تحليل آسان(1)

  • چهارشنبه, 09 مرداد 1392 18:50
  • منتشرشده در مقالات
  • بازدید 4121 بار

مؤلف: سيد مرتضي آويني

 

درست صد و بيست و پنج سال پيش، يعني در سال يك هزار و دويست و هشتاد و هفت هجري قمري، مستشارالدوله، يكي از اشراف زادگان فرنگ زده ايراني، در پاريس رساله اي نوشت با عنوان « يك كلمه » كه از نقل حتي بعضي از جملات آن مي توان واقعيتي راكشف كرد كه بعد از يك صد و بيست و پنج سال و وقوع انقلابي ديني در ايران و بر پايي نظامي بي سابقه با عنوان جمهوري اسلامي، كه اسلاميت آن اصالتاً در اصل ولايت فقيه معنا پيدا مي كند، هنوز هم غرب باوران و فرنگ زدگان اين مرز و بوم آن را در نيافته اند.

بگذاريد نخست جملاتي را از آقاي مستشارالدوله نقل كنم و بعد باقي قضايا را. او مي نويسد: چندي اوقات را به تحقيق اصول قوانين فرانسه صرف كردم و ديدم آن كودها در نزد اهالي فرانسه كتاب شرعي حمسوب مي شود... بگذاريد صراحتاً بگويم كه بنده، به تحقيق، ايمان دارم كه غرب باوران اين مرز و بوم نه تنها هنوز هم قدمي فراتر از آقاي مستشارالدوله برنداشته اند، بلكه بعد از يك صد و بيست و پنج سال، واقعيتِ اين تقابلي را كه مشارٌاليه بين « اصول قوانين فرانسه » و « كتاب شرع » تشخيص داده بود نيز نفهميده اند و هنوز مثل پطر كبير تصور مي كنند با تراشيدن اجباري ريش هاي مسلمانان مي توان « دروازه تمدن بزرگ غرب » را بر جامعه گشود. چه بايد كرد؟

به راستي ما فرزندان انقلاب اسلامي و طليعه داران تمدن ديني فرداي جهان با اين جماعت پطرهاي نه چندان كبير كه اصلاً مباني تفكر ولايي ما را نمي فهمند و همه چيز را مثل كتمپيوتر هاي لاشعور فقط همان طور مي شنوند كه برايشان برنامه ريزي شده است، چه كنيم؟ مي گوييم « درد دين »، مي گويند « دموكراسي »؛ مي گوييم « ولايت »، مي گويند « واپس گرايي»؛ مي گوييم « فقاهت »، مي گويند « مديران و كارشناسان و فراغت آفرينان »... و مي گوييم: آخر آقايان محترم! اين ما هستيم كه زير عَلَم آن سيّد بزرگ – روح الله موسوي – قيام كرده ايم، كه عمامه اي سياه داشت و عبا و قبا و لبّاده مي پوشيد و جز در يك مدت كوتاه، هنگام تبعيد در تركيه، لباس پيامبر را از تن بيرون نياورد... و نعلين مي پوشيد و از هر ده كلمه اي كه مي گفت، هر ده كلمه اش درباره دين بود و احكام دين و ولايت و فقاهت و تقوا و تزكيه... و حتي براي يك بار هم نشد كه دين را به صورتي متجددانه تحليل و تفسير كند و هر آنچه را كه مي خواست به ما بياموزد با رجوع به امثال و حِكمي بيان مي كرد كه از احاديث و روايات و تفسير قرآن و زندگي انبيا و قيام امام حسين (ع) گرفته بود و حتي براي يك بار « آزادي » را جز در تلازم با استقلال و جمهوري اسلامي معنا نكرد و از استقلال همواره معناي عدم تعبد غير خدا را مراد مي كرد – كه در تفسير لااله الاالله وجود دارد- و از جمهوري اسلامي نيز حكومتي ولايي را در نظر داشت كه قانون اساسي آن نه از قوانين فرانسه كه از قرآن و سنت گرفته شده و نهادهاي آن، بلا استثنا، چون اقماري كه بر گرد شمس ولايت فقيه نظام يافته اند، زمينه را فقط و فقط براي حكومت شرع فراهم مي آورند و شرع را نيز درست همان طور معنا مي كرد كه فقهاي سلف كرده بودند و علي الرسم القديم باز هم حوزه هاي علميه را به فقه جواهري دعوت مي كرد... و قس علي هذا.

... اما باز هم اين جماعت همان حرف هاي خودشان را بلغور مي كنند و مي خواهند با همان توضيحات سفيهانه اي كه مستشارالدوله ها و آخوندزاده ها و تقي زاده ها درباره تمدن غرب و دستاوردهاي آن – كه دموكراسي است و آزادي مطلق نهادي شده – بيان مي كردند، ما را متوجه ضرورت ليبراليسم بگردانند و حتي گاه تا آنجا پيش روند كه بخواهند از آن سيد علمدار نيز چهره اي ترسيم كنند كه بيش تر به آرزوهاي خودشان شبيه است تا واقعيت. به راستي ما با اين تقي زاده هاي جديد كه، خدا را شكر، ظاهر و باطنشان يكي است و كراوات بر گردنشان همان معنايي را دارد كه بايد داشته باشد و تفسيرهايشان درباره كلاه پهلوي و كت و شلوار و پاپيون و پوشِت از زمان رضا قلدر تا به حال تغييري نكرده است چه كنيم؟

كسي به ما بگويد كه چگونه حرف هايمان را به اين جماعت حالي كنيم. مي گويند پطر كبير وقتي كه در هلند تحصيل مي كرد، در جواب به اين دغدغه هميشگي خويش كه چرا ملت روسيه مثل هلندي ها به ترقي و پيشرفت نرسيده اند، ناگهان در طيّ يك مكاشفه كاملاً عليمانه دريافت كه هر چه هست در اين نكته مستقر است كه مردم هلند هر روز صبح ريش هايشان را با تيغ مي تراشند... و بعد چون به روسيه بازگشت نهضتي عظيم عليه ريش به راه انداخت و دستور داد كه همه ريشوهاي خائن را دستگير كنند و ريش هايشان را در ملأعام بتراشند تا مملكت پيشرفت كند و همچون هلند به ترقيا ت عاليه دست يابد. و عجيب است كه بعد از نزديك به يك قرن، هنوز كه هنوز است، تفسيرهاي غرب باوران و فرنگ زدگان اين مرز و بوم از حد پطر كبير فراتر نرفته است و اينان حتي براي يك لحظه به اين پرسش دچار نيامده اند كه چرا وضع ايران در ميان تمام كشورهاي اين سوي جهان كاملاً استثنايي است و چرا نسخه هاي پزشكان ميسيونر در سراسر كشورهاي اين سوي جهان براي ملت ها پيچيده اند، ملت ايران را شفا نداده است... و چرا رابطه روشنفكران در اين مرز و بوم با مردم، عقيم و منقطع است... و چرا در تمام طول اين يك صد سال و يا بيشتر، هر بار كه شورش و قيام و انقلابي بر پا شده است، مردم به شيوه اي عمل كرده اند كه هرگز نتايج معمول تاريخ معاصر را در پي نداشته است.

و شگفتا! در جواب به اين سؤال آخري، يكي از اين جماعت كه علي القاعده بايد جهانديده تر از سايرين باشد، با غيظ و نفرت و اخم و تَخم به اين نتيجه مي رسد كه « اين ملت حافظه تاريخي ندارند »، و جماعتي ديگر كه خود را « نسل سوم » مي خوانند و حداقل يك نسل از آن ديگري جوان تر هستند، باز هم به نتيجه اي مشابه او دست مي يابند كه: اين مردم در تمام طول تاريخ اين يك صد ساله اشتباه كرده اند و به همين دليل هيچ يك از اين قيام ها و انقلاب هايي كه در اين مملكت روي داده به اين نتيجه مطلوب دست نيافته است.

و جماعتي ديگر از اين آقايان و خانم هاي محترم نتيجه مي گيرند كه: انقلاب بيست و دوم بهمن فقط در صورتي به اهداف خويش دست خواهد يافت كه واپس گرايي روحانيون مهار شود و ضوابط تمدن مردم گرا (دموكراتيك) برقرار گردد و آزادي مطلق، تضميني نهادي پيدا كند. ... و اين جماعت آخر را بايد انصافاً بيش تر شبيه به ميرزا ملكم خان دانست، تا پطر كبير و مستشارالدوله و تقي زاده... يعني كمي باهوش تر زيرك تر، كه لااقل وقتي مي خواهند ما ملت عقب مانده ديندار واپس گرا را به صراط مستقيم اومانيسم هدايت كنند، نه مثل پطر كبير به فكر تراشيدن اجباري ريش هايمان مي افتند و نه مثل كسروي، قرآن و مفاتيح و نهج البلاغه را آتش مي زنند و نه مثل رضا شاه سعي مي كنند كه به تن مردم به زور كلاه پهلوي و لباس اروپايي بپوشانند و تكيه ها و حسينيه ها را تعطيل كنند و چادر از سر زنانمان برگيرند – كه البته ته دل هايشان براي اين دو كار غنج مي رود، منتها به روي مبارك خودشان نمي آورند – و نه... بلكه مي كوشند ما را شيرفهم كنند كه « اسلام يعني آدميت (اومانيسم) و شرع يعني قوانين مأخوذ از فرنگي ها »، چرا دست كم دريافته اند در اين كشور خيلي ها دلشان مي خواست كشور گل و بلبل و مينياتور باشد، هر كه با ولايت و عزاداري محرم و حجاب زنان و روحانيون در بيفتد بدون شك بر مي افتد. و خوب! حالا كه چنين است و اين ملت نا آگاه در آيتانه قرن بيست و يكم و در عين استفاده از محصولات و مظاهر تمدن جديد، طوري به دين چسبيده است كه انگار الان سال هشتم هجرت است، بايد اينها را به وسيله معيارها و ارزش هاي خودشان فريفت، نه با تحليل هايي كه از همان آغاز بر اعتبارات عقلي و منطقي تمدن جديد بنا شده است.

ولي با اين حال، همان طور كه ميرزا ملكم خان هم بالأخره بند را آب داد، اين جماعت نيز پيش از آنكه بتوانند دام را بگسترانند لو مي روند، چرا كه اصلاً با مباني فكري و اعتقادي و سوابق تاريخي اين مردم آشنا نيستند و تا دهان باز مي كنند باطن خود را بروز مي دهند... و نه عجب! كه حتي فردي چون هانري كربن نيز، با آن همه پژوهش هاي مفصل و دامنه دار در فرهنگ شيعه، باز هم آنجا كه به اُسّ الاساس معتقدات ما، يعني ولايت و مهدويت، مي رسد در مي مانَد و حتي در پيش پاي طلبه هاي جواني كه هنوز سيوطي را هم تمام نكرده اند و براي تبليغ به روستاها مي روند لُنگ مي اندازد. چاره اي نيست! اينجا همان « پل معروف » است كه در امثال كهن ما آمده است و آن همه دقيق كه حتي يك نفر نيز نمي تواند خود را جا بزند و بگذرد. و اما اين جماعت تصور مي كنند كه رابطه مردم با دين و ولايت و فقاهت مثل ريش است كه با يك تيغ « ناستِ » يا يك ريش تراش فيليپس هم مي توان آن را تراشيد و از خود نمي پرسند كه به راستي چه شد كه درست در زماني كه غرب ايران را جزيره ثبات مي پنداشت، ملتي كه هم عاقبتِ وقايع دوران مشروطيت را ديده بودند و هم واقعه پانزده خرداد را، باز هم در تبعيت از يك روحاني كه اصلاً از پاگذاشتن بشر روي سطح كره ماه شگفت زده نشده بود و به شريعت تكنولوژي ايمان نياورده بود، به خيابان ها ريختند، از هفده شهريورها گذشتند تا انقلاب را به ثمر رساندند و بعد هم، همه با هم به جمهوري اسلامي رأي دادند كه حكومتي ناشناخته، تجربه نشده و بدون هيچ سابقه تاريخي در جهان معاصر بود.

به راستي چه شد؟ و چرا اين واقعه در ايران اتفاق افتاد نه در تركيه و روسيه و عراق و حجاز و مصر و سوريه و نه حتي در پاكستان؟ چرا اين انقلاب نه در اهداف و نه در شيوه عمل رجوع به انقلاب فرانسه نداشت؟ و چرا دستاوردهاي سياسي آن، خلاف همه انقلاب هاي ديگري كه در جهان معاصر روي داده است، نهادهاي شناخته شده دموكراتيك و يا حكومت هاي تجربه شده اي كه مبنايي اومانيستي دارند نبود؟ چرا رهبر اين انقلاب مردم را به شيوه انبياي كهن راه مي بُرد و چرا با آنان از اصولي سخن مي گفت كه بنيادهايي هزار و چهارصد ساله داشت؟ در مقاله اي كه يكي از اين جماعت در مجله « آدينه » - شماره 59 ـ نوشته است، تحليلي بسيار شگفت آور از تاريخ معاصر ايران ارائه شده – به قصد مصادره به مطلوب وزير ارشاد و اغتنام فرصت در گير و دار مباحثات فرهنگي اخير در ميان جناح هاي مسلمان و معتقد به نظام اسلامي – كه مي تواند پرده از عمق وجود اين جماعت بردارد؛ و البته چيزي خلاف قاعده در اينجا رخ نداده است، كه غرب باوران اين مرز و بوم، از همان دوران مستشارالدوله تا كنون، آدم هايي سطحي، بدون تحقيق و غافل از فرهنگ، تاريخ و مردم خويش بوده اند. اينها بيش ترين دشمني را با ناصرالدين شاه مي ورزند، اما اگر درست دقت كني واكنش خودشان در برابر غرب، از اين وجه كه گفتم، بسيار ابلهانه تر از اوست. و اگر سفره دلشان را برايت بگشايند، مي بيني كه اما رضا قلدر را از ته دل دوست مي دارند و بسيار تأسف مي خورند كه چرا او نتوانست همپاي كمال آتاتورك از عهده وظيفه تاريخي خويش برآيد! نويسنده مقاله مزبور در طول اين تحليل تلاش كرده است كه از موضعي ضاهراً طرفدار انقلاب اسلامي و نگران دستاوردهاي آن، پيروزي كامل انقلاب را موكول به « برقراري نهادهاي دموكراتيك و تأمين آزادي براي همه » بگرداند و براي وصول به اين نتيجه، از همان آغاز، بنيان بحث را به گونه اي اختيار كرده كه تو گويي غايت انقلاب از همان آغاز چيزي جز « برقراري ضوابط مردم گرا و تأمين آزادي مطلق از طريق نهادهاي حكومتي » نبوده و آنچه حصول اين نتايج را به تعويق انداخته، تحميل يك جنگ هشت ساله است كه اكنون فيصله يافته... و

خوب! حالا: ... اهل تفكر و قلم حق دارند حواله اي را كه انقلاب به دست آن ها داده – و در سال هاي جنگ بابت دريافت آن اصراري نكردند – اينك وصول كنند... و لابد ما هم كه سخت درگير جنگ و جانبازي بوديم بايد نسبت به اين آقايان و خانم هاي محترم شكر گزار باشيم كه بر ما منت نهادند و حواله خود را وصول نكردند(!) و اگر نه، ما به راستي چه مي كرديم؟ و راستش اگر ما هم بخواهيم به شيوه همين نويسنده « فضاي خالي ميان سطور » را بخوانيم، بايد بگوييم: اين آقايان از ترس خودشان بود كه در زمان جنگ، طلب وصول حواله آزادي را نكردند، چرا كه امكان داشت وقتي رزم آوران اسلام خود را با دو دشمن رو به رو ببينند، در همان حال، محضاً لله يك آرپي جي جانانه هم به سمت مجله « آدينه » شليك كنند و ان وقت « خر بيار و باقلا بار كن! » نويسنده مزبور حكومت ها را به دو نوع « حكومت آسان » و « حكومت مستقر » تقسيم مي كند، با اين پيام مطلوب كه « حكومت آسان حكومتي بي آينده است » و اين نتيجه اخلاقي كه اگر سردمداران حكومت فعلي مي خواهند قدرت را نگاه دارند، بايد گوش به نصايح نويسنده مقاله كذايي بسپارند.

با صرف نظر از مندرجات مقاله مذكور كه درباره آن به حد كفايت سخن خواهيم گفت، ساختار محوري مقاله آن همه بدوي و شعار زده و سطحي است كه آدم در مي مانَد كه واقعاً نگارنده مخاطبان خويش را همين مقدار هالو مي پندارند و يا اين شيوه را همچون نقابي براي مقاصد ديگر اختيار كرده است. طرح كلي مقاله از لحاظ ساختار چيزي شبيه به ترساندن بچه ها از لولوست كه در اين تمثيل، بچه ها سردمداران حكومت، يعني روحانيون و تكنوكرات هاي مذهبي هستند و « لولو » هم « از دست دادن قدرت » است، و علي الظاهر مقصد نگارنده از اين لولوپراكني (!) آن است كه بعضي از مسئولين فرهنگي كشور از ترس لولو به بغل شخص ايشان پناه بياورند كه پناهگاه بسيار مطمئني است، به همين سادگي! بسيار شگفت آور است كه نويسنده مقاله با همين شيوه « بچه گول زنك » مي خواهد از آب گل آلوده اي كه به زعم او با درگيري هاي دو جناح مصدر حكومت ايجاد شده ماهي بگيرد علي الخصوص وزير ارشاد، ايشان را به اصطلاح « شير كند » و به جان آن طرفي ها كه به زعم ايشان طرفدارن حكومت آسان هستند، بيندازد. مي نويسد: در خالي بين سطور نامه وزير ارشاد نكته اي وجود داشت.

گفته مي شد: ما استدلال داريم، حق با ماست. از هيچ سخن مخالف با خود نمي هراسيم. واپس گرا نيستيم و در نهايت آزادي را براي همه مي خواهيم. اين پيام اصلي است. ... و حالا اگر خدا به ما هم قدرت خواندن فضاي خالي بين سطور مقالات را عنايت مي كرد، لابد ما هم مي توانستيم ترفند بسيار پيچيده نگارنده را كشف كنيم و حتي حدس بزنيم كه ايشان در مقالات آينده خويش هم چه چيزها خواهند نوشت. برسيم به اصل مطلب: تحليل نگارنده مقاله از تاريخ معاصر جهان سوم، به دليل آنكه پيشاپيش پيام مشخصي بر آن تحميل شده، صورتي يافته است كه خواننده از همان آغاز مي تواند پايان كار را حدس بزند. فرض اوليه ايشان در اين تحليل آن است كه « همه تحولاتي كه در تاريخ معاصر ايران پديد آمده – جز انقلاب بهمن 57 – به دليل نا آگاهي مردم به نتيجه مطلوب كه نهادي شدن آزادي باشد نرسيده است. » درست به اين پاراگراف از مقاله توجه كنيد: در فرصت هاي دور كمبود آگاهي هاي عمومي مانع از آن شد كه آزادي نهادي و پاگير شود. امسال درست 100 سال از نخستين باري كه اين فرصت ايجاد شد مي گذرد.

در آن زمان ميرزا رضا كرماني، ناصرالدين شاه، آخرين مجسمه استبداد سنتي را به خاك انداخت. فرصتي بود تا ملت به پا خيزند، اما نا آگاهي عمومي چندان بود كه اتابك با تكان دادن دست هاي مرده و يخ كرده شاه مانع پخش اطلاعات شد و مجال يافت تا سر فرصت نظام استبدادي را محكم كند. در مشروطيت، تحول و حركت طبيعي بود ولي طلب « عدالتخانه و مشروطيت » را پشت در اطاق كنسول انگليسي، منشي سفارت در دهان حاج محمد تقي بنكدار (سفارتي) و حاج امين الضرب گذاشت، پس محمد علي شاه توانست با كمك قدرت خارجي آن را محو كند. استبداد صغير را اگر واقع بين باشيم مقاومت ستارخان و باقرخان و آگاهي عمومي پايان ندارد، دست ديگري در كار بود. با اين همه فرصت كسب آزادي به وجود آمد اما به دليل نبود آگاهي در ملت از بين رفت. چنان شد كه كودتاي سوم اسفند (1299) حركت افسران ملي و ناسيوناليست جلوه كرد و بعدها به ديكتاتوري انجاميد. بعد از سقوط رضا شاه بود كه در روند بي خبري و بي اطلاعي ملت از آزادي تغييري رخ داد. در آن زمان يك سالي بود كه ايرانيان صاحب راديو شده بودند و از طريق گيرنده هاي راديوئي با خش خش بسيار صداي راديو آلمان و انگليس را مي شنيدند، به همين جهت آزادي به دست آمده را به هر شكل نگه داشتند و از دل آن صاحب احزاب و نهادهاي آزادي شدند و دوازده سال وقت گرفت تا سرانجام ايدن و چرچيل، آيزنهاور را از آن بر حذر داشتند كه شير خفته بيدار شود و اين آگاهي به سراسر منطقه سرايت كند... به راستي چگونه مي توان همه تحولاتي را كه در يك قرن و نيم از تاريخ ايران روي داده است در تحليلي اينچنين گنجاند؟

از يك سو، به زعم نويسنده، معيار آگاهي يا نا آگاهي مردم در طول اين سال ها ميزان آزادي خواهي و درك آنها از آزادي بوده است و از سوي ديگر، نگارنده هدف همه حركات و تحولات مردمي را در اين سال ها كسب آزادي قلمداد مي كند، و بعد هم ميزان توفيق يا عدم آن را باز در همين جا مي جويد: « رسيدن به آزادي و نهادي شدن آن. » اين كدام آزادي است؟ همان آزادي است كه در كنار استقلال و جمهوري اسلامي معنا پيدا مي كند و يا آن آزادي است كه معنايي معادل LIBERTY دارد؟ اين دومي، مقصد و مقصود همه جنبش هايي است كه از انقلاب فرانسه الگو گرفته اندو مفهوم آن را بدون رجوع به سابقه تاريخي اين كلمه در غرب نمي توان دريافت. مفهوم اين آزادي، همان طور كه نويسنده مقاله مزبور نيز تلويجاً بيان داشته است، در نفي و انكار همه قيودي كه انسان تعريف شده در مكتب اومانيسم را از خود بيگانه مي كند. در اين معنا هيچ چيز، جز نيازهاي انسان كه عين ذات اوست، حقيقي نيست و هر قيد و بندي كه سدّ راه وصول به مطلوب اين نيازها شود مستحقّ انكار است، چرا كه انسان را از خود بيگانه مي كند: سنت، عرف، اخلاق، دين، دولت، و چه بسا تمدن و ميثاق اجتماعي، در نزد فرويد و فرويديست ها.

و اما در عين حال، از آنجا كه انسان ناچار است كه به زندگي اجتماعي تن بسپارد و حيات اجتماعي نيز محتاج قانون است، در فلسفه حقوق سياسي و اجتماعي دنياي معاصر، بهترين قانون قانوني است كه كم تر آزادي انسان را محدود كند. در نزد ما حقيقتت مسئله اين است كه در غرب ذات انسان عين ولنگاري انگاشته شده و تنها چيزي كه اجازه دارد اين رهايي بلاشرط از همه قيود را محدود كند آن است كه همه حق دارند مطلقاً آزاد باشند. و چون اين حكم امكان تحقق ندارد، پس انسان ناگزير است قيد حيات اجتماعي و محدوديت هاي آن را بپذيرد، در عين آنكه جامعه بايد به صورتي نظام يابد كه فقط در حدّ ضرورت، ولنگاري انسان ها را محدود كند. و اما آن آزادي كه در كنار استقلال و جمهوري اسلامي معنا مي گيرد و مردم ايران برايآن فرياد كردند هرگز معادل LIBERTY نيست.

اين آزادي به طور كامل در نسبت با دين معنا پيدا مي كند و مفهوم آن نفي بندگي غير خداست كه در مراتب بعد و در حيثيت فردي به « كمال انقطاع » مي رسد – كه از ما نحن فيه خارج است. نگارنده مقاله اصلي ترين و بزرگ ترين دستاورد انقلاب را آزادي قلمداد مي كند و از همان آغاز، مبنا و مدخل بحث خويش را به گونه اي انتخاب كرده است كه وانمود شود مردم اصالتاً براي آزادي قيام كرده اند، و آن هم نه آن آزادي كه معادل حُرّيت است و در اين كلام نهج البلاغه تفسير شده: لا تَكُن عَبدَ غَيرِكَ و قَد جَعَلَكَ اللهُ حُرّاً، بلكه آن آزادي كه معادل LIBERTY است و بندگي خدا را نيز از خود بيگانگي انسان مي داند.

من از مخاطبان خويش مي پرسم كه به راستي مردم ما براي آزادي قيام كردند يا براي اسلام. هنوز سيزده سال بيشتر از انقلاب اسلامي نگذشته است و امكان تحريف تاريخي آن وجود ندارد؛ آنچه كه انقلاب بهمن را ايجاد كرد و به ثمر رساند، گذشته از پيشينه تاريخي آن، اين آگاهي و تجربه تاريخي بود كه تنها اسلام است كه مي تواند استقلال و آزادي ما را تأمين كند و مظهريت كامل اسلام را نيز در شخص امام خميني (س) مي ديدند.

گويا نگارنده مقاله فراموش كرده است كه شعار « حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله » را مردم به آن دليل ساختند كه عدم وابستگي قيام خويش را به هر حزب و دسته و سازماني برسانند و ماهيت كاملاً مردمي و خود جوش انقلاب را كه فقط از طريق روحانيون و مساجد سازمان يافته بود بيان كنند. مردم اسلام را مي خواستند و حتي براي تفسير معناي اسلام و چگونگي تحقق آن در يك قالب حكومتي نيز چشم به دهان حضرت امام داشتند؛ و اگر نه، كدام آزادي؟

نگارنده مقاله مزبور انقلاب بهمن 57 را اين گونه تحليل مي كند: انفجار اطلاعات و آگاهي عمومي و قتي در هم ضرب شد، تمام ترفندها را بي اثر كرد و انقلاب، سرود آزادي بر لب پيروز شد و بر هر چه نام آزادي نهاد. زمستان را هم « بهار آزادي » ناميد... و اگر گفت و شنود پيرامون آزادي، پس از پيروزي انقلاب دوباره ده سالي عقب افتاد، دلايلي دارد كه اهم آن ها وقوع جنگ است. تهديد خارجي، معمولاً وقفه اي اين گونه ايجاد مي كند. وگرنه در تمام اين مدت بحث درباره آزادي به عنوان اصلي ترين دستاورد انقلاب از اهميت نيفتاد.

اين كدام انفجار اطلاعات است كه به آگاهي عمومي مي انجامد؟ انفجار اطلاعات كه در جهان امروز خودش عامل اصلي نا آگاهي انسان هاست چگونه مي توانست ما را به آگاهي عمومي برساند؟ تحليل ها، تعابير، اعتبارات منطقي... همه چيز حكايت از غرب زدگي و غرب باوري دارد. آگاهي عمومي مردم ما در انقلاب، همان خود آگاهي تاريخي است كه بعد از يك قرن و نيم تجربه مبارزه با غرب، در دين اسلام و شخص امام خميني (س) مظهريت يافته بود نه چيز ديگر، و اين آگاهي عمومي هرگز با انفجار اطلاعات ايجاد نمي شود. اين امر مزخرفات چيست؟ و آن كدام آزادي است كه گفت و شنود درباره آن را جنگ تحميلي به تعطيلي كشاند؟ بحث درباره جنگ را به انتهاي مقاله وامي گذارم و فقط يك كلمه مي گويم و درمي گذرم: جنگ هشت ساله اگر چه تحميلي بود، اما باعث شد تا حقيقت قدسي انقلاب ظاهر شود و به همين علت بود اگر جنگ، كه در همه جا جز ويرانگري و براندازي كاري نمي كند، در اينجا به تحكيم مباني انقلاب و تثبيت اركان نظام اسلامي انجاميد.

اگر اين آزادي بزرگ ترين دستاورد انقلاب بود، چگونه است كه با آغاز جنگ به تعطيلي كشيد؟ گويا نگارنده مقاله مزبور باز هم فضاي خال ميان شعارهاي مردم (!) را خوانده است كه چنين حكم مي كند، اگر نه، ما كه در هيچ يك از شعارها نشانه اي بر آنكه مردم آزادي مطلق را خواسته باشند نيافتيم؛ و اگر زمستان را نيز بهار آزادي ناميدند مفهوم اين آزادي به طور خاص در نسبت با شعارهاي ديگر معنا مي گيرد و به طور اخص در ارتباط با سرنگوني رژيم شاهنشاهي و رفع استبداد، و اما نه آن استبداد كه در مقابل مفهوم دموكراسي است. آتمسفر رسانه اي غرب چنان مفاهيم كلمات را ديگرگون ساخته است كه هر بار پيش از هر چيز بايد درباره كلمات و مفاهيم آن سخن گفت. يكي از معادلات مفهومي و ارزشي كه القائات رسانه اي غرب ايجاد كرده اين است: نفي استبداد مساوي است با دموكراسي. اين آتمسفر آنچنان غلبه اي بر اذهان دارد كه در اينجا همه مي پندارند هر حكومتي كه مورد تأييد مردم باشد دموكراتيك است، و بنابراين، بسياري از دوستان را سعي بر اين است كه بگويند ولايت فقيه يك حكومت دموكراتيك است، و خوب!

اگر معناي دموكراتيك خيلي ساده، « مردمي » بگيريم، اين معادله درست از آب در مي آيد. بحث درباره دموكراسي نيست، اما از آنجا كه اين آقايان و خانم هاي محترم فرنگ زده غرب باور، هميشه پشت اين اختلافات در معنا پنهان مي شوند، قصد من آن بود كه نقاب از چهره اين كلمه « آزادي » كه نگارنده مقاله « حكومت آسان » گفته است بر دارم، تا روشن شود كه براي نظام اسلامي اعطاي آزادي مطلق كه ليبراليست ها مي خواهند مساوي با نفي خويشتن است، چرا كه اصلاً از لوازم اين آزادي « انكار دين » است. براي يك حكومت ديني، آزادي معنايي متناسب با ماهيت خودش دارد و اصلاً خنده آور است اگر ما بخواهيم حكومت ما « اسلامي » باشد اما در عين حال آزادي را آن سان تفسير كند كه در جهان غرب معمول است. آن آزادي مساوي است با بندگي نفس اماره... و اصلاً اطلاق لفظ آزادي بر آن اشتباه است. انساني كه وجودش منتهي به نيازهاي طبيعت اوست، برده خور و خواب و خشم و شهوت است و خود نمي داند؛ صورتي انساني دارد و سيرتي حيواني؛ ظاهري آزاد دارد اما در باطن اسير و بنده اي بيش نيست، و آن هم اسارتي كه بدترين اسارت هاست.

نگارنده در تمام مقاله سعي كرده است كه از بحث درباره رابطه دين با وقايع تاريخ معاصر و معادلات مفهومي و اعتبارات ارزشي كه در مقاله اش وجود دارد پرهيز كند و بنابراين، در هيچ كجا به وقايعي كه صراحتاً به تحرك ديني مردم اشاره دارد نپرداخته است؛ و في المثل، اگر در همان جا كه به قتل ناصرالدين شاه مي پردازد با اين سؤال مواجهه شود كه ميرزا رضاي كرماني را چه انگيزه اي به قتل شاه كشاند، بنيان تحليل هايش در هم مي ريزد و ناچار مي شود كه در رابطه بين دين و حكومت آسان و يامستقر بينديشد و سخن بگويد... و او همواره از اين مواجهه پرهيز دارد. او در پي « تحليل آسان » است كه چيزي است از قبيل « آشپزي آسان » و يا « راحت الحلقوم » و يا « اول ساندويچ، بعد سينما »، غافل از آنكه اصلاً وقايع تاريخ را نمي توان اين گونه تحليل كرد. تأمل در شخصيت پيچيده سيد جمال الدين اسدآبادي و تأثيرات او بر تاريخ و مردماني كه در ايران و افغانستان و عثماني و مصر... معاصر او بوده اند – و از جمله بر ميرزا رضاي كرماني كه ناصرالدين شاه را كشت – به روشني نشان مي دهد كه بزرگترين مسئله ما در طول يك قرن و نيم، نسبت دين با تمدن غرب و جست و جوي آن هويت تاريخي است كه بايد با رجوع به آن خود را از استحاله در تاريخ غرب حفظ مي كرديم، و اين درست همان چيزي است كه نگارنده مقاله مزبور در تحليل آسان خويش از آن گريخته است. در اشاره به دوران مشروطيت نيز سعي مي كند وقايعي را عنوان كند كه به طرح تقابل مشروطيت و مشروعيت نمي انجامد، چرا كه بعد در برابر اين واقعيت كه مردم ايران را دين و رابطه ولايي آنها با مراجع ديني شان به تحرك مي كشانده است، مشتش باز مي شد و تحليل آسان در مخاطره مي افتاد. مروري، حتي گذرا، بر تاريخ معاصر ايران نشان مي دهد كه انقلاب اسلامي – كه نگارنده مقاله براي گريز از تبعات اين صفت « اسلامي »، آن را « انقلاب بهمن 57 » مي خواند – نتيجه نهايي مجموعه اي متكامل از انقلاب ها و قيام ها و تحولاتي است كه در معارضه با استعمار نو و بسط سلطه تاريخي، سياسي، فرهنگي و اقتصادي غرب ايجاد شده است. بررسي تحولات تاريخي نشان مي دهد كه انقلاب اسلامي يك انقلاب تكاملي است كه در يك سير تاريخي چند صد ساله، متكي بر تجربيات تاريخي مكرر و با استفاده درست از نتايج اين تجربيات روي داده است؛ با صرف نظر از آنكه اگر به طور جدي تر بخواهيم در جست و جوي ريشه هاي انقلاب اسلامي به تاريخ ايران رجوع كنيم، بدون ترديد و ناگزير اذعان خواهيم كرد كه اگر هر يك از تحولات تاريخي اين هزار و چهار صد سال، و حتي پيش از آن را از مجموعه تاريخ حذف كنيم، انقلاب بيست و دوم بهمن رخ نمي داده است؛ اگر چه در اين ميان شكي نيست كه رابطه و تأثير بعضي از اين وقايع و عوامل بر انقلاب اسلامي مستقيم، عميق تر و واضح تر است. واقعه تاريخي قارچ نيست كه يك شبه و بدون ريشه سر از خاك دربياورد؛ و بنابراين، اسلامي بودن را بايد از يك سو لازمه ذاتي انقلاب دانست و از سوي ديگر، علت تامه آن. با عنايت به همين سابقه و هويت تاريخي مردم ايران، بدون كوچك ترين ترديد بايد در برابر اين واقعيت تسليم شد كه با هيچ قدرتي امكان نداشت كه كسي و يا حزبي بتواند اين مردم را براي دموكراسي و آزادي به خيابان ها بكشاند و جلوي تانك و گلوله ببرد، و اگر آگاهي و عدم آگاهي مردم را بخواهيم آن سان تفسير كنيم كه در تحليل آسان اين آقاي محترم آمده است، بايد اعتراف كرد كه هنوز هم مردم آن آگاهي لازم را پيدا نكرده اند كه براي آزادي قيام كنند و حتي آمدن ماهواره هم اين آگاهي را در مردم ايجاد نخواهد كرد. گويا اين آقا نمي داند و نديده است كه در طول همين جنگ هشت ساله چگونه جواناني كه طبع و طبيعت جواني مي بايست آنان را به سوي تلذذ و تمتع از مواهب زندگي بكشاند، با يك سخن آن خلف صالح انبيا و ائمه (ع) از همه چيز مي گذشتند و با فرياد الله اكبر، هزار هزار، پاي در ميدان هايي مي گذاشتند كه در آنها حتي يك احتمال براي زنده ماندن وجود نداشت... و به قلب دشمن مي زدند.

این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

پیام هفته

مصرف کردن بدون تولید
آیه شریفه : وَ لَنُذيقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذابِ الْأَدْنى‏ دُونَ الْعَذابِ الْأَکْبَرِ ... (سوره مبارکه سجده ، آیه 21)ترجمه : و ما به جز عذاب بزرگتر (در قیامت) از عذاب این دنیا نیز به آنان می چشانیم ...روایت : قال أبي جعفر ( ع ): ... و لله عز و جل عباد ملاعين مناكير ، لا يعيشون و لا يعيش الناس في أكنافهم و هم في عباده بمنزله الجراد لا يقعون على شيء إلا أتوا عليه .  (اصول کافی ، ج 8 ، ص 248 )ترجمه : امام باقر(ع) مي‌فرمايد: ... و خداوند بدگانی نفرین شده و ناهنجار دارد که مردم از تلاش آنان بهره مند نمی شوند و ایشان در میان مردم مانند ملخ هستند که به هر جیز برسند آن را می خورند و نابود می کنند.

ادامه مطلب

موسسه صراط مبین

نشانی : ایران - قم
صندوق پستی: 1516-37195
تلفن: 5-32906404 25 98+
پست الکترونیکی: این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید