انبياء نجاتدهندگان انسانند؛ لذا در قرآن، يك هدف بزرگ نبوتها و رسالتها، اقامة عدل معرفی شدهاست: «لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالْبَيِّناتِ وَ أَنْزَلْنا مَعَهُمُ الْكِتابَ وَ الْميزانَ لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ». اصلا انزال كتابهای الهی و ارسال رسل برای اين بودهاست كه قسط و عدل در ميان جوامع حاكم شود؛ يعنی نمادهای ظلم و زورگويی و فساد از ميان برخيزد.
انبياء كارشان مسئلهگویی فقط نبود. اگر انبياء فقط به اين اكتفا ميكردند كه حلال و حرامی را برای مردم بيان كنند، اين كه مشكلی وجود نداشت؛ كسی با اينها در نمیافتاد. در اين آيات شريفه... «الَّذينَ يُبَلِّغُونَ رِسالاتِ اللَّهِ وَ يَخْشَوْنَهُ وَ لا يَخْشَوْنَ أَحَداً إِلاَّ اللَّهَ»، اين چه تبليغی است كه خشيت از مردم در او مندرج است كه انسان بايد از مردم نترسد در حال اين تبليغ. اگر فقط بيان چند حكم شرعی بود كه ترس موردی نداشت كه خدای متعال تمجيد كند كه از مردم نمي ترسند؛ از غير خدا نميترسند. اين تجربههای دشواری كه انبياء الهی در طول عمر مبارك خودشان متحمّل شدند، برای چی بود؟ چه كار ميكردند؟ «وَكَأَيِّنْ مِنْ نَبِيٍّ قاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثيرٌ فَما وَهَنُوا لِما أَصابَهُمْ في سَبيلِ اللَّهِ وَ ما ضَعُفُوا وَ مَا اسْتَكانُوا». چه بود اين رسالتی كه بايد برايش جنگيد؟ بايد جنود الله را برای او بسيج كرد، پيش برد؛ فقط گفتن چند جملة حلال و حرام و گفتن چند مسئله است؟ انبياء برای اقامة حق، برای اقامة عدل، برای مبارزة با ظلم، برای مبارزة با فساد قيام كردند، برای شكستن طاغوتها قيام كردند. طاغوت آن بتی نيست كه به فلان ديوار يا در آن زمان به كعبه آويزان ميكردند؛ او كه چيزی نيست كه طغيان بخواهد بكند. طاغوت آن انسان طغيانگری است كه به پشتوانة آن بت، بت وجود خود را بر مردم تحميل ميكند. طاغوت، فرعون است؛ «إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلا فِي الْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَها شِيَعاً يَسْتَضْعِفُ طائِفَةً مِنْهُمْ». اين، طاغوت است. با اينها جنگيدند، با اينها مبارزه كردند، جان خودشان را كف دست گذاشتند، در مقابل ظلم ساكت ننشستند، در مقابل زورگویی ساكت ننشستند، در مقابل اضلال مردم سكوت نكردند. انبياء، اينند.
اگر این مطلب درست باشد پس باید در سیرة ائمه اطهار(علیهم السلام) تلاش برای تشکیل حکومت وجود داشته باشد؟!
اصلاً ائمة ما(عليهمالصلاه والسّلام) تمام زجر و مصيبتشان به خاطر اين بود كه دنبال حاكميت الهی بودند؛ والّا اگر امام صادق و امام باقر(صلواتاللَّهعليهما) يك گوشه مینشستند و چند نفر دور خودشان جمع میكردند و فقط يك مسألة شرعی میگفتند، كسی به آنها كاری نداشت. خود امام صادق در يك حديث میفرمايد: «هَذَا أَبُوحَنِيفَةَ لَهُ أَصْحَابٌ وَ هَذَا الْحَسَنُ الْبَصْرِيُّ لَهُ أَصْحَاب»؛ ابوحنيفه اصحاب دارد، حسن بصری اصحاب دارد. پس، چرا به آنها كاری ندارند؟ چون میدانند كه آن حضرت داعية امامت دارد؛ اما آنها داعية امامت نداشتند. ابوحنيفه داعية امامت نداشت. اين علمای معروف اهل سنت ـ محدثان و فقهايشان ـ داعية امامت نداشتند. اينها امام زمان را كه هارون، منصور و عبدالملك بود، قبول داشتند. تمام اين نزاعی كه شما در طول دوران زندگی ائمه (عليهم السلام) بين آنها و دستگاههای ظلم و جور مشاهده میكنيد بر سر همين قضيه است. آنهايی كه با ائمة ما مخالفت میكردند، آنها را مسموم میكردند مقتول میكردند، زندان میانداختند، محاصره میكردند، دعوايشان بر سر داعية حكومت ائمه (عليهم السلام) بود. اگر ائمه داعية حكومت نداشتند ـ ولو علوم اولين و آخرين را هم به خودشان نسبت میدادند ـ اگر بحث قدرت سياسی نبود، داعية قدرت سياسی نبود، هيچ گونه تعرضی نسبت به آنها انجام نمیگرفت؛ لااقل به اين شدت انجام نمیگرفت؛ اصلاً مسئله اين است! لذا شما میبينيد در بين دعوتها و تبليغات ائمه (عليهم السلام)، روی كلمة امامت و مسئلة امامت حساسيتِ بسيار بالايی است؛ يعنی وقتی كه امام صادق هم میخواهد ادعای حاكميت اسلامی و قدرت سياسی بكند، میگويد: «إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ (ص) كَانَ الْإِمَامَ»؛ در اجتماع مردم در عرفات، میايستد در ميان مردم میگويد «إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ (ص) كَانَ الْإِمَامَ»؛ امام جامعه، پيشوای جامعه، رهبر جامعه، حاكم بر جامعه رسول خدا بود، «ثُمَّ كَانَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ ثُمَّ الْحَسَنُ ثُمَّ الْحُسَيْنُ ثُمَّ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ ثُمَّ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ ثُمَّ هَهْ فَيُنَادِي ثَلَاثَ مَرَّاتٍ لِمَنْ بَيْنَ يَدَيْه.» تا میرسد به خودش. يعنی تمام بحث ائمه با مخالفينشان و بحث اصحاب ائمه در مبارزاتشان همين مسئلة حكومت و حاكميت و ولايت مطلقه و عامة بر مسلمين و قدرت سياسی بود، بر سر مقامات معنوی آنها يا ائمه دعوايی نداشتند.
خيلی از اوقات اتفاق میافتاد كه كسانی در جامعه ـ در جامعة زمان خلفا ـ اهل زهد بودند و اهل علم بودند و معروف به تفسير و به علم و به اين چيزها. خلفا هم با آنها نه فقط معارضهای نمیكردند، بلكه حتی مخلص آنها بودند؛ اظهار ارادت نسبت به آنها میكردند؛ پيش آنها میرفتند؛ از آنها نصيحت میخواستند. چرا؟ چون آنها در مقابل خلفا، داعية سياسی نداشتند؛ امثال حسن بصری و ابن شبرمه و يا عمر بن عبيد، اين بزرگان از علمايی كه مورد توجه و قبول خلفا بودند، اينها كسانی بودند كه ادعای علم و ادعای زهد و ادعای معنويت و ادعای تفسير و ادعای علوم پيغمبر و همة اين ادعاها را داشتند، اما نسبت به آنها هيچگونه از طرف خلفا تعرّضی نبود. چرا؟ چون داعيه قدرت سياسی وجود نداشت.
ائمه(عليهمالسّلام) ... از روز صلح امام مجتبی(عليهالصلاه والسّلام) تا اواخر، دايماً درصدد بودهاند كه اين نهضت را مجدداً به شكل حكومت علوی و اسلامی در بياورند و سر پا كنند. در اين زمينه، رواياتی هم داريم... ائمه میخواستند كه نهضت، مجدداً به حكومت و جريان اصيل اسلامی تبديل بشود و آن جريان اسلامی كه از آغشته شدن و آميخته شدن و آلوده شدن به آلودگيهای هواهای نفسانی دور است، روی كار بيايد؛ ولی اين كار، كار مشكلی است.
حالا این سیاستی که دین میگوید، همان مفهوم رایج سیاست است؟
سياست به معنای پشت هم اندازی و فريب و دروغ گفتن به افكار عمومی مردم، مطلوب اسلام نيست. سياست يعنی ادارة درست جامعه؛ اين جزو دين است.
• آن مردك وقتی كه آمد (در زندان) پيش من... گفت: سياست عبارت از بدذاتی، دروغگويی و... خلاصه پدرسوختگی است. و اين را بگذاريد برای ما! راست هم میگفت. اگر سياست عبارت از اينها است، مخصوص آنها میباشد. اسلام كه سياست دارد، مسلمانان كه دارای سياست میباشند، ائمه هدی (عليهمالسلام) كه «ساسةالعباد» هستند، غير اين معنايی است كه او میگفت. او میخواست ما را اغفالكند.
• سياست اين است كه جامعه را هدايت كند و راه ببرد، تمام مصالح جامعه را در نظر بگيرد و تمام ابعاد انسان و جامعه را در نظر بگيرد و اينها را هدايت كند به طرف آن چيزي كه صلاحشان هست، صلاح ملت هست، صلاح افراد هست و اين مختص به انبياست. ديگران اين سياست را نميتوانند اداره كنند، اين مختص به انبيا و اولياست و به تبع آنها به علماي بيدار اسلام.
اجازه میدهید صریح بپرسم؟ این ولایتی که شما میگویید در کجای دین آمده است؟ آیا ميتوانید دلیلی قرآنی برای اثبات ولايت فقيه بیاورید؟
اتفاقاً امام صادق (عليه السلام) نیز برای اثبات ولایت علما، از آیة قرآن استفاده کردهاند؛ آن حضرت در روایتی که در اکثر تفاسیر معتبر روایی آمده است، میفرمایند: «از جمله چيزهايی كه به سبب آن، كسی مستحقّ امامت میشود: پاكدامنی و پاكی از گناهان و معاصی هلاكتباری است كه [آدمی] را لایق آتش دوزخ میكند و ديگر، آگاهی روشن از تمام حلالها و حرامهايی كه مردم بدانها نياز دارند و سوم، علم به قرآن (و شناخت خاص و عام و محكم و متشابه و ناسخ و منسوخ آن و...)» ابی عمرو زبیری پرسید: چه دلیلی وجود دارد برای آنکه ويژگیهای رهبری و امامت، تنها در اموری است که شما فرمودید؟ حضرت فرمودند: «بهدلیل این قول پروردگار که درباره کسانی است که از سوی خداوند در ایجاد حکومت اذن دارند؛ «إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْراةَ فِيها هُدیً وَ نُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هادُوا وَ الرَّبَّانِيُّونَ وَ الْأَحْبارُ»؛ تورات را ما نازل كرديم كه در آن هدايت و نور بود؛ انبياء كه اسلام آوردند با آن در بين يهوديان حكم میكردند، و همچنين ربانيون که مربيان مردم بودند و علما، بر طبق تورات در بين مردم حكومت میكردند.« پس دسته دوم از پیشوایان، یعنی ربانیون، غیر از انبیاء هستند؛ آنها کسانی هستند که مردم را با علم خود تربیت میکنند. و دسته سوم یعنی احبار، همان علماء هستند و آنها، غیر از دسته دوم یعنی ربانیونند.»
مسئلة ولايت در جامعة اسلامی يك چيز بسيار روشن و كاملاً متكی به مبانی اسلامی و متّخذ از آيات قرآنی است و عقلِ يك انسان سالم و بیغرض هم اين را تصديق میكند. ولايت خدا به پيغمبر و ولايت پيغمبر به ائمة معصومين منتقل میشود..
در زمان حاضر كه قرار است همان ولايت منتقل بشود به يك انسانی، كی مقدم است؟ كی شايستهتر است؟ كی اطمينان و اعتماد برانگيزتر است؟ آيا آن كسی كه اصلاً اسلام را نمیشناسد؛ دين را نمیشناسد؛ با قرآن آشنا نيست؛ احياناً اعتقادی به قرآن يا به خدای قرآن و آورندة قرآن ندارد؟! آيا او بيايد و زمام امور مسلمين را بر عهده بگيرد يا انسانی كه واقف به قرآن است، عالم به قرآن است، مسلط به دين است، آگاه از احكام ماست و میتواند احكام اسلامی را بدون اينكه از ديگری تقليد كند و سؤال كند، خودش از منابع اسلامی بهدست بياورد و استنباط كند؟ طبيعی است كه اين دوّمی مقدم است. در دَوران امر بين انسان فاسق، فاجر، لاابالی، تابع هوای نفس، وابستة به قدرتهای غافل از سعادت و صلاح و فلاح انسان، يك چنين انسانی يا يك انسان عادل، پرهيزگار، پارسایِ مسلّط بر هوای نفس، تسليم امر خدا و مطيع فرمان الهی و دلسوز برای احكام اسلامی؛ كدام مقدمند؟ طبيعی است كه اين دومی برای زمامداری بر امور مسلمين مقدم است. و شرط ديگر يعنی دارای كفايت و كارآيی لازم برای اداره؛ اين هم يك شرط قهری و عقلی است. كسی كه كفايت اداره ندارد، اين را نمیشود زمامدار امور هيچ كاری كرد؛ حتی كار كوچك؛ مگر آنکه كفايت آن كار را داشته باشد؛ چه برسد به ادارة امور مسلمين! اين هم يك شرط قهری است.
پس ميبینید اعتقاد به ولايت فقيه آن جوری كه ما امروز داريم تبيين میكنيم و در نظام جمهوری اسلامی قاعدة همة امور هست، اين يك اعتقادی است منطبق با متن قرآن، منطبق با لبّ اسلام و حق اصول اسلامی و منطبق با عقل سليم.
• هدف بعثتها به طور كلی اين است كه مردمان بر اساس روابط اجتماعی عادلانه نظم و ترتيب پيدا كرده، قد آدميت راست گردانند. و اين با تشكيل حكومت و اجرای احكام امكانپذير است. خواه نبی خود موفق به تشكيل حكومت شود، مانند رسول اكرم (صلي الله عليه و آله)، و خواه پيروانش پس از وی توفيق به تشكيل حكومت و برقراری نظام عادلانه اجتماعی را پيدا كنند. خداوند متعال كه در باب «خمس» میفرمايد:
«وَ اعْلَموُا أنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنّ للَّهِ خُمُسَهُ و لِلرّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبی...» يا درباره «زكات» میفرمايد: «خُذْ مِنْ امْوالِهِمْ صَدَقَةً...» يا درباره «خراجات» دستوراتی صادر میفرمايد، در حقيقت رسول اكرم (صلي الله عليه و آله) را نه برای فقط بيان اين احكام برای مردم، بلكه برای اجرای آنها موظف میكند. همان طور كه بايد اينها را ميان مردم نشر دهد، مأمور است كه اجرا كند. مالياتهايی نظير خمس و زكات و خراج را بگيرد و صرف مصالح مسلمين كند؛ عدالت را بين ملتها و افراد مردم گسترش دهد، اجرای حدود و حفظ مرز و استقلال كشور كند، و نگذارد كسی ماليات دولت اسلامی را حيف و ميل نمايد.
فقها در اجرای قوانين و فرماندهی سپاه و اداره جامعه و دفاع از كشور و دادرسی و قضاوت مورد اعتماد پيامبرند بنابراين، «الْفُقَهَاءُ أُمَنَاءُ الرُّسُل» يعنی كليه اموری كه به عهده پيغمبران است، فقهای عادل موظف و مأمور انجام آنند. گرچه «عدالت» اعم از «امانت» است و ممكن است كسی در امور مالی امين باشد اما در عين حال عادل نباشد، لكن مراد از «أُمَنَاءُ الرُّسُل» كسانی هستند كه از هيچ حكمی تخلف نكنند، و پاك و منزه باشند، چنانكه در ذيل حديث میفرمايد: «مَا لَمْ يَدْخُلُوا فِي الدُّنْيَا». يعنی تا هنگامی كه به منجلاب دنياطلبی درنيامدهاند.
یعنی میگویید خدا ولی فقیه را انتخاب میکند؟!
خدای متعال، اين ولايت و حاكميت را از مجاری خاصی اعمال میكند. يعنی آن وقتی هم كه حاكم اسلامی و ولی امور مسلمين، چه بر اساس تعيين شخص ـ آنچنانكه طبق عقيدة ما، در مورد اميرالمؤمنين و ائمه(عليهمالسلام) تحقق پيدا كرد ـ و چه بر اساس معيارها و ضوابط انتخاب شد، وقتی اين اختيار به او داده میشود كه امور مردم را اداره بكند، باز اين ولايت، ولايت خداست؛ اين حق، حق خداست و اين قدرت و سلطان الهی است كه بر مردم اعمال میشود. آن انسان ـ هركه و هرچه باشد ـ منهای ولايت الهی و قدرت پروردگار، هيچگونه حقی نسبت به انسانها و مردم ديگر ندارد. خود اين، يك نكتهی بسيار مهم و تعيينكننده در سرنوشت جامعهی اسلامی است.
يک وقت است که علي بن ابيطالب (عليه السلام) حسن بن علي (عليه السلام)، حسين بن علي (عليه السلام)، علي بن حسين (عليه السلام)، تا آخر، ائمه به نام و خصوصيات مشخص ميشوند، يک وقت هم هست که با نام مشخص نميشوند بلکه توسط يک ولي با صفاتي مشخص ميشوند همانطور که فرمودهاند: «فَأَمَّا مَنْ كَانَ مِنَ الْفُقَهَاء صَائِناً لِنَفْسِهِ حَافِظاً لِدِينِهِ مُخَالِفاً عَلَی هَوَاهُ مُطِيعاً لِأَمْرِ مَوْلَاهُ ...» اين طوري ولي را مشخص ميکنند اين هم از طرف خداست، منتهي آن اولي را با اسم معين کردهاند و اين را خصوصياتش را گفتهاند... وقتي که انسان بناي کارش را بر اين گذاشت که قوانين اسلامي و مقررات الهي را در جامعه بصورتي که ولايت حکم ميکند، زنده و احياء بکند آن وقت ميگردد و راهش را پيدا ميکند، روشها و شيوه هايش را پيدا ميکند.
میشود ولايت فقيه را به زبان ساده تعریف کرد؟
ولايت فقيه يعنی حاكميت آن انسانی كه در تفكر و ايمان و ايدئولوژی حاكم بر جامعة خودش از همه بهتر وارد است و بهتر میشناسند. يك چنين كسی بايد در يك جامعه حكومت بكند؛ يك چنين انسانی میتواند اين جامعه را به فلاح و نجات و به تكامل مادی و معنوی برساند.
اصل مفهوم رهبری فقيه و حاكميتِ دينشناسانِ فقيه يعنی چه؟ «فقيه» يعنی كسی كه دين را میشناسد؛ راهی را كه دين برای مردم ترسيم كرده است تا بتوانند سعادت و خوشبختی و آزادی و خوشی دنيا و آخرت را به دست بياورند، او را میشناسد و در مقابل مردم میگذارد؛ فقيه يعنی اين. حاكميت يك چنين انسانی، يك منطق عقلانی پشت سرش هست؛ يك استدلال محكم دارد. حاكميت چنين انسانی كه حاكميت يك نظامی يا، حاكميت يك سرمايهدار، يا حاكميت يك سياستمدار حزبیِ حرفهای، چنين استدلالی را با خودش ندارد.
ولايت يک جامعه به اين است که ولي در آن جامعه اولاً مشخص باشد. ثانياً منشأ و الهام بخش همه نيروها، نشاطها، فعاليتهاي آن جامعه باشد. قطبي باشد که همه جويها و سرچشمهها از او سرازير ميشود، مرکزي باشد که همه فرمانها را او ميدهد و همه قانونها را او اجرا ميکند نقطهاي باشد که همه رشتهها و نخها با آنجا برگردد، همه به او نگاه کنند، همه دنبال او بروند، موتور زندگي را، او روشن بکند، راننده و پيش قراول کاروان زندگي در جامعه، او باشد، اين جامعه، جامعه داراي ولايت است.
ولی فقيه در دوران غيبت، در دوران عدم حضور امام معصوم همان مقام حاكميت را داراست. اين ريشه و مبنای فكری حكومت اسلامی و ولايت فقيه است.
اینکه میگویند «طرح بحث ولایت فقیه از ابداعات امام خمینی است و پیش از ایشان کسی این بحث را مطرح نکرده» درست است؟
«ولايت فقيه» جزو مسلمات فقه شيعه است. اينكه حالا بعضی نيمهسوادها میگويند امام «ولايت فقيه» را ابتكار كرد و ديگر علما آن را قبول نداشتند، ناشی از بیاطلاعی است. كسیكه با كلمات فقها آشناست، میداند كه مسألة «ولايت فقيه» جزو مسائل روشن و واضح در فقه شيعه است. كاری كه امام كرد اين بود كه توانست اين فكر را با توجه به آفاق جديد و عظيمی كه دنيای امروز و سياستهای امروز و مكتبهای امروز دارند، مدوّن كند و آن را ريشهدار و مستحكم و مستدل و باكيفيت سازد؛ يعنی به شكلی درآورد كه برای هر انسان صاحب نظری كه با مسائل سياسی روز و مكاتب سياسی روز هم آشناست، قابل فهم و قابل قبول باشد.
•موضوع ولايت فقيه چيز تازهای نيست كه ما آورده باشيم؛ بلكه اين مسئله از اول مورد بحث بودهاست. حكم مرحوم ميرزای شيرازی در حرمت تنباكو چون حكم حكومتی بود؛ برای فقيه ديگر هم واجب الاتباع بود. و همه علمای بزرگ ايران ـ جز چند نفر ـ از اين حكم متابعت كردند. حكم قضاوتی نبود كه بين چند نفر سر موضوعی اختلاف شده باشد و ايشان روی تشخيص خود قضاوت كرده باشند. روی مصالح مسلمين و به عنوان «ثانوی» اين حكم حكومتی را صادر فرمودند. و تا عنوان وجود داشت، اين حكم نيز بود و با رفتن عنوان، حكم هم برداشته شد. مرحوم ميرزا محمد تقی شيرازی كه حكم جهاد دادند ـ البته اسم آن دفاع بود ـ و همه علما تبعيت كردند، برای اين است كه حكم حكومتی بود.
به طوری كه نقل كردند، مرحوم كاشف الغطاء نيز بسياری از اين مطالب را فرمودهاند. عرض كردم كه از متأخرين، مرحوم نراقی ، همه شئون رسول اللَّه (صلی الله علیه و آله) را برای فقها ثابت میدانند. و مرحوم آقای نائينی نيز میفرمايند كه اين مطلب از مقبولة «عمر بن حنظله» استفاده میشود. در هر حال طرح اين بحث تازگی ندارد؛ و ما فقط موضوع را بيشتر مورد بررسی قرار داديم.
انصافاً ولايت فقيه مبنای بسيار مستحكمی دارد. بنده اينطور تصور میكنم كه موضوع ولايت فقيه، ولو مقداری در توسعه و تضييقش تفاوتی بين علما وجود داشته باشد، جزو واضحات فقه اسلام است. انسان وقتی نگاه میكند، از قديمالايام تا كنون، اگر كسانی اين قضيه را مطرح نكردند يا با سردی با آن برخورد كردند، به خاطر اين بودهاست كه فكر كردند چيزی را كه شدنی نيست، چرا مطرح كنند؛ والا وقتی انسان به كتابها و حرفهای فقها نگاه میكند، میبيند هيچ كس از آنها نيست كه اصلاً حاكميت غيرِ حكم اسلامی را قبول داشته باشد. انسان اين را در ابواب مختلف فقهی مشاهده میكند. اين جزو مسلمات است. مثلا تعبيرات مرحوم «صاحب جواهر» راجع به ولايت فقيه نشان میدهد كه از نظر او اين قضيه جزو واضحات است؛ البته نه در باب ولايت بر صغار، بلكه در باب جهاد و ابواب مهم ديگر كه نشان میدهد ايشان دايرة ولايت را با همان توسعه میبيند و اين مسئله را جزو واضحات فقه اسلامی میداند. مرحوم «نراقی» و امثال او در اين خصوص تصريح و بحث كردند و من نمیخواهم اينها را عرض كنم؛ آنهايی را كه بحث نكردند، عرض میكنم. غرض؛ اين فكر پاية محكمی دارد و امام اين را مطرح كردند.
پاسداری و ديدهبانی حركت كلی نظام به سمت هدفهای آرمانی و عالیاش، مهمترين و اساسیترين نقش ولايتفقيه است. امام بزرگوار اين نقش را از متن فقه سياسی اسلام و از متن دين فهميد و استنباط كرد؛ همچنانكه در طول تاريخ شيعه و تاريخ فقه شيعی در تمام ادوار، فقهای ما اين را از دين فهميدند و شناختند و به آن اذعان كردند. البته فقها برای تحقق آن فرصت پيدا نكردند، اما اين را جزو مسلمات فقه اسلام شناختند و دانستند؛ و همينطور هم هست.
نمونهای از علمای قائل به ولایت فقیه:
شیخ مفید (محمد بن محمد نعمان)؛ 413 هـ . ق
هنگامی که سلطان عادل برای ولایت در آنچه ذکر کردم ـ در این ابواب فقه ـ وجود نداشت، بر فقیهان اهل حقِ عادلِ صاحب رأی و عقل و فضل است که ولایتِ آنچه را بر عهدة سلطان عادل است را بر عهده گیرند.
شیخ طوسی (محمد بن حسن بن علی طوسی)؛ 460 هـ . ق
شیخ طوسی در کتابهای خود به ویژه نهایه، مهمترین ارکان جامعه یعنی فتوا، جهاد، قضاوت، اقامه حدود و... را حقّ فقیهان دانسته، حتی قبول ولایت از جانب سلطان جائر را نیز برای آنان جایز میشمرد؛
صدور حکم میان مردم، اقامه حدود و قضاوت میان کسانی که با یکدیگر اختلاف پیدا کردند، جایز نیست؛ مگر از سوی کسی که از طرف سلطان حق ، اجازه داشته باشد. چنین کارهایی، در زمانی که خودشان (ائمة معصومین) امکان انجام آن را ندارند، بدون تردید به فقیهان شیعه واگذار شده است.
ابن ادریس حلّی؛ 598 هـ . ق
مقصود از احکام تعبّدی، اجرای آنها است؛ یعنی احکامی که خداوند متعال مقرّر فرموده است، چنانچه اجرا نشود، لغو است؛ بنابراین مسئولی باید اجرای احکام را بر عهده بگیرد.
البته هر کسی صلاحیّت اجرای دستورها را ندارد؛ مگر امام معصوم (علیه السلام ) که در صورت غیبت یا عدم قدرت، بهجز شیعهای که از جانب آن حضرت منصوب شده، فرد دیگری، حقّ تصدّی این مقام را ندارد؛ شیعهای که جامع شرایط هفتگانة علم، عقل، رأی، جزم، تحصیل، بردباری وسیع، بصیرت، امکان قیام به احکام و عدالت باشد.
علامه حلّی (حسن بن یوسف)؛ 726 هـ . ق
مقبولة عمر بن حنظله و دیگر روایات در این زمینه، بر اطلاق و عموم ولایت فقیهان دلالت داشته، به ولایت در قضاوت و اقامه حدود محدود نميشود. وی همچنین در باب زکات مینویسد : «زکات در عصر غیبت، به فقیه پرداخت میشود؛ چرا که نایب امام (علیه السلام) است و هر آنچه از شئون امام بوده، به عهده میگیرد».
فخر المحقّقین (محمد بن حسن بن یوسف)؛ 771 ه . ق
از نظر شرع مقدّس، قضاوت و ولایت بر حکم، برای کسی است که صلاحیّت فتوا دادن در مورد قوانین فرعیِ شرعی بر اشخاص معیّنی از انسانها را داشته باشد که حکم او یا برای اثبات حقّ و حقوقی و یا استیفای حقوق مستحقّی است. شروع اعمال این ولایت، همزمان با تحقّق ریاست در امور دین و دنیا است.
شهید اوّل (محمد بن مکی)؛ 786 هـ .ق
در صورت حضور حاکم شرع، لازم است اجازۀ ایشان کسب شود؛ چرا که بر همۀ مناصب شرعی، ولایت دارد.
محقق ثانی (علی بن الحسین بن عبدالعالی کرکی)؛ 940 هـ ، ق
فقیهان و دانشمندان امامیه، اتفاق کردهاند بر اینکه فقیه عادل شیعه که جامع شرایط فتوا باشد، فقیهی که از او در احکام شرعی به مجتهد تعبیر میشود، نایب امامان هدایت (علیهم السلام) است در حال غیبت، در تمام آنچه که قابلیت نیابت را داشته باشد. و همچنین به دلیلی که در شرح شرایع آمده که فقیه ، نایب امام (علیه السلام ) و منصوب او است ، ولایت از طرف امام را در باقی اصناف بر عهدۀ میگیرد.
محقق اردبیلی (احمد بن محمد اردبیلی)؛ 993 هـ . ق
«صدور حکم» در روایت عمر بن حنظله و ابی خدیجه به فقیهان تفویض شده است و آنها «حاکم» قرار داده شدهاند؛ مانند این است که اقامۀ حدود هم به آنها واگذار شده است.
علاوه بر اجماع و اقتضای ضرورت، میتوان به نیابت حاکم از امام(علیه السلام) استناد کرد و دلیل بر نیابت، اجماع و اخباری همانند مقبولۀ عمر بن حنظله است و لذا هر آنچه برای امام، جایز است و میتواند به عهده بگیرد، برای حاکم نیز جایز است.
سیّد محمد جواد عاملی (صاحب مفتاح الکرامه)؛ 1226 هـ . ق
فقیه، نایب مسلمین و سرپرست آنهاست، و بدرستیکه او بر آنچه مصالح عمومی جامعه است، ولایت دارد.
ملّا احمد نراقی (احمد بن مهدی بن ابیذر)؛ 1244 هـ . ق
هرآنچه که پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) وامام (علیهالسلام)–که حاکمان و حافظان اسلام میباشند- برآن ولایت و اختیار دارند، فقیه نیز همان ولایت و اختیار را دارد مگر جایی که دلیلی برخلاف آن وجود داشته شود
راستی از بدیهیّاتی که هر عامّی و عالمی میفهمد و بر آن صحّه میگذارد، این است که وقتی پیامبری به کسی موقع مسافرت یا وفات خود بگوید، فلانی وارث من، مثل من، به منزلۀ من، خلیفۀ من، امین و حجّت من، و حاکم از جانب من برای شما مردم، و مرجع شما در جمیع حوادث شما است، مجرای امور شما است، احکام شما بهدست اوست و او متکفّل رعیّت من است، چنین میفهمیم که هر آنچه از آن نبی مربوط به امور رعیّت و امّت بوده، از برای چنین شخصی نیز بدون شک ثابت خواهد بود. چرا چنین نباشد، در حالی که بیشتر نصوص وارد شده در حقّ اوصیای معصوم (علیه السلام) که بر اساس آن به ولایت و امامت آنان استدلال میشود و متضمّن اثبات جمیع اختیارات پیامبر (علیه السلام ) برای امامان (علیه السلام) است، چیزی بیش از تفاسیر مربوط به فقیهان غیبت در نصوص نیست؛ برای توضیح بیشتر بنگرید به این مثال که حاکم یا سلطان یک ناحیه اگر بخواهد مسافرتی بهجایی داشته باشد و بعد از ذکر بسیاری از فضایل به شخصی بگوید، فلان شخص خلیفۀ من، به منزلۀ من، مثل من، امین من و متکفّل رعایای من و حاکم و حجّت از جانب من، مرجع جمیع حوادث و مجرای امور و احکام شما است، آیا شکّی باقی میماند که قائم مقام او، تمام اختیارات سلطان در ادارۀ امور رعیّت آن نواحی، به جز موارد استثنا شده، را دارد؟
صاحب جواهر (محمد حسن نجفی)؛ 1266 ه . ق
نصب عام فقها در همة امور جاری است؛ بهطوری که هر آنچه برای امام (علیه السلام) است، برای فقیه نیز هست؛ چنانکه مقتضی قول امام (علیه السلام ) «فانّی قد جعلته حاکما» این است که فقیه، ولیّ متصرّف در قضاوت و غیر آن از قبیل ولایات و مانند آن است؛ همانگونه که مقتضی قول صاحبالزمان (روحی فداه) نیز آن را میرساند؛ «در حوادث واقعه، به راویان احادیث ما رجوع کنید. آنان حجّت ما بر شما و ما حجّت خدا بر آنان هستیم»؛ مراد این است که فقیهان در جمیع آنچه من حجت هستم، حجّت من بر شما هستند؛ مگر آن چیزهایی که با دلیل خارج شود.
صاحب ریاض (علی بن محمد ابیالمعالی)؛ 1231 هـ . ق
هیچ اختلافی در این نیست که مراد از حاکم در عصر غیبت امام (علیه السلام) فقیه جامع شرایط فتواست.
شیخ انصاری (مرتضی بن محمد امین)؛ 1281 هـ . ق
از روایات گذشته ظاهر میشود که حکم فقیه، در تمام خصوصیتهای احکام شرعی و در تمام موضوعات خاص آنها، برای ترتیب دادن احکام بر آنها نافذ میباشد؛ زیرا متبادر از لفظ «حاکم» در مقبولۀ عمر بن حنظله، همان «متسلّط مطلق» است؛ یعنی اینکه امام (علیه السلام) فرمودند: «فانّی قد جعلته علیکم حاکما»، نظیر گفتار سلطان و حاکم است که به اهل شهری بگوید: «من فلان شخص را حاکم بر شما قرار دادم» که از این تعبیر، بر میآید که سلطان، فلان شخص را در همۀ امو کلّی و جزئی شهروندان که به حکومت بر میگردد، مسلّط نموده است.
شیخ فضل الله نوری؛ 1327 هـ . ق
او «ولایت در تصرف» را از آنِ مجتهدان عادل میدانست و میگفت: «قوانین جاریه در مملکت نسبت به نوامیس الهیّه از جان و مال و عرض مردم، باید مطابق فتوای مجتهدین عدول هر عصری که مرجع تقلید مردمند، باشد.» «مگر نمیدانی که اگر غیر از اهل، در این مسند نشست، واجب است منع او از این شغل، و حرام است حمایت او؟ مگر نمیدانی که این کار از غیر نوّاب عام، غصب حقّ محمد و آل محمد (صلی الله علیه و آله ) است؟»
آیه الله بروجردی؛ 1329 هـ . ق
در مجموع (از نظر عقلی و نقلی بر میآید که) فقیه عادل در کارهای مهمّ عمومی که مورد ابتلای مردم است، از طرف ائمۀ اطهار منصوب است و همانطور که ما روشن کردیم و اجمالا اشکالی هم به آن وارد نیست، در اثبات آن احتیاجی به مقبولۀ عمر بن حنظله نمیباشد و در نهایت اینکه مقبوله نیز از شواهد این مطلب است.
آیتالله بروجردی سپس اعتقاد خود را چنین ابراز میدارد: امامان معصوم (علیهم السلام) میدانستهاند که اغلب شیعیان در زمان حضور، و جمیع آنها در زمان غیبت، امکان دسترسی به آنها را ندارند؛ پس آیا امکان دارد که آنها را از رجوع به طاغوتها و قاضیان جور منع کنند و با وجود این، خود نیز کسی را برای رجوع در این امور معیّی نکنند؟! ماقطع و یقین مییابیم که اصحاب امامان معصوم (علیه السلام)از آنان دربارۀ کسی که مرجع شیعه در این مسائل باشد پرسیده و امامان نیز در جواب آنها کسانی را برای شیعیان، تعیین کردهاند که در صورت عدم تمکّن از دسترسی به امامان به هنگام نیاز به آنان مراجعه کنند.نهایت اینکه این پرسش و پاسخها از کتابهای روایی موجود ساقط شده و به جز روایت عمر بن حنظله و ابو خدیجه بهدستمان نرسیده است... پس مراد از «حاکما» در «قد جعلته علیکم حاکما» در مورد کلیّۀ امور اجتماعی است که از وظایف اشخاص خاصّی نیست و شارع مقدّس نیز به سستی در آنها رضایت نمیدهد و لو اینکه در عصر غیبت یا عدم امکان دسترسی به امامان باشد؛ البتّه تصدّی این امور اختصاص به قاضی هم ندارد؛ اگر چه شغل قضاوت، معمولاً و عرفاً با تصدّی سایر امور مبتلابه جامعه ملازم بوده است.
برای ملاحظة متن عربی اقوال علما و نظر دیگر فقها، رجوع کنید به کتابهای:
- «فقیهان امامی و عرصههای ولایت فقیه» تالیف محمدعلی قاسمی و همکاران، انتشارات دانشگاه علوم اسلامی رضوی
- «تحول نظریة دولت در اسلام»، تالیف احمد جهان بزرگی، انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی
- «اندیشههای سیاسی شیعه در عصر غیبت» تالیف علی اکبر پازوکی، نشر معارف
- «حکمت حکومت فقیه» نوشتة آیت الله ممدوحی، انتشارات بوستان کتاب
بعضیها میگویند ولي فقيه نائب امام زمان(عج) است، به چه معناست؟ کسی از علما هم این مطلب را قبول دارد؟
قریب به اتفاق علما، فقیه را در زمان غیبت، نایب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) میدانند؛ به عنوان نمونه میتوان از شيخ مفيد، شیخ طوسی، ابن ادریس حلی، شهيد ثانی، محقق سبزواری، علامه حلی، مقدس اردبیلی، محقق کرکی و میرزای قمی نام برد.
• «فقها» اوصيای دست دوم رسول اكرم (صلي الله عليه و آله) هستند، و اموری كه از طرف رسول اللَّه (صلي الله عليه و آله) به ائمه (عليه السلام) واگذار شده، برای آنان نيز ثابت است، و بايد تمام كارهای رسول خدا را انجام دهند؛ چنانكه حضرت امير (عليه السلام) انجام داد.
اگر کسی روایات مطرح در بحث ولایت فقیه را قابل قبول نداشت، آیا دلیل عقلی برای اثبات ولایت فقیه وجود دارد؟
از جمله آن علل و دلايل، يكی اين است كه اگر برای آنان امام برپا نگهدارنده نظم و قانون، خدمتگزار امين و نگاهبان پاسدار و امانتداری تعيين نكند، دين به كهنگی و فرسودگی دچار خواهد شد، و آيين از ميان خواهد رفت؛ و سنن و احكام اسلامی دگرگونه و وارونه خواهد گشت؛ و بدعتگذاران چيزها در دين خواهند افزود؛ و ملحدان و بیدينان چيزها از آن خواهند كاست، و آن را برای مسلمانان به گونهای ديگر جلوه خواهند داد. زيرا میبينيم كه مردم ناقصند، و نيازمند كمالند و ناكاملند؛ علاوه بر اينكه با هم اختلاف دارند و تمايلات گوناگون و حالات متشتت دارند. بنا بر اين، هرگاه كسی را كه برپا نگهدارنده نظم و قانون باشد و پاسدار آنچه پيامبر آورده بر مردم نگماشته بود، به چنان صورتی كه شرح داديم، فاسد میشدند؛ و نظامات و قوانين و سنن و احكام اسلام دگرگونه میشد و عهدها و سوگندها دگرگون میگشت. و اين تغيير سبب فساد همگی مردمان و بشريت به تمامی است .
ما برای اينكه ولايت فقيه را ـ يعنی حكومت فقيه در جامعة اسلامی را ـ ثابت بكنيم، احتياج به دليل نقلی نداريم؛ اگر چه ادلة نقليه ـ يعنی قرآن و حديث ـ هم بر حكومت فقها و علمای الهی، صادق و شاهد و دليل است؛ اما اگر هيچ دليل نقلی هم ما برای حكومتِ دينشناسان در جامعة اسلامی نداشتيم، عقل و اعتبار عقلی دلالت میكند و كفايت میكند بر اينكه ما بدانيم «برای اجرای احكام الهی در جامعه كسانی میتوانند كفايت و لياقت لازم را داشته باشند كه دارای اين صفات باشند»؛ يعنی دين را بشناسند. اگر طرف صحبت ما آن كسانی باشند كه اساساً حكومت دين را قبول ندارند، اجرای احكام الهی را در ميان انسانها به جد نمیگيرند و قبول نمیكنند، البته محتاج استدلال ديگری خواهيم بود. اما آن كسی كه میپذيرد بايد احكام الهی و قوانين اسلامی در جامعه پياده بشود و اين را لازمة اعتقاد به خدا و به اسلام میداند، در برابر كسی كه چنين زمينة اعتقادی را دارد، ما محتاجِ استدلال برای ولايت فقيه نيستيم كه ثابت كنيم كه در روايت يا در قرآن چنين گفته شده است. زيرا كه جامعهای كه با قوانين اسلامی بايد اداره بشود، اداره كنندة جامعه، بايد اين قوانين را بداند.
چه ضرورتی دارد که حاکم اسلامی فقیه باشد؟ چرا یک متخصص برای این کار برگزیده نمیشود؟
• چون حكومت اسلام حكومت قانون است، قانونشناسان، و از آن بالاتر دينشناسان، يعنی فقها، بايد متصدی آن باشند.
آن كسی كه میخواهد احكام الهی را جاری بكند در جامعه، يعنی مجری احكام الهی باشد و والی بر جامعه باشد و حاكم بر امور اجتماع باشد، اين علم به چی داشته باشد خوب است؟ علم به هندسه؟ علم به طب؟ علم به آشپزی؟ علم به ميكروبشناسی يا علم به كتاب و سنت؟ خواهد گفت: خب پيداست؛ علم به كتاب و سنت. حالا اگر دو نفر عالم به كتاب و سنت داشتيم، يكی «الذی يعلم و لا يعمل» ـ «رُبَّ تَالِي الْقُرْآنِ وَ الْقُرْآنُ يَلْعَنُه» ـ يكی هم نه؛ «الذی يعلم و يعمل»، كدام اولی هستند؟ خواهيد گفت: «الذی يعلم و يعمل»؛ يعنی همان ولی فقيه؛ ولايت فقيه يعنی اين! پس میبينيد يك اصل مورد قبول همه است، كه مصداق توحيد الهی است؛ يعنی ما اگر بخواهيم موحّد باشيم، بايد در جامعهای زندگی كنيم كه احكام خدا در آن جامعه اجرا بشود و در رأس آن جامعه هم يك فقيه، يك دينشناس آن هم عادل، عامل، فقيه، زكی، عارف بالله، يك چنين كسی باشد. آيا اين حقيقت را مسلمين جهان میدانند؟ اگر میدانند چرا در راهش حركتی نمیكنند؟ چرا در راهش قيامی نمیكنند؟ پس بنده میگويم: نمیدانند! اين رسالت ماست كه بايد به مسلمين جهان بگوييم.
... در دوران غيبت، يعنی در همان دورانی كه ما هم معتقديم كه امام معصومی در جامعه وجود ندارد آن حكومت متعلق به كی باشد بهتر است؟ عقيدة ما و اعتقاد به ولايت فقيه اين را میگويد كه همان حكومتی كه متعلق به خدا بود و منتقل به پيغمبران و پيغمبر اسلام شد، در اين دوران منتقل میشود به يك انسانی كه طهارت و تقوا در حدّ عدالت داشته باشد؛ انسان پاكيزه و با تقوايی باشد؛ گناه نكند؛ ظلم نكند؛ گرايش به دشمنان خدا پيدا نكند؛ مطيع امر خدا باشد؛ با هوای نفس خود مخالفت كند؛ بر نفس خود كنترل داشته باشد؛ اين يك شرط. علاوة بر آن، به احكام اسلامی و به قرآن كاملاً مسلط باشد؛ يعنی قدرت فقاهت داشته باشد؛ بتواند اسلام را بفهمد؛ دين را بشناسد؛ احكام الهی را از مستندات آن كشف كند؛ با قرآن مأنوس باشد؛ با سنّت انس داشته باشد و توانايی استنباط داشته باشد. علاوة بر آن ـ يعنی از غير فقاهت و عدالت ـ درايت و كفايت هم لازم است؛ انسانی باشد كه دارای درايت لازم باشد؛ هوشمند باشد؛ زمان را بشناسد؛ دشمنان اسلام را بشناسد؛ دنيا را بشناسد.
تعجب است از كسانی كه استدلال میكنند تا ولايت فقيه را رد كنند و نفی كنند. اگر جامعهای به ارزشهای الهی و به ارزشهای دينی اعتنايی نداشته باشد، البته میپذيرد كه در رأس آن جامعه يك انسانی كه از هيچ اخلاق انسانی هم برخوردار نيست، حاكم باشد. میپذيرد كه يك هنرپيشه مثلاً در رأس يك جامعه قرار بگيرد. يا يك سرمايهدار بزرگ، ادارة امور جامعه را به عهده داشته باشد؛ اما آن جامعهای كه پايبند ارزشهای الهی است، آن جامعهای كه توحيد را قبول كرده است، نبوت را قبول كرده است، شريعت الهی را قبول كرده است، هيچ چارهای ندارد جز اينكه در رأس جامعه، كسی را بپذيرد كه او شريعت اسلامی و الهی را میداند؛ از اخلاق فاضلة الهی برخوردار است؛ گناه نمیكند؛ اشتباه مرتكب نمیشود؛ ظلم نمیكند؛ برای خود چيزی نمیخواهد؛ برای انسانها دل میسوزاند؛ ارزشهای الهی را بر مسائل و جهات شخصی و گروهی ترجيح میدهد. لذا در جامعة اسلامی ما و در نظام جمهوری اسلامی اين مطلب تأمين شده است.
اگر در جامعهاي اسلامی، نظام مبتني بر ولايت فقيه نباشد، چه ميشود؟
• اگر چنانچه فقيه در كار نباشد، ولايت فقيه در كار نباشد، طاغوت است. يا خداست يا طاغوت، اگر به امر خدا نباشد، رئيس جمهور با نصب فقيه نباشد، غير مشروع است، وقتي غير مشروع شد، طاغوت است، اطاعت او، اطاعت طاغوت است، وارد شدن در حوزه او وارد شدن در حوزه طاغوت است. طاغوت وقتي از بين ميرود كه به امر خداي تبارك و تعالي يك كسي نصب بشود. شما نترسيد از اين چهار نفر آدمي كه نميفهمند اسلام چه است، نميفهمند فقيه چه است، نميفهمند كه ولايت فقيه يعني چه. آنها خيال ميكنند كه يك فاجعه به جامعه است. آنها اسلام را فاجعه ميدانند نه ولايت فقيه را. آنها اسلام را فاجعه ميدانند؛ ولايت فقيه فاجعه نيست؛ ولايت فقيه تبع اسلام است.