«دموكراسى و حاكميت اسلامى »(1)

  • دوشنبه, 07 مرداد 1392 15:54
  • منتشرشده در مقالات
  • بازدید 3644 بار

مؤلف: سيد عباس نبوى

 

«نظريه و نقد»

 

 

مساله جمع بين دموكراسي وحاكميت اسلامي،اولين مساله اي است كه ازفرداي پيروزي انقلاب اسلامي، در عرصه نظريه پردازي سياسي مطرح شد. نزاع قالب مشخصي داشت: «جمهوري اسلامي »؟ يا «جمهوري دموكراتيك اسلامي »؟

چندي است كه اين بحث بار ديگر در عرصه نظريه پردازي سياسي، بارور شده كه يقينا بايد از طرح اصل بحث استقبال نمود، چرا كه فلسفه سياسي از نظرگاه اسلام، بايد به يكايك سؤلات مطروحه در اين عرصه پاسخ گويد.

در مقاله حاضر حجت الاسلام سيدعباس نبوي از محققان علوم و فلسفه سياسي در دفتر همكاري، مفهوم مجرد دموكراسي و دموكراسي امروزين غرب، مباني دموكراسي غرب، ارزش راي اكثريت و نقش اصالت فرد در دموكراسي غرب را مورد تحليل و بررسي قرار داده، و در نهايت نظريه هاي دكتر سروش، راشد غنوشي از رهبران نهضت اسلامي تونس، دكتر ترابي از دانشمندان سودان، درباره سازگاري دموكراسي و حاكميت اسلامي را به رشته نقد مي كشد.

مجله حوزه و دانشگاه از نظرات محققانه و پربار انديشمندان حوزوي و دانشگاهي در اين زمينه استقبال مي كند.

- درآمدي در بحث

 

 

فلسفه سياسي متعارف نقطه تلاقي فلسفه با پژوهش هاي اجتماعي است. گويا طبيعت بشر در علوم اجتماعي چنين بوده و هست، كه ابتدا به سوي بهسازي نهادها و كنش هاي اجتماعي ميل پيدا كرده، و سپس به تبيين عقلاني آنها پرداخته است، جرياني كه به واقع مسيري معكوس را مي طلبد!!.

اين نكته در تاريخ حقيقت دارد كه رهبران انقلابها و مصلحان و داعيه داران هدايت جامعه، ابتدا صورتهاي نهادينه رفتار اجتماعي را آنچنانكه خود صحيح و حق مي پنداشته، مطرح نموده اند و بلكه با تمام قوا بدان جامه عمل نيز پوشانده اند، و سپس نوبت به فيلسوفان مي رسيده كه از پس پرده برون آيند و براي صورتهاي جاافتاده جديد، فلسفه باز مي كنند و فلسفه اي نو در حيات اجتماعي انسانها دراندازند. (1) براي همين است كه فلسفه سياسي عقلانيت اصول نهادها و كنش هاي اجتماعي را تمام كند و آنگاه قدم به سوي مدل يابي رفتار و نهادهاي اجتماعي برداشته شود.

قرن بيستم و خصوصا نيمه دوم آن، قرن خستگي انديشمندان غربي از فلسفه سياسي متعارف رها نمودن بحث هاي دامنه دار پيرامون فلسفه حكومت و دولت و مشاركت مردم و آزادي و...، و نيز قرن روي آوردن به سوي دگماتيسم «مدل سازي سياسي » است.

براي همين كه پلامناتس (2) با تلاش مجدانه خود مي كوشد، اين نكته را ثابت كند كه عليرغم نظر عموم دانشمندان علوم سياسي در غرب، فلسفه سياسي نمرده است!! و بلكه شديدا بدان نياز و احتياج است. پلامناتس مي كوشد تا نشان بدهد كه «مدل سازي غرب » بدون فلسفه سياسي ممكن نيست و تغافل نسبت به اين امر بسيار مهم، واقعيت نياز به فلسفه سياسي را تغيير نمي دهد. چرا كه هيچ مدل و برنامه سياسي اي بدون تكيه بر اصول فلسفه سياسي خاص خود، نمي تواند توجيه عقلاني شايسته اي از كاركرد خود بدست دهد.

اما بهرحال متفكران سياسي غرب، امروزه چندان به پژوهش عقلاني درنظريه هاي سياسي بهاي جدي نمي دهند، و از آن تا حدي گريزانند. در عوض بيش از پيش به مدل سازي و صورت بندي رفتار سياسي دل بسته اند، و دگماتيسم سياسي خود را در جهت تبليغ و ترويج نهادهاي سياسي اجتماعي خويش، با تاكيد دائمي و پياپي بر دمكراسي غربي نمودار سازند:

نظريه دموكراسي كه خود داراي مفسران بي شمار و كاملا متفاوت و بعضا متضادي است -نظر دموكراسي ماركس و دموكراسي ليبرال- در طول قريب به سه هزار سال تاريخ انديشه سياسي بشر، هرگز نتوانسته در اصل و ريشه از محك نقادي جان سالم بدر برد، و به همين دليل هم پس از اوج گيري در قرن هجدهم و نوزدهم، به سد فاشيسم و نازيسم و كمونيسم برخورد نمود، و اكنون پس از تجربه اي كمتر از نيم قرن، دوباره با نئونازيسم و نئوفاشيسم و خصوصا مابعد مدرنيسم (3) مواجه شده است، كه معلوم نيست در آن قربانگاه، آيا اندك فلسفه پردازان دموكراسي غرب در جهان امروز، بتوانند محبوب خود را نجات دهند، يا دوري ديگر در تنازع سياسي غرب آغاز شده است.

فيلسوفان تيزبين در فلسفه سياسي غرب، هرگز نتوانسته اند چشم بر خود ناپذيري برخي از مباني دموكراسي غربي ببندند، (4) و حتي كارنامه عملي آن را نيز موفق قلمداد ننموده اند، چرا كه نهادهاي غرب، همواره تابع نظر سران احزاب و جريانات سياسي وخصوصا كمپانيهاي اقتصادي بوده است، و آنچنان ساز و كار پيچيده اي در داد و ستد احزاب و سياستمداران و سرمايه داران بزرگ و نخبگان و بوروكراسي دولتي شكل گرفته، كه در اين هنگامه، راي مردم واقعا سياهي لشكري بيش نبوده و نيست!!. اما در عين حال همه آن فيلسوفان براين مطلب متفقند كه دموكراسي غربي از صورتهاي تجربه شده ديگر نظير فاشيسم و... مقبول تر است، و حق اين است كه چنين فرصتي را بي جهت از كف ندهيم، و بر استمرار آن استوار باشيم.

به همين جهت پوپر «مهندس اجتماعي تدريجي يا جزء به جزء» را مطرح مي كند، (5) بدين معنا كه جامعه را باز بگذاريم و به خود اعتماد داشته باشيم و بكوشيم كه به مرور زمان نهادهاي سياسي - اجتماعي را بهبود بخشيم، و در نظر او، اين روش همان راه توسعه و پيشرفت و همان دموكراسي واقعي است. البته پوپر اميدوار است كه صورتهاي بعدي دموكراسي در تحليل مهندسي اجتماعي فعلي آن بهتر و كاراتر و مقبول تر درآيد، همان اميد و ديدگاهي كه ديويد هلد و فوكوياما (6) آخرين تقريرهاي آن را بدست داده اند.

چنين تفكري در ديار مغرب زمين كه موسوليني ها و هيتلرها ميليون ميليون كشتار نموده اند، تا حدي قابل درك است، اما گريز از فاشيسم و نازيسم به دموكراسي غربي فائق آيد. بنابراين تلاش دامنه دار پوپر و همفكران بيشمارش در اثبات انحصاري و كاركرد و بهسازي غربي، هرگز نمي تواند فلسفه سياسي مزبور را عقلاني ترين و آخرين دستاورد خود و تجربه بشري بنماياند، و پايان تاريخ فوكوياما را واقعيت بخشد.

پس از قرنها فراز و نشيب در انديشه سياسي - كه روند تحول دموكراسي هم جزيي از آن بوده است - و عدم موفقيت تمامي آنها در ايجاد ساختاري كاملا معقول و موفق و رضايت بخش، اميد به يافتن فلسفه سياسي كه محاسن تزهاي مختلف سياسي را داشته و از نقائص آنها تا حد ممكن مبرا باشد، راه جزميت بر دموكراسي را مي بندد، و اتفاقا چنين جستجويي لازمه مهندسي اجتماعي پوپري نيز هست، چرا كه او تمامي راههاي اعتبار و حجبيت را بر خود مي بندد و جز اميد و حركت در جهت اصلاح نهادهاي اجتماعي به چيز ديگري گردن نمي نهد. از اين نكته بسيار مهم كه منطق اصلاح تدريجي پوپر حقيقتا فلسفه سياسي نيست، بلكه همان مدل سازي و بهسازي تدريجي نهادهاي سياسي - اجتماعي است، بدون آنكه جستجوي غايت مدارانه و آرماني و هدف جويانه را كه لازمه هر پژوهش در عرصه فلسفه عملي است، در متن كاوش و پژوهش خود داشته باشد.

يك نقطه بسيار مثبت، در بحث هاي فلسفه سياسي پوپر هست كه ذكر آن شايان توجه بسيار است. پوپر در تصوير مدل سازي سياسي مطلوب خود، بارها تاكيد مي كند كه در قيد و بند الفاظ و اصطلاحات نيست، (7) او دموكراسي را حكومتي مي داند كه مي توان بدون خونريزي از شرش خلاص شد، و ديكتاتوري را حكومتي مي داند كه جز به وسيله انقلاب امكان رهايي از آن نيست، و سپس مي گويد اگر كسي دومي را دموكراسي و اولي را ديكتاتوري نام دهد، او طرفدار اولي است و لو اينكه نامش ديكتاتوري باشد.

تلاش پوپر در نفي بازي با اصطلاحات كه خصوصا در فسلفه و علوم سياسي از ديگر علوم اجتماعي بيشتر است، به واقع در خور تقدير است. بحث فعلي، هم مبتني بر مفاهيمي است كه به تحليل واقعيت معنان آن مي پردازيم و الفاظ در اين جهت نقش چنداني ندارد. بنابراين اگر كسي مايل است پيشاپيش اين قلم را مخالف دموكراسي فرض كرده و با جزميت بر لفظ دموكراسي قضاوت سريع خود را بنمايد، با او هيچ سخني نداريم، اما كسانيكه طالب بحثي واقعي در فلسفه سياسي اند كه مستقيما به حاكميت ديني نيز مربوط مي گردد، بدون ترس و واهمه و جزميت نسبت به الفاظي نظير دموكراسي، فاشيسم، بنيادگرايي و... با ما در بحث همراه شوند.

انديشه دموكراسي يكي از مهمترين مباحثي است كه پس از پيروزي انقلاب اسلامي و تشكيل نظام جمهوري اسلامي، در پيش روي حاكميت ديني مطرح شده است. در صحنه بين المللي اين اصطلاح همچون اهرم فشاري در جهت سركوب جريانهاي اسلامي و خصوصا جمهوري اسلامي بكار رفته و مي رود كه خود حديث مفصلي دارد.

در حوزه تفكر ديني نيز اين انديشه، دلمشغولي و بحث هاي فراواني در ميان محققان و متفكران برانگيخته است. برخي به روال قبل از انقلاب، دموكراسي غرب را يكسره دستاوردي فسادآور دانسته و محكوم مي كنند، برخي ديگر كه بخش عظيمي از متفكران حوزوي و دانشگاهي را تشكيل مي دهند، منتظر دريافت نتايج بيشتري از تحقيقات جاري در اين زمينه اند و بدين لحاظ موضع نفي مطلق يا اثبات مطلق ندارند، و برخي ديگر نيز با تمسك به اين پيشفرض كه دموكراسي غرب دستاوردي عظيم است كه محصول تلاش علمي مغرب زمين است، و بلكه به قول بعضي آخرين دستاورد علمي بشر در عرصه سياسي است، مي كوشند تا به زعم خود حاكميت ديني را با دموكراسي مزبور سازگار نمايند، و بدين ترتيب جمعي بين علم و دين در عرصه سياسيت بشري به عمل آورند، تا بلكه رضاي خالق و مخلوق هر دو يكجا درآيد.

بهر حال سئوال اصلي و مهم همه متفكران اسلامي در جهان امروز، درباره مقوله دموكراسي يكي است: آيا مي توان حاكميت ديني را با دموكراسي امروزين و نوين سازگار نمود؟ اگر مي توان چگونه و با چه مدلي؟

به جز كسانيكه پاسخ اين سئوال را مطلقا منفي ارائه مي كنند، بقيه متفكران مسلمان در اين عرصه، دچار نوعي خوف تحقيقاتي هستند، كه مبادا در جريان تنظيم الگويي براي سازگاري دموكراسي نوين و حاكميت ديني، زمام بحث را به نفع مباني فلسفي دموكراسي امروزين، و به ضرر اصول ديني وا دهند. چنين خوفي واقعا در تمامي كسانيكه دغدغه ديني دارند، با طيفي از شدت و ضعف وجود دارد، و تنها جريان نفاق و التقاط است كه به بدون چنين واهمه اي، به هولت حاكميت دين را در پيشگاه فلسفه سياسي غرب قرباني مي كند.

در ادامه بحث، به سه نظريه درباره سازگاري دموكراسي و حاكميت ديني مي پردازيم، سه نظريه اي كه به روشني هر يك درجه اي از خوف تحقيقاتي مذكور را در خود دارد، علاوه بر اينكه ميزان علمي قلمداد كردن دموكراسي غرب در هر يك از اين سه نظريه، تاثير مستقيم پيشفرض مزبور را در چگونگي ارائه نظريه سازگاري نشان مي دهد. اين سه نظريه عبارتنداز: نگرش دكتر سروش، نگرش راشد غنوشي از نهضت اسلامي تونس، و سپس نگرش دكتر ترابي از سودان.

قبل از طرح نظريات سه گانه، مناسب است، اندكي مباني دموكراسي غرب را بكاويم، و ميزان عقلانيت و واقع نمايي آن را در عرصه سياست بشري محك بزنيم، چرا كه در نقد نظريات سه گانه به چنين تحليلي نيازمنديم.

- مباني دمكراسي غرب

 

 

دمكراسي در مغرب زمين بتدريج بر سه پايه و مبناي عمده و اساسي استوار گرديد، سه مبنايي كه تاكنون نيز دقيقا اركان اصلي دموكراسي غربي به شمار مي روند، و به عنوان آخرين دستاورد غرب در زمينه دموكراسي مطرح گرديده و نام دموكراسي ليبرال را به خود اختصاص داده است.

1 - ابتدا نزاع هزار ساله كليسا و دولت، در قالب نزاع دين و جامعه درآمد، و سپس دين از دخالت در جامعه منع و خصوصا از سياست تفكيك گرديد. در اين گيرودار آنچه كه براي دين غربيان باقي ماند، همان قلب و درون انسان مؤمن بود، در حوزه نهادهاي اجتماعي و سياسي هم تنها و تنها عقل و تجربه ملاك اصلي شمرده شد. در اين جهت اولين گام را ميلتون برداشت: «هر فرد بايد كتاب مقدس خود را خود براي خويشتن معين و تفسير نمايد.

هيچكس در اين جهان نمي تواند مطمئن شود كه او خود درست فهميده، و لذا نه كلانتر و نه زمامدار و نه كليسا هيچيك نبايد تفسير خاص خود را از كتاب مقدس با زور به حلقوم مردم داخل كنند ... كليسا تنها با مرد روحاني سروكار دارد، افكار را با زور نتوان روشن ساخت و دولت با امور بروني افراد سروكار دارد، نه با قلب و فكر ايشان. اين دو مؤسسه (دولت و كليسا)از لحاظ طبيعت و هدف از يكديگر متمايزند و لذا بايد از يكديگر تفكيك شوند». (8)

لاك قدم بعدي را برداشت: «هر عمل جامعه تابع موافقت اكثريت اعضا آن جامعه است »، (9) و اين قدم به مرور زمان تقويت گرديد، بطوريكه در قرن بيستم لغو بودن حضور دين در عرصه انديشه سياسي - اجتماعي بصورت اصلي بديهي در آمد. بنابراين راندن دين از صحنه اجتماع به گوشه قلب فرد مؤمن، و خود اتكايي در سامان دادن تمامي نهادهاي سياسي - اجتماعي، هم در بعد دانش و بينش و هم در بعد ارزشي اولين اصل دموكراسي غرب گرديد.

2 - فلسفه سودجوي دومين پايه را براي دمكراسي غرب بنياد نهاد. بنتام و جيمز ميل و استوارت ميل بدنبال جستجوي بيشترين خير و سود براي بيشترين افراد جامعه بر آمدند، و هريك صورتهاي نسبتا متفاوتي از دمكراسي را تقرير نمودند، كه تفصيل آن از حوصله اين مقاله بيرون است. اين تلاش بدانجا منتهي شد كه هر نوع خواست و ميل انسانها در محدوده توافق اكثريت معقول شمرده شده و به رسميت شناخته شد.

بدين ترتيب توجه اصلي فلاسفه ليبرال بر اين نقطه معطوف گرديد كه راه سعادت و خير جامعه، در تنظيم قوانيني است كه متكي به خواست و ميل اكثريت بوده و ضامن نفع و خير اكثريت نيز باشد. پيشگام اين طريق به واقع بنتام است: «خير و صلاح جامعه در دست قانونگذار هوشمند است. وي مي تواند به عنوان هدف غايي دولتي از جامعه را پيش بيني كند كه در آن حداكثر لذت براي اكثريت عددي افراد جامعه فراهم شده باشد و نيز آن هدفهاي غايي را بوسيله وضع قوانيني تحقق دهد كه به رفتار و اعمال نامطلوب، انگيزه هاي لازم براي منع مردم را از انجام آن ملحق نمايد. قانونگذار مي تواند با دو دست عقل و قانون بناي بركات و سعادات را پايه گذاري كند». (10)

و البته فراموش نكنيم كه در نظر فلاسفه ليبرال، «هدفهاي غايي » و «اعمال نا مطلوب » همه به راي و نظر اكثريت بستگي دارد و ميل اكثريت است كه اين امور را تفسير مي كند.

در نهايت آنچه كه از اين قدم دوم برجاي ماند، همين بود كه سودجويي و لذت طلبي براي حداكثر افراد جامعه بصورت دومين مبناي دموكراسي در آمد. و البته اين همان چيزي است كه در بسياري اوقات، تنها بصورت شعاري آرماني در دموكراسي غرب جلوه گر شده، و در عمل با قرباني كردن نفع اكثريت مردم به پاي اقليت سرمايه دار، موفقيت قابل قبولي بدست نياورده است.

3 - انديشه اصالت فرد -با هراسيمي كه اصطلاح كنيد-، آخرين و مهمترين ركن دموكراسي غربي است. تلاش كانت، سارتر و راسل و ديگر همفكرانشان، چنين برآيندي را در منطق اجتماعي غرب نمودار ساخت كه فرد انسان، اصل، اساس و غايت همه هستي است و آنچه ارزش و اعتبار و اصالت دارد خواست هر فرد انسان است، البته تا حدي كه به ديگران لطمه اي نزند.

بگذريم از اينكه تفسير اين قيد اخير، و تعيين حدود لطمه زدن فرد به ديگري در نهايت اهمال رها شد، بطوريكه امروزه فلاسفه غربي ترجيح مي دهند كه اصلا از آن سخن نگويند!! پوپر اين ركن اساسي و مهم دمكراسي غرب را به صراحت تقرير مي كند: «اين اصالت فرد توام با ديگرخواهي، به صورت شالوده تمدن ما در غرب در آمده و هسته مركزي تمام نظريات اخلاقي برآمده از تمدن، و برانگيزاننده آن تمدن و آموزه محوري دين مسيح است (كتاب مقدس مي گويد «همسايه خود را دوست بدار»نه قبيله خود را) همان معنايي است كه في المثل، در آموزه محوري حكمت اخلاقي كانت گنجانيده شده است. كانت مي گويد: «هميشه بدان كه افراد انسان غايتند و از ايشان صرفا همچون وسيله اي براي رسيدن به غايت خويش استفاده مكن »، هيچ انديشه ديگري نيست كه در رشد اخلاقي آدمي از چنين قدرتي برخوردار باشد». (11)

بر اساس اصالت فرد، بايد كوشش شود تا حد ممكن به خواست و ميل يكايك افراد جامعه احترام گذاشته و شرايط تحقق آن فراهم آيد، و خواست هيچ فرد و قدرت زميني و آسماني بر ديگري برتري نيابد. اين آخرين نقطه دموكراسي غرب است كه امروزه به حسب ظاهر بدان رسيده اند.

در پرتو اصالت فرد، منطقا هم جنس بازي، سقط جنين، روابط آزاد جنسي و هر نوع كنش و رفتار مورد ميل بخشي از انسانها، در صورت عدم تزاحم نسبت به غير، از مصاديق تحقق واقعي دموكراسي است، چرا كه اين دموكراسي هنگامي بر قائمه واقعي خود بوسيله راي اكثريت استوار مي گردد، كه اگر اصول ديگري نظير اصول فطري و ديني با بخشي از خواست هاي فردي به معارضه برخيزد، اصالت فرد از طريق راي اكثريت چيره شده و مشروعيت قانوني بيابد.

ولي در مواردي كه خواست افراد با اصول فطري يا ديني همساز است، هميشه اين احتمال وجود دارد كه مشروعيت آن موراد خاص تحت تاثير اصول فطري يا ديني واقع شده، و در حقيقت خواست فردي فرصت بروز مستقل خود را از دست داده باشد.

در چنين مواردي تحقق دموكراسي غربي گرچه خواست فردي را تامين مي كند، اما تحقق جدي و مستقل آن مشكوك است.

به همين دليل است كه غرب اجراي دموكراسي و عمل به راي اكثريت در نظام جمهوري اسلامي را جدي نمي گيرد، و آن را تابعي بي چون و چرا از اصول و مباني ديني قلمداد مي كند. چنين اكثريت تابعي هرگز در نظر غرب دموكراسي تلقي نمي شود، بلكه آن را ديكتاتوري اكثريت عليه اقليت مي نامند. چنانچه راسل و هانا آنت و گالبرايت (12) به تفصيل درباره ديكتاتوري اكثريت عليه اقليت در فلسفه سياسي خود سخن گفته اند و به وضوح ارزش راي اكثريت به عنوان تحقق دموكراسي در اين موارد را نفي كرده اند.

من در اين مقاله قصدم تشريح و نقد مباني دموكراسي غرب نيست، بلكه تنها تلاش مي كنم تا بصورت فشرده نشان دهم كه دموكراسي امروزين غرب فلسفه سياسي اي به همراه خود دارد كه اصالت فرد محور اصلي آن را تشكيل داده و سامان اساسي هر نوع كنش و واكنش اجتماعي را بر عهده دارد. از اين روست كه اين دموكراسي با ليبراليسم عجين شده و در صورتبندي نهادها و رفتارهاي اجتماعي قابل تمايز و تفكيك از يكديگر نيست.

دموكراسي در لغت به معني «دولت و مردم » يا «حاكميت مردم » است، كه از زمان افلاطون تاكنون مدل هاي متعددي از آن پيشنهاد و تقرير شده است. (13) نزاع غربيان با ديگران و خصوصا با دانشمندان اسلامي، بر سر لفظ دموكراسي و يا تحقق يكي از مدلهاي تقرير شده آن در طول تاريخ نيست. حتما اگر كشوري امروزه دموكراسي حمايتي ميل و بنتام و يا دموكراسي نخبه گراي شومپيتر را هم در نظام سياسي خود تحقق بخشد، رضايت و همزباني با غربيان در زمينه دموكراسي را بدست نخواهد آورد.

در دهه پاياني قرن بيستم، نزاع موجود بر سر آخرين شكل تقرير آن يعني دموكراسي تكثرگراي ليبرال است، كه به زعم غربيان آخرين حلقه پيشرفت بشريت در زمينه نظام و حاكميت سياسي است و فوكوياما آن را پايان تاريخ نام نهاده است. (14)

بر همين اساس است كه دولت ها و متفكران و نظريه پردازان سياسي در غرب همگام با يكديگر، از اين ناحيه تمام كشورهاي ديگر را تحت فشار مستمر قرار مي دهند، چرا كه به زعم فوكوياما اين سرنوشت محتوم بشريت است كه در آخرين پله رشد سياسي، دموكراسي ليبرال را در تمامي كره زمين تحقق بخشد و در نهايت به پايان تاريخ برسد، پاياني كه در پس آن صورتي پيشرفته تر و كارآتر و مفيدتر در دموكراسي ليبرال در ساختار سياسي بشري وجود ندارد.

مفهوم مجرد دموكراسي هم از ناحيه عقل و هم از ناحيه تجربه يك نكته قابل قبول در خود دارد و آن تاكيد بر مردم و مشاركت عموم انسانها در سرنوشت سياسي -اجتماعي خود است، كه هم عقلا مطلوب است و تجربه ثابت كرده كه هيچ نظامي بدون قبول و حمايت مردم، استوار و قدرتمند نخواهد ماند و اميد به بقا خود نخواهد داشت.

روشن است كه تحقق اين مفهوم بصورت مجرد و خالي از هر نوع صورتبندي و مدل سازي رفتارها و استقرار نهادهاي سياسي امكان پذير نيست، بلكه لزوما اين مشاركت و حمايت مردمي بايد در قالب صورتبندي دقيقي از رفتارها و نهادهاي سياسي تجلي يابد، همان صورتي كه امروزه غريبان پيشرفته ترين آن را به زعم خود دموكراسي ليبرال مي دانند. اما سئوال اصلي اين است كه آيا تنها روش انحصاري مشاركت سياسي مردم و تامين رضايت آنان قبول انحصاري راي اكثريت است؟ آيا هيچ صورت بندي پيچيده تري نمي توان يافت كه علاوه بر تامين رضايت و مشاركت مردمي در عرصه سياسي جامعه، از عوارض نابخردانه استقرار مطلق و همه جانبه راي اكثريت مبرا باشد؟ چه دليلي وجود دارد كه شعار گونه در تمامي زمينه ها بر قبول راي اكثريت اصرار ورزيم؟ و چرا نبايد در يك تحليل دقيق عقلاني، راي اكثريت را به مواردي كه واقعا راهگشاست منحصر نماييم؟

- ارزش راي اكثريت در دموكراسي غرب

 

 

سير تحول فلسفه دموكراسي در غرب منحني اي را تصوير مي نمايد كه در طي دوران بعد از رنسانس بتدريج امكان عملي تحقق مشاركت واقعي مردم از طريق راي اكثريت هر چه بيشتر زير سئوال رفته، و در نتيجه دائما از سهم واقعي آرا اكثريت مردم در ساختار سياسي- اجتماعي كاسته شده و بر سهم اهميت و مشروعيت خواسته هاي اقليت ها و افراد افزوده شده است. به طوري كه در نهايت مشاركت مردمي به صورت ظاهري در چند كنش اجتماعي (نظير راي دادن و مشاركت در تشكل هاي صنفي) محدود شده، و در مقابل احترام به خواست هاي اقليت ها دائما رشد فزاينده اي داشته است.

در حقيقت فلسفه سياسي غرب در زمينه دموكراسي به نقطه اي رسيده، كه راي اكثريت را تنها در صورت تامين خواست هاي جداگانه اقليت ها و يا همراه با فضاي عمومي جامعه، محترم مي شمارد.

غربيان در حالي ارزش راي اكثريت در دموكراسي خود را پياپي بزرگ نمايي كرده و از ناحيه آن ديگر كشورها را مورد سرزنش قرار مي دهند، كه خود اولين پيشگامان نقادي دموكراسي اند، و ارزش راي اكثريت را از جانبه هاي گوناگون آن مورد سئوال قراد داده اند.

راسل (15) معتقد است كه ترجيح راي اكثريت بر اقليت امري ظاهري و شكلي است و هرگز نمي تواند محتواي حق و عدالت را تعيين كند. به همين دليل در نظر وي اصولا فرقي بين سركوبي اندشه اكثريت بوسيله اقليت و يا بالعكس نيست، و اگر يكي از اين دو صورت يعني طرد فكر اقليت بوسيله اكثريت را معقول بدانيم، بايد به قبول صورت ديگر آن هم تن در دهيم. به واقع راسل مي خواهد بگويد كه دموكراسي عددي، غير عقلاني و لغو است، چرا كه زياد و كم بودن عده و عده نمي تواند مجوز مشروعيت هيچ طرفي باشد.

پوپر خيلي واضح تر سخن مي گويد، و راي اكثريت را فقط به عنوان راهي براي ادامه كار مي پذيرد. (16) وي حتي تلويحا احتمال شكست دموكراسي را مطرح مي كند، و مي گويد در آن صورت به اين نتيجه مي رسيم كه راهي جز ديكتاتوري وجود ندارد، و البته در نظر پوپر اين تجربه باارزشي است!!:

«بنابراين كسيكه اصل دموكراسي را به اين مفهوم ترجيح اكثريت نه حكومت اكثريت- مي پذيرد، مقيد به اين نيست كه نتيجه راي گيري به شيوه دموكراتيك را نمودار موثق آنچه درست و به حق است بپندارد. چنين كسي گرچه تصميم اكثريت را به خاطر ادامه كاركرد نهادهاي دموكراتيك مي پذيرد، ولي خود را آزاد احساس مي كند كه به وسايل دموكراتيك به جنگ آن تصميم برود و براي تجديد نظر در آن زحمت بكشد، و اگر روزي ببيند كه راي اكثريت نهادهاي دموكراتيك را نابود مي كند، از اين تجربه غم انگيز فقط پند خواهد گرفت كه هيچ روش گزند ناپذيري براي احتراز از حكومت جابرانه وجود ندارد»! (17)

پوپر در جامعه بارش دموكراسي را نه يك فلسفه سياسي عقلاني، بلكه تنها به صورت يك مدل قابل تجربه عرضه مي كند و نيز اينكه چنين مدلي به مراتب از آنچه تاكنون در ميان فلاسفه غربي مطرح شده، بهتر است اما به واقع خود وي نيز در تصوير و دفاع از دموكراسي حرفي براي گفتن ندارد، بلكه گاه به تناقض مي افتد.

من معناي اين جمله وي را نمي فهمم كه «راي اكثريت نهادهاي دموراتيك را نابود كند» گويي در منطق سياسي غربيان نهادهاي دموكراتيك بدون رضايت و راي اكثريت قابل تحقق است و هويتي استقلالي دارد كه علي الفرض راي اكثريت آن را نابود كند، و اگر واقعا چنين هويت مستقلي براي نهادهاي دموكراتيك قابل تصوير است، ريشه در كجا دارد؟ شما كه فطرت و اصول ديني را قبول نداريد.

اگر دموكراسي در نظر پوپر همان ترجيح نظر اكثريت است، پس راي اكثريت عين دموكراسي است و در آن صورت «نابود شدن نهادهاي دموكراتيك بوسيله اكثريت »، سهوي نابخشودني است كه بيان آن از هيچ فيلسوفي شايسته نيست. اما واقعيت اين است كه جوهره دموكراسي در نظر پوپر همان اصالت فرد است نه راي اكثريت، چنانچه پيشتر بدان تصريح نمود.

شومپيتر پس از تاكيد بر اينكه نظريه سياسي دموكراسي متداول در غرب، مبتني بر راي اكثريت، خير و نفع عمومي و توجه به مسئوليت و اصالت فرد است، ارزش راي اكثريت و خير و نفع عمومي را بشدت مورد انتقاد قرار مي دهد:

«نخست اينكه چيزي به عنوان خير عمومي منحصر به فرد وجود ندارد كه همه مردم بتوانند بر آن توافق كنند، يا به زور استدلال عقلايي بتوان آنان را به موافقت بر آن وادار ساخت. اين مطلب در وهله اول، ناشي از اين واقعيت نيست كه ممكن است بعضي از مردم خواهان چيزهايي بجز خير عمومي باشند، بلكه از اين واقعيت بنيادي تر نشات مي گيرد كه از نظر افراد و گروههاي مختلف، خير عمومي معاني متفاوتي به خود مي گيرد.

دوم اينكه حتي اگر يك خير عمومي به حد كافي برخوردار از قاطعيت مورد قبول همگان واقع نشود، باز پاسخهايي كه در برابر مسايل منفرد ادا خواهد كرد از آن اندازه قاطعيت برخوردار نخواهد بود. امكان دارد عقايد در اين مورد بقدري متفاوت باشند كه بتوانند بسياري از آثار مخالفت هاي «بنيادي » درباره هدف خود را موجب شوند. نكته سوم كه نتيجه دو قضيه قبلي است اين است كه مفهوم خاص اراده مردم، به صورت غباري ناپديد مي گردد، زيرا مفهوم آن مستلزم وجود خير عمومي منحصر به فردي است كه براي همه قابل درك باشد.

حتي اگر عقايد و آرزوهاي فردفرد شهروندان، داده هاي كاملا قاطع و مستقلي براي عمل فرآيند دموكراتيك مي بودند، و اگر هر كس با عقلانيت و سرعت آرماني (ايده آل) بر اساس آنها عمل مي كرد، باز الزاما چنين نتيجه اي عايد نمي شد كه تصميمات سياسي محصول آن فرآيند، كه از ماده خام آن خواست هاي منفرد به عمل آمده است، مظهر چيزي خواهد بود كه به هر معناي مجاب كننده اي بتوان «اراده مردم » ناميد.

اين مطلب نه تنها قابل درك است بلكه به هنگامي كه اراده هاي افراد خيلي منشعب باشند، بسيار محتمل است كه تصميمات سياسي حاصل، با «آنچه مردم واقعا مي خواهند» همنوايي نداشته باشد. نحوه ساخته شدن موضوعات، و اراده مردم درباره هر موضوعي عينا شبيه آوازه گراي تجاري است. در اينجا هم همان تلاش ها را براي تماس با ناخود آگاه پيدا مي كنيم، همان فن ايجاد پيوندهاي خوشايند و ناخوشايند را مي بينيم كه هر چه غير عقلاني ترند، مؤثرترند. (18)

شومپيتر در پايان بحث خود مي كوشد، با ارائه نظريه «دموكراسي نخبه گراي رقابتي » يا «رقابت براي جلب آرا مردم » راهي به سوي واقعيت و خردپذيري ارزش راي اكثريت در دموكراسي تجاري باشد، مشروعيتي براي نخبگان رقيب نيز فراهم نمي سازد!!

در يك جمع بندي فشرده از آرا دانشمندان غربي درباره دموكراسي بدين نتيجه مي رسيم، كه در نظر آنان ارزش راي اكثريت به عنوان وسيله اصلي تحقق دموكراسي در صورتهاي متفاوت آن، حقيقتا تنزل پيدا كرده است.

مسير تطور دموكراسي غرب به سوي آخرين مدل آن يعني دموكراسي ليبرال، تنها چيزي است كه به واقع در جوهره خود دارد، رها كردن دين و فطرت، و تاكيد هر چه بيشتر بر منفعت طلبي غريزي، و محوريت اصالت فرد و احترام به خواست هاي همه افراد تا حد ممكن و هرچه بيشتر است، و آنچه در اين ميان معقوليت و ارزش واقعي آن زير سئوال رفته، همانا رضايت و مشاركت مردم در حاكميت سياسي است. در حقيقت غرب امروزي از دموكراسي تنها به خدمت در آوردن راي اكثريت در جهت تحقق منطق اصالت فرد را اراده مي كند.

- معضله جمع بين دموكراسي غرب و حاكميت ديني

 

 

از همينجاست كه دشواري و بلكه غير ممكن بودن جمع بين دموكراسي امروز غربيان با حاكميت اسلامي، آشكار مي گردد. هر تقرير و تصويري كه از حاكميت اسلام ارائه شود، معيار بودن اصول اسلام و مباني غير قابل تخلف دين در آن امري بديهي و ضروري است، و لذا مشاركت جمعي بهر صورت در حيطه آن محدود مي شود، اما دموكراسي ليبرال در جستجوي برآوردن هوي و هوس هاي يكايك افراد است. در ادامه چنين روندي است كه پيشنهاد مي كند، براي جلوگيري از رشد بشر، آغوش جنس موافق و مخالف به روي يكديگر باز شود و تنها مكانيسم گسترده ضدبارداري پيش بيني گردد، و در ادامه چنين روندي است كه تندروهاي ليبرال به آزادي كودكان و نوجوانان از هر قيد و بند اخلاقي و جنسي راي داده اند.

به گمان برخي از متفكران مسلمان، دموكراسي غرب مطلوبترين و بلكه پيشرفته ترين صورت حاكميت سياسي است كه مي توان با طرد جنبه هاي منفي و تلفيق جنبه هاي مثبت آن، با حاكميت ديني، به دموكراسي اسلامي دست يافت.

تلاش اين متفكران مسلمان براي ارائه نوعي نظريه سازگاري بين دموكراسي غرب و حاكميت اسلامي، تنها بدين منظور صورت مي گيرد كه آنان بيش از پيش تمايل دارند دلمشغولي و علاقه خود به هر دو را حفظ كنند، اما تاروپود دموكراسي مزبور آنچنان با ليبراليسم و اصالت فرد درهم تنيده كه امكان جداسازي برخي از اجزا آن كه به زعم اين دسته از متفكران مسلمان اجزا مثبت به شمار مي آيد، وجود ندارد.

اينك وقت آن رسيده كه به بررسي صورتبندي متفكران اسلامي يادشده درباره دموكراسي و حاكميت اسلامي بپردازيم.

- نظريه هاي سازگاري دموكراسي و حاكميت ديني

 

 

1- اولين مدل سازگاري را از دكتر سروش بشنويم:

«باري حكومتهاي ديني كه مسبوق و متكي به جوامع ديني و ماخوذ از آنها وقتي دموكراتيك خواهند بود كه رضاي خلق و خالق را با هم بخواهند و به برون و درون دين با هم وفا كنند، و عقل و اخلاق سابق بردين را همانقدر حرمت بنهند كه عقل و اخلاق مسبوق به آن. و با حفظ تعادل و توازن ميان اين دو به كيميايي دست يابند كه بشريت امروز، از سرغفلت، آن را نيافتني يا نخواستني مي شمارد». (19)

با توضيحي كه پيش از اين درباره دموكراسي و تحليل جوانب آن بصورت فشرده آوردم، هيچ نقدي بر اين نظريه سازگاري بهتر از آن نخواهد بود كه به وضوح تفسير دموكراسي به «وفا كردن به برون دين »، «عقل و اخلاق سابق بر دين » را تفسيري خود ساخته و خارج از مفهوم حقيقي دموكراسي آنچنانكه در فلسفه سياسي امروز غرب متداول است، بدانيم.

به علاوه، نشان دادم كه آخرين دستاورد غربيان در زمينه دموكراسي نيز، «خواست و پرواي رضاي خلق » نيست، بلكه تامين خواست ها و هوي و هوس هر فرد در حد امكان است، نه مفهوم كلي رضاي خلق كه در تصميم جمعي متجلي مي شود و شومپيتر آن را مورد حمله و طرد قرار مي دهد. بنابراين اگر اين تصميم جمعي فرضا صورت تحقق واقعي بيابد، دموكراسي پيشرفته دهه پاياني قرن بيستم نخواهد بود، بلكه در نظر غربيان مصداقي از دموكراسي افلاطوني تلقي خواهد شد كه با عظيمي از اتوپيا و خيال گرايي اجتماعي و آرماني را در درون خود دارد. قضاوت غربيان درباره نظام جمهوري اسلامي مبتني بر نهادهاي سياسي انتخابي چيزي بيش از اين نيست.

دكتر سروش دموكراسي را به اخلاق سابق بر دين ربط مي دهد، آنچنانكه گويي تفكر رايج ديني اخلاق سابق بر دين را به مثابه يكي از لوازم اصلي دموكراسي نفي مي كند و در نتيجه راه سازگاري دموكراسي با حاكميت اسلامي را مي بندد. آيا واقعا نزاع ما با فلاسفه سياسي غرب در تصوير دموكراسي، بر سر چند اصل اوليه و عقلاني و انساني بوده است كه با اذعان حاكميت اسلامي نسبت به اين اصول مفصل سازگاري مزبور حل شود؟ مگر اماميه- و همچنين معتزله- در صدها جلد كتب كلامي خود بر حسن و قبح عقلي مستقل و سابق بر دين استدلال و تاكيد نكرده اند؟ (20) مگر اين اصل از اصول عمده كلام شيعه محسوب نمي شود؟ مگر آنان در سازگاري اين اصول با حاكميت اسلامي مشكلي داشته اند، كه اينك اين حاكميت نسبت به رعايت اصول مزبور محتاج توصيه باشد؟ متكلمين شيعه حسن و قبح عقلي را حتي در افعال الهي هم جاري دانسته اند، و براين متفقند كه آنچه «حسن في نفسه » دارد مورد اراده الهي قرار مي گيرد، نه اينكه پس از وقوع فعل الهي، صفت حسن بر آن عارض شود، آنچنانكه اشاعره گفته اند و دكتر سروش نيز نسبت بدان در دانش و ارزش خود تمايل جدي نشان داده است.

 

 

این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

نظر دادن

پیام هفته

تحمیل نظر خویش بر آگاهان
قرآن : ... ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ کُونُوا عِباداً لي‏ مِنْ دُونِ اللَّهِ ... (سوره نحل، آیه 52)ترجمه: هیچ کس (حتی پیامبر) حق ندارد به مردم بگوید به جای خدا مرا عبادت کنید.حدیث: روی الحلبی قلتُ لاَبی عبدالله علیه السلام ما أدنى ما یکون به العبد کافراً ؟ قال: « أن یبتدع به شیئاً فیتولى علیه ویتبرأ ممّن خالفه (معانی الاخبار ، ص 393)ترجمه: ... حلبی روایت می کند که از امام صادق (ع) پرسیدم : کمترین سبب کافر شدن انسان چیست؟ فرمودند : این‌که بدعتی بگذارد و از آن بدعت جانبداری کند و از هر کس با او مخالفت کند روی برگرداند و آنان را متهم و منزوی سازد.

ادامه مطلب

موسسه صراط مبین

نشانی : ایران - قم
صندوق پستی: 1516-37195
تلفن: 5-32906404 25 98+
پست الکترونیکی: این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید