عرض شد رعيّت سه حقّ بر والی دارد : أوّل ، حقّ حفظ جان و مال و ناموس و عِرض . دوّم ، حقّ آزادی شخصی و آزادی در عقيده و قانون . سوّم ، حقّ رسيدگی به اُمور رعيّت از جهت تأمين نيازمنديهای جسمی و روحی . در لزوم رعايت حفظ جان و مال و ناموس و عِرض مسلمانان بر والی در درس قبل مطالبی بيان شد .
أمّا حقّ آزادی شخصی اين است كه : أفراد در زندگی شخصی خود آزادند و مورد تعقيب و تهديد واقع نمیشوند ؛ و كسی را بمجرّد اتّهام نمیتوان گرفت و او را به زندان انداخت ، يا اينكه مجازات كرد . و تا هنگامی كه جرم در نزد حاكم به ثبوت نرسد إجراء حدّ و تعزير جائز نيست .
در سيره رسول أكرم صلّی الله عليه و آله و سلّم آمده است : رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم مشغول خواندن خطبه بودند ؛ در اين ميان بهز بن حكيم برخاست و گفت : يا رسول الله ! همسايگان مرا به چه جرمی گرفتند ؟ رسول خدا صلّی الله عليه و آله اعتناء نفرمود . برای مرتبه دوّم در ميان خطبه اعتراض كرد ، رسول خدا صلّی الله عليه و آله اعتناء نفرمود . و در مرتبه سوّم كه اعتراض نمود و از بازداشت آن أشخاص توضيح خواست ، رسول خدا صلّی الله عليه و آله فرمود تا همسايگانش را آزاد كنند (1) . از اينجا بدست میآيد كه كسی را نمیتوان به مجرّد اتّهام گرفت .
أمّا بعضی گفتهاند حبس بر دو نوع است : أوّل حبس مجازاتی ، دوّم حبس تحقيقی .
حبس مجازاتی ، آن است كه أفراد را طبق حكم حاكم ، بعد از ثبوت جرم ، به عنوان تأديب و جزای جرم و جنايت در زمان محدود و مشخّصی به زندان میاندازند . أمّا حبس تحقيقی آن بازداشتی است كه به عنوان كشف جرم و تحقيق در مورد مسألهای انجام میپذيرد تا جرم و يا عدم آن إثبات شود ، و متّهم ، يا مجرم شناخته شده و يا تبرئه گردد .
پيغمبر أكرم صلّی الله عليه و اله و سلّم مردم را به صِرف تهمت نمیگرفت . فقط در يك روايت داريم كه به مجرّد اتّهام ، پيغمبر شخصی را در نصف روز بازداشت فرمود و بعد او را رها كرد . و هر اتّهامی كه اتّفاق میافتاد پيغمبر بين مدّعِی و مدّعَی عليه را جمع میكرد و بر أساس إنّمَا أَقْضِی بَيْنَكُمْ بِالْأيْمَانِ وَ الْبَيّنَاتِ (2) حكم میفرمود ؛ و همانجا مطلب فيصله پيدا میكرد . و اگر أحياناً مدّعِی دليلی عليه مدّعَی عليه نداشت ، از مدّعَی عليه ضمانت میگرفتند و او را آزاد میكردند . و اگر مدّعَی عليه دلائلی میآورد ، يا مدّعِی بعداً دلائلی میآورد و إثبات میكرد ، بر طبق همان عمل میشد . و إلّا مدّعی عليه آزاد بود ، و تا هنگاميكه دعوی در نزد پيغمبر به ثبوت نرسيده بود هيچكس او را نمیگرفت .
أفرادی را كه بعنوان تحقيق بازداشت میكنند ـ بنا بر اينكه بگوئيم : حبس تحقيقی در حال ضرورت و در بعضی مواقع بدون إشكال است ـ شكنجه دادن و تعذيب نمودن آنان جائز نيست .
به مجرّد اتّهام كسی را نمیتوان تعذيب نمود ؛ و إقراری كه بر أساس شكنجه و تعذيب گرفته شود حجّيّت ندارد و ثابت نيست . آن إقرار روی زمينه اضطراب و اضطرار بوده و حجّيّت ندارد ؛ و قاضی نمیتواند بر آن أساس حكم كند . إقرار و اعتراف بايد در زمينه عدم شكنجه و تعذيب باشد .
و اگر إشكال شود : چنانچه شكنجه و تعذيب أفراد برای كشف جرم و تحقيق پيرامون مسألهای كه ارتباط با أمنيّت و بقاء حكومت إسلام دارد جائز نباشد ، موجب خواهد شد كه خللی در اين قضيّه پيدا گردد و أمنيّت خاصّه يا عامّه را به خطر اندازد . بنابراين ، بقاء حكومت متوقّف بر شكنجه و تعذيب أفرادی است كه ابتداءً إنسان از مقاصد آنها خبر ندارد ، و به خودی خود هم إقرار و اعتراف نمیكنند ؛ و تا شكنجه و تازيانهای نباشد مطلب كشف نمیشود .
جواب اين است كه : بگذار كشف نشود ! وقتی خداوند ميگويد إنسان بدون جرم نمیتواند كسی را تعذيب كند ، جائز نيست شخص بيگناهی را تازيانه بزند ، و يا به أنواع شكنجهها او را مبتلی كند تا مطلب منكشف شود . إسلام راه انكشاف بدين طريق را بسته است و راههای ديگر را تجويز نموده است ؛ از هر راهی كه ميسّر خواهد شد . از راه شكنجه و تعذيب نمیتوان كشف حقيقت نمود .
اگرهم حقيقت ثابت شود حجّيّت ندارد ؛ چون إقرار و اعتراف بر أساس شكنجه ملغی است . شخص بیگناهی را نمیتوان شكنجه وتعذيب نمود ،تا اينكه منكشف شود:آيا اين متّهم مجرم است يا مجرم نيست ؟!
و چنانچه گفته شود : اگر بقاء إسلام متوقّف بر اين أمر باشد موجب جواز است ؛ جواب داده میشود : كدام إسلام ؟! إسلامی كه با اين ضوابط كه از جمله مقدّمات آن تعذيب أفراد مبرّا و پاكی كه حاكم نسبت به آنها سوء ظنّ پيدا كرده و آنها را شكنجه میدهد بخواهد قوام يابد ، مورد نظر رسول خدا نخواهد بود .
آن إسلامی كه قرآن میگويد و رسول خدا میفرمايد و مكتب أميرالمؤمنين میگويد ، و آن إسلامی كه آحاد فرقههای إسلامی ، أعمّ از خاصّه و عامّه در آن إجماع دارند غير از اين است . كلام در همان إسلامی است كه خدا ميگويد . در آن إسلامی كه رسول خدا ميفرمايد ، به مجرّد اتّهام كسی را نمیتوان شكنجه داد . هر راهی را كه ميخواهيد برويد ، وليكن اين راه بسته است . بايد در قضيّه تحقيق نمود و كمال دقّت را مرعی داشت و صبر نمود تا أفراد مجرم از غير مجرم شناخته شوند . مجرم بايد طبق قانون محاكمه و مجازات شود و أفرادی كه مجرم نيستند تبرئه و آزاد شوند .
إسلام دين مصلحت انديشی پنداری و توهّمات فكری نيست ؛ بر أساس حقّ است . تمام مجاهدات أميرالمؤمنين عليه السّلام بر أساس حقّ است . أميرالمؤمنين عليه السّلام میتوانست به عنوان مصلحت انديشی پنداری ، چند روزی موقّت واليان خليفه پيشين را بر سر كار خود بگمارد و استمرار بدهد ، و بعد يكی يكی آنها را از سر كار بردارد . و میتوانست به يك وعده خلاف بعضی از متمرّدين را آرام كند و بعد بر آنها حمله نمايد ؛ كما اينكه اين طريق و رويّه در بين سياسيّون عالم متداول است .
أمّا أميرالمؤمنين عليه السّلام اين كار را نمیكند . يك كلام دروغ ، يا يك كلام توريه نمیگويد . علناً میگويد : در حكومت من دست متعدّی و آن أفرادی كه مورد إمضای من نيستند كوتاه است و يكساعت هم نمیتوانند حكومت كنند . و تمام آن واليان را جز أفراد معدودی عزل فرمود .
أميرالمؤمنين عليه السّلام عهدهدار بقاء شريعت و متكفّل حفظ آن به هر كيفيّتی ، أعمّ از صدق و كذب و راستی و مكر و حيله نيست ؛ او بندهايست از بندگان خدا و حامل تكليف خدا . به او تكليف شده است بر أساس صدق و عدالت و حقّ بايد مردم را حركت بدهد . خلاف حقّ نبايد باشد . حال بواسطه إجرای حقّ ، مردم شورش میكنند ، قيام میكنند يا نمیكنند ، جنگ جمل و صفّين و نهروان بر پا میشود ، خونش ريخته میشود به او مربوط نيست . او میگويد : خدا به من دستور داده است از اين راه بروم و راههای ديگر بر من مسدود است ؛ و من بايد به وظيفه خود عمل كنم (3) . در يكی از همين منازل صفّين بود كه يكی از سرلشكران معروف شام نزديك أميرالمؤمنين عليه السّلام آمد و گفت : يا علیّ ! ترا بخدا بيا و دست از جنگ بردار و مگذار ديگر خون ريخته شود ؛ ما به شام بر میگرديم و تو هم با تمام أصحاب و لشكريانت به كوفه برگرد ! و شايد از روی نُصح و دلسوزی هم گفته است .
أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود : بخدا قسم من هم داعيه جنگ ندارم . من هم نبرد و درگيری خونين و مبارزه و جلاء وطن و از خانه و آشيانه بيرون آمدن را طبق مزاج و ذوق خود نمیدانم ؛ ولی چه كنم ؟! بخدا قسم آن منهاجی كه من دارم إجازه نمیدهد يك ساعت معاويه را بر سر كار باقی بدارم و تفويض ولايت او را بر مردم بنمايم .
البتّه اين روايت را نقل به معنی كرديم و مفاد آن است ، نه اينكه معنی تحت اللفظی روايت است . كلام در اينجاست كه أميرالمؤمنين عليه السّلام نمیتواند بكوفه برگردد و معاويه هم در شام مشغول كارهای خود باشد و به أميرالمؤمنين عليه السّلام هم باج بدهد و خطبه ها را بنام أميرالمؤمنين عليه السّلام بخواند و سلام و صلوات هم بلند كند ، و بر أساس غير قانون خدا و عقل و إسلام مردم را حركت بدهد .
أميرالمؤمنين عليه السّلام تشنه سلام و صلوات نيست . او حاضر است در بالای منابر او را لعن و سبّ كنند ولی از وظيفه خودش تخطّی نكند ، و وقتی شمشير به فرقش میخورد بگويد : فُزْتُ وَ رَبّ الْكَعْبَةِ ! يعنی نامه عمل پاكيزه و قبولی بدست من رسيد . اين بر أساس حقّ است . اين أميرالمؤمنين میگويد : شخص متّهم را نمیتوان شكنجه داد . شخصی كه مورد اتّهام است (اتّهام شخصی ، اتّهام نوعی ، اتّهام سياسی ، هرگونه اتّهامی) إنسان نمیتواند او را شكنجه كند ؛ شايد كه اين متّهم مجرم نباشد . در هزار نفر ، ده هزار نفر ، صد هزار نفر ، يكی اگر مجرم نباشد همان كافی است . بايد جرم ثابت شود آنوقت اگر إنسان حدّ جاری كند ، قصاص كند ، بكشد و هر كاری كه خدا دستور داده است ديگر راه باز است .
ولی قبل از إحراز جرم ، إنسان برود و بيگناهی را به داعی اينكه اگر او را شكنجه ندهم كشف سرّ نمیشود و پردهها برداشته نمیشود و إسلام در خطر میافتد و چنين و چنان ، او را به أنواع عذابها و شكنجه ها بيازارد حرام است .
اينها راههائی است كه شرع دستور نداده و همگی آنها مسدود است .
أمّا آزادی در عقيده اين است كه : مردم مسلمان در عقيده ، يعنی در كيفيّت سلوك و روش و منهاج آزادند ؛ بلكه بالاتر از اينها عقيده مخالفت يا موافقت با حكومت و قبول كردن يا قبول نكردن قانون ـ تا جائی كه دست به كارهای مخالف نزدند ـ را میتوانند داشته باشند و كسی حقّ جلوگيری از آنها را ندارد . مثلاً مردم میتوانند از زيد تقليد كنند يا از عَمرو تقليد كنند ، گرچه در شروع حكومت إسلام همگی بايد از أعلم فی الاُمّة مسائل را بگيرند و تقليد كنند ؛ و أعلم فی الاُمّة همان كسی است كه حكومت دارد . بين مقام حكومت و مرجعيّت تفاوتی نيست ؛ و اين مطلب گذشت . أمّا عملاً اگر كسی نمیخواهد از حاكم تقليد كند ، بلكه ديگری را از او أرجح میداند ، و كارهايش هم مخالف ظواهر إسلام نيست و شعاری بر خلاف إسلام نمیدهد ، إشكال ندارد ؛ میتواند از هر كسی كه بخواهد تقليد كند .
يا كسی در قلبش حكومت را قبول ندارد ، نداشته باشد ! يا قانون را قبول ندارد ، قانون إسلام را قبول ندارد ، نداشته باشد ! حاكم نمیتواند به مجرّد اينكه كسی عقيدةً به اين مسائل پايبند نيست او را تعقيب كند . بهترين دستور و روشنترين دستور در اين موقع و در اين موارد دستورالعملی است كه أميرالمؤمنين عليه السّلام به خوارج نشان دادند .
خوارج مردمی بودند كه عليه أميرالمؤمنين عليه السّلام قيام كردند و حكم به كفر حضرت دادند و گفتند : علیّ كافر است ! اينها در حقيقت فرقهای بودند نظير آنارشيستهای اين زمان ، يعنی هرج و مرج خواهان ؛ يا نهيليستها ، يعنی منكر همه چيز . خوارج هم اينطور بودند و در حاليكه حضرت خطبه میخواندند يكی از آنها برخاست و گفت :
لَا حُكْمَ إلّا لِلّهِ تَعَالَی ! حكم فقط اختصاص بخدا دارد و اختصاص بشما ندارد ، و شما حقّ حكم نداری !
أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود : كَلِمَةُ حَقّ أُرِيدَ بِهَا بَاطِلٌ . لَكُمْ عَلَيْنَا ثَلاَثٌ : لَا نَمْنَعُكُمْ مَسَاجِدَ اللَهِ أَنْ تَذْكُرُوا فِيهَا اسْمَ اللَهِ ، وَ لَا نَبْدَؤُكُمْ بِقِتَالٍ ، وَ لَا نَمْنَعُكُمْ الْفَْیءَ مَادَامَتْ أَيْدِيكُمْ مَعَنَا . (4)
«حضرت در جواب آن قائل فرمود : اين كلام حقّی است كه إراده باطل از آن شده است . برای شما بر عهده ما سه چيز است : يكی اينكه : شما را از مساجد خدا منع نكنيم ؛ چون مساجد را خداوند قرار داده است تا ذكر خدا در اين مساجد بشود و شما ممنوع از ورود در مساجد و ذكر و نماز نيستيد . دوّم : ما ابتدا به جنگ با شما نمیكنيم . و سوّم اينكه : تا هنگامی كه دستهای شما با ماست و در تحت حكومت ما هستيد و عليه ما قيامی نداريد ، ما از فَیء و بيتالمال و غنائمی كه بايد بشما داده شود شما را منع نمیكنيم.»
با اينكه خوارج حكم به كفر حضرت كه خليفة المسلمين و والی و حاكم المسلمين است دادند ، و با اينكه تمام أعمال و أفعال حضرت كه به عنوان حكومت مسلمين انجام میدهد را قبول ندارند ، ولی حضرت در مقابل اين إنكار عكس العمل فعلی ، از ضرب و شتم و حبس و قتل و أمثال اينها را بر آنها روا نداشت و آنها را در كارشان آزاد گذاشت .
خوارج مجموعاً دوازده هزار نفر بودند كه بر حضرت خروج كردند . حضرت ، عبدالله بن عبّاس را فرستاد و با آنها مباحثه و محاجّه كرد ؛ و از روی كتاب و سنّت بر آنها إثبات كرد كه كلام أميرالمؤمنين عليه السّلام حقّ است و كارش حقّ است ؛ و بر آنها ثابت شد كه راهشان باطل است . در اينحال چهار هزار نفر از آنها توبه كردند و برگشتند . حضرت به آنها پيغام داد : شما آزاديد ، هر جائی میخواهيد برويد ، بشرط اينكه خونی را نريزيد و راهی را مسدود نكنيد ، و بر مسلمانی تعدّی و تجاوز نكنيد ؛ و اگر چنين كرديد با شما جنگ خواهم نمود .
عبدالله بن شدّاد میگويد : قسم بخدا أميرالمؤمنين عليه السّلام دست به جنگ نزد مگر اينكه آنها خونها ريختند و شورشها كردند و تعدّیها نمودند و راهها بريدند ، و عبدالله بن خَبّاب بن أرَتّ را كه رئيس و گماشته حضرت بر آنها بود كشتند ، و شكم زنش را پاره كردند و بچّه را از شكم عيالش بيرون آوردند ؛ با اينكه عبدالله از بزرگان إسلام و صاحبان تاريخ در إسلام است .
پدرش خبّاب بن أرتّ از معذّبين در إسلام و از أفرادی است كه كفّار قريش در مكّه در زمان رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم بسيار او را شكنجه داده بودند و با كارد پشتش را پاره كردند ، گوشتش را پاره پاره كردند و بر روی زمينهای داغ و ريگ گرم بيابان مكّه به پشت خوابانيدند ، و میگفتند : دست از خدا و رسالت محمّد بردار و او برنمیداشت . داستان خبّاب بن أرتّ و تعذيب وی در روايات و در كتابهای تراجم أحوال و رجال ، معروف و مشهور است .
يك روز عُمر به او گفت : میخواهم پشتت را ببينم كه اين كفّار قريش با تو چه كردند ؟ ! وقتی او برهنه شد و پشتش را به عمر نشان داد ، عمر وحشت كرد . میگويند : تمام پشت اين مرد عيناً مانند يك خيك خشك شده ترك خورده در آمده بود ؛ و پسر او عبدالله را كه از شيعيان أميرالمؤمنين عليه السّلام و در راه او بود به عنوان اينكه چرا عليه أميرالمؤمنين عليه السّلام إقدام نمیكنی و حكم او را قبول كردی كشتند ، و شكم زنش را هم دريدند و بچّهاش را بيرون آوردند .
أميرالمؤمنين عليه السّلام ديگر صبر را جائز ندانست و به جنگ با آنان شتافت ؛ عدّه آنها هشت هزار نفر بود . ابتدا حضرت خطبه مفصّلی خواندند ؛ و در أثر همين خطبه 4 هزار نفر از آنان برگشتند و 4 هزار نفر بر مرام خود إصرار ورزيدند . و از جمله أفرادی كه در مقابل أميرالمؤمنين عليه السّلام قرار گرفت ابن كَوّآء بود با ده نفر . أميرالمؤمنين عليه السّلام او را خواستند ، ابن كوّآء جلو آمد با همان ده نفری كه از طرفداران و هواخواهانش بودند ، و حضرت با او سخن گفتند و استدلال كردند . ابن كوّآء دست از جنگ برداشت و آن ده نفر هم دست از جنگ برداشتند ؛ إتمام حجّت شد . حضرت با آن 4 هزار نفر ديگر جنگ نمودند ؛ همه كشته شدند غير از 9 نفر كه فرار كردند . (5)
شاهد ما در اين است كه حضرت میفرمايد : شما خلافت را قبول نداريد ؟ إشكال ندارد ؛ برويد دنبال كارتان ! آزاديد ! و تا وقتی كه عليه حكومت إسلام و مسلمين قيام و شورش نكنيد ، هرج و مرج نكنيد ، ميتينگهای مخالف برای جمعآوری أفراد باطل به دور خود و أمثال اينها كه منجرّ به خونريزی و قطع طريق و كجدستی و تجاوز به أموال و نواميس و أعراض مسلمين باشد بر پا نكنيد ، به شما كاری ندارم . و حضرت هم به همين نهج عمل كردند ؛ و اين نهايت درجه آزادی در عقيده را میرساند .
ببينيد ! إسلامی كه اينقدر بر أحكام و قوانين خود از نقطه نظر باطن و ميل قلبی پافشاری دارد ، تا چه أندازه مراعات نموده است ، تا كه أفرادی كه إسلام را میپسندند ، جان و دل و عقيده آنها دارای إسلام ظاهری و باطنی باشد ! أمّا اگر كسی در عقيده خود إسلام را قبول ندارد ، در ميان قلب خود خدا را قبول ندارد ، حكومت إسلام او را تعقيب نمیكند كه عقيدهات چرا چنين و چنان است ؟! تفتيش در عقيده نمیكند . تو كه إسلام را به ظاهر قبول نمودی و عليه حكومت إسلام قيام نكردی ، من چكار به عقيده باطنی تو دارم ؟!
من يهود و نصاری و أهل ذمّه را هم در حكومت خود كه به پناهندگی من و به ذمّه من هستند محافظت نموده و از آنها پاسداری میكنم ؛ عقيده آنها هر چه میخواهد باشد . و اين معنی لَآ إِكْرَاه فِی الدّينِ قَد تّبَيّنَ الرّشْدُ مِنَ الْغَیّ (6) است . دين مجموع دستورات و فرامينی است كه از عقيده سرچشمه میگيرد ؛ و در عقيده إنسان إكراهی نيست . أصلاً دين قابل إكراه نيست . عقيده قلبی قابل إكراه نيست .
لَآإِكْرَاه ، يا جمله إخباريّه است يا إنشاء است . يعنی نبايد إكراهی در عقيده باشد . بايد مقدّماتی فراهم كرد تا اينكه عقيده إصلاح گردد ؛ ولی خود عقيده بنا به إكراه پيدا نمیشود ، و نبايد پيدا شود .
سپس میفرمايد : قَد تّبَيّنَ الرّشْدُ مِنَ الْغَیّ . يعنی با وجود و ظهور إسلام و قوانين و أحكام آن ، رشد از غیّ جدا شد و در دو صفّ متمايز قرار گرفت . هدايت از ضلالت متمايز گشت و در صفّ مقابل قرار گرفت .
كسانی كه میگويند از لَآ إِكْرَاه فِی الدّينِ استفاده میشود كه منظور إسلام اينست كه : در دين هيچ إكراهی نيست ؛ يعنی مردم هر فكر و هر دينی كه میخواهند برای خود بپسندند ، بپسندند ؛ يهودیّ باشند ، نصرانیّ باشند ، هر مرامی میخواهند داشته باشند داشته باشند ، حرف آنها غلط است .
إسلام میگويد : إنسان فقط بايد إسلام داشته باشد . وَ مَن يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلَمِ دِينًا فَلَن يُقْبَلَ مِنْهُ وَ هُوَ فِی الْأخِرَةِ مِنَ الْخَسِرِينَ (7) ـ إِنّ الدّينَ عِندَ اللَهِ الْإِسْلَمُ . (8)
إسلام برای تربيت مردم است ؛ برای دعوت به حقّ و توحيد است . و أفرادی كه مسلمان نيستند أصلاً برای آنها ارزش قائل نيست . تمام جهادها برای دعوت آنها به فطرت توحيد است ؛ و لذا با يهود و نصاری كه دارای توحيد هستند در جهاد تخفيف قائل است و آنها را اگر إسلام نياورند ، با گرفتن جِزْيه بر همان مرام أوّليّه خود آزاد میگذارد و نمیكشد .
معنی آيه اين نيست كه شما در هر مرامی كه ميخواهيد آزاديد ؛ هر عقيدهای كه انتخاب كنيد مختاريد ! وقتی خداوند إسلام را حقّ میداند ، توحيد را حقّ میداند و بس ، و رسالت رسول الله را حقّ میداند و بس ، ديگر در اين صورت نمیتواند إجازه دهد كه أفراد دنبال هر مرام و هر عقيده و هر آئينی بروند . اين كلام خلاف ضرورت إسلام است .
لَآ إِكْرَاه فِی الدّينِ معنيش اينست كه : در عقيده باطنی و قلبی أفراد إجبار و إكراهی نيست ؛ يا إخبار از اين معنی است كه : فردی كه إسلام آورد عقيده باطنی او هرچه باشد به آن دسترسی نيست . پس معنی آيه اينچنين نيست كه إنسان در هر مرامی آزاد است ، بلكه مفاد و تفسيرش اين است كه : بعد از اينكه غیّ از رشد جدا شد و ضلالت از هدايت متمايز گشت ، آن كسی كه دنبال غیّ و ضلالت میرود خودش بين خود و خدا به آثار و عواقب وخيم آن میرسد ، و آن كسانی كه به رشد رسيدهاند ، آنها دنبال حقيقت و سعادت میروند .
و در مقابل اينها أفرادی هستند كه میگويند : خير ، دين ، دين إكراه است و حتماً بايد كه مردم با إكراه و اضطرار و إجبار إسلام بياورند . و دليلش آيات جهاد است كه أمر به قتال با مشركين میكند : وَ قَتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَآفّةً كَمَا يُقَتِلُونَكُمْ كَآفّةً (9) . و بطور كلّی حيات إسلام بر أساس جهاد است . آنوقت چگونه میتوان گفت : إسلام دينی است كه در آن إكراه نيست . مگر إكراه از اين بالاتر میشود كه با شمشير بيايند و إنسان را وادار بر دينی كنند ؟!
إمام سجّاد عليه السّلام در خطبهای كه در شام و در حضور يزيد خواندند ، میفرمايد : من فرزند آن كسی هستم كه آن قدر شمشير بر خَراطيم عرب زد تا شهادت به لَا إلَه إلّا اللَهُ دادند .
خراطيم جمع خرطوم به معنی بينی است . يعنی آن قدر شمشير بر دماغها و بينیهای مردم كوبيد تا اينكه گفتند : لَا إلَه إلّا اللَهُ . أميرالمؤمنين عليه السّلام بايد با شمشير بر خراطيم آنها بكوبد تا شهادت به توحيد بدهند ! زيرا صاحبان خراطيم ، بهائم و درندگانی هستند كه بجز كوبيدن شمشير بر خرطوم آنها راه ديگری نيست .
وقتی راه سعادت ، راه توحيد و إسلام و بهره از اين مواهب عاليه است ، و آنها از اين راه میگريزند و حاضرند به هر دنائت و خَساست و رذالتی تن بدهند تا إسلام نياورند ، بايد آنها را با شمشير راست كرد ؛ و آنقدر شمشير بر خرطومشان كوبيد تا اينكه در طريق مستوی قرار گيرند . دين حقّ اينچنين دينی است !
جهاد از أركان إسلام است ، و عزّت إسلام به جهاد است ؛ و اين أمر مسلّم است . پس در اينكه حتماً مردم بايد مسلمان بشوند و دين ، دين إسلام است (إِنّ الدّينَ عِندَ اللَهِ الْإِسْلَمُ) (10) شكّی نيست ؛ و جهاد هم از أركان ضروريّه و ثابت است . و لذا اين آيه ناسخ آيه لَآ إِكْرَاه فِی الدّينِ نخواهد شد ، كما اينكه بعضی از مفسّرين اينطور پنداشتهاند .
گفته اند : لَآ إِكْرَاه فِی الدّينِ صحيح است ، أمّا اين آيه در بَدو إسلام بود ؛ ولی بعداً آياتی آمد ، مانند : قَتِلُوا الّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِاللَهِ وَ لَا بِالْيَوْمِ الْأخِرِ وَ لَا يُحَرّمُونَ مَا حَرّمَ اللَهُ وَ رَسُولُهُ وَ لَا يَدِينُونَ دِينَ الْحَقّ مِنَ الّذِينَ أُوتُوا الْكِتَبَ حَتّی يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَن يَدٍ وَ هُمْ صَغِرُونَ (11) . يا آيه : وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ وَجَدتّمُوهُمْ (12) . «هرجا مشركی يافتيد بكشيد.» كه آيه لَآ إِكْرَاه فِی الدّينِ را نسخ كرد .
اين استدلال تمام نيست ، و اين آيات ناسخ نيستند . لَآ إِكْرَاه فِی الدّينِ راجع به عقيده باطنی است ، نه أحكام ظاهری . در أحكام ظاهری و پذيرش حكومت إسلام و گردن نهادن به ولايت فقيه و محكمه إسلام و فتوای فقيه همه بايد تسليم باشند و نمیتوانند چون و چرا كنند .
لَآ إِكْرَاه فِی الدّينِ در مقام عقيده قلبی است و هيچ منافاتی با قتال ندارد . و آيات : قَتِلُوا الّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِاللَهِ وَ لَا بِالْيَوْمِ الْأخِرِ ، و يا قَتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَآفّةً و أمثال آن اگر ناسخ لَآ إِكْرَاه فِی الدّينِ بوده باشند بايد ناسخ مبدأ حكمش باشند حكمی كه نسخ میكند حكمی را ، ملاك آن حكم را هم نسخ میكند ؛ مبدأ و منشأ آن حكم را هم نسخ میكند ؛ در حالی كه خداوند علّت لَآ إِكْرَاه فِی الدّينِ را قَد تّبَيّنَ الرّشْدُ مِنَ الْغَیّ قرار داده است .
چرا إكراه در دين نيست ؟ زيرا بعد از اين آيات ظاهرات و أدلّه و بيّنات ، ديگر راه رشد از راه غیّ جدا شده است . و در اين صورت ديگر إكراه معنی ندارد ، و خود بخود قلبهای مريض از قلبهای سالم و راشد متمايز شده ، و در دو صفّ متقابل قرار گرفتهاند .
و اين مطلب (قَد تّبَيّنَ الرّشْدُ مِنَ الْغَیِّ) قابل نسخ نيست و هيچگاه برداشته نمیشود . آيات محكمات قرآن و أخبار مبيّنه شرع قابل نسخ نيست ؛ و وقتی قابل نسخ نبود حكمی هم نمیتواند لَآ إِكْرَاه فِی الدّينِ را كه بر مبنای قَد تّبَيّنَ الرّشْدُ مِنَ الْغَیّ است بردارد .
و علی هذا ، لَآ إِكْرَاه فِی الدّينِ بر موطن خود باقی است ، و آيات جهاد هم بجای خود باقی خواهد بود و هيچكدام تصادمی با يكديگر ندارند . لَآ إِكْرَاه فِی الدّينِ راجع به أعمال قلبی و اعتقاد باطنی است ؛ هر كس هر عقيدهای ميخواهد داشته باشد إكراهی نيست . و قَتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَآفّةً در أحكام ظاهر و تسليم شدن به حكم إسلام است و إقرار و اضطرار و إجبار به قبول إسلام است .
دين إسلام دينی است جهانی و عمومی ، و مردم طَوعاً يا كُرهاً بايد مسلمان شوند . اين است أبديّت إسلام و حقيقت إسلام كه از نقطه نظر باطن ، فقط دعوت ميكند به زندهشدن دلها . أمّا از عقيده باطن تفتيش نمیكند و به آن دست نمیزند و كار ندارد ؛ و از نقطه نظر ظاهر به أشدّ مراتب پاسدار حفظ قوانين و أحكام إسلام است . اين بود حقّ دوّم از حقوقی كه رعيّت بر والی دارد .
أمّا حقّ سوّم : رسيدگی والی به اُمور رعيّت از جهت تأمين نيازمنديهای جسمی و روحی است . تأمين نيازمنديهای جسمی بر عهده حاكم است و بايد أفراد را زير نظر بگيرد . فقراء را بشناسد ؛ زكات را جمعآوری كند ؛ از أغنياء بگيرد و به فقراء و مستمندان قسمت كند . اين حقّ رعيّت و لازم بر فقيه است . آنچه رعيّت در بقاء جسم و سلامت خود ، از لباس و مسكن و بهداشت و حفظ الصّحّة و دفع أمراض و بيماريها و آنچه بطور كلّی بدان نيازمند است ، بايد توسّط حكومت إسلام بنحو أحسن و أتقن و أصلح تأمين شود . و حاكم بايد به أفرادی كه پير میشوند و از كار میافتند و قدرت بر كار ندارند از بيتالمال بپردازد ، و از غنائم به آنها ببخشد . و خلاصه از صدقاتی كه مسلمانها جمعآوری ميكنند زندگی آنها را تأمين كند . همچنين رسيدگی به معلولين و مرضائی كه نمیتوانند خودشان را إداره كنند به عهده اوست .
رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم میفرمايد : أَنَا وَارِثُ مَنْ لَا وَارِثَ لَهُ . كسی كه بميرد و مالی باقی گذارد ، من وارث آن مال هستم . و ديه آن شخص كه بميرد و وارثی ندارد كه ديهاش به او برسد ، از آنِ من است . و اگر متوفّی ديهای بر عهدهاش باشد و وارثی نداشته باشد تا بپردازد ، من آن ديه را میپردازم . زيرا كسی كه فوت كند و ديهای بر عهدهاش باشد ، به مجرّد مردن ، پرداخت آن حالّ ميگردد و بايد فوراً پرداخته شود . أفراد بايد بيايند و از اين شخص ديه بگيرند . در اينجا میآيند و ديه را از حاكم میگيرند ، زيرا حاكم وارث آن كسی است كه وارث ندارد . و ديهای كه بايد ورّاث بپردازند به حاكم تعلّق ميگيرد .
معنی أَنَا وَارِثُ نه اينست كه من شخصاً وارثم ، بلكه به عنوان ولايت ، و به عنوان ولايت فقيه و ولايت إمام و رسول الله ، تمام آن أموالی كه بیسرپرست و بدون مالك است بايد به بيتالمال برسد و قسمت شود ؛ و من عهده دار تقسيم و تنظيم آن هستم .
السّلْطَانُ وَلِیّ مَنْ لَا وَلِیّ لَهُ ، و السّلْطَانُ وَارِثُ مَنْ لَا وَارِثَ لَهُ نيز همين معنی را ميرساند كه : بر عهده حاكم است كه نقاط ضعف در ميان مردم را ترميم كند و هر پيرمرد از كار افتاده ، أعمّ از مسلمان و ذمّی را دستگيری نمايد . زيرا همينطور كه حكومت إسلام موظّف به نگهداری و پاسداری از مسلمانان است ، موظّف و متعهّد به نگهداری أهل ذمّه نيز میباشد .
اگر بعضی از أفراد أهل ذمّه پير و از كار افتاده و يا مريض و زمينگير گشتند ، و يا نابينا شدند و از عمل ايستاده و احتياج به صدقه پيدا كردند ، ديگر لازم نيست كه أهل ملّت آنها يعنی خصوص يهوديان و مسيحيان و زرتشتيان به آنها صدقه بدهند ، حاكم إسلام صدقه را از ملّت آنها بر میدارد و از بيتالمال مسلمين به آنها كمك میكند تا سرحدّی كه خودكفا گردند .
اگر زنی شوهرش بميرد و بيوه شود ، اگر طفلی پدرش بميرد و يتيم شود ، مراقبت از تمام اينها بر عهده حاكم إسلام است . او بر يك أساس بسيار صحيح و درست و استوار بايد به همه اينها رسيدگی كند ؛ و اين خود چندين وزارتخانه میطلبد .
و از جمله كتابهايی ـ از كتب سابقين ـ كه در اين زمينه نوشته شده و كيفيّت پياده كردن اين أحكام را تا سطح پائين بيان كرده است ، كتاب «أحكام السّلطانيّه» فرّآء و «أحكام السّلطانيّة و الولايات الدّينيّه» ماوردی است ؛ و خوب كيفيّت تشكيلات و رسيدگی به اين اُمور را بيان كرده است .
إسلام برای ملّت خود چه مسلمان و چه ذمّی از نقطه نظر حقوق (حقوق واجب) يك رويّه و مَمشی را در نظر گرفته است . مثلاً اگر يك فرد ذمّی آمد و از يك نفر مسلمان شكايت كرد محكمه خاصّی برای اين مسأله ندارد ؛ همان محكمه عامّ و ولايت فقيه است .
شخص ذمّی میآيد ، مسلمان هم میآيد ، فرد ضعيف میآيد ، قویّ و صاحب شوكت و اعتبار هم میآيد . هيچ تفاوت و تمايزی در ميان أفراد نيست . إسلام برای بعضی أفراد حكم خاصّ قرار نداده ، و جرم بعضیها را نبخشيده است . محكمه خاصّ برای جنايت قرار نداده است كه مثلاً أفراد متمايزی كه در سطح بالا هستند ، مثل وزراء و استانداران يك محكمه خاصّی داشته باشند و اگر جنايتی كردند در آن محكمه محاكمه شوند ؛ بلكه محكمه ، محكمه عمومی است و ولیّ فقيه مدام بايد به آنها مراجعه كند و كار آنجا را مورد بررسی قرار دهد ؛ يا توسّط أفرادی كه ولیّ فقيه میگمارد بازرسی شود .
محكمه خاصّ برای هيچ فردی از أفراد مملكت نيست و جرمی هم بخشيده نمیشود . فلان كس وزارت دارد ، وكالت دارد ، مسؤوليّت دارد ، برای استقلال در عمل بايد به او مصونيّت داد ، اين حرفها نيست . هركس كه نسبت به ديگری تعدّی كند ، آن شخص مدّعِی به حاكم مراجعه میكند و مدّعَی عليه را حاكم نزد خود ميطلبد ، بدون هيچ حجاب . حال بين اين دو نفر زمين تا آسمان تفاوت باشد ! يك نفر رعيّت كه نازلترين مرتبه از شؤون اجتماعی را دارد و شكايت میكند از آن أمير و استاندار و فرمانداری كه در آن شهر آمده است ، شكايتش مانند سائر شكايات رسيدگی میشود و از بين نمیرود . محكمه خاصّ هم نيست ، همان محكمه عمومی است ؛ و حاكم ، اين شخص شاكی و آن شخصی كه از او شكايت شده است هر دو را در برابر خود حاضر ميكند بدون اينكه به يكی بيشتر نگاه كند به يكی كمتر ، به يكی سلام كند به ديگری نكند ، هر دو را در مقابل خود بدون هيچ تفاوت لحاظ میكند و در ميان آن دو تن حكم به حقّ ميكند .
سيره أميرالمؤمنين عليه السّلام و رسول خدا صلّی الله عليه و آله در اين مسأله بسيار روشن است . يك نفر يهودی عليه أميرالمؤمنين عليه السّلام مدّعِی شد كه زره آن حضرت مال اوست . هر دو با هم نزد شريح قاضی رفتند و او بين آن دو حكم كرد . جالب اينكه أميرالمؤمنين عليه السّلام با اينكه خليفه وقت بود و حاكم بر مسلمين بود ، و خود او شريح را به قضاوت منصوب نموده بود و قاضی زير دست او به حساب میآمد ، و با اينكه مدّعِی فرد يهودی و در ذمّه إسلام بود ، در عين حال نفرمود : شأن و رتبه من إيجاب میكند كه در يك چنين محكمهای حضور نيابم ، و أصلاً چرا بايد اين مسأله به محكمه كشيده شود ؟! من خود مظهر عدل و دادم ، و خود فارق بين حقّ و باطلم . خير ! تمام اين مطالب بايد در محكمه إسلام دور ريخته و كنار گذاشته شود .
داستان سَوادَة بن قَيس كه قريب زمان رحلت حضرت رسول أكرم صلّی الله عليه و آله اتّفاق افتاد شاهد ديگری است . هنگامی كه رسول خدا صلّی الله عليه و آله بالای منبر بودند و فرمودند : هر كس كه حقّی بر من دارد بيايد حقّ خود را از من بگيرد ! اگر كسی مالی از من میخواهد يا جنايتی به او وارد كردم بيايد و قصاص كند ! سَوادَة بن قيس آمد و ادّعائی كرد كه داستانش در تمام كتب آمده است .
اينها خوب روشن میكند كه پيغمبر أكرم صلّی الله عليه و آله و سلّم كه أشرف كائنات است ، و در مقابل حكم پروردگار به اندازه سرسوزنی تجاوز و تخطّی نمینمايد و مزيّت و برتری برخلاف مسير حقّ ندارد و نبايد داشته باشد ، واقعاً خودش را در پيش پروردگار مسؤول میبيند كه از دنيا برود و أمانت كسی را نداده باشد ؛ يا وعدهای كه به كسی داده است انجام نداده باشد ؛ يا اينكه مثلاً شلّاقی به كسی زده و جنايتی به كسی وارد آورده و او هم قصاص نكرده باشد .
اين است حقيقت ولايت فقيه و ولايت إمام و أساس دستگاه حاكم إسلام كه در اين جلسات عنوان و مطرح شد .
در اينجا بحث و گفتار ما درباره ولايت فقيه به پايان میرسد . مجموع اين جلسات 48 جلسه بود ؛ و با اينكه مطالب روشن و واضح بيان شد و دقّت كافی بعمل آمد ، معذلك مطالب متراكم بود . و اگر ميخواستيم اين مطالب را مختصر كنيم شايد مُخلّ به مقصود میبود ، و اگر میخواستيم مفصّلتر بيان كنيم و در هر يك از اينها در شقوق و فروع آن وارد شويم ، آن هم خيلی بطول میانجاميد . الحمدللّه حدّ وسط رعايت شد ، و خداوند علیّ أعلَی توفيق عنايت فرمود تا در اين ساعت كه دوساعت از آفتاب گذشته روز 21 ماه ذی الحجّه 1410 هجریّ قمریّ است اين مطالب خاتمه پيدا كرد .
اللَهُمّ صَلّ عَلَی مُحَمّدٍ وَ ءَالِ مُحَمّد
پینوشتها:
1) الأحكام السّلطانيّة» فرّاء ، ص 258 ، تعليقه (3)
2) أضوآءٌ علی السّنّة المحمّديّة» تأليف شيخ محمود أبوريّة ، ص 44
3) غزّالی در «إحيآء العلوم» ج 2 ، ص 176 گويد : روايت است كه عُمر شبی در مدينه پاسداری مينمود ، ديد مردی با زنی مشغول زنا ميباشند ؛ چون صبح شد بمردم گفت : نظريّه شما درباره إمامی كه مردی و زنی را بر عمل زنا ببيند و حدّ بر آن دو جاری كند چيست و با آن إمام چه عملی انجام ميدهيد ؟! گفتند : تو إمام هستی و اختيار با تست ! علیّ رَضِی اللهُ عنه گفت : برای تو چنين حقّی نيست و در صورت إقامه حدّ بر خودت حدّ جاری ميگردد ؛ چون خداوند بر اين أمر كمتر از چهار نفر شاهد را مأمون قرار نداده است و پس از آن مردم را رها كرده است تا جائی كه خودش خواسته است ايشان رها باشند .
عمر بار دگر از مردم پرسيد ؛ و آنان به مانند گفتار أوّلشان پاسخ دادند وعلیّ رضیالله عنه به مانند گفتار أوّلش پاسخ داد .
در اينجا غزّالی ميگويد : اين قضيّه دلالت دارد بر آنكه عمر در ترديد بوده است كه آيا شخص والی ميتواند به علم خودش در حدود خدا حكم كند يا نه ؟ روی اين أساس از برای آنكه مبادا با إخبارش به زنای آن دو نفر حدّ قذف بر او جاری شود ، و قاضی حقّ إجرای حدّ به علم خود را نداشته باشد ، به مردم از راه سؤال و تقدير و فرض رجوع كرد ، نه از راه إخبار . و مآل و مرجع گفتار علیّ اين بود كه : إمام چنين حقّی را ندارد .
و اين از بزرگترين أدلّهای است كه شرع خواسته است زنا و قبائح و فواحش مردم مستور بماند ؛ چرا كه زشتترين فواحش زناست و آن را مربوط و منوط به چهار نفر شاهد عادل كرده است كه با چشم خود اين عمل را از مرد و زن مانند ميل در سرمهدان ببينند ، و آن هيچگاه اتّفاق نمیافتد . و اگر قاضی هم تحقيقاً علم پيدا نمايد ، حقّ كشف آنرا ندارد .
4) الأحكام السّلطانيّة» فرّاء ، ص 54
5) در كتاب «النّصّ و الاجتهاد» طبع دوّم ، ص 352 گويد : ابن عبدالبرّ در ترجمه علیّ ابن أبیطالب عليه السّلام در «استيعاب» بدين عبارت آورده است .
وَ رُوِی مِنْ حَديثِ عَلیّ ، وَ مَنْ حَديثِ ابْنِ مَسْعودٍ ، وَ مِنْ حَديثِ أبی أيّوبِ الْأنْصاریّ ، أنّهُ ـ يَعْنی عَليّا ـ أمَرَ بِقِتالِ النّاكِثينَ ـ يَوْمَ الْجَمَلِ ـ وَ الْقاسِطينَ ـ يَوْمَ صِفّينَ ـ وَ الْمارِقينَ ـ يَوْمَ النّهْرَوانِ ـ .
قَالَ ابْنُ عَبْدِ الْبُرّ : وَرُویَ عَنْهُ أَنّهُ عَلَيْهِ السّلامِ : مَا وَجَدْتُ إلّا الْقِتَالَ أَوِالْكُفْرَ بِمَا أَنْزَلَ اللَهُ تَعَالَی ؛ ا ه .
و أيضاً اين روايت را در كتاب «الفصول المهمّة» طبع پنجم ، ص 126 ، در تعليقه از همين مصدر روايت نموده است .
6) صدر آيه 256 ، از سوره 2 : البقرة
7) آيه 85 ، از سوره 3 : ءَال عمران
8) صدر آيه 19 ، از سوره 3 : ءَال عمران
9) قسمتی از آيه 36 ، از سوره 9 : التّوبة
10) صدر آيه 19 ، از سوره 3 : ءَال عمران
11) آيه 29 ، از سوره 9 : التّوبة
12) قسمتی از آيه 89 ، از سوره 4 : النّسآء