اشاره
در دو قسمت قبل ميزگرد اسلام و دموكراسي، به دليل اينكه سؤالات زيادي در اين زمينه مطرح بود امكان پاسخگويي به همه آنها نبود، در اين شماره مجله معرفت، پاسخ برخي از سؤالات مذكور را از فاضل ارجمند جناب حجتالاسلام آقاي سيد عباس نبوي جويا شديم و آنچه در پي ميآيد، پاسخهاي ايشان به سؤالات مذكور است.
معرفت : مباني فلسفي اندشيه دموكراسي چيست؟
حجتالاسلام نبوي: بسم الله الرحمن الرحيم. در مورد مباني فلسفي دموكراسي، ما دو نگاه ميتوانيم داشته باشيم كه البته، بايد اول اين دو را از هم متمايز كنيم تا اين بحثبهتر باز شود. يك نگاه، دموكراسي را در يك مفهوم كلي و آكادميك تفسير ميكند و از ابتدا هم در همين حول و حوش مفهوم آكادميك دموكراسي، بحثهاي زيادي در تاريخ انديشه سياسي مطرح بوده است.
در اين قسمت، جوهره اصلي نظريه دموكراسي و به تعبيري فلسفه بنيادين دموكراسي، ارزش دادن به راي عموم افراد است. حال، به كداميك از امور اجتماعي بها داده شود و يا ساختار سياسياي كه مشاركت مردمي در حاكميت را بتواند شكل دهد، چگونه باشد، مباحثبعدي و ثانوي است. اصل و بنيان دموكراسي آكادميك بر اين پايه است كه در حيات انساني، راي مردم از جايگاه برجستهاي برخوردار است. اين بحث در مورد نگاه به دموكراسي از بعد نظري است.
اما بحث ديگري است در نگاه تحليلي -تاريخي، كه انديشه دموكراسي، دائما همراه با يك سري آرمانها و اميدها مطرح و تجربه ميشده و در بازنگري تكميل ميشده و پساز مدتينتايجخود رانشان ميداده است. در اين نگاه، فلسفه دموكراسي، دائما با يك فلسفه حيات انساني وانسانشناسي گره خوردهاست. اين جاست كه در عمل، فلسفه دموكراسي، با فلسفه مطلق همراه ميشود. مباحث فلسفي نظير بحث هستيشناسي، انسانشناسي و غايتشناسيو...خود رادر لايههاي صورتبندي دموكراسي جاي ميداده و قطبهاي دموكراسي يكييكي بحثهاي مورد نيازشان رااز اين انديشههاي فلسفيجبران و تكميل ميكردهاند.
در ديدگاه آكادميك، بحث همچنان در يك قالبنظري خاص ومشخص و تاحدي بامسائل نظري وبنيادي روشنمطرحاست دائما ميبينيم كه هم در غرب و هم در كشور ما، اين بحث در محافل مختلف مورد توجه قرار ميگيرد. اما درث فلسفي دموكراسي را مطرح كرد و يك بحث مجرد و صرفا نگاه به دموكراسي را مدنظر قرار داد. در اصطلاح «مفهومشناسي»بايستي اين رايك نوع «تقليلگرايي ناكام» نامگذاري كنيم اگر ما ابعاد بسيار مهمي از تفكرات و نظرياتي كه خود را، درطبقاتيكنظريهمهماجتماعيجاي ميدهند، ناديده بگيريم و وارد بحث مجرد بشويم.
به هرحال، من پاسخم اين است كه بنيان فلسفي دموكراسي در ديدگاه آكادميك، همان جوهري بودن راي مردم و مشاركت مردم است و در ديدگاه تاريخي، بايستي به مدلهاي دموكراسي نگاه كنيم و اينها را يكي يكي تحليل كنيم. در اينجا ديويدهلد در كتاب «مدلهاي دموكراسي» حداقل نه مدل را بر شمرده است. يا اگر بررسي خوبي در كتاب جرج ساباين شود، شايد بيش از سي مدل دموكراسي را ميشود از كتاب او استخراج كرد.
معرفت: آيا ميشود تاريخچهاي براي انديشه دموكراسي بيان كرد؟
حجةالاسلام نبوي: اگر با عنوان لفظ دموكراسي به مساله نگاه كنيم، جواب مثبت است. چون وقتي تاريخ را مينگريم، ميبينيم نقطه آغاز آن از زمان سقراط، بعد افلاطون و ارسطواست. به ويژه در آثار افلاطون و ارسطو، به خاطر گفتگوهايي كه در آثار افلاطون و بعد هم ارسطو در اين زمينه وجود دارد و بعد هم زمان ظهور مسيحيت و دوران نزاع كليسا با قدرت حاكم و... اين روند همچنان ادامه دارد تا به سه قرن اخير ميرسيم كه نظريات سياسي در باب دموكراسي مطرح ميشود.
ولي انديشه دموكراسي در طول مسير تاريخي خود، در واقع داراي يك وجه مشترك معنوي واقعي و روشني نيست. آنچه كه مثلا افلاطون ميخواست كه عدهاي برگزيده و سرآمد بيايند و با هم شور و مشورت كنند و بخشهايي را در جامعه دستهبندي نمايند و براي هر كدام كاركردي را در نظر بگيرند... اين عمل با مفهوم اموزي دموكراسي سازگار نيست و نميتوان نام دموكراسي به معني امروزي را بر آن نهاد. و لذا، دموكراسي بيشتراز زمان جانلاك واستوارت ميل مطرح و در مباحث جديد فلسفي و سياسي جاي پيدا كرده و سپس آن را تبديل به يك بحثحقوقي كرده است ويك زمينه حقوقي بسيار قوي و مستعدي در غرب براي آن ايجاد كرده و همچنان اين زمينه باقي است. بنابراين، در سير تحول تاريخ انديشه سياسي ما انديشه دموكراسي را به صورت يك خط پيوسته نداريم.
البته، در عالم اسلام با مشخصاتي كه اسلام دارد، به نظر ميآيد آثار بسيار مثبتي در دين اسلام و در كاركردهاي نهادهاي سياسي اجتماعي و الگوهايي مثل امربهمعروف ونهي از منكر، ولايت معصوم، ولايت عادل و غيرذلك مطرح است. اما، انديشه دموكراسي در تاريخ اسلام واقعا سابقه جدي ندارد. مگر در اين يا پنجاه سال اخير كه عدهاي سعي ميكنند دموكراسي را تا حدي در قالب انديشههاي اسلامي هم مطرح كنند.
معرفت: نقاط ضعف و قوت انديشه دموكراسي، چه به معناي گذشته و چه به معناي امروزي، چيست؟
حجتالاسلام نبوي: از ميان نظريههاي دموكراسي، بحث را ميتوان در دو قسمت ادامه داد: يكي در مورد خود مفهوم دموكراسي و به تعبيري همان دموكراسي آكادميك و يكي هم در مورد دموكراسي تكثرگرايي ليبرال كه آخرين مدل پذيرفته شده دموكراسي است. بنابراين، اگر بخواهيم بحثي در مورد نقاط ضعف و قوت بكنيم، در همين دو مقوله ميشود بحث كرد. اما بحث درباره مدلهاي ديگر، نظير مدل دموكراسي افلاطون و نقاط ضعف و قوت آن، مجالي ديگر ميطلبد.
در مورد دموكراسي مفهومي و آكادميك كه به «حكومت مشاركت مردم» يا «حكومت مردم بر مردم» تعبير ميشود، بايد گفت كه نقطه قوت آن،اين است كه دائمايك تكيه جدي و محوري بر مردم ميكند و آرماني همه كس طلب، همه كس پسند يا آرماني را كه از جهت استحسان عقلاني به شدت ميتواند مورد اشتياق واقعن، اين است كه از «مردم بما هو مردم» در كاركرد سياسي تا به حال نتوانستهاند يك مصداق روشني ارائه دهند. يك زماني گفته مي شود مردم; يعني، همه اقشار. زماني ديگر مراد از مردم اين معنااست كه تكتك افراد بايد نقش خود را در جامعه ايفا كنند و شاركتسياسي خود را انجام دهند، اين معنا تقريبا به يك آرمان بسيار دور از دسترس انديشه دموكراسي آكادميك تبديل شده است. نقطه ضعف ديگر اين است كه دموكراسي آكادميك، ابتدا جنبه هدايتپذيريي و رشدپذيري عموم مردم جامعه را از آرمانها و برنامههاي خودش حذف ميكند، بعد به مردم نقش محوري ميدهد. اگر نقش هدايت پذيري و رشدپذيري را در نظر بگيريم و تكاملپذيري را به عنوان يك حركت ممتد در جامعه مورد توجه قرار دهيم - كه واقعا هم در تمام جوامع اين مساله مد نظر است - در آن صورت آرمان محور شدن مردم در تعيين مسير حركت جامعه تقريبا تخيلي بيش نيست; به خاطر اين كه دائما نخبگان، ديگران را به دنبال خودشان ميكشند و ديگراني كه به دنبال اينها ميروند، در نظر و عمل تابعاند. نميگويم كه هيچ فكر نميكنند ولي، فرصت زيادي ميخواهند تا انديشه نخبگان را هضم كنند. لذا چنين نقش محوري براي مردم، تبديل به انديشهاي آرماني و دور از دسترس ميشود.
اما، مهمترين نقطه قوت دموكراسي تكثرگرايي ليبرال، نفي استبداد بوده است. البته، هميشه اين سؤال در مقابل دانشمندان سياسيغرب مطرح بوده كهاگرمدلي، يكارزش منفي را كنار ميگذارد، آيا دليل بر اين است كه اينمدل دراين جهتحقانيت كامل دارد؟ وآيابه اين دليل ما بايد از مدلهاي ديگر دستبشوييم؟ چه بسا مدلهاي ديگر نيزاين ارزش منفي راطرد كنند و ارزشهاي منفياي راكه دموكراسي ليبرال از بين ميبرد، آنها بهتر بتوانند از بين ببرند.
اما نقاط ضعف دموكراسي ليبرال اين است كه اين مدل، ليبراليسم را مبنا قرار داده و يك نوع آزادي طبيعي - فلسفي را به عنوان بنيان حيات انساني قرار داده است. از اين جهت، مسيري را باز كرده كه گمان نميرود بتوان آن را مهار كرد. كشورهاي غربي خودشان هم از مهار آن عاجزند و از آن جهت كه تكثرگرايي را به عنوان يك وجه بارز در كاركرد دموكراسي ليبرال قرار دادهاند، به تعبير روشنتر يك نوع آوازهگري تجاري را شروع كردهاند كه دائما هر مجموعه براي خود دفتر و دستكي درست نمايد و افرادي را جذب كند و اين عليه آن و آن عليه اين، كاركنند و يكديگر را بكوبند و در هر دوره، يكي بيايد و ديگري برود. و ما همچنان امروزه جريان حاكميت احزاب را ميبينيم كه بعد از چندين سال حكومت و تكيه بر مسند قدرت، گويا فضاي سياسي جامعه دارد ميگويد كه بس است و حالا نوبت ماست و شما برويد تا ما هم در اين حركتسهمي داشتهباشيم. يك بده بستان وسيعي در ميان اين جمعيتهاي متشكل ايجاد شده كه الان در حقيقت، در شديدترين وجه آن در كاركرد اجتماعي - سياسي ظاهر شده است.
البته،به اعتقاد من، گرچه قوه قضائيه كشورهاي غربي منشا فلسفي حقوقشان نواقص اساسي دارد، و در مورد ركتحقوقيشان سؤالهاي جدي مطرح است، اما دموكراسي تكثرگرايي ليبرال كمتر توانسته است در بخش حقوق و قضاوت موفق باشد و در غرب سيطره وسيع ايجاد كند.درعوض،قوه مجريه و مقننه را به طور كامل در اختيار دارند و عمده كاركردهاي اجتماعيشانمنفياستومشكلات جدي براي جامعهازتشتتآراء، انديشهها، و...آفريدهاند.
لازماستبهايننكتهاشارهكنم كه دموكراسي تكثرگراييليبرال،رايمردمرابرايتصميمنميخواهد واينبرايآنهايكمبناست.اگربخواهيماينمدلرابه طوركاملتحليلكنيم،بهاينجاميرسيمكهفلسفه ليبراليسماگربرمحوردموكراسي(رايمردم) ميچرخد،آنهارايمردمرابرايتصميمگيري، راهگشايي وكشفمسيرنميخواهند،برخلاف دموكراسيهاي قبليكهاينهاراميخواستند;مثلا، دموكراسيماركس، اصلاچيزيكهميگويدحقانيت مردم،كارگرانوزحمتكشاناستوبنابراينتصميمي كهاينها يعنيكارگرانوزحمتكشانميگيرند،اين تصميمحقوواقعاست،وانطباقصددرصدباواقع داردگرچهتاكنونرهبراناحزابكمونيستيهمواره بدنبالاميالخودبودهاندوبهخواستههايتودهمردم چندانتوجهينداشتهاند.ولي،دموكراسيتكثر گراييليبرال،اينرافقطبرايتاييدميخواهد.و لذايا گرفته استبه ميزان بسيار زيادي معاملات سياسي است. و در نتيجه هر كس كه در معامله بيشتر ببرد، تاييد را خواهد گرفت.
معرفت: مشخصاتاصلي و كليدي انديشه دموكراسي كدامند؟
حجتالاسلامنبوي: محوراصلي دموكراسي آكادميك به راي مردم برميگردد و ارزش دادن به راي مردم، اصل و مبناست. اما دموكراسي تكثرگرايي ليبرال براي خود مشخصههايي دارد. اين دموكراسي به دو نوع محافظهكار و تندرو تقسيم ميشود. امروز هم، بحث محافظهكارها و تندروها در آمريكا و در كشورهاي اروپايي نظير فرانسه خصوصا و ايتاليا تا حدي، جريان دارد.
يكي از عناصر كليدي دموكراسي تكثرگرايي ليبرال، اين است كه تا آن جايي كه ممكن است محدودههاي عمل اجتماعي را تقليل ميدهند و سبك ميكنند. بايد توجه داشت كه به طور كلي آنها از ابتدا محدوده رفتار فردي را براي خود افراد گذاشته بودند و در دهههاي اخير، پيوسته بحث رفتار اجتماعي، محدودههاي خود را سبك ميكند.
مشخصه دومي كه دموكراسي تكثرگرايي ليبرال دارد و جنبه كليدي و اصلي است، اين است كه در مقام ايجاد جمعيت و منبع اعتبار براي رفتار، ميكوشد درتااجتماع، همه نظريات فلسفي و حقوقي را زمين بگذارد. و به مسامحه هر چه بيشتر در رفتار اجتماعي تن در دهد. البته، مسلما چنين نيست كه وقتي گفته ميشود كه غرب به سوي ليبراليسم حركت كرده است، معنايش اين باشد كه مثلا انديشه خداگرايي در غرب از بين رفته باشد و يا حتي ديگر به هيچ وجه مدنظر نباشد. اين طور نيست، بالاخره در ميان چهارصد يا پانصدنفري كه درمجلس يك كشور اروپايي يا آمريكايي مينشينند، افرادي هستند كه با مذاق ديني هم وارد بحث ميشوند و سعي ميكنند از راي ديني خودشان هم دفاع كنند. اما، در عين حال كه بنيان حركت، براساسي باشد كه هيچ نظريهاي و هيچ منبع كلامي و اجتماعي برتر از ديگري شمرده نشود. اكنون ديگر اين بحث مطرح نيست كه براي قانونگذاري آيهاي مثلا از انجيل بخوانند، يا اينكه بر خلاف انجيل، راي فلان حقوقدان را بپذيرند; زيرا در نظر آنان انجيل و ديگر آراء، همه مجموعهاي از آراء را تشكيل ميدهند و هيچ منبعي حجيت تام و نهايي ندارد. فقط محافظهكاران ميكوشند كه مرزها گسسته نشود; مثلا انواع آموزشهاي ضعيف ديني هم كه در مدارس كشورهاي غربي و آمريكايي وجود دارد، ديگر طوري نشود كه به طور كامل از بين برود، بلكه سعي دارند تا مقداري از آن را گر چه در حد بسيار ضعيف - نگه دارند. در حالي كه دموكراسي ليبرال تندرو مايل است كه به سرعت اين مرزها را بشكند. امروزه از سوي تندروهاي ليبرال بحثهايي مطرح ميشود كه مثلا اگر عدهاي از جوانهاي جامعه بخواهند در فلان رشته جنسي تحصيل كنند، چه دليلي دارد كه شما الزاما آنها را سر كلاس ديگري بنشانيد و بر اساس آن به او مدرك بدهيد؟ در مقابل به عنوان نمونه عمل مخالفان، مراسم تحليف كلينتون، همراه شد با آن شعاري كه فردي بلند شد و به او اخطار كرد كه خداوند تو را نسبتبه اقدامي كه در آزادي سقط جنين انجام دادهاي مجازات خواهد كرد. اين روشن است كه ليبرال به صورت راديكالش، نميتواند جاي خودش را سريع باز كند اما، در عين حال اين نزاع با محافظه كارها همچنان ادامه دارد.
مشخصه كليدي بعدي كه دموكراسي تكثرگرايي ليبرال دارد اين است كه در حقيقت مرزهاي سني حركت اجتماعي را كاملا درهم ميشكند و براي آن اعتبار و ارزش قائل نميشود. اين حركتبرخلاف صريحترين كارشناسيهاي انجام شده در تعليم و تربيت و آموزش و پرورش است. وقتي اعتراض ميشود كه مثلا چرا يك نوع برنامهها، آموزشها، فيلمها و حركات اجتماعي شكل ميگيرد كه براي كودكان مضر است؟ او برايش چنين چيزي به عنوان يك سؤال مهم و جدي مطرح نيست; به خاطر اين كه مبنايي را انتخاب كرده كه در ظرف نگاه او تمام اين ظرفيتهاي سني تا حدي مساوياند.
ما حصل اين مشخصات كليدي در دموكراسي تكثرگراي ليبرال، چنين نتيجهاي را به بار ميآورد كه به طوركلي غير از مجال حركت غريزي و عمل و عكسالعمل غريزي در سطح جامعه و اشباع غرايز، هيچ امر ديگري به صورت مساله جدي تلقي نميشود و در حقيقت آنچه كه از ابعاد رشد فكري و معنوي و روحي انسانها مطرح است، در اين جا قرباني ميشود كه البته آنها در مبناي فلسفيشان زياد به اين مساله ارزش ندادهاند.
معرفت: آيا بر اساس مدعيات دموكراسي تكثرگراي ليبرال ميشود يك حكومتي را فعلا مثال زد كه به عنوان دموكراتترين حكومتها مطرح بشود؟
حجتالاسلام نبوي: پيشگام مدلهاي دموكراسي و رشد مدلهاي دموكراسي در دو قرن اخير، در حد زيادي آمريكا بوده و اين چيز واضح و روشني است كه پيشگام الغاء بردهداري، پيشگام در حقوق بشر، پيشگام در مورد اعلاميه حقوق بشر و پيشگام در اصلاح مدلهاي دموكراسي، و رساندن آن به اين آخرين حلقه اوج دموكراسي تكثرگرايي ليبرال، آمريكاست. در اين زمينه برژينسكي تاليفات متعددي دارد و بحثهايي را مطرح ميكند كه كشورهاي ديگري مثل فرانسه و يا انگلستان، دموكراسي آنان در همراهي با آمريكا چه نقشي ميتواند داشته باشد؟ بيشترين چيزي كه وي در بحثهايش دنبال ميكند اين است كه آمريكا به عنوان مسؤول دموكراسي جهان و مسؤول رشد دموكراسي جهان، چه مسؤوليتهايي دارد؟
از ميان نظريه پردازاني كه جداي از عالم سياستمداران، به آمريكا خيلي توجه داشته و در اين زمينه بحث كرده است، خانم دكتر هاناآرنت است. آرنت، واقعا فيلسوفي سياسي، تيز هوش و قوي و تحليلگر بسيار تيزبيني است. در عين حال، به اقرار خودش، بهترين الگويي كه توانسته پيدا كند، آمريكا است. وي در حالي كه آلماني الاصل است و در خلال جنگ جهاني دوم، به آمريكا مهاجرت كرده و در آن جا مستقر شده است و عمده تاليفات خود را هم در آن جا نوشته است، وقتي تحليل ميكند، بيشتر روي اين نكته تاكيد مينمايد كه فضاي آمريكا در رشد او خيلي مؤثر بوده است. امروز هم شما نگاه كنيد، چه در عالم نظريهپردازان و چه در عالم سياستمداران، همه متفقالقولاند كه آمريكا در مدل سياسي و در درون خودش و در داخل كشور خود، محدوديتهاي بسيار كمتري را اعمال ميكند. الان، مدل فرانسوي دموكراسي و مدل انگليسي دموكراسي، و حتي مدل آلماني دموكراسي، دائمابا فراز و نشيبها و كشاكشهاي متعددي مواجه است. آن مدلي كه بيشترين مرزها را فرو ريخته آمريكاست.
باز از ميان كساني كه هم نظريهپردازي كرده وهم تحليلهايبسيارزياديارائه داده، الوينتافلر است. تافلر در كتابهاي متعددي كه دارد; مانند «تغييرماهيت قدرت»يا«موج سوم» و... روياين مساله تاكيد دارد كه آمريكا را به عنوان منشا و ادامه دهنده و پيشتاز دموكراسي قرار دادهاست.
اين نكته را متذكر شوم كه اگر آمريكا در تفكر سياسي خودش و در ليبراليسم خودش نتواند مدلهاي متعدد را در درون خودش تحليل كند و جا بيندازد و براي آنها پايگاهي ايجاد كند، مطمئن باشيد كه كشورهاي ديگر غربي، نميتوانند اين كار را بكنند. ديگر دوران انگليس و دوران فرانسه سرآمده است. هر زماني كه آمريكا حركت ميكند، اينها ميتوانند كنارش صف بكشند و در غير اين صورت اينها به تنهايي خودشان نميتوانند اين كساني كه گمان ميكنند كه با جداسازي ظاهري تفكر سياسي آمريكا از اروپا ميتوان يك حلقه ارتباط وسيع و محكمي بين جمهوري اسلامي واروپا در انديشه سياسي ايجاد كنند، عرض ميكنم كه به اعتقاد من، درست است كه آمريكا جلوتر رفته است ولي، اينها در همان مسير حركت ميكنند. آمريكا آنچه را اروپائيان در آرمانهاي سياسي خود تخيل كردهاند، بدون هيچگونه ترديد و شرم و حيا، بدان جامه عمل پوشانده است.
معرفت: تمايز بين دموكراسي و ليبراليسم در چيست؟
حجتالاسلام نبوي: ليبراليسم، در اصل يك فلسفه حيات انساني است و ميخواهد حيات انساني را تفسير كند. يعني ما در حيات فردي و اجتماعي، چه مبنا و منشااي را ميتوانيم به عنوان حجت قرار دهيم؟ اصليترين منشا و خاستگاه ليبراليسم - اگر بخواهيم از جهت تاريخي جستجو كنيم - محدوديتهاي شديدي بوده كه در دنياي غرب از طرف كليسا اعمال ميشده و در نتيجه اين جريان آزاديخواهي و آزاديطلبي در آن جا مطرح شده است. اين خاستگاه اصلي به آن جا بر ميگردد. اما،به تدريج اين حركت آزاديخواهي در مقابل محدوديتهاي شديد قرون وسطايي كليسا، بعد از رنسانس به يك فلسفه حيات انساني تبديل شد. در واقع ليبراليسم هم وجه فردي دارد، هم وجه اجتماعي و ما در قالب بحث دموكراسي، فقط با وجه اجتماعي آن كار داريم و با وجه فردياش كاري نداريم. در وجه اجتماعي، ليبراليسم به تدريج مبناي فلسفي را اين طور مطرح كرد كه هر قيد وبندي را با يك علامتسؤال«چرا؟وبهچهدليل؟»همراهكردهواينعلامت رادرمقابلآنميگذارد.وقتيمنشاحجيت واعتبار آراء، خصوصا در اخلاق، فرو ميريزد، ديانت ضعيف ميشود و در چنين شرايطي در حقيقت ليبراليسم جواب نميگيرد و در اينجا نميتواند به آن جوابي كه قانع كننده باشد و بپذيرد، برسد، و جواب طرفهاي ديگر را هم كه قبول ندارد، بنابراين در اينجا راه را باز ميكند براي هر نوع اصل جديد، هر نوع حق جديد و بحثهاي ديگر. اين يك فلسفه حيات است. فلسفه انسانياي كه دموكراسي نوين را مطرح كرده است.
دريك ديدگاه، به تعبيري جدانگر، مابين ليبراليسم و دموكراسي هيچ جنبه تصادم و يا تلاقي و يا مثلا وحدت، يگانگي، يا بفرمائيد همراه بودن و قرين بودن و... هيچ نوع از اين جنبهها را نميتوانيم فرض كنيم. در قالب نظري، ليبراليسم فلسفهاي در حيات انساني و اجتماعي است، كه جدا از بحث ديگري است كه بر مبناي نهاد سياسي - كه خود يك بنيان فلسفي و كاركردهايي دارد - داريم. اين درست است، همانطور كه هيچ ليبراليسمي در مدل دموكراسي افلاطون، به تعبيري كه در آن دوران مطرح بود، مشاهده نميشود. افلاطون خود، آرايي داشته كه با نتايج ليبراليسم امروز گاهي وفق ميدهد ولي، در قالب انديشه آن زمان، افلاطون به عنوان ليبرال مطرح نبوده و چنين ديدگاهي اصلا مد نظر نبوده است. جايي كه اين قدر آزادي براي آحاد افراد در نظر گرفته نميشود كه مثلا، زنها و بردگان، حتي جواناني كه وارد جامعه ميشوند، براي اينها جايگاه صحيحي قائل بشوند; در اين جا سخن گفتن ازليبراليسم گزاف است. افلاطون ليبرال نيست. اما در عمل و كاركرد اجتماعي، پس از رنسانس، ما اين مساله را مشاهده ميكنيم كه هر جا مدلي از دموكراسي طراحي شده، از فلسفههاي حيات انساني كمك گرفته و با يكديگر عجين شدهاند، به نحوي كه در لايههايي كه در تنظيم يك الگوي دموكراسي مد نظر بوده، اين فلسفهها را داخل كردهاند. حتي گاهي ميبينيم كه يك فلسفهاي در بنيان يك مدل دموكراسي نهاده نشده اما، در وسط كار يانتايجي كه از دموكراسي ميخواهد گرفته شود، نهفته است. به عنوان مثال، فلسفه دموكراسي ماركس، با جبر تاريخ همراه است در حالي كه هيچ الگويي عملا نتوانست - و نظرا هم تناقضآميز است - كه جبر تاريخ را با دموكراسي مشاركت آحاد افراد جمع كند. ولي، جبر تاريخ ماركس در آخرين لايههاي مدل ميگذارد، و سؤال را از ابتدا مطرح نميكند. زماني كه كشاورزان و كارگران و زحمتكشان راه افتادند و نظام سياسي خودشان را ساختند، آن وقت در آن جا وقتي به يك نوع نتايج مثبت نرسيدند، در اين قسمت نتايج، اين بحث مطرح ميشود كه خوب، پس اين الگويي كه شما در اينجا مطرح كرديد چه فايدهاي داشت؟! بار ظرفيت اقتصاديمان و رشد فرهنگيمان ضعيفتر شد و فضاي زندگيمان بستهتر شد. چه فايدهاي داشت؟!! اين جاست كه جبر تاريخ ماركسسيم به كمك تكميل نظريه دموكراسي ميآيد و پروسههاي تكامل را توجيه ميكند.
بنابراين، مدلها و الگوهاي دموكراسي هميشه در صورتبندي خودشان، از آن ابتدا تا انتها، به نوعي وامدار فلسفههاي انساني بودند. دنياي غرب به معناي اعم، به تدريج جا را براي ليبراليسم در اين صورتبندي گشود. دموكراسي نظريه خودش را دائما در يك بازبيني و با يك تاثيرپذيري بيشتر از ليبراليسم تكميل كرده است; تا آن را به مدل دموكراسي ليبرال تكثرگرا رساند. در اين نوع آخر، چنان شده كه نه دموكراسي را ميتوان از ليبراليسم جدا كرد، و نه ليبراليسم را از دموكراسي. به نظر ميرسد تلاش آن كساني كه ميخواهند اين جداسازي را انجام دهند و ليبراليسم را در فضاي خود و دموكراسي را هم صرفا در فضاي خودش نگاه كنند، يك تلاش كاملا بدون زمينه است; يعني زمينه واقعي و قابل تصور عملي ندارد بلكه، ميتوان گفت كه اين نگاهي است كه براي فضاي ده قرن قبل يا مثلا پانزده قرن قبل كه اين دو در هم تنيده نشده بود موضوعيت داشت.امروزه بااين مدلها و صورتبنديها و استقرار نهادهايي كه به نحو بسيار وسيع در تمام ابعاد جامعه و در كاركرد سياسي آن پنجه ميافكنند، بهاين سادگي ممكن نيست كه ما در يك آموزه خيلي سادهاي بخواهيم اينگونه تلقي كنيم كه بيائيد مثلا آراء همه نخبگانمان را جمع كنيم و مشاركت اينها را رسميتبدهيم و بپذيريم، و از اين رهگذر ليبراليسم را هم حذف كنيم، آنوقتبه يك دموكراسي خيلي خوبي ميرسيم. اين تنها يك خيال و توهم است.
ين جا مطرح ميشود، اين است كه آيا دموكراسي در مقام قانونگذاري مطرح ميشود يا اين در مقام اجرا؟ و آيا بين اينها فرق ميشود گذاشت؟
حجتالاسلام نبوي: من با توضيحي كه دادم به نظر ميآيد كه كاملا روشن باشد. مقام قانونگذاري يا مقام اجرا در حقيقت مراحلي بعد از آن است كه نظريه كاملا خودش را جا مياندازد و در اذهان متفكران به عنوان يك نظريه معقول در فلسفه سياسي شناخته ميشود. دموكراسي، وقتي در فلسفه سياسي جايگاه خودش را باز كرد و توانست نخبگان جامعه را به طرف خود جلب كند، آنگاه نخبگان هنگامي كه در بخشهاي مختلف جامعه حركت ميكنند، در تمام بخشها از آن الگو ميگيرند. مثلا شما وقتي ملاحظه ميكنيد، ميبينيد كه در آن كشورهايي كه به دموكراسي ليبرال بيشتر از همه توجه دارند، حالابه عنوان نمونه آمريكا كه آخرين نوع از مدل پيشرفته دموكراسي را داراست و مدعي هم هست، ميبينيم اين حركت در تمام جاها نقش و اثر خودش را ميگذارد; در تمام ايالتهاي آمريكا دموكراسي ليبرال الگوي حركت در برنامهريزي حاكميت آنها است. دولت فدرال يك نوع محدوديتهايي نسبتبه ايالتها دارد. در نوع برنامهريزي مجريان، اين 2مساله مطرح است، در قانونگذاري مجلس آنان و تا حدودي در قوه قضائيه آنان نيز مطرح است. و بعد هم در تمام دپارتمانهاي علمي دانشگاهها، جاي خودش را باز ميكند و ما امروز نگاه ميكنيم، ميبينيم كه حتي يك زماني مثلا بحث در اين پيش ميآيد كه فرض كنيد، غذا دادن در سلف سرويس فلان دانشكده، مخالف با طريق و مبناي دموكراسي استيا نه ؟!