قيامهائی كه تا بحال از خاندان أهل بيت صورت گرفته ، به صور مختلف بوده است . يكی قيام محمّد (صاحب نفس زكيّه) پسر عبدالله محض بن الحسن ابن الحسن بن علیّ بن أبیطالب عليه السّلام ، يعنی نواده حضرت إمام حسن مجتبی است .
عبدالله محض از بزرگان و شيوخ ، و از رؤسای بنی الحسن بود ؛ و در زمان خود در بنی الحسن بینظير بود و حضرت صادق عليه السّلام به او خيلی احترام میگذاردند . او چنين خيال میكرد كه منظور پيغمبر كه فرمودند : «مهدیّ عليه السّلام از صُلب من بوجود می آيد و از ظلم و عدوان جلوگيری میكند ، و نام او نام من است» پسر او محمّد است ؛ لذا مردم را به بيعت با محمّد دعوت مینمود ، و محمّد هم به همين عنوان قيام كرد ؛ و منصور دوانيقی هم تمام بنی الحسن را گرفت و در زندان انداخت ؛ و عبدالله محض و برادرش حسن مثلّث (كه جدّ أعلای اُستاد ما ، آية الله حضرت علّامه طباطبائی است ؛ و سادات طباطبا از بنی الحسن و از أولاد حسن مثلّث هستند) را بجرم اينكه آنها از مكان محمّد و برادرش إبراهيم خبر دارند و بايد جای آنها را به او نشان بدهند ، در مدينه و مكّه به أنواع عذابها مبتلا ساخت ؛ و همه آنها بیگناه بودند .
حضرت كاغذی برای عبدالله محض نوشتند و در آن كاغذ مراتب حزن و اندوه فراوان خود را از أعمال منصور بيان كردند ؛ و اين كاغذ در «إقبال» سيّد ابن طاووس موجود است .
منصور میگفت : بايد پسر خود را به من نشان بدهی ! و او میگفت : من چگونه بيايم و پسر خودم را به او نشان بدهم تا اين مرد سفّاك پسر مرا بگيرد و قطعه قطعه كند ؟! والله اين مصيبت من از مصيبت يعقوب بالاتر است ؛ زيرا فرزندان يعقوب خبر آوردند كه پسر ترا گرگ خورده و از بين رفته است ؛ ولی منصور به من میگويد : پسرت را بمن تحويل بده ، من میخواهم او را جلوی چشم خودت قطعه قطعه كنم !
قيام محمّد به عنوان مهدويّت بوده است ؛ لذا حضرت صادق عليه السّلام آنها را منع كردند و قيام آنها مورد رضای آنحضرت نبود . و أمّا بنی الحسن ، مثل عبدالله محض و سائر فرزندان و برادرانش كه مجموعاً هفده نفر بودند ، با هشت نفر ديگر در زندان منصور در بغداد ـ پس از اينكه ساليان دراز در آنجا محبوس بودند ـ جان دادند ؛ و إمام عليه السّلام هم برای آنها گريه كرده و طلب رحمت و مغفرت میكند و إظهار ناراحتی مینمايد .
أمّا إبراهيم (برادر محمّد) بدنبال او و برای خونخواهی او قيام كرد و او هم كشته شد .
و أمّا زيد و پس از او پسرش يحيی در زمان هشام بن عبدالملك بودند ؛ و هشام در مجلس خود به زيد خيلی إهانت كرد و زيد را سَبّ نموده و ناسزا گفت . و زيد هم مرد غيور و با شخصيّت و با عظمت و أهل علم و تقوی و عالم به قرآن و مرد كاملی بود ؛ او نتوانست تحمّل كند و از مجلس هشام كه بيرون آمد گفت : اگر مردم علاقه به حيات نداشتند ذليل نمیشدند . و جمله ای دارد كه میگويد :
إنّهُ لَمْيَكْرَهْ قَوْمٌ قَطّ حَرّ السّيوفِ إلّا ذَلّوا ! «هيچ قومی ، هيچوقت گرمای شمشير را ناگوار ندانستند ، مگر اينكه ذليل شدند.»
اين جمله وقتی به گوش هشام رسيد ، گفته بود : من گمان میكردم كه اين خاندان (يعنی بنی فاطمه) بكلّی از بين رفتهاند و أثری از آثار آنها نمانده است . چگونه میشود خاندانی از بين رفته باشد در حالتی كه در ميان آنها كسی است كه از او چنين سخنی تراوش كرده است !
قيام زيد در كوفه انجام شد . گرچه داوود بن علیّ بن عمر بن علیّ بن أبیطالب كه از نواده های حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام است و با او همسفر بود ، چندين بار او را منع و نهی كرد و گفت : به بيعت أهل كوفه اعتماد مكن ، اينها وفا ندارند ؛ و با تو همان عمل را انجام خواهند داد كه با گذشتگان تو نمودند ، و زيد به كلام او توجّه نمود و قصد مراجعت به مدينه كرد ؛ أمّا در بين راه ، مردم كوفه آمدند و گفتند : اين حرفها چيست ؟! ما تا پای جان حاضريم ؛ اينك شمشيرهای كشيده ماست كه بياری تو خواهد آمد ؛ تو مهدیّ اين اُمّتی ، قيام كن و اين ظلم و تعدّی را از بين ببر ! داستان خيلی مفصّل است و بسياری از بزرگان آنرا نقل كرده اند .
زيد به كوفه آمد و حدود سی هزار نفر با او بيعت كردند ؛ و سيزده ماه هم در كوفه متوقّف بود . میگويند : شبی كه خواست قيام كند ، أفرادی كه به دور او مجتمع بودند صد و بيست و دو نفر بودند و او هم قيام كرد ؛ و عجيب اينكه همين أفراد بر آن دشمنان غلبه كردند و خيلی از آنها را كشته و خيلی را هم أسير كردند ؛ تا اينكه بالأخره زيد كشته شد و از أفراد او جز چند نفری باقی نماندند .
يكی از آن أفرادی كه با زيد بود به مدينه برگشت و جريان زيد را برای حضرت صادق عليه السّلام تعريف كرد ، و آن حضرت گريه كردند . او گفت : زيد را در زمين نهر دفن كردند و آب روی او بستند ، ولی يكنفر از جاسوسان به والی كوفه خبر داد ، و او جنازه را بيرون آورده ، سرش را بريد و ابتدا برای شام و سپس برای مدينه فرستاد ؛ و بدن زيد را هم در كوفه بدار آويخت و چهار سال بدن زيد بالای دار بود .
حضرت گفتند : چرا اينطور دفنش كردند كه اينها بتوانند جايش را پيدا كنند ؟! آن مرد گفت : والله ما غير از اين هيچ كاری نمیتوانستيم بكنيم . چون أفرادی كه با ما بودند و متصدّی اين كار شدند فقط هشت نفر بودند ، و بقيّه همه از بين رفته و يا فرار كرده بودند و نزديك بود كه صبح طلوع كند . حضرت فرمودند : فاصله شما تا نهر فرات چقدر بود ؟ گفت : به اندازه پرتاب سنگ . حضرت فرمود : میخواستيد آهنی يا چيزی شبيه آن را بپای زيد ببنديد و او را در فرات بيندازيد ؛ و اين بهتر بود از اينكه او را دفن كنيد تا جنازهاش را بيرون بياورند و سرش را ببرند و بدنش را به دار زنند و در كناسه كوفه آويزان كنند . او گفت : والله ما قادر بر اين كار هم نبوديم .
حضرت فرمودند : جنگ شما چگونه بود ؟! عرض كرد : جنگ إسلام و كفر . حضرت فرمودند : با چه كسانی ؟ گفت : با كفّار . حضرت فرمودند : مگر در آيه قرآن نيست كه هنگام جنگ با كفّار ـ در حال جنگ ـ هر كس را كه ميگيريد بايد بكشيد و نبايد زنده نگه داريد ؛ زيرا أفرادی كه باقی میمانند با هم اجتماع میكنند و بر شما غلبه میكنند ؟
آن أفرادی را كه بعد از تمام شدن جنگ میگيريد ، آنها أسيرند ، میخواهيد آنها را میكشيد ، يا از آنها فديه میگيريد و آزاد میكنيد . و شما در بحبوبه جنگ اينها را گرفتيد و نگه داشتيد ؛ و بعد آنها اجتماع كرده بر شما غلبه كردند و شما را كشتند . اگر شما با كفّار جنگ میكرديد ، چرا به اين آيه قرآن عمل نكرديد ؟!
نا گفته نماند كه زيد بواسطه شمشير از دنيا نرفت ، بلكه تيری بر پيشانی مباركش إصابت كرد و روی زمين افتاد . يعنی فردی بود كه كسی نمیتوانست بواسطه شجاعتش به او نزديك شود . تيری از دور آمد و به پيشانيش إصابت كرد و بر روی زمين افتاد و جان داد ؛ و آن أفرادی كه با او بودند متفرّق شدند . علی كلّ تقدير ، قيام زيد در برابر باطل و در برابر ستم بود .
فضيل بن يسار كه از أصحاب خاصّ حضرت صادق عليه السّلام است ، آنوقت در كوفه بود ؛ و او هم برای حضرت صادق عليه السّلام خبر آورد كه زيد در فلان روز قيام كرد و در روز بعد كشته شد ؛ و حضرت وقتی جريانات را شنيدند گريه كردند و گفتند : ای فضيل ، تو چند نفر از اين كفّار را كشتی ؟ گفت : شش نفر را كشتم . حضرت فرمودند : چگونه أهل كوفه صدای او را شنيدند و او را تنها گذاشتند ؟ عجب مردمان بیحميّتی هستند !
بنابراين ، كشتاری كه فضيل بن يسار از آن دشمنان نمود مورد إمضاء حضرت واقع شد ؛ و حضرت فرمودند : چرا مردم كوفه او را تنها گذاشتند و زير بال و پر او را نگرفتند و وفای بعهد نكردند ! اينها تمام مورد إمضاست . كارهای زيد مورد إمضا بوده است و حضرت صادق و حضرت باقر عليهما السّلام فی حدّ نفسه قيام عليه ظلم و جور را إمضا میكردند ؛ و زيد هم دعوت بخود نمیكرد ؛ و أصلاً ادّعای مهدويّت و رياست در او نبوده است . او دعوت به رضای آل محمّد مینمود و میگفت : من دعوت میكنم به رياست و إمامت و إمارت آن كسی كه مورد رضا و پسند باشد و مردم از ميان آل محمّد او را برای إمارت برگزينند . و هيچگاه نمیگفت : آن شخص من هستم .
صدوق در «عيون أخبار الرّضا» (1) نقل میكند از ابن أبی عبدون ، از پدرش ، كه او گفت : زيد بن موسی بن جعفر عليه بنی عبّاس قيام كرد (زيد بن موسی بن جعفر همان كسی است كه در زمان حضرت رضا و مأمون عليه بنی عبّاس در بصره قيام كرد و خانه های بنی عبّاس را آتش زد . مأمون لشكر فرستاد و بر زيد غلبه كرد و او را أسير نمود ؛ ولی بعد آنرا به حضرت رضا عليه السّلام بخشيد . يعنی از گناه او گذشت و او را نكشت) .
قيام زيد قيام بیجا و غلطی بود (او را بخاطر همين جهت كه خانههای بنی عبّاس را آتش زد زيد النّار میگويند) و حضرت إمام رضا عليه السّلام هم زيد را مؤاخذه كردند كه چرا اينكارها را میكنی ؟! چرا شما بنی فاطمه به روايتی كه از پيغمبر شنيده ايد كه : هر كسی از أولاد فاطمه باشد بدن او بر آتش حرام است ، مغرور میشويد ! آن روايت اختصاص به ذرّيّه فاطمه يعنی حسن و حسين دارد ، نه تمام أفرادی كه از أولاد آنها بوجود میآيند ولو اينكه گرفتار معصيت هم بشوند و مخالفت هم بكنند . شما از اين روايت نبايد سوء استفاده كنيد و بدون إذن إمام و ولیّ خود دست به كارهائی بزنيد و چنين مفسده هائی ببار آوريد .
خلاصه قيام زيد بن موسی قيام خوبی نبود و موجب ناراحتی حضرت رضا عليه السّلام شد . و چون زيد را به سوی مأمون آوردند ، جرمش را بجهت برادرش علیّ بن موسی الرّضا عليه السّلام بخشيد ؛ يعنی منّتی بر سر إمام رضا عليه السّلام گذاشت و گفت : ما جرم او را بشما بخشيديم ! و گفت :
يا أباالْحَسَنِ ! لَئِنْ خَرَجَ أخوكَ وَ فَعَلَ ما فَعَلَ ، لَقَدْ خَرَجَ قَبْلُهُ زَيْدُ بْنُ عَلیّ [عَلَيْهِ السّلامُ] فَقُتِلَ ؛ وَ لَوْ لا مَكانُكَ مِنّی لَقَتَلْتُهُ ! فَلَيْسَ ما أتاهُ بِصَغيرٍ .
«ای أبوالحسن ! اگر الآن برادر تو خروج كرد و آن كارها را در بصره انجام داد ، قبل از او هم زيد بن علیّ همين كارها را كرده بود ؛ او هم خروج كرد و كشته شد . و اگر مكانت تو نبود ، من هم برادر تو را میكشتم ، چون آن كاری كه انجام داد كار كوچكی نبود.»
حضرت رضا عليه السّلام به مأمون گفتند :
يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ! لَاتَقِسْ أَخِی زَيْدًا إلَی زَيْدِ بْنِ عَلِیّ ، فَإنّهُ كَانَ مِنْ عُلَمَآء ءَالِ مُحَمّدٍ ؛ غَضِبَ لِلّهِ عَزّوَجَلّ ، فَجَاهَدَ أَعْدَآءَهُ حَتّی قُتِلَ فِی سَبِيلِهِ . «كار زيد ابن موسی را به كار زيد بن علیّ قياس نكن ! زيد بن علیّ از علمآء آل محمّد بود ؛ برای خدا غضب كرد و با دشمنان جهاد نمود تا در راه خدا كشته شد.»
بعد میفرمايد : پدر من موسی بن جعفر حديث كرد برای من ، كه او شنيد از پدرش جعفر بن محمّد ، كه فرمود : رَحِمَ اللَهُ عَمّیَ زَيْدًا ، إنّهُ دَعَا إلَی الرّضَا مِنْ ءَالِ مُحَمّدٍ ؛ وَ لَوْ ظَفَرَ لَوَفَی بِمَا دَعَا إلَيْهِ .
«خدا عموی من زيد را رحمت كند ، او دعوت بخود نمیكرد ؛ او دعوت به شخص مورد رضا از آل محمّد میكرد ؛ و اگر ظفر پيدا مینمود و غلبه میكرد ، وفا میكرد به آنچه كه در پی آن بود.» و وقتی كه خواست خروج كند با من مشورت نمود ؛ من گفتم :
يَا عَمّ ! إنْ رَضِيتَ أَنْ تَكُونَ الْمَقْتُولَ الْمَصْلُوبَ بِالْكُنَاسَةِ فَشَأْنُكَ ! «عموجان ! اگر رضايت داری كه كشته شوی و در كناسه و مزبله كوفه تو را بر دار زنند هر كاری كه میخواهی انجام بده ! من تو را أمر به خروج نمیكنم.»
فَلَمّا وَلّی ، قَالَ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمّدٍ [عَلَيْهِ السّلاَمُ] : وَيْلٌ لِمَنْ سَمِعَ وَاعِيَتَهُ فَلَمْ يُجِبْهُ ! «هنگامی كه زيد خداحافظی كرد و رفت ، حضرت جعفر بن محمّد فرمود : وای بر كسی كه ندا و دعوت او را بشنود و إجابت نكند!»
مأمون گفت : يَا أَبَا الْحَسَنِ ! أَلَيْسَ قَدْ جَآءَ فِيمَنِ ادّعَی الْإمَامَةَ بَغَيْرِ حَقّهَا مَا جَآءَ ؟! «مگر درباره كسی كه بغير حقّ ادّعای إمامت كند ، اين مطالب نيامده است؟!» يعنی زيد بن علیّ ادّعای إمامت كرد بِغَيْرِ حَقّهَا و آنچه از رسول خدا درباره اين أفراد رسيده است شامل حال زيد بن علیّ هم خواهد شد .
فَقَالَ الرّضَا عَلَيْهِ السّلاَمُ : إنّ زَيْدَ بْنَ عَلِیّ لَمْ يَدّعِ مَا لَيْسَ لَهُ بِحَقّ ؛ وَ إنّهُ كَانَ أَتْقَی لِلّهِ مِنْ ذَلِكَ ؛ إنّهُ قَالَ : أَدْعُوكُمْ إلَی الرّضَا مِنْ ءَالِ مُحَمّدٍ عَلَيْهِمُ السّلاَمُ ؛ وَ إنّمَا جَآءَ مَاجَآءَ فِيمَنْ يَدّعِی أَنّ اللَه تَعَالَی نَصّ عَلَيْهِ ثُمّ يَدْعُو إلَی غَيْرِ دِينِ اللَهِ وَ يُضِلّ عَنْ سَبِيلِهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ .
«حضرت فرمودند : زيد بن علیّ ادّعا نكرد برای خود آنچيزی را كه حقّ نباشد ، و میترسيد كه چيزی را بغير حقّ برای خود ادّعا كند ؛ او میگفت : من دعوت میكنم شما را به رضای آل محمّد ؛ من قيام میكنم سپس حكومت را میدهم بدست آن كسی كه از آل محمّد مرضیّ و پسنديده برای حكومت است .
أمّا آن أخباری كه از پيغمبر وارد شده است ، درباره آن كسی است كه ادّعای إمامت كند و بگويد : من إمامم ؛ بعداً مردم را به غير دين خدا بخواند و از روی جهالت و نادانی مردم را از طريق خدا گمراه كند.»
وَ كَانَ زَيْدٌ وَ اللَهِ مِمّنْ خُوطِبَ بِهَذِهِ الْأيَةِ : وَ جَهِدُوا فِی اللَهِ حَقّ جِهَادِهِ هُوَ اجْتَبَكُمْ . (2)
«و قسم بخدا ، زيد از جمله أفرادی بود كه مخاطب به اين آيه شدهاند : آنطور كه بايد و شايد در راه خدا مجاهده كنيد ؛ زيرا كه او شما را اجتباء و اختيار كرده است.»
درباره زيد بن علیّ مجموع و محصّل آنچه بدست میآيد اينست : أخبار وارده در مدح و ثناء زيد فوق حدّ استفاضه است ؛ بلكه میتوان گفت در حدّ تواتر است . زيد دارای شخصيّتی عظيم بود و پس از حضرت باقر عليه السّلام بهترين و با فضيلتترين أولاد حضرت سجّاد عليه السّلام و قائل به عظمت و مقام صادقين عليهما السّلام بود ؛ ليكن ظرفيّت تحمّل اينگونه ظلمها
و ستمها را مانند إمام معصوم نداشت . جام صبرش لبريز شد و تكيه بر شمشير داد و عليه حكومت هشام بن عبدالملك كه در مجلس خود علناً بر او شَتْم كرده و ناسزا گفته بود (3) قيام كرد . اين قيام از باب أمر بمعروف و نهی از منكر بود ؛ و منع حضرت صادق عليه السّلام از قيام زيد نه به معنی اين بود كه : حكومت جائرانه هشام سزاوار سرنگونی نيست ، بلكه از اين جهت بود كه وجودی چون او با اين فضيلت و با اين وزانت و متانت ، حيف است بيهوده كشته شود ؛ و از كشته شدن او ثمر قابل توجّهی ، چون شهادت حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام كه مثمر ثمر بود ، عائد نگردد . حضرت صادق عليه السّلام بين قيام زيد و نتيجه حاصله از اين قيام را پيوسته موازنه مینمودند و میديدند كه كفّه وجود و حيات ارزشمند عمويشان زيد ، بسيار سنگينتر و ارزشمندتر از شهادت اوست ؛ فلذا بر مثل او دريغ میخوردند و تأسّف داشتند و بر فقدان او محزون و داغدار بودند .
زيد دارای فضل و تقوی و علم بود و از علماء آل محمّد شمرده میشد ؛ وليكن در ولايت و عصمت تالی تلو معصوم بود نه مانند خود معصوم . و همچون حضرت إسمعيل بن جعفر عليه السّلام و حضرت محمّد بن علیّ النّقیّ عليه السّلام ـ كه اگر بَدائی نبود إمامت به آنها منتقل میشد ـ دارای ظرفيّت ولائیّ و سعه وجودی بود ؛ ولی هنوز مرتبه عصمت و ولايت مطلقه را حائز نگشته بود و نظريّه او چنين بود كه در هر حال برای رفع ظلم بايد با شمشير قيام كرد . اين نظريّه برای زيد نقصان و عيب نبود ، بلكه نسبت به نظريّه حضرت صادق ، نسبت تامّ با أتمّ و كامل با أكمل را داشت .
هر يك از أئمّه ما سلام الله عليهم أجمعين در عين ولايت و عصمت و در عين توحيد و طهارت دارای اختلافاتی در روش و سلوك ، همانند اختلافات مكانی و زمانی و طبعی و طبيعی بودهاند كه جامع آنها فقط وصول به ولايت و توحيد و تحقّق به حاقّ حقيقت بوده است .
زيد گرچه به اين درجه از ولايت نرسيده بود ، وليكن فی حدّ نفسه مراحل عظيمی را از عبوديّت طیّ كرده بود و جامع كمالات بسياری از عوالم تجرّد بود ؛ و فقط نياز به كشف يك حجاب داشت كه همانند معصوم گردد . در اين صورت ديگر مانند يك شيعه عادی نبود ؛ بلكه در أعلی ذِروه از عرفان و توحيد بود . و هيچگاه نمیتوان مثل زيدی را با بسياری از شيعيان كه به ظاهر در مقام تسليم و إطاعت صِرف از إمامشان هستند و مقامات عرفانی و ولائی و كمالات توحيدی آنان حائز أهمّيّت نيست قياس نمود .
نهی حضرت صادق عليه السّلام از قيام زيد نهی إلزامی نبود ، بلكه نهی إعافی و تنزيهی بود ؛ و بلكه نهی إرشادی بود كه مخالفت آنها نه تنها از مقام حضرتش دور نمیكند ، بلكه با وجود غيرت و عزّت و إباء زيد ، به او درجه و مقام و منزلت میبخشد و او را در رَوح و ريحان و مقعد صدق وارد میسازد ؛ و فقط هم درجه و هم رتبه با معصومش نمیكند ؛ و در دقائق و ظرائف مراحل سلوك و عرفان ، او را به يك درجه پائينتر نگاه میدارد . اين بود حقيقت آنچه از زيد شهيد سلام الله عليه بنظر میرسد .
مرحوم مجلسی در «مرآت العقول» (4) مفصّلاً از زيد و أقوال درباره او بحث نموده است .
و از اينجا بدست می آيد : توجيهی را كه بعضی همچون صاحب «تنقيح المقال» نموده اند كه قيامش به أمر حضرت صادق عليه السّلام بوده و تقيّةً برای عدم انتساب به حضرتش اين نهی ها و أخبار صادر شده است ، صحيح و وجيه نيست .
اين حقيقت قيام و مقام زيد بود و روايتی كه ذكر شد : (ای زيد ! قيام تو قبل از قيام مهدیّ مانند قيام آن پرندهای میماند كه قبل از آنكه بالهايش استوار شده باشد بخواهد پرواز كند ، در اينصورت بر روی زمين میافتد و بچّهها با او بازی میكنند ؛ و من خائفم كه قيام كنی و مصلوب در كناسه كوفه باشی!) راجع به اين جهت است . حضرت با آن نور ولايت میبينند كه اين قيام ، قيامی است كه هيچ نتيجه ندارد ؛ و خود زيد هم كشته میشود و سرش را میبرند و بر بام قصر هشام نصب میكنند ؛ و بعد همين سر را میآورند و در مدينه ، در مقابل چشم بنی الحسن و بنی الحسين و علويّين و فاطميّين نصب میكنند و بدنش هم در كناسه كوفه چهار سال میماند و هيچ فائدهای هم ندارد .
حضرت میفرمايد : الآن صبر كن ! اين علمت را ، اين تقوايت را ، اين پاكيزگی و شجاعتت را در مكتب ما بياور و درس بخوان و درس بده و بگذار اين فرهنگی كه از بين رفته است گسترش پيدا كند ! آن هنگامی كه وقت قيام برسد ، میرسد . و زيد در اينجا اشتباه كرد ؛ او تمام قوا و قدرت خود را در شمشير گرد آورد و علم خود و حيات خود را هم از دست داد و بینتيجه ماند . حضرت برای اين جهت گريه میكنند .
ماحصل گفتار اين شد كه : اين روايت ، دلالت بر عدم حكومت ولیّ فقيه جامع الشّرائط در زمان غيبت نمیكند ؛ و خروج بعضی از أهل البيت كه در اين روايت آمده است تعارضی با بحث ما ندارد .
و أمّا مطلب ديگر ، عبارتی است از حضرت صادق عليه السّلام به متوكّل ابن هرون در اين باره ، كه بعضی برای عدم جواز تشكيل حكومت إسلامی در زمان غيبت بدان تمسّك كرده اند .
متوكّل بن هرون وقتی «صحيفه سجّاديّه» را از يحيی بن زيد گرفت و به مدينه آورد و به محضر حضرت صادق عليه السّلام رسيد ، حضرت از أحوال يحيی سؤال فرمود ؛ او گفت : كشته شد ! حضرت ناراحت شدند ؛ و بعد كه صحيفه را خدمت حضرت صادق گذاشت ، حضرت فرمودند :
مَاخَرَجَ وَ لَايَخْرُجُ مِنّا أَهْلَ الْبَيْتِ إلَی قِيَامِ قَآئِمِنَا أَحَدٌ لِيَدْفَعَ ظُلْمًا أَوْ يَنْعَشَ حَقّا إلّا اصْطَلَمَتْهُ الْبَلِيّةُ ؛ وَ كَانَ قِيَامُهُ زِيَادَةً فِی مَكْرُوهِنَا وَ شِيعَتِنَا ! (5)
«خارج نمیشود از ما أهل البيت تا قيام قائم أحدی ، برای اينكه ظلمی را از بين ببرد يا حقّی را حيات ببخشد ، مگر اينكه بليّات و مصائب و گرفتاريها وی را خُرد میكند و از پا در آورده میشكند ؛ و قيام او موجب زيادی در گرفتاریها و ناراحتیهای ما و شيعيان ما خواهد شد!»
ممكن است گفته شود ، عبارت : مَاخَرَجَ وَ لَايَخْرُجُ مِنّا أَهْلَ الْبَيْتِ إلَی قِيَامِ قَآئِمِنَا أَحَدٌ لِيَدْفَعَ ظُلْمًا أَوْ يَنْعَشَ حَقّا إلّا اصْطَلَمَتْهُ الْبَلِيّةُ إطلاق دارد ؛ هر قيامی كه واقع شود ، نه تنها ما را خوشحال نمیكند ، بلكه موجب زيادی در كراهت ما و موجب زيادی گرفتاری شيعيان ما خواهد بود .
در اينجا بايد گفت : منظور حضرت از اين عبارت ، قيام أفرادی از أهل البيت است (همانطوری كه در روايت سابق عرض شد) . لَايَخْرُجُ مِنّا أَهْلَ الْبَيْتِ ، يعنی هر كس از ما أهل البيت بخواهد قيامی كند كه نتيجهاش همانند قيام حضرت مهدیّ باشد ، و دنيا را از شرك و ظلم برهاند و پرچم إسلام را بر سراسر كره زمين به اهتزاز در آورد ، قطعاً شكست خواهد خورد و قيامش به نتيجه نخواهد رسيد ؛ زيرا قيام حضرت مهدیّ پس از حصول شرائط و مُعِدّاتی است كه موجب پيروزی و به نتيجه رسيدن آن قيام خواهد شد . پس هر كس قبل از او به اين كار دست بزند شكست خواهد خورد ؛ چون قيام ، قيام نوعی نيست ، قيام شخصی است . هر كدام از ما أهل البيت دست به آن قيام بزند برای اينكه ظلمی را از بين ببرد يا حقّی را إثبات كند و حيات بدهد ، بليّه او را میگيرد ؛ و قيام او هم موجب ازدياد در ناراحتی ما خواهد شد . به علّت آنكه قيام میكند و دشمنان او را از بين میبرند .
اين أفرادی كه از بين رفتهاند كه از ما جدا نيستند ! اينها فرزندان ما ، عموهای ما ، أقوام ما ، شيعيان ما هستند . اينها در اين دنيا حيات دارند ، زن و بچّه دارند ، اينها را میگيرند و به زندان میاندازند ، شكنجهها و عقوبتهای جان فرسا میدهند و تمام گرفتاريهای آنها بر ما خواهد بود .
به علاوه همين دشمنان ، ما را در گرفتاری قرار میدهند و به أنواع مصائب و ابتلائات مبتلا میكنند ؛ جاسوس میگذارند ، نمیتوانيم نفس بكشيم ؛ برای چه ؟ برای اينكه كار از روی دستور انجام نگرفته است ؛ و قبل از اينكه آن پرنده بال و پرش محكم شود خواسته است پرواز كند ؛ و اين ربطی به ولايت فقيه ندارد !
كجا دارد كه در زمان غيبت مردم نمیتوانند از يك فقيه وارسته از خود گذشته بخدا پيوسته ای كه ارتباط معنوی با حضرت إمام زمان عليه السّلام داشته باشد و در راه و روش آن حضرت باشد ، تبعيّت كنند ؟! اين قيام قيامی مقابل قيام او نيست ، بلكه در راستای قيام اوست . مردم برای تشكيل حكومت احتياج به رئيس دارند ؛ بايد با رئيس كار كنند . چگونه میتوان قائل شد كه او حقّ جلوگيری از ظلم را ندارد ، و حقّ ترويج و إعلام حقّی را هم ندارد و بايد ساكت بنشيند ؟!
در اينجا يك سؤال مطرح است و آن اينكه در روايت وارد است : مَاخَرَجَ وَ لَايَخْرُجُ ، حضرت میفرمايند : خارج نشده است و خارج نمیشود . اگر حضرت میفرمود : لَايَخْرُجُ ، از اين به بعد كسی خروج نمیكند ، ممكن بود احتمال اين مطلب داده شود كه در زمان غيبت حقّ دخالت در اين اُمور بر عهده فقيه نيست ؛ وليكن در اينجا مَاخَرَجَ هم آمده است . يعنی از ما أهل البيت خارج نشدهاند مگر اينكه موجب زيادی مكروه ما بودهاند ؛ مثل محمّد و إبراهيم (پسران عبدالله محض) كه اينها خروج كردند و خروجشان موجب زيادی در مكروه ما و شيعيان ما بوده است ؛ و مانند زيد و يحيی كه خروج كردند و موجب زيادی مكروه ما شدهاند ؛ يعنی ما را بيشتر گرفتار كرده و شيعيان ما را بيشتر مبتلا كردهاند .
سؤال اين است : حضرت كه میفرمايند : مَاخَرَجَ ، مگر حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام خروج نكرد ؟ آيا میتوانيم بگوئيم خروج حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام هم موجب زيادی مكروه و ناگواری و كراهت حضرت صادق عليه السّلام و شيعيانشان شده است ؟!
اينرا نمیتوانيم بگوئيم ؛ چون مصبّ مَاخَرَجَ و لَايَخْرُجُ آن قيام به حقّی كه از نفس إمام معصوم يا در راه إمام زمان عليه السّلام باشد نيست ، بلكه آن خروجی است كه در مقابل او باشد ؛ و إلّا سيّد الشّهداء عليه السّلام هم خروج كرده است و حضرت بايد بگويد : اين قيام موجب زيادی مكروه ما و شيعيان ما شده است ؛ در حالی كه خروج حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام به نصّ آن حضرت از ألزم لوازم و ضروريّات بود . و اگر اين قيام واقع نمیشد نامی از إسلام نمانده بود . اين قيام ، شرف و فضيلت بود ؛ بهجت و مسرّت بود ؛ عنوان كراهت نبود . كسی درباره حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام میتواند اين حرف را بزند ؟!
حالا شما بگوئيد حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام هم خروج كرد ؛ بَليّت به او إصابت كرد و آن حضرت را شكست داد ؛ بسيار خوب ، وليكن تنها كه إلّا اصْطَلَمَتْهُ الْبَلِيّةُ نيست ، بلكه وَ كَانَ قِيَامُهُ زِيَادَةً فِی مَكْرُوهِنَا وَ شِيعَتِنَا را هم بدنبال دارد ؛ آيا میتوان آنرا بر قيام حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام تطبيق داد و گفت : قيام آن حضرت موجب زيادی ناگواری و ناراحتی و مشكلات حضرت صادق و شيعيان شده است ؟ آيا اين سخن صحيح است ؟!
بنابراين ، مصبّ گفتار حضرت صادق اينجا نيست ؛ مصبّ آنجائی است كه كسی در مقابل إمام زمان خروج كرده باشد ، يا بعداً خروج كند ، نه اينكه در راه إمام زمان قرار گيرد .
سيّد الشهّداء عليه السّلام خود إمام زمان بود ؛ و قيامش در راه مخالفت با إمام زمان نبود . اين قيام علاوه بر اينكه موجب زيادی كراهت آن حضرت و شيعيان نشد ، بلكه موجب سرافرازی و افتخار آن حضرت شد .
از اين عبارت استفاده میكنيم كه : مراد حضرت همان قيامهائی است كه به عنوان مهدويّت و يا غير آن صورت میگيرد ؛ و در راه ولايت و از خودگذشتگی و به كلّيّت پيوستگی و در ممشای حضرت إمام زمان عليه السّلام نمیباشد .
برای اينكه معنی اين جمله بهتر روشن شود ، سزاوار است مقدّمه اين روايت را كه در مقدّمه «صحيفه كامله سجّاديّه» آمده است نقل كنيم .
عُمَير بن متوكّل بن هرون ثَقَفیّ از پدرش متوكّل بن هرون نقل میكند كه متوكّل میگويد : من يحيی بن زيد بن علیّ عليه السّلام را در وقتی كه میخواست بسوی خراسان برود ـ بعد از قتل پدرش زيد بن علیّ ـ ملاقات كردم و به او سلام كردم ؛ يحيی بمن گفت : از كجا آمدی ؟! گفتم : از حجّ ! سپس از أهل بيت و بنی أعمامش كه در مدينه بودند و از جعفر بن محمّد سؤال نمود ؛ او را مطّلع كردم و گفتم : حضرت جعفر بن محمّد عليه السّلام بر پدرت زيد بن علیّ خيلی محزون و داغدار است .
يحيی بمن گفت : عموی من محمّد بن علیّ عليهما السّلام (يعنی حضرت باقر عليه السّلام) به پدرم إشاره كرد كه خروج نكند ! و او را مطّلع كرد كه اگر خارج شود و از مدينه بيرون بيايد ، مسير أمرش به كجا خواهد انجاميد ؛ تمام اين قضايا را خبر داد ؛ حال آيا تو پسر عمّ من جعفر بن محمّد عليهما السّلام را ديده و ملاقات كرده ای ؟! گفتم : آری ! گفت : از او چيزی درباره من شنيدی ؟! گفتم : بله ! گفت : از من چه قسم ياد میكرد ، بمن خبر بده ؟! گفتم : فدايت شوم من دوست ندارم مواجه شوم با تو به آنچه از او درباره تو شنيدم . گفت : أبِالْمَوْتِ تُخَوّفُنی ؟! هاتِ ما سَمِعْتَهُ .
يحيی گفت : تو مرا از مرگ میترسانی ؟! هر چه شنيدی بيان كن ! گفتم : شنيدم كه میگفت : او كشته میشود و بردار آويخته میگردد ، همانطور كه پدرش كشته شد و به دار آويخته شد .
رنگ از صورت يحيی بن زيد پريد و گفت : يَمْحُوا اللَهُ مَا يَشَآءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمّ الْكِتَبِ . (6)
ای متوكّل ! خداوند عزّ و جلّ اين أمر را بوسيله ما تأييد فرمود ؛ و برای ما علم و شمشير قرار داده است (شمشير و علم هر دو از برای ما جمع شدند) أمّا پسر عموهای ما (حضرت صادق عليه السّلام) فقط علم دارند . گفتم : فدايت شوم ! من ديدم كه مردم به پسر عمّت جعفر عليه السّلام ، ميلشان بيشتر است تا به تو و پدرت !
يحيی گفت : چون عموی من محمّد بن علیّ و پسرش جعفر بن محمّد عليهم السّلام مردم را به حيات و زندگی میخوانند و ما آنها را دعوت به مرگ میكنيم .
گفتم : يابنَ رسولِ الله ، آيا آنها أعلمند يا شما ؟! قدری سرش را به پائين انداخت و مكث كرد ، سپس سرش را بلند كرد و گفت : ما همه دارای علم هستيم ، إلّا اينكه آنها میدانند تمام مسائلی را كه ما میدانيم ، وليكن ما نمیدانيم تمام آن چيزهائی را كه آنها میدانند .
سپس به من گفت : آيا تو از پسر عموی من چيزی را برای خودت نوشتهای و آوردهای ؟ گفتم بله ! گفت : بمن نشان بده !
من مقداری از وجوه علمی را كه از حضرت آموخته بودم به او نشان دادم ؛ و از جمله دعائی بود كه حضرت أبوعبدالله بمن إملاء كرده و من نوشته بودم ؛ و حضرت فرموده بود كه پدرش محمّد بن علیّ عليهما السّلام آن دعا را كه از دعاهای «صحيفه كامله سجّاديّه» است بر او إملاء كرده ، و خبر داده است كه اين دعا از پدرش حضرت علیّ بن الحسين عليهم ا السّلام است .
يحيی به آن دعا نگاه كرد تا تمام آنرا قرائت نمود ؛ آنگاه بمن گفت : إجازه میدهی از رويش نسخه بردارم ؟! عرض كردم : ای پسر رسول خدا ، تو از من إذن میگيری در آن چيزی كه از آنِ خود شماست ؟!
يحيی گفت : من هم اكنون برای تو صحيفهای میآورم از دعای كاملی از جدّم علیّ بن الحسين عليهما السّلام كه إملاء كرده است بر پدرم زيد ، و زيد آن صحيفه را بمن داده و وصيّت كرده است كه آنرا حفظ كنم و بدست غير أهلش نرسانم .
متوكّل میگويد : من برخاستم و دست در گردن يحيی انداختم و شروع كردم به بوسيدن او و گفتم : وَ اللَهِ يا بْنَ رَسولِ اللَهِ ، إنّی لَأدِينُ اللَه بِحُبّكُمْ وَ طاعَتِكُمْ ؛ وَ إنّی لَأرْجو أنْ يُسْعِدَنی فی حَيَوتی وَ مَماتِی بِوَلايَتِكُمْ .
«ای پسر رسول خدا ، دين من حبّ شما و إطاعت شماست ، من به حبّ و طاعت شما به خدا تقرّب میجويم ؛ و اميدوارم كه پروردگار مرا سعادتمند كند و حيات و ممات من به ولايت شما ختم گردد.»
در اين وقت يحيی رو كرد به جوانی كه حاضر بود و گفت : ايندعا را از متوكّل بگير و با خطّی زيبا بنويس و بر من عرضه بدار ، كه اميدوارم آنرا برای خود حفظ كنم ؛ چون اين دعا را من از جعفر بن محمّد عليهم ا السّلام طلب كردم و او بمن نداد ؛ و مرا از اين دعا منع كرد .
متوكّل میگويد : من از عرضه اين دعا بر يحيی نادم شدم ؛ زيرا معلوم شد همين دعا را يحيی از حضرت میخواسته است و حضرت به او ندادهاند . خيلی ناراحت شدم ؛ ولی ديگر نمیدانستم چكار كنم ؟ چون حضرت أبوعبدالله جعفر بن محمّد الصّادق عليهم ا السّلام بمن نفرموده بود كه اين دعا را به كسی ندهم .
در اين حال يحيی صندوقچهای را طلبيد ؛ در آنرا كه باز كرد ، داخل صندوقچه صحيفه ای را پيچيده و بر آن قفل زده بعد آنرا مُهر كرده بودند ؛ نظرش كه بر آن مهر افتاد آنرا بوسيد و گريه كرد ؛ مهر متعلّق به پدرش حضرت زيد بود . سپس آن قفل را باز كرد و مهر را شكست و آن صحيفه را گشود و روی چشمهای خود گذارد ، و بر صورت خود ماليده و مرور داد و گفت : ای متوكّل ، اگر گفتار پسر عمّ مرا بمن نگفته بودی كه من كشته میشوم و به دار آويخته میشوم ، من اين صحيفه را به تو نمیدادم ؛ و من بر اين صحيفه بسيار ضنين (بخيل) هستم . خيلی اين صحيفه را محافظت میكردم كه به أحدی ندهم ؛ وليكن ميدانم كه قول او حقّ است ، از پدرانش عليهم السّلام گرفته و آنچه را كه او بگويد مسلّم واقع میشود ؛ و من میترسم كه مثل اين علم بدست بنی اُميّه بيفتد و او را كتمان كنند و برای خود در خزائن نگهدارند و به خودشان نسبت بدهند .
اين صحيفه را بگير و بمن كمك كن و أمر مرا كفايت كن و مواظب باش تا او مصون و محفوظ بماند تا زمانی كه خداوند حكم كند بين من و اين مردم آنچه را كه حكم خواهد كرد . اين أمانتی است از من پيش تو تا اينكه به مدينه بروی و آنرا به دو پسر عموی من : محمّد و إبراهيم كه دو پسران عبدالله محض هستند برسانی ، چون آن دو نفر از أفرادی هستند كه قائمند در اين أمر بعد از من و قيام خواهند نمود .
اللَهُمّ صَلّ عَلَی مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد
پینوشتها:
1) عيون أخبار الرّضا» طبع أعلمی ، افست نجف ، ج 1 ، باب 25 ، ص 194
2) صدر آيه 78 ، از سوره 22 : الحجّ
3) در «تاريخ يعقوبی» طبع بيروت ، سنه 1379 ه ، ج 2 ، ص 325 و 326 آمده است كه : زيد بن علیّ بن الحسين بر هشام بن عبدالملك وارد شد . هشام به او گفت : يوسف ابن عُمر ثقفی نوشته است كه : خالد بن عبدالله قسریّ گفته است كه : من ششصد هزار درهم نزد زيد بن علیّ به عنوان أمانت گذاردهام . زيد گفت : خالد در نزد من چيزی ندارد . هشام گفت : چارهای نيست از آنكه خودت شخصاً به نزد يوسف بن عمر بروی تا تو را با خالد رو به رو كند ! زيد گفت : مرا به سوی غلام ثقفی نفرست تا با من بازی نمايد ! هشام گفت : حتماً و به ناچار بايد تو را به نزد او بفرستيم . ميان زيد و هشام سخنان بسياری ردّ و بدل شد .
هشام به او گفت : به من چنين إبلاغ شده است كه خودت را قابل مقام خلافت ميدانی در صورتی كه تو پسر كنيز میباشی ! زيد گفت : ای وای بر تو ! آيا موقعيّت مادرم میتواند مرا از منزلت و شخصيّتم پائين آورد ؟ سوگند به خدا : إسحق پسر خانم آزاد بود و إسمعيل پسر كنيز بود ، أمّا خداوند عزّوجلّ از ميان آنها أولاد إسمعيل را برگزيد و عرب را از ايشان قرار داد ؛ و پيوسته در رشد و نموّ بود تا رسول خدا صلّی الله عليه و آله از آنان قرار داده شد . سپس زيد گفت : اتّقِ اللَه يا هِشامُ ! «ای هشام ، از خدا بپرهيز!»
هشام گفت : آيا مثل تو كسی مرا أمر به تقوای خدا ميكند؟! زيد گفت : آری ! إنّهُ لَيْسَ أحَدٌ دونَ أنْ يَأْمُرَ بِها ، وَ لا أحَدٌ فَوْقَ أنْ يَسْمَعَها . «هيچ فردی پائينتر از أمر كردن به تقوی نيست ؛ و هيچ فردی برتر از شنيدن آن نمیباشد.»
هشام ، زيد را با جماعتی كه از نزد خود مراقب او گذارده بود ، از نزد خود بيرون نمود . چون زيد خارج شد گفت : وَ اللَهِ إنّی لَأَعْلَمُ أنّهُ ما أحَبّ الْحَيَوةَ قَطّ أحَدٌ إلّا ذَلّ . «سوگند به خداوند كه من تحقيقاً ميدانم : هيچكس ، هيچگاه زندگی را دوست نمیدارد مگر آنكه ذليل میشود.» هشام به يوسف بن عمر نوشت : چون زيد بن علیّ بر تو وارد شد ، او را با خالد قسریّ روبهرو كن و يك ساعت هم زيد نزد تو در كوفه نماند ، فَإنّی رَأَيْتُهُ رَجُلًا حُلْوَ اللِسانِ شَديدَ الْبَيانِ خَليقًا بِتَمْويهِ الْكَلامِ ؛ وَ أهْلُ الْعِراقِ أسْرَعُ شَیْءٍ إلَی مِثْلِهِ . «چرا كه من او را چنين دريافتم كه مردی است شيرين سخن و در منطق استوار ، و برای برگرداندن مطلب و گفتار از حقّ به باطل قابليّت بسزائی دارد ؛ و مردم عراق به أمثال چنين مردی زود راغب شده و با سرعت به سويش میشتابند.»
چون زيد وارد كوفه شد نزد يوسف بن عمر آمد و گفت : چرا مرا از نزد أميرالمؤمنين به اينجا إحضار كردی؟! يوسف گفت : خالد بن عبدالله ميگويد : من نزد زيد ششصد هزار درهم دارم . زيد گفت : خالد را حاضر كن ! يوسف ، خالد را در حالی كه وی را به غلّ و آهن سنگين بسته بودند حاضر كرد .
يوسف گفت : اين زيد بن علیّ است ، مالی را كه از او طلب داری بيان كن ! خالد گفت : وَ اللهِ الّذی لا إلَه إلّا هُوَ ، ما لی عِنْدَهُ قَليلٌ وَ لا كثِيرٌ ؛ وَ لا أرَدْتُمْ بِإحْضارِهِ إلّا ظُلْمَهُ ! «سوگند بخداوند كه هيچ معبودی غير از او نيست ، من در نزد زيد مالی ندارم ، نه كم و نه بسيار ! و شما از إحضار زيد مقصودی نداشتيد مگر ظلمی و ستمی را كه به وی نموده باشيد!»
در اينحال يوسف رو به زيد نموده ، گفت : أميرالمؤمنين به من أمر كرده است كه در همان ساعت ورودت به كوفه ، از آن بيرونت كنم . زيد گفت : سه روز استراحت كنم ، سپس خارج میشوم ! گفت : أبداً راهی نيست ! گفت : فقط امروز را استراحت كنم ! يوسف گفت : حتّی يك ساعت هم نمیشود . يوسف ، زيد را با گماشتگانی كه از نزد خود قرار داد از كوفه خارج كرد ؛ و زيد در حال خروجش به اين أبيات متمثّل شد :
مُنْخَرِقُ الْخُفّيْنِ يَشْكو الْوَجَی
تَنكُبُهُ أطْرافُ مَرْوٍ جِدادْ
شَرّدَهُ الْخَوْفُ وَ أزْرَیَ بِهِ
كَذاكَ مَنْ يَكْرَهُ حَرّ الْجِلادْ
قَدْ كانَ فی الْمَوْتِ لَهُ راحَةٌ
وَ الْمَوتُ حَتْمٌ فی رِقابِ الْعِبادْ
«كسی كه دو لنگه كفشش پاره شده و شكافته است ، از پياده روی گلايه دارد كه : لبههای تيز كنارههای سنگهای سخت او را از راه بيندازد.»
«خوف و هراس ، وی را فراری میدهد و شماتت و عيب مینمايد ؛ اينچنين است كسی كه حرارت شلّاقها و تازيانهها را ناپسند داشته باشد.»
«حقّاً و تحقيقاً مرگ برای او راحتی و استراحت است ؛ مرگی كه بر گردنهای بندگان خدا بطور حتم و لزوم مقدّر شده است.»
چون گماشتگان يوسف كه به همراهی زيد از كوفه بيرون رفته بودند به عذيب رسيدند برگشتند ؛ فلهذا زيد هم دو مرتبه برگشت و راه كوفه را در پيش گرفت . در كوفه تمام شيعيانی كه بودند به سوی وی اجتماع كردند . و اين قضيّه به يوسف بن عمر رسيد و با لشكری به وی تاخت و جنگ خونينی در گرفت ؛ سپس زيد بن علیّ كشته شد و جسدش را بر روی حماری حمل نموده داخل كوفه بردند و سرش را بر بالای نی زدند ؛ و پس از آن تمام بدنش را جمع كردند و سوزاندند و نصف خاكسترش را در رود فرات پاشيدند و نصف ديگر را در زراعت افشاندند .
يوسف بن عمر گفت : يا أهْلَ الْكوفَةِ ! و الَلهِ لَأَدَعَنّكُمْ تَأْكُلونَهُ فی طَعامِكُمْ وَ تَشْرَبونَهُ فی مآئِكُمْ . «ای أهل كوفه ! من اينكار را كردم تا شما جسد زيد را در داخل طعامهايتان بخوريد و در داخل آبهايتان بياشاميد!»
قتل زيد در سنه 121 واقع شد ؛ و اين ، مقدمه قيام شيعه خراسان عليه بنی اُميّه گشت .
4) مرءاة العقول» طبع سنگی ، ج 1 ، ص 261
5) شرح صحيفه سجّاديّه» فيض الإسلام ، مقدّمه ، ص 22
6) آيه 39 ، از سوره 13 : الرّعد ْ