازل شده است . إنسان زحمت كشيده ، رنجی ديده ، عرقی ريخته ، جهادی در راه خدا كرده است ، در اينحال مردم بيايند از او تعريف كنند ؛ اين ثناء در اينجا برای مردم خيلی شيرين است .
أمّا ای مردم ، شما به من ثناء نگوئيد ! از من تعريف نكنيد ؛ مرا به جميل و نيكوئی مدح نكنيد ؛ زيرا همه اين كارهائی كه من میكنم ، برای اين است كه خودم را از تعهّدی كه نسبت به خدا و شما داشتم بيرون بياورم ؛ و خود را از حقوق و فرائضی كه خداوند بر عهده من قرار داده است و هنوز از عهده آن برنيامدهام خارج كنم . تمام اين زحمتهائی را كه میبينيد متحمّل میشوم برای اين است كه أمر خدا را درباره خود و درباره شما إجرا كنم . من درباره شما مردم متعهّد و مسؤولم . درباره پروردگار ، حقوقی به من متوجّه است كه بايد حقّ او را أدا كنم ؛ اين زحمات من برای اين است كه من خود را از خوف عقاب اين حقوقی كه هنوز از عهده آن بر نيامدهام و اين فرائضی كه حتماً بايد بجا بياورم خارج كنم .
چرا شما به من ثناء میكنيد ؟ من چيزی ندارم كه به من ثناء كنيد ! من در مقابل شما حقّی ندارم ؛ من بر شما منّتی ندارم ! هر كاری میكنم برای اين است كه بين خود و بين پروردگار از آن ميزان حقّ تجاوز نكنم ، و در مقام عبوديّت ، بنده صرف پروردگار باشم . چيزی إضافه بر عهده تكليف ندارم كه به خود ببندم و نسبت بدهم . من بنده صرف و عبد رقّ خدا هستم ؛ جزای من با اوست نه با شما ! در اينصورت اين تمجيدها و ثناء گفتنهای شما به من مختصر أثری ندارد!»
حقّاً أميرالمؤمنين عليه السّلام در اينجا معجزه كرده است ! دقّت كنيد با اين جمله كوتاه چگونه حقيقت مقام عبوديّت را بيان فرموده است ؛ حقّا بايستی پيغمبران بيايند و در اين مكتب بنشينند و ببينند أميرالمؤمنين عليه السّلام چه فرموده است و چگونه معارف إلهی را با دو كلمه بيان میكند !
فَلاَ تُكَلّمُونِی بِمَا تُكَلّمُ بِهِ الْجَبَابِرَةُ ؛ وَ لَاتَتَحَفّظُوا مِنّی بِمَا يُتَحَفّظُ بِهِ عِنْدَ أَهْلِ الْبَادِرَةِ ؛ وَ لَا تُخَالِطُونِی بِالْمُصَانَعَةِ .
«بنابراين ، با كلماتی كه مردم با حاكمان و واليان جبّار تكلّم میكنند ، با من تكلّم نكنيد ! و مانند أفراديكه خود را در مقابل سلطان غضبناكی حفظ میكنند تا مبادا حرفی از آنها سر بزند و در مقابل أوامرشان خطائی از آنها سر بزند ، و در مقابل گفتارشان ـ چه راست و چه دروغ ـ ملاحظه كاری میكنند ، و بر رأی آن واليان صواباً أو خطآءً صحّه میگذارند ، با من اينطور نباشيد ! راست و مستقيم باشيد ! هيچ حال انفعال در شما پيدا نشود ؛ بمناسبت ولايت من از خود تنازل نكنيد ؛ حال انفعال بخود نگيريد ؛ هر چه من میگويم نديده و نفهميده قبول نكنيد ! من از اين كارها خوشم نمیآيد ؛ با من مصانعه نكنيد ، بازی نكنيد ؛ به تعارفات مطلب را خلط نكنيد و نگذرانيد!»
وَ لَا تَظُنّوا بِیَ اسْتِثْقَالًا فِی حَقّ قِيلَ لِی ، وَ لَا الْتِمَاسَ إعْظَامٍ لِنَفْسِی ؛ فَإنّهُ مَنِ اسْتَثْقَلَ الْحَقّ أَنْ يُقَالَ لَهُ ، أَوِ الْعَدْلَ أَنْ يُعْرَضَ عَلَيْهِ ، كَانَ الْعَمَلُ بِهِمَا أَثْقَلَ عَلَيْهِ .
«گمان نكنيد كه اگر حقّی به من گفته شود بر من سنگين خواهد بود و در نفس من بزرگ جلوه میكند ؛ نه ، كسی كه إظهار حقّ به او سنگين باشد ، يا اگر عدل بر او عرضه بشود إعراض كند ، عمل به حقّ بر او سنگينتر است . پس راه عمل به حقّ و عمل به عدل اين است كه إنسان حقّ را و عدل را آسان و راحت بشنود.»
فَلاَ تَكُفّوا عَن مَقَالَةٍ بِحَقّ أَوْ مَشْوَرَةٍ بِعَدْلٍ ؛ فَإنّی لَسْتُ فِی نَفْسِی بِفَوْقِ أَنْ أُخْطِئَ وَ لَا ءَامَنُ ذَلِكَ مِنْ فِعْلِی ، إلّا أَنْ يَكْفِیَ اللَهُ مِنْ نَفْسِی مَا هُوَ أَمْلَكُ بِهِ مِنّی .
«بنابراين ، از گفتگوی بحقّ دست برنداريد ، و از إظهار حقّ خودداری نكنيد ! وقتی با شما مشورت میكنم نظريّات خود را از روی عدل بيان كنيد ؛ زيرا من بالاتر از آن نيستم كه در وجود خود خطا نكنم ؛ و در نفس خود مأمون نيستم مگر اينكه خدا مرا حفظ كند ، آن خدائی كه مالكيّتش بر من بيشتر است از خود من بر من . و جان و نفس من در يد قدرت اوست . خداوند اگر من را نگه دارد نگهداشته میشوم ، و اگر رها كند رها میشوم.»
فَإنّمَا أَنَا وَ أَنتُمْ عَبِيدٌ مَمْلُو كُونَ لِرَبّ لَا رَبّ غَيْرُهُ ، يَمْلِكُ مِنّا مَا لَا نَمْلِكُ مِنْ أَنْفُسِنَا ، وَ أَخْرَجَنَا مِمّا كُنّا فِيهِ إلَی مَا صَلَحْنَا عَلَيْهِ ؛ فَأَبْدَلَنَا بَعْدَ الضّلاَلَةِ بِالْهُدَی ، وَ أَعْطَانَا الْبَصِيرَةَ بَعْدَ الْعَمَی . (2)
«من و شما بندگان مملوك پروردگاری هستيم كه پروردگاری غير از او نيست . خداوند بر ما و بر نفوس ما مالكيّت دارد ، و ما خودمان مالك خود نيستيم ؛ او مالك ماست . و خداست كه ما را از آن چيزی كه در او بوديم بيرون آورده ، و به سوی صلاح و رشد قرار داده است ؛ و بعد از ضلالت ما را هدايت فرموده ، و بعد از كوری ما را بصيرت داده است . ما در نفس و در ذات خود كور بوديم ؛ در نفس و ذات و سرشت خود ضالّ و گمراه بوديم ؛ تمام اينها نور پروردگار است كه آمده و به ما رسيده است و ما را به عالم هدايت و بصيرت در آورده و به صلاح و رشد وارد كرده است . پس هر چه هستيم عبد مملوك خدا هستيم ، و هر آنچه بر ما كند دست خداست . در اين صورت چگونه به خود إعجاب كنيم ، و چگونه در ذات خود عدم نياز را در اُمور اجتماعی نسبت به رعيّتهای خود داشته باشيم.»
اين بود إجمال خطبه ای كه أميرالمؤمنين بيان فرمودند .
اللَهُمّ صَلّ عَلَی مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد
پینوشتها:
1) غزّالی در «إحيآء العلوم» ج 2 ، ص 273 گويد : قالَ رَسولُ اللَهِ صَلّی اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ : أَفْضَلُ شُهَدَآء أُمّتِی رَجُلٌ قَامَ إلَی إمَامٍ جَآئِرٍ فَأَمَرَهُ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَاهُ عَنِ الْمُنْكَرِ فَقَتَلَهُ عَلَی ذَلِكَ ، فَذَلِكَ الشّهِيدُ مَنْزِلَتُهُ فِی الْجَنّةِ بَيْنَ حَمْزةَ وَ جَعْفَرٍ .
و در ج 2 ، ص 277 گويد : أفْضَلُ الدّرَجاتِ كَلِمَةُ حَقّ عِنْدَ إمامٍ جآئِرٍ ؛ كَما وَرَدَ فی الْحَديثِ . و در تعليقه آن ، مُعلّق گويد : حَديْثُ : أَفْضَلُ الْجِهَادِ كَلِمَةُ حَقّ عِنْدَ إمَامٍ جَآئِرٍ ، أخْرَجَهُ أبو داودَ وَ التّرمِذیّ وَحَسّنَهُ ، وَ ابْنُ ماجَةُ مِنْ حَديْثِ أبی سَعيْدِ الْخُدْریّ .
2) نهج البلاغة» با تعليقه دكتر صبحی صالح ، خطبه . 216 ص 332 ؛ و از طبع مصر ، با تعليقه شيخ محمّد عبده ، خطبه 214 ، ج 1 ، ص 433