ضرورت طرح مسئله امامت

ضرورت طرح مسئله امامت


گاهى چنين تصور مى شود كه (امامت ) يك مساءله تاريخى است و امروز، نيز ما با امامت ائمه و يـا ديـگـران روبـرو نـيـسـتـيـم . بـنـابراين مطرح ساختن بحث امامت كه اثر عقيدتى ، اجتماعى و سياسى براى ما ندارد چه ضرورتى دارد؟
در پـاسخ بايد گفت : امامت فقط يك مساءله تاريخى مورد اختلاف مسلمانان نيست ؛ بلكه يكى از اصـول اعـتـقـادى اسـلام مـى بـاشـد كه با گذشت ايّام هرگز رنگ نمى بازد و كهنه نمى شود؛ بعلاوه مساءله امامت ، از جنبه رهبرى جامعه اسلامى نيز براى هميشه مطرح بوده و خواهدبود.
در ايـن درس ضـرورت طـرح مساءله امامت در ابعاد مختلف اعتقادى ، رهبرى و تداوم آن مورد بحث و ارزيابى قرار مى گيرد.


جنبه اعتقادى

يـكـى از مـهـمترين جهات بحث پيرامون اصل امامت ، جهت اعتقادى آن است . زيرا شيعه بر اين باور اسـت كـه امـامـت از حـسـاسـتـريـن و حياتى ترين اصول اعتقادى ، اجتماعى و سياسى اسلام است و سـعـادت دو جـهـان ، اصـلاح اخـلاق و رفـتـار، و هـمـه شـؤ ون زنـدگـى مـسـلمانان ، و نيز بقا و بالندگى اسلام وابسته به آن است .
با توجه به جايگاه مهم اعتقادى اصل امامت است كه پيامبر اسلام (ص ) مى فرمايد:
(مَنْ ماتَ بِغَيْرِ اِمامٍ ماتَ ميتَةً جاهِليَّةً)(1)
كـسـى كـه بـدون امـام و رهـبـر از دنـيـا بـرود، بـه مـرگ عـصـر جـاهـليـت (قبل از اسلام ) مرده است .
بعلاوه ، بحث از اصول اعتقادى هيچ گاه كهنه نمى شود چون مساءله روز هر انسانى در هر عصر و زمـانـى اسـت ، و بـايـد پـيرامون آن بحث و تحقيق لازم صورت گيرد تا از هر گونه ابهامى بـدور بـاشـد. پيامبر اكرم (ص ) از نخستين روزهاى دعوت خويش (حتى در جلسه نخستين آن ) تا آخـريـن لحـظـه هـاى حـيـات شـريـف و عمر افتخارآميز خود بر تعيين امام بعد از خود، تصريح و تاكيد ورزيده بود.
اصولاً بايد عقايد و باورهاى دينى افراد جامعه ، عقايد درست و مطابق با واقع باشد؛ انحراف از راه حـق در فـهـم اصـول مـهم اعتقادى در هر زمان اشتباه است . بويژه عقايدى كه در جهان بينى انسان و در رفتار و اعمال او تاءثير اساسى دارد. اعتقاد به امامت از اين گونه عقايد است كه در فهم حقايق جهان و روش زندگى و پس از مرگ انسان نقش مهمى دارد.
بـنـابـرايـن ضـرورت دارد كـه اصـل امـامـت بـطـور اسـتـدلالى و مـنـطـقـى و بـدور از هر گونه جـنـجـال آفـرينى و تنش آورى ، مطرح و ضرورت اعتقادى بودن آن براى همگان ، بويژه براى نسل جوان روشن و اثبات گردد.

جنبه تعيين رهبرى

جـامعه اسلامى پس از پيامبر تا امروز و پس از اين نمى تواند بدون وجود رهبرى شايسته اداره شود و اين مساءله صرفاً جنبه تاريخى و يا اعتقادى ندارد بلكه مساءله سياسى هر عصرى است ؛ آيـا مـى توان هر كسى را به رهبرى جامعه اسلامى برگزيد و آيا هر كسى مى تواند متصدى رهـبـرى جـامعه اسلامى شود؟ اينجاست كه طرح مساءله امامت به عنوان يك مبناى اصولى سياسى براى جامعه اسلامى در هر زمان ضرورت مى يابد.
در ايـن راسـتا شيعه معتقد است كه با طرح مساءله امامت ، سيستم رهبرى در جامعه اسلامى را ارائه مـى دهـد و اخـتصاص به دوره صدر اسلام و پس از رحلت پيامبر ندارد. در برابر آن ، در تفكر اعـتـقـادى اهـل سـنـت چـنـيـن پـيـش بـيـنـى و طرحى وجود ندارد و رهبرى امت اسلامى مساءله اى مبهم و بـلاتـكـليـف اسـت ، احـياناً ديدگاههايى وجود دارد مبنى بر اين كه هر كس به هر طريق ، رهبرى سياسى را به دست گرفت ، او امام و رهبر مسلمانان حرام شرعى مى شمارند!(2)
امـّا شـيـعـه مـى گـويـد تبيين و تفسير قوانين و نظارت مستمر بر حسن اجراى آن و تحقق و عينيّت بـخـشـيـدن به آن فقط با وجود رهبر يا رهبران شايسته و معصوم از زشتى و خطا و در صورت نبودن امام معصوم (ع ) با وجود رهبران شايسته غيرمعصوم ميسّر است .
پـس امـامـت مـسـاءله حـاضـر جـامـعه اسلامى است ، زيرا نبودِ امام يا حاكم داراى مشروعيت اسلامى ، مـسـلمـانـان را بـه روز سـيـاه نشانده است . امروز افراد فاسد و پليدى بر اكثر جوامع اسلامى حـكومت مى كنند كه از هيچگونه صلاحيتهاى دينى ، اخلاقى و انسانى برخوردار نيستند. نه تنها مدافع اسلام ناب محمدى (ص ) و مبشر فرهنگ اصيل آن نيستند، بلكه وابسته به شرق و غرب و مـروّج فـرهـنـگ مـبـتـذل ضـداسـلامـى آنـان بـوده ، و خـود عامل نفوذ سياسى ـ اقتصادى دول استعمارى و استكبارى به جامعه اسلامى مى باشند.
از ايـن رو، ضـرورت دارد مـسـاءله امـامـت و رهـبـرى طـرح ، و ويـژگـيـهاى رهبرى راستين اسلامى بازگو شود.


ضرورت طرح مساءله امامت از نظر فهم درست كتاب و سنت

امـروزه هـمه مسلمانان معتقدند بايد از كتاب خدا و سنت پيامبر پيروى كرد. در اين سخن همه فرق اسلامى متفقند. اختلاف فرقه ها ناشى از راه دست يافتن به فهم كتاب و درك سنت صحيح است . اهـل سـنـت مـعتقدند همه اصحاب پيامبر در اين مهم براى ما برابرند؛ از هر كدام آنان مى توان در فهم كتاب الهى و دستيابى به سنت پيامبر بهره مند شويم و راه هدايت را پيداكنيم و به عبارت ديگر معتقدند اصحاب پيامبر برخطانمى روند. شيعه معتقد است كه هيچ يك از اصحاب پيامبر با اهل بيت او قابل مقايسه نيستند؛ زيرا آنان عالم به كتاب خدا و سنت پيامبرند، قرآن در خانه آنان نـازل شـده ، نقل آنان درست و معتبر است ، آنان پاك و مطهرند، مرتكب خطا نمى شوند، كسى كه بـه هـدايـت آنـان چـنـگ از غـير اهل آن كرده و در فهم كتاب و درك سنت پيامبر به خطا رفته است . بنابراين طرح مساءله امامت همواره ضرورت مى يابد تا معلوم شود، اسلام ناب محمدى (ص ) را از چه راهى بايد فراگرفت .

انتقادات پيرامون طرح مساءله امامت و پاسخ آنها(3)

هـر چـنـد بـا بحثهاى پيرامون طرح مساءله امامت و اثبات ضرورت آن ، به بعضى از انتقادها در ايـن زمـيـنـه پـاسـخ داده شـد، ولى بـه نظر مى رسد كه چند پرسش ديگر هم باقى مانده ، كه پاسخ به آنها اين بحث را كاملتر مى كند.
انتقاد اوّل : با اينكه ملتها پيوسته مى كوشند تا زيباييهاى تاريخ دينى و ملى خويش را مطرح كـرده و روى حـوادث تـلخ آن سـرپـوش بگذارند، آيا طرح مساءله امامت و بحث درباره آن كه با حـوادث تـلخـى در تـاريـخ اسـلام روبـرو بـوده عدول از اين قاعده مسلم نبوده ، و نيز موجب سست كردن عقايد مسلمانان نسبت به اصل اسلام نيست ؟
پاسخ : اگر نقد تاريخ تنها به صورت بازگو كردن حوادث نامطلوب آن باشد اثرش همان اسـت كـه در بـالا گـفـتـه شد، ولى از آن طرف اگر تنها به ترسيم حوادث غرورآفرين قناعت شود و روى حوادث نامطلوب پوشانده شود ديگر نقد تاريخ نيست ، تحريف تاريخ است .
تاريخ هر قومى ، بلكه تاريخ بشريت مجموعه اى از زشتيها و زيباييهاست ؛ و تفاوت تاريخ ملل و اقوام و كيشها و آيينها از نظر زيبايى و زشتى در اين نيست كه يكى سراسر زيبايى است و ديـگـرى سـراسـر زشـتى ، بلكه در نسبتِ ميان زيباييها و زشتيها است . هيچ ملّتى نمى تواند ادعا كند كه زيباييهاى تاريخش بيش از اسلام است و يا زشتيهاى تاريخ اسلام بيش از زشتيهاى تاريخ آنهاست .
بـعـلاوه نـقـل و نـقـد وقـايع تاريخ براى درك درست از آن حوادث و رسيدن به اعتقادى تصحيح بينش و عبرت گرفتن ، سرنوشت آيندگان را مى سازد ونمى توان به قيمت انحراف سرنوشت نسل كنونى و نسلهاى بعد، بر تلخيهاى تاريخ اسلام سرپوش گذارد.
انـتـقـاد دوّم : بـا طـرح و بـحـث اين مسايل ، تكليف اتحاد اسلامى چه مى شود؟ و آيا طرح آن موجب اختلاف مسلمانان و سوء استفاده دشمنان اسلام نمى شود؟
پـاسـخ : بدون شك نياز مسلمانان به اتحاد و اتفاق از مبرمترين نيازها است و درد اساسى جهان اسـلام هـمـين كينه هاى كهنه ميان مردم مسلمان است . دشمن هم همواره از همينها استفاده مى كند. اما به نظر مى رسد كه انتقاد كننده در مفهوم (اتحاد اسلامى ) دچار اشتباه شده است ؛ زيرا مفهوم اتحاد اسلامى بويژه در صد سال اخير ميان علما و روشنفكران اسلامى اين نيست كه فرقه هاى اسلامى بـه خـاطـر اتحاد اسلامى از اصول اعتقادى خود صرف نظر كنند، چون اين كار نه منطقى است و نـه عـملى ؛ و آنچه ما در بحث امامت دنبال مى كنيم اين است كه در يك جو سالم و تفاهم دوستانه ، مـنـطـق شـيـعه روشن شود و مبرّا بودن شيعه از تهمتهايى كه به او مى زنند معلوم گردد كه در نتيجه با روشن شدن ديدگاهها يك وحدت واقعى و پايدار تحقق يابد.

دلايل لزوم امام

در درس اوّل ، بـه ضـرورت بـحـث امـامـت پـرداخـتـيـم ، ايـنـك بـه دلايـل لزوم امـام مـى پـردازيـم . قـبـل از شـروع در بحث توجه به يك نكته ضرورى است ، و آن ايـنـكـه : از آنـجـا كـه اسـلام ، ديـنِ فـطـرت و عـقـل اسـت و احـكـام و مـسـائل كـلى آن بـه گـونـه اى طـرح و تـبـيـيـن گـرديـده كـه بـا فـطـرت پـاك و اصـيـل انـسـانـى و عـقـل سـليـم سـازگـار اسـت ؛ ايـن خـود عـلاوه بـر آن كـه دليـل حقانيت آيين اسلام و نقطه قوت آن است ، به نوعى انسان كاوشگر را در شناختن و به كار بستن آن احكام و مسايل به استمداد از عقل و فطرت وامى دارد.
از ايـن رو، بـجـاست كه در اثبات مسائل اعتقادى ، عقل و فطرت سليم انسانى خود را داور و حَكَم قرار دهيم ، تا به نتيجه مطلوب برسيم .
برخى از دلايل لزوم امام عبارتند از:

فطرى بودن نياز به امام

احـساس نياز به رهبرى در نهاد هر انسان و فطرت او نهفته است . همچنان كه اين احساس نياز در مـيـان پـاره اى از حـيـوانـات نـيز مشاهده مى شود. البته نياز انسان به رهبرى و مديريت بيش از حـيـوانـات است ؛ زيرا حيوانات ، دنياى مرموز روحى انسان و قوانين پيچيده و استعدادهاى متعالى بـالقـوه را نـدارنـد كـه بـايـد بـه فعليت و عينيت درآيند؛ از طرف ديگر شعاع احتياجات انسان بـسـى فـراتـر و گـسـتـرده تر از آنهاست ، انسان علاوه بر نيازهاى گسترده مادى ، يك سلسله نـيـازهاى روحى و معنوى هم دارد. او خليفة الله و مظهر اسماءچيزى كه نياز فطرى به رهبرى را در انـسـان اثـبـات مـى كـنـد ايـن است كه ، از روزى كه تاريخ بشر آغاز شده ، و اجتماع انسانها پـديـد آمـده و در گـوشـه و كـنـار جـهـان جـامـعـه هـاى كـوچـك يـا بـزرگ ، مـترقى يا غيرمترقى تـشـكـيـل يـافـتـه هـرگـز جامعه اى بدون زمامدار و سرپرست نتوانسته است كمترين زمانى به زنـدگـى خـود ادامـه دهـد. هـر جـا جامعه متشكلى بوده زمامدار و سرپرستى از راه قهر و غلبه يا انـتـخـاب داشـتـه اسـت ، حتى در اجتماعات خانوادگى كوچك كه بيش از چند عضو ندارد همين روش عـمـلى اسـت . ايـنـجاست كه انسان با فطرت خدادادى خود بدون ترديد درمى يابد كه هر جامعه نيازمند به سرپرست و زمامدار مى باشد.(4)
حضرت على (ع ) درباره لزوم وجود رهبر در جامعه مى فرمايد:
(وَ اِنَّهُ لابُدَّ لِلنّاسِ مِنْ اَميرٍ بِرٍّ اَوْ فاجِرٍ)(5)
مـردم نـاچـار بـه داشـتـن حـاكـمـى هـسـتند، خواه حاكمى دادگستر و نيكوكار و خواه حاكم ستمگر و بدكار.
همان طورى كه اشاره شد اسلام دين فطرى و پاسخگو به نيازهاى فطرى و عقلى انسان است و از ايـن جـهـت بايد در مورد امامت و رهبرى جامعه كه از مهمترين نيازهاى فطرى و زندگى اجتماعى اوست ، يا با تعيين صريح امامان و يا با واگذارى صريح انتخاب آن به امت ، تكليف مسلمانان را مـشـخـص كـرده باشد، و شيعه بنا به دلائل محكم و متقن عقلى و نقلى معتقد است خدا اين امامان را تعيين كرده و توسط پيامبر اكرم (ص ) معرفى نموده است .


ضرورت وجود كارشناس دينى بعد از پيامبر

آيـيـن اسـلام بـه عـنـوان مكتبى كه از جامعيّت خاصى برخوردار بوده ، و تاءمين كننده همه جانبه سـعـادت دنـيـا و آخـرت انـسـان اسـت ، داراى ظرافتهايى است كه نياز به توضيح و روشنگرى پـيـامبر(ص ) به عنوان كارشناس و متخصص آن دارد، از اين رو، خداوند (وَ اَنْزَلْنا اِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ اِلَيْهِمْ)(6)
و مـا ذكـر (قـرآن ) را بـه سـوى تـو فـرسـتـاديـم تـا آنـچـه را بـراى مـردم نازل شده بيان كنى .
و هـمـانـطـور كـه بـدون تبيين پيامبر(ص ) مقاصد خداوند در آيه هاى قرآن روشن نخواهد گشت ، بعد از آن حضرت هم بدون تبيين كارشناسى حقيقى قرآن ، مفاهيم ارزشى و حقايق آن بگونه اى كه مقصود خداوند است ، روشن و آشكار نخواهد شد.
پس وجود چنين افرادى بعد از پيامبر(ص ) ضرورت دارد.
تـوضـيـح : آيـين حياتبخش اسلام با ويژگيهاى خود كه عبارتند از: جاودانگى ، جهانى بودن ، جامعيّت و دارابودن قوانين اخلاقى ، سياسى ، اجتماعى و اقتصادى از چنان پيچيدگى ، ظرافت ، عـمـق و وسـعت برخوردار است كه بعد از آن حضرت نيز بدون تبيين متخصص و كارشناس راستين ديـنـى كـه مـصون از خطا و لغزش و اشتباه باشد قادر به ادامه حيات پويا و بالنده خود نيست .(7)
و شـيـعـه مـعـتـقـد اسـت كـه پـيـامـبـر(ص ) بـه ايـن مـهـم تـوجـه كامل كرده ، و جانشينانى را به عنوان كارشناسان دين معرفى كرده است .


برهان لطف و حكمت

هـمـانـگـونـه كـه لطـف و حـكـمـت خـدا ايـجـاب مـى كـنـد كـه وسايل تكوين و رشد وجودى انسان را فراهم كند و با فرستادن پيامبران با برنامه و قانون ، اسـبـاب رسيدن به كمال حقيقى و سعادت واقعى وى را فراهم سازد، همين لطف و حكمت او اقتضا مـى كـنـد كـه پـس از پيامبر اسلام (ص ) نيز رهبرانى جهت تفسير و تبيين صحيح قوانين الهى و هـدايـت انـسـانـها و رساندن آنها به آن هدف والا از طرف خداوند توسط پيامبرش معيّن شود، تا مردم را از انحراف بازدارند و به حق هدايت كنند.


مناظره هِشام بن حكم با دانشمند معتزلى

در ايـنجا مناسب است كه مناظره اى را كه ميان (هشام بن حِكَم )، يكى از شاگردان جوان امام جعفر صـادق (ع ) بـا(عـمـرو بـن عـُبـَيـد مـعتزلى ) در زمينه ضرورت وجودامام انجام گرفته است بياوريم .
هـشـام مـى گـويـد: روز جمعه اى وارد بصره شدم ، و به مسجد رفتم ، گروه زيادى را ديدم كه حلقه زده و عمرو بن عبيد در ميان آنها نشسته است ، در ميان جمعيت پيش رفته و نزديك وى نشستم .
آنـگـاه گـفـتـم : اى مـرد دانـشمند، من مردى غريبم ، اجازه مى دهيد مساءله اى بپرسم ؟ گفت : آرى ، گفتم : آيا چشم دارى ؟ گفت : فرزندم اين چه سؤ الى است ؟ چيزى را كه مى بينى چگونه از آن مى پرسى ؟ گفتم : سؤ الات من همينطور است . گفت : بپرس ، اگر چه پرسشت بى فايده است . گفتم : شما چشم دارى ؟ گفت : آرى ، گفتم : با آن چه مى كنى ؟ گفت : با آن رنگها و اشخاص را مى بينم . گفتم : بينى دارى ؟ گفت : آرى ، گفتم : با آن چه مى كنى ؟ گفت : با آن مى بويم ، گـفـتـم : دهـان (زبـان ) دارى ؟ گـفت : آرى ، گفتم : با آن چه مى كنى ؟ گفت : با آن مزه را مى چـشـم ، گـفـتـم : گـوش دارى ؟ گفت : آرى ، گفتم : با آن چه مى كنى ؟ گفت : با آن صدا را مى شنوم ، گفتم : قلب (قوّه ادراك ) دارى ؟ گفت : آرى ، گفتم : با آن چه مى كنى ؟ گفت : با آن هر چـه بـر اعـضا و حواسم درآيد تشخيص مى دهم ، گفتم : مگر با وجود اين اعضا از قلب بى نياز نيستى ؟ گفت : نه . گفتم : چگونه ؟ چه نيازى به قلب دارى با آن كه اعضايت صحيح و سالم است ؟ گفت : فرزندم هر گاه يكى از اعضاى بدن و حواس آن در چيزى كه مى بويد يا مى بيند يـا مـى چـشد يا مى شنود، شك و ترديد كند آن را به قلب ارجاع مى دهد تا يقين كند و ترديدش برطرف شود. گفتم : پس خدا دل و قلب را براى رفع ترديد و اشتباه اعضا و حواس گذاشته اسـت ؟ گـفـت : آرى ، گـفـتـم : پـس قـلب لازم اسـت و گـرنـه بـراى اعـضـا و حـواس يـقـيـنـى حـاصـل نـمـى شـود؟ (و راه نـجـات از شـك و ترديد ميسّر نمى شود)، گفت : آرى ، گفتم : اى ابا مـروان (كـنـيـه عـمرو بن عبيد) خداى تبارك و تعالى كه اعضا و جوارح و حواس تو را بدون امام نـگـذاشـتـه تـا صـحـيـح را تـشـخـيـص اخـتلاف وامى گذارد، و براى آنان امامى كه در ترديد و سرگردانى خود به او رجوع كنند قرار نداده است ؟
هشام گفت : او ساكت شد و به من جوابى نداد، سپس به من توجه كرد و گفت : ... تو همان هشامى ، و مرا در آغوش كشيد و در جاى خود نشانيد، و تا من آنجا بودم سخنى نگفت .(8)

امامت از ديدگاه قرآن

قـرآن كـريـم در آيـه هـاى مـتـعددى به طرح مساءله امامت از جهات گوناگون پرداخته و زواياى مختلف آن را مطرح نموده است . آنچه اكنون مورد نظر مى باشد امامت و ويژگيهاى امام از ديدگاه قرآن است . قبل از ورود در بحث ، معناى لغوى امام و ولى را بررسى مى كنيم .

معناى لغوى امام و ولى

واژه امام به معناى جلودار و اقتداء شونده است .(9)
راغب مى گويد:
(اَلاِْمـامُ الْمـُؤْتـَمُّ بـِه اِنـْساناً كانَ يُقْتَدى بِقَوْلِهِ اَوْ فِعْلِهِ، اَوْ كِتاباً اَوْ غَيْرَ ذلِكَ مُحِقّاً كانَ اَوْ مُبْطِلاً)(10)
امـام ، پـيـروى شـونـده اسـت چـه انـسـان بـاشـد كـه بـه سـخـن و عـمـل او اقـتـدا شـود يـا نـوشـتـه (11) يـا غـيـر آن ، حـق (12) بـاشـد يـا باطل (13).
امـا واژه (ولى )، در لغـت بـه مـعناى سرپرست و اداره كننده امر، و نيز به معناى دوست فتح آن بـه مـعـنـاى نـصـرت و يـارى كـردن اسـت ، و ولى ، بـه كسى گفته مى شود كه بر كار كسى سرپرستى كند.(14)
واژه امـام در قـرآن كـريـم دارى مـصـاديق گوناگون و گاهى متضاد است . از اين رو، همه مصاديق قرآنى واژه امام ، از تقدس برخوردار نيست ، در اين جا آياتى را كه پيرامون مفهوم و معناى والا و مقدس امام وارد شده است مورد بحث قرار مى دهيم .


آيه ابتلاء

(وَ اِذِابـْتـَلى اِبـْراهـيـمَ رَبُّهُ بِكَلِماتٍ فَاَتَمَّهُنَّ قالَ اِنّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ اِماماً قالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتى قالَ لايَنالُ عَهْدِى الظّالِمينَ)(15)
(بـخـاطـر بـيـاور) هـنـگـامـى كـه خـداونـد ابراهيم را با كلماتى (امور گوناگونى ) آزمود و او بـخوبى از عهده آنها برآمد، خداوند به او فرمود: من تو را امام و رهبر مردم قرار دادم ، ابراهيم گـفـت : آيـا از نـسـل مـن (نـيـز امـامـانـى قـرار خواهى داد)؟ خداوند فرمود پيمان من (مقام امامت ) به ستمكاران نمى رسد.

نكات آيه

آيه فوق دربردارنده چند نكته است :
1 ـ بـر اسـاس ايـن آيه امامت آخرين مرحله سير تكاملى ابراهيم بوده است ؛ زيرا او پس از نبوت به امامت رسيده است . مقام مزبور كه بعداز طىّ مراحل سخت و آزمايشهاى گوناگون دوران نبوت بـه ابـراهـيـم اعطا گرديد، بالاتر از مقام نبوت است . اين مقام ، امامت و رهبرى همه جانبه مادى ، معنوى ، ظاهرى و باطنى است .
امـام بـا نـيـروى مـعـنـوى خـود افـراد شـايـسـتـه را در مـسـيـر تـكـامـل باطنى رهبرى مى كند و با قدرت علمى خويش افراد نادان را تعليم مى دهد و با نيروى حـكـومـتـش اصـول عـدالت را بـا ايـن بـيـان ، امـام داراى كـمـال روحـى و تـعـالى اخـلاقـى فـزايـنـده اسـت كـه بـه عـنـوان يـك (انـسـان كامل ) مطرح است ، و مى تواند پيشواى ديگران باشد.
2 ـ درخـواسـت حـضـرت ابراهيم (ع ) از خداوند مبنى بر استمرار امامت در فرزندانش به صورت كـلى پـذيـرفـتـه نـشـد؛ زيـرا خـداونـد در پـاسـخ او با اين جمله كه عهد و پيمان من (امامت ) به سـتـمـكـاران نمى رسد، فهماند كه اين مقام زيبنده هر كس نيست ، بلكه آمادگى قبلى و توانايى فـوق العـاده اى را مـى طـلبـد، و گـذر از گردنه هاى سخت را اقتضا مى كند تا شايستگى امامت بروز كند.
3 ـ ستمكار هرگز به امامت نمى رسد، زيرا مراد از ستمكار در آيه ، مطلق كسانى مى باشند كه از آنـهـا هـر نـوع ظـلمـى (اعـم از ظـلم به خويشتن يا به ديگران ) در بُرهه اى از زمان حياتشان سرزده باشد.(16)
اگـر كـسـى بـگـويـد كـه از ايـن آيـه هـمـيـن مـقـدار اسـتـفـاده مـى شـود كـه ظـالم در حـال ظـالم بـودنش به امامت نمى رسد، ولى دلالت ندارد كه اگر توبه كرد بعد از توبه هم نتواند به امامت برسد، در پاسخ مى گوييم : مردم بر حسب تقسيم عقلى منحصر به چهار دسته انـد: يك دسته كسانى هستند كه در تمام عمرشان ظالم و گنهكارند. دسته دوم كسانى اند كه در تـمـام عـمـرشـان ظـلم (و گـناه ) مرتكب نمى شوند. دسته سوم آنهايى هستند كه فقط در ابتداى عمرشان ظالمند. چهارم عكس دسته سوم ، يعنى كسانى مى باشند كه فقط در آخر عمر به ظلم و ستم آلوده مى گردند.
شـاءن حـضـرت ابـراهـيـم (ع ) بـالاتـر از ايـن اسـت كـه بـراى گـروه اول و چـهـارم از فرزندان و ذرياتش ، از خداوند امامت را بخواهد. پس دسته دوم و سوم باقى مى مـانـنـد، كـه بـراى ايـن دو گـروه امامت را از خدا مى خواهد، و خدا هم امامت را از گروه سوم ، يعنى كـسـانـى كـه در آغـاز زندگى ظالم بوده و بعداز ظلم و گناه دست كشيده اند، نفى مى كند؛ و در نـتـيجه شايستگى امامت فقط براى دسته دوم كه در تمام عمر از ظلم و گناه مصون باشند ثابت مى شود.(17) ستم پاك و منزه بوده ، و از جميع جهات معصوم باشد.
4 ـ امامت همانند نبوت يك عهد و مقام الهى است ، و امام فقط توسط خداوند تعيين و نصب مى گردد، چون فرمود: (اِنّى جاعِلُكَ لِلنّاسِ اِماماً) من تو را براى مردم امام قرار دادم .

آيه اولى الامر

(يا اَيُّهَا الَّذينَ امَنُوا اَطيعُواللّهَ وَ اَطيعُوا الرَّسُولَ وَ اُولِى الاَْمْرِ مِنْكُمْ ... )(18)
اى كسانى كه ايمان آورده ايد، اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد پيامبر خدا و صاحبان امر را!
اين آيه نيز در پى اثبات مقام ولايت امر (و امامت ) بعد از پيامبر، و ضرورت پيروى بى چون و چـرا از او مى باشد. واژه (امر) دو معنا دارد: دستور و فرمان ، كار و چيز، و در اينجا اولى الامر يعنى صاحبان دستور و فرمان ، كه معناى ساده ترآن (صاحبان اختيار) است .(19)
پـيـرامـون اولى الامـر از دو نـظـر مـى تـوان بـحـث كـرد، يـكـى اثـبـات اصل ولايت و امامت بعد از پيامبر(ص ) و ويژگيهاى آن ؛ ديگر مصاديق اولى الامر.
آنـچه اكنون محل بحث قرار مى گيرد، نكته اوّل است ، كه همه مسلمانان بر آن اتفاق دارند؛ زيرا هـمـگـى وجود امام و رهبر را طبق صريح آيه ضرورى مى دانند، هر چند در مصاديق آن اختلاف نظر داشته و هر يك ديدگاه خاص خودش را دارد.
بـررسـى نـظرات مفسران بزرگ اسلامى نشان مى دهد كه امر به اطاعت از اولى الامر همانند امر به اطاعت از رسول مى باشد كه اين خود گوياى چند واقعيت است :
1 ـ اطاعت از اولى الامر همانند اطاعت از خدا و رسول بدون قيد و شرط واجب است . بنابراين اوامر او درهمه شؤ ون دينى ، دنيوى ، سياسى ، اجتماعى و غيرآن لازم الاجرا مى باشد.
2 ـ هـمـانـگونه كه پيامبر(ص ) بر خلاف دين و فرامين الهى ، و به معصيت و گناه فرمان نمى دهـد، اولى الامـر نـيـز چـنـيـن فـرمـانـى صـادر نـمـى كـنـد، و حـكـم او، حـكـم خـدا و رسول او نخواهد بود، و درنتيجه اطاعتش واجب نيست .
3 ـ هـمـان طـور كـه پـيـامـبر از همه گناهان و زشتيها معصوم است ، اولى الامر نيز چنين اند؛ زيرا خداوند به پيروى از اولى الامر بطور مطلق و بدون قيد و شرط فرمان داده است ، و هر كس كه خـداونـد ايـنـگـونـه امـر بـه اطاعت از او كند ضرورت دارد كه از هر گونه خطا و زشتى معصوم بـاشـد، و الا تناقض در صدر و ذيل آيه لازم مى آيد. پس ثابت مى گردد كه اولى الامر در آيه حتماً بايد معصوم باشد.(20)
4 ـ هـمـانـگـونـه كـه رسول از جانب خدا تعيين و نصب مى شود، اولى الامر نيز بايد از جانب خدا تعيين و نصب گردد.(21)

امامت از ديدگاه قرآن و پيامبر اكرم (ص )

از جـمـله آيـه هـايـى كـه بـه امـامـت و رهـبـرى اشـاره دارند، دو آيه (ولايت ) و (تبليغ ) است . قـبـل از ذكـر آنها و بيان نحوه دلالتشان بر مطلب ، خاطر نشان مى سازيم كه اين دو آيه علاوه بـر مـطـرح سـاخـتـن اصـل مـساءله امامت و رهبرى بعد از پيامبر(ص )، به تعيين مصداق و معرفى شخص امام با اوصاف كلى پرداخته كه ما نيز هر دو جنبه را مطرح مى كنيم .

آيه ولايت

(اِنَّمـا وَلِيُّكـُمُ اللّهُ وَ رَسـُولُهُ وَ الَّذيـنَ امـَنـُوا الَّذيـنَ يـُقـيـمـُونَ الصَّلوةَ وَ يـُؤْتُونَ الزَّكوةَ وَ هُمْ راكِعُونَ)(22)
سـرپرست و رهبر شما تنها خدا و پيامبر او، و آنها كه ايمان آورده اند مى باشند آن كسانى كه نماز را به پا مى دارند و در حال ركوع ، زكات مى دهند.

روش استدلال به آيه

استدلال به آيه ، براى تبيين ديدگاه قرآن در مورد امامت بعد از پيامبر، با ذكر سه مقدمه انجام مى شود.
اوّل ـ شاءن نزول آيه : در روايات معتبر و منابع تفسيرى (از سنى و شيعه ) چنين وارد شده است : روزى حـضـرت امـيـر مـؤ مـنـان ، عـلى (ع ) در مـسـجـد در حـال نـمـاز بـود كـه فقيرى واردشده تقاضاى كمك مالى كرد. آن حضرت در حالى كه در ركوع بـود انـگـشـتـرى خـود رادوّم ـ (ولى ) در آيه فقط به معناى سرپرست و متصرف در اموراست ؛ زيرا:
الف ـ بـا تـوجه به اينكه لفظ ولى تكرار نشده و روى هر سه كلمه (اَللّهُ وَ رَسُولُهُ وَالَّذينَ امَنُوا) به يك سياق وارد شده است ، از اين رو، وحدت سياق حكم مى كند كه ولايت در همه آنها به يك معنا باشد.(23)
ب ـ كـلمـه (ولى ) در آيـه بـه مـعـناى ناصر و دوستدار نيست ؛ زيرا ولايت به معناى دوستى و يـارى كـردن مـخـصـوص كـسـانـى نـيـسـت كـه نـمـاز مـى خـوانـنـد، و در حـال ركـوع زكـات مـى دهـنـد، بـلكـه يـك حـكـم عـمـومـى اسـت كه همه مسلمانان را دربرمى گيرد. بـنابراين معناى آن سرپرستى و تصرّف و رهبرى مادّى و معنوى است ، كه يك حكم خاص ، و در انـحـصـار خـدا و رسـول او، و فـرد يـا افـراد خـاصـّى از مؤ منان است ؛ زيرا كلمه (انّما) معناى انحصار و اختصاص را مى رساند.(24)
سـوّم ـ انـفـاق كـردن در حـال ركـوع جزو واجبات يا مستحبات نيست تا بگوييم ممكن است عده اى از مردم به اين حكم عمل كرده باشند. پس (الذين ) اشاره به فرد خاصى (على (ع ) است .
امـا بـه كـار بـردن لفـظ جـمـع بـراى يـك فـرد بـنـا بـه جـهـاتـى كـه در ذيل مى آيد، اشكال ندارد:
الف ـ به كار بردن لفظ جمع براى فرد، گاهى براى تعظيم و تكريم شخصيت اوست ، و در آيـه مـزبـور هر چند زكات و انفاق كننده در حال ركوع نماز، تنها يك نفر و آن هم على (ع ) بود، امـا بـراى تـكـريـم و تعظيم او به سبب كارى كه كرده است ، لفظ جمع به كار رفته است ، و اينگونه استعمال نزد اهل لغت نيز پذيرفته شده است .(25)
ب ـ در قـرآن كـريـم ، نـظـيـر ايـنـگـونـه اسـتـعـمـال زيـاد ديده شده است ، از جمله : در آيه مباهله (26)، بـا ايـنكه تنها يك زن (فاطمه زهرا(س )) در جمع مردان (پيامبر و على و حسنين (ع )) حـضـور داشـت ، امـا قـرآن بـرايـش واژه جمع (نسائنا) آورده است ؛ و نيز آيه 172 سوره آل عمران درباره نعيم بن مسعود و آيه 52 سوره مائده در مورد عبدالله بن ابىّ آمده است .
نـتـيـجـه ايـن كـه از ديدگاه قرآن ، امامت و ولايت بعد از پيامبر(ص )، استمرار ولايت و امامت خدا و رسول اوست ، و همان گونه كه ولايت خدا و رسول او بر مردم ، به انتخاب و اختيار مردم نيست ، امامت و ولايت امام بعد از پيامبر نيز به اختيار و انتخاب مردم نيست . علاوه بر اين امامت و ولايتِ غير افراد مذكور در آيه با استعمال كلمه (انّما) نفى شده است .(27)

آيه تبليغ

(يـا اَيُّهـَا الرَّسـُولُ بـَلِّغْ مـا اُنـْزِلَ اِلَيـْكَ مـِنْ رَبِّكَ وَ اِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَاللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ اِنَّ اللّهَ لا يَهْدِى الْقَوْمَ الْكافِرينَ)(28)
اى پـيـامـبـر آنـچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است (به مردم ) برسان و اگر اين كار را نكنى رسالت او را انجام نداده اى ، و خداوند تو را از (دسيسه هاى گروهى از) مردم نگه مى دارد، و خداوند جمعيت كافران را هدايت نمى كند.(29)

چگونگى دلالت آيه

بـا تـوجـه بـه ايـنـكـه آيـه هـاى سـوره مـائده بـطـور مـسـلم در اواخـر عـمـر پـيـامـبـر(ص ) نـازل شـده اسـت ، و نـيـز ايـن آيـه بـا تـاءكـيدهاى پى در پى همراه مى باشد، و خطاب به آن حـضـرت هـم بـا لفـظ (يا ايها الرسول ) آمده كه تنها در دو مورد در قرآن كريم ديده شده است (30)، و هـمـچـنـيـن تـهديد آن حضرت به عدم تبليغ رسالت الهى در صورت عدم انجام ماءموريت محوله ، كه اين تعبير فقط در اين آيه از قرآن آمده است ، همه و همه از يك حادثه مهم و پـيام سرنوشت ساز خبر مى دهند، و روشن است كه اين مساءله مهم ، از نوع توحيد و نبوت و معاد نـبـوده و نـيـز از نـوع مـسـائل فـرعى و فقهى اسلام و احكام و قوانين آن نيست ، زيرا همه آنها از سالها پيش طى دوران رسالت تبليغ و تبيين شده بود.
و هـمـچـنين مربوط به مبارزه با بت پرستان و كافران و يا رفع تهديد دشمنان ، از مشركان و مـنـافـقـان و يهوديان و غير آن نيست ، چون پيامبر(ص ) به نحو موفقيت آميزى با بت پرستى و شرك مبارزه كرده و خطر نفاق و يهود را از سر اسلام و مسلمانان كوتاه كرده بود.(31)
بـنـابـرايـن ، ايـن پـيـام مـهـم و سـرنـوشـت سـاز، بـا تـوجـه بـه روايـات وارده در شـاءن نزول آيه ، جز مساءله امامت و جانشينى آن حضرت نمى باشد؛ زيرا بيان نكردنش با عدم تبليغ رسـالت بـرابـر شـمـرده شـده اسـت ، هـمـان گونه كه بيان و ابلاغ آن به مردم (چنان كه خدا فـرمـود) مـوجـب يـاءس كـامـل كـفـار (از شـكـسـت دادن اسـلام ) و سـبـب اكمال دين و اتمام نعمت بوده است .(32)

امامت از ديدگاه پيامبر اسلام (ص )

از بـررسـى احـاديث رسول اكرم (ص ) پيرامون امامت و جانشينى خويش برمى آيد كه آن حضرت با الهام از اخبار غيبى بويژه قرآن ، ديدگاههايى را در اين خصوص مطرح كرده است كه مجموع آن ديـدگـاهـهـا شـرايـط چـهـارگـانـه اى را بـه ايـن شـرح تشكيل مى دهند:
1 ـ پـيـامـبر(ص ) معتقد بود كه امام را بايد خدا تعيين كند، زيرا هنگامى كه آن حضرت اسلام را بـر طـايـفـه بـنى عامر بن صعصعه عرضه كرد، يكى از آنان گفت : به شرطى به اسلام مى گرويم كه خلافت بعد از تو به ما برسد. پيامبر(ص ) فرمود:
(اين كار به دست خداست هر جا كه بخواهد آن را قرار مى دهد).(33)
2 ـ رسول اكرم (ص ) معتقد بود كه امام بايد معصوم باشد، و در خطاب به مسلمانان حاضر چنين فرمود:
(مـَعـاشِرَ النّاسِ اُوصيكُمُ اللّهَ فى عِتْرَتى وَ اَهْلِ بَيْتى خَيْراً فَاِنَّهُمْ مَعَ الْحَقِّ وَ الْحَقُّ مَعَهُمْ وَ هُمُ الْاءَئِمَّةُ الرّاشِدُونَ بَعْدى وَ الاُْمَناءُ الْمَعْصُومُونَ)(34)
اى مـردم ! بـا تـوجـه بـه خـدا شـمـا را در مـورد عـتـرت و اهـل بـيـتـم بـه خـيـر سـفـارش مـى كـنم ، همانا آنان با حقند و حق با آنهاست ، و ايشان همان ائمه راشدين بعد از من و امينهاى معصوم مى باشند.
3 ـ از ديدگاه پيامبر(ص ) امام بايد اعلم مردم باشد؛ در اين زمينه فرمود:
(مـا وَلَّتْ اُمَّةٌ اَمـْرَها رَجُلاً قَطُّ وَ فيهِمْ مَنْ هُوَ اَعْلَمُ مِنْهُ اِلاّ لَمْ يَزَلْ اَمْرُهُمْ يَذْهَبُ سَفالاً حَتّى يَرْجِعُوا اِلى ماتَرَكُوا)(35)
هيچگاه امتى امور خود را به دست مردى نسپرده است كه اعلم و داناتر از او در ميان آن امت بوده اند، جـز ايـنـكـه پـيـوسته امورشان رو به انحطاط و تباهى است تا زمانى كه برگردند به آنچه ترك كرده بودند، و زمام امور (خود را) به دست امام اعلم بسپارند.
 
4 ـ پـيـامـبـر(ص ) امام را منحصر در عترت خود معرفى كرده است ، و حديث متواتر ثقلين شاهد آن است :
(اِنـّى تـارِكٌ فـيـكـُمْ اَمـْرَيْنِ لَنْ تَضِلُّوا اِنِاتَّبَعْتُمُوهُما وَهُما كِتابُاللّهِ وَ اَهْلُبَيْتى عِتْرَتى )(36)
من ميان شما دو چيز بجاى مى گذارم كه اگر از آن دو فرمانبرى و اطاعت كنيد هرگز گمراه نمى شويد و آن كتاب خدا و اهل بيت يعنى عترتم مى باشند.(37)

امامت از ديدگاه اهل سنت و شيعه

پـيـروان مـذاهـب سـنـّى و شـيعه با الهام از ديدگاه مذهب خويش ، مطالبى را پيرامون مساءله امامت طرح كرده ، و به اظهار نظر و ابراز عقيده پرداخته اند.

امامت از ديدگاه اهل سنت

عـلمـاى اهـل سـنـت دربـاره مـساءله امامت و خلافت ، ديدگاههاى گوناگونى را مطرح كرده اند؛ اين ديـدگـاهـهـا نـه تـنـهـا از سـبك و سلوك واحدى برخوردار نيست ، بلكه ميان آنچه درباره امامت و خلافت گفته و نظر داده اند، و آنچه در عمل به آن معتقد و متعهد شده اند فرسنگها فاصله است ؛ زيرا از بررسى ديدگاههاى اهل سنت درباره امامت بدست مى آيد كه :
1 ـ اهـل سـنـت از يـك سـو امـامـت را بـه عنوان رياست عام و فراگير در امور دين و دنيا، و نيز به عـنـوان جانشينى پيامبر(ص ) معرفى مى كنند(38)، و از سوى ديگر مى گويند: امامت از جايگاه مهم دينى و عقيدتى برخوردار نبوده ، بحث و اثبات آن به استدلالات و براهين عقلى نياز ندارد، بلكه از قبيل مسايل فرعى فقهى بشمار مى آيد!(39)
2 ـ اهـل سـنت در يكجا عدالت ، علم ، اجتهاد و بصير بودن را از شرايط امام و خليفه خلافت تكيه زد، و با اعمال خلاف اسلام و قرآن خود موجب تعطيل شدن حدود الهى ، و وارد شدن ظلم و جور بر مـسـلمـانـان ، و نـيـز بـاعـث تـضـيـيـع حـقـوق آنـان شـد، از صـلاحـيت نمى افتد و نبايد از خلافت عزل شود!(40)
3 ـ عـده اى از اهـل سـنـت تـعـيين جانشين از سوى خليفه پيش را مطرح و برخى ديگر تعيين خليفه تـوسط شوراى خاص را ذكر مى كنند، و گروهى ديگر مى گويند حتى اگر كسى از راه قهر و غـلبـه ، يـعـنـى بـه زور اسـلحـه و قـدرت نـظـامـى هـم مـنـصـب خـلافـت را اشغال كرده ، هر چند كه فاسق و جاهل باشد او خليفه واجب الطّاعه مسلمين است !(41)
بـنـابـرايـن ، اگـر خـلافـت و جـانـشـيـنـى پـيـامـبـر(ص ) بـنـابـر آنـچـه كـه اهـل سـنـت مـى گـويـنـد از نـوع مـسـايـل فـقـهـى و فـروع ديـنـى بـاشـد، نـه از نـوع مـسـايـل مـهم عقيدتى ـ دينى ، پس مخالفت با چنين خليفه اى و نپذيرفتن خلافت او، در صورتى كـه مـخـالف ، حـجـت شرعى و عقلى داشته باشد، موجب كفر و فسق او نخواهد بود، بلكه از نوع مخالفت مجتهدى با مجتهد ديگر در اجتهاد و استنباط خواهد بود.

امامت از ديدگاه شيعه

مـكـتـب تـشـيـع نـسبت به امامت و جايگاه دينى آن ، و نيز رسالت و مسؤ وليت امام در جامعه اسلامى ديدگاههاى ممتاز و بلندى دارد. در اينجا به طرح و تبيين آن ديدگاهها مى پردازيم .

تعريف امامت

تـعـريـف جـامـع امـامت در سخنان رسا و عميق هشتمين پيشواى معصوم امام على بن موسى الرضا(ع ) چنين آمده است :
(اِنَّ الاِْمـامَةَ هِىَ مَنْزِلَةُ الاَْنْبِياءِ وَ اِرْثُ الاَْوْصِياءِ، اِنَّ الاِْمامَةَ خِلافَةُ اللّهِ عَزَّوَجَلَّ وَ خِلافَةُ الرَّسُولِ ... اِنَّ الاِْمامَةَ اُسُّ الاِْسْلامِ النّامى وَ فَرْعُهُ السّامى )(42)
امـامـت ، مـقـام پـيـامـبـران ، و اِرثِ جـانـشـيـنـان (انـبـيـا) اسـت ، امـامـت جـانـشـيـنـى خـدا و رسول اوست ... امامت ريشه و اساس اسلام رشد يابنده و شاخه سربلند آن است .
امامت از نظر شيعه در يك جمله كوتاه و گويا چنين است :
(اَلاِْمامَةُ رِئاسَةٌ عامَّةٌ اِلهِيَّةٌ فى اُمُورِ الدّينِ وَ الدُّنْيا)(43)
امامت ، رياست همه جانبه الهى در امور دين و دنياست .
شـيـعـه بـا تـوجـه بـه ايـن نـگـرش اسـت كـه امـامـت را اصـلى از اصول دين دانسته و اعتقاد به آن را مكمل ايمان مى داند.

شؤون امامت

بـا تـوجـه بـه رسـالت و مـسـؤ وليـتـى كـه از سوى خدا و رسولش به امام به عنوان جانشين پـيـامـبـر(ص ) واگـذار شـده است ، امام همه شؤ ون و مناصب پيامبر(ص ) را بجز نبوت و ابلاغ وحى ، دارا مى باشد. آن شؤ ون و مناصب عبارتند از:

الف ـ امامت و رهبرى

پـس از آن كـه پـيـامـبـر اسـلام (ص ) از دنـيا رفتند يكى از شؤ ون و مناصب ايشان كه لازم بود بـلاتـكـليـف نـماند، امامت و رهبرى جامعه اسلامى بوده ؛ و چنانكه قبلاً بيان شد يكى از نيازهاى اسـاسـى هـر جامعه اى براى راهيابى و رشد و تعالى ، نياز به رهبرى شايسته و رشد دهنده و هـدايـت كـنـنده است . اصل نياز به رهبرى مورد اتفاق همه فرق اسلامى است ، و اختلاف در مصداق رهبرى و ويژگيها و شرايط آن مى باشد.
رهـبـرى بـعـد از پـيـامـبـر(ص ) شايسته كسى است كه همچون پيامبر(ص ) هادى و مرشد و مصلح مـسـلمـانـان بـوده ، و بـتـوانـد اسـلام و جـامعه اسلامى را از خطر انحرافات عقيدتى و اسلامى و تـعـالى انـسـانى رهنمون باشد. شيعه ، اينگونه رهبرى و هدايتگرى را تنها زيبنده على (ع ) و فـرزنـدان مـعـصـوم او از اهـل بـيـت پيامبر(ص ) مى داند؛ و تنها آن بزرگواران را مصاديق اولى الامـر(44) بعد از رسول خدا(ص ) دانسته و اطاعت و فرمانبرى از آنان را همچون اطاعت و فرمانبرى از خدا و رسولش واجب مى داند.(45)
حضرت امير مؤ منان على (ع ) در گفتارى خطاب به عثمان درباره امامت و رهبرى چنين فرمود:
بـدان كه برترين بندگان خدا نزد او امامى است دادگستر، هدايت شده و راهبر، كه سنتى را كه شـنـاخـتـه اسـت بـر پا دارد، و بدعتى را كه ناشناخته است بميراند ... و بدترين مردم نزد خدا امـامـى اسـت ستمگر كه خود گمراه است ، و موجب گمراهى ديگران شود، پس سنت پذيرفته شده را بميراند و بدعت واگذارده را زنده گرداند.(46)

ب ـ مرجعيت دينى

امـام ، جـانـشـيـن پـيـامـبـر(ص ) در بـيـان ديـن و تـفـسـيـر قـرآن اسـت ؛ گـر چـه اسـلام ديـن كـامـل جـهـانـى بـوده و هـمـه آنـچـه را كه بشر براى سعادتمند شدن احتياج داشته و خواهد داشت تـوسـط پـيامبراسلام (ص ) از جانب خدا آورده است ، ليكن اين واقعيت مورد پذيرش شيعه و سنى اسـت كـه آن حـضـرت طـى دوران بـيـسـت و سـه سـاله رسـالت بـنـا بـه عـللى (از قـبـيـل عـدم آمـادگـى مـردم ، بروز جنگهاى زياد و طولانى ، محدوديت زمانى و فراهم نشدن ساير شرايط و مقتضيات ) پاره اى از احكام اسلام و معارف قرآن را براى مردم بيان نفرمود؛ از اين رو، ضـرورى بـه نـظـر مـى رسـيـد كـه كـارشـنـاسـان الهـى در مـيان مردم باشند تا احكام و معارف بـاقـيـمـانـده اسلام را بيان كرده و به خوبى به مردم بشناسانند؛ و به تعبير رساتر، همان شيوه و سيره كارشناسانه پيامبر(ص ) بعد از او تداوم يابد.(47)
مـى كـنـد و مـى فـرمـايـد: (اگـر آنـچـه را كـه بـر تـو نـازل شـده بـه مـردم نـرسـانـى رسـالت خـود را ابـلاغ نـكـرده اى ) و هـمـچـنـيـن راز نـزول آيـه اكـمـال (48) در روز غـديـر خـم و بـدنـبـال آن تعيين و نصب امام توسط رسول اكرم (ص )، در همين نهفته است كه تنها با تعيين و مـعـرفـى امـامـى كـه كـارشـناس دين و مفسر قرآن و مرجع مردم براى شناخت اسلام است ، اسلام و رسالت پيامبر(ص ) به نقطه اكمال خود مى رسد.

ج ـ قضاوت و داورى

قـضـاوت و داورى از نـظـراسـلام يـك شـاءن و مـنـصـب الهـى اسـت ، زيـرا حـكـم بـه عـدل اسـت ؛ و قـاضـى كـسـى اسـت كـه در مـخـاصـمـات و اخـتـلافـات مـى خـواهـد بـه عدل و داد داورى كند. اين شاءن به نص قرآن كريم از شؤ ون نبوّت بوده و از سوى خداوند به پيامبر(ص) تفويض شده است .(49) گر چه آن حضرت در ابلاغ وحى صرفاً يك پيام رسان بوده و از خود هيچگونه اختيارى در دخل و تصرف وحى نداشته است ، ولى در منصب قضا و حـكـم آزادتـر عـمـل مى كرد، چون با اجتهاد خود، كه آنهم صد در صد منطبق با موازين شرع مقدس اسلام و قرآن كريم بود، ميان مردم حكمرانى و داورى مى كرد.
ايـن مـنـصـب بـعـد از پيامبر(ص) به جانشين يا جانشينان او تفويض شده است . از اين رو، شاءن قـضـاوت و داورى شـايـسـتـه امـامـى اسـت كـه مـانـنـد پـيـامـبـر(ص) بـه حـق و عـدل داورى كـنـد؛ و روشـن اسـت كـسـى بـه حـق و عـدل داورى مـى كـنـد كـه خـود مـجـسـمـه عدل بوده و وجودش به مانند وجود مقدس رسول گرامى اسلام (ص) از هوا و هوس خالى باشد، و نـيـز سـرشـت او بـه تـقـوا و پـرهـيـزكـارى آمـيـخـتـه ، و بـه مـلكـه عدل دست يافته باشد.
چنين كسى است كه به فرموده على (ع ) مى تواند فرمان و حكم خدا را بر پا دارد و در اجراى حق و عـدل سازشكارى نكند و خود را خوار نسازد و پى طمعها نرود؛(50) چنين مى شود نمى تواند باشد.

ويژگيها و شرايط امام

شـيـعـه بـراى امـام به عنوان جانشين پيامبر(ص ) و تداوم بخش راه و اهداف عالى او ويژگيها و شرايطى را به شرح زير قايل است :
1 ـ امـامـت ، استمرار رسالت و مانند آن منصبى الهى است . ازاين رو، بر خدا و رسولش واجب است تـا چـنـيـن امـامـى را تـعـيـيـن و بـه مـردم معرفى كند، زيرا توده مردم با آن انديشه هاى محدود و عقل ناقص انسانى ، چنين امامى را نمى توانند بشناسند و به رهبرى و امامتش گردن نهند و از او اطـاعـت و فرمانبرى كنند؛ از اين رو، به گواهى دلايل قطعى و صريح آيات و روايات ، خداوند چنين امامى را توسط پيامبرش بر مردم مسلمان معرفى كرده است .
2 ـ امام بايد مانند پيامبر(ص ) از هر گونه گناه و خطا مصون و معصوم باشد، زيرا خداوند در آيـه (اولى الامـر)(51) بـه طور صريح و قطعى امر به اطاعت اولى الامر كرده است . چـنـيـن كـسـى بـايـد از گناه و خطا معصوم باشد، در غير اين صورت دستور خداوند به اطاعت از اولى الامـر، دسـتـور بـه اطـاعـت از كسى است كه كارهايش حجت نيست ، بنابراين ، امام حتماً بايد معصوم باشد.(52)
3 ـ امـام بـايـد مـانـنـد پـيـامـبـر(ص ) از هـمـه كـمـالات اخـلاقـى ـ انـسـانى برخوردار و در ابعاد گوناگون علمى ، عبادى ، اجتماعى ، سياسى ، نظامى و حكومت و مردمدارى سرآمد همه مردم و واجد هـمـه آن ويـژگـيـهـا و صـفـات بـه نـحـو كـامـل بـاشـد، يـعـنـى بـه مـقـام (انـسـان كامل ) رسيده باشد؛ چون تنها انسان كامل شايستگى (حجت خدا) بودن را دارد و وجود او در ميان مـردم مـوجب دوام فيوضات ربانى و بقاى انسان و ثبات جهان آفرينش مى شود. تا حدى كه طبق روايات ما اگر زمين از حجت خدا خالى شود، اهلش را فرومى برد.(53)

ارزيابى ديدگاهها

هـمـان گـونه كه ديديم ديدگاههاى شيعه نسبت به امامت ، اصولى و همراه با منطق و برهان مى بـاشـد، بويژه اينكه آنان به اتفاق آرا ويژگيهايى را براى امام قايلند كه اين ويژگيها در غـيـر عـلى و يـازده فـرزنـد مـعـصوم (ع ) او يافت نمى شود، شخصيتهايى كه به اعتراف علماى شـيـعـه و سـنـى ، در علوم و ديگر فضايل انسانى بويژه در طهارت روحى و اخلاقى برتر از همه و بلكه در اوج كمال مى باشند. اين ديدگاههاى اصولى و برخوردار از منطق و برهان موجب گـشـته تا مكتب تشيع از همه انحرافات عقيدتى و سياسى مصون بماند و در مسير اسلام ناب و سيره و سنت راستين پيامبر اسلام (ص ) تداوم يابد.
امـا اهـل سـنـت ، بـا پايين آوردن شاءن امامت از جايگاه عقيدتى به حد فروع فقهى و با پذيرش امـامت بدون نصب الهى و اينكه هر كس به هر نحوى كه توانست بر اريكه قدرت سياسى تكيه زنـد، امام و اولى الامر است ، در حقيقت نخستين پايه تفكيك دين از سياست را نهاده اند، كه همين امر مـوجـب بـزرگـتـريـن نـقـطـه انـحـراف از مـسـيـر اسـلام راسـتـيـن و پـرسـتـش خـداى متعال در همه ابعاد و شؤ ون زندگى شده است و نيز خاستگاه هزاران انحراف ديگرى گشته كه از زمان رحلت پيامبر(ص ) در ميان مسلمانان رخ داده يا خواهد داد.
بـررسـيـها نشان مى دهد طرز تلقى اهل سنت از امامت ، ثمره وقايعى تاريخى و براى توجيه آن وقـايـع بـوده اسـت ، نـه اينكه برخاسته از طرز تفكر عميق دينى تواءم با استدلالها و براهين عـقـلى و نـقـلى بـاشـد؛ زيـرا اعـتـقـاد اهـل سـنـت مـبـنـى بـه نصب خليفه ، توسط خليفه پيشين از عمل ابوبكر اتخاذ شده كه خليفه بعد از خود را تعيين كرد(54) و اگر شوراى خاص را پـذيـرفـتـه انـد بـه عـمـل خـليـفـه دوّم ، عـمـر مستند است (55) و اينكه معتزله گفته اند حـداقل بايد پنج نفر باشند نيز مستند به همان راءى است (56) و اينكه گفته اند اگر كـسـى بـه زور بر سر مردم مسلط شد خليفه است ريشه اين گفتار، تمام تحولات تاريخ بنى اميه و بنى عباس و كودتاها و جابجاييهاى آن دورانها مى باشد!(57)

دلايـل اهل سنت بر اثبات خلافت خلفاى سه گانه

اهل سنت براى اثبات خلافت خلفاى سه گانه خود دلايلى را مطرح كرده اند، كه ما مهمترين آنها را آورده ، سپس نقد و بررسى مى كنيم .

دلايل اثبات خلافت خليفه اوّل

دليل اوّل و نقد آن
عـمـده دليـل اهـل سـنـت بـر اثـبـات خـلافـت ابـوبـكـر، اخـتـيـار و انـتـخـاب او تـوسـط اهل حل و عقد براى خلافت است .(58) در اين زمينه مى گويند:
(امـامـت نـزد اكـثـر فـرقـه هـاى مـسـلمـان (يـعـنـى اهـل سـنـت ) بـه اخـتـيـار و انـتـخـاب اهـل حـل و عـقـد ثـابـت مـى شـود، اگـر چـه اهـل حل و عقد كم باشند، به خاطر اجماع آنان بر امامت ابـوبـكـر، و نـصـى هـم (از سوى پيامبر(ص ) بر خلافت كسى ) نيامده است و (امامت ) بر اتفاق كل هم استوار نيست .)(59)
آنـهـا در ايـن رابـطـه مـى گـويـنـد: چـون اهـل حـل و عـقـد (صـاحـب نـظـران و مـتـخـصـصـان مـسـائل اسـلامـى ) بـر خـلافـت ابـوبكر اجماع كرده ، او را بر اين امر برگزيدند، وى نيز با تاءييد اجماع امت روبرو شد.
بـعـلاوه ، بـنـابـر گفته فخر رازى ، اهل حل و عقد مصاديق (اولى الامر) در آيه 59 سوره نساء مـى بـاشـنـد كـه معصومند.(60)

بنا بر اين اگر كسى را براى خلافت انتخاب و اختيار كردند اين گونه دليل آوردن از جهاتى داراى اشكال و نيز فاقد ارزش و اعتبار است :

الف ـ اهـل حـل و عـقـد در انـتـخـاب ابـوبكر، تنها پنج نفر به نامهاى : عمر بن خطاب ، ابوعُبَيده جرّاح ، اُسَيد بن حضير، بشر بن سعد و سالم غلام ابى حُذيفه بودند(61). علاوه بر اين ، از برخى نقلهاى تاريخى برمى آيد كه فقط عُمرو ابوعبيده جرّاح گرداننده شوراى سقيفه بوده و نقش اصلى را در بيعت گرفتن از ديگران به سود ابوبكر داشته اند.(62)

ب ـ تـفـتـازانـى و برخى علماى ديگر اهل سنت تصريح كرده اند كه امامت براى كسى ثابت نمى شود مگر با اجماع صحابه و اتفاق جمهور اهل حل و عقد.(63)

اما در اجماع سقيفه بنى ساعده ، كه افراد بسيار اندكى در آن گردآمدند و با شتاب ابوبكر را بـه خـلافـت بـرگـزيـدنـد، بـا سـايـر مـسـلمـانـان ، بـويـژه اهـل بـيـت پـيـامـبـر (ص ) ـ كـه به تصريح آيات و رواياتِ معتبر معصومند ـ و نيز با بزرگان صـحـابـه هـمـچـون عـبـاس عـمـوى پـيـامـبـر(ص )، عـبـداللّه بـن عـبـاس ، فـضـل بـن عـبـاس ، سـلمـان فـارسـى ، ابوذر، مقداد، عمار ياسر و ديگران ، هيچگونه مشورت و نـظرخواهى انجام نگرفت.

به گونه اى كه بعدها عمر تصريح كرد كه : (بيعت با ابوبكر كـار شـتـابـزده و حـسـاب نـشـده اى بـود و اگـر ايـن گـونـه بـيـعـت تـكـرار شـود ارزشـى نـدارد!)(64) و ابـوعـلى از دانـشـمـنـدان اهـل سـنت گفته : (هيچگاه مشورتى با اصحاب صـورت نـگـرفـت .)(65) و بـالاتـر از ايـن اهـل بيت پيامبر و عده اى از انصار نظير سعد بن عباده و بسيارى از مهاجران مانند ابوسفيان بيعت نكردند و از برخى نيز به زور بيعت گرفتند.

ج ـ ادعـاى مـعـصـوم بـودن اهـل حـل و عـقـد از سـوى فـخـر رازى نـيـز بـه كـلى بـى اسـاس و بـاطـل اسـت ؛ زيرا با مبناى خودشان كه مى گويند: (بعد از پيامبر(ص ) هيچكس معصوم نيست و خـليـفـه هم لازم نيست معصوم باشد)، سازش ندارد.

جز اين كه فخر رازى خواسته بااما اين كه اخـتـيـار و انـتـخـاب اهـل حل و عقد با اجماع امت (از مهاجران و انصار) همراه بوده و آنان با ابوبكر بـيـعـت كـردنـد؛ ايـن نـيـز خـلاف واقـع و ادعـاى بـاطـلى است ؛ زيرا به اعتراف برخى از علماى اهـل سـنـت اخـتـلافـى تـريـن مساله اسلامى بعد از پيامبر(ص ) همين مساله خلافت بوده است ؛ و براى هيچ مساله دينى ، به اندازه مساءله خلافت شمشير كشيده نشد.(66)

عـلاوه بـر آن ، عـده اى از انـصـار از بـيعت با ابوبكر سرباز زدند، و دور بزرگشان سعدبن عباده جمع شده ، گفتند: (از ما اميرى و از شما هم اميرى باشد).(67)

دليل دوّم و نقد آن

اهـل سـنـت مـى گـويـنـد: مـهاجران و انصار بر خلافت و امامت يكى از سه تن : على (ع ) و عباس و ابـوبكر اتفاق و اجماع كردند و چون على (ع ) و عباس به شرحى كه در كتب تاريخى و فقهى اهل سنت آمده ، با ابوبكر بيعت كردند، پس ابوبكر سزاوار خلافت بود، در غير اين صورت با او بـيـعـت نـمـى كردند بلكه به منازعه و مخالفت برمى خاستند؛ همچنانكه على (ع ) با معاويه به منازعه و مخالفت برخاست .(68)

ليـكـن بـر خـلاف ايـن پـنـدار، عـلى (ع ) مـطـابـق روايـات خـود اهـل سـنـت بـا ابـوبـكـر مـخـالفـت كرد و با او به منازعه برخاست .(69) (ولى نه به صـورت جـنـگ مـسـلحـانـه كـه بـا مـعـاويه كرد.) و نيز بعد از وفات حضرت فاطمه (س ) بيعت كـرد.(70) آن حـضـرت طـى سـخنانى مخالفت خويش را با خلافت ابوبكر اعلان داشت و فرمود:

(سوگند به خدا كه جامه خلافت را ابن ابى قحافه (ابوبكر) دربركرد، در صورتى كه مى دانست محور آسياب خلافت منم ، سيل دانش و فضيلت از من فرومى ريزد، و طاير انديشه (هيچكس ) به قله بلند منزلت من راه نمى يابد.)(71)

دليل سوّم ونقد آن

نـمـاز ابـوبـكر به جاى پيامبر(ص ): اهل سنت مدعى هستند پيامبر اسلام (ص ) در واپسين روزهاى عـمر شريفش و در شدّت بيمارى ، ابوبكر را به برپاداشتن نماز جماعت واداشت و بعد هم او را از ايـن مـنـصـب عـزل نـكـرد. ايـن دليـل اسـت بـر ايـنكه آن حضرت او را به عنوان خليفه مسلمانان برگزيده بود.(72)

اين دليل نيز اشكالهايى دارد و آن عبارت است از:

1 ـ حـديـث مـزبـور از سـوى راويـان اهـل سـنـت بـه اخـتـلاف نـقل شده و هر يك آن را طورى نقل كرده است ، به حدى كه در نقلشان تناقض آشكارى وجود دارد. به همين دليل اين حديث ضعيف و فاقد اعتبار است ؛ زيرا:
الف ـ در يك روايت آمده : پيامبر(ص ) پشت سر ابوبكر نشسته نماز خوانده است .(73)
ب ـ در روايـت ديـگـر چـنـيـن آمـده : جـابـر گـفـت : پـيـامـبـر(ص ) در حـال بـيـمـارى نـمـاز را نـشـسته مى خواند و ابوبكر تكبير نماز را به گوش نمازگزاران مى رسانيد.(74)
ج ـ در بـرخـى ديـگـر آمـده : ابـوبـكـر بـه نـمـاز پـيـامـبـر(ص ) اقـتـدا كـرد، مـردم هم به نماز ابوبكر.(75)
د ـ و نيز در برخى آمده : ابوبكر نماز خواند و پيامبر(ص ) هم در صف نماز بود.(76)
ه‍ ـ و نيز آمده : پيامبر(ص ) نشسته نماز مى خواند و ابوبكر ايستاده به نماز او اقتدا كرد و مردم هم به نماز ابوبكر اقتدا كردند.(77)

گـذشـتـه از ايـنـهـا، بـرخـى از عـلمـاى اهـل سـنـت بـه ضـعـف سـنـد و دلالت حـديـث نـمـاز بـه دليل وجود افراد مجهول الحال و ضعيف در سلسله راويان آن راءى داده اند.(78)

پـيـامـبـر(ص ) نـمـى شـود، زيـرا در بـرخـى مـنـابـع روايـى مـعـتـبـر آنـان آمـده كـه رسول اكرم (ص ) پشت سر كسان ديگرى نظير (عبدالرحمن بن عوف ) نيز نماز خوانده و او را تحسين و تشويق به اقامه نماز جماعت كرده است .(79)

علاوه بر اين ، آنان نيز روايت كرده اند كه اقتدا به امام جماعت فاسقى كه مرتكب گناهان كبيره هم مى شود اشكال ندارد.(80) پس طبق اين ديدگاه امام جماعت بودن نمى تواند يك منصب مهم به حساب آيد.

3 ـ صـرف نـظـر از هـمـه ايـن مـسـائل ، حـديـث مـزبور با فرض صحتش به دو جهت نمى تواند دليل محكم و روشنى بر خلافت ابوبكر باشد:
الف ـ اگـر حـديث نماز دليل محكمى بود، به طور قطع توسط ابوبكر در جريان سقيفه مورد استناد قرار مى گرفت .
ب ـ چـگـونه صرف امر به اقامه نماز جماعت از سوى پيامبر(ص ) بدون تصريح بر خلافت ، دليـل بـر خـلافـت ابـوبـكـر مـى شـود، امـا تـصـريـح آن حـضـرت بـر خـلافـت عـلى (ع ) در مـثـل حـديـث مـنـزلت و حـديـث ثـقـليـن و حـديـث غـديـر كـه در كـتـب روايـى آنـان نـيـز نـقـل آنـهـا بـه حـد تـواتـر رسـيـده اسـت (81)، دليل بر خلافت و جانشينى على (ع ) بعد از پيامبر(ص ) نمى شود؟

دليـل اهل سنت بر خلافت عمر و نقد آن

عـمـده دليل آنان در اين زمينه اين است كه ابوبكر در روزهاى آخر عمر و در بستر بيمارى وصيت كـرد كـه خـليـفـه بـعـد ازمـن عـمـراسـت .(82) امـا ايـن وصـيـت بـه چـنـد دليل مشروعيت نداشته است :

1 ـ مشروعيّت خلافت وصيّت كننده (ابوبكر) ثابت نشده تا او بتواند جانشين بعد از بر اساس چـه حقى ، خليفه پس از خود را تعيين كرده است ، آيااين حق را از ناحيه خدا دارد يا از ناحيه بيعت مردم ؟! روشن است كه از هيچ كدام !

2 ـ هـمـان گـونـه كـه بـنـا بـه گـفـتـه عـمـر، وصـيـت پـيـامـبـر(ص ) در حـال بـيـمـارى اعـتـبار ندارد [ با اينكه قرآن بر صحت گفتار پيامبر(ص ) و دور بودن آو از هر گـونـه لغـزش گـواه اسـت ] پـس ‍ عـهـد و وصـيـّت ابـوبـكـر در حال بيمارى به طريق اولى فاقد هرگونه ارزش واعتباراست .
3 ـ ايـن وصـيـت در جـمـع صـحـابـه و بـه اخـتـيـار و انـتـخـاب اهل حل و عقد نبوده ، بلكه تنها عثمان شاهد صحنه بوده است .(83)
4 ـ چـرا ابـوبـكـر در امـر خـلافت از سيره پيامبر(ص ) تبعيت نكرد؟ كه مدعى اند درباره خلافت نـصـّى صادر نكرده و آن را به تصميم گيرى امت واگذار كرده است (84)، در حالى كه سزاوار بود كه ابوبكر نيز چنين مى كرد.

دليل اهل سنت بر خلافت عثمان و نقد آن

اهـل سـنـت مـى گـويـنـد: عـمـر در بستر بيمارى شش تن را به نامهاى : (على (ع ))، (عثمان )، (عـبـدالرحـمن بن عوف )، (سعد بن ابى وقاص )، (زبير بن عوام ) و (طلحة بن عبدالله )، بـه عـنـوان شـوراى انـتـخـاب خـليـفـه و يـا بـه تـعـبـيـر رساتر، نامزدهاى انتخاباتى خلافت بـرگزيد و شرط كرد از ميان خود يكى را به عنوان خليفه مسلمانان برگزينند. از اين افراد، طـلحـه و زبير با على (ع )، عبدالرحمان و سعد با عثمان بودند. عمر گفته بود كه اگر نيمى يـك طـرف و نـيـمـى طـرف ديـگر قرار گرفتند، راءى آن نصف حاكم است كه عبدالرحمان در ميان آنهاست و عبدالرحمان از بستگان عثمان بود و او شرط كرد با على (ع ) كه اگر به كتاب خدا و سـنت پيامبر و سيره شيخين عمل كنى با تو بيعت مى كنم ، امّا على (ع ) فرمود: بر اساس ‍ كتاب خـدا و سـنـت پـيامبر و اجتهاد خودم عمل مى كنم و عبدالرحمان مى دانست كه على (ع ) عثمان با راءى نيمى از اعضاى شورا، خليفه مسلمانان گرديد.(85)
امـا ايـن شـيـوه او در انـتـخـاب جـانـشـيـن خـويـش بـه چـنـد دليل مشروعيت نداشته است ، زيرا:
1 ـ مشروعيت خلافت او نيز ثابت نشده است تااينكه حق انتخاب جانشين را داشته باشد.
2 ـ چـرا عـمـر نـيـز مـانـنـد خـليـفـه پـيـشين از سيره پيامبر(ص ) تخلف كرده ، وعده اى را براى جانشينى خود تعيين و معرفى كرده است ؟
3 ـ چرا از روش ابوبكر متابعت نكرد و دست روى فرد خاصى براى تصدى خلافت نگذاشت !؟
4 ـ آيا در تركيب اعضاى شورا نشان از تبانى قبلى بر انتخاب عثمان نيست ؟

دلايل شيعه بر اثبات خلافت بلافصل على (ع )

بعد از پيامبر(ص ) (1)
شـيـعـه بـراى اثـبـات امـامـت عـلى (ع ) و يـازده فـرزنـدش دلايل زيادى از عقل و كتاب و سنت دارد، كه به تبيين آنها مى پردازيم .

دليل عقلى


1ـ لزوم عصمت امام و انحصار عصمت در على (ع )

چنانچه در دروس گذشته آورديم ، شيعه ، امامت را متمم نبوّت و امام را تداوم بخش رسالت براى تحقق اهداف عالى اسلام و قرآن مى داند. از اين رو، همه شؤ ون پيامبر(ص ) به جز شاءن نبوت و ابـلاغ وحـى الهـى را بـراى امام ضرورى مى شمارد كه آن شؤ ون عبارتند از: امامت و رهبرى ، مرجعيت و كارشناس دينى و قضاوت و داورى .
هـمـچـنـيـن بـه همان دليلى كه پيامبر(ص ) براى امامت و رهبرى صحيح و هدايت مردم و نيز براى ابـلاغ پـيـام آسـمـانـى اسـلام و بيان احكام الهى ، بويژه براى قضاوت و داورى و پى ريزى حـكـومـتـى بـر پـايـه عـدل و قـسـط اسـلامـى ، ضرورت داشت از هر جهت معصوم باشد، به همان دليـل ضـرورت دارد كـه امـام جـانـشـيـن او نـيز داراى اين ويژگى مهم عصمت باشد. زيرا دور از عـقـل اسـت كـه بـگـوييم بعد از پيامبر(ص ) ديگر آن ملاكها و معيارهاى ارزشى الهى در گزينش جـانـشين او از اعتبار ساقط است و هر كس كه از هر راهى توانسته خلافت و جانشينى پيامبر(ص ) را تصاحب كند او خليفه مسلمين است !
بـنـابـر هـمـيـن دلايـل اسـت كـه شـيـعـه مـى گـويـد بـعـد از رسـول خدا(ص ) جز على (ع ) نه كسى داراى ويژگى عصمت بوده و نه شايسته مقام امامت است و نه مى تواند آن را ادعا كند؛ على (ع ) و فرزندان بزرگوارش وجود دارد.
خـلفـاى سـه گانه نيز مدعى عصمت خودشان نبودند، بلكه به طور صريح به اشتباهات خود بـارهـا اعـتـراف كـردنـد و از سـوى ديـگـر، اهـل سـنـت نـيـز قائل به عصمت آنان نبوده و نيستند؛ چون آنان مساءله امامت و خلافت را به حد حكومت سياسى بر مـردم تـنـزل داده انـد، و در حـاكـم سـيـاسـى مـطـرح نـيـسـت كـه گـنـاه نـكـنـد و خـطـا نـيز مرتكب نشود.(86)
امـا شيعه مى گويد: آيات (87) و روايات قطعى (88) و صريح وجود دارد كه در آنها بر عصمت حضرت على (ع ) و امامان بعد از او تصريح شده است .

2 ـ لزوم افضليت امام و افضليت على (ع)

هـر گـاه امـام را بـا ديـگـران بـسنجيم سه صورت قابل تصور خواهيم داشت . يا او با ديگران مـسـاوى اسـت و يـا پـايـيـنـتـر از آنـان ، يـا بـرتـر از آنـهـا مـى بـاشـد. در صـورت اول دليـل بـر تـرجـيـحـش بـر ديـگـران وجـود نـدارد و تـرجـيـح بـدون مـرجـح غـيـر مـعـقـول اسـت و در صـورت دوم تـرجـيـح مـفـضـول بـر فـاضـل است كه از نظر عقل باطل مى باشد.

بر اين اساس صورت سوم باقى مى ماند كه به مـقـتـضـاى آن امـام بـايـد در علم ، ديندارى ، كرم ، بزرگوارى ، شجاعت ، سياستمدارى ، حكومت ، مـردمـدارى و بـلكـه در جـمـيـع صـفـات نـيـك و فـضـايـل نـفـسـانـى و بـدنـى از هـمـگـان بـرتر باشد.(89)

بـنـابـرايـن ، ادعـاى امـامـت مـفـضـول بـا وجـود افـضـل از جـمـيـع جـهـات ، ادعـاى پـوچ و دور از عقل است .(90)

به اتفاق علماى اسلام و بر مبناى اسناد و مدارك موجود حضرت على و همسر و در اين جهت كسى از حـيـث فـضـايـل بـه پـايـه شـخـص عـلى (ع ) نـمـى رسـد و ايـن فضايل و برتريها فراتر از آن است كه بشود آنها را برشمرد.(91)

دليل نقلى

1 ـ كتاب

بـا نگاهى به مجموع آيات قرآن پيرامون امامت و رهبرى ، بدست مى آيد كه قرآن كريم طى چند مرحله مسائل مربوط به امامت را به طور همه جانبه طرح و مورد ارزيابى قرار داده و چيزى را در اين زمينه كم نگذاشته است .

در يـك دسـتـه از ايـن آيـات ، كه شامل آيه اولى الامر(92) و آيه ولايت (93) مى شود، علاوه بر جنبه هاى مختلف ، روى اصل (امامت و ضرورت وجودامام و رهبرى درجامعه اسلامى ) و در آيات ديگر، علاوه بر اثبات مساءله امامت با ويژگيهاى آن ، بر عصمت و دوربودن امام از هـر گـونـه پـليدى و ناپاكى روحى و اخلاقى تاكيد گرديده و معصوم بودن شرط اساسى و غـيـرقـابل انفكاك امامت اعلان شده است.

از جمله اين آيات ، آيه (ابتلا) است (94) كه در آن حضرت ابراهيم (ع ) از خدا مى خواهد امامت در دودمان او ادامه يابد. خداوند نيز امامت را شايسته آن دسته از فرزندان ابراهيم خليل (ع ) مى داند كه ظالم نباشند.

مـراد از ظـالم (هـمـانگونه كه در درس سوم گذشت ) مطلق كسانى هستند كه از آنها هر نوع ظلمى سـرزده بـاشـد، اعـم از ايـن كـه در بـرهـه اى از عـمـرخويش بت پرست و مشرك بوده ، و يا به گناهان ديگرى آلودگى داشته و بعد توبه كرده و رستگار شده باشد، يا اين كه در سراسر عـمـر خـويـش بـا اين پليديها و آلودگيهاى عقيدتى و اخلاقى خوگرفته باشد؛ اين دوگروه ، مصداق ظلم در اين آيه بوده ، و به هيچ وجه شايسته مقام الهى امامت نخواهندبود.(95)
بـا اين بيان ، مشخصه ديگر امام اين صفت مى شود كه با هدايت ذاتى همراه باشد، زيرا در آيه ديگر چنين مى فرمايد:
(اَفَمَنْ يَهْدى اِلَى الْحَقِّ اَحَقُّ اَنْ يُتَّبَعَ اَمَّنْ لايَهِدّى اِلاّ اَنْ يُهْدى )(96)
آيا آن كس كه به راه حق رهبرى مى كند به پيروى سزاوارتر است يا آن كه هدايت نمى كند مگر آن كه خود هدايت شود؟
در اين آيه ، هدايت كننده به حق ، در مقابل هدايت يافته به دست ديگران قرار داده شده است و اين مى رساند كه هدايت كننده به حق بايد هدايت شده بالذات و بنفسه باشد و اينكه هدايت شده به دست غير نمى تواند هدايت كننده به حق (و رهبرى راستين خلق ) باشد. پس نتيجه مى گيريم كه امام بايد معصوم باشد تا شايسته رهبرى راستين مردم و هدايت كننده به حق باشد.(97)
دلالت قرآن بر امامت ائمه (ع ) تمام مى شود.(98)

آيه تطهير

قـرآن كـريـم در آيـه تـطـهـيـر بـه الگـوهـاى كـامـلِ صـاحـبِ عـصـمـت تصريح و مصاديق واقعى اهل عصمت را معرفى كرده است :
(اِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً)(99)
خـداونـد اراده كـرده تـا از شـمـا اهـل بـيـت پـليـدى و گـنـاه را دوركـنـد و شـمـارا بـه طـور كامل پاك و منزّه سازد.
پـيـرامـون شـاءن نـزول آيـه ، در مـنـابـع مـعـتـبـر اهـل سـنـت آمـده : هـنـگـامـى كـه آيـه تـطـهـيـر نازل شده ، پيامبر اكرم (ص ) اهل بيتش ، يعنى على و فاطمه و حسن و حسين را زير عبايش جاى داد و آيه مزبور را تلاوت كرد.(100)
گـر چـه ايـن آيـه در صدد اثبات عصمت اهل بيت (ع ) است ، ليكن با توجه به بحثهاى گذشته پيرامون اين كه عصمت شرط اساسى امام و جانشين پيامبر(ص ) بوده و نيز اين كه كسى جز على (ع ) شايسته مقام عصمت نيست ، دلالت آيه بر امامت و جانشينى او بر پيامبر(ص ) تمام مى شود.
احـتـمال اين كه مراد از اهل بيت زنان پيامبر(ص ) باشند مردود است ؛ زيرا بنا به روايت ديگرى كـه ذيـل آيـه تـطـهـير آمده ، هنگامى كه يكى از زنان آن حضرت (ام سلمه ) پرسيد: آيا من هم با آنـان (اهـل بـيـت ) هستم ؟ فرمود: تو بر منزلت خودت هستى و نزد من بر خير حساب نمى آيى .)

بـنـابـرايـن اهـل بـيـت پـيـامـبـر(ص )، فـقـط عـلى (ع ) و فـاطـمـه (س ) وفـرزنـدانـشـان مـى باشند.(101)

آيه اكمال

قـرآن كـريـم در آيـه هـاى تـبـليـغ و اكـمـال بـه مـعـرفـى مـصـداق كـامـل امام معصوم (ع ) و جانشينى بلافصل پيامبر اسلام (ص ) پرداخته است . در اين زمينه روايت كـرده انـد، هـنـگـامـى كـه آيـه تـبـليـغ (102) بـر رسول اكرم (ص ) نازل و او را به طور صريح فرمان داد تا جانشين خود را رسماً معرفى كند، آن حضرت در حجة الوداع در روز غدير خم (هيجدهم ذيحجه ) مردم را براى اطلاع از نصب على (ع ) بـر خـلافت طلبيده و فرمان داد همه مردم گرد هم آيند، سپس برخاست و على (ع ) را نيز طلبيد، آنـگـاه بـازوى او را گـرفـت و بـلنـد كـرد، تـا حـدى كـه مـردم سـفـيـدى زيـر بـغل پيامبر(ص ) را مشاهده كردند و فرمان الهى را درباره امامت على (ع ) به مردم ابلاغ كرد و هنوز مردم پراكنده نشده بودند كه اين آيه نازل شد و فرمود:
(اَلْيَوْمَ اَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ اَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَ رَضيتُ لَكُمُ الاِْسْلامَ ديناً)(103)
 امروز دين شما را كامل گردانيدم ، و نعمتم را بر شما به اتمام رساندم و راضى شدم كه اسلام دين شما باشد.
در اين هنگام رسول اكرم (ص ) فرمود:
(اللّه اكـبـر بـر (اين ) اكمال دين ، و اتمام نعمت ، و خشنودى پروردگار به رسالت من و ولايت (و امامت ) براى على بن ابى طالب (ع ) بعد از من .)(104)
َ

2ـ سنت

احـاديـث مـعـتبر و متواترى از رسول اكرم (ص ) از طريق سنّى و شيعه آمده كه در آنها بر امامت و ولايـت بلافصل على (ع ) بعد از پيامبر(ص ) تصريح شده است . در اينجا چند نمونه از آنها را مى آوريم .

الف ـ حديث ثقلين

حـديـث ثـقـلين ، از جمله احاديث متواتر قطعى الصدور است ؛ زيرا اين حديث در كتب شيعه و سنّى بـه سـنـدهـاى مـعـتـبـر و گـونـاگـون نـقـل شـده اسـت و مـهـمـتـر ايـنـكـه كـثـرت نقل روايت ثقلين ، آنهم با مضامين مختلف كه همگى بر معناى واحدى دلالت دارند، نشان مى دهد كه رسول اكرم (ص ) اين كلام را در مواقع مختلف طى دوران رسالت و به طور مكرر بازگو كرده است . آن حديث چنين است :
(اِنـّى تـارِكٌ فـيـكـُمُ الثَّقـَلَيـْنِ اَحـَدُهُما اَكْبَرُ مِنَ الْآخَرِ كِتابَ اللّهِ حَبْلٌ مَمْدُودٌ مِنَ السَّماءِ اِلَى الاَْرْضِ وَ عِتْرَتى اَهْلُ بَيْتى وَ اَنَّهُما لَنْ يَفْتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَىَّ الْحَوْضَ)(105)
من در ميان شما دو چيز گرانبها و سنگين مى گذارم كه يكى بزرگتر از ديگرى است : كتاب خدا (قـرآن ) كـه ريـسـمـان كـشـيـده از آسـمـان تـا زمـيـن اسـت ، و عـتـرتـم اهـل بيتم ، آنها هرگز از همديگر جدا نمى شوند تا اينكه در روز قيامت كنار حوض كوثر بر من وارد شوند.
هـمـان طـور كـه در شـاءن نـزول آيـه تـطـهـيـر پـيـرامـون مـصـاديـق اهل بيت آورديم ، در اينجا هم مراد از اهل بيت ، جز على (ع ) و فاطمه (س ) و فرزندان آنان نخواهد بود و ديگران ، مثل زنان پيامبر(ص )، را شامل نمى شود.(106)
ايـن حـديـث در بـرخـى از نقلها از صراحت بيشترى برخوردار است و در آن پيامبر(ص ) تصريح كرده كه :
(اگر به اين دو (كتاب خدا و اهل بيتم ) چنگ بزنيد، و از آنها اطاعت كنيد گمراه نمى شويد، پس بـر آنـهـا پـيـشـى نـگيريد كه هلاك مى شويد، و از آنها بازنمانيد كه هلاك مى شويد، به آنها بـنـابـرايـن ، حـديـث ثـقـليـن ، دليـل قـاطـع و روشـنـى اسـت كـه رسـول خدا(ص )، على (ع ) وفرزندان معصوم او را به امامت برگزيده است ؛ چون آنان را همتاى قرآن قرار داده و پيوند اين دو را ناگسستنى اعلان كرده است ، به طورى كه تفكيك اين دو از هم و پـيـروى از يكى و دورى از ديگران را موجب گمراهى از مسيرهدايت و دورى از اسلام ناب محمدى (ص ) دانسته است .

ب ـ حديث منزلت

حـديـث مـنـزلت نـيـز از جمله احاديث معتبر و متواترى است كه اكثر منابع معتبر روايى و تاريخى اهل سنت و همه جوامع روائى شيعى آن را نقل كرده اند. درباره حديث منزلت نوشته اند: هنگامى كه پـيـامـبر(ص ) با لشكريان اسلام به قصد جنگ با سپاه روم رهسپار منطقه تبوك بود، به سبب دوربـودن مـنـطـقـه جـنـگـى از مـركـز حـكـومـت اسـلامـى (مـديـنـه ) و احـتـمـال دسـيـسـه ها و خرابكاريهاى منافقان ، حضرت على (ع ) را از رفتن به جنگ بازداشته و دسـتـور داد بـه جاى او در مدينه بماند و ام القراى اسلام را از هر گونه خطرات حفظ و حراست كند.
مـنـافـقـان كـوردل كـه پـيـوسـتـه مـتـرصـد بـودنـد ـ تـا از هـر فـرصـتـى كمال سوء استفاده را بكنند، براى اينكه حضرت را روانه جنگ كرده و زمينه را براى توطئه هاى خود آماده كنند، در ميان مردم ـ شايع كردند كه نظر پيامبر(ص ) از على (ع ) برگشته ، به اين سبب او را از شركت در جهاد بازداشته و با زنان و كودكان در مدينه باقى گذاشته است . خاطر عـلى (ع ) از ايـن شـايـعـه مـكـدّر شد و به خدمت پيامبر(ص ) كه به تازگى از شهر خارج شده بود رسيد و ماجراى شايعه را بازگو كرد.
رسـول خـدا(ص ) ضـمـن تـكـذيـب اين شايعه و دروغين خواندن آن و دلجويى از پسرعم و جانشين بلافصل خويش ، خطاب به على (ع ) چنين فرمود:
(اَفـَلا تـَرْضـى يـاعـَلِىُّ اَنـْتـَكـُونَ مـِنـّى بـِمـَنـْزِلَةِ هـارُونَ مـِنْ مـُوسـى اِلاّ اَنَّهُ لا نـَبـِىَّ بَعْدى ؟)(107)
اى على ! آيا راضى نمى شوى كه منزلت و موقعيّت تو نسبت به من مانند منزلت و موقعيت هارون (وصى و برادر موسى ) نسبت به موسى باشد، جز اينكه پس از من پيامبرى نيست ؟
دلالت اين حديث بر امامت و جانشينى بلافصل على (ع ) بعد از پيامبر(ص ) قطعى بوده و شبهه اى در آن نيست . زيرا آن حضرت همه منازل و مناصب خويش به جز منصب نبوت را براى على (ع ) اثـبـات كـرده و در ايـن راسـتـا مـنزلت على (ع ) را نسبت به خود با منزلت هارون (ع ) نسبت به مـوسـى (ع ) تشبيه كرده است و آن مناصب از نظر قرآن (108)، عبارت بود از: جانشينى هـارون نـسبت به موسى (ع ) در امت او و ياور و معاون و شريك بودن او در كارهايش ، كه همه اين مـنـاصب (به جز منصب نبوّت ) براى جانشين پيامبر(ص )، على (ع ) نيز ثابت است . بنابراين ، آن حضرت خليفه بلافصل رسول خدا(ص ) و عهده دار رسالتهاى الهى او به جز پيامبرى بوده است .
بـر حـديث منزلت اشكال شده كه : هارون در زمان حيات حضرت موسى (ع ) وفات كرد، پس ، از ايـن تـشـبـيـه نـتـيـجه مى گيريم كه على (ع ) نيز فقط در زمان حيات پيامبر(ص ) و در غياب او جانشينش بوده است .
اين اشكال به دو دليل بى اساس بوده و وارد نيست :
دليل اوّل : روايـت ، در صـدد بـيـان مـنـزلت عـلى (ع ) نـسـبـت بـه رسـول خدا(ص ) است و بر اساس آن منزلت على نسبت به پيامبر گرامى منزلت وزير و خليفه اسـت ، مـقـتـضـاى خـلافـت هـم عـام اسـت ، جـانـشـيـنـى در مـديـنـه در حال حيات و جانشينى در ميان قوم پس از رحلت ؛ اين كه هارون پيش از حضرت موسى (ع ) وفات يـافـتـه مـوجـب نمى شود كه بگوييم پس ‍ على (ع ) هم بايد پيش از رحلت پيامبر(ص ) از دنيا بـرود و نـيـز مـوجـب نـمـى شـود كـه صـرفـاً جـانـشـيـن آن حـضـرت در حـال حـيـات او بـاشـد و بـس . بـعـلاوه ، روايات ديگر تصريح دارد بر اين كه فرمود: (اَنْتَ خَليفَتى مِنْ بَعْدى ) تو خليفه بعد از من هستى .
دليـل دوّم : از ايـن كـه پـيـامـبـر(ص ) فـرمـود: (اِلاّ اَنَّهُ لا نـَبـِىَّ بَعْدى ) مى فهميم كه حضرت رسـول (ص ) مـى خـواهـد بفهماند تو پس از من زنده خواهى ماند و اين منزلت هارونى كه خلافت بـاشـد بـراى تـو باقى خواهد بود؛ امّا هارون از طرف خدا به نبوت رسيد، ولى تو پس از من پـيـامـبـر نـيستى ، زيرا پس از من پيامبرى نخواهد بود، بعلاوه روايت ، شاءن حضرت على (ع ) پـيـامـبـران اسـت و ديـگـر پـس از او نـبـوتـى نـيـسـت ، عـلى (ع ) بـه ايـن مـقـام نايل نگرديد.

ج ـ حديث غدير خم

حـديث غدير خم كه به حديثِ ولايت كبرى و اكمال دين و اتمام نعمت و رضايت پروردگار معروف اسـت (109)، يـكـى از گـويـاتـرين اسناد حقّانيّت على و فرزندان معصوم او(ع ) در امر خلافت و امامت بعد از پيامبر(ص ) مى باشد.
رسول خدا(ص ) در حجة الوداع در راه بازگشت از حج از جانب خدا دستور يافته بود تا على (ع ) را به جانشينى خود معرفى كند.
فـرمـان الهـى صـريـح و بـسـيار جدى بود، زيرا در متن فرمان تصريح شده كه عدم ابلاغ آن مساوى با عدم ابلاغ رسالت است .(110)
از ايـن رو، آن حـضـرت دسـتـور داد تـا هـمـه حـجـاج شـهـرهـا و كـشـورهـاى اسـلامـى كـه در حال حركت بودند در محل غدير خم گردهم آيند. آن حضرت بر بالاى منبرى از جهاز شتران قرار گـرفـت . خـطـبـه اى ايـراد كـرد و در ضـمـن آن مـسـلمـانـان را به پيروى از كتاب خدا و عترت و اهـل بـيـتـش سـفارش كرد. آنگاه بعد از گواهى خواستن از همگان مبنى بر اينكه از آنان نسبت به خودشان سزاوارتر (اَولى ) است ، على (ع ) را طلبيد و دست او را بالا برد و چنين فرمود:
(فَمَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِىُّ مَوْلاهُ، اَللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداهُ وَانْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ وَاخْذُلُ مَنْ خَذَلَهُ)(111)
پـس هـر كـس كه من مولى و سرپرست او هستم ، على نيز مولى و سرپرست اوست ، خدايا هر كس على را دوست دارد تو نيز با او دوست باش ، و هر كس با او دشمنى كند تو هم با او دشمن باش ، و كسى كه او را يارى كند ياريش كن ، و خواركنندگانش را خوار گردان .

سند حديث غدير

حديث غدير از چنان جامعيتى برخوردار است كه در اكثر كتب روايى ، تفسيرى و تاريخى شيعه و سنى مطرح شده است (112) و در اثبات تواتر حديث غدير همين بس كه 110 صحابى رسول خدا(ص ) و 84 تن از تابعين آنان ، صحت آن را گواهى كرده اند و نيز بسيارى از علماى بـزرگ اسـلامـى طـى قـرون مـتـمـادى تـا امـروز در كـتـبـشـان آن را نقل كرده اند.(113)
دلالت حديث غدير بر امامت و خلافت على (ع )(114)
اكـنـون بـا تـوجـه به واژه مولى و شواهدى كه در حديث است دلالت روايت را مورد دقت قرار مى دهيم .

شواهد دلالت لفظ مولى بر (اَوْلى به تصرف )

لفـظ مـولا، در زبـان عـربـى ، داراى معانى زيادى است ، ولى در اين حديث ، بر اساس شواهد، به معناى امامت و خلافت است . برخى از اين شواهد بدين قرار است :
الف ـ در بعضى روايات ، پيامبر خدا(ص ) پيش از آنكه مساءله ولايت را مطرح كند فرمود:
(اَلَسْتُ اَوْلى بِكُمْ مِنْ اَنْفُسِكُمْ؟) آيا من به شما سزاوارتر از خود شما نيستم ؟
پـس از آن فـرمـود: (مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِىُّ مَوْلاهُ)(115). متفرع ساختن اين جمله بر جمله (اَلَسْتُ اَوْلى بِكُمْ) نشانگر اين معناست كه مقصود از (مولا) اَوْلى به تصرّف است و (اولى به تصرف ) تعبير ديگرى از (امامت ) است .
ابن جوزى ، از علماى بزرگ اهل سنت ، در تذكره مى گويد: در حديث غدير، مولا به معنى (اَوْلى ) است و معانى ديگر مراد نيست .
حـافـظ ابـو الفـرج يـحـيـى بـن سـعـيـد ثـقـفـى نـيـز كـه از بـزرگـان اهـل سـنـّت اسـت ، مـى گـويـد: ايـن حـديـث نـصّ صـريـح اسـت در اثـبـات امـامت على عليه السلام .(116)
آن نـيـسـت و عـلمـاى شـيـعـه نـيـز، ايـن فـقـره از حـديـث را نقل كرده اند.
ب ـ رسول خدا(ص ) پس از بيان ولايت على عليه السلام فرمود:
(بـه مـن تـبـريـك و تـهـنـيـت بـگـويـيـد؛ زيـرا كـه خـداونـد مـرا بـه نـبـوّت و اهل بيتم را به امامت ممتاز گردانيد.)(117)
هـمـانـطـورى كـه مـلاحـظـه مـى كـنـيـد در ايـن گـفـتـار، پـيـامـبـر(ص ) بـه امـامـت اهل بيت خود، تصريح فرموده است ، اين مطلب مى رساند كه مقصود از (مَوْلا) در (حديث غدير) امام و خليفه است .
ج ـ تـهـنـيـت گـفـتـن ، دسـت دادن ، گـرد آمـدن بـراى انـجـام مـراسم و سه روز ادامه يافتن مراسم (118)، جز با معناى خلافت و اولويّت نمى سازد.
د ـ رسول خدا(ص ) بعد از بيان ولايت على عليه السلام فرمود:
(فَلْيُبَلِّغِ الشّاهِدُ الْغائِبَ)
آنان كه حاضرند، بايد به غايبان برسانند.
آيـا ايـن تـاءكـيـد، بـا مـعـناى نصرت و محبّت سازگار است ؟ پاسخ منفى است ؛ براى اينكه هر فـردى از مـسـلمـانـان بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبر مى داند كه بايد بين مسلمانان ، مودّت و محبّت و دوستى حاكم باشد و لزومى ندارد كه با اين همه تشريفات و در آن هواى گرم ، از نو، مساءله محبت ، مطرح شود، آنهم محبت يك تن از مسلمانان .
ه‍ ـ پيامبر(ص ) فرمود:
(مـردم ! خداوند مرا ماءمور كرد كه امامتان ، مسؤ ول اداره امور شما، وصى و جانشين خود را براى شما نصب و معرفى كنم .)(119)
هـمـچـنين از عمر بن خطاب چنين نقل شده كه : پيامبر (ص )، على عليه السلام را به عنوان پرچم هدايت نصب كرد و گفت : هر كس كه من مولاى او هستم ، على مولاى اوست .(120)
در اين دو حديث و امثال آن ، كلمه (نصب ) به كار برده شده است . به كارگيرى كلمه (نصب ) قرينه است كه مراد از مولى ، امام و جانشين و خليفه است ؛ نه دوستى و محبت و يارى .
و ـ روز غدير خم ، حسان ، ابياتى سرود، از جمله چنين گفت :
فَقالَ لَهُ قُمْ يا عَلِىُّ فَاِنَّنى رَضيتُكَ مِنْ بَعْدى اِماماً وَ هادِياً(121) پيامبر به على (ع ) گفت : يا على ! برخيز كه تو را پس از خود به عنوان امام و هادى پسنديدم .
همانطور كه ملاحظه مى شود، حسان بن ثابت از كلمه (مولا) مفهوم امام فهميده است . شنوندگان اشـعـار نـيز بايد همين گونه فهميده باشند و گر نه واكنش نشان مى دادند. اين مى رساند كه مولا، در معناى امام و اَوْلى به تصرف بكار رفته است .
اين اشعار در حضور پيامبر خدا(ص ) و انبوه جمعيّت ايراد شد و پيامبر با سكوت خود كلام او را امضا فرمود. به همين چند شاهد اكتفا مى كنيم . البته شواهد، بيش از اين هاست .(122)
ز ـ روايـات ديـگـر: عـلى بـن حـمـيـد قرشى در (شمس الاخبار) آورده است : هنگامى كه از پيامبر خـدا(ص ) دربـاره ايـن گـفـتـارش (مـَنْ كـُنـْتُ مـَوْلاهُ فـَعـَلِىُّ مـَوْلاهُ) سـؤ ال شد، فرمود:
(خداوند مولاى من است ، از خودم به من سزاوارتر است ، با وجود خدا، اختيارى براى من نيست و من مولاى مؤ منان هستم ، از خودشان به آنها سزاوارترم ، با وجود من ، براى آنان اختيارى نيست ، و هـر كـس مـن مـولاى او هـستم كه از خود او به او سزاوارترم و با وجود من اختيارى براى او نيست ، پـس عـلى مـولاى اوسـت،بـه او از خودش سزاوارتراست وباوجودعلى،اختيارى براى او نيست)(123)
در حديث ديگرى آمده است : رسول خدا(ص ) فرمود:
(مـردم ! مـگـر نـه ايـنست كه خداوند از خودم به من اولى و سزاوارتر است ، او فرمان مى دهد يا نهى مى كند و براى من ، در مقابل امر و نهى خدا امر و نهى نيست ؟
پـيـامبر فرمود: هر كس كه خداوند و من مولاى او هستيم ، پس اين على مولاى اوست ، شما را فرمان مى دهد، نهى مى كند، و شما نسبت به او حق امر و نهى نداريد ...)(124)
بـا دقـت در ايـن احـاديـث و نـظاير آن (125)، معلوم مى شود كه پيامبر اكرم (ص )، (مولى ) را در معنىِ (اولى به تصرف ) به كار برده است .
ابـوحامد غزالى مى گويد: پس از ماجراى غدير خم ، هوى و هوس ، باعث گرديد كه مسلمانان حق را زير پاگذارند.(126)
ابـن زولاق نـيـز مـى گـويـد: پـيـامـبـر(ص ) عـلى عـليـه السـلام را روز غـديـرخـم بـه خـلافـت برگزيد.(127)
ايـن سـخـنـان مـى رسـانـد كه عده اى از علماى اهل سنت ، تصريح كرده اند به اينكه حديث غدير، دلالت روشـن بـر امـامـت و خـلافـت على عليه السلام دارد و به اين ترتيب ، به حق اعتراف كرده اند.

چشم پوشى از حق

هـنـگـامـى كـه دلالت حـديـث غـديـر بـرخـلافت على عليه السلام را پذيرفتند آيا نمى بايستى بـپـذيـرنـد كـه ايـن خـلافـت ، بـلافـصـل اسـت ؟! بـه ايـن مـعـنـا كـه پـس از رسـول خـدا(ص ) خـليـفـه مـسـلمـيـن ، عـلى عـليـه السـلام اسـت نه كس ديگر؛ ولى اين عده از علما ايـنـگونه رفتار نكرده اند وگفته اند ولايتى كه حديث غدير براى على عليه السلام ثابت مى كـنـد بـلافـصـل نـيـسـت ، بـلكـه آن حضرت پس از عثمان اين ولايت را دارد. براى نمونه به اين سخنان توجه كنيد:
شـهـاب الديـن بـن شـمـس الديـن دولت آبـادى مـطـلب ذيـل را از افـراد مـخـتـلفـى نقل مى كند:
ابـوالقاسم ـ رحمة الله عليه ـ گفته است : اگر كسى بگويد: على (ع ) برتر از عثمان است ، حـق گـفـتـه اسـت ؛ زيـرا كـه ابـوحـنـيـفـه و ابـن مـبـارك گـفـتـه انـد: هـر كـس بـگـويد: على (ع ) افـضـل مقصود از اين برترى ، برترى نسبت به مردم عصر خود آن حضرت است ، همانطوريكه ايـن گـفـتـار پـيامبر خدا (مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلىُّ مَوْلاهُ) درباره على ، مربوط به زمان خلافت آن حضرت (پس از عثمان ) است .(128)
ابـو شـكور محمد بن عبدالسعيد بن محمد كشى حنفى در كتاب (التمهيد فى بيان التوحيد) مى گويد:
شـيـعـيـان مـى گـويـنـد كـه امـامـت عـلى بـن ابـى طـالب ، مـنـصـوص اسـت بـه دليل اينكه پيامبر به او فرمود:
(آيـا راضـى نـيستى كه نسبت به من همانند هارون نسبت به موسى باشى و فرمود: من مولاى هر كس هستم ، على مولاى اوست .)
(و نيز شيعيان مى گويند) آيه شريفه (اِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ ... ) نيز دلالت بر امامت آن حـضـرت مى كند؛ ولكن در جواب اينها گفته مى شود كه مقصود پيامبر از اين ولايت و خلافت ، آن ولايـتى است كه در وقتش آن را داشت ؛ يعنى مراد اين است كه بعد از عثمان ، على (ع ) ولى و مولا است نه قبل از عثمان .(129)
اين علما اعتراف دارند بر اينكه حديث غدير دلالت روشن بر امامت و ولايت على عليه السلام دارد؛ ولى آن را به زمان پس از عثمان ، مربوط مى كنند.
سؤ ال : آيا در روز غدير خم ، مقصود رسول خدا(ص ) در اجتماع 120 هزار نفرى مسلمانان از اين سـخـن كـه فـرمـود: (مـَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِىُّ مَوْلاهُ)، اين بود كه هر وقت ، على عليه السلام به خلافت رسيد، مولى است ؟ آيا اين احتمال را در مورد اين جمله مى توان عقلانى دانست ؟
جواب :
الف : سـخـن پـيـامـبـر، بـدون قـيـد اسـت و نـمـى تـوان بـدون دليل آن را مقيد ساخت . هر كس على (ع ) امام شماست .
ب ـ در مـيـان آن جـمـعـيـّت ابـوبـكر، عمر و عثمان هم بودند. اگر اين ها سهمى از خلافت داشتند، پيامبر نامى از آنان هم به ميان مى آورد.
ج ـ گفتار رسول خدا(ص )، مى رساند كه روز غدير خم ، على عليه السلام به دستور خداوند، بـه خـلافـت و جـانـشـيـنـى پـيـامـبـر نـصـب شـد كـه مـعـنـاى آن خـلافـتـِ بـلافـصـل اسـت و بـراى هـمـيـن ، بـه آن حـضـرت تـبـريـك مـى گـفـتـنـد، لكـن خـلافـت خـلفـاى قبل به دستور خداوند و نصب پيامبر نبود تا اين كه چنين توجيهى در كلام آن حضرت روا باشد. البـتـه ولايـت و امـامـت عـلى عـليـه السـلام در مـدت حـيـات پـيـامـبـر، در طـول امـامـت و ولايت آن حضرت (ص ) بود و اين علما، با وجود اعتراف به حق ، از آن چشم پوشى كرده اند و به يك نوع توجيه غير عقلانى روى آورده اند.

امـــامـــان دوازده گـــانـــه و حـــضـــرت مـــهـــدى (عـــجّ) در روايـات اهل سنّت و شيعه

روايات زيادى در جوامع روايى اهل سنّت ، سخن از امامت و خلافت (امامان دوازده گانه ) به ميان آورده است . در اينجا اين روايات و مضامين آنها را مورد بررسى قرار مى دهيم .
1 ـ جابر بن سَمُرة گفت : شنيدم پيامبر(ص ) مى گويد:
(يـَكـُونُ اثـْنـى عـَشـَرَ اءَمـيـراً فـَقـالَ كـَلِمـَةً لَمْ اءَسـْمـَعـْهـا فـَقـالَ اءَبـى إِنَّهُ قـالَ: كـُلُّهـُمـْ مِنْقُرَيْشٍ)(130)
تعداد اميران امّت دوازده تن است . سپس پيامبر خدا(ص ) كلمه اى را گفت كه آن را من نشنيدم . پدرم گفت : رسول خدا فرموده كه آن دوازده امير و امام ، همگى از قريش مى باشند.
2 ـ مـسـروق مـى گـويـد: شـبـى در خـدمت عبدالله بن مسعود نشسته بوديم و او براى ما قرآن مى خـوانـد. مـردى از ايـشـان پـرسـيد: اى ابا عبدالرحمن ! آيا از پيامبر(ص ) پرسيديد كه چند نفر خـليـفـه ، رهـبـرى امـت را بـه عـهـده مـى گيرند؟ عبدالله گفت : از آن روز كه به عراق آمده ام تا حـال غـيـر از تـو كـسـى ايـن سـؤ ال را از مـن نـكـرده بـود؛ آرى از پـيـامـبـر(ص ) سـؤ ال كرديم . فرمود: دوازده تن خلافت را به عهده مى گيرند كه تعدادشان به عدد نُقَباى بنى اسرائيل است .(131)
3 ـ جابر بن سمرة مى گويد: شنيدم رسول خدا(ص ) مى فرمايد:
(لا يَزالُ الاِْسْلامُ عَزيزاً اِلَى اثْنى عَشَرَ خَليفَةً ... )(132)
اسلام همواره تا دوازده خليفه ، عزيز و استوار است .
سـيـوطـى در تـاريـخ خـود دارد كـه : خـلافـت دوازده خـليـفـه پـس از رسول خدا(ص ) مطلبى است اجماعى .(133)

ديدگاه اهل سنت در تعيين دوازده امام (134)

الف ـ در روايـتـى كه شيخ سليمان قندوزى از على (ع ) آورده ، دوازده خليفه و امام ، مشخص شده است . پيامبر خدا(ص ) فرمود:
(يـا عـلى ! تـو وصـىّ مـنى ، جنگ با تو جنگ با من و آشتى با تو آشتى با من است و تو امام و پدر يازده امامى ، امامانى كه مطهّر و معصومند و از جمله آنان مهدى (عج ) است آن كه زمين را پر از قسط و عدل مى سازد ...)(135)
در روايـت ديـگـرى آورده اسـت كـه پـيـامـبـر خـدا در جـواب سـؤ ال از وصى خود فرمود:
(وصـى من على بن ابى طالب و پس از او دو سبط من ، حسن و حسين هستند كه بعد از او نُه امام از نـسل حسين مى آيند ... پس از حسين (ع ) فرزندش على (ع )،پس ازعلى (ع )فرزندش محمّد(ع )، پـس از محمّد(ع ) فرزندش جعفر(ع )، پس از جعفر(ع ) فرزندش موسى (ع )، پس از موسى (ع ) فـرزنـدش عـلى (ع )، پس از على (ع ) فرزندش محمّد(ع )، پس از محمّد(ع )فرزندش على(ع )، پـس از عـلى (ع ) فـرزنـدش حـسـن (ع ) و پـس از حـسـن (ع ) فـرزنـدش حـجـت ، مـحـمـّدِ مـهـدى مـى باشد.)(136)
ب ـ بـعـضـى ها گفته اند مقصود پيامبر(ص ) از (يَكُونُ اثْنى عَشَرَ اءَميراً) پيشگويى حوادث شـگـفـت انگيزى است كه پس از درگذشت آن حضرت رخ مى دهد از جمله اوضاع زمانه چنان آشوب زده مى شود كه در يك زمان ، مسلمانان دوازده رهبر و امير براى خود برمى گزينند و اگر مقصود ايـن نـبـود، رسـول خـدا(ص ) دربـاره آن دوازده تـن تـوضـيـح مـى دادند ... و خداوند داناتر است .(137)

نقد و بررسى

بـا تـوجـه بـه روايـاتـى كـه دلالت داشـتـنـد كـه خـليـفـه و امـيـر بـعـد از رسـول خدا(ص ) دوازده نفر مى باشند، گرچه اين روايات مطلق هستند و تعيين و تعيّنى در آنها نيامده است ، لكن اوصافى براى آنها ذكر شده كه بر غير از دوازده نفرى كه در روايات دسته دوم نـامـشـان ذكـر شـده اسـت مـنـطـبـق نـمـى شـود؛ و نـيـز روايـات دسـتـه اوّل دلالت دارنـد كـه ايـن دوازده نـفـر از قريش و از آن محدودتر، از بنى هاشم مى باشند و اين خـصـوصـيات جز بر آن كسانى كه پيامبر اكرم (ص ) در روايات دسته دوّم تعيين فرموده منطبق نـمـى شـود، زيـرا عـده اى از كـسـانـى را كـه بـعـضـى از عـلمـاى اهـل سـنت به طور احتمال نام آنها را برده اند از بنى هاشم نبودند. علاوه بر اين ، آن كسانى را كـه آنـان نـام بـرده انـد تـعـدادشـان بـه دوازده نـفـر نـمـى رسـد و تـنـهـا چـهـار نـفـر را شامل مى شود(ابوبكر، عمر، عثمان وعلى) و بر خلفاى بنى اميه و بنى عباس نيز منطبق نمى شـود؛ زيـرا تـعـدادشـان بـيـش از دوازده نـفـر اسـت ، پـس بـايـد آن دوازده نـفـر بـر اهل بيت پيامبر اكرم (ص ) كه اولشان حضرت على (ع ) و آخرشان حضرت مهدى (عج ) است منطبق شود. شبيه اين مطالب را سليمان قندوزى حنفى نيز، بيان كرده است .(138)

امامان دوازده گانه در روايات شيعه

رسول خدا(ص ) فرمود:
(اَلاَْئِمَّةُ مِنْ بَعْدِى اثْنى عَشَرَ ... )(139)
امامان پس از من دوازده تن مى باشند.
همچنين فرمود:
(امـر امـت مـن تـا پـايـان خلافت دوازده خليفه كه همه شان از قريش هستند رو به پيشرفت خواهد بود.)(140)
روايـات ائمـه اثـنـى عـشـر، از نـظـر شـيـعـه (141) و اهل تسنّن متواتر است .

ديدگاه شيعه در تعيين دوازده امام

از ديدگاه شيعه اماميه ، امامان راستين ، همان دوازده نفرى هستند كه در روايات نام آنها آمده است :
1 ـ جـابـر بن عبدالله مى گويد: (وقتى كه خداوند آيه : (يا اءَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اءَطيعُوا اللّهَ وَ اءَطـيـعـُوالرَّسـُولَ وَ اءُوْلِى الاَْمـْرِ مـِنـْكـُمْ)(142) را بـر رسـول خـدا نـازل كرد، گفتم : اى پيامبر! خدا و پيامبر را شناختيم ، امّا اولى الامر كه اطاعت آنها مقرون اطاعت توشده ، چه كسانى هستند؟ فرمود: آنان جانشينان من هستند و پس از من امامان مسلمانان مى باشند اولشان على بن ابى طالب ، سپس حسن ، حسين ، على بن حسين ، محمد بن على ـ كه در تورات معروف به باقر است و تو او را مى بينى و وقتى او را ديدى سلام مرا به او برسان ـ سـپـس جـعـفـر بن محمد الصادق ، موسى بن جعفر، على بن موسى ، محمد بن على ، على بن محمد، حسن بن على ، سپس همنام و هم كنيه من ، حجت خدا در زمين ، ذخيره خدا در بين مردم ، فرزند حسن بن على ؛ اين همان است كه خداوند به دست او مشارق و مغارب زمين را فتح مى كند.)(143)
2 ـ همچنين در حديث معراج ، ولايت و امامت دوازده امام (ع ) به پيامبر ابلاغ شده و از تك تك آنان و بـخـصـوص از حـضـرت عـلى (ع ) و حـضـرت مـهـدى (ع ) تـمـجـيـد و اكـرام بـه عـمـل آمده است .(144) با توجه به اين روايات روشن است كه آن دوازده خليفه و جانشين كـه وصـف نـقيب بودن را دارند و امر امت در صورت پيروى ايشان ، بالا خواهد بود كه كنايه از عـزت اسـلام اسـت ، جـز افـرادى كـه اولشان على بن ابى طالب و آخر آنها حضرت مهدى عليهم السـلام بـاشـد، نـخـواهـد بـود؛ زيـرا افـرادى كـه بـعـد از رسول خدا زمام امور را بدست

ديدگاه اهل سنت درباره حضرت مهدى (عج )

هـمـه مـسـلمـانـان بـر ايـن اتـفـاق دارنـد كـه در آخـرالزّمـان حـضـرت مـهـدى (ع ) خـروج مـى كـنـد(145)؛ و بـر ايـن نـيـز اتـفـاق دارنـد كـه آن حـضـرت از نـسـل حـضـرت عـلى عـليـه السـلام و حـضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها است و نامش مانند نام پـيـامـبر اكرم (ص ) است . روايات شيعه و اهل سنت در اين زمينه ، متواتر است و كسى نمى تواند درباره آن ترديد به خود راه دهد.
روايات اهل سنت
1 ـ رسول خدا(ص ) فرمود:
(لَوْلَمْ يـَبـْقِ مـِنـَالُّدنـْيـا إِلاّ يـَوْمٌ لَطـَوَّلَهـُاللّ هُ عـَزَّوَجـَلَّ حـَتّ ى يـَمـْلِكَ رَجـُلٌ مـِنـْاءَهـْلِبـَيْتى ...)(146)
اگـر از عـمـر جـهـان جز يك روز نمانده باشد، خداوند آن را طولانى مى كند تا مردى از خاندانم به حكومت برسد.
2 ـ ابن عمر مى گويد: رسول خدا(ص ) فرمود:
(در آخر زمان مردى از فرزندانم خروج مى كند كه نامش مانند نام من و كنيه اش مانند كنيه من است و زمين را پر از عدل مى كند همانگونه كه پر از جور شده و او همان مهدى است .)(147)
در ايـن زمـيـنـه روايـات بـسـيـار اسـت ، عـلاقـمـنـدان ، بـه جـوامـع روايـى اهل سنت مراجعه كنند.(148)

روايات شيعه

1ـ در حديثى از سلمان فارسى آمده است : (روزى پيامبر خدا(ص ) فرمود: مردم ! من به زودى از ميان شما مى روم و به جهان غيب رهسپار مى شوم . با عترت من به خوبى رفتار كنيد و از بدعتها دورى كنيد ... مردم ! هر كس آفتاب از دست داد به ماه چنگ زند و هر كس ماه از دست داد به دو ستاره فرقد(149) چنگ زند و اگر كسى دو ستاره فرقد را از دست داد، به ستارگان درخشان بـعـد از مـن چـنـگ بـزنـد ... سـپـس پـيـامـبـر در جـواب از سـؤ ال سـلمان فرمود: من آفتابم و على ماه است . اگر مرا از دست داديد به على چنگ بزنيد. فَرقَدان ، حـسـن و حـسين هستند. وقتى ماه را از دست داديد به فرقدان چنگ بزنيد و امّا ستارگان درخشان ، آنـهـا نـُه فـرزنـد حسين هستند كه نهمين آنها مهدى است ... .(150)سلمان مى گويد: گفتم امـامـان را نـام بـبـريـد. فـرمـود: اوّلشان على بن ابى طالب و دو نواده ام (حسن و حسين ) هستند و بعد، اينها هستند:
زيـن العـابدين على بن الحسين ، محمد بن على ، جعفر بن محمّد، موسى الكاظم ، على بن موسى ـ كـه در سـرزمين غربت به شهادت مى رسد ـ محمد بن على ، على بن محمد، حسن بن على ، حجت بن الحسن كه قائم آل محمد است ...)(151)
)2 ـ حـضرت عبدالعظيم مى فرمايد: بر مولايم امام جواد(ع ) وارد شدم و مى خواستم بپرسم كـه آيـا قـائم هـمـان مـهـدى اسـت يـا غـيـر او اسـت . پـيـش از ايـنـكـه سـؤ ال كـنـم ، آن حـضرت آغاز به سخن كرد و فرمود: (اى ابوالقاسم ! آن كه از ما قيام به حق مى كـنـد هـمـان مـهـدى اسـت ، اوست كه بايد در زمان غيبتش انتظارش را كشيد و هنگام ظهورش پيرو او بود؛ و اين مهدى ، سومين فرزند من است و قسم به خدايى كه حضرت محمد(ص ) را به پيامبرى و ما را به امامت برگزيد، اگر از عمر جهان جز يك روز نماند، خداوند آن را طولانى مى كند تا حـضـرت مـهـدى خـروج كـنـد كـه پـس از آن جـهـان را پـر از عدل مى كند ...)(152)وجود ندارد.(153)

2 ـ هـمـان گـونـه كـه بـنـا بـه گـفـتـه عـمـر، وصـيـت پـيـامـبـر(ص ) در حـال بـيـمـارى اعـتـبار ندارد [ با اينكه قرآن بر صحت گفتار پيامبر(ص ) و دور بودن آو از هر گـونـه لغـزش گـواه اسـت ] پـس ‍ عـهـد و وصـيـّت ابـوبـكـر در حال بيمارى به طريق اولى فاقد هرگونه ارزش واعتباراست .
3 ـ ايـن وصـيـت در جـمـع صـحـابـه و بـه اخـتـيـار و انـتـخـاب اهل حل و عقد نبوده ، بلكه تنها عثمان شاهد صحنه بوده است .
(83)
4 ـ چـرا ابـوبـكـر در امـر خـلافت از سيره پيامبر(ص ) تبعيت نكرد؟ كه مدعى اند درباره خلافت نـصـّى صادر نكرده و آن را به تصميم گيرى امت واگذار كرده است
(84)، در حالى كه سزاوار بود كه ابوبكر نيز چنين مى كرد.
دليل اهل سنت بر خلافت عثمان و نقد آن
اهـل سـنـت مـى گـويـنـد: عـمـر در بستر بيمارى شش تن را به نامهاى : (على (ع ))، (عثمان )، (عـبـدالرحـمن بن عوف )، (سعد بن ابى وقاص )، (زبير بن عوام ) و (طلحة بن عبدالله )، بـه عـنـوان شـوراى انـتـخـاب خـليـفـه و يـا بـه تـعـبـيـر رساتر، نامزدهاى انتخاباتى خلافت بـرگزيد و شرط كرد از ميان خود يكى را به عنوان خليفه مسلمانان برگزينند. از اين افراد، طـلحـه و زبير با على (ع )، عبدالرحمان و سعد با عثمان بودند. عمر گفته بود كه اگر نيمى يـك طـرف و نـيـمـى طـرف ديـگر قرار گرفتند، راءى آن نصف حاكم است كه عبدالرحمان در ميان آنهاست و عبدالرحمان از بستگان عثمان بود و او شرط كرد با على (ع ) كه اگر به كتاب خدا و سـنت پيامبر و سيره شيخين عمل كنى با تو بيعت مى كنم ، امّا على (ع ) فرمود: بر اساس ‍ كتاب خـدا و سـنـت پـيامبر و اجتهاد خودم عمل مى كنم و عبدالرحمان مى دانست كه على (ع ) عثمان با راءى نيمى از اعضاى شورا، خليفه مسلمانان گرديد.
(85)
امـا ايـن شـيـوه او در انـتـخـاب جـانـشـيـن خـويـش بـه چـنـد دليل مشروعيت نداشته است ، زيرا:
1 ـ مشروعيت خلافت او نيز ثابت نشده است تااينكه حق انتخاب جانشين را داشته باشد.
2 ـ چـرا عـمـر نـيـز مـانـنـد خـليـفـه پـيـشين از سيره پيامبر(ص ) تخلف كرده ، وعده اى را براى جانشينى خود تعيين و معرفى كرده است ؟
3 ـ چرا از روش ابوبكر متابعت نكرد و دست روى فرد خاصى براى تصدى خلافت نگذاشت !؟
4 ـ آيا در تركيب اعضاى شورا نشان از تبانى قبلى بر انتخاب عثمان نيست ؟
دلايل شيعه بر اثبات خلافت بلافصل على (ع )
بعد از پيامبر(ص ) (1)
شـيـعـه بـراى اثـبـات امـامـت عـلى (ع ) و يـازده فـرزنـدش دلايل زيادى از عقل و كتاب و سنت دارد، كه به تبيين آنها مى پردازيم .
دليل عقلى
1 ـ لزوم عصمت امام و انحصار عصمت در على (ع )
چنانچه در دروس گذشته آورديم ، شيعه ، امامت را متمم نبوّت و امام را تداوم بخش رسالت براى تحقق اهداف عالى اسلام و قرآن مى داند. از اين رو، همه شؤ ون پيامبر(ص ) به جز شاءن نبوت و ابـلاغ وحـى الهـى را بـراى امام ضرورى مى شمارد كه آن شؤ ون عبارتند از: امامت و رهبرى ، مرجعيت و كارشناس دينى و قضاوت و داورى .
هـمـچـنـيـن بـه همان دليلى كه پيامبر(ص ) براى امامت و رهبرى صحيح و هدايت مردم و نيز براى ابـلاغ پـيـام آسـمـانـى اسـلام و بيان احكام الهى ، بويژه براى قضاوت و داورى و پى ريزى حـكـومـتـى بـر پـايـه عـدل و قـسـط اسـلامـى ، ضرورت داشت از هر جهت معصوم باشد، به همان دليـل ضـرورت دارد كـه امـام جـانـشـيـن او نـيز داراى اين ويژگى مهم عصمت باشد. زيرا دور از عـقـل اسـت كـه بـگـوييم بعد از پيامبر(ص ) ديگر آن ملاكها و معيارهاى ارزشى الهى در گزينش جـانـشين او از اعتبار ساقط است و هر كس كه از هر راهى توانسته خلافت و جانشينى پيامبر(ص ) را تصاحب كند او خليفه مسلمين است !
بـنـابـر هـمـيـن دلايـل اسـت كـه شـيـعـه مـى گـويـد بـعـد از رسـول خدا(ص ) جز على (ع ) نه كسى داراى ويژگى عصمت بوده و نه شايسته مقام امامت است و نه مى تواند آن را ادعا كند؛ على (ع ) و فرزندان بزرگوارش وجود دارد.
خـلفـاى سـه گانه نيز مدعى عصمت خودشان نبودند، بلكه به طور صريح به اشتباهات خود بـارهـا اعـتـراف كـردنـد و از سـوى ديـگـر، اهـل سـنـت نـيـز قائل به عصمت آنان نبوده و نيستند؛ چون آنان مساءله امامت و خلافت را به حد حكومت سياسى بر مـردم تـنـزل داده انـد، و در حـاكـم سـيـاسـى مـطـرح نـيـسـت كـه گـنـاه نـكـنـد و خـطـا نـيز مرتكب نشود.
(86)
امـا شيعه مى گويد: آيات
(87) و روايات قطعى (88) و صريح وجود دارد كه در آنها بر عصمت حضرت على (ع ) و امامان بعد از او تصريح شده است .

این مورد را ارزیابی کنید
(3 رای‌ها)

پیام هفته

مصرف کردن بدون تولید
آیه شریفه : وَ لَنُذيقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذابِ الْأَدْنى‏ دُونَ الْعَذابِ الْأَکْبَرِ ... (سوره مبارکه سجده ، آیه 21)ترجمه : و ما به جز عذاب بزرگتر (در قیامت) از عذاب این دنیا نیز به آنان می چشانیم ...روایت : قال أبي جعفر ( ع ): ... و لله عز و جل عباد ملاعين مناكير ، لا يعيشون و لا يعيش الناس في أكنافهم و هم في عباده بمنزله الجراد لا يقعون على شيء إلا أتوا عليه .  (اصول کافی ، ج 8 ، ص 248 )ترجمه : امام باقر(ع) مي‌فرمايد: ... و خداوند بدگانی نفرین شده و ناهنجار دارد که مردم از تلاش آنان بهره مند نمی شوند و ایشان در میان مردم مانند ملخ هستند که به هر جیز برسند آن را می خورند و نابود می کنند.

ادامه مطلب

موسسه صراط مبین

نشانی : ایران - قم
صندوق پستی: 1516-37195
تلفن: 5-32906404 25 98+
پست الکترونیکی: این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید