فصل سوم: حكومت دينى و ضرورت آن و نقد ادله سكولارها
در انديشه سياسى اسلام، آنچه از حكومت دينى يا الهى مراد است و حكومت علوى نمود عينى و اتمّ آن محسوب مىشود، با اصطلاح حكومت الهى يا تئوكراسى در انديشه غرب تفاوت ماهوى دارد. ازاين رو ضرورى است كه نخست درباره ماهيت حكومت دينى از ديدگاه انديشه سياسى غرب و وجوه تفارق آن با حكومت دينى در انديشه سياسى اسلام بحث شود تا بعد از احراز مراد حقيقى از حكومت دينى به تبيين ضرورت و نقد ادله منكران آن پرداخته شود.
الف) حكومت دينى در انديشه سياسى غرب
نحوه تبيين ماهيت حكومت دينى در انديشه سياسى غرب را مىتوان متأثر از دو مقطع تاريخى مهم در انتساب اقتدار حاكمان به خداوند دانست: نخست، دوران امپراتورىهاى باستان، و سپس سده هاى نخست و دوره هاى ميانى از تاريخ پركشمكش مسيحيت كه در اين دوره رابطه دين و سياست با چالشهاى مهمى روياروست.
1.ترسيم حكومت دينى در قالب طبيعت الهى فرمانروايان
در تحليل چگونگى اقتدار امپراتوران باستان چنين اظهار مىشود كه در اعصار باستان، آنگاه كه انسانها به زندگى اجتماعى گرويده و لازمه آن، يعنى اقتدار قانون را براى جلوگيرى از هرج ومرج و ايجاد امنيت، أمرى حياتى و اجتناب ناپذير دانستند، گمان مردمان بر اين بود كه توان سامان بخشيدن به چنين اجتماعى تحت قدرت فرمانروايى بايد باشد كه لزوما با نيروهاى ناپيدا متصل و پيوستگى داشته باشد. «1» از اين رو اعتقاد به طبيعت الهى فرمانروا، برخوردار از انديشه و باورى مستحكم در اين دوره است و بيشتر فرمانروايان- نه اينكه خود را از سوى خدا، معرفى كنند بلكه- ادّعاى ماهيتى الهى داشته و خود را به عنوان خدايى كه لباس انسانى پوشيده، خداگونه تجسّديافته و ماديّت پذيرفته و بر پهنه زمين نزول كرده اند، تا به طور مستقيم سر رشته فرمانروايى و سرنوشت خلايق و حيات و ممات آنها را در يد قدرت خود گيرند و آنان را به دلخواه خود هدايت كنند، معرفى مىكردند و اطاعت مردم از آنها و دوام حكومتشان، نيز از آن جهت بوده است كه مردم آنها را به ديد خدايان مى نگريستند و بر خود واجب مىدانستند كه از آنان اطاعت كنند. «2»
فراعنه مصر، برخى از سلاطين خاور نزديك و امپراتوران روم باستان، خود را از مقوله خدايان مىپنداشتند و امپراتور ژاپن نيز تا سال (1947 م) يعنى خاتمه جنگ جهانى دوم چنين وضعى داشت.
اين مقطع از تاريخ به عنوان سابقترين دوره انتساب حكومت به خداوند و نمودى از كهن ترين عقيده حكومت دينى در انديشه سياسى غرب معرفى مىشود. «3»
همانگونه كه ژان ژاك روسوى فرانسوى دراينباره مىنويسد:
مردم در ابتدا، غير از خدايان پادشاهى نداشتند و غير از تئوكراسى حكومتى نمىشناختند. «4»
2. ترسيم حكومت دينى در قالب نيابت خدايى و مشيت الهى
با توجه به تحوّلاتى كه رابطه دين و سياست در فضاى فكرى پيشوايان مسيحى در سده هاى نخستين و قرون وسطى پيدا كرد، مىتوان مناسبات كليسا و اقتدار سياسى را، كه در دوره اى به تحقق ايده نيابت خدايى و سپس به نظريه مشيت الهى در توجيه اقتدار فرمانروايان انجاميد، در مراحل چندى ارزيابى كرد:
مرحله نخست، پيش از آغاز سده هاى ميانى است، كه اعتقاد غالب در انديشه مستند به متون دينى، انديشه تمايز ساحت دين از دايره مسائل حكمرانى و سياست مىباشد. در اين دوره براساس برخى نصوص از قبيل آيه 36 از فصل هيجدهم انجيل يوحنّا كه از عيسى مسيح عليه السّلام به تصريح نقل مىشود:
من يك پادشاه دنيوى نيستم، اگر بودم پيروانم مىجنگيدند تا در چنگ سران قوم يهود گرفتار نشوم، پادشاهى من متعلق به اين دنيا نيست.
و نيز براساس آيه هاى سيزدهم و چهاردهم نامه نخست «پطرس رسول» به مسيحيان آسياى صغير، در توضيح ديدگاه عيسى مسيح عليه السّلام كه در آن سفارش مىشود:
به خاطر خدا از مقامات كشور اطاعت نماييد، خواه از رهبر مملكت و خواه از مأمورين دولت كه از سوى رهبر منصوب شده اند.
عقيده افتراق دين و سياست و اطاعت كامل در برابر فرمانهاى حكمرانان و نبود كمترين انگيزه دينى براى دخالت در امر حكومت، بى هيچ ترديدى مورد تأييد و پذيرش واقع مىشود.
مرحله دوم، با گرويدن «قسطنطنيه» امپراتور روم به دين مسيح آغاز مىشود. در اين دوره، مسيحيت به ديانت رسمى امپراتورى تبديل مىشود و كليسا، آزادى عمل بى سابقه اى مى يابد و به تدريج مناسبات پيشوايى روحانى و اقتدار سياسى در كانون انديشه سياسى قرار مىگيرد، «5» كه اين شروع قرون وسطى است.
اين مرحله كه با نضج مسيحيت و قوام سازمانهاى كليسايى توأم مىباشد، مشروعيت فرمانروايان تنها در صورتى است كه حكومتشان مورد تأييد و پذيرش مقامات كليسا باشد، تا با اين تأييد، خداوند قدرت و شكوه كافى به فرمانروايان عطا كند و آنان بتوانند سلطنت و حكومت كنند.
در اين دوره پاپ، نايب خدا روى زمين به شمار مىرفت و مىبايست، او يا نماينده اش تاج پادشاهى را بر سر پادشاه مىگذاردند تا بدين ترتيب شاه، لايق سرپرستى امور اين جهانى بر طبق اراده خداوند و معيارهاى دينى شود.
اساسىترين نصّى كه براى توجيه چنين مقام والا براى پيشواى روحانى مورد تمسّك قرار مىگرفت، آيه نوزدهم از فصل شانزدهم انجيل متى بود كه در آن عيسى مسيح عليه السّلام خطاب به «پطرس حوارى» مىگويد:
من كليدهاى ملكوت خدا را در اختيار تو مىگذارم، تا هر درى را بر روى زمين ببندى، در آسمان بسته شود و هر درى را بگشايى، در آسمان نيز گشوده شود.
اين آيه را دليلى مىدانستند بر انتقال ولايت از عيسى مسيح عليه السّلام به پطرس حوارى و از او به پاپ و مقامات كليسا.
در اين فضاى فكرى، ايده تفوّق «پاپ اعظم» بر تمام امور دنيوى به اندازه اى تقويت شد كه «گر كوريوس هفتم» در شوراى اسقفان كه به سال (1076 م) تشكيل شده بود خطاب به حاضران گفت:
چنان عمل كنيد كه جهانيان بدانند كه حلّ و عقد امور در آسمان با شماست، بر بساط زمين نيز مىتوانيد مدّعى باشيد كه به هركس برابر شايستگى او، امپراتورى، سلطنت يا قلمرو فرمانروايى بر همه مردمان را تفويض كنيد. «6»
در اين دوره حكومت امرى كاملا دينى محسوب مىشد و شاه با احراز مشروعيت از سوى روحانى اعظم (پاپ) به طور رسمى به عنوان نيابت از نائبان خدا روى زمين به رتق وفتق امور مىپرداخت.
مرحله سوم، از سده چهاردهم و با ظهور برخى نويسندگان، چون «دانته» و «ويليام اكامى» آغاز مىشود. اينان با تكيه بر ديدگاههاى «ارسطو» در رساله سياست به نقادى نظريه اقتدار مطلق پاپ پرداختند.
در دهه هاى نخستين سده چهاردهم، پيكار بر سر برترى مرجعيت روحانى و اقتدار دنيوى امپراتور به اوج مىرسد و با حمله همه جانبه اى كه مخالفان اقتدار مطلق به مواضع نظرى هواداران پاپ آغاز مىكنند، خللى جدى در اركان دستگاه پاپى ايجاد مىشود.«7»
«ويليام اكامى» دراينباره مىگويد:
اقتدار مطلق عيسى عليه السّلام تنها به اعتبار «پسر خدا» بودن اوست وگرنه حتى عيسى مسيح به عنوان «پسر انسان» ولايت ندارد.
او معتقد بود آنچه از پطرس قديس به پاپ تفويض شد، جز مرجعيت روحانى محدود نبوده است، لذا تنها وظيفه پاپ آن است كه در خدمت مؤمنان مسيحى باشد
تا بتوانند به رستگارى برسند و او را نمىرسد كه در اداره امور دنياى آنان دخالت كند. «8»
مطابق چنين انديشه اى، در اين دوره، اقتدار فرمانروايان به مشيّت ذات واجب الوجود و به مقتضاى قضا و قدر الهى استناد داده شد و اينكه كليه قدرتها از اوست و همو سرنوشت انسانها و حكومت بر آنها را در اختيار فرد يا افراد خاصى قرار مىدهد بى آنكه امرى ديگر در اين مورد دخيل باشد. «9» «جان لاك» در تثبيت اين نظرگاه چنين اظهار داشت:
هر قدرت مشروعى را كه هركس در هر زمان و مكان عليه ديگرى به كار برد، قدرتى است كه در نهايت خداوند به او عطا كرده است. «10»
«ژانبدن» انديشور فرانسوى قرن شانزدهم در توجيه نظريه مشيت الهى در اقتدار فرمانروا مىگويد:
چون حاكمان بنا بر مشيت الهى بر سر كار مى آيند، تا به عنوان نايبان او بر جماعت مردم حكومت كنند، پس بر ما فرض است كه حرمت آنان را نگه داريم و همواره با احترام از ايشان ياد كنيم؛ زيرا كسى كه به حكمران كشور خود اهانت كند، به منزله آن است كه به خداى خود، كه حكمران سايه او بر روى زمين است، بى حرمتى روا داشته است. «11»
«جيمزاول»، پادشاه انگلستان در كتاب خود حقوق پادشاهى هاى آزاد مدعى است كه شاه اقتدار خود را از خدا مىگيرد و مسئول مردمان روى زمين نيست. شاه برتر از قانون و فقط تابع خداست. بر هر شخصى اقتدار دارد و از اختيار حيات و ممات آنها برخوردار است؛ حتى اگر شاه شرير و بدكار باشد، مردم حق شورش عليه او را ندارند. عدم اطاعت از شاه شورش عليه خداست؛ همان طور كه مباحثه در توانايى و ناتوانى خدا كفر و الحاد است، به همان ترتيب مباحثه و جدل تبعه، كه شاه اين يا آن كار را مىتواند بكند يا نمىتواند، گستاخى و اهانت است. «12»
براساس چنين تفكرى، «لوئى پانزدهم» پادشاه فرانسه در سال (1770 م) در بيانيه اى اعلام مىدارد:
اقتدارى كه پادشاهان دارند، به نمايندگى از سوى مشيت بارى تعالى است. سرچشمه قدرت خداست نه مردم؛ پس پادشاهان تنها در برابر خدا مسئول قدرتى هستند كه به آنها عطا كرده است. «13»
اين مرحله اى ديگر در انديشه سياسى غرب براى ترسيم حكومت دينى و انتساب اركان آن به خداوند است.
نتيجه نگاه اجمالى، به تحولات تاريخى حكومت منتسب به خداوند، كه ترسيم أشكال حكومت دينى در فضاى فكرى انديشوران غرب متأثر از اين تحولات است، روشن مىسازد كه در انديشه سياسى غرب مراد از حكومت دينى و «تئوكراسى» يا طبيعت الهى فرمانرواست يا مراد از آن، نيابت خدايى فرمانرواست كه از طريق پاپ به او تفويض شده است و يا به معناى دخالت مشيت الهى در اقتدار فرمانروا و مقتضاى قضاوقدر الهى مىباشد.
ب) وجوه نقد اشكال حكومت دينى در انديشه غرب
اشكال حكومت دينى در انديشه غرب از ديدگاههاى مختلف، مورد ترديد و مناقشه است كه در محورهاى سه گانه زير به آنها اشاره مىكنيم:
1. وجوه نقد و مناقشه در طبيعت الهى فرمانروا
نخستين تلقى از حكومت الهى در انديشه غرب، شكل طبيعت الهى فرمانروا است كه در آن فرمانروايان خود را خدايان روى زمين معرّفى مىكردند و براى خود حاكميت مطلق قائل بودند.
قرآن چنين شيوه اقتدارگرى را به برخى فراعنه مصر كه مى كوشيدند پايه هاى حكومت خويش را بر ادّعاى الوهيت استوار سازند، نسبت مىدهد؛ چنانكه از قول فرعون زمان حضرت موسى عليه السّلام نقل مىكند كه گفت: أنا ربّكم الأعلى «14». منم خداى بزرگ شما يا اعلام مىكرد كه: يا أيّها الملأ ما علمت لكم من إله غيرى؛ «15» من كسى را جز خود، خداى شما نمىدانم.
تفكر انسان خدايى و اينكه ذات واجب الوجود و خداى لا يتناهى در قالب انسانى مادى تجسد يابد و با نزول بر پهنه زمين به طور مستقيم به رتق وفتق امور پردازد، امرى غير معقول و محال است و در واقع چنين انديشه اى از يك سو، ناشى از جهل و نادانى فراگير مردمان آن اعصار و از طرف ديگر نشئت گرفته از خودكامگى طاغوتها و زورمندان قدرت پرستى است كه با جلوگيرى از رشد فكرى مردم و به تعبير قرآن با «استخفاف عقول» «16» خود را بر اريكه قدرت، نشانده بودند.
به گواه قرآن كه به طور مسلّم مصون از تحريف است، رسالت اساسى انبياى عظام در طول تاريخ، مبارزه با چنين بينش منحط و مقابله با قدرتمندان هواخواه بوده است، تا با زدودن جمود فكرى انسانها و هدايت به عقل سليم، كه ذات اقدس إله را منزه از هرگونه شرك و تجسيم مىداند، پايه هاى اقتدار خدانمايان را درهم شكسته زمنيه رشد و تعالى امّتها را با رهبرى الهى خويش فراهم سازند. اين تلاشهاى پىگير، گاه با مباحثه هاى منطقى و احتجاجهاى برهانى توأم بوده است.
در اين مورد، اشاره هاى قرآن درباره احتجاج حضرت ابراهيم عليه السّلام با نمرود شايان توجه است، كه آن حضرت با بيان منطقى بر ادعاى ربوبيت طاغوت زمان خط بطلان كشيد. نمرود وقتى سلطه خويش بر حيات و ممات خلايق را با آزاد كردن يك زندانى و كشتن ديگرى، براى اثبات ربوبيت خود به رخ كشيد. حضرت ابراهيم عليه السّلام مغالطه او را با درخواست تغيير مسير خورشيد جواب داد، تا نمودى از فريبكارى او براى اطرافيان باشد. «17»
در آيات ديگرى از قرآن، مىخوانيم كه حضرت موسى عليه السّلام در برابر فرعون به معرفى خداى يگانه راستين مىپردازد و اظهار مىدارد:
قال ربّكم و ربّ آبائكم الأوّلين؛ «118» گفت: پروردگار عالميان، همان پروردگار شما و پروردگار نياكان گذشته شماست.
قال ربّ المشرق و المغرب و ما بينهما؛ «19» گفت: او پروردگار مشرق و مغرب و آنچه در ميان آنها است، مىباشد.
قال ربّنا الّذى أعطى كلّ شىء خلقه ثمّ هدى؛ «20» گفت: پروردگار ما همان كسى است كه به هر موجودى آنچه را لازمه آفرينش او بوده داد؛ سپس، هدايت كرده است.
حال با وجود اينكه تفكر انسان خدايى مورد انكار عقل است و به هيچ وجه با روى تعاليم دينى و افكار انبياى عظام سازگار نمىباشد، آيا طبيعت الهى فرمانروا را
مىتوان به عنوان نوعى از حكومت دينى يا به اصطلاح «تئوكراسى» معرفى كرد؟
پرواضح است كه چنين انتسابى به حكومت الهى، امرى ناروا و غير واقعى است و در حقيقت حكومت حكمرانان مدعى خدايى را نه شكلى از حكومت دينى، بلكه مىبايست گونه اى از حكومت طاغوت و اقتدار ضد خدايى محسوب كرد.
2. وجوه نقد و مناقشه در نيابت الهى فرمانروا
حكومت نائبان خدا روى زمين، تلقى ديگرى از حكومت دينى در انديشه غرب است. اين تلقى نشئت گرفته از روند پيوستگى دين و سياست در قرون وسطى است كه در آن اقتدا سياسى جزئى از اركان كليسا محسوب مىشود و قوام حكومت به تجويز و تفويض مقام برتر كليسا (پاپ) منوط مىگردد، تا حاكم به نيابت از نماينده خدا، رهبرى امور دنيوى را عهده دار شود.
ادعاى نيابت از خداوند در تدبير امور كه انديشه اى برخاسته از هواى خدايى گرى و ربوبيت طلبى هواخواهانى است كه جز مطامع زودگذر دنيايى و حب جاه و قدرت پرستى، انگيزه اى ندارند، در ديدگاه مكتب اصيل دينى از جهاتى چند مردود و مورد نقد مىباشد:
نخست اينكه، تحولات رابطه كليسا و اقتدار سياسى در سده هاى ميانى روشن مىسازد كه در حقيقت انديشه نيابت خدايى نه صرفا براساس نصوص انجيل بلكه با هدف نهادينه كردن سلطه كليسا و محافظت از اقتدارى بود كه كليسا با گرويدن امپراتور روم به دين مسيح، به دست آورد. اين برهه كه از قرن چهارم «21» ميلادى آغاز مىشود، مسبوق به دوره چند صد ساله اى است كه در آن، اعتقاد غالب، افتراق كامل دين و سياست با استناد به فرازهايى از انجيل مىباشد، اما زمانى كه كليسا توانست سيطره بلامنازع خود را بر تمام اركان سياست حاكم كند، ديدگاه غالب يكباره چهره عوض كرد و يك صدا پيشوايان مسيح، دم از قدرت دنيايى و نيابت از خدا براى اداره امور اين جهانى زدند. بنابراين، انديشه نيابت خدايى در قرون وسطى، محرّكى جز قدرتخواهى بزرگان كليسا نداشته است.
دوم اينكه، استناد به فرازهاى انجيل «22» براى توجيه انتساب انديشه نيابت خدايى به آيين آسمانى حضرت عيسى عليه السّلام ناروا و به دور از واقعبينى است. اناجيل مورد استناد از يك سو، سند تاريخى ندارند و بنا بر اظهار خود محققان غربى «23»، مدتها بعد از حضرت عيسى عليه السّلام و در جريان فعاليتها و درگيرىها و نفوذ افكار پولس «24»، حتى پس از آن نوشته شده اند؛ اعتقاد به تثليث و پسر خدا بودن عيسى عليه السّلام از جمله عقايد انحرافى است كه در اين تحريفها به آيين عيسوى پيوست كه به هيچ وجه قابل درك و توجيه عقلى نمىباشد. از طرف ديگر محتوا و قالب اين اناجيل است كه بيشتر شبيه كتاب سيره و بيان داستان حضرت عيسى عليه السّلام است تا كتاب آسمانى و وحى الهى. «25»
و اصولا خود مسيحيان نيز از ادوار كهن بر اين عقيده اند كه اناجيل معروف، نه وحى الهى، بلكه نوشته هاى حواريون- انجيل اول و چهارم- و حواريون حواريون- دو انجيل ديگر- مىباشد. «26»
دانشمند معاصر «توماس ميشل» مىنويسد:
مسيحيان معتقدند كه خداوند كتابهاى مقدس را به وسيله مؤلفانى بشرى نوشته است ... اصولا مسيحيان نمىگويند كه خداوند كتابهاى مقدس را بر مؤلفان بشرى املاء كرده بلكه معتقدند كه او به ايشان براى بيان پيام خداوند به شيوه خاص خودش و همراه با نگارش مخصوص و سبك نويسندگى ويژه هريك، توفيق داده است. «27»
در واقع و تا آنجا كه تاريخ نشان مىدهد مسيحيان هرگز براى حضرت عيسى عليه السّلام به كتابى قائل نبوده اند و اناجيل را صرفا بيانگر سيره و سخنان وى مىدانسته اند كه متّى، مرقس، لوقا و يوحنا آنها را نوشته اند. «28»
توماس ميشل مىافزايد:
مسيحيان نمىگويند عيسى كتابى به نام انجيل آورد ... مسيحيان عيسى را تجسم وحى الهى مىدانند و به عقيده آنان وى نه حامل پيام بلكه عين پيام بوده است. «29»
و اين در حالى است كه براساس نصوص صريح قرآن، انجيل كتابى بوده است كه براساس وحى الهى بر حضرت عيسى عليه السّلام نازل شده است:
نزّل عليك الكتاب بالحقّ مصدّقا لما بين يديه و أنزل التّوراة و الإنجيل* من قبل هدى للنّاس و أنزل الفرقان؛ «30» [همان كسى كه] كتاب را به حق بر تو نازل كرد، كه با نشانه هاى كتب پيشين منطبق است، و تورات و انجيل را پيش از آن براى هدايت مردم فرستاد و [نيز] كتابى كه حق را از باطل مشخص مىسازد، نازل كرد.
و در آيه ديگر فرمود:
و آتيناه الإنجيل فيه هدى و نور و مصدّقا لما بين يديه من التّوراة و هدى و موعظة للمتّقين؛ «31» و انجيل را به او داديم كه در آن هدايت و نور بود و تورات را كه قبل از آن بود تصديق مىكرد و هدايت و موعظهاى براى پرهيزكاران بود.
ازاين رو صراحت قرآن دلالت بر انجيلى- نه اناجيل- دارد كه تماما وحى الهى بوده است و مانند بسيارى از كتب آسمانى در دسترس نمىباشد، همچنان كه در هيچ يكى از اناجيل نيز چنين ادعايى وجود ندارد كه وحى هاى خداوند متعال را ثبت كرده است و حتى يك سطر، عبارت منسوب به وحى در آنها قابل اثبات نيست.
حال با توجه به اين حقيقت، كه به اذعان خود مسيحيان هيچكدام از اناجيل منسوب به تعاليم وحيانى نمىباشد؛ چگونه مىتوان با تكيه بر عبارتهاى آنها درباره نحوه حكومتدارى يا جايگاه فرمانروايان و منشأ قدرت آنان عقيده اى را استنباط نموده و با استناد آن به دين و تعاليم وحيانى حضرت عيسى عليه السّلام مدعى «نيابت الهى فرمانروا» به عنوان نوعى از حكومت دينى يا تئوكراسى شد؟!
سوم اينكه، قرآن كريم آخرين كتاب هدايت، كه به طور قطع از هر گونه تحريف و تغيير مصون و محفوظ مىباشد، با انديشه عالمان مسیح كه براى خود، شأن تدبير أمور و مقام و سلطنت بين خدا و مردم قائل بودند به شدت مقابله مىكند و در فرازهايى، جماعت اهل كتاب را به پرهيز از شرك و دورى از هرگونه اعتقاد به ربوبيت غير خدا دعوت مىكند:
قل يا أهل الكتاب تعالوا إلى كلمة تعالوا إلى كلمة سواء بيننا و بينكم ألا نعبد إلّا اللّه و لا نشرك به شيئا و لا يتّخذ بعضنا بعضا أربابا من دون اللّه«32»
در آيه ديگر، نصارا را سرزنش مىكند كه دانشمندان و راهبان را به عنوان ربّ دانسته از عيسى مسيح عليه السّلام به عنوان فرزند خدا ياد مىكنند و آنان را به حقيقت آنچه در آيين عيسوى به آن مأمور بودهاند؛ يعنى اعتقاد به توحيد و پرهيز از هرگونه شرك و خرافه، فرامىخواند:
إتّخذوا أخبارهم و رهبانهم أربابا من دون اللّه و المسيح ابن مريم و ما أمروا إلا ليعبدوا إلها واحدا لا إله إلّا هو سبحانه عمّا يشركون. «33»
قرآن در نفى هرگونه اظهار عبوديت در برابر غير خدا و تثبيت انحصار تدبير و حق حكمرانى براى خداوند عالميان مىفرمايد:
و لا تدع مع اللّه إلها آخر لا إله إلّا هو كلّ شىء هالك إلّا وجهه له الحكم و إليه ترجعون. «34»
بنابراين اعتقاد به نيابت خدايى، انحراف از حقايق اديان آسمانى است و نمىتوان حكومتى مبتنى بر انديشه باطل نيابت خدايى را كه در ادوارى از قرون وسطى مورد دفاع و حمايت مروّجان مسيحى واقع شد، نمودى از حكومت دينى معرفى كرد.
پرواضح است كه مسئله نيابت خدايى با جعل خلافت الهى كه در قرآن مورد تأكيد است، كاملا متفاوت است. خلافت انسان كامل، هرگز به معناى خالى شدن بخشى از صحنه وجود از خداوند و يا واگذرى مقام الوهيت و ربوبيت خداوند به او نيست؛ زيرا نه غيبت و محدوديت خداوند قابل تصور صحيح است و نه استقلال انسان در تدبير امور، چون موجود ممكن و فقير، از اداره امور خود عاجز است؛ چه رسد به تدبير كار ديگران.
فرض صحيح خليفه خدا بودن انسان كامل آنگاه است كه چنين وجودى از جهت افعال و اوصاف، مظهر افعال و اوصاف خداوند باشد و در اين جهت مرآت و آيت حق شود؛ چون معناى خليفه آن است كه مظهر «مستخلف عنه» باشد و كار او را بكند و محل ظهور آن اصل باشد «35»؛ همانگونه كه امير مؤمنان امام على بن ابى طالب عليه السّلام مىفرمايند:
مالله عز و جلّ آية هى اكبر منّى؛ «36» من آيت كبراى حقّم و هيچ موجودى بهتر از من خدا را نشان نمىدهد.
3. وجوه نقد و مناقشه در مشيت الهى اقتدار فرمانروا
سومين ترسيمى كه در فضاى انديشه غرب براى حكومت دينى مطرح مىشود، انديشه دخالت مشيت خداوند در اقتدار و فرمانروايى، و اقتضاى قضاوقدر الهى در سپردن قدرت مطلق به فرد يا گروهى خاص است.
انديشه انتساب تمام امور و افعال به قضاوقدر و مشيت الهى و سلب مسئوليت از انسان، براى توجيه رفتار و كردارهاى افراد بيشتر از سوى دو گروه مطرح مى شده است:
گروه اول، كسانى اند كه به جهت تقصير و يا احيانا كوتاهى در زندگى به فرجامى ناگوار گرفتار مىشوند و براى سرپوش نهادن به تقصير خود، چنين سرانجام را به قضا و قدر الهى و سرنوشت گره مىزنند و گناه را به گردن آن مى افكنند.
گروه دوم، آنهايى اند كه مى خواهند از زير بار مسئوليتهاى دينى شانه خالى كنند و در پوشش «جبر» آزادى عمل داشته باشند و به كارهاى ناپسند خود رنگ خدايى دهند و بدين وسيله از هر نوع بدنامى نجات يابند و در حقيقت انديشه جبر را وسيله اى براى قانونشكنى و بى بند و بارى هاى خويش قرار مىدهند.
در تاريخ اسلام، اولين بار انديشه جبر و قضاوقدر الهى براى توجيه حاكميت فرمانروايان جائر، در دوران تاريك حكومت امويان و از سوى معاويه، مطرح گرديد. «37» وى نه تنها مى كوشيد از طريق قدرت مادّى به سلطه خود استحكام بخشد، بلكه از ايدئولوژى دينى نيز كمك مىگرفت و به صراحت مىگفت: مردم! من با على عليه السّلام در مسئله خلافت، به نزاع و محاكمه برخاستم و خداوند به حقانيت من داورى كرد.
معاويه هنگامى كه خواست براى فرزندش يزيد، از مردم حجاز بيعت بگيرد، اعلام كرد كه خلافت او قضاى اله است و مردم در كارهاى خويش اختيارى از خود ندارند و پيوسته در ذهنها، اين فكر را پرورش مىداد كه آنچه خليفه به آن فرمان دهد، هرچند برخلاف دستور خدا باشد، تقديرى است كه بر بندگان مقدر شده است و چاره اى از آن نيست. «38» شهيد مطهرى رحمه اللّه دراينباره مىنويسد:
تاريخ نشان مىدهد كه مسئله قضاوقدر در زمان بنى اميه مستمسك قرص و محكمى بوده براى سياستمداران اموى. آنها جدّا از مسلك جبر طرفدارى مىكردند و طرفداران اختيار و آزادى بشر را به عنوان مخالفت با يك عقيده دينى مى كشتند يا به زندان مى انداختند؛ تا آنجا كه اين جمله معروف شد: «الجبر و التشبيه امويان و العدل و التوحيد علويان». «39»
براساس همين انديشه جبرگرايانه جهت توجيه استكبار و اعمال ظالمانه و غاصبانه اموى بود كه يزيد در مجلس شام به آيه شريفه:
قل اللّهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء و تنزع الملك ممّن تشاء و تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء بيدك الخير إنّك على كلّ شىء قدير؛ «40» بگو بارالها! اى مالك حكومتها! به هركس بخواهى حكومت مى بخشى و از هركس بخواهى حكومت را مىگيرى، هركس را بخواهى عزت مىدهى و هركس را بخواهى خوار مىكنى تمام خوبىها به دست توست؛ تو بر همه چيز قادرى.
تمسك كرد تا شاهدى بر حقانيت كرده هاى خود و ناخشنودى خداوند از هرگونه اقدام عليه سلطه خويش باشد. اما زينب كبرا عليها السّلام در همين مجلس ضمن ايراد خطبه اى غرّا پاسخى قاطع به يزيد داد و به آيه شريفه:
و لا يحسبّن الّذين كفروا أنّما نملى لهم خير لأنفسهم إنّما نملى لهم ليزدادوا إثما و لهم عذاب مهين؛ «41»
تصور نكنيد اگر به آنها مهلت مىدهيم به سودشان است ما به آنها مهلت مىدهيم فقط براى اينكه بر گناهان خود بيافزايند و براى آنان عذاب خردكننده است.
استناد نموده تا ترفند ناروا و ناصحيح او را بر ملا سازد. «42»
بررسى و نظر به انديشه دخالت مشيت الهى در كرده هاى انسان، به ويژه تفكر اقتضاى اراده خداوندى در اقتدار و اعمال فرمانروايان، مبتنى بر درك مفهوم مشيت الهى و تقسيمات آن مىباشد كه در اين جهت، بيان حضرت امام موسى بن جعفر عليه السّلام درباره اداره حق تعالى، شايان توجه است؛ آن امام همام چنين مىفرمايند:
إنّ للّه إرادتين و مشيتين؛ إرادة حتم و ارادة عزم، ينهى و هو يشاء؛ يأمر و هو لا يشاء، أو ما رأيت أنّه نهى آدم و زوجته أن يأكلا من الشجر و هو شاء ذلك؛ إذ لو لم يشاء لم يأكلا و لو أكلا لغلبت مشيئتهما مشيئة اللّه و أمر إبراهيم بذبح إبنه و شاء أن لا يذبحه و لو لم يشاء أن لا يذبحه لغلبت مشيئة إبراهيم مشيئة اللّه عز و جل؛ «43» خداوند دو نوع مشيت و اراده دارد: يكى، اراده حتمى و غير قابل تخلّف [يعنى اراده تكوينى] و ديگرى اراده به معناى تصميم و عزم [يعنى اراده تشريعى] خداوند از يك شىء نهى مىفرمايد؛ درحالىكه تحقق آن، مورد مشيت و خواست او است و يك شىء امر مىفرمايد؛ درحالىكه مشيت و خواستش با تحقق آن موافق نيست. آيا نديدى خداوند، حضرت آدم و همسر او را از خوردن ميوه هاى آن درخت منع نمود؛ در حالى كه خوردن آنها، متعلق خواست و مشيت الهى قرار گرفت و اگر خداوند نمىخواست هرگز خواست آنها بر مشيت او غلبه نمىكردند. و نيز حضرت ابراهيم را فرمان داد تا فرزند خويش را ذبح كند؛ درحالىكه [وقوع] چنين چيزى را نخواسته بود؛ چه اگر مشيت خداوند بر آن تعلق مىگرفت هيچگاه خواست ابراهيم و بر مشيت او پيروز نمىگشت.
براساس اين بيان، به وضوح روشن مىشود كه براى حق تعالى دو گونه اراده و مشيت است؛ نخست، اراده و مشيتى است تخلّف ناپذير و به اصطلاح تكوينى كه هر آنچه در عالم تحقق مى يابد، منبعث از اين اراده است و هرگز فعل و حادثه اى به دور از احاطه اين قسم از مشيت الهى، واقع نمىشود. ازاينرو تمام امور عالم و از جمله افعال انسان منتسب به بارى تعالى مىباشد؛ اما در مورد افعال انسان اينگونه نيست كه اراده خداوند، بر تحقق افعال انسان بدون هيچ قيد و شرطى تعلق گرفته است؛ به گونه اى كه انسان در اين ميان هيچ نقشى ندارد، در اين صورت نتيجه چنين سيطره اى جبر و خالى بودن عهده انسان از مسئوليت عملكردهايش خواهد بود و پرواضح است چنين عقيده اى با آيات قرآن كه انسان را مسئول كرده هايش مىشناسد، نظير آيات ذيل:
من عمل صالحا فلنفسه و من أساء فعليها. «44»
و أن ليس للإنسان إلّا ما سعى* و أنّ سعيه سوف يرى. «45»
و ستردّون إلى عالم الغيب و الشّهادة فينبّكم بما كنتم تعملون. «46»
و او را به كارهاى شايسته امر و از كارهاى ناروا، نهى مىكند؛ ناسازگار و منافى خواهد بود؛ اما اگر بگوييم اراده تكوينى خداوند بر تحقق افعال انسان با خصوصيات و ويژگىهايى كه در انسان خلق كرده است، تعلق مىيابد، چنين بيانى هرگز به جبر منتهى نمىشود؛ بلكه بهترين پشتوانه اختيار براى انسان خواهد بود؛ زيرا بر اين اساس، افعال انسان با انتخابگرى و آزادى در انجام دادن افعال كه ويژگى فطرى اوست، تحت اراده تكوينى خداوند واقع مىشود و چون مقتضاى چنين اراده اى آن است كه انسان كار را از سر انتخاب و با كمال آزادى انجام دهد؛ پس به خود انسان، منتسب خواهد شد و انسان مسئول كرده هاى خود خواهد بود.
انسان در اين بخش از افعال، چون از انتخابگرى و آزادى عمل برخوردار است، به حكم عقل و تأكيد دين، مى بايست براساس خواست و اراده حق تعالى عمل كند؛ يعنى رفتار و كردارش را با اراده تشريعى خداوند كه به امور اختيارى انسان تعلق يافته است، منطبق نمايد.
با اين توضيحها روشن مىشود كه گاه ممكن متعلق اراده تكوينى خداوند، اين باشد كه انسانى از سر انتخاب و آزادى در عملكرد، قادر به انجام دادن عمل ناروايى شود؛ درحالىكه چنين فعلى مورد تشريع حق تعالى نيست، اما انسان با ارتكاب چنين عملى از اراده تشريعى خداوند تخلّف مىكند؛ ازاينروست كه امام كاظم عليه السّلام فرمودند: اراده تكوينى حق تعالى تخلف ناپذير است، اما اراده تشريعى خداوند قابل تخلف است.
براساس اين بينش صحيح درباره اراده و مشيت خداوند، اقتدار فرد يا گروهى خاص، گرچه تكوينا به اقتضاى مشيّت و خواست بارىتعالى مىباشد؛ ولى نتيجه انطباق امرى با قضاى تكوينى خداوند و صحت آن، به معناى رضايت حق تعالى و انطباق با قوانين تشريعى او نيست. ازاينرو استناد به مشيّت تخلّف ناپذير خداوند براى رسميت بخشيدن به اقتدارى خاص، و مشروع دانستن آن، ناصحيح و غير قابل قبول مىباشد و همانطور كه در بحث مشروعيت، بيان كرديم، مشروعيت حكومت آنگاه حاصل خواهد شد كه با دلايل عقلى و منطقى ثابت شود كه چنين حكومتى مستند به ولايت حقيقى و تحت ظلّ حاكميت بالذات، يعنى ولايت و حاكميت خداوند باشد و به طور قطع حكومت زمانى مىتواند از چنين پشتوانه اى برخوردار شود كه در همه مراتب حاكميت، اراده تشريعى حق تعالى را نافذ و حاكم گرداند و از محتوايى منطبق با قوانين الهى برخوردار و مورد رضايت حق تعالى بوده باشد.
بنابراين، صرف تمسك به مشيت تكوينى خداوند براى توجيه الهى بودن حكومت، مبالغه اى ناروا و به دور از حقيقت حكومت الهى و دينى مىباشد.
نتيجه بررسى حكومتهاى دينى در انديشه غرب، كه با عنوان «تئوكراسى» مطرح مىشود، آن است كه هيچيك از اشكال طبيعت الهى فرمانروا، نيابت خدايى فرمانروا و مشيت الهى در اقتدار فرمانروا، با معيارها و اصول اقتدار منتسب به خداوند و حكومت دينى منطبق نيستند.
ج) حكومتى دينى و حاكمان الهى براساس ديدگاه حق
در مباحث گذشته، اشكال حكومت دينى در انديشه غرب را بررسى كرديم و واضح شد كه قالبهاى شناخته شده در اين بينش با روح تعاليم دين و روحى الهى هيچگونه انطباقى ندارند. ازاين رو لازم است به تبيين صحيح حكومت دينى و بازشناسى حاكمان و رهبران راستين دينى پرداخته شود، تا در بررسى اثبات ضرورت حكومت دينى، بحث درباره امرى مشخص و شناخته شده بوده باشد.
1. تبيين حكومت دينى براساس ديدگاه حقّ
در بحث مشروعيت بيان كرديم حكومت آنگاه مشروع خواهد بود كه إعمال حاكميت در آن، داراى توجيه عقلانى و منطقى باشد و روشن شد كه اين توجيه تنها در سايه انتساب عقلانى حاكميت، به حاكميت حقيقى و بالذات كه از آن حق تعالى است، امكانپذير مىباشد؛ چرا كه حاكميت واقعى و اصيل بر تمام شئون اين جهان از آن خداوند است. ازاين رو اگر حكومتى مأذون از آن حقيقت مطلق نباشد و به دور از امضا و رضايت او به سياست و تدبير امور بپردازد، به طور قطع حاكميتى غاصبانه و آمريتى جائرانه خواهد داشت.
حال اگر مراد از مشروعيت و حقانيت حكومت، قابليت توجيه عقلانى آن، در انتساب به حاكميت بالذات حق تعالى شد، سؤال اساسى آن است كه اين انتساب عقلانى در سايه چه معيار و ملاكى امكانپذير است؟ به عبارتى ديگر، چه موقع مىتوان گفت حكومت منبعث از اقتدار حق تعالى است و داراى مشروعيت و حقانيت است؟ اگر معيارى براى احراز اين انتساب به دست آورديم و براساس آن توانستيم از روى عقل بپذيريم كه چنين اقتدارى برخاسته از اقتدار حقيقى و بالذات خداى متعال است، به يقين اذعان خواهيم كرد كه هويّت اين اقتدار منطبق با اراده و خواست حق تعالى بوده و آن را نمودى روشن از حكومت الهى و دينى ارزيابى خواهيم كرد.
براى توجيه عقلانى انتساب حاكميت به اقتدار حقيقى بارى تعالى معيارهايى قابل تصور است:
1. انتساب حاكميت به اقتدار خداوند، در صورتى است كه صاحبان حاكميت، خود به معيارهاى الهى ايمان داشته باشند و همه سازمانها و نهادهاى قدرت به دست متديّنان اداره مىشوند؛
2. انتساب حاكميت به اقتدار خداوند، زمانى است كه صاحبان حاكميت، مدافع و مروّج ارزشهاى الهى بوده با هنجارىهاى دينى سر ستيز نداشته باشند؛
3. انتساب حاكميت به اقتدار خداوند، در صورتى است كه صاحبان حاكميت، اوامر و نواهى الهى را معيار واقعى در قانونگذارى دانسته از حدود الهى تخطّى نكنند؛
4. انتساب حاكميت به اقتدار خداوند، موقعى است كه صاحبان حاكميت در تمام مراحل و شئون مديريتى، قالبهاى دينى را رعايت كنند و نتيجه سياستها و تدابير برخاسته از تجارب و علوم بشرى، مخالف با چارچوب هاى دينى نباشد؛
5. انتساب حاكميت به اقتدار خداوند، درصورتىكه صاحبان حاكميت مظهر اوصاف الهى بوده و در همه شئون با علم به اراده و قانون الهى، انگيزه اى جز اطاعت از فرامين حق تعالى نداشته باشند.
به نظر مىرسد كه صورت اخير در تشخيص و احراز انتساب حاكميت به بارى تعالى كارساز و راهگشا خواهد بود؛ زيرا در پرتو اجتماع چنين مراتبى است كه شخص به مقام ولايت الهى باريافته، در حقيقت انسان كاملى مىگردد، كه با احراز شأن خليفة اللهى مسئول و عهده دار هدايت و رهبرى عموم خلايق، به خصوص آحاد بشرى براساس اصول و حدود الهى مىشود. پرواضح است تشخيص چنين مقامى، كه لازمه اش اشراف بر تمام ابعاد وجودى انسان كامل است، از سوى افراد جامعه امكانپذير نيست و به حكم عقل، ضرورى است كه اين وجود برتر، از سوى مبدأ حقيقى آفرينش، نصب و معرّفى شود.
در تبيين ضرورت عقلى نصب و معرفى رهبر و سرپرست، براى جامعه بشرى از سوى خداى متعال و تكليف مردم به اطاعت از آنان، امام رضا عليه السّلام در فرمايش گهربار و جامع مىفرمايند:
فإن قال فلم جعل أولى الأمر و أمر بطاعتهم قيل لعلل كثيرة: منها أن الخلق لمّا وقفوا على حد محدود و أمروا أن لا يتعدوا ذلك الحد لما فيه من فسادهم، لم يكن يثبت ذلك و لا يقوم إلا بأن يجعل عليهم فيه أمينا يمنعهم من التعدى و الدخول فيما حظر عليهم لأنه إن لم يكن ذلك كذلك لكان أحد لا يترك لذته و منفعته لفساد غيره، فجعل عليهم قيّما يمنعهم من الفساد و يقيم فيهم الحدود و الاحكام. و منها: إنّا لا نجد فرقه من الفرق و لا ملّة من الملل، بقوا و عاشوا إلّا بقيّم و رئيس. لما لا بدّلهم منه فى أمر الدين و الدنيا؛ فلم يجز فى حكمة الحكيم أن يترك الخلق مما يعلم أنّه لا بدّلهم منه و لا قوام لهم إلّا به فيقاتلون به عدوّهم و يقسمون به فيئهم و يقيم لهم جمعتهم و جماعتهم و يمنع ظالمهم من مظلومهم. و منها: أنه لو لم يجعل لهم إماما قيّما أمينا حافظا مستودعا لدرست الملة و ذهب الدين و غيّرت السنة و الاحكام و لزاد فيه المبتدعون و نقص منه الملحدون و شبّهوا على على المسلمين لأنا قد وجدنا الخلق منقوصين محتاجين غير كاملين مع إختلافهم و إختلاف أهوائهم و تشتت أنحائهم؛ لو لم يجعل لهم قيما حافظا لما جاء به الرسول لفسدوا على نحوما بيّنا و غيرت الشرائع و السنن و الاحكام و الايمان و كان فى ذلك فساد الخلق اجمعين؛ «47» اگر كسى بگويد كه چرا خداوند اولى الامر براى مردم قرار داده و آنان را به پيروى از ايشان امر فرموده است؟ پاسخ داده مىشود كه اين امر علل بسيار دارد، از جمله اينكه خداوند حدود و قوانينى براى زندگى بشر تعيين فرموده و به مردم فرمان داده است كه از آن حدود و قوانين تجاوز نكنند؛ چرا كه فساد و تباهى براى آنان به ارمغان مى آورد، اما اجراى اين قوانين و رعايت حدود شرعى، صورت تحقق نمى پذيرد، مگر آنكه خداوند زمامدارى امين برايشان بگمارد، تا آنان را از تعدّى از حدود و ارتكاب محرّمات باز دارد. در غير اين صورت چه بسا افرادى باشند كه از لذت و منفعت شخصى خود به بهاى تباه شدن امور ديگران صرفنظر نكنند. ازاين رو خداوند سرپرستى براى مردم تعيين فرموده است، تا ايشان را از فساد و تباهى بازدارد و احكام و قوانين اسلامى را در ميان آنان اقامه كند.
ديگر آنكه هيچ گروه يا ملتى را نمى يابيم كه بدون زمامدار و سرپرست زندگى كرده ادامه حيات داده باشند؛ زيرا اداره امور دينى و دنيوى آنان به زمامدارى مدبّر نيازمند است و از حكمت بارى تعالى به دور است كه آفريدگان خود را بدون رهبر و زمامدار رها كند؛ حال آنكه خود به خوبى مىداند كه مردمان به ناچار بايد حاكمى داشته باشند كه جامعه را قوام و پايدارى بخشد و مردم را در نبرد با دشمنان رهبرى كند و اموال عمومى را ميان آنان تقسيم كند و نماز جمعه و جماعات آنان را برپا دارد و از ستم ستمگران درباره مظلومان جلوگيرى كند.
ديگر آنكه چنانچه خداوند براى مردم زمامدارى امين، حفيظ و مورد اطمينان قرار نمىداد، به يقين آيين و دين الهى از بين مى رفت، احكام و سنن الهى تغيير مىكرد، بدعتها در دين افزايش مى يافت، بى دينان در مذهب الهى دست برده و آن را دچار نقص و كاستىها مىكردند و شبهاتى پيرامون اسلام در ميان مسلمانان رواج مىدادند؛ چرا كه مىدانيم مردمان، ناقص و نيازمندند و آرا و افكار و تمايلات آنان مختلف است. پس اگر حضرت حق، زمامدارى كه از ره آوردهاى پيامبر صلّى اللّه عليه و اله پاسدارى كند تعيين نمىفرمود؛ مردمان فاسد و تباه مىشدند، آيين و سنت و احكام الهى تغيير مىيافت، ايمان مردم متزلزل مىشد و تمامى خلق به تباهى و ضلالت مى افتادند.
همراه با فرمايشات امام رضا عليه السّلام در تبيين ضرورت عقلى نصب وليّ از سوى حق تعالى، همچنين مىتوان گفت كه چون، بزرگان و اميران درباره انديشه و عملكرد آحاد جامعه و حتى فرجام نيك و بد آنان از موقعت بسيار تأثيرگذارى برخوردارند، تا اندازه اى كه امير مؤمنان على عليه السّلام فرمودند:
الناس بأمرائهم أشبه منهم بآبائهم. «48»
و در بيانى ديگر فرمودند:
انما الناس مع الملوك. «49»
و قرآن از زبان گمراهان، كه روز قيامت به عذاب دردناك الهى گرفتار مىشوند نقل مىكند كه آنها از واليان امرشان، به درگاه خداوند شكوه مىكنند:
و قالوا ربّنا إنّا أطعنا سادتنا و كبراءنا فأضلّونا السّبيلا. «50»
پس مىتوان اذعان نمود، آفريدگارى كه در آفرينش انسان، از هيچ موهبتى دريغ نفرموده است و در شئون حيات انسانى نياز را بى پاسخ نگذاشته است؛ آنگونه كه در روايات عديده اى تحت عنوان: «إنّه ليس شىء مما يحتاج إليه الناس إلّا و قد جاء فيه كتاب أوسنة.» «51» اين مسلّم مورد تأكيد مىباشدو براساس فرمايش امام صادق عليه السّلام در اين باب كه فرمودند:
إنّ الله تعالى أنزل فى القرآن تبيان كل شىء، حتى و الله ما ترك الله شيئا يحتاج إليه العباد؛ حتى لا يستطيع عبد يقول لو كان هذا أنزل فى القرن؛ إلّا و قد أنزله الله فيه. «52»
چگونه ممكن است، مهمترين نياز بشر، كه همانا هدايت و رهبرى دنيايى او براى دستيابى به فلاح جاودانه است، مورد بىاعتنايى قرار گيرد و متوليان شايسته اى از سوى حق تعالى براى اجتماع بشرى معرفى نگردد؟! و لذاست كه از حضرتش در بيانى ديگر مىخوانيم:
إنّ الله أجلّ و أعظم من أن يترك الأرض بغير إمام عدل؛ «53» خداوند، برتر و بزرگتر از آن است كه زمين را بدون [شناساندن] امامى عادل واگذارد.
البته چنين شناسايى و تعيينى از سوى خداى عليم و حكيم صورت پذيرفته است چنان كه خداوند، در قرآن كريم مىفرمايد:
و جعلنا منهم أئمّة يهدون بأمرنا لمّا صبروا و كانوا بآياتنا يوقنون. «54»
آرى، آنان كه در هدايت امّتها تنها معيارشان اوامر الهى است، نه خواهشها و تمناى نفس و در اين راه به درجه والاى صبر و كمال يقين نائل آمده اند، از جانب خداى يگانه به عنوان رهبران راستين و شايسته، جعل و معرّفى مىشوند و پرواضح است كه اين معرّفى، عهد و پيمانى است الهى و مقام است فوق العاده پرمسئوليت و با عظمت كه يك لحظه نافرمانى و حتى سوء پيشينه موجب سلب چنين لياقتى مىشود. ازاين رو خداى تعالى در پاسخ به حضرت ابراهيم عليه السّلام در مورد استمرار و ارزانى داشت چنين مقام شامخى براى ذريّهاش فرمود:
لا ينال عهدى الظالمين. «55»
بدين ترتيب اگر به طور خلاصه بخواهيم، معيار واقعى براى تشخيص مشروعيت و احراز انتساب اقتدارى خاص به حاكميت اصيل الهى و در پى آن ملاك واقعى براى شناخت حكومت دينى را نمودار سازيم، خواهيم گفت:
حكومتى مشروع و منتسب به خداى تعالى و نمودى راستين از حكومت الهى و دينى است كه هدايت و رهبرى آن در اختيار افرادى كه از سوى خداوند به اين سمت نصب و معرفى شده اند كه اينان به طور قطع افرادى خواهند بود كه آموزه هاى دين را، كه همان اراده تشريعى حق تعالى است، ملاك و محور تصميمات و حاكم بر شئون سياسى، اجتماعى، فرهنگى، اقتصادى و ... جامعه مىنمايند.
2. حاكمان الهى براساس ديدگاه حقّ انبياء الهى عليهم السّلام
براساس بينش مترقّى اسلام، مصاديق اشخاصى كه به درجه والاى كمال انسانى نائل آمده و از سوى خداوند مأذون و مأمور به ساماندهى جمع انسانى و رهبرى آنها شده اند؛ در وهله نخست انبياى عظام عليهم السّلام مىباشند؛ آنان كه خود، نه تنها با اتكا به نيروى عقل و انديشه و با تمام وجود در مسير هدايت و رشد گام برداشته اند؛ بلكه تحت تربيتهاى خاص الهى به مقامات والاى انسانى رهنمون شده اند:
ذلك هدى اللّه يهدى به من يشاء من عباده. «56»
و با نيل به اين شايستگى، به آنان كتاب آسمانى و حكومت، همراه با درجه ارزشمند نبوّت اعطاء گرديده است.
أولئك الّذين آتيناهم الكتاب و الحكم و النّبوّة. «57»
تا با رهبرى داهيانه خود، به ابعاد حيات فردى و اجتماعى انسانها، صبغه توحيدى داده، بساط طاغوتيان را برچينند:
و لقد بعينا فى كلّ أمّة رسولا أن اعبدوا اللّه و اجتنبوا الطّاغوت. «58»
و براساس تولّى الهى خود قسط و عدل را، جانشين نابرابرىها و بيدادگرىهاى ظالمان كنند و مردما عدالت پيشهاى را تربيت دهند:
لقد أرسلنا رسلنا بالبيّنات و أنزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم النّاس بالقسط. «59»
انبياى الهى در مسير محقق ساختن حاكميت الهى خود با موانع دشوارى مواجه بودند و چه بسيار از سران جور، آنگاه كه موقعيت خود را با تحقّق اهداف مقدس انبيا با خطر مواجه مىديدند، انبياى الهى را درگير مصائب گوناگون نموده بسيارى از آنان را به شهادت مىرساندند و مانع تحقق اهداف الهى آنان مىشدند و حاكميت را جائرانه غصب مىكردند، كه البته به فرمايش قرآنى، نصيبى جز خشم و غضب الهى و بىچارگى عايدشان نمىشد؛
وباء و بغضب من اللّه و ضربت عليهم المسكنة ذلك بأنّهم كانوا يكفرون بآيات اللّه و يقتلون الأنبياء بغير حقّ. «60»
در اين ميان از برخى آيات قرآن، نظير آيه: فقد آتينا آل إبراهيم الكتاب و الحكمة و آتيناههم ملكا عظيما «61» استفاده مىشود كه برخى از انبيا در ستيز با عوامل كفر و إلحاد و با فائق آمدن بر آنان توانسته بودند، حكومتى مبتنى بر دين را پى ريزى كرده، «كلمة الله» را بر جامعه بشرى سيطره دهند و شايد علت تكرار كلمه «آتينا» اين باشد كه كتاب و حكمت از نبوّت انفكاك ناپذير است؛ درحالىكه ملك و فرمانروايى هرگاه شرايط اجتماعى فراهم نباشد، تحقق نمىيابد. به عبارتى ديگر، آماده بودن شرايط اجتماعى و حمايت مردمى از پيامبر، در دريافت كتاب و حكمت تأثيرى ندارد، اما در تحقق ملك و فرمانروايى مؤثر است. «62»
از جمله اين انبيا، حضرت سليمان عليه السّلام است؛ آن حضرت براى ايجاد جامعه اى توحيدى، حكومتى مقتدر بنا نهاد؛ آنگونه كه با اقتدار تمام در خطاب به فرستاده «ملكه سبأ» فرمود:
إرجع إليهم فلنأتينّهم بجنود لا قبل لهم بهخا و لنخرجنّهم منها أذّلة و هم صاغرون. «63»
حضرت داود عليه السّلام نيز از جمله پيامبرانى است كه خداوند به او ملك و حكومت عظيم داده بود:
و شددنا ملكه و آتيناه الحكمة و فصل الخطاب. «64»
حضرت يوسف عليه السّلام هم از ديگر پيامبرانى بود كه به قدرت و منصب حكومتى دست يافت:
و كذلك مكّنا ليوسف فى الأرض يتبوّا منها حيث يشاء. «65»
و حضرت يوسف عليه السّلام به پيشگاه خداوند عرضه داشت:
ربّ قد آتيتنى من الملك. «66»
در مورد اينكه چه تعداد از پيامبران تشكيل حكومت داده بودند به تحقيق نمىتوان سخن گفت، اما به استناد آيات قرآن مىتوان اذعان كرد كه ايشان درصدد تشكيل حكومت بودهاند، هرچند به دليل نبود شرايط مناسب، همگى توفيق اين كار را پيدا نكردند. «67»
بنابراين، تلاش مستمر براى پىريزى اقتدارى مبتنى بر اراده حق تعالى و استقرار حاكميتى الهامگرفته از آموزههاى وحيانى، به عنوان رسالتى بس خطير بر عهده انبياى عظام عليهم السّلام مىباشد؛ همانگونه كه چنين هدف ارجمندى برخاسته از شأن نبوى رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و اله بوده است و آن حضرت به حكم: النّبىّ أولى بالمؤمنين من أنفسهم «68» فرمان حكومت را از جانب خدا دريافت كرده بود؛ همانگونه كه امام باقر عليه السّلام در ذيل اين آيه فرمودند:
أنّها نزلت فى الإمرة؛ «69» آيه، درباره رهبرى و زعامت پيامبر صلّى اللّه عليه و اله نازل شده است.
شأن نزول آيه نيز خود دليلى بر همين تفسير است. مرحوم طبرسى، در مجمع البيان آوردهاند كه وقتى نبى گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و اله تصميم به جنگ تبوك گرفتند و فرمان بسيج عمومى صادر كردند؛ عدّهاى به دنبال كسب اجازه از پدر و مادر خويش براى شركت در جنگ بودند و خداوند با نزول اين آيه، ولايت رسول اكرم عليه السّلام را برتر از هر ولايتى معرفى كرد «70» و حقيقت اين اولويّت بر انفس، كه همان ولايت عامّه و زعامت سياسى است، منتسب به مقام نبوّت آن جناب است؛ «71» زيرا كه تعليق حكم بر وصف عنوانى، مشعر بر عليت مىباشد. «72»
همچنين آيه شريفه: إنّا أنزلنا إليك الكتاب بالحقّ لتحكم بين النّاس بما أراك اللّه و لا تكن للخائنين خصيما «73» دلالتى روشن بر ضرورت تشكيل حكومت از سوى نبى گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و اله دارد؛ زيرا حاكميت در اين آيه، اطلاق دارد و شامل حكم ولايى و حكومتى و حكم قضايى است و به نحو اطلاق، در هر دو قسم از حاكميت سياسى و قضايى ظهور دارد. بنابراين، خداوند سبحان به حكومت و حاكم بودن پيامبر صلّى اللّه عليه و اله، امر فرمود و محور آن را وحى قرار داد و اين امر، معلوم مىكند كه اساسا تشكيل حكومت از سوى رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله به جنبه پيامبرى ايشان مرتبط است، نه نبوغ و تعقل و استعداد ايشان. «74»
بر اين اساس، جداانگارى امور دنيوى از اهداف بعثت انبيا و مأمور نداستن آنان براى سامان دادن به جمع انسانى و ايجاد حكومتى دينى «75» ادّعايى بىپايه است و نه تنها از جهت «حكم عقل» بلكه به استناد «نقل» مورد نقد بوده و از ديدگاه انديشوران اسلامى نيز تصورى غير قابل قبول است؛ «76» چرا كه همه اشكال حيات آدمى با هدف اوّلى و قصد بالذات دعوى انبيا، كه همان سوق دادن انسانها به معنويت و خدامحورى و در نهايت وصول به سعادت اخروى است، سازگار نمىباشد.
وقتى طبيعت بشر، آميخته با انواع خودخواهىها و حب ذات، استخدامگرى، منفعتطلبى و ستيزهجويى است، اگر هدايتهاى راستين در كار نباشد، در عرصه كه هرگز با انديشه خدامحورى و عدالت و معنويت، سنخيّت ندارد و به طور مسلّم تحقق اهداف اصيل انبيا را ممتنع خواهد ساخت. ازاينروست كه توجه به تصحيح معيشت دنيوى انسانها و تلاش براى اصلاح مناسبات اجتماعى بشر، با فراهم نمودن تشكيلاتى منسجم و نظاميافته به عنوان هدف بالتبع و قصد ثانوى در سر لوحه برنامه انبيا عليهم السّلام بوده است. «77» و از همين جهت است كه متفكران برجسته اسلام در شناساندن نبىّ هر دو شأن دنيوى و اخروى را لحاظ نمودهاند؛ فخر الدين رازى (543- 606 ق) در تصويرى كه درباره تعريف «نبىّ» ارائه مىدهد، اظهار مىدارد:
مقصود اصلى از پيشه نبوت و رسالت، سوق دادن مردم به سوى حق و دعوت آنان به روىگردانى از دنيا و توجه به آخرت است. اما به دليل آنكه مردم در حيات دنيوى به سر مىبرند و نيازمند مصالح آن هستند، بر نبى لازم است كه به مقدار نياز در اين باب وارد شود (و به صلاح امور دنيوى مردم توجه نمايد). «78»
در تبيين علامه طباطبائى رحمه اللّه راجع به تعريف «نبى» مىخوانيم:
النبى، هو الذى يبيّن للناس صلاح معاشهم و معادهم من اصول الدين و فروعه على ما إقتضته عناية الله من هداية الناس إلى سعادتهم؛ «79» نبى كسى است كه صلاح دنيا و آخرت مردم را، هم از حيث اصول دين و هم از حيث فروع دين، به مقتضاى عنايت الهى در هدايت مردم به سعادت حقيقى آنان تبيين مىكند.
بنابراين، انسان هم در تنظيم مناسبات اجتماعى خويش و هم در وصول به سعادت اخروى نيازمند به انبياست؛ گرچه اصلاح امور دنيوى و زعامت سياسى، هدف اصلى انبيا بوده است؛ همانگونه كه امام خمينى رحمه اللّه نيز در تبيين جهتگيرى دعوت انبيا مىفرمايند:
تمام چيزهايى كه انبيا آورده اند، مقصود آنها به ذات، نبوده است؛ تشكيل حكومت مقصود به ذات نيست براى انبيا «80» ... آنچه انبيا براى او مبعوث شده بودند و تمام كارهاى ديگر، مقدمه آن است. بسط توحيد و شناخت مردم از عالم است كه چطور است؛ ارائه عالم به آن طورى كه هست، نه آن طورى كه ما ادراك مىكنيم. «81»
بااينحال، در فرازى ديگر از بياناتشان، حكومت را به عنوان شعبه اى از ولايت مطلقه رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله و يكى از احكام اوّليه اسلام و مقدّم بر تمام احكام فرعيّه معرّفى مىكنند. «82»
بنابراين، بالعرض بودن اصلاح نظام معيشتى و تأسيس حكومت هرگز به معناى فرعى بودن و نامربوط بودن به وظيفه انبيا نيست، بلكه به معناى اين است كه پرداختن به اصلاح دنيا و ظلم ستيزى از اهداف رسالت است، اما براى دستيابى به اصلاح عقبى و وصول انسانها به غايت خلقتشان، يعنى قرب الهى.
امامان معصوم عليهم السّلام
با سرآمدن دوران ارسال انبيا و ختم رسل، كه با نزول آخرين و كاملترين برنامه هدايت براى جمع بشرى همراه بود، نياز اساسى بشر راجع به استمرار زعامت الهى بى پاسخ نمى ماند و در اين مرحله، به دستور الهى، كه نبىّ گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و اله در آخرين سال حيات پر بركتشان دريافت نمودند، سكّان هدايت و سرپرستى امور، به تالى تلو آن نبىّ گرامى و عصاره نيكان عالم، امام امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السّلام و ذريّه طاهرينش عليهم السّلام منتقل مىشود.
براساس دستور الهى: «83» يا أيّها الرّسول بلّغ ما أنزل إليك من ربّك و إن لم تفعلفما بلّغت رسالته «84» پيامبر گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و اله مأموريت بس عظيمى را عهده دار شدند تا با اجراى آن، تمام اميد طاغوت محوران به غروب آفتاب هدايت و برچيده شدن بساط حاكميت مشروع الهى، بعد از رحلت نبىّ اكرم صلّى اللّه عليه و اله به يأس مبدّل شود:
اليوم يئس الّذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون اليوم أكملت لكم دينكم و أتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الإسلام دينا. «85»
بدين ترتيب امير مؤمنان على عليه السّلام از سوى خداوند و با معرّفى پيامبر صلّى اللّه عليه و اله به سمت ولايت و رهبرى امّت منصوب گرديدند.
شواهد و قرائن زيادى، دالّ بر اينكه هم نزول اين دو آيه راجع به امر مهم ولايت و رهبرى است و هم مراد رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله از خطاب «من كنت مولاه فهذا عليّ مولاه» به جمعيت بالغ بر صد هزار نفرى مسلمين در صحراى سوزان غدير، جز بيان مقام اولويّت به تصرف امام على عليه السّلام در امور مسلمين و تثبيت شأن ولايت عامّه، براى آن وجود مقدس نمىباشد. «86»
علاوه بر جريان مسلّم غدير، پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و اله براى تثبيت هرچه بيشتر جاىگاه ولايى مولا على عليه السّلام و اعلام مقام زعامت ايشان، تلاشهاى مستمرى در موقعيتهاى مختلف، انجام دادند كه احاديث متواترى «87» از آن حضرت صلّى اللّه عليه و اله در تبيين اين مهم نقل شده است كه به نمونههايى از آنها اشاره مىشود:
1. «حديث يوم الإنذار» كه حضرت در ميان بزرگان قوم، اعلام نمودند:
إنّ هذا أخى و وصيّى و خليفتى فيكم؛ فاسمعوا له و أطيعوا؛ «88» همانا اين (على عليه السّلام) برادر من، وصى و جانشين من در ميان شماست، پس گوش به فرمان و مطيع او باشيد.
2. «أحاديث وصاية و وراثة» در يكى از اين احاديث، رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله چنين فرمودند:
يا علىّ أنت خليفتى على أمتى فى حياتى و بعد موتى و أنت منّى كشيث من آدم، و كسام من نوح، و كإسماعيل من إبراهيم، و كيوشع من موسى، و كشمعون من عيسى، يا على أنت وصيّى و وارثى؛ «89» اى على! تو جانشين من بر امتم، در هنگام حيات و پس از مرگ هستى و نسبت تو با من همانند نسبت شيث با آدم و سام با نوح و اسماعيل با ابراهيم و يوشع با موسى و شمعون با عيسى است. اى على! تو وصى و وارث من هستى.
3. «احاديث خلافة» در يكى از اين احاديث فرمودند:
لمّا أسرى بى إلى السماء ... وقفت بين يدى ربّى عزّ و جلّ، فقال لى: يا محمد! ...
فهل إتخذت لنفسك خليفة يؤدّى عنك، يعلّم عبادى من كتابى ما لا يعلمون؟ قلت:
يا ربّ إخترلى، فإنّ خيرتك خيرتى، قال: أخترت لك عليا، فإتخذه خليفة و وصيّا؛ «90»
چون در شب معراج مرا به آسمان بردند ... در پيشگاه پروردگار عزيز و شكوهمند ايستادم. به من گفت: اى محمدصلّى اللّه عليه و اله آيا براى خود جانشينى برگزيده اى كه از جانب تو ابلاغ كند و به بندگان من چيزهايى را كه نمىداند از كتابم بياموزد؟ گفتم پروردگارا! تو براى من اختيار كن؛ زيرا كه برگزيده تو برگزيده من است. گفت: على را برايت برگزيدم او را جانشين و وصى خود بگير.
4. «احاديث منزلة» كه در فرمايشى از آن حضرت چنين آمده است:
يا علىّ، أنت منّى بمنزلة هارون من موسى؛ طعتك واجبة على من بعدى كطاعتى فى حياتى، غير أنّه لا نبىّ بعدى؛ «91» اى على! تو براى من به منزله هارون براى موسى هستى، پس از من اطاعت از تو بر همه واجب است، مانند اطاعت از من در حياتم، جز آنكه پيامبرى پس از من نيست.
5. «احاديث امارة» از جمله اين احاديث، بيان صرح و جامع آن حضرت است كه فرمودند:
من أحبّ أن يتمسك بدينى و يركب سفينة النجاة بعدى، فليقتد بعلىّ بن أبى طالب، وليعاد عدوّه، و ليوال وليه؛ فإنّه وصيّى و خليفتى على أمّتى فى حياتى و بعد وفاتى، و هو إمام كلّ مسلم و أمير كلّ مؤمن بعدى، قوله قولى و نهيه نهيى و تابعه تابعى و ناصره ناصرى و خاذله خاذلى؛ «92» هركه دوست دارد به دين من چنگ زند و پس از من به كشتى نجات سوار گردد، به على بن ابى طالب عليه السّلام اقتدا كند و با دشمن او دشمن و با دوست او دستى ورزد؛ زيرا او وصى و جانشين من بر امتم در حيات و پس از وفاتم است و پس از من امام هر مسلمان و امير هر مؤمن است، گفته اش گفته من، امرش امر من، نهيش نهى من، پيرو او پيرو من، ياورش ياور من و واگذارش واگذارنده من است.
6. «احاديث امامة» در يكى از اين احاديث، رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله چنين مىفرمايند:
معاشر الناس! من أحسن من الله قيلا؟ و أصدق من الله حديثا؟ معاشر الناس! إنّ ربّكم جلّ جلاله أمرنى أن أقيم لكم عليّا علما و إماما، و خليفة و وصيا، و أن أتخذه أخا و وزيرا؛ «93» اى مردم چه كسى از خدا خوشسخنتر و از او راستگوتر است؟ اى مردم! همانا پروردگارتان جلّ جلاله به من فرمان داد كه على عليه السّلام را بر شما مهتر و امام و نيز خليفه و وصى قرار دهم و او را برادر و وزير خود گيرم.
7. «احاديث ولاية» كه در يكى از دستورات گهربار پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و اله مىخوانيم:
من آمن بى و صدّقنى فليتولّ عليّ من أبي طالب؛ فإنّ ولايته ولايتي، و ولايت ولاية الله؛ «94» هركه را به من ايمان آورده و مرا تصديق كرده است به ولايت على عليه السّلام سفارش مىكنم كه هركس او را ولى خود گيرد مرا ولى خود گرفته و هركه مرا ولى بگيرد خدا را ولى خود گرفته است.
موارد ذكرشده، نمونه هايى از نصوص قطعى دالّ بر شأن ولايت و امامت مولا امير مؤمنان على عليه السّلام است كه در منابع روايى، موارد متعددى از اين بيانات از وجود مقدس نبىّ خاتم صلّى اللّه عليه و اله نقلشده و اين در حالى است كه آن جناب، تنها به روشنگرى درباره منصب امير مؤمنان على عليه السّلام اكتفا نفرموده و استمرار اين رتبه والاى الهى را با ارجاع امت اسلامى به عترت طاهرينش؛ تبيين نموده اند.
آن حضرت در بيان تعداد و اسامى ذوات مقدسى كه عهده دار مقام رهبرى امت خواهند بود، به نحوى كه هيچ شكّ و شبهه اى درباره مسئله خطير إمامت و زعامت امت بعد از ايشان، براى كسى باقى نماند و نيز براى ابقاى حكومت اصيل دينى، تلاشهاى پىگيرى را انجام دادند كه فرمايشات گهربار ايشان در اين مورد، به ويژه در منابع اهل سنت «95» به صورتهاى مختلفى نقل شده است، از قبيل:
لا يزال الإسلام عزيزا إلى إثنى عشر خليفة.
لا يزال الدّين عزيزا منيعا إلى إثنى عشر خليفة.
لا يزال الدّين قائما حتى تقوم الساعة، أو يكون عليكم إثنا عشر خليفة.
لا يزال الدّين ظاهرا على من ناواه ... حتى يمضى من أمتى إثنا عشر خليفة.
لا يزال هذا الأمر صالحا حتى يكون إثنا عشر أميرا.
لا يزال الناس بخير إلى إثنى عشر خليفة.
در ادامه نقلهاى فوق عبارت «كلّهم من قريش» و «كلّهم من بنى هاشم» آمده است كه مىتوان آن را، قرينهاى براى تشخيص جانشينان دوازدهگانه آن حضرت دانست.
«قندوزى حنفى» در ينابيع المودّة در توضيح اين عبارتها، به نقل از برخى محققان اظهار مىدارد:
احاديثى كه دلالت دارند بر اينكه خلفاى رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله، بعد از ايشان دوازده نفرند، از طرق و راههاى بسيار به حدّ شهرت رسيده است. با دقت به شرح و تطبيق آن احاديث با زمان و مكان، دانسته مىشود كه مراد رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله از چنين بيانى، ائمه دوازدهگانه از اهل بيت و عترت خود آن حضرت مىباشد؛ زيرا حمل اين احاديث بر خلفا از صحابه صحيح نيست، چون تعداد آنها كمتر از دوازده بوده است و ممكن نيست حمل نمودن آن اخبار بر ملوك اموى؛ زيرا پادشاهان اموى از دوازده نفر بيشترند؛ علاوه، با آن اعمال زشت و ستمكارى ايشان، مگر عمر بن عبد العزيز و نيز اينكه امويان، غير بنى هاشم اند و پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و اله در روايت عبد الملك از جابر فرمود: كلّهم من بنى هاشم. همچنين تطبيق آن احاديث بر «بنى العباس» درست نمىباشد؛ چون آنها هم بيشتر از عدد اين اخبارند؛ إضافه بر اينكه آنها فرموده خداوند: قل لا أسألكم عليه أجرا إلّا المودّة فى القربى «96» را كمتر رعايت كردند و نيز حديث كساء را؛ پس ناگزير بايد آن احاديث حمل شود بر دوازده نفر بعد از رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله از اهل بيت و عترت آن حضرت؛ زيرا ايشان اعلم زمان بودند، جلالت قدر و زهد و تقواى ايشان مورد قبول همه بود، از حيث نسب اعلاى همه و از نظر حسب افضل از همه گرامىترين افراد نزد خدا و دانش ايشان از آباءشان متصل به جدشان، و به وراثت لدنّى بود كه اهل علم و تحقيق، و كشف و توفيق آنان را اينگونه مىشناسند. «97»
از جمله روايات صحيحى كه در آن پيامبر صلّى اللّه عليه و اله با بيانى صريح، ائمه دوازدهگانه امّت را با ذكر اسامى، از سوى پروردگار متعال، تنصيص فرمودند؛ حديث جابر بن عبد الله انصارى رحمه اللّه است؛ وى چنين روايت مىكند:
لما أنزل الله عزّ و جلّ على نبيّه محمد صلّى اللّه عليه و اله يا أيّها الّذين آمنوا أطيعوا اللّه و أطيعوا الرّسول و أولى الأمر منكم «98»، قلت: يا رسول الله، عرفنا الله و رسوله، فمن أو لو الأمر الّذين قرن الله طاعتهم بطاعتك؟ فقال صلّى اللّه عليه و اله هم خلفائى يا جابر، و أئمّة المسلمين من بعدى أوّلهم عليّ ابن أبي طالب عليه السّلام ثم الحسن ثم الحسين، ثم علي بن الحسين، ثم محمد بن على المعروف فى التوراة بالباقر و ستدركه يا جابر، فإذا لقيته فأقرئه منّى السلام، ثم الصادق جعفر بن محمد، ثم موسى ابن جعفر، ثم على بن موسى، ثم على بن محمد، ثم الحسن بن على، ثم سميّى و كنيى؛ حجة الله فى أرضه و بقيته فى عباده، ابن الحسن بن على، ذاك الذى يفتح الله تعالى ذكره على يديه مشارق الأرض و مغاربها، ذاك الذى يغيب عن شيعته و أوليائه غيبة لا يثبت فيها على القول بإمامته؛ إلّا من إمتحن الله قلبه للإيمان. «99»
بنابراين، براساس اينكه حكومت دينى با حاكميت برخاسته از اذن خداوند، شناخته مىشود و به طور مسلم اين اذن در سرپرستى و زمامدارى كسانىكه از سوى حق تعالى معرّفى شده اند، جلوه گر مىگردد؛ معلوم مىشود كه به طور مشخص، حاكمان در حكومت دينى، انسانهاى كاملى بايد باشند كه به عنوان خليفة الله همه كمالهاى «مستخلف عنه» را به اندازه سعه هستى خود فراهم نموده و در همه آن كمال هاى وجود، مظهر خداى سبحان واقع شده اند كه بنا بر استنادهاى فوق، اين افراد جز انبياى عظام و ائمه هدا عليهم السّلام نمىباشند.
فقهاى عادل
سؤال مهم آن است كه اگر در شرايطى خاص، انسانها قابليت بهره مندى از حضور ظاهرى امام معصوم عليه السّلام را از كف داده، بنا بر تقدير الهى به حرمان آن مولاى فضايل و پاكىها گرفتار شوند، آيا مىتوان گفت كه در اين دوران، انسانها صرفا با اتّكا به فهم خود، قادر خواهند بود كه به تدبير امور پرداخته، به فراخور معيارهاى خويش، فردى را به عنوان زمامدار و رهبر بپذيرند، تا وى هم نحوه تعامل انسانها با يكديگر و با محيط را تنظيم كند و هم زمينه هاى رشد استعدادها را فراهم سازد و با اشراف به حقيقت تكامل انسان در نهايت به تقنينى جامع و به دور از ملاحظه منافع شخصى و حزبى و تنها با هدف راهيابى انسانها به سعادت بپردازد، تا بدين ترتيب بتوان چارچوبهاى بشرى را جاىگزين احكام و خواسته هاى الهى دانسته و ادّعا كرد كه در اين برهه از حيات بشرى از سوى دين، سازوكارى براى برپايى حكومت دينى وجود ندارد، يا ضرورتى براى اين امر نيست؟!
پرسش اساسى آنكه بر مبناى كدام دليل عقلى، مىتوان قائل به انتفاى حاكميت منبعث از حاكميت حقيقى خداوند در دوران غيبت امام عصر (عج) شد؟ و اگر عقلا انقطاع «حاكميت الهى» در دوران غيبت توجيه پذير نيست؛ حاكميت مورد رضاى خداوند عالم، در چنين دورانى كه بشريت به جهت محروميت از فيض وجود ظاهرى انسان كامل، نياز بيشترى به تطبيق شئونات خود با قوانين الهى دارند، چيست؟ در واقع كدام گروه، شايسته است كه در چنين دوران پرمخاطره به نيابت عام از بقية الله الأعظم (عج) مسئوليت اداره امور امت را عهده دار شوند؟
مسلّما به حكم عقل، در دوران غيبت امام معصوم عليه السّلام ولىّ امر، بايد فردى باشد كه در اوصاف و كمالات، توانسته است خود را به دايره شخصيتى انسان كامل، بيش از ديگران نزديك نمايد و به عنوان مجرى احكام الهى، ضرورى است كه بيش از ديگران عالم به اين احكام بوده، توان مديريت علمى جامعه را در چارچوب اين احكام به طور شايسته احراز كرده باشد و از آنجا كه ويژگىهاى خفىّ باطنى، به ويژه خصوصيت عصمت در اين گروه شرط نيست؛ لذا در شناسايى اين افراد نياز به تنصيص از جانب معصوم عليه السّلام نيست و صرفا تعريف و تبيين اوصاف، كافى خواهد بود كه چنين توصيفى به طور راهگشا از سوى معصومين عليهم السّلام صورت پذيرفته است.
از جمله بيانات ارزشمند در اين مورد، توقيع شريف امام زمان (عج) به اسحاق به يعقوب كلينى است. وى پرسشهايى از محضر امام عصر (عج) درباره مسائل و مشكلاتى كه واقع مىشود، مطرح نموده است كه در بخشى از اين نامه، امام عصر (عج) چنين فرموده اند:
و أما الحوادث الواقعة فارجعوا فيها إلى رواة حديثنا؛ فإنّهم حجتى عليكم و أنا حجّة الله عليهم. «100»
امام خمينى رحمه اللّه درباره دلالت اين حديث شريف، بر ولايت فقيهان عادل به چند نكته اشاره كرده اند:
1. كسى كه با نوّاب چهارگانه امام مهدى عليه السّلام در ارتباط است و از طريق آنان چاره مشكلات خود را از حضرت ولىّ عصر عليه السّلام مىجويد، اين نكته را نيك مىداند كه در احكام فردى خود بايد به فقها مراجعه كند؛ چنانكه اين كار در زمان پيشوايان معصوم امرى موسوم و متداول بوده است. بر اين اساس، مقصود از «الحوادث الواقعه» چيزى جز رويدادهاى اجتماعى و گرفتارىهاى جامعه اسلامى نيست. «101»
2. كسى كه صرفا به نقل حديث بپردازد و تأمّل و تفقه را با آن همراه نسازد، نمىتواند مرجع رسيدگى به مشكلات مردم باشد. ازاين رو «رواة حديث» به كسانى اشاره دارد كه امروزه اصطلاحا آنان را فقها مىناميم.
3. كسى را مىتوان حجّت خدا بر مردم خواند، كه پيروى از او در همه مسائل دينى و دنيوى لازم باشد؛ چنانكه برداشت همگان از حجّت بودن معصومان عليهم السّلام چيزى جز اين نيست. «102»
بنابراين، شرط لازم براى زعامت جامعه دينى، فقاهت در دين و معرفت حلال و حرام الهى است و اين همان ضرورتى است كه در خطابه پرشور حضرت ابا عبد الله الحسين عليه السّلام راجع به امر به معروف و نهى از منكر، مورد تأكيد بوده و اهمال در آن، مورد انتقاد واقع شده است:
ذلك بأنّ مجارى الأمور و الأحكام على أيدى العلماء بالله الأمناء على حلاله و حرامه فأنتم المسلوبون تلك المنزلة، و ما سلبتم ذلك إلّا بتفرّقكم عن الحقّ و إختلافكم من السنّة بعد البيّنة الواضحة ... و لكنّكم مكنّتم الظلمة من منزلتكم و إستسلمتم أمور الله فى أيديهم، يعملون بالشبهات و يسيرون فى الشهوات، سلّطهم على ذلك فراركم من الموت و إعجابكم بالحياة الّتى هى مفاركم؛ «103» در حقيقت، اداره امور جامعه و صدور احكام بايد به دست خداشناسانى باشد كه بر حلال و حرام او اميناند؛ اما اينك اين مقام را از شما ربودهاند و دليل آن جز اين نيست كه از گرد حق پراكنده گشتيد و با وجود دلايل روشن، در سنّت پيامبر اختلاف نموديد ...
شما خود، راه را به روى ستمگران براى ستاندن اين مقام بازگذاشتيد و امر الهى [حكومت] را در كف آنان نهاديد، تا بر پايه حدس و گمان حكومت كنند و راه شهوت در پيش گيرند. آنان را بر اين امر مسلّط ننمود، مگر گريز شما از مرگ و دلخوشىتان به زندگى دنيا كه از شما جدا خواهد شد.
البته برجسته سازى شرط فقاهت و ويژگى تسلّط بر احكام شرع در مورد حاكمان دوران غيبت، براى اعلام روح حاكم بر همه شئون حكومت دينى و جداسازى چنين نظامى از نظامهاى سكولار است. پرواضح است كه چنين تأكيدى به معناى ناديده گرفتن صفات اجتناب ناپذير ديگر، از جمله «عدالت» و «تقوا» نيست. كسى كه مطيع هوس است و در واقع هواى خود را اله خود قرارداده، هيچگاه صلاحيت ولايت و هدايت امّت را ندارد؛ لذا در توصيه هاى حكومتدارى مولى على عليه السّلام به مالك اشتر، تلاش در صيانت از نفس و رعايت حريم الهى در همه حال از جمله سفارشات اساسى است. در بخشى از اين نامه، امير مؤمنان على عليه السّلام مىفرمايند:
أمره بتقوى الله و إيثار طاعته و إتّباع ما أمر به فى كتابه ... و أمره أن يكسر بنفسه من الشّهوات و يزعها عند الحمحات إنّ النّفس لأمّارة بالسّوء إلّا ما رحم ربّى ... فليكن أحبّ الذخائر إليك ذخيرة العمل الصالح فاملك هواك و شحّ بنفسك عمّا لا يحلّ لك. فإنّ الشحّ بالنفس الإنصاف منها ... و إياك و الإعجاب بنفسك و الثّقة بما يعجبك منها و حبّ الإطراء فإنّ ذلك من أوثق فرص الشيطان؛ «104» آن حضرت مالك را به تقواى الهى فرمان مىدهد، و اينكه اطاعت خدا را بر ديگر كارها مقدّم دارد و آنچه در كتاب خدا آمده را پيروى كند ... و به او فرمان مىدهد كه در مواقع شهوات من خويش را بشكند و به هنگام سركشى رامش نمايد، كه (همانا نفس همواره به بدى وا مىدارد، جز آنكه خدا رحمت آورد) ... پس نيكوترين اندوخته تو بايد عمل صالح باشد [و در اين راستا] هواى نفس را در اختيار گير و از آنچه حلال نيست خويشتندارى كن كه چنين خودستيزى عين انصاف باشد ... مبادا هرگز دچار خود پسندى گردى! و به خوبىهاى خود اطمينان كنى و ستايش را دوست داشته باشى كه اينها همه از بهترين فرصتهاى شيطان براى هجوم آوردن به توست.
از آنجا كه ولايت فقهاى عادل و باتقوا، تداوم ولايت ظاهرى پيشوايان معصوم عليهم السّلام مىباشد؛ ازاينرو حائز تمام اختياراتى خواهند بود كه پيامبر صلّى اللّه عليه و اله و ائمّه اطهار عليهم السّلام در زعامت امور جامعه داشتند و در واقع پيامبر صلّى اللّه عليه و اله و ائمّه معصومين عليهم السّلام و فقيه جامع الشرايط در اختيارات حكومتى، تفاوتى نيست؛ چرا كه وظايف و اهدافى كه حكومت اسلامى در زمان حضور معصوم و نيز در زمان غيبت متكفّل است، برابر مىباشد. امام خمينى رحمه اللّه دراينباره چنين اظهار نموده اند:
فللفقيه العادل جميع ما للرسول و الأئمّة مما يرجع إلى الحكومة و السياسة و لا يعقل الفرق؛ لأنّ الوالى- أىّ شخص كان- هو مجرى أحكام الشريعة و المقيم للحدود الإلهية و الآخذ للخراج و سائر الماليات و المتصرف فيها بما هو صلاح المسلمين. «105»
ايشان براى وضوح بيشتر مسئله همسانى فقها با معصومين عليهم السّلام در امر زعامت و دفع توهّم همپايگى آنان در درجات معنوى و كمالات انسانى مىفرمايند:
وقتى مىگوييم ولايتى را كه رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله و ائمه عليهم السّلام داشتند، بعد از غيبت، فقيه عادل دارد، براى هيچكس اين توهّم نبايد پيدا شود كه مقام فقها همان مقام ائمه عليهم السّلام و رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله است؛ زيرا اينجا صحبت از مقام نيست، بلكه صحبت از وظيفه است؛ «ولايت»- يعنى حكومت و اداره كشور و اجراى قوانين شرع مقدّس- يك وظيفه سنگين و مهم است؛ نه اينكه براى كسى شأن و مقام غير عادّى به وجود بياورد و او را از حد انسان عادى بالاتر ببرد. «106»
اعتقاد به همترازى فقهاى عادل در ولايت بر امور جامعه، با گستره اختيارات معصومين عليهم السّلام مورد قبول بسيارى از فقهاى اسلام بوده و برخى از فقها بر آن ادّعا اجماع كردهاند.
صاحب جواهر شيخ محمد حسن نجفى رحمه اللّه متوفّاى (1266 ه) در زمينه ولايت عامّه فقها، بعد از اشاره به گفتار محقق كركى متوفّاى (940 ه) كه در رساله صلاة الجمعة اظهار داشته است:
إتفق أصحابنا رضوان الله عليهم، على أنّ الفقيه العدل الإمامى الجامع لشرائط الفتواى، المعبرّ عنه بالمجتهد فى الأحكام الشرعيّة، نائب من قبل أئمّة الهدى- صلواة اللّه و سلامه عليهم- فى حال الغيبة، فى جميع ماللنيابة فيه مدخل .... «107»
مى افزايد:
بل لولا عموم الولاية، لبقى كثير من الأمور المتعلّقة بشيعتهم معطّلة، فمن الغريب وسوسة بعض الناس فى ذلك بل كأنّه ماذاق من طعم الفقه شيئا و لا فهم من لحن قولهم و رموزهم أمرا؛ «108» اگر ولايت فقيه، گسترده و فراگير نباشد، هر آينه بسيارى از امور مربوط به جامعه تشيّع به تعطيلى مى انجامد. ازاين رو شگفت آور است كه [پس از اين همه دلايل عقلى و نقلى روشن] برخى از مردم «109» دراينباره وسوسه و تشكيك كرده، گويا از فقاهت بويى نبرده و از فهم رموز سخنان معصومين هيچ بهرهاى نبرده اند.
محقق «ملا احمد نراقى» متوفاى (1245 ه) در تبيين مقام ولايت عامّ فقها بر امور جامعه، چنين بيان مىدارد:
كلّما كان للنبيّ و الإمام الذينهم سلاطين الأنام و حصون الإسلام فيه الولاية و كان لهم، فللفقيه ايضا ذلك الّا ما أخرجه الدليل ... فالدليل عليه بعد ظاهر الإجماع، حيث نصّ به كثير من الأصحاب بحيث يظهر منهم كونه من المسلّمات ما صرّح به الأخبار المتقدّمة من كونه وارث الأنبياء أو أمين الرسل و خليفة الرسول و حصن الإسلام و مثل الأنبياء و بمنزلهم و الحاكم و القاضى و الحجة من قبلهم و انّه المرجع فى جميع الحوادث و أنّ على يده مجارى الأمور و الأحكام و أنّه الكافل لأيتامهم الذين يراد بهم الرّعية؛ «110» در همه آنچه را كه پيامبر و امام، به عنوان پيشگامان مردم و دژهاى استوار اسلام، داراى ولايت هستند، فقيه نيز در آنها داراى ولايت است؛ مگر اينكه دليلى خاص امرى را استثنا كرده باشد ... دليل بر اين مقام فقيه، ابتدا اجماع اصحاب است كه بسيارى از آنان ولايت فقيه را به صراحت جزو مسلّمات دانستهاند؛ سپس مضمون صريح اخبار است كه فقيه را به عنوان وارث انبيا، امين رسل، خليفة رسول، ... تلقّى نمودهاند و اينكه وى مرجع در تمام حوادث بوده، و جريان امور جامعه و اختيار صدور احكام بر عهده اوست و همو كفيل و سرپرست امّت مىباشد.
«محقق نائينى» متوفّاى (1355 ه)- انديشورى كه ديدگاههاى وى محور بسيارى از بحثهاى اصولى حوزههاى علميّه است- نيابت فقها را در امور حكومتى و سياسى جزو قطعيّات مذهب مىشمارد. «111» و در تبيين دلالت دليلهاى ارائهشده بر اين نظريه، درباره مقبوله عمر بن حنظله مىگويد:
مهمترين چيزى كه دلالت بر اين ديدگاه مىكند، يعنى ولايت عامه براى فقيه؛ مقبوله عمر بن حنظله است. در آن آمده كه امام عليه السّلام فرمودند: «فإنّى جعلته عليكم حاكما» حكومت، به گونه مطلق هر دو وطيفه را دربر مىگيرد: قاضى و حاكم. بلكه دور نيست كه واژه «حاكم» ظهور داشته باشد در كسى كه سرپرستى مىكند آنچه را كه بر عهده واليان است. و اين امر، با اين مسئله كه مورد روايت، مقوله قضاست، ناسازگارى ندارد، زيرا ويژگى مورد سبب نمىشود كه عام بودن پاسخ تخصيص بخورد. «112»
بنابراين، اعتقاد به ولايت مطلقه فقيه عادل بر امور جامعه، از مسائل مسلّم براى علماى شيعى بوده است، كه يا به طور خاص مورد بحث و بررسى قرار گرفته است و يا در ضمن مباحث ديگر، از جمله در باب اقامه حدود، مورد توجّه و استدلال فقهاى بزرگ شيعى بوده است؛ شيخ مفيد متوفّاى (413 ه) مىفرمايد:
فأمّا إقامة الحدود فهو إلى سلطان الإسلام المنصوب من قبل الله تعالى و هم أئمّة الهدى من آل محمد صلّى اللّه عليه و اله و من نصبوه لذلك من الأمراء و الحكّام و قد فوّضوا النظر فيه إلى فقهاء شيعتهم مع الإمكان. «113»
از فقهاى نامى ديگر، سلّار ديلمى متوفّاى (448 ه) است كه در كتاب فقهى المراسم العلويّة مىنويسد:
و قد فوّضوا عليهم السّلام إلى الفقهاء، إقامة الحدود و الأحكام بين الناس بعد أن لا يتعدّوا واجبا و لا يتجاوزوا حدّا و أمروا عامة الشيعة بمعاونة الفقهاء على ذلك ما استقاموا على الطريقة و لم يحيدوا. «114»
شيخ الطائفه ابو جعفر محمّد بن الحسن طوسى، متوفاى (460 ه) مىفرمايد:
و امّا الحكم بين الناس و القضاء بين المختلفين فلا يجوز ايضا إلّا لمن أذن له سلطان الحق فى ذلك و قد فوّضوا ذلك إلى فقهاء شيعتهم فى حال لا يتمكنون فيه من تولّيه بنفوسهم. «115»
شهيد اوّل ابو عبد الله محمّد بن مكى عاملى (شهادت: 786 ه) در كتاب دروس اظهار مىدارند:
و الحدود و التعزيرات إلى الإمام و نايبه و لو عموما فيجوز حال الغيبة للفقيه الموصوف بما يأتى فى القضاء إقامتها مع المكنة. و يجب على العامّة تقويته و منع المتغلّب عليه مع الإمكان. «116»
در بيان ابن فهد حلّى متوفّاى (841 ه) در خصوص تبيين منصب فقها چنين مىخوانيم:
للفقهاء إقامة الحدود على العموم و هو مذهب الشيخ و أبى يعلى و إختاره العلّامة، لما تقدّم و لرواية عمر بن حنظلة عن الصادق عليه السّلام قال: أنظروا إلى رجل منكم قد روى حديثنا و نظر فى حلالنا و حرامنا و عرف أحكامنا فليرضوا به حكما فإنّى قد جعلته عليكم حاكما، فإذا حكم بحكمنا فلم يقبل منه فإنّما بحكم الله استخفّ و علينا ردّ و الرادّ علينا، رادّ على الله و هو على حدّ الشرك بالله عزّ و جلّ. «117»
خلاصه آنكه انظار فقهاى عظام شيعى در مورد تولّى فقيه عادل به امورى چون امر به معروف و نهى از منكر، اقامه حدود و وظايفى از اين دست كه به طور مسلّم با وجود حاكميت ناآگاهان به دين و به دور از فضيلت عدالت، ميسّر نمىشود، خود دليلى بر اذعان ايشان بر لزوم ايجاد نظامى الهى به رهبرى فقهاى عادل است، تا در پرتو آن امكان برپايى تشكيلاتى منسجم براى اجراى احكام نورانى اسلام و نيز محافظت و دفاع از حدود الهى و صيانت از عزّت و اقتدار امّت اسلامى، فراهم شود.
امرى كه بعيد بودن حصول آن از جانب غير فقها عادل به اذعان تاريخ نيز مسلم است، چه اينكه هرگاه رشته امور، به خصوص در عصر متأخر در اختيار غير فقها قرارگرفته، نتيجهاى جز انحطاط و شكست براى جامعه در پى نداشته است. لذا متفكر معاصر «جلال آل احمد» روحانيت را تنها سدّ در برابر هجوم غربزدگى اعلام «118» و كنار گذاشتن اين نهاد را در عصر مشروطيت با اعدام شيخ فضل اللّه نورى رحمه اللّه، آغاز استيلاى غرب انگاشته و نقش شيخ را بر چوبه دار، نشانه استيلاى غربزدگى معرفى نمود. «119»
د) ادله ضرورت تحقق حكومت دينى در مكتب اسلام و پاسخ به شبهه هاى آن
در تبيين ماهيت «حكومت دينى» روشن شد كه ميان مشروعيت يابى حكومت و هويت دينى و الهى آن پيوند حقيقى وجود دارد و اين خود دليل عمده بر ضرورت تحقق حكومت دينى به شمار مىرود؛ لكن جلوه دينى يافتن حكومت كه در پرتو حاكميت منصوبان واقعى از سوى حق تعالى و نيز سيطره حقيقى اداره تشريعى خداوند بر اركان نظام سياسى، تحققپذير است؛ طى اعصار متمادى از تحولات نظامهاى مديريتى عالم از ظهور و نمودى آشكار و پايدار برخوردار نبوده، آنچنان كه تا چند دهه پيش، پديده حكومت دينى امرى منسوخ و به دور از واقعيات مديريتى عالم انگاشته مىشد.
انگاره نفى دخالت دين در امور اجتماعى به ويژه در مديريت سياسى جامعه- كه از يك سو ملهم از محتواى صرفا فردى متون دينى و مسيح و يهود است كه به دليل تحريفات صورتگرفته در آنها شباهتى به متن وحيانى و آسمانى ندارد و از سوى ديگر، برخاسته از تجربه تلخ اروپاى قبل از رنسانس از سيطره كليسا بر اركان نظام سياسى است- جزء مسلّمات بسيارى از جامعه شناسان و سياستمداران، واقع شده بود. اما چنين تصورى به ظاهر مسلّم، در ربع آخر «قرن بيستم» مورد ترديد جدى قرار گرفت و بطلان نظريّه انفكاك دين و سياست و تحقق ناپذيرى حكومتى براساس دين و نيز انحصار دين در شئون فردى آشكار گرديد.
پرواضح است كه منشأ چنين تحوّلى شگرف، در بينش نظريه پردازان عالم سياست، نسبت به امكان و وقوع حكومت دينى، در برخورد با واقعيتى بود كه توسط رهپويان حقيقى اسلام ناب در «ايران اسلامى» ايجاد شد، و اين توفيق نبود جز ثمره تلاشهاى پىگير براى احياى انديشه مديريّتى مكتب اسلام «120» كه پايگاه نخست آن را نبىّ گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و اله بعد از هجرت، در مدينه بنا نهادند.
هرچند كه براساس بينش شيعى، بعد از آن حضرت، بنا بر استمرار ساختار «حكومت نبوى» به عنوان الگوى كامل از حكومت دينى توسّط ائمه معصومين عليهم السّلام و فقهاى عادل بود و اين ضرورت از سوى پيامبر گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و اله در مواقع مختلف بارها گوشزد شده بود؛ اما حاكميت، پس از آن حضرت، جز چند سال از حكومت امام امير مؤمنان على عليه السّلام و حكومت چند ماهه امام مجتبى عليه السّلام در مسيرى ناصحيح و در انحراف تدريجى از حقيقت حكومت دينى قرار گرفت.
در هر حال با رقه حكومت دينى بعد از چهارده قرن، بار ديگر در گوشهاى از عالم از طريق تربيت يافتهاى از مكتب نبوى و علوى، ديدگان هر تحليلگر منصفى را به حقايق اين مكتب الهى روشن و متوجّه آيينى كرد كه ديانت آن عين سياست، و سياست آن عين ديانت است.
آرى، اسلام به عنوان آيينى آسمانى كه مهمترين متن دينى آن از هويّتى كاملا وحيانى برخوردار است و از گزند هرگونه تغيير، به مشيّت الهى مصون بوده است؛ علاوه بر در برداشتن وظايف و احكام فردى، به معرّفى هاديان و حاكمان راستين جامعه و نيز تبين اصول و قواعد كلّى، براى انسجام و مديريّت جامعه پرداخته است؛ ازاينرو شايسته است دلايل چندى را كه براى ضرورت تحقق «حكومت دينى» بر اساس «مكتب اسلام» قابل طرح است، در اين قسمت، بررسى كنيم:
1. جامعيت دين اسلام
نگاهى اجمالى به احكام و قوانين اسلام و بسط آنها در همه شئون جامعه، اعمّ از احكام عبادى و قوانين اقتصادى، حقوقى، اجتماعى و سياسى، ما را بر اين واقعيّت واقف مىسازد كه اين آيين آسمانى، تنها در احكام عبادى و دستورات اخلاقى، خلاصه نمىشود. ابعاد سياسى و اجتماعى مربوط به اصلاح زندگى دنيوى، نه تنها در احكام حقوقى، سياسى، اجتماعى و اقتصادى اسلام ملحوظ است، بلكه حتى احكام عبادى اسلام كه همانا وظايف خاص بندگان الهى در قبال آفريدگارشان است، نيز عارى از عنصر سياست نيست. براى نمونه در احكام صرفا عبادى، چون نماز و حج وجوه سياسى و اجتماعى مربوط به زندگى دنيا لحاظ شده است. «121»
بنابراين، نقشآفرينى سياسى و اجتماعى، براى تحقق ابعاد آرمانى مكتب اسلام مطلوب واقعى و رسالت خطير امّت اسلامى محسوب مىشود؛ لذا وقتى عثمان بن مظعون صحابه پيامبر، در فراق فرزندش كنج عزلت گزيده و خود را به عبادت و راز و نياز مشغول كرده بود، حضرت به وى فرمودند:
يا عثمان! إنّ الله تبارك و تعالى لم يكتب علينا الرهبانيّة إنّما رهبانيّة امّتى الجهاد فى سبيل الله. «122»
يعنى در اسلام، حضور در متن جامعه و مجاهدت در راه رضاى حق تعالى، افضل اعمال تلقّى مىشود و از منظر قرآن كريم هرگونه تساهل در ستاندن حقوق مظلومان و بىتفاوتى در برابر ظالمان غير قابلقبول دانسته مىشود:
و مالكم لا تقاتلون فى سبيل اللّه و المستضعفين من الرّجال و النّساء و الولدان؛ «123» چرا در راه خدا و [در راه] مردان و زنان و كودكانى كه [به دست ستمگران] تضعيف شدهاند، پيكار نمىكنيد؟
آيا چنين تحريضى، نشاندهنده بعد فرافردى اسلام نيست؟ و آيا دستور:
و أعدّوا لهم ما استطعتم من قوّة و من رباط الخيل ترهبون به عدوّ اللّه و عدوّكم «124» پيامى جز دعوت امّت اسلامى براى تلاش در فراهم نمودن و تقويت توان نظامى، براى مقابله با دشمنان خدا و كيان امّت اسلامى دارد؟ آيا چنين دين فراگيرى، به دور از پشتوانه نظام حكومتى شايسته، به منصه ظهور خواهد رسيد؟
البته هرگز نبايد فراگير بودن دين اسلام و برنامه حكومتى داشتن آن را به اين معنا تلقّى كرد كه اسلام، درباره تمام مسائل سياسى، اجتماعى اقتصادى، فرهنگى، نظامى و ... به صورت دقيق و جزئى به بيان مصاديق و دستور العملها، كه در شرايط زمانى و مكانى گوناگون متغيّرند، پرداخته و بدين ترتيب مجالى براى تعقل و استفاده از تجارب و پيشرفتهاى علمى بشر در عرصه هاى مختلف باقى نگذاشته و مسير پويايى و حركت عقلانى بشر مسندّ شده است؛ اسلام در تمامى زمينه هاى فوق چارچوبهاى لازم را براى پيشرفت و ترقّى صحيح جامعه اسلامى تبيين كرده است تا بالندگى آن در مسير سعادت و عمران اخروى قرار گيرد.
2. اقدام عملى پيامبر صلّى اللّه عليه و اله در تأسيس حكومت
همانگونه كه در بحث پيشين روشن شد «125» پايه گذارى حكومت و اقدام به رهبرى سياسى جامعه، از جمله رسالتهاى «نبوى» رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و اله مىباشد و آن حضرت به عنوان والاترين شخصيّت جهان اسلام و برترين الگوى مسلمين، در عمل به اين رسالت خطير اقدام «124» و يك نظام سياسى مقتدرى تأسيس كردند كه به تدريج حكومتهاى بزرگى چون ايران، روم و مصر را تحت انقياد خود درآورد.
سيره فعلى آن حضرت، كه جز متن دين نيست، در پى اين اقدام، اسلام را به عنوان آيينى آميخته با سياست معرّفى كرد و آن را حاوى نگرش مديريّتى خاص براى رهبرى جامعه نشان داد. امام خمينى رحمه اللّه در اين مورد مىگويد:
پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و اله تشكيل حكومت داد، مثل ساير حكومتهاى جهان، لكن با انگيزه بسط عدالت اجتماعى ... و حكومت على بن ابى طالب عليه السّلام نيز با همان انگيزه، به طور وسيعتر و گسترده تر، از واضحات تاريخ است. «125»
بااينحال، برخى در مورد اصل حكومت رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و اله ادّعاهايى نموده و شبهاتى مطرح كرده اند:
شبهه اوّل، از منظر قرآن، شأن پيامبر صرفا انذار و تبشير
قرآن شأن پيامبر را ابلاغ وخى و انذار و تبشير دانسته و مىفرمايد:
و ما على الرّسول إلّا البلاغ المبين. «126»
إنّما أنت منذر. «127»
إن أنا إلّا نذير و بشير. «128»
و به استناد آيه شريفه: فذكّر إنّما أنت مذكّر* لست عليهم بمصطير «129» پيامبر صلّى اللّه عليه و اله به عنوان بالاترين مقام، تسلّطى بر مردم ندارد و مجاز به اجبار افراد به انقياد در برابر فرامين الهى نيست، تا چه رسد به دستورات خود و اين آيات گواه آن است كه رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله هرگز داراى شأن فرمانروايى، سلطه و حكومت نبوده است و از دايره عمل ابلاغى پا فراتر ننهاده است و اگر غير اين بود، مىبايست به صراحت، قرآن بدان اشاره مىكرد. «130»
شبهه دوم، نبود حداقل نهادهاى حكومتى در دوران حضور پيامبر در مدينه
در زمان حضور آن حضرت صلّى اللّه عليه و اله در مدينه، حتى حداقلّ نهادها و سازمانهاى لازم براى تشكيل حكومت وجود نداشت و در اين دوران نمىتوان ساختار و سازمان معيّن و تعريفشدهاى از حكومت و سلسله مراتب مديريتى را به دست آورد؛ ازاين رو چگونه مىتوان مدعى شد كه اسلام، براساس سيره عملى پيامبر صلّى اللّه عليه و اله داراى الگوى حكومتى خاصّى است كه اگر شالوده نظامهاى سياسى براساس آن ترسيم شوند، «اسلامى» خواهند شد و «حكومت دينى» نام خواهند داشت؟
بنابراين، مىتوان گفت: در واقع حكومتى در كار نبوده و از همينروست كه حضرت هرگز خود را «ملك، سلطان يا رئيس دولت» نمىخواندند؛ همچنان كه خود حضرت از چنين عنوانهايى ابا داشتند. در تاريخ نقل شده است، مردى براى مطرح كردن مشكل خود به حضور پيامبر صلّى اللّه عليه و اله رسيد، امّا وقتى در برابر حضرت صلّى اللّه عليه و اله ايستاد، لرزه بر اندامش مستولى شد؛ پيامبر صلّى اللّه عليه و اله فرمودند:
هوّن عليك، فلست بملك و إنّما أنا إين امرأة كانت تأكل القدّ؛ «131» آرام باش، من شاه و ملك، نيستم، بلكه فرزند زنى مىباشم [كه همانند ديگران] از همان گوشت دودى كرده [خشككرده و نمكزده] مىخورد.
بنابراين، آنچه مىتوان به عنوان نتيجه تلاشهاى حضرت براى انسجام بخشيدن به امور اجتماعى مردم، تصوّر كرد، تنها ايجاد وحدت و يكپارچگى جامعه اسلامى و تأسيس امّت اسلامى است و ازاينروست كه در قرآن تنها از امّت اسلامى ياد مىشود: و كذلك جعلناكم أمّة وسطا «132» و يا مىفرمايد: كنتم خير أمّة أخرجت للنّاس «133» و اشاره اى به «دولت اسلامى» در آن نيست. «134» به اين معنا كه در خلال دعوت محمدى صلّى اللّه عليه و اله تنها «امت اسلامى» به سامان رسيد و سپس در طول تاريخ، اين دعوت به تشكيل نظم سياسى خاص منتهى شد.
نقد و بررسى شبهه ها با وجوه ششگانه
الف) معقول نيست، پذيرفتن اين نظر كه حامل كاملترين برنامه تكاملى انسانها، كه جامعترين دستورهاى فردى و اجتماعى را دربر دارد و بسيارى از ابعاد آن بدون ايجاد نظامى منسجم قابل اجرا نيست و يا اينكه پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و اله بعد از هجرت از امكان لازم براى ايجاد حكومتى توانمند براى پياده كردن احكام اسلام، برخوردار بودند؛ بااينحال به اين كار اقدام نكردند و در عمل موجب تعطيلى بخشهاى مهمى از دستورهاى الهى اسلامى شدند.
ب) در برابر آيات مورد استناد، براى نفى سلطه و سيطره رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله بر مردم و موظّف نبودن آن حضرت براى ايجاد حكومت، آيات ديگرى است «135» كه از شأن «قضاوت و داورى»، «حاكميت تشريعى» و «صدور احكام ولايى» براى نبىّ گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و اله و لزوم اطاعت از دستورات ايشان، حكايت دارند:
أطيعوا اللّه و أطيعوا الرّسول؛ «136» و أطيعوا الرّسول لعلّكم ترحمون؛ «137» و من يعص اللّه و رسوله فإنّ له نار جهنّم خالدين فيها أبدا؛ «138» فلا و ربّك لا يؤمنون حتّى يحكّموك فيما شجر بينهم؛ «139» و ما كان لمؤمن و لا مؤمنة إذا قضى اللّه و رسوله أمرا أن يكون لهم الخيرة من أمرهم و من يعص اللّه و رسوله فقد ضلّ ضلالا مبينا؛ «140»
إنّا أنزلنا إليك الكتاب بالحقّ لتحكم بين النّاس بما أراك اللّه؛ «141» و أن احكم بينهم بما أنزل اللّه و لا تتّبع أهواءهم و احذرهم أن يفتنوك عن بعض ما أنزل اللّه إليك؛ «142» النّبىّ أولى بالمؤمنين من أنفسهم. «143»
در نگرش سطحى، اين دسته از آيات، در تناقض با آيات مورد استناد شبههكننده است؛ درحالىكه با دقت در هريك از آيات ظاهر مىشود كه اين دو گروه از آيات هيچ تقابلى با هم ندارند.
دسته اوّل از آيات، بيانگر وظيفه پيامبر صلّى اللّه عليه و اله در مقام هدايت و تربيت الهى مردم است، كه در اين مقام، ايشان مأمور به استفاده از «زور و اجبار» نمىباشند، «144» تا افراد با آزادى كامل به شناخت حقّ و طريق سعادت خويش رهنمون شوند؛ آنگاه با اختيار خود حقّ را پذيرا شوند و اصولا تربيت انسانى هرگز با اجبار و تحميل به سامان نمىرسد و مهم آن است كه انسانها با شناخت و آگاهى، حقيقت را بشناسد و بپذيرند، نه اينكه به اجبار تسليم آن شوند. ازاينرو، خداوند رسول گرامى خويش را براى هدايت انسانها به استفاده از حكمت و اندرز نيكو دستور مىدهد: أدع إلى سبيل ربّك بالحكمة و الموعظة الحسنة. «145»
و پيامبر رحمت صلّى اللّه عليه و اله، در اين راه به اندازه اى اشتياق به هدايت گمراهان و اندوه به ايمان نياوردن برخى از آنان داشتند كه خداوند خطاب به ايشان مىفرمايد:
لعلّك باخع نفسك ألّا يكونوا مؤمنين* إن نشأ ننزّل عليهم من السّماء آية فظلّت أعناقهم لها خاضعين؛ «146» پس قوام اسلام به ايمان و اعتقاد قلبى است و چنين اعتقادى با شناخت و آگاهى و با ادلّه متقن و محكم و از روى اختيار حاصل مىگردد و اكراه بردار نيست. بر اين اساس خداوند به پيامبر خود مىفرمايد: تو مسئوليت خويش را انجام دادى، وظيفه تو ابلاغ پيام ما به مردم بود و ديگر نبايد نگران ايمان آوردن مشركان باشى و نبايد تصوّر كنى كه به رسالت خويش عمل نكردى.
دسته دوم از آيات، متوجّه كسانى است كه با شناخت و آگاهى و اختيار خويش اسلام را پذيرفته و ايمان آوردهاند؛ اينان بايد به دستورهاى اسلام عمل كنند و از پيامبرى كه اعتقاد دارند از سوى خداوند است و احكام و دستورهايش همه از جانب اوست، اطاعت كنند و به تصميم او گردن نهند و حقّ انتخاب و گزينشى براى خود در برابر دستورهايش قائل نباشند. آرى، قبل از اينكه ايمان آورند حقّ انتخاب داشتند و نقش پيامبر در برابر آنان صرفا نقش هادى و راهنما بود، اما پس از ايمان آوردن بايد به تمام دستورهاى شرع عمل كنند؛ چرا كه پذيرش بخشى از احكام و طرد ساير احكام و پذيرش بخشى از قوانين و ردّ پارهاى ديگر، در واقع به معناى عدم پذيرش اصل دين است؛ و خداوند چنين شيوهاى را سخت مورد نكوهش قرارداده، مىفرمايد:
و يقولون نؤمن ببعض و نكفر ببعض و يريدون أن يتّخذوا بين ذلك سبيلا*أولئك هم الكافرون حقّا و أعتدنا للكافرين عذابا مهينا. «147»
و در آيهاى ديگر در مذمت اهل كتاب مىفرمايد:
أفتؤمنون ببعض الكتاب و تكفرون ببعض فما جزاء من يعفل ذلك منكم إلّا خزى فى الحياة الدّنيا و يوم القيامة يردّون إلى أشدّ العذاب و ما اللّه بغافل عمّا تعملون. «148»
بنابراين، معنا ندارد كه كسى بگويد: من اسلام را قبول دارم و معتقدم كه پيامبر صلّى اللّه عليه و اله فرستاده خداوند است؛ امّا به دستورهايش عمل نمىكنم و حاكميت و ولايت او را نمىپذيرم. بىشك در پذيرش اسلام و رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و عدم پيروى از وى تناقضى آشكار نهفته است.
پس براى نبىّ گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و اله درباره امّت اسلام شأن ولايت و حاكميّت و فرمانروايى، كه در طول حاكميت اصيل الهى است، مسجّل و مورد تأييد آيات قرآنى مىباشد.
ج) به گواهى تاريخ، دعوت نبىّ گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و اله از همان آغاز حامل برنامه سياسى روشن، يعنى تلاش براى پايان دادن به سلطه امپراتوران جور و إقامه حكومت الهى در سراسر جهان مىباشد، شخصى به نام «عفيف كندى» مىگويد:
تاجرى بودم و در ايّام حجّ به مكّه آمدم. پيش عباس [عموى پيامبر صلّى اللّه عليه و اله] رفتم؛ درحالىكه نزد وى بودم، مردى بيرون آمد و به سوى كعبه نماز گزارد. آنگاه زنى بيرون آمد و با او نماز گزارد و آنگاه نوجوانى با آنان نماز گزارد. به او گفتم: اى عباس! اين دين چيست؟
گفت: اين برادرزادهام محمد بن عبد الله است كه ادّعا مىكند كه خداوند وى را فرستاده است و گنجهاى كسرى و قيصر به روى او گشوده خواهند شد و آن، زن وى خديجه است كه به او ايمان آورده و آن نوجوان، على بن ابى طالب است كه او نيز به اين پيامبر مؤمن است. به خدا قسم! در روى زمين به جز اين سه نفر را نمىشناسم كه بر اين دين باشند، گفتم: كاش من چهارمين آنها بودم. «149»
ازاين روايت برمىآيد كه پيامبر صلّى اللّه عليه و اله از همان روزهاى نخست، طرح سياسى خويش يعنى سلطه بر دولت ساسانيان و دولت روم بيزانس را بيان مىنمود. «150»
علّامه مجلسى رحمه اللّه از على بن ابراهيم نقل مىكند كه وقتى پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و اله با دستور فاصدع بما تؤمر و أعرض عن المشركين «151» مأمور به ابلاغ علنى رسالت شدند، اسلام را به عنوان آيينى جهان شمول، كه اجابتكنندگان، شايستگى رهبرى و سلطه جهانى خواهند داشت، معرّفى كردند:
رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله در ميان مردم آمد و بر فراز تخته سنگى اعلام نمود: اى گروه قريش و اى قوم عرب! شما را به پرستش خداى يگانه و كنار نهادن بتها و آنچه را كه همتايان خدا قرار دادهايد، دعوت مىكنم و شما را دعوت مىكنم كه شهادت دهيد به اينكه معبودى جز الله نيست و من فرستاده اويم. دعوت مرا اجابت كنيد تا در سايه چنين اجابتى، بر عرب مسلّط شويد و غير عرب وامدار و محتاج شما شوند و شما ملكدار و پادشاه گرديد. «152»
در مورد طرح حكومتى رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و اله در مدينه، گفتنى است كه با تحقق دوّمين بيعت عقبه «153»، در سال سيزدهم بعثت كه با بيعت 75 نفر به پايان رسيد، شالوده يك نظام ادارى، متناسب با شرايط آن روز ميان مردم مدينه، كه پيش از آشنايى با اسلام، فاقد هرگونه پيكره اجتماعى خاص بودند و هيچ نوع اقتدار سياسى فراگير و يا نظام ادارى، ميانشان وجود نداشت، گذارده شد. در اين جريان حضرت به بيعت كنندگان فرمودند: دوازده تن نقيب از ميان خود برگزينند و معرّفى كنند، تا مسئول و مراقب آنچه در ميان قومشان روى مىدهد باشند. «154» وظيفه نقبا، در واقع مسئوليّت مديريّتى، تبليغ اسلام و زمينه سازى مهاجرت پيامبر صلّى اللّه عليه و اله و مسلمانان به مدينه بود. «155»
پيامبر صلّى اللّه عليه و اله در نخستين سال هجرت، پيماننامهاى، به عنوان قانون اساسى دولت شهر مدينه، ميان مهاجرين و انصار تدوين نمودند كه يهود نيز آن را امضا كردند و در آنجاىگاه حقوقى و تشكيلات جديد ادارى- سياسى مسلمانان و روابط آنان با يكديگر و اصول سياست ايشان يا يهود را ترسيم كردند. «156»
در اين پيماننامه، هريك از عناصر مجتمع انسانى، حاكميّت، سرزمين جغرافيايى و امنيّت كه از شاخصههاى مهمّ در پىريزى جامعه سياسى و تأسيس دولت مىباشد، به نحو مشخّص و معين، به شرح ذيل، مورد توجّه قرار گرفته است:
مجتمع انسانى در بند دوم اين پيماننامه، مجتمع انسانى صرفا بر پايه وابستگى به اسلام تعريف شده است. بدين ترتيب هرگونه امتياز عشيرهاى و وابستگى قبيلهاى كه در عصر جاهليّت، تعهّدات و وظايفى را متوجّه افراد هر قبيله مىنمود و اگر كسى جرمى مرتكب مىشد مسئوليّت آن جرم، تمام عشيره و احيانا قبيله را فرا مىگرفت؛ برداشته شد «157» و مسلمين به عنوان «امّت واحده» تلقّى شدند.
در اين اساسنامه، درعينحال كه اجتماع شهروندى از ديد وابستگى به اسلام ملحوظ است و آحاد مسلمين به عنوان پيكره اصلى در اينجامعه مورد توجّه قرار مىگيرد، موقعيّت پيروان ديگر مذاهب نيز از جهت مزايا و حقوق شهروندى به شرط تعهد و التزام به مواردى كه در بندهاى اين اساسنامه ذكر شده است، «158» به رسميّت شناخته مىشوند و آنان به اتفاق مؤمنين تحق لواى يك وطن و يك دولت مىباشند.
حاكميّت و مرجعيّت از اصول ديگر در تكوين يك نظام سياسى، عنصر حاكميّت و مرجعيّت مىباشد.
در اين پيماننامه، در بندهاى «23 و 42» تصريح شده است كه مرجع اختلافها اعمّ از مؤمن و غير مؤمن، شخصى يا عمومى و نيز حوادث و رويدادهاى امنيّتى و سياسى، شخص رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله مىباشد و ايشان به عنوان رهبر و مرجع كلّ داراى حاكميّتاند.
در بند «36» آمده است: «هيچكس اجازه ندارد بدون موافقت محمد صلّى اللّه عليه و اله از اين پيمان خارج شود». اين بند صراحت دارد كه پيامبر صلّى اللّه عليه و اله مركز اقتدار و سلطه مىباشد و خروج گروهها و افراد وابسته به اجازه اوست. «159»
سرزمين و مرز جغرافيايى از جمله شاخصه اى تكوين دولت، تعيين سرزمين و حدود جغرافيايى آن است؛ در پيماننامه مذكور در بند «39» تصريح شده است كه داخل مدينه براى امضاكنندگان اين پيمان، منطقه حرام است؛ يعنى اين منطقه جغرافيايى مشخّص داراى حريمى تعريف شده است و مقرّرات و اوامر سياسى در اين محدوده بر همه افرادى كه تابعيّت آن را دارند نافذ است.
در تاريخ نقل شده است كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و اله به بعضى از صحابه دستور دادند تا مرزهاى «حرم مدينه» را علامتگذارى كنند و اين علامتها ميان شرق و غرب و ميان كوه ثور در شمال، كوه عير در جنوب و وادى عقيق داخل حرم باشد. «160»
امنيت در تحقق جامعه سياسى منسجم، وجود امنيّت امرى حياتى و اجتنابناپذير است.
در اين اساسنامه سازوكارهاى ايجاد امنيّت، هم در بعد داخلى و هم از بعد خارجى لحاظ شده است؛ در بندهاى مربوط به امنيّت داخلى دستورهايى درباره مجرمين، پناه دادن و كيفر آنان صادر شده است «161» و در مورد امنيّت خارجى، در برابر تجاوز خارجى و خرابكارى، دستور صريح و قاطع در قطع هرگونه ارتباط با دشمن و همپيمانى در كارزار با متجاوزان صادر شده است. «162»
به منظور افزايش امنيّت شهر مدينه از افراد غريب و بيگانه، براى هر قومى «عريف» تعيين شده بود و كسانىكه وارد مدينه مىشدند پيش «عريف» خود منزل مىكردند و كسى كه «عريف» نداشت در «صفّه» منزل مىكرد. «163»
د) سازمان حكومتى كه پيامبر صلّى اللّه عليه و اله در مدينه بنا نهاد؛ مدينه اى كه جمعيّت آن به صد هزار نفر نمىرسيد و اغلب داراى زندگى ساده و اهل روستاهاى اطراف بودند و آداب و رسوم نظام قبيلهاى بر آنان حاكم بوده، تجربه هيچ حكومت و دولت سياسى را نداشتند، «164» طبيعى است كه از ساختارى منتناسب با مقتضيات و بافت اجتماعى آن دوران و شكلى ساده و عارى از نهادها و سازمانهاى دولتى پيچيده باشد؛ زيرا اگر هم پيامبر صلّى اللّه عليه و اله ساختارى متناسب با جمعيت گسترده و پيشرفته، جهت مديريت سرزمينى وسيع ارائه مىدادند، براى مردم آن زمان جنبه رؤيايى و تخيّلى مىيافت و چون هيچ زمينه عملى براى اداره چنين حكومتى در بين نبود كار بيهوده اى به شمار مىرفت.
بنابراين، ساختار حكومت نبىّ گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و اله متناسب با شرايط زمانى و مكانى و پيامبر صلّى اللّه عليه و اله از نظر ساختار و سازمان مديريّتى به نحوى باشد كه به عنوان الگوى مورد قبول براى زمانها و مكانهاى ديگر و نيز در فرهنگها و مقتضيات متفاوت قابل اجرا باشد. ازاينرو كسى مدّعى نيست كه اسلام شكل و ساختار مشخّصى را براى حكومت، در همه اعصار تجويز كرده است و تصوّر اينكه اسلام از پيش براى هر زمان و منطقهاى شكل خاصى از حكومت متناسب با آن زمان، تعيين نموده و دايرة المعارفى از اشكال حكومتها را ارائه داده است، تصوّرى نادرست است.
نكته ديگرى كه بايد توجّه كرد، آن است كه تلاش براى ترسيم شكل خاصّى از حكومت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله اگرچه با استفاده از قرائن تاريخى ميّسر است، «165» امّا به نظر مىرسد كه در ارزيابى و اعلام ارجحيّت آن غير مفيد است؛ زيرا آنچه در سنجش نظامهاى سياسى راهگشا و نقشآفرين است، نه شكل و ساختار ظاهرى آنها، بلكه درون مايه و محتواى انديشه و مكتبى است كه پشتوانه تصميمات، برنامه ريزىها و دخيل در تنظيم روابط حقوقى افراد و ترسيمگر اهداف حكومت مىباشد و اهميّت اين مسئله بسيار بيشتر از شكل و قالب حكومت است؛ مهم آن است كه رهبران سياسى، براساس كدام اصول و اهداف و ارزشهايى حكم مىرانند و شئون مختلف جامعه را براساس كدام مبانى و مقاصد و محتوايى سامان مىدهند. «166»
بر اين اساس، لازم است متوجّه آموزهها و سيره الهى حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله در رهبرى جامعه و استخراج اصول و ضوابط كلّى از آن و تطبيق موارد خاصّ با آن ضوابط در زمانهاى گوناگون بود كه به طور قطع در تحقق حكومتى انسانساز و سعادتآفرين تأثيرگذار خواهد بود.
پس، ادّعاى اسلامى بودن حكومت، تطبيق به تمام معناى اجزا و ساختار و شيوههاى مديريّتى آن با حكومت پيامبر صلّى اللّه عليه و اله نيست؛ چرا كه اين امر از احكام متغيّر و ثانويّه، در اسلام است و بر حسب شرايط زمانى و مكانى تغيير مىيابد و از ديدگاه اسلام، تشخيص و معرّفى آنها بر عهده وليّ امر مسلمين است كه در زمان حضور، معصوم عليه السّلام ولىّ امر مىباشد و در دوران غيبت، جانشينان عامّ ايشان، ولىّ امر مسلمين محسوب مىشوند كه با تكيه بر مبانى و ارزشهاى كلّى اسلام و با توجّهبه مصالح متغير زمانه و نيز با مشورت با متخصّصان و صاحبنظران، آن احكام و از جمله ساختار حكومت را معرّفى مىكند و پس از آن مردم موظّفند به آنها عملكنند. «167»
ه) ناميده نشدن حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله به عنوانهايى چون ملك، سلطان و يا رئيس را مىتوان در سيره اخلاقى و رفتارى شاخص آن حضرت، يعنى مردمدارى، تواضع و رأفت الهى ايشان دانست كه: فبما رحمة من اللّه لنت لهم؛ «168» چنان صميميّتى كه با وجود مقام بسيار والاى معنوى و اجتماعى آن حضرت، گاه افراد عادى ايشان را با اسم، و به گونهاى كه شايسته يك رهبر بزرگ الهى نبود، خطاب مىكردند؛ تا آنجا كه خداوند آنان را از اين كار نهى كرده و به طور تلويحى و با فرمايش: لا تجعلوا دعاء الرّسول بينكم كدعاء بعضكم بعضا «169» از آنان مىخواهد كه پيامبر رحمت صلّى اللّه عليه و اله را با عنوان رسول الله و يا نبىّ الله بخوانند؛ عناوينى كه بسى ارزشمندتر و ارجمندتر از عنوانهايى نظير سلطان، رئيس با ملك مىباشد.
جهت ديگر در عدم اطلاق اين عناوين به رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله را مىتوان در بار ارزشى خاصّ دانست كه اين الفاظ با اطلاق بر پادشاهان ايران، روم و مصر در پى داشتند، تا تصوّر نشود كه حكومت اسلامى نيز به نوعى نظير حاكميّت كسرىها و قيصرها مىباشد. «170»
و) در آيه شريفه: و شاورهم فى الأمر «171» مراد از «الأمر»، هرگز مسائل مربوط به احكام دينى و ابلاغ رسالت الهى نيست و پيامبر خدا صلّى اللّه عليه و اله در اين موارد صرفا تابع وحى بودند و با ديگران مشورت نمىكردند؛ «172» لذا مقصود از «الأمر» مسائل مربوط به تصميمگيرىهاى سياسى و مديريّتى جامعه و اشاره به نظام حكومتى رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله خواهد بود كه آن حضرت، در تدبير امور حكومتى به افكار عمومى ارجنهاده، از نظرهاى نخبگان و شايستگان در فنون مختلف استفاده مىكردند. بنابراين، ادّعاى اينكه در قرن اشارهاى به حكومت اسلامى رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله و نقش مردم در آن نشده، مردود و بىاساس و ناشى از عدم توجه به اشاره آيه فوق است.
3. الگوى ويژه اسلام براى شرايط و ويژگىهاى واليان امر
سوّمين دليل بر ضرورت حكومت دينى در اسلام، اصول و ويژگىهاى خاصّى است كه در مورد حاكمان و مديران در اين مكتب ترسيم مىشود. از نظر اسلام، علاوه بر اينكه ولايت بر امّت در طول ولايت اصيل الهى تعريفشده و حقّ حاكميت و ولايت براى كسانى دانسته مىشود كه از سوى خداوند به اين مقام منصوب شده اند و اگر حاكميّتى غير از طريق نصب الهى باشد، باطل و مصداق طاغوت معرّفى مىشود «173»، براى مديران حكومتى نيز شرايط ويژهاى لحاظ مىشود كه با نبود آن شرايط از نظر اسلام، اعمال آنان غير مشروع و جائرانه تلقّى مىگردد.
رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله در يكى از فرمايشات خود، كسى را شايسته تصدّى امور، در حكومت اسلامى معرّفى مىكنند كه از سه ويژگى عمده برخوردار باشد؛ ويژگىهايى كه رمز به سامان رسيدن امر رهبرى و مديريّت جامعه مىباشد:
عن ابى جعفر عليه السّلام قال: قال رسول الله صلّى اللّه عليه و اله لا تصلح الإمامة إلّا لرجل فيه ثلاث خصال: ورع يحجزه عن معاصى الله، و حلم يملك به غضبه، و حسن الولاية على من يلى؛ حتى يكون لهم كالوالد الرّحيم. «174»
1. خويشتن دارى، به اندازهاى كه او را از محرّمات الهى بازدارد؛ 2. بردبارى، چنان كه او را بر خشم چيره گرداند؛ 3. حسن مديريّت، چنانكه زير دستان خود را مانند پدرى مهربان اداره كند.
به گواه تاريخ، رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله تدابير ويژهاى در گزينش كارگزاران حكومتى و فرماندهان نظامى و مراقبت از آنان در پاىبندى به شرايط لازم براى احراز قدرت حكومتى، اعمال مىكردند. در اين خصوص مأمورانى گمارده بودند كه اوضاع كارگزاران را زير نظر داشته باشند، تا هرگز چنين موقعيّتهايى در جهت اغراض شخصى قرار نگيرد؛ حضرت امام رضا عليه السّلام مىفرمايند:
كان رسول الله صلّى اللّه عليه و اله إذا بعث جيشا فاتّهم أميرا، بعث من يتجسّس له خبره؛ «175» وقتى پيامبر صلّى اللّه عليه و اله لشكرى را بسيج مىكردند، اگر فرمانده آنان متّهم مىشد، از افراد موثّق خود كسانى را مىفرستاد كه كارهاى او را زير نظر بگيرند و به ايشان گزارش دهند.
علاوه بر نظارت، پيامبر صلّى اللّه عليه و اله از كارگزاران خود گزارش مىخواست و اگر خطايى احراز مىشد، به شدّت مؤاخذه مىكرد. حضرت وقتى از تخلّف يكى از عاملان صدقات مطّلع شدند، ضمن ايراد خطبهاى فرمودند:
يكى از شما را بر انجام [دادن] كارى كه خداوند به من واگذار كرده است مأمور مىكنم؛ سپس نزد من مىآيد و مىگويد: اين مقدار از آن شماست و اين هم هديه من است! اگر راست مىگويد، چرا در خانه پدر و مادرش نمىماند تا هدايا نزد وى آيد؟! به خدا سوگند! هيچيك از شما نگيرد مگر حقّ خود را، مگر آنكه در روز قيامت با بار سنگين خدا را ملاقات كند. «176»
حضرت در برابر درخواستكنندگان پستهاى مديريّتى، كه فاقد صلاحيّت بودند، مىفرمودند:
به خدا سوگند! كسى كه امارت درخواست كند، يا حريص به آن باشد، واگذار نمىكنم. «177»
سفارشهاى مولا على عليه السّلام به مالك اشتر و ديگر كارگزاران، از جمله منابع مهم و از استنادهاى قوى و محكم در تبيين ويژگىهاى اصيل واليان امر در انديشه سياسى اسلامىباشد؛ لذا از اين منظر مىتوان گفت كه از جمله ويژگىهاى متصديان امور در نظام اسلامى عبارتند از:
رعايت تقواى الهى و خودسازى، «177» دفاع از دين «178»، عدالتپيشگى «179»، عمل به سنّت نبوى «180»، محافظت از نواميس و خون مردم «181»، التزام به حقّ «182»، دفاع از مظلوم «183»، پاسدارى از بيت المال و اموال عمومى «184»، خدمت خالصانه به مردم و ارتباط نزديك و مدارا با آنان «185»، صداقت و پرهيز از نيرنگ و فريب «186»، افزايش كارايى و پرهيز از تشريفات و تجمّلگرايى «187»، پرهيز از همسويى با خواصّ «188»، حسن خلق «189»، شرح صدر «190»، سختگيرى بر خود با نزديكان در استفاده از امكانات حكومتى «191»، يكساننگرى به اقشار جامعه «192»، حاكميّت قانون براى همه «193»، تطابق گفتار و كردار «194»، پرهيز از منّت و غلوّ و خلفوعده «195»، ايثار و فداكارى «196»، پرهيز از خودرايى «197»، تواضع و فروتنى «198»، رسيدگى به محرومان «199»، تلاش براى رفاه عامّه «200»، فقرزدايى «201»، آبادگرى، «202» پرهيز از بدعتهاى ناروا «203»، پرهيز از رشوهخوارى «204»، پرهيز از اسراف و تبذير «205»، پذيرش انتقادات منصفانه «206»، پرهيز از مخدوش كردن وحدت ملّى «207» و ترويج معارف دينى «208».
موارد فوق كه در بررسى اجمالى فرموده ها و توصيه هاى گهربار مولا على عليه السّلام به مديران حكومتى قابل ملاحظه است و حضرت به علّت تخلف برخى كارگزاران از رعايت چنين شرايطى بعضى از آنان را مؤاخذه يا عزل مىكردند، گواه آن است كه در منطق اسلام هر نوع حكومت و مديريّتى مورد قبول نيست و تنها حاكميّتى مشروع بوده، مجوّز اعمال قدرت خواهد داشت كه علاوه بر اينكه از سوى خداوند مأذون به تصرّف باشد، اركان مديريّتى آن، براساس اصول و معيارهاى پذيرفته شده در اين مكتب سامان يافته باشد كه خروج از اين معيارها و چارچوبها به معناى تهى شدن حكومت از هر نوع مشروعيت و حقانيت خواهد بود. و بر همين اساس است كه امام حسين عليه السّلام بر عدم مشروعيت حاكمى چون يزدى صحه گذارده و در ضمن نامهاى به مردم كوفه فرمودند:
فلعمرى ما الامام إلّا العامل بالكتاب و الآخذ بالقسط و الدائن بالحقّ و الحابسنفسه على ذات اللّه؛ «209» به جانم سوگند! تنها كسى مىتواند به عنوان امام مطرح باشد كه عالم به كتاب خداوند، اجرا كننده قسط و عدالت، عملكننده به حق بوده و تمام تلاشهاى خود را در راه خدا انجام دهد.
4. الگوى كامل اسلام براى مديريّت عقلانى جامعه
بى ترديد افعال انسانى آنگاه مىتواند جنبه عقلانى داشته باشد كه براساس اهداف و معيارهاى درست، انجام گرفته باشد. به عبارت روشنتر، هر فعل عقلانى و از روى تدبير، در گرو توجيه آن، به لحاظ غايتها، ارزشها، ملاكها و مصلحتهاى آن فعل است.
حال در اداره جامعه، كه امرى مهم و تأثيرگذار بر سرنوشت بشرى است، مراد هم نوع ادارهاى نيست، بلكه مقصود آن است كه عقلانى بوده و انسانهاى عاقل مشتاق انقياد در برابر آن باشند و چنين امرى آنگاه ممكن خواهد بود كه اداره جامعه، از يك سو موجّه به آرمانها و اهداف عقلانى و ارزشهاى پذيرفتهشده اخلاقى باشد و از جانب ديگر، منطبق با صحيحترين و اصولىترين مسير، و هم براساس بهترين شيوه حركت، براى وصول به آن آرمانها و ارزشها باشد. «210» در واقع تلاش همه نظريّه پردازان در عرصه علوم سياسى و حقوق بر اين است كه الگوها و سيستمهاى حكومتى خود را براساس اين سه امر بنيادى توجيه كرده، به عنوان مديريّتى عقلانى براى اداره جامعه ارائه كنند.
امّا سؤال اساسى آن است كه آيا انسان مىتواند در پرتو تكامل علمى و به پشتوانه تجارب عملى خود پا به اين عرصه گذارده، برنامهاى تعالىبخش، در مديريّت جامعه بشرى تدوين كند؟! پيشزمينههاى لازم براى احراز اين معارف، يعنى معرفت غايتها و آرمانهاى اصيل، معرفت صحيحترين مسير براى تحصيل آن غايتها و آرمانها و نيز معرفت مناسبترين شيوه حركت، چيست؟
به نظر مىرسد احراز مواردى، از جمله شرايط و پيشزمينههاى زير براى كسب اين معرفتها ضرورى باشد:
1. اشراف كامل بر ابعاد وجودى انسان و تسلّط بر ويژگىهاى جسمى و روحى او؛
2. آگاهى از حوادث و مصالح آينده انسان و توان تشخيص مصالح اهمّ در موارد تزاحم؛
3. بينش كامل به رابطه اعمال انسان با مصلحت نهايى و ميزان تأثير اعمال در ايجاد مفاسد و شرور؛
4. اشراف بر نحوه صحيح روابط انسان با ديگر موجودات و تشخيص نحوه تأثير اينروابط بر تعالى حقيقى انسانها؛
5. تأثير ناپذيرى از منافع محدود شخصى يا گروهى؛
6. توان ايجاد ضمانت كافى، براى تمايل درونى افراد نسبت به مصالح شناخته شده؛
آيا آحاد بشرى در طول اعصار متمادى و با تكيه بر استنباطهاى عقلانى خويش مىتوانند چنين شرايطى را احراز كنند، تا در نتيجه آن، توان طرحريزى چارچوبى مشخّص از ارزشها و صلاحها، غايتها و ملاكها، بايدها و نبايدها را داشته و الگوى متكامل و قابل دفاعى براى مديريّت عقلانى ارائه دهند؟ آيا با در نظر گرفتن توان فهم و شعور بشرى مىتوان در انتظار وقوع چنين شرايطى در فضاى فكرى انسانها شد؟ آيا آميختگى انسان به انواع حبّ و بغضها و انگيزههاى نفسانى به او چنين اجازهاى خواهد داد؟!
واقعيّت آن است كه چنين انتظارى از انسان، كه در حصار محدوديّتها و منفعت طلبىهاى غريزى از هرگونه اصلاح تامّ و بىنقص در حيات بشرى عاجز بوده است، به دور از انصاف و حاكى از عوامزدگى يا بىتجربگى است.
اينجاست كه عقل انسان متوجّه قدرت لا يزال و دانش مطلق هستىبخش جهان مىشود، كه بر تمام اسرار وجودى مخلوقات و مصالح و مفاسد آنها مسلّط بوده و بر مؤثرترين ابزار تكامل و سعادت انسانها، واقف مىباشد؛ خدايى كه بى انتهايى اش، شوق وصول به او را در دل هر موجودى مىپروراند و انگيزه مخالفت با او را از ميان مى برد.
حال، از سوى خالقى با اين خصوصيّت، كه خلقتش از هر حيث همسو با عدل و حكمت است. عقل ضرورى مىداند كه انسان را در شناخت آرمانها، اهداف، ارزشها، بايدها و نبايدهاى حيات اجتماعىاش و در شناخت مسير حركت و چگونگى سير به آن غايات و اهداف، يارى رساند و نقصان عقلش را برطرف سازد.
خداوند حكيم، با ابلاغ آيين اسلام، كه اصلىترين منبع آن به اذن الهى، مصون از هرگونه تحريف مىباشد: لا يأتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه تنزيل من حكيم حميد. «211» توأم با روايات صحيح و موثّق بسيارى كه ضامن اتقان و سلامت باورهاى عقيدتى بوده و بشر را در قبال اين نيازهاى اساسى دستگيرى نموده است؛ يعنى از يك سو، مقصد عزيمت و هدف نهايى كه همانا دستيابى به سعادت ابدى، يعنى قرب خداوند و رضوان الهى است را نمايان كرده است و در آياتى چند، به چنين بهره والا و مباركى، بشارت داده است:
يبشّرهم ربّهم برحمة منه و رضوان و جنّات لهم فيها نعيم مقيم؛ «212» مساكن طيّبة فى جنّات عدن و رضوان من اللّه أكبر ذلك هو الفوز العظيم؛ «213» قال اللّه هذا يوم ينفع الصّادقين صدقهم لهم جنّات تجرى من تحتها الأنهار خالدين فيها أبدا رضى اللّه عنهم و رضوا عنه ذلك الفوز العظيم؛ «214» إنّ المتّقين فى جنّات و نهر* فى مقعد صدق عند مليك مقتدر. «215»
در اين ميان، گرچه تأمين نيازهاى مادّى، مانند امنيّت، بهداشت، اقتصاد، رفع فقر و فساد و همچنين برپايى قسط و عدل و ... براى شكلگيرى جامعهاى بالنده و پويا ضرورى است و از وظايف حكومت اسلامى است؛ لكن از منظر اسلام غايت نهايى تلقّى نمىشوند و در واقع همه آنها صرفا در راستاى نيل به جامعهاى ايدهآل كه جاىگاهش جز قرب كمال مطلق نيست، مورد ارزيابى و توجه قرار مىگيرد.
از سوى ديگر، اسلام، مسير وصول به اين مقصد نهايى را در قالب احكام نورانى اسلام در اختيار انسان قرار مىدهد و به جامعه بشرى ابلاغ مىكند كه مسير عبوديت و اطاعت در برابر فرامين الهى، تنها راه نيل به سعادت و لذّت ابدى است، تا با سلوك در چنين چارچوب مشخصّى، فضاى همزيستى خويش را به گونهاى مديريّت كنند كه در مسير كسب كمالات روحى، به حياتى طيّبه مبدّل گردد و در پرتو چنين زندگى مباركى، قابليّت راهيابى به آن مقصد ارجمند را حاصل كند.
از جانب سوم نيز اسلام، راجع به شيوه حركت در اين راه، جامعه انسانى را مأمور استفاده از انديشه و تعقل مىكند، تا از يك طرف ابهام هاى نظرى و فلسفى خويش را عالمانه حلّ كند و دقايق اصول اعتقادى خويش را با استمداد از معلّمان وحى بشناسد و در نتيجه در مسير عبوديت گامها را استوار برداشته، و تحت تأثير هجمههاى شياطين واقع نشود و از سوى ديگر در پياده نمودن منويّات اسلام در ابعاد سياسى اقتصادى، نظامى، فرهنگى، عمران و آبادانى كشور و ... از مؤثرترين شيوه ها، بهره گيرد تا با ايجاد اجتماعى نيرومند، از هر جهت الگويى در مديريّت عقلانى براى دنياى بشرى شود.
و هرگز چنين نيست كه دين درباره ماهيّت افعال و همچنين بيان قوانين فلسفى و علمى و چگونگى كشف اين امور از جهان هستى و محيط سخن گويد؛ بلكه اظهار نظر دراينباره را به عقل و فهم و دستآوردهاى علمى بشر واگذار مىكند و هر چه بيشتر او را تشويق مىكند تا با به كارگيرى قوّه تعقّل و انديشه و استعدادهاى خدادادى درصدد شناخت عالم و پديده هاى موجود در آن و كيفيّت بهتر اجراى امور زندگى خود برآيد.
بنابراين، اسلام براى عقلانى نمودن مديريّت جامعه انسانى، در قبال پرسش از هدف، سعادت ابدى، يعنى قرب خداوند را معرّفى مىكند و در قبال پرسش از مسير حركت، احكام دين را عرضه مىدارد و در برابر پرسش از نحوه حركت در اين مسير، انسان را به تفكّر و بهرهگيرى از علوم و تجارب خويش فرامىخواند.
ه) سكولاريسم و نقد ادلّه سكولارها بر نفى حكومت دينى
تكوّن حكومتى برخاسته از منطق دين و در مسير احياى خواستههاى الهى، به رهبرى داهيانه امام خمينى رحمه اللّه و در پرتو تلاشها و از خودگذشتگىهاى انسانهاى پاكباخته، كه بر همزننده تمام معادلهها و پيشگمانه هاى برخى به اصطلاح روشنفكر، در عدم امكان برپايى حكومت دينى بود، موجب شد برخى به تكاپوى تضادّ نمايى نظريّه حكومت دينى و عدم كارآمدى آن برآيند تا شايد به زعم خود، بتوانند سدّى در قبال مسير حق محورانه حكومت اسلامى بپروانند.
در اين قسمت از نوشتار برآنيم تا سستى و ناراستى ادلّه نفى رسالت اجتماعى دين، به ويژه در عرصه سياست را كه از انديشه مغرب زمينى سكولاريزم نشئت
مىگيرد، بررسى و نقد كنيم. همچنين در اين خصوص به بيان مفهوم لغوى و اصطلاحى واژه سكولاريزم و نيز به خاستگاه اين نظريّه خواهيم پرداخت كه در فهم واضح اين جريان و سر منشأهاى آن مؤثر خواهد بود.
1. مفهوم لغوى
سكولاريزم، واژهاى انگليسى است كه از ريشه لاتين( Seculum )به معناى «اين جهان» و با معناى مجازى «امور دنيوى»، گرفته شده است. «216» تعبيرهاى مختلفى كه در فارسى از اين واژه مىشود عبارتند از: دنياپرستى، اعتقاد به اصالت امور دنيوى، غير دينگرايى، جدا شدن دين از دنيا، نادينى «217»، گيتى گرايى «218»، مخالفت با شرعيّات و مطالب دينى «219»، عرفى شدن «220» و تقدّس زدايى «221».
در زبان عربى دو واژه «العلمانيّة» و «العلمانيّة» را معادل سكولاريزم قرار دادهاند.
آنها كه سكولاريسم را «العلمانيّة» ترجمه مىكردند، اين واژه را مشتق از علم دانسته، دعوت به «سكولاريسم» را دعوت به «علمگرايى» قلمداد مىكردند و كسانىكه العّلمانيّة را معادل سكولاريسم قرار مىدهند، آن را از عالم مشتق مىدانند. بنابراين «علمانيّة» به معناى عالمى و اين جهانى بودن، به نقش انسان در عالم مربوط مىشود و بر استقلال عقل انسانى در تمام عرصههايى كه به خدمت گرفته مىشود، تأكيد دارد، بدون آنكه عقل را نيازمند امور دينى و معنوى بداند. «222»
در فرهنگ علوم سياسى، «سكولاريسم» به معناى جدايى سياست از دين، نادينى، جدا انگارى دين و دولت، اعتقاد به انتقال مرجعيّت از نهادهاى دينى به اشخاص يا سازمانهاى غير دينى آمده است. «223»
2. تعريف اصطلاحى
«سكولاريسم» با توجّه به مبانى، اهداف و ويژگىهاى مختلف، معانى اصطلاحى يكسانى ندارد و در بسترى وسيع بين الحاد و ديندارى، معانى گوناگونى يافته است «224»؛ و لذا برخى انديشوران بر اين باورند كه مىتوان «سكولاريسم» را به دو بخش افراطى و معتدل طبقه بندى كرد؛ به گونه اى كه سكولاريسم افراطى به الحاد اشاره دارد «225» و به شدّت با دين مخالفت كرده، محو كلّى آن را از صحنه حيات بشرى پيشنهاد مىكند. از منظر كسانى مانند «ماركس»، «فرويد» و «راسل»، دين وهم و پرداخته ذهن بشر و براى او زيانبار و شرّ است كه چنين تلقّىاى از سكولاريسم به الغاى دين و انكار آن گرايش دارد. «226» در مقابل «سكولاريسم» معتدل است كه به حضور دين به عنوان نهادى مستقلّ از ساير نهادهاى اجتماعى تمايل نشانداده و نقش آن را در حدّ تنظيم رابطه انسان با خدا تنزّل و به جدايى دين از سياست نظر داده اند. مجموع تعاريف ارائهشده در تلقّى معتدل از «سكولاريسم» را مىتوان به دو دسته تقسيم كرد:
الف) تعريفهايى كه به پىآمدهاى و اغراض نهفته در واژه سكولاريسم ناظر است؛
ب) تعريفهايى كه به عناصر و ويژگىهاى انديشه سكولاريسم اشاره دارند. «227»
براى نمونه، تعريف «وبر» از سكولاريسم را مىتوان در دسته اول قرار داد:
جدا بودن جامعه دينى از جامعه سياسى به گونهاى كه دولت، حقّ هيچگونه اعمال قدرت در امور دينى نداشته باشد و كليسا نيز نتواند در امور سياسى مداخله كند. «228»
يكى ديگر از مناديان «سكولاريسم»، آن راچنين تعريف مىكند:
در عصر جديد، سكولاريسم به معناى كنار گذاشتن آگاهانه دين از صحنه معيشت و سياست معرّفى شده است. حكومت سكولار حكومتى است كه با دين ضديّت ندارد، امّا دين را نه مبناى مشروعيّت خود قرار مىدهد و نه مبناى عمل خود، سكولاريسم چيزى نيست جز علمى و عقلانى شدن تدبير اجتماعى. «229»
امّا تعريف ذيل را مىتوان از تعاريف سكولاريسم با عناصر و ويژگىهاى آن دانست:
[سكولاريسم] نظامى عقلانى است كه روابط بين افراد، گروهها و مؤسسات را با دولت بر اساس مبادى و احكام عمومى كه متضمّن تساوى افراد جامعه در قبال آن است، تنظيم مىكند و مهمترين ويژگىهاى آن عبارتند از: 1. جدايى دين از دولت؛ 2. طرد قومگرايى و طايفهگرى سياسى؛ 3. برقرارى مساوات بين افراد ملّت، علىرغم اختلاف دينى كه محاكم مدنى عمومى آن را تضمين مىكنند؛ 4. تساوى بين زن و مرد در قانون و احوال شخصى و اينكه فرد براساس قانون دينى يا مدنى يا هر دو مىتواند ازدواج كند؛ 5. منشأ قانونگذارى، جامعه است كه براساس نيازها و مشكلات، قانون وضع مىكند؛ 6. حاكميّت و مشروعيّت حكومت از ملّت است؛ 7. منزلت داشتن فرهنگ علمى و عقلانى؛ 8. به رسميّت شناختن حقوق مذاه و قوميّتهاى دينى گوناگون؛ 9. آزادى دين از سيطره دولت و دولت از سيطره دين. «230»
در هر حال نكته اشتراك همه تعاريف، چيزى «جز جدايى دين و دنيا» و نيز تأكيد بر «علمى و عقلانى نمودن امور دنيايى»، به خصوص عرصه سياست و تدبير اجتماع نمىباشد.
3. عوامل پيدايش سكولاريسم در مغرب زمين
دراين مورد مىتوان به زمينه هاى گوناگونى به عنوان عوامل پيدايش سكولاريسم در غرب اشاره نمود كه از جمله آنها عبارتند از:
1. نارسايى و ناكارآمدى آموزه هاى دينى مسيحيّت در تبيين عقلانى نظام آفرينش و مبداهستى و اعتقاد به خرافه تثليث و اقانيم سه گانه، گناه جبلّى بشر، مسئله فدا و مانند آن
استاد شهيد مطهّرى رحمه اللّه در اين خصوص مىنويسد:
در قرون وسطى كه مسئله خدا به دست كشيشها افتاد، يك سلسله مفاهيم كودكانه و نارسا درباره خدا به وجود آمد كه به هيچ وجه با حقيقت وفق نمىداد و طبعا افراد با هوش و روشنفكر را نه تنها قانع نمىكرد؛ بلكه متنفّر مىساخت و بر ضدّ مكتب الهى بر مىانگيخت. «231»
2. رنگ دينى يافتن برخى فرضيّه هاى علمى و برخورد خشونتبار با هرگونه اظهار عقيدهمخالفت با آن فرضيّه ها
هرگونه ابراز عقيده درمورد باورهاى كليسا، از حمله در علوم مكانيك و متافيزيك ارسطويى، هيئت بطليموسى، طبّ جالينوسى و ... كه همه به منزله بخشى از پيكره اندشه دينى درآمده بودند، يا مىبايست در تأييد آنها بوده باشد يا هرگونه ترديد، بدعت، ارتداد و كفر تلّقى مىگرديد؛ به تعبير استاد شهيد مطهرى رحمه اللّه:
خطاى عمده كليسا: اينكه كليسا پارهاى معتقدات علمى بشرى موروث از فلاسفه پيشين و علماى كلام مسيحى را در رديف اصول مذهبى قرار داد و مخالفت با آنها راموحب ارتداد دانست، ... اين بود كه دانشمندان و محقّقان جرئت نداشتند برخلاف آنچه كليسا آن را علم مىداند، بينديشند؛ يعنى مجبور بودند آنچنان بينديشند كه كليسا مىانديشد. «232»
امّا هرگز كليسا، در مبارزه خشونتبار خود در برابر انديشه متحوّل و رو به تكامل بشرى براى فهم حقايق عالم و شناخت مجهولات، كار به جايى نبرد و احكام بى چون و چراى تحميل شده از كليسا، يكى پس از ديگرى مورد ابطال واقع شد. «كوپرنيك» نظر كليسا را مبنى بر آنكه كائنات كراتى تودرتو مىباشند و در مركز آنها كره زمين قرار دارد و اينكه كرهها مانند بالن شفافاند و تمام ستارگان عالم در هفت طبقه و فلك قرار دارند، ردّ نمود. «كپلر» هم اظهار داشت كه مسير ستارگان بيضى شكل است، نه دايرهاى شكل به دور زمين، آنگاه «گاليله» چنين ادّعا كرد كه زمين مركز عالم نيست. سپس «نيوتن» جاذبه زمين را كشف كرد. اين دانشمندان ادّعاى كلسيار مبنى بر اينكه فقط مقدّسين كليسا قادر به فهم حقايقاند و افراد ديگر از عهده درك آنها عاجزند، باطل كردند. «233» بدين ترتيب بود كه دين مسيحيّت با انديشههاى معاصر خويش همسرنوشت شد و با كهنه شدن آنها كهنه تلقّى گرديد. «234»
3. آلودگى و انحطاط اخلاقى اربابان كليسا و عمل نكردن آنان به توصيه هايى كه خود مروّج آن بودند، از ديگر عوامل ايجاد نابهنجارى در نظام دينى كليسا و بىتوجّهى مردم به تعاليم آن بود «235»
ويل دورانت مىنويسد:
زمينه اخلاق در ميان روحانيان به قدرى سست بود كه مىشد هزاران شاهد براى اثبات آن آورد ... «بوكاتچو» از زندگى هرزه و كثيف آنان از حيث گناهان طبيعى و غير طبيعى «زنا و همجنسگرايى» سخن مىگويد. «236»
4. استبداد و ادّعاى الوهيّت اربابان كليسا
مطلق شدن آرا و افعال آباء كليسا آنها را در مسند خدايى نشانده بود.
آنان خود را خازنان بهشت معرّفى مىكردند و در انديشه دنياطلبى و مالاندوزى، سند بهشت موعود را در قبال دريافت پول، پيشفروش مىكردند. آنها مانند خدا، گناهان بندگان را مىبخشيدند و مانع مجازات الهى در خصوص عاصيانشده، خود را از جنس برتر مىپنداشتند و در تحكيم حكومت مطلقه خويش از چيزى فروگذار نمىكردند. «237» با تشكيل دادگاههاى تفتيش عقايد، مجازاتهاى سختى را عليه مخالفان اجرا مىكردند. «ويل دورانت» مىنويسد:
اشخاص چه مرد و چه زن، حتى در جرگه خانوادگى خويش، مراقب و مواظب كلمه به كلمه سخنان خود بودند، مبادا سخنى انتقادآميز، بر حسب اتفاق، آنها را به يكى از زندانهاى دستگاه تفتيش افكار روانه سازد. تفتيش افكار فشارى فكرى و ذهنى بود كه در تاريخ نظير نداشت. «238»
ازاينرو مذهب كه مىبايست دليل هدايت و پيام آور محبّت باشد، در اروپا به اين صورت درآمد كه تصوّر هركس از دين، خدا و مذهب، خشونت بود و اختناق و استبداد. «239»
5. برخى تعاليم انجيل، مبنى بر جدايى دين از دنيا
عيسى مسيح عليه السّلام در آيه 36 از باب هيجدهم انجيل يوحنّا مىگويد:
من يك پادشاه دنيوى نيستم اگر بودم، پيروانم مىجنگيدند تا در چنگ سران قوم يهود گرفتار نشوم. پادشاهى من متعلّق به اين دنيا نيست.
انديشه «دو شمشير» نيز برخاسته از همين تعاليم است و براساس آن دوگانه بودن امور مذهبى و روحانى و مادى و دنيوى ثابت مىشد و دستگاه كليسا خود را مجاز به دخالت در قلمرو زمامداران سياسى نمىدانست. منشأ اين تلقى، جملهاى در انجيل لوقا «240» است كه در آن حضرت عيسى، به پطرس مقدس و جانشينان او دو شمشير عطا مىكند و در تفسير آن، شمشيرى را نماد قدرتهاى معنوى معرفى مىكردند، كه در دست اربابان كليسا بايد باشد و شمشيرى را نماد قدرتهاى مادى و دنيوى معرفى مىنمودند كه بايد در اختيار فرمانروايان قرار گيرد.
6. فقدان نظام حكومتى و قوانين اجتماعى در متون دينى
دينى كه فاقد نظامهاى اجتماعى برگرفته از وحى است، بايد تدبير اجتماع را به غير وحى واگذارد؛ چه آنكه در اين صورت اگر دينداران نيز حكومت كنند، بايد به حكم عقل و با برنامهاى علمى، جامعه را نسق دهند. «240»
7. سيطره نظام مدرسى اسكولاستيك
از جمله اسباب پيدايش سكولاريسم در جهان مسيحيت و دنياى غرب، نظام مدرسى قرون وسطى، يعنى اسكولاستيك يا حكمت مدرسى مىباشد. اين نظام آموزشى كه زير نظر كليسا اداره مىشد و مواد درسى و روش تعليم را روحانيون مسيحى تعيين مىكردند، شرايط و ويژگىهايى داشت كه به برخى از آنها اشاره مىشود:
1. براى دانشهاى غير مرتبط با حوزه دينشناسى و الهيات ارزش و اعتبارى قايل نبودند و تنها به الهيات و علوم دينى اهتمام مىورزيدند؛
2. در دينشناسى و الهيات به يك رشته مسائل بى فايده مىپرداختند كه فاقد هرگونه ارزش علمى يا دينى بود؛ مثلا وقتى حضرت مسيح را به دار كشيدند و دست، پا و پهلويش مجروح شد آيا دوباره كه زنده شد جاى زخمها باقى بود؟ يا اينكه حضرت آدم به هنگام هبوط چه قد و قامتى داشت؟
3. روش بحثها و تحقيقات غايتانديشانه و قياسى بود؛ يعنى نه فقط در بحثهاى فلسفى و كلامى حقايق امور را براساس علت غايى و با استفاده از روش قياسى و سير از كلى به جزيى تفسير مىكردند، بلكه در پژوهشهاى علمى و طبيعتشناسى نيز همين شيوه را به كار مىبردند؛
4. فضاى حاكم بر گفتوگوهاى علمى، فضايى تقليدى و راكد بود، نه تحقيقى و خلّاق و علت عمده اش اين بود كه اولا، استقلال و آزادى تفكر در بحثهاى فلسفى و علمى وجود نداشت و همگان موظف بودند در چارچوبى كه كليسا تعيين مىكرد حركت كنند. ثانيا، چون آراى فلسفى و علمى يونان باستان صبغه دينى به خود گرفته بود، تخطئه آنها كارى ناپسند به شمار مىرفت. «241»
موارد يادشده از جمله عوامل اصلى در سستى اساس دين و انزواى آن و در نتيجه ظهور «سكولاريسم» در مغرب زمين به شمار مىروند و برخى از آنها همچنان، نقش علّت استمرار مرام «سكولاريسم» و روند «سكولاريزاسيون» در غرب مىباشند.
4. اصول و بنيادهاى نظرى سكولاريسم
هر مكتب و ايدئولوژيى براساس پيشانگارهها و مبانى نظرى خاصى بنياد و متولد شده است كه مطالعه آن مكتب و ايدئولوژى بىتوجه به اين مبانى نتيجهبخش نخواهد بود. در اين نوشتار، به سه اصل از مهمترين اصول و مبانى معرفتى سكولاريسم اشاره مىكنيم:
الف) عقلگرايى( Rationalism )
واژه «راسيوناليسم» را در نگاشتههاى فارسى به خردگرايى، خردمدارى، عقل محورى، خردبسندگى ترجمه كردهاند. شايعترين معناى اصطلاحى اين واژه كه در قرن هيجدهم نمايان شد، عبارت است از:
اعتقاد به تفوق و برترى عقل و بسندگى آن براى هدايت بشر در همه شئون بشرى و اين كه آدمى در ساختن زندگى خود تنها بايد بر عقل و خرد تكيه كند. «242»
اصطلاح خردگرايى در واقع آيين خاصّى در انديشه است كه خرد را محور دانايى انسان دانسته و شناخت را جز از طريق خرد و كاربرد منظّم آن ميّسر نمىداند. «243»
در فرهنگ آكسفورد، عقلگرايى يا «راسيوناليسم» چنين تعريف شده است:
تئورى كه بر آن است، همه رفتارها و عقايد و مانند آن، بايد بر خرد استوار شود، نه بر احساسات يا عقايد دينى. «244»
در هر حال از آن زمان كه در جوامع غربى، قلمرو دين و خرد، از هم جدا انگاشته شد و انسان خود را قائم به ذات، پنداشت و كوشيد تا با تكيه بر خرد خود به تبيين جنبه اررشى اعمال و تدبير معيشت برسد، انديشه «سكولاريسم» نضجيافته به انكار عقلانيّت گزارههاى دينى و توان دين در تنظيم شئون حيات بشرى، به ويژه سياست انجاميد كه پىآمد چنين باورى در نهايت به دين ستيزى و در جرگه امور خرافى دانستن آن منجر گرديد؛ به نحوى كه افراد، توفيق خود را از عوامل ماورايى جستوجو ننمايند، بلكه آن را حاصل تلاش عمل حسابگر خود بدانند. يكى از فيلسوفان معاصر دراينباره مىگويد:
در چنين جامعهاى (جامعه عقلگرا) شهروند، ديگر مقام اجتماعى خود را محصول لطف يا قهر خداوند نمىداند، بلكه آن را نتيجه سلوك خود مىشمارد؛ خواه اعمال از بجا و موفقيّتآميز باشد يا هدايت نشده و بىفايده. «245»
ب) علمگرايى( Scientism )
يكى ديگر از مبانى و پايه هاى سكولاريسم، علمگرايى يا اصالت علم است؛ به اين معنا كه فقط گزارههايى واقعيّت دارند و به انسان شناخت واقعى اعطا مىكنند كه مبتنى بر حسّ و تجربه باشند.
از اين منظر، براى توهين و استدلالهايى عقلى و فلسفى و آموزههاى وحيانى، هيچ جاىگاه موجّهى وجود ندارد، بلكه آنچه حائز اهميّت ذاتى است، واقعيّت اشياء خارجى است كه در دسترس حسّ و تجربه بشرى مىباشد و همانگونه كه جهان طبيعت براساس روش تجربى و علمى مورد مطالعه و سنجش قرار مىگيرد و با تكيه بر شناخته اى تجربى و زبان رياضى، مىتوان طبيعت را تا حدى به شكل دلخواه ساخت، در شناخت انسان و جامعه و دستيابى به روشهاى مديريت و اداره امور سياسى، اجتماعى نيز تنها منبع قابل اتكا، دانش تجربى است. بنابراين، هرگونه معرفت فراتجربى از اعتبار ساقط مىشود. لا جرم در برنامه ريزىهاى فرهنگى، تربيتى، اقتصادى و ... نيز بايد از هرگونه دانش قياسى و پيشينى و آموزههاى دينى و آزمونناپذير دستشسته، عنان همهچيز را به دست آزمون و تجربه سپرد. «246»
«فرانسيس بيكن» در اين زمينه اعلام مىدارد:
طبيعت، از هر امر استدلالى دقيقتر است. اى فرزندان من! تمام اين فلسفههاى انتزاعى را به يك سو نهيد و تنها به اشياء دل ببنديد. «247»
چنين تلاشهايى در نهايت به تقابل «علم» و «دين» و به كنار نهادن دين از عرصه حيات اجتماعى بشر انجاميد، تا مشاهدههاى تجربى اساس حلّ مسائل انسانى و امور اجتماعى و دنيايى بشر و به عنوان يكى از اصلىترين پايههاى انديشه «سكولاريسم» پذيرفته شود و در نهايت، دين از صحنه اجتماعى خارجشده به محدود نمودن دين در زندگى فردى بينجامد.
بنابراين، علمگرايى با وجود ع دم تمايل به عقلگرايى، از جهت ضرورت نفى آموزههاى دينى با ايده عقلگرايى مشترك است.
ج) انسانگرايى يا اومانيسم(Humanism )
اومانيسم كه به اصالت انسان يا انسانگرايى ترجمه شده است، مكتب و نظام فكرى است كه براساس آن، انسان راهحلّ مشكلات خود را پيش از آنكه در حوزه ايمان به خدا جستوجو كند از رهگذر عقل و خرد آدمى مىجويد. «248»
براساس تفكّر اومانيستى، كه از اساسترين زير ساختهاى نظرى «سكولاريسم» محسوب مىگردد، انسان اساس و محور جهان تلقّى مىشود و اوست كه اساس انگيزه ها و فعاليّتها را شكل مىدهد كه طبعا چنين تلقّى از انسان با جهانبينى الهى كه در آن خداوند اساس و محور بوده و هدف در آن جلب رضايت او معرّفى مىشود، ناسازگار خواهد شد.
در مجموع مىتوان «اومانيسم» را مشتمل بر آموزه هاى زير دانست:
1. انسان برترين ارزش و مدار همه ارزشها، منافع، خواستها، و حيثيت انسانى است؛
2. ارزش انسان نه در بعد الهى، روحانى و ملكوتى او، كه در خود زمينى و معاشانديش و دنيايى اوست؛
3. انسان در تأمين منافع و خواستههاى خويش، بسنده و خودكفاست؛
4. غايت فرجامين بشر نه كمال معنوى و قرب الهى، كه عمارت دنيا و بهسازى زيست دنيايى است؛ «249» ازاينرو «اومانيسم» از اهم مبانى «سكولاريسم» و جدايى دين از عرصه حيات انسانى تلقّى مىشود.
5. نقد و بررسى ادّله سكولارها بر نفى حكومت دينى
دربررسى پيشينه و مبانى نظريه «سكولاريسم» روشن شد كه چنين ايدهاى برخاسته از زمينه هاى مساعد، در غرب و مولود فضاى «دينگريزى» حاكم در اواخر قرون وسطى مىباشد و در فضاى فكرى اسلام كه نه تنها در آن ستيزى با عقل و علم نيست، بلكه عقل لازمه اجتهاد در اصول و منبعى اصيل در فروع به شمار مىرود و علم آموزى جهت فهم اسرار آفرينش، ابزارى براى نيل به حقيقت عالم است و در آن نه تنها خيرى از انسانمدارى نيست، بلكه شرافت انسانى در عقيده به تمام مراتب توحيد و نائل شدن به عبوديّت در برابر ربّ العالمين است، به نظر مىرسد كه هيچ زمينه اى براى طرح و ردّ استدلالهاى قائلين به «سكولاريسم» در بين نباشد، امّا از آنجا كه سكولاريسم غير از هرگونه ارتباط تاريخى، يك نظريه فلسفى و سياسى است و لازم است در قبال آن از ديدگاه اسلام موضعگيرى منطقى نموده ادلّه آن را مورد بررسى و نقد قرار داد، به ارزيابى و مناقشات موجود در عمده دليلهاى ابراز شده براى نفى حكومت دينى مىپردازيم.
دليل اوّل، فهم ناپذيرى و رازآلودگى دين
به نحوى كه هرگونه تلاش براى شفّافسازى و تبيين دين مساوى است با قشرى كردن و از بين بردن جاودانگى آن. اگر دين پيام و بيان و روشن و مشخّصى داشت، آدمى مىتوانست رفتار خود را براساس آن تنظيمنموده، سازنده «عمل دينى» باشد؛ امّا اگر به هر شكلى بعد بيان بودن دين مورد ترديد قرار گيرد، صلاحيّت آن براى ارائه دستور العمل زندگى نفى گرديده است و تفاوتى نمىكند كه اين دستور العمل، كاركردى فردى داشته باشد و در زندگى شخصى به كار آيد و يا بخواهد مبناى عمل اجتماعى قرار گيرد؛ چيزى كه ناگويا است چه در حوزه حيات فردى و چه در حيطه حيات اجتماعى، مبنا و منشأ هيچ اثرى نيست. «250»
ادّعاى فهمناپذيرى و ناگويايى دين يا به رازآلودگى و اسرارگونه بودن حقيقت دين مستندشده يا بر اين اساس پايهگذارى شده است كه رسالت دين، رازنمايى و ابهامزايى است، به نظر «هربرت اسپنسر» (1903- 1820 م) اسرارگونه بودن دين از اين جهت است كه هيچ راهى براى اثبات و تبيين آن نيست؛ زيرا عقايدى را ترويج مىكند كه ماورائى و دور از دسترس تجربه علمى بشر مىباشد و لذا نه مىتوان آن را اثبات كرد نه انكار و اين يعنى عدم معرفت و فهم ناپذيرى«251»
از نظر يكى از روشنفكران معاصر، نه حقيقت دين بلكه مقصود و هدف آن ايجاد ابهام و حيرتافكنى است كه البتّه در تلقّى ايشان چنين امرى مايه ماندگارى و دوام دين و از مزاياى دين است؛ چه اينكه اگر واضح و روشن و معيّن بود به درد مقطعى خاصّ از تاريخ بشرى مىخورد و بعد از سپرى شدن دوران مصرف، كهنه مىگرديد و انديشه و تفكّر درباره آن كارى بيهوده و عبث مىشد و حال آنكه دين در همه حال بايد پابرجا و براى هر متفكّرى، جولانى براى فهم و ارزيابى دقيق و قرائتى جديد از آن باشد.
وى در يكى از مقاله هاى خود مىنويسد:
دين امرى رازآلود و حيرتافكن است و اين ضدّ قشريّت است و آن وضوح و دقت و قشريّتى كه از يك ايدئولوژى مىخواهند در دين وجود ندارد، و اين، از مزاياى دين است. دين پر از محكم و متشابه است. خداوند به آسانى مىتوانست در قرآن سخنان سطحى واضحى در [نظير] باب جبر و اختيار بگويد؛ امّا نگفته است. آيات قرآن در اين زمينه، حكيمان و متكلّمان را قرنها به شكنجه فكرى افكنده است. عدّهاى به اختيار و عدّه اى به امر بين الأمرين قائل شده اند. اين حيرتافكندن مقصود بالذات بوده است.
خداوند كه محور و صدر و اصل دين است؛ خود حيرتافكنترين موجود است. «252»
بنابراين از منظر نويسنده مزبور، رسالت دين نه هدايت بشر در عرصه فردى و جمعى او و رازگشائى از حيات و هستى، بلكه ايجاد ابهام و حيرت در فكر و انديشه بشر است و لذا اگر آدمى با سؤالهايى در جهان مواجه است، پاسخ اين پرسشها را نبايد از دين بجويد؛ چرا كه دين خود پرسش است، بلكه بايد از بيان ديگرى غير از دين جستوجو كند كه در مقابل هر پرسش او پاسخى مناسب بنشاند. «253»
نقد و بررسى با وجوه پنجگانه
1. معناى فه مناپذيرى و رازآلود بودن دين نه فقط نفى تأثيرگذارى دين در رفتار جمعى، بلكه نفى آن از اثرگذارى در همه عرصه هاى حيات بشرى حتّى زندگى شخصى افراد مىباشد و لازمه اين سخن آن است كه يا دين هيچ منشأ ربوبى نداشته است و صرفا ساخته و پرداخته تخيّلات ناقص و پر تناقض قرنها پيش دينسازان مىباشد يا اينكه مراد بارىتعالى از انزال كتب و ارسال رسل- نعوذ بالله- نه يارى و هدايت انسان، بلكه- با ترفند حيرتزايى- ايجاد يكسرى حالات ناپايدار و صرفا احساسى در درون برخى افراد گريخته از عقلانيّت و اجتماع بوده است، تا بدين طريق خلأ انديشيدن و زحمت ادراك را در وجودشان پر كند.
مدّعيان روشنفكرى به كدام يك از اين لوازم ملتزماند؟ كدام يك از يك لوازم را مىتوان در دين الهى اسلام سراغ گرفت؟ آيا چنين وانمودهايى، نشان از اوج بيگانگى از معارف حياتبخش اسلام نيست كه از هرگونه تغيير و تحريفى مصون بوده است؟
آيا هدف از ارائه چنين تبينى از دين، نه تلاشى صادقانه براى راهيابى به حقيقت دين و ارائه عالمانه آن، بلكه فريبى عجولانه و صرفا براى توجيه نظريه دينزدايى در صحنه هاى تدبير اجتماعى و در نهايت نفى حكومت دينى نيست؟
2. مدّعيان فه مناپذيرى و رازآلودگى دين مىگويند: هرگونه تلاش در ابهامزدايى و توضيح اسرار دين و ترسيم نظامهاى اجتماعى آن، جدا كردن دين از حقيقت ژرفا و پرمحتوايش و سطحى كردن آن است. خطر اين امر است كه دين در قالب يك ايدئولوژى، كه تاريخ مصرف خاصّى داشته و بعد از سپرى شدن دوران بهره مندى، مندرس شود، درآيد. «254»
آيا واقعا گستردگى و جاودانگى دين با فهم و درك آموزههايى كه بتوان در پرتو آنها مشكلات اجتماعى بشر را تدبير كرد، منافات دارد؟ مگر نه اين است كه به گواه تاريخ، هماره دين در حيات انسان، نقشهاى كاربردى سازندهاى داشته است و در ادوار مختلف، عالمان دينى با الهام از آموزههاى دين، جامعه را از خطر سقوط و از هم پاشيدگى حراست كردهاند؟ آيا تطبيق اصول كلّى دين بر مصاديق و استخراج احكام جزئى از آن اصول، به معناى باطل شدن آن كليّات و جاىگزين كردن دستورهاى مصداقى است، تا در نتيجه منحصر شدن دين به اين احكام جزئى و سپس دگرگون شدن شرايط و مقتضيات اجتماعى بشر، دين كارآيى خود را از دست بدهد!
بنابراين به صحنه آمدن دين و بيرون آوردن اسلام از زاويه عزلت هرگز به مفهوم سطحى كردن آن نيست.
3. مدّعيان فهمناپذيرى و عدم امكان پردازش قوانين دينى براى تدبير اجتماع مىگويند: ما وقتى به اصلىترين منع تحريفناپذير اسلام مراجعه مىكنيم، هرگز يك دستگاه مدوّن فكرى كه بتوان از آن نظام اجتماعى استخراج كرد، نميابيم؛ آيات قرآنى در هالهاى از مفاهيم عميق و تودرتو، پيچيده شده است. ازاينرو سراغ دين رفتن نمىتواند ارزش كاربردى براى تدبير اجتماع داشته باشد. «255»
امّا اين ادّعا، اولا خلاف آيات صريح قرآنى است كه قرآن را؛ بيان، نور، تبيان براى هدايت و نه ايجاد حيرت و ابهام، معرفى كنند.
ثانيا، صحيح است كه متن ديندارى تبويت و تدوين مورد نظر آنان نيست، اما آيا اين به معناى مبهم بودن دين و عدم امكان فهم و درك پيام دين است؟!
آرى، قرآن به عنوان متنى وحيانى كه در همه اعصار اعجازى ماندگارى است، بر سياق نوشته عادّى بشرى نمىباشد؛ لذا هر انديشهاى را امكان راهيابى به همه معارف آن نيست، ولى اين امر، نه به معناى آن است كه پس قرآن را بايد كنار گذاشت، بلكه لازم است در فهم دقيق آن از منطق استوار محكمات قرآن سود جست و در پرتو تبيين هاى پيشوايان معصوم دين، راهى متقن به فهم دين گشود. در حال حاضر اگر از توده عوام مسلمان، سؤالهايى درباره جهانبينى، انسانشناسى و جامعه انسانى توده عوام مسلمان، سؤالهايى درباره جهانبينى، انسانشناسى و جامعه انسانى پرسيده شود، از ديدگاه دينى، داراى بينشى خاصّ بوده در اين موارد باورهاى روشنى دارند؛ البتّه عالم دينى در اين بابها حرفهاى شفّافتر، مستدلتر و كاملترى ارائه مىدهد. اگر عالم و عامى در ابراز اين معارف، منبعى جز متن دين ندارند، آيا سزاوار است به دين اتّهام جيرتافكنى زده شود؟!
4. مدّعيان رازآلودگى دين، براى به كرسى نشاندن نظريه سكولارى خود به يكسرى مسائل دقيق چون قضاوقدر، جبر و اختيار، افعال و اوصاف بارىتعالى و مباحثى از اين دست تمسّك مىكنند.
امّا اوّلا، حيرت و سرگردانى انسانى كه خود را از بهره مندى چشمه زلال معارف اهل بيت عليهم السّلام محروم نموده و درصدد است، با بسنده كردن به عقل در حال تكامل خود و فهم محدود خويش به درك معارف دقيق دين نائل آيد، روشن است كه نه نشانه نقص دين يا حيرتافكنى آن، بلكه نتيجه ظلم و اجحافى است كه او با بىنصيب نمودن خود از فيض روشنگرىهاى آگاهان به حقايق دين بر خود روا مىداند.
ثانيا، به فرض پيچيدگى و رازنما بودن مسائلى چون قضاوقدر، جبر و اختيارو ...،
آيا به اين بهانه مىتوان پيكره روشن و شفّافبخش عظيمى از معارف دين را نيز محكوم به رازگونگى و غموض كرد؟!
5. قطع نظر از آموزههاى دينى كه دلالتى گويا و روشن بر اهداف اجتماعى اسلام دارند، نگاهى منصفانه و به دور از هرگونه غرضورزى به تاريخ هزار ساله مسلمانان كه متأثّر از تفكّر اسلامى شكل گرفته است، جاى هيچ ترديدى در باور قطعى آنان درباره جامعه شمولى دين نمىگذارد. قيامهاى فراوانى كه در دهههاى نخستين پس از رحلت پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و اله بر عليه حاكمان جور صورت گرفت، نظير قيام حجر بن عدى (51 ه) قيام توّابين (65 ه) قيام زيد بن على (121 ه) قيام شهيد فخّ (165 ه) و ... كه هركدام به نوعى در ارتباط با «امامت دينى» و متأثر از اسلام شيعى شكل گرفتهاند، شاهدى گويا بر چنان نگرش اصيلى به ابعاد جامع اسلام است. «256»
درك عمومى و فهم مأنوس مسلمانان از اسلام، كه از آن به «ارتكاز متشرّعه» تعبير مىشود، از ابتداى ظهور اسلام تاكنون چنين بوده است كه گستره تعاليم و فرامين اسلام، تمامى ابعاد انسان و به ويژه حكومت و سياست را فراگرفته است. اين ارتكاز متشرّعه، به خصوص در تربيت آموختگان پيامبر صلّى اللّه عليه و اله كه از زمره مهمترين منابع و مآخذ دينى و مبناى تحليل بسيارى از احكام اسلامى مىباشد، مىتواند از دو امر واقعى و عينى نشئت گرفته باشد:
1. تشكيل حكومت اسلامى توسّط پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و اله؛
2. توجّه به مواضع اسلام در تمام صحنه هاى سياست و حكومت. «257»
وضوح و استوارى چنين فهمى از متون دينى، در ميان مسلمانان تا حدّى است كه حتّى برخى مدافعان نفى حكومت دينى چون على عبد الرزّاق (1889 م) به آن معترفند و چنين ارتكازى را پذيرفتهاند؛ وى در كتاب الإسلام و اصول الحكم مىنويسد:
شايد بتوان اين انديشه را كه حكومت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله جزء رسالت آن حضرت بوده است [و در نتيجه اسلام داراى برنامه حكومت است] سازگار با سليقه عمومى مسلمانان و آنچه از احوال ايشان به ذهن مىرسد، دانست و آراى جمهور علماى مسلمين را نيز همين دانست.
و در جاى «258» ديگر مىنويسد:
مسلمانان اين انديشه را با رضايت مىپذيرند. «259»
دليل دوم، انطباقناپذيرى شريعت ثابت با روابط متغيّر اجتماعى
معتقدان به حكومت دينى، در استدلالهاى خود بر اين نكته تأكيد مىكنند كه در شريعت اسلامى احكام و قوانينى وجود دارد كه لازم الإجرا است و از طرفى اين احكام بدون وجود و پشتيبانى حكومت، قابل اجرا شدن نيست؛ پس لازم است كه دولت دينى در خدمت تطبيق شريعت بر شئون مختلف اجتماعى قرار گيرد.
سكولارها در مقام نقد ادله فوق، بر اين نكته اصرار مىورزند كه شريعت در بستر اجتماع با مشكل تطبيق مواجه است؛ چرا كه از يك سو، اسلام كه دين خاتم است و دستورهايش جنبه جاودانگى دارد؛ محتوايى نسخناپذير و ثابت دارد و چنين نيست كه وحى الهى همگام با تحوّلات اجتماعى تجديد شود و توصيهها و برنامه هاى جديدى دربر داشته باشد. از طرف ديگر، اوضاع و احوال هر زمانى ذاتا متغيّر است و اقتضاى دگرگونى و تحوّل دارد؛ حال چگونه ممكن است چيزى كه در ذات خود پايدار و دائمى است با آنچه ذاتا متغيّر و متحوّل است توافق و هماهنگى داشته باشد؟!
نقد و بررسى با وجوه سه گانه
1. بخشى از گزاره هاى دينى كه مربوط به اصول اعتقادات و ترسيمگر جهانبينى الهى است، ثابتاند و اصولا چنين گزارههايى كه گزارش از واقعيت عالم مىباشند تغييرناپذيراند؛ امّا بخش ديگر از آموزههاى دين كه مربوط به تكاليف متديّنين است و قسمى كه اخلاقيّات دين را ترسيم مىكند، از آنجا كه مبتنى بر مصالح و مفاسداند و دائرمدار موضوعات مىباشند، در صورت تحوّل مصالح و مفاسد و تغيير موضوعات، متحوّل و متغيّر خواهند بود.
براى نمونه، ورود به ملك ديگرى و غصب آن مفسده دارد، پس حرام است، اما اگر براى نجات جان كسى باشد كه در حال غرق شدن است، مصلحت ضرورى دارد و لذا واجب مىشود.
البتّه تشخيص مصالح و مفاسد و همچنين موضوعشناسى، بر عهده دينشناسان معصوم عليهم السّلام و در ظلّ آنان وظيفه مجتهدانى است كه به تمام اصول استنباط احكام و معيارهاى عقلى در تشخيص موضوعات واقف مىباشند. بنابراين ادّعاى تغييرناپذيرى و ثبات تمام آموزه هاى دين ناصواب و نشانه عدم توجّه به ساختار و ويژگىهاى گزاره هاى دينى است.
2. چنين نيست كه پيكره مناسبات فردى و اجتماعى انسان در ادوار تاريخى، به طور كلّى متحوّل شود؛ زيرا اساسا پارهاى از اقتضائات و نيازها، ريشه در ساختار وجودى انسان دارد و هميشه ثابت است؛ از قبيل نيازهاى جسمى، مثل نياز به خوراك، پوشاك و مسكن نيازهاى روحى، مثل نياز به تربيت، احترام، شناخت و پرستش و نيازهاى اجتماعى، مثل نياز به معاشرت، تعاون، عدالت و مساوات.
آرى، برخى از نيازمندىها كه ناشى از نيازهاى اوّلى مىباشند، در هر عصر و زمانى تفاوت مىكنند؛ به عنوان مثال انسان در گذشته براى گرم كردن خود از ذغال استفاده مىكرد كه بعد جاى آن را نفت، گاز و يا انرژى اتمى گرفت. گرم شدن حاجت اوّلى و ثابت انسان است، اما نياز به ذغال يا نفت يا ... نياز ثانوى و متغيّر انسان مىباشد. دين در مورد آن دسته از اقتضائاتى كه دائم در تغيير و تحوّلاند و به نوعى در مسير رفع نيازهاى اوّليّه انسان مىباشند، نمىتواند هر نوع قالب و پديده نوظهورى را تأييد كند؛ چرا كه بشر به گونهاى نيست كه هرچه را مىپسندد يا اختراع مىكند، در راستاى برآورده ساختن نيازهاى واقعى و فطرى او و در جهت صلاح جامعه باشد و اين در حالى است كه حتى برخى از اقتضائات عصرى اصلا نه در راستاى رفع نيازهاى ضرورى و اوّليه انسان، بلكه صرفا برخاسته از جاهطلبىها و هواپرستىهاى عدّهاى دورافتاده از عقلانيّت و فطرت سليم انسانى مىباشد كه تاريخ بشرى و وضعيّت كنونى جهان شاهد اين مدّعاست و به طور مسلم دينى كه هدفش رشد و هدايت انسان است، هرگز با چنين اقتضائات منبعث از انحطاطهاى بشرى، ناسازگار و تطبيق ناپذير خواهد بود.
بنابراين، ادّعاى اينكه تمام اقتضائات و نيازهاى بشرى در دوره هاى زمانى متحوّل و متغيّر است، كليّت ندارد، همچنين دينى كه منطبق با سرشت آدمى است نه تنها با نيازهاى اوّليه بشر سر ناسازگارى ندارد؛ بلكه انسان را در مسير برآوردن نيازهاى اوليه اش راهنمايى و ارشاد مىكند تا در جهت رشد و تعالى او بوده، منافاتى با سعادت حقيقىاش نداشته باشد.
3. اسلام توان پاسخگويى به مسائل متغيّر در حيات انسانى را دارد؛ استاد شهيد مطهّرى رحمه اللّه مىنويسد:
اسلام يك نوع رمز و يك دستگاه متحرّكى در داخل خودش قرارداده كه خودش از ناحيه خودش تغيير مىكند نه از ناحيه كسى ديگر، كه مثلا علما بيايند و تغيير بدهند. علما فقط مىتوانند آن تغييرات را كشف كنند، نه اينكه تغيير بدهند. «260»
در اينجا به برخى از ويژگىهايى كه اسلام را قادر ساخته است تا بتواند پاسخ گوى نيازهاى انسان در همه زمانها باشد، اشاره مىكنيم:
- مضمون قوانين اسلام كه براساس عدالت و حقوق فطرى و واقعى انسان است، در جهت تبيين اهداف و تشريح مسير وصول به آن اهداف مىباشند و نه درصدد توصيه و تثبيت شيوه و شكل ظاهرى خاص، كه اگر اسلام به ظواهر و صورتهاى زندگى مىپرداخت، نظير ملتزم كردن انسان به استفاده از ابزارى خاصّ در نقل و انتقال و امثال آن، التزام به اسلام در اعصار مختلف امكان نداشت؛ زيرا چنين امورى در گذر زمان متحوّل و دگرگون خواهند شد.
- اسلام براى تشخيص وضعيّت موارد جزئى به ضوابط و اصول كلى پرداخته است؛ چنانكه امام صادق عليه السّلام فرمودند:
انّما علينا أن نلقى إليكم الأصول و عليكم أن تفرّعوا؛ «261» وظيفه ما بيان اصول و كليّات است و بر عهده شماست كه با تكيه به اين اصول، فروعات و جزئيات را در موارد خاصّ به دست آوريد.
و اين گشودن باب اجتهاد است كه بر بالندگى و تازگى اسلام صحّهگذارده و آن را جوابگوى مسائل مستحدثه مىنمايد.
ازاين رو، غرض از دخالت دين در شئون متغيّر دنيايى بشر، آن است كه دين، موارد جزئى را تحت يك سرى اصول كلّى پوشش مىدهد و به اصطلاح شامل
قضاياى حقيقيّه اى است كه مىتواند براى هر مورد مفروض يا موجودى جوابگو باشد.
- اسلام بر فطرت اصيل و ثابت آدمى است:
فأقم وجهك للدّين حنيفا فطرة اللّه الّتى فطر النّاس عليها. «262»
همين خصوصيّت، دوام و ثبات اصول كلّى اسلام را تضمين و در گذر زمان گره گشاى مشكلات مىسازد.
دليل سوم، ناكارآمدى مديريّت فقهى براى اداره جوامع امروزى
بارزترين نمود دنيادارى دين، يعنى فقه، مجموعهاى شبيه به احكام حقوقى است و اساسا حاوى برنامهاى براى گره گشايى و مديريّت جنبه هاى مختلف اجتماعات امروزى نمىباشد؛ و لذا با وجود مديريّت علمى و عقلانى معاصر، نوبت به مديريّت فقهى نمىرسد. ازاين رو، سخن گفتن از مديريّت فقهى و به دنبال آن ايجاد حكومت دينى، ادّعايى گزاف و به دور از واقعنگرى است. يكى از مدافعان نظريه سكولاريسم دراينباره مىنويسد:
علم فقهى علمى دنباله روست؛ يعنى جامعهساز و طرّاح و برنامهريز نيست؛ بلكه وقتى جامعه ساخته شد و شكل و صيغه خاصّى به خود گرفت؛ فقه، احكام آن را صادر مىكند.
فقيهان نه توسعه آورده اند، نه بيمه، نه انتخابات و نه تفكيك قوا، نه بردگى را لغو كردند و نه نظام ارباب رعيّتى را ... بل در مقابل همه اينها موضعگيرى كردند و رفته رفته به آنها با اكراه رضايت دادند. «263» لبّ سخن بنده اين است كه فقه متكفّل حلّ مسائل فقهى جامعه است؛ امّا همه مسائل جامعه، مسائل فقهى نيستند و يك جامعه عامل به فقه هم لزوما يك جامعه سالم نيست. ما به چيزى بيش از فقه نيازمنديم؛ لذا بايد آن تصوّر نادرست از جامعيّت دين و فقه تصحيح شود ... نبايد پنداشت كه جامعيّت دين يعنى آنكه دين جميع مسائل را طرح و حلّ كرده است. دين كامل است و نه جامع و فرق است بين كامل بودن جامع بودن. «264»
نقد و بررسى با وجوه چهارگانه
اول اينكه، تفاوت حكومت دينى با سكولار در اين نيست كه حكومت دينى بىاعتنا به عقلانيّت و دانش و تجربه بشرى است و درصدد است، تنها با اتّكاء به احكام فقهى جامعه را اداره كند؛ ولى حكومت سكولار برخوردار از مديريّتى متكى بر عقل و دانش بشرى است. چنين تقسيمبندى و فرق نهادن، به طور كامل غير واقعى است. حكومت دينى بهرهمند از عقل و تدبير و برنامهريزى است. تفاوت حكومت دينى با سكولار، در آن است كه بهرهمندى از دانش و برنامهريزى علمى در حكومت دينى، رها و بدون جهتگيرى نيست، بلكه متناسب با تعاليم دينى است، تا با حفظ مرزهاى فقه اسلامى امور جامعه تدبير گردد. امّا در مديريّت حكومت سكولار هرگز دغدغه سازگارى و انطباق با دين و آموزههاى وحيانى وجود ندارد.
دوم اينكه، سؤال اساسى آن است كه آيا لزوم مديريّت علمى و عقلانى و استفاده از برنامهسازان متبحّر در عرصههاى سياست، اقتصاد، فرهنگ و ... امرى است كه در عصر جديد و براى جوامع كنونى احراز شده است؟ و مثلا در جامعه صدر اسلام چنين لزومى در كار نبوده است؟ و چون حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله و امير مؤمنان عليه السّلام بدون بهرهگيرى از راهكارهاى علمى و نظرخواهى از عالمان و خبرگان آن زمان و تنها با تكيه بر يكسرى احكام فقهى، كه هماكنون نيز كموبيش در دسترس است، جامعه را اداره مىكردند و لذا حكومت آنان دينى بوده است يا اينكه آن بزرگواران، در حكومتدارى و مديريّت جامعه، از مشورت و نظرخواهى از خبرگان جامعه بهرهمند مىشدند و مأمور به اين امر هم بودند، و چون چنين بوده است، نبايد حكومت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و مولا على عليه السّلام را دينى ناميد، بلكه حكومت آنان نيز سكولار بوده است؟! آيا به چنين ادّعايى مىتوان ملتزم شد؟
حقيقت مسلم اينكه كه بزرگواران در اداره آن روز جامعه اسلامى در عين استمداد از احكام الهى به چارهجويى عقلايى و مشورت با ديگران، كه از جمله وظايف الهى آنان در امر حكومتدارى بود، مىپرداختند و هرگز چنين نبود كه فقه جانشين عقل و تدبير و چارهجويى عقلايى شود.
پس همان طور كه در گذشته، حكومت دينى؛ «فقه» را در كنار عقلانيّت و تدبير عقلايى نشانده بود، حكومت دينى در دنياى امروزى نيز مىتواند اين دو را كنار هم قرار دهد. «265»
سوم اينكه، وقتى سخن از مديريّت فقهى است، به معناى آن نيست كه فقيه به تنهايى توانايى حل مشكل تورّم و بىكارى و نظاير آن را دارد؛ بلكه به معناى آن است كه مديران و حاكمان جامعه اسلامى در ارائه راهحلّ و برنامه ريزىهاى خود مىبايست، حدود شرعى را رعايت كنند و تصميمات و برنامه هايى را به اجرا گذارند كه با موازين فقهى و ارزشهاى اسلامى منطبق باشد.
چهارم اينكه، در بحث تبيين ادلّه ضرورت حكومت دينى بيان شد كه از آنجا كه اداره جامعه، امرى عقلايى است و براى هر فعل عقلايى، سه شرط اساسى لازم است كه نخست آن، شناسايى هدف، دومين آن معرفت طريق و سوّم بهرهگيرى از بهترين شيوه حركت است، روشن مىشود كه كاركرد دين در عرصه تأمين مديريّت عقلايى بسيار مهم و تأثيرگذار است؛ بدين نحو كه اوّلا دين غايت نهايى را تعيين مىكند و سپس با پيش رونهادن چارچوب معيّنى از احكام و ارزشها مسير و كانال حركت را معرّفى مىكند، آنگاه به عالمان عاقل ميدان وسيعى را براى به كارگيرى ذوق و فنون خود براى انتخاب بهترين شيوه حركت ايجاد مىكند و اين است مراد از مديريّت دين؛ پس كسانىكه مىپندارند در مديريّت دينى، چارچوب حركت، يعنى فقه به جاى «شيوه حركت» يعنى برنامه ريزى عالمانه، نقشآفرينى مىكند، با روح حكومت دينى بيگانه اند.
دليل چهارم، ماهيّت مستقلّ حكومت از دين
اگر براى اشياء، ذات و ماهيّتى مستقلّ قائليم و در فلسفه اخلاق معتقد به حسن و قبح ذاتى بوده، ارزشها را به ذات اشياء برمىگردانيم و در نتيجه حسن و قبح را مستغنى از امر و نهى الهى مىدانيم و مىپذيريم كه براى هر امرى ذات و ماهيّتى منحصر وجود دارد و ممكن نيست كه يك چيز دو ذات و دو ماهيت داشته باشد، بايد بپذيريم كه قرار دادن حكومت- كه پديدهاى برخوردار از ذات و ويژگىهاى منحصرى است- در كنار دين كه آن نيز ذاتى مستقل و مجزّا دارد، نظير قرار دادن چيزى مثل آب با ذات ويژهاش در كنار دين و تقسيم نمودن آن به «آب دينى و غير دينى» مىباشد و حقيقت آن است همانگونه كه علم و فلسفه و يا عدل را نمىتوان به طور ذاتى دينى يا غير دينى دانست و مثلا گفت جامعه شناسى اسلامى و يا مسيحى، حكومت را نيز نمىتوان به دينى و يا غير دينى تقسيم كرد.
حكومت از يك سو، امرى دنيوى، عرفى و طبيعى است و از طرفى ديگر، از تعريف، سازوكار و سازماندهى مشخّص و مستقلّى برخوردار است؛ اما دين از يك سو، امرى الهى، قدسى و ماورايى است و از جانب ديگر، از تعريف، منابع و اصول فرا عرفى برخوردار است؛ ازاينرو هيچگونه آميختگى بين آن دو نمىتوان فرض كرد وآميزش بين آنها نهايتى جز دور شدن حكومت از رسالت و ساختار تعريف شدهاش از يك طرف و از بين رفتن تقدّس و ارزش الهى دين از سويى ديگر، نتيجه اى در پى نخواهد داشت. «266»
نقد و بررسى با وجوه چهارگانه
اول اينكه، قدسى بودن و صبغه الهى داشتن افعال در هر زمينهاى ربطى به تغيير ماهيّت آنها ندارد و به طور اساسى هر عمل نيكى كه برخاسته از نيّت پاك فاعل باشد، چه در حوزه حاكميت و چه غير آن، جنبه الهى و صبغه قدسى خواهد يافت و هيچگاه حسن و قبح اشياء يا افعال به منزله ماهيّت و اجزاى ماهوى آنها نيست، تا دينى شدن آنها سبب تغيير ماهيّت شود. «267»
پرواضح است كه نيكى عمل و حسن نيّت فاعل آنگاه كمالآفرين خواهد بود كه با نظارت تعاليم و دستورهاى شرع صورت پذيرد.
دوم اينكه، حمل وصف بر شىء لزوما به معناى اتحاد در ذات و ماهيّت نيست و گاه صرفا به لحاظ وجود خارجى است؛ يعنى موضوع و محمول با وجود اينكه ذاتا مختلف مىباشند؛ امّا اتحادشان به وجود خارجى است و اين همان فرق بين حمل اوّلى و حمل شايع است. بنابراين براى اينكه حكومت به عنوان دينى متّصف شود، لازم نيست كه ذات حكومت و ذات دين اتحاد ماهوى پيدا كنند، بلكه كافى است كه در مقام تحقق و وجود خارجى، حكومت با ارزشهاى دينى، همراه و متّحد شود؛ همانگونه كه در خارج آب، مىتواند سرد باشد.
حال اگر از طرف خداوند براى زمامدارى و حكومت چارچوبهاى معينى وجود داشته باشد و حكومت در وجود خارجىاش با آن مأمور به الهى متحد شود، نتيجه اش اتصاف آن حكومت به دينى خواهد بود و چنين اتصافى، هم حقيقى و هم صحيح مىباشد. «268»
سوم اينكه، امورى چون حكومت، حقوق، فلسفه، جامعهشناسى و امثال آنها، چنين نيست كه از يك وجود عينى برخوردار باشند و ماهيّتشان چون ماهيت امور خارجى باشد، بلكه در ذهن وحدتى بر مجموعهاى از گزارهها و فرضيّهها يا دستور العملها اعتبار مىشود و اين واحد اعتبارى، با نام خاصّى خوانده مىشوند.
حال اگر اين گزارهها و دستور العملهاى فرضا در مورد حكومت، منطبق با خواست و اراده بارىتعالى باشد، مىتوان نام خاصّ آن را حكومت الهى يا دينى نهاد.
چهارم اينكه، مسئله اصلى طرّاحان چنين دليلى آن است كه به نوعى از دخالت دين در شئون اجتماعى جلوگيرى كنند و الّا مشكل در اتصاف يا عدم اتصاف امرى چون حكومت به دين و ماهيّت متغاير آن دو نيست. و يك ديندار مؤمن اوامر و توصيههاى خداوند را در همه ابعاد حياتش لازم الإتباع مىداند و نتيجه اين اتباع با هر نامى خوانده شود مهم نيست. مشكل اساسى «سكولارها» در همين اتباع از اراده حق تعالى در تنظيم شئون دنيوى است «269» و مقصودشان از طرح انديشههاى لادينى در فضايى كه به همّت مردان خدايى، نشانه هاى عبوديّت و خداپرستى در جاىجاى آن نمودار شده است، صرفا گريخيتن از نورانيّت فراگير اسلام و پناه بردن به سراب تمدّن غرب است. در واقع اينان راه گروههاى پراكنده از حق را مىپويند كه كوشيدند، خود محورى و خودگرايى را با خدا محورى و خداگرايى جابهجا كنند؛ همان گروهى كه امير مؤمنان على عليه السّلام در موردشان فرمودند:
فيا عجبا! و مالى لا أعجب من خطا هذه الفرق على اختلاف حججها فى دينها! لا يقتصّون أثر نبيّ، و لا يقتدون بعمل وصيّ، و لا يؤمنون بغيب، و لا يعفّون عن عيب، يعملون فى الشبهات، و يسيرون فى الشّهوات. المعروف فيهم ما عرفوا، و المنكر عندهم ما أنكروا، مفزعهم فى المعضلات إلى أنفسهم، و تعويلهم فى المهمّات [المبهمات] على آرائهم، كأنّ كلّ امرئ منهم إمام نفسه، قد أخذ منها فيما يرى بعرى تقات و أسباب محكمات؛ «270»
درشگفتم، چار در شگفت نباشم؟! از خطاى گروههاى پراكنده با دلايل مختلف كه هر يك در مذهب خود دارند! نه گام بر جاى گام پيامبر مىنهند و نه از رفتار جانشين پيامبر پيروى مىكنند، نه به غيب ايمان مىآورند و نه خود را از عيب بركنار مىدارند، به شبهات عمل مىكنند و در گرداب شهوات غوطهورند، نيكى در نظرشان همان است كه مىپندارند و زشتىها همان است كه آنها منكرند. در حلّ مشكلات به خود پناه مىبرند و در مبهمات تنها به رأى خويش تكيه مىكنند، گويا هركدام امام و راهبر خويش مىباشند كه به دستگيره هاى مطمئن و اسباب محكمى كه خود باور دارند چنگ مىزنند.
در باب نفى حكومت دينى، دليلهاى ديگرى نيز ايرادشده كه اهميّت چندانى ندارند؛ لذا به طرح و نقد موارد فوق كه از مهمّترين و شايعترين ادّله مطرح در اين باره است، اكتفا مىكنيم.
و) نتيجه گيرى
ترسيم اشكال حكومت دين در فضاى فكرى انديشوران غرب، گاه متأثر از حاكميتهاى دوران باستان است كه در چنين دورانى، فرمانروايان مدعى «ماهيت خدايى» بودند و خود را خدايى در لباس انسان معرفى مىكردند. ازاينرو، دانشمندان غربى، قالب طبيعت الهى فرمانروا را به عنوان شكلى از اشكال حكومت الهى و دينى معرفى كرده اند و گاه بيان مراد از حكومت دينى، متأثر از تحولات و فراز و نشيبهاى مهم در مناسبات كليسا و اقتدار سياسى در قرون وسطى و تحولات سده چهاردهم در مغرب زمين بوده است كه در نتيجه چنين تحولاتى، ماهيت حكومت منتسب به خداوند و دين يا به نحو نيابت الهى فرمانروا مورد تفسير قرار گرفته است يا در قالب مشيت الهى اقتدار فرمانروا توجيه گرديده است؛ اما در هر حال آنچه از نظر مكتب اسلام به عنوان حكومت منتسب به دين و خدا مورد توجه و تأييد است با هيچ يك از اشكال فوق، قابل مقايسه و انطباق نمىباشد.
در اين فصل، ضمن ارزيابى تفاسير حكومت دينى از ديدگاه انديشوران غربى، به موارد مناقشه، ترديد و نقد آن تفاسير از جهتهاى عديدهاى پرداخته، ثابت كرديم كه حكومتى اصالتا قابل استناد به خداوند و دين است كه اولا، صاحبان حاكميت، خود مظهر اوصاف الهى بوده باشند و ثانيا در تمام شئون با علم به اراده و خواست خداوند، انگيزهاى جز محقق ساختن اراده تشريعى خداوند به عنوان محور تدابير حكومتى نداشته باشد. پرواضح است كه تشخيص چنين مقامات والاى روحى و معنوى، به واسطه آحاد جامعه امكانپذير نيست و لازم است از سوى خداوند متعال براى انسان ها مورد معرفى و شناسايى قرار گيرد.
براساس ديدگاه حق، حاكمان الهى در وهله نخست انبياى عظام عليهم السّلام مىباشند.
همانها كه با احراز درجات والاى كمال انسانى، از سوى خداوند مأذون و مأمور به ساماندهى اجتماع بشرى بودند و در ستيز با سران كفر و طاغوتهاى جور، گاه توانسته بودند حكومتهاى مقتدرى را پايه ريزى كنند. در مرحله بعد و با سرآمدن دوران نبوت، استمرار «زعامت الهى» در اختيار سكانداران طريق هدايت، ائمه اطهار عليهم السّلام قرار گرفت و آنان به اذن الهى و تنصيص نبوى به عنوان متوليان شايسته و مشروع معرفى گرديدند؛ اما در دوران غيب، به حكم مسلّم عقل، مىبايست تولّى امور در اختيار كسانى باشد كه خود را به دايره شخصيتى انسان كامل بيش از ديگران نزديك كرده و به عنوان مجرى احكام الهى، توان مديريت علمى جامعه را در چارچوب خواست و رضايت الهى به نحو شايسته اى دارا باشند. از آنجا كه در اين افراد ويژگىهاى باطنى چون عصمت و علم خدادادى شرط نيست؛ لذا در شناخت آنان نيازى به تنصيص خاص نمىباشد و صرف تبيين اوصاف كلى از سوى معصومين عليهم السّلام كافى خواهد بود.
اختيارات اين افراد در ولايت بر امور جامعه با استناد به نقل و به اذعان بسيارى از فقها كه برخى ادعاى اجماع نيز كرده اند، همسان با اختيارات معصومين عليهم السّلام مباشد.
در اين فصل با دلايل چندى، ضرورت تحقق حكومت دينى در مكتب اسلام را تبيين كرديم كه جامعيت دين اسلام، اقدام عملى پيامبر صلّى اللّه عليه و اله در تأسيس حكومت با توجه به اينكه سيره فعلى آن حضرت نمودار متن دين مىباشد، شرايط ويژهاى كه در اسلام براى واليان و مديران جامعه طرح مىشود و الگوى كاملى از مديريت عقلانى جامعه، كه اسلام ارائه كرده است، از محورهاى اثبات اين ضرورت مىباشند.
از آنجا كه سكولاريسم به عنوان نظريهاى فلسفى سياسى، در پى نابود كردن ريشه هاى اقتدار دينى است، در اين فصل به نقد ادله سكولارها پرداختيم و روشن شد دليلهايى چون فه مناپذيرى و رازآلودگى دين، كه لازم است براى حفظ اين خصوصيت، از هرگونه تلاش براى تبيين آن پرهيز شود. يا ادعا انطباق ناپذيرى شريعت با روابط و مناسبات متغير اجتماعى يا طرح اينكه مديريت فقهى در اداره علمى جوامع امروزى با ابعاد گستردهاش، ناكارآمد است و همچنين اظهار اينكه حكومت ماهيتى مستقل و جدا از دين دارد، از ابعاد مختلف مورد مناقشه و نقد مىباشد و هرگز چنين ادله سستى توان نفى حكومت اصيلى را ندارد كه حقانيت اش با اذن الهى بوده، از طريق مردم استقرار و عينيت يابد.
پی نوشت ها
(1). ر. ك: عبد الرحمن عالم، بنيادهاى علم سياست، ص 164.
(2). حشمت الله عاملى، مبانى علم سياست، ج 1، ص 236.
(3). ر. ك: ابو الفضل قاضى، حقوق اساسى و نهادهاى سياسى، ص 231.
(4). ژان ژاك روسو، قرارداد اجتماعى، كتاب چهارم، فصل هشتم.
(5). ر. ك: سيد جواد طباطبائى، مفهوم ولايت مطلقه در انديشه سياسى سدههاى ميانه، ص 13.
(6). همان، ص 20.
(7). همان، ص 55.
(8). همان، ص 82.
(9). ر. ك: ابو الفضل قاضى، حقوق اساسى و نهادهاى سياسى، ص 233.
(10). عبد الرحمن عالم، بنيادهاى علم سياست، ص 166.
(11). همو، حقوق اساسى و نهادهاى سياسى، ص 191.
(12). عبد الرحمن عالم، بنيادهاى علم سياست، ص 167.
(13). و. ت جوتر، خداوندان انديشه سياسى، ترجمه على رامين، ص 66.
(14). نازعات، آيه 24.
(15). قصص، آيه 38.
(16). فاستخفّ قومه فأطاعوه زخرف، آيه 54.
(17). قال إبراهيم فإنّ اللّه يأتى بالشّمس من المشرق فأت بها من المغرب فبهت الّذى كفر بقره، آيه 258.
(18). شعراء، آيه 26.
(19). همان، آيه 28.
(20). طه، آيه 50.
(21). ر. ك: همين نوشتار، ص 76.
(22). در همين نوشتار (ص 77) برخى نصوص مستند اين انديشه ذكر شده است.
(23). اين اناجيل از سده دوم ميلادى تواتر دارند و گفته مىشود تأليف آنها در سده اول، در حدود سالهاى (38- 100 م) صورت گرفته است. ر. ك: رابرت وير، جهان مذهبى: اديان در جوامع امروز، ترجمه عبد الرحيم گواهى، ج 2، ص 675؛ هامفرى كارپنتر، عيسى، ترجمه حسن كامشاد، ص 12- 32.
(24). پس از مدت كوتاهى كه حضرت عيسى عليه السّلام به آسمان صعود كرد، «پولس» كه بايد وى را معمار مسيحيت كنونىدانست، رهبرى مسيحيت را به دست گرفت. وى نخست، يهودى بود و مسيحيان را آزار فراوان مىداد؛ اما پس ازچندى مسيحى شد و توانست در ميان مردم نفوذ كند. او كه خيلى نگران بود كه عيسى چه گفته است، مسائلىچون الوهيت عيسى عليه السّلام و فدا شدن وى در راه گناهان و الغاى شريعت را از عقايد مشركان اقتباس كرد و بهمسيحيت افزود- براى آگاهى بيشتر از داستان ايمان پولس، رجوع شود به عهد جديد، كتاب أعمال رسولان، بابنهم به بعد- در روايات اسلامى نيز «پولس» به عنوان عامل اصلى انحراف و گمراهى مسيحيت معرفى شده استكه دچار سختترين عذاب الهى در دردناكترين دركات جهنم مىباشد. در يكى ازاينروايتها، راوى از امامموسى بن جعفر عليهما السّلام از هفت نفرى كه دچار شديدترين عذاب الهى شدهاند، مىپرسد و حضرت مىفرمايند: «آنان پنج تن از امتهاى گذشته و دو تن از اين امتاند: قابيل كه خود برادر هابيل را كشت، نمرود كه با ابراهيم درباره خدا محاجّه كرد، و گفت: من زنده مىكنم و مىميرانم، فرعون كه گفت: أنا ربّكم الأعلى، يهودا كه مردمىرا يهودى كرد؟ پولس كه مردمى را نصرانى نمود و دو تن از اعرابى از منافقين اين امت. شيخ صدوق، ثواب الأعمالو عقاب الأعمال، ترجمه على اكبر غفارى، ص 483.
(25). ر. ك: مهدى هادوى تهرانى، ولايت و ديانت، ص 38.
(26). ر. ك: حسين توفيقى، آشنايى با اديان بزرگ، ص 161.
(27). ميشل توماس، كلام مسيحى، ترجمه حسين توفيقى، ص 26.
(28). توفيقى، همان، ص 164.
(29). ر. ك: ميشل توماس، همان، ص 49.
(30). آل عمران، آيات 3 و 4.
(31). مائده، آيه 46.
(32). «بگو: اى اهل كتاب! بياييد به سوى سخنى كه ميان ما و شما يكسان است كه جز خداوند يگانه را نپرستيم و چيزى را همتاى او قرار ندهيم و بعضى از ما بعض ديگر را به خدايى نپذيرد.» آل عمران، آيه 64.
(33). «آنان دانشمندان و راهبان خويش را معبودهايى در برابر خدا قرار دادند و مسيح فرزند مريم را؛ درحالىكه دستور نداشتند جز خداوند يكتايى را كه معبودى جز او نيست، بپرستند، او پاك و منزه است از آنچه همتايش قرار مىدهند.» توبه، آيه 31.
(34). «معبود ديگرى را با خدا مخوان كه هيچ معبودى جز او نيست؛ همه چيز جز ذات [پاك] او فانى مىشود؛ حاكميت تنها از آن اوست و همه به سوى او بازگردانده مىشويد.» قصص، آيه 88.
(35). ر. ك: عبد الله جوادى آملى، تفسير موضوعى قرآن كريم، سيره پيامبران در قرآن، ج 6، ص 126- 129.
(36). اصول كافى، ج 1، ص 207.
(37). على ربانى گلپايگانى، جبر و اختيار، (بحثهاى استاد جعفر سبحانى)، ص 8 (به نقل از: ابو هلال عسكرى، الاوائل، ج 2، ص 125.
(38). جبر و اختيار، ص 10 (به نقل از: احمد محمد صبحى، نظرية الامامة، ج 7، ص 167.
(39). مجموعه آثار، ج اول، ص 376.
(40). آل عمران، آيه 26.
(41). همان، آيه 178.
(42). محمد باقر مجلسى، بحار الأنوار، ج 45، ص 143.
(43). محمد باقر مجلسى، بحار الأنوار، ج 4، ص 139، باب 4، روايت 5.
(44). «هركس كار شايسته اى به جا آورد، براى خود به جا آورده است و هركس كه كار بد مىكند، به زيان خوداوست». جاثيه، آيه 15.
(45). «و اينكه براى انسان بهره اى جز سعى و كوشش او نيست، و اينكه تلاش او به زودى ديده مىشود». نجم، آيه 39- 40.
(46). «و به زودى، به سوى داناى نهان و آشكار بازگردانده مىشويد و شما را به آنچه عمل مىكرديد، خبر مىدهد».توبه، آيه 105.
(47). محمد باقر مجلسى، بحار الانوار، ج 6، ص 60.
(48). همان، ج 78، ص 46، روايت 57؛ تحف العقول، ص 207، قصار 56.
(49). «همانا مردم با سلاطين [در رفتار و عقيده] همراهند.» نهج البلاغه، خطبه 210.
(50). «و مىگويند: پروردگارا! ما از سران و بزرگان خود اطاعت كرديم و ما را گمراه ساختند». احزاب، آيه 67.
(51). ر. ك: فيض كاشانى، كتاب الوافى، ج 1، باب 23، ص 265.
(52). «به راستى كه خداوند تبارك و تعالى در قرآن كريم بيان هر چيزى را نازل فرموده است؛ به خدا قسم! حق تعالى هيچيك از نيازهاى مردم را بدون حكم شرعى به خود آنان واگذار نكرده است تا اينكه بنده اى نتواند بگويد: اىكاش اين مطلب در قرآن آمده بود! مگر آنكه حكم آن در قرآن آمده است». همان، باب 23، ح 205.
(53). شيخ صدوق، كمال الدين و تمام النعمة، ص 229.
(54). سجده، آيه 24.
(55). بقره، آيه 124.
(56). «اين هدايت خداست، كه هركس از بندگان خود را بخواهد با آن راهنمايى مىكند». انعام، آيه 88.
(57). «آنها كسانى هستند كه كتاب و حكم و نبوت به آنان داديم». همان، آيه 89.
(58). «ما در هر امّتى رسولى برانگيختيم كه خداى يكتا را بپرستيد و از طاغوت اجتناب كنيد». نحل، آيه 36.
(59). «ما رسولان خود را با دلايل روشن فرستاديم و با آنها كتاب [آسمانى] و ميزان [شناسايى حق از باطل و قوانين- عادلانه] نازل كرديم تا مردم قيام به عدالت كنند». حديد، آيه 25.
(60). «به خشم خدا گرفتار شدهاند و مهر بيچارگى بر آنها زده شده است؛ چرا كه آنها به آيات خدا كفر مىورزيدند و پيامبران را به ناحق مىكشتند». آل عمران، آيه 112؛ ر. ك: بقره، آيه 61 و 91.
(61). «ما به آل ابراهيم، كتاب و حكمت داديم و حكومت عظيمى در اختيار آنها قرار داديم». نساء، آيه 54.
(62). ر. ك: شريعه خرد، يادنگار كنگره نكوداشت منزلت علمى استاد علامه محمد تقى جعفرى؛ على ربانى گلپايگانى؛ نبوت و حكومت، ص 324.
(63). «به سوى آنان بازگرد [و اعلام كن] با لشكريانى به سراغ آنان مى آييم كه قدرت مقابله با آن را نداشته باشند و آنان را از آنان [سرزمين آباد] با ذلت و خوارى بيرون مىرانيم!» نمل، آيه 37.
(64). «و حكومت او را استحكام بخشيديم؛ [هم] دانش به او داديم [هم] داورى عادلانه». ص، آيه 20.
(65). «و اينگونه ما به يوسف در سرزمين [مصر] قدرت داديم، كه هرجا مىخواست منزل مىگزيد [و تصرمىكرد]» يوسف، آيه 55.
(66). «پروردگار! بخشى (عظيم) از حكومت به من بخشيدى» يوسف، آيه 101.
(67). ر. ك: عبد الله نصرى، كتاب نقد، س اول، شماره 2 و 3، ص 301.
(68). احزاب، آيه 6.
(69). عن ابى جعفر عليه السّلام فى قول اللّه عز و جل: النّبىّ أولى بالمؤمنين من أنفسهم فيمن نزلت؟ فقال نزلت فى الإمرة.
الكافى، ج 1، ص 288 و محسن فيض كاشانى، كتاب الوافى، ج 2، ص 279 و فخر الدين طريحى، مجمع البحرين، ج 1، ص 457.
(70). فضل بن حسن طبرسى، مجمع البيان فى تفسير القرآن، ج 8، ص 108.
(71). محمد هادى معرفت، ولايت فقيه، ص 28.
(72). همو، حكومت اسلامى، س 2، ش 3، ص 8.
(73). «ما اين كتاب را به حق بر تو نازل كرديم، تا به آنچه خداوند به تو آموخته در ميان حكم كنى و از كسانى- مباش كه از خائنان حمايت نمايى». نساء، آيه 105.
(74). ر. ك: عبد الله جوادى آملى، نسبت دين و دنيا (بررسى و نقد نظريه سكولاريسم)، ص 163- 164.
(75). ر. ك: محسن كديور، حكومت ولايى، ص 263.
(76). ر. ك: احد فرامرز ملكى، كتاب نقد، س اول، ش 2 و 3، ص 273.
(77). همان، 277.
(78). فخر الدين رازى، المطالب العالية من العلم الهى، ج 8، ص 115.
(79). محمد حسين طباطبائى، الميزان فى تفسير القرآن، ج 2، ص 140.
(80). امام خمينى رحمه اللّه، صحيفه نور، ج 19، ص 285.
(81). همو، ج 19، ص 285 و 284.
(82). همان، ج 20، ص 452.
(83). پيرامون الهى بودن امر ولايت امام على بن ابى طالب عليه السّلام، امام باقر عليه السّلام در پاسخ مردى كه سؤال كرد آيا ولايتعلى عليه السّلام از طرف خدا بود يا از سوى شخص رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله فرمودند: واى بر تو. رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله از خداوند بيشتر- از آن مىترسد كه بىدستور خدا سخنى بگويد، بلكه خدا ولايت على عليه السّلام را واجب كرد، همانگونه كه نماز، زكات، روزه و حج را را واجب كرد، محمد بن يعقوب الكلينى، الكافى، ج 1، ص 290.
(84). «اى پيامبر! آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است، كاملا [به مردم برسان] و اگر نكنى، رسالت او راانجام ندادهاى». مائده آيه 67.
(85). «امروز كافران از [زوال] آيين شما مأيوس شدند؛ بنابراين، از آنها نترسيد و از [مخالفت] من بترسيد! امروز، دينشما را كامل كردم؛ و نعمت خود را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان آيين [جاودان] شما پذيرفتم». همان، آيه 3.
(86). «مجموعه شواهد و قرائن درباره دلالت حديث غدير بر ولايت عامه مولى على عليه السّلام و نزول دو آيه، 67 و 3 سورهمائده در مورد ابلاغ پيام ولايت.» ر. ك: علامه امينى، الغدير، ج 1، ص 651؛ محمد رى شهرى، موسوعة الامامعلى بن ابيطالب عليه السّلام، ج 2، ص 70- 85؛ ابو طالب تجليل، براهين اصول المعارف الإلهية و العقائد الحقة للإمامية، ص 290- 300.
(87). احاديث نبوى در مورد اعلام مقام ولايت و رهبرى امام على عليه السّلام ر. ك: محمد رى شهرى، موسوعة الامام على بن ابى طالب عليه السّلام، ج 2.
(88). براى اطلاع بيشتر از واقعه «يوم الانذار» ر. ك: محمد بن جرير طبرى، تاريخ طبرى، ج 2، ص 486.
(89). محمد بن على طبرى، بشارة المصطفى لشيعة المرتضى، ص 58؛ محمد باقر مجلسى، بحار الأنوار؛ ج 38، ص 103.
(90). خوارزمى، المناقب، ص 303؛ شيخ طوسى، الأمالى، ص 343.
(91). طبرسى، الإحتجاج، ج 1، ص 297؛ كوفى، المناقب، ج 2، ص 224.
(92). شيخ صدوق، كمال الدين و تمام النعمة، ص 260، ح 6.
(93). طبرى، بشارة المصطفى لشيعة المرتضى، ص 153.
(94). متقى هندى، كنز العمال، ج 11، ص 611، ح 32958.
(95). ر. ك: ابى عبد الله بخارى، صحيح البخارى، ج 9، ص 700؛ ابو الحسين مسلم بن حجاج، صحيح مسلم بشرح النووى، ج 12، ص 302؛ احمد بن محمد بن حنبل، مسند احمد، ج 34، ص 410- 523.
(96). شورى، آيه 23.
(97). ر. ك: سليمان بن ابراهيم قندوزى حنفى، ينابيع المودّة، ج 3، ص 289- 294.
(98). نساء، آيه 59.
(99). شيخ صدوق، كمال الدين و اتمام النعمة، ص 253؛ طبرسى، إعلام الورى بأعلام الهدى، ص 375؛ ابن شهر آشوب، مناقب آل أبى طالب، ج 1، ص 282.
(100). شيخ صدوق، كمال الدين و اتمام النعمه، ص 483؛ شيخ طوسى، كتاب الغيبه، ص 177.
(101). ر. ك: امام خمينى رحمه اللّه، ولايت فقيه، ص 68- 69.
(102). ر. ك: همو، كتاب البيع، ج 2، ص 474- 475.
(103). ابن شعبه حرّانى، تحف العقول، ص 242.
(104). نهج البلاغه، نامه 53.
(105). امام خمينى رحمه اللّه، كتاب البيع، ج 2، ص 467.
(106). امام خمينى رحمه اللّه، ولايت فقيه، ص 40.
(107). محقق ثانى على بن حسين كركى، رسائل المحقق الكركى، ص 142.
(108). محمد حسين نجفى، جواهر الكلام، ج 21، ص 397.
(109). اين تعبير حاكى از آن است كه ايشان كسى را كه در اين امر ترديد كند، فقيه نمىداند.
(110). ملا احمد نراقى، عوائد الأيّام، ص 537- 536.
(111). محمد حسين نائينى، تنبيه الأمة و تنزيه الملّه، ص 57.
(112). المكاسب و البيع، تقريرات درسى ميرزاى نائينى، گردآورنده محمد تقى آملى، ج 2، ص 336.
(113). شيخ مفيد، المقنعة، ص 810.
(114). أبى يعلى حمزة بن عبد العزيز الديلمى، معروف به سلّار، المراسم العلوية فى الأحكام النبويّه، ص 263- 264.
(115). شيخ طوسى، النهاية فى مجرد الفقه و الفتاوى، ص 301.
(116). شهيد اوّل، الدروس، ج 1، ص 165.
(117). جمال الدين أبى عباس احمد بن فهد حلّى، المهذّب البارع فى شرح مختصر النافع، ج 2، ص 328.
(118). جلال آل احمد، در خدمت و خيانت روشنفكران، ص 255.
(119). جلال آل احمد، غربزدگى، ص 78.
(120). براى آشنايى با انديشه مديريتى نبىّ گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و اله، ر. ك: محمد مهدى شمس الدين، نظام حكومت و مديريت در اسلام، ترجمه مرتضى آية الله زادهشيرازى.
(121). امام خمينى رحمه اللّه، شئون و اختيارات ولى فقيه، (ترجمه مبحث ولايت فقيه از كتاب البيع)، ص 19.
(122). شيخ عبّاس قمى، سفينة البحار، ج 3، ص 427، ماده رهب.
(122). نساء، آيه 75.
(123). «هر نيرويى در قدرت داريد، براى مقابله با آنها [دشمنان] آماده سازيد و [همچنين] اسبهاى ورزيده [براىميدان نبرد] تا به وسيله آن دشمن خدا و دشمن خويش را بترسانيد». انفال، آيه 60.
(124). ر. ك: فصل سوم، ص 122.
(124). ر. ك: امام خمينى رحمه اللّه، ولايت فقيه، ص 18.
(125). صحيفه امام، ج 21، ص 406.
(126). «و بر پيامبر چيزى جز رساندان آشكار نيست». نور، آيه 54.
(127). «تو فقط بيم دهندهاى رعد آيه 7»
(128). «من فقط بيمدهنده و بشارتدهندهام». اعراف، آيه 188.
(129). «پس تذكّر ده كه تو فقط تذكّر دهندهاى، تو مسلّطگر بر آنها نيستى كه مجبورشان كنى». غاشيه، آيه 21- 22.
(130). مجموعه آياتى كه براى اين ادّعا مورد استناد قرار گرفته است، عبارتند از: «نساء، آيه 80؛ انعام، آيه 66، 67، 106 و 107، اسراء؛ آيه 54، 82 و 105؛ فرقان، آيه 43 و 56؛ شورا، آيه 48؛ احزاب، آيه 40 و 45؛ هود، آيه 12؛ كهف، آيه 110؛ حج، آيه 49، ص، آيه 65 و 70؛ فصّلت، آيه 6؛ مائده، آيه 92 و 99؛ اعراف، آيه 184؛ يونس، آيه 2؛ رعد، آيه 40؛ نحل، آيه 35 و 64 و 82؛ مريم، آيه 97؛ طه، آيه 2 و 3؛ نمل، آيه 91 و 92؛ عنكبوت، آيه 18؛ سبأ، آيه 28؛ فاطر، آيه 23 و 24؛ پس آيه 17؛ احقاف، آيه 9؛ فتح، آيه 8؛ ملك، آيه 26؛ جن، آيه 21 و 23؛» ر. ك: على عبد الرزّاق، الاسلام و اصول الحكم، ترجمه؛ محترم رحمانى و محمد تقى محمدى، ص 230- 260.
(131). طبرسى، مكارم الأخلاق، ص 16؛ محمد باقر مجلسى، بحار الأنوار، ج 16، ص 229؛ رى شهرى، ميزان الحكمة، ج 7، ص 3226.
(132). «همانگونه [كه قبله شما، يك قبله ميانه است] شما را نيز، امّت ميانهاى قرار داديم [در حدّ اعتدال و ميان افراط وتفريط]، بقره، آيه 143.
(133). آل عمران، آيه 110.
(134) ر. ك: مصباح يزدى، نظريّه سياسى اسلام، ج 2، ص 146؛ على عبد الرزّاق، الاسلام و اصول الحكم، ص 256؛ محمد عابد جابرى، الدين و الدولة و تطبيق الشريعة، ص 13- 24.
(135). «فتح، آيه 17، نساء آيه 13، 14، 42، 69، 70 و 115؛ احزاب، آيه 66، 67 و 71؛ حجرات، آيه 4؛ انفال، آيه 1، 20 و 46؛ مجادله، آيه 5، 13، 20 و 22؛ آل عمران، آيه 32 و 132؛ مائده، آيه 49، توبه، آيه 63؛ نور، آيه 63؛ محمد، آيه 32؛ حشر، آيه 4؛ ر. ك: محمد تقى مصباح يزدى، حقوق و سياست در قرآن، ص 232- 239.
(136). «اطاعت كنيد خدا را و اطاعت كنيد پيامبر را». (نساء، آيه 59؛ مائده، آيه 92؛ محمد، آيه 33؛ تغابن، آيه 12.
(137). «و از پيامبر اطاعت كنيد تا مشمول رحمت الهى شويد». نور، آيه 56.
(138). «و هركس نافرمانى خدا و رسولش كند، آتش دوزخ از آن اوست و جادانه براى هميشه در آن مىماند.» جن، آيه 23.
(139). «به پروردگارت سوگند كه آنها مؤمن نخواهند بود، مگر اينكه در اختلافات خود، تو را به داورى طلبند.» نساء، آيه 65.
(140). «هيچ مرد و زن باايمانى حقّ ندارند هنگامىكه خدا و پيامبرش امرى را لازم بداند اختيارى داشته باشند؛ و نافرمانى خدا و رسولش را كند به گمراهى آشكارى گرفتار شده است». احزاب، آيه 36.
(141). «ما اين كتاب را به حق بر تو نازل كرديم، تا به آنچه خداوند به تو آموخت، در ميان مردم حكمنماى» نساء، آيه 105.
(142). «در ميان آنها طبق آنچه خداوند نازلكرده داورى كن و از هوسهاى آنان پيروى مكن و از آنها بر حذر باش، مبادا تو را از بعض احكامى كه خداوند بر تو نازلكرده منحرف سازند.» مائده، آيه 49.
(143). «پيامير نسبت به مؤمنان از خودشان سزاوارتر است». احزاب، آيه 6.
(144). ر. ك: محمد حسين طباطبائى، الميزان فى تفسير القرآن، ج 12، ص 241- 242.
(145). «با حكمت و اندرز نيكو، به راه پروردگارت دعوت نما و با آنها به روشى كه نيكوتر است استدلال و مناظره كن». آيه 125.
(146). «گويى مىخواهى جان خود را از شدّت اندوه از دست دهى به دليل اينكه آنها ايمان نمىآورند، اگر ما اراده كنيم از آسمان بر آنان آيهاى نازل مىكنيم كه گردنهايشان در برابر آن خاضع گردد». شعراء، آيه 3- 4.
(147). «و مىگويند: به بعضى ايمان مىآوريم و بعضى را انكار مىكنيم، و مىخواهند در ميان اين دو، راهى براى خود انتخاب كنند، آنها كافران حقيقىاند و براى كافران مجازات خواركنندهاى فراهم ساختهايم». نساء، آيه 150- 151.
(148). «آيا به بعضى از دستورهاى كتاب آسمانى ايمان مىآوريد و به بعضى كافر مىشويد؟! براى كسى از شما كه اين عمل (تبعيض در ميان احكام و قوانين الهى) را انجام دهد، جز رسوايى در اين جهان، چيزى نخواهد بود و روز رستاخيز به شديدترين عذابها گرفتار مىشوند و خداوند از آنچه انجام مىدهيد غافل نيست.» بقره، آيه 85.
(149). ر. ك: شيخ عباس قمى، سفينة البحار، ج 6، ص 304؛ مادّ عفف؛ ابو الحسن على بن محمد بن الجزرى، الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 37.
(150). محمد عابد جابرى، عقل سياسى در اسلام، ترجمه عبد الرضا سوارى، ص 78.
(151). «آنچه را مأموريت دارى آشكارا بيان كن و از مشركان روى گردان [و به آنها اعتنا نكن]» حجر، آيه 94.
(152). محمد باقر مجلسى، بحار الأنوار، ج 18، ص 185.
(153). «عقبهاى كه در آن با پيامبر بيعت كردند، گردنهاى است ميان مكّه و منى كه از مكه دو ميل فاصله دارد و مسجدى نيز در آنجا هست و (جمرة العقبه) از همانجا پرتاب مىگردد.» معجم البلدان، ج 4، ص 134.
(154). محمد حميد الله، نامهها و پيمانهاى سياسى حضرت محمد صلّى اللّه عليه و اله و اسناد صدر اسلام، ترجمه محمد حسينى، ص 92.
(155). ر. ك: نظام حكومت و مديريّت در اسلام، ترجمه: آية الله زاده شيرازى، ص 502.
(156). همو، نامهها و پيمانهاى سياسى حضرت محمد صلّى اللّه عليه و اله، ص 106- 110.
(157). «و أنّه لا يأثم امرء بحليفه و أنّ النصر للمظلوم» بند (37).
(158). بندهاى 16، 24، 25، 36، 37، 38، 44، 45.
(159). نظام حكومت و مديريّت در اسلام، ص 508.
(160). محمد حميد الله، مجموعة الوثائق السياسية للعهد النبويّة و الخلافة الراشدة، ص 594.
(161). بندهاى 13، 22، 25، 36، 42 و 43.
(162). بندهاى: 17، 43، 44.
(163). «روى اين شبة قال: كان من قدم المدينة فكان من له عريف [رئيس] نزل على عريفه و من لم يكن له بها عريف نزل الصفّة فكنت ممن نزل الصفّه: عبد الحى كتّانى، نظام الحكومة النبوية المسمىّ التراتيب الإدرايّة، ج 1، ص 363.
(164). ر. ك: رسول جعفريان، تاريخ سياسى اسلام، سيره رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله، ص 73- 100.
(165). ر. ك: همو، نظام حكومت و مديريّت در اسلام، ص 522؛ سيد محمد ثقفى، ساختا اجتماعى و سياسى نخستينحكومت اسلامى در مدينه، ص 77؛ عبد الممد حسنى، حكومت اسلامى، ص 52.
(166). ر. ك: احمد واعظى تاملى در انديشه سياسى اسلامص 147
(167). ر. ك: همو، نظريه سياسى اسلام، ج 2، ص 142- 148.
(168). «از پرتو رحمت الهى در برابر آنها نرم [و مهربان] شدى». آل عمران، آيه 159.
(169). «صدا كردن پيامبر را در ميان خود، مانند صدا كردن يكديگر قرار ندهيد». نور، آيه 63.
(170). ر. ك: زير نظر محمود فتحعلى، درآمدى بر انديشه اسلامى، ص 220.
(171). آل عمران، آيه 159.
(172). علامه طباطبائى رحمه اللّه در اين مورد مىفرمايند: «احكام ثابت الهى مورد مشورت نبودند، همچنان كه هيچكس اجازه تغيير آن را نداشتند وگرنه اختلاف حوادث جارى احكام الهى را نسخ مىكرد». محمد حسين طباطبائى، الميزان فى تفسير القرآن، ج 4، ص 70. و نيز علامه نائينى رحمه اللّه در رابطه با آيه شريفه و شاورهم فى الأمر مىنويسد: «دلالت كلمه مباركه فى الأمر كه مفرد محلىّ به مفيد عموم اطلاقى است، بر اينكه متعلق مشورت مقرره در شريعت مطهره، كليه امور سياسيه است هم در غايت وضوح و خروج احكام اللهيه عز اسمه از اين عموم، از باب تخصص است نه تخصيص.» محمد حسين نائينى، تنبيه الامه و تنزيه المله، ص 53- 54.
(173). ر. ك: فصل سوم، قسمت «ج»، بحث دوم.
(174). محمد بن يعقوب بن اسحاق كلينى، اصول كافى، ج 1؛ كتاب الحجة، ص 407.
(175). الشيخ الحرّ العاملى، وسائل الشيعة، ج 11، ص 44، باب 15، روايت 4.
(175). صحيح مسلم، ج 12، ص 221.
(176). صحيح بخارى، ج 9، ص 704؛ صحيح مسلم، ج 12، ص 207.
(177). نهج البلاغه، نامه 53.
(178). همان، نامه 27.
(179). همان، خطبه 126؛ غرر الحكم، ج 1، ص 198؛ ج 4، ص 403؛ ج 6، ص 74. (عدالت در توزيع درآمد)؛ نهج البلاغه، نامه 43؛ محمد رى شهرى، موسوعة الإمام على بن ابى طالب عليه السّلام، ج 4، ص 196.
(180). نهج البلاغه، خطبه 131.
(181). همان.
(182). همان، نامه 53، همان، خطبه 33 و 125.
(183). همان، نامه 53؛ همان، خطبه 136.
(184). همان، خطبه 244 و 131؛ همان، نامه 41.
(185). همان، نامه 53 و 67.
(186). همان، خطبه 108 و 200.
(187). همان، نامه 53.
(188). همان.
(189). همان، نامه 76.
(190). همان، نامه 53 و 69؛ حكمت 176.
(191). شرح نهج البلاغة ابن الحديد، ج 11، ص 253؛ نهج البلاغه، خطبه 110؛ همان، نامه 45.
(192). همان، نامه 27.
(193). همان، نامه 53.
(194). همان، نامه 26.
(195). همان، نامه 53.
(196). همان، خطبه 74.
(197). همان، نامه 53؛ همان، خطبه 30.
(198). همان، نامه 27.
(199). همان، نامه 53.
(200). همو، موسوعة الامام على بن ابى طالب عليه السّلام، ج 4، ص 204؛ نهج البلاغه، نامه 53.
(201). شيخ طوسى، تهذيب الأحكام، ج 6، ص 293.
(202). نهج البلاغه، نامه 53.
(203). همان، خطبه 164؛ همان، نامه 53.
(204). همان، خطبه 131.
(205). همان، نامه 41.
(206). همان، نامه 53.
(207). همان، نامه 62.
(208). همو، موسوعة الامام على بن ابى طالب عليه السّلام، ج 4، ص 160.
(209). ابو مخنف الازدى، مقتل ابى مخنف، ص 17.
(210). ر. ك: صادق لاريجانى، حكومت اسلامى، س 2، ش 3، (دين و دنيا) ص 36.
(211). «هيچگونه باطلى، نه از پيشرو و نه از پشت سر، به سراغ آن نمىآيد؛ چرا كه از سوى خداوند حكيم و شايسته ستايش نازل شده است». فصّلت، آيه 42.
(212). «پروردگارشان آنها را به رحمتى از ناحيه خود، و رضايت [خويش] و باغهايى از بهشت بشارت مىدهد كه در آن نعمتهاى جاودانه دارند». توبه، آيه 21.
(213). «و [خداوند] مسكنهاى پاكيزهاى در بهشتهاى جاودان [نصيب آنها ساخته] و [خشنودى و] رضاى خدا [از همه اينها] برتر است و پيروزى بزرگ همين است». توبه، آيه 72.
(214). «خداوند مىگويد: امروز روزى است كه راستى راستگويان، به آنها سود مىبخشد. براى آنها باغهايى از بهشت است كه نهرها از زير درختان آن مىگذرد و تا ابد جاودانه در آن مىمانند؛ هم خداوند از آنها خشنود است و هم آنها از خداوند خشنودند؛ اين رستگارى بزرگ است». مائده، آيه 119.
(215). «يقينا پرهيزگاران در باغها و نهرهاى بهشتى جاى دارند؛ در جاىگاه صدق نزد خداوند مالك مقتدر». قمر، آيه 54- 55.
(216). شمس الدين فرهيخته، فرهنگ فرهيخته، ص 489.
(217). مارى بريجانيان، فرهنگ اصطلاحات فلسفه و علوم اجتماعى، ويراسته بهاء الدين خرّمشاهى، ص 780.
(218). اعوانى و ديگران، نامه فرهنگ، س 6 ش 21، «سكولاريزم و فرهنگ»، ص 18.
(219). سليمان حييم، فرهنگ انگليسى فارسى، ص 1197.
(220). پاپكين و ديگران، دين: اينجا اكنون، ترجمه مجيد محمدى، ص 21.
(221). همان، ص 23.
(222). ر. ك: عادل ظاهر، الأسس الفلسفيّة للعلمانيّة، ص 37- 38.
(223). على آقابخشى، فرهنگ علوم سياسى، ص 526.
(224). سيد محمد على داعىنژاد، تبيين و تحليل سكولاريزم، مقدمه، ص 6.
(225). همو، نامه فرهنگ، ص 15.
(226). اديب صعب، الدين و المجتمع رؤية مستقبلية، ص 106 و 107.
(227). شمس الله مريجى، سكولاريسم و عوامل اجتماعى شكلگيرى آن در ايران، ص 18.
(228). همو، نامه فرهنگ، ص 15.
(229). عبد الكريم سروش، كيان، ش 26، ص 6؛ عبد الكريم سروش، آيين در آئينه، مرورى بر آراى دينشناسانه، ص 620.
(230). معرفت، س 6، ش 22، (به نقل از: حليم بركات، المجتمع العربى المعاصر، ص 23)
(231). استاد شهيد مطهّرى، مجموعه آثار، ج 1، ص 479.
(232). همان، ص 487- 488.
(233). احمد بخشايشى، كتاب نقد، س 1، ش 1، ص 14.
(234). على سعيدى، كتاب نقد، س 1، ش 1، ص 172.
(235). احمد راهنمايى، غربشناسى، ص 100.
(235). ويل دورانت، تاريخ تمدّن، ج 5، ص 604.
(236). همو، كتاب نقد، س 1، ش 1، ص 174.
(237). ويل دورانت، تاريخ تمدّن، ج 6، ص 263.
(238). استاد شهيد مطهّرى، مجموعه آثار، ج 1، ص 491.
(239). انجيل لوقا، باب 22، آيه 38.
(240). على اكبر رشاد، كتاب نقد، س 1، ش 1، ص 77.
(240). على ربانى گلپايگانى، نقد مبانى سكولاريزم، ص 45- 46.
(242). سيد محمد على داعىنژاد، تبيين و تحليل سكولاريسم، ص 18.
(243). باقر سارو خانى، دائرة المعارف علوم اجتماعى، ص 612.
(244).The theory that all behaviour shauld be basedon reason not on feelings or religiaus belilef .
(245). همو، سكولاريسم و عوامل اجتماعى شكلگيرى آن در ايران، ص 92.
(246). حميدرضا شاكرين، سكولاريسم، ج 1، ص 51.
(247). همان، ص 99.
(248). ر. ك: على ربّانى گلپايگانى، ريشهها و نشانههاى سكولاريسم، ص 55.
(249). همو، سكولاريسم، ص 48.
(250). عبّاس حسينى قائممقامى، قدرت و مشروعيّت، ص 47.
(251). «مسئله، مسئله احتمال يا احتمال صدق و باورپذيرى نيست؛ بلكه مسئله فهمناپذيرى است». فردريك كاپلستون، تاريخ فلسفه از بنتام تا راسل، ترجمه بهاء الدين خرّمشاهى، ج 8، ص 160 (به نقل از: اصول اوّليّه ص 29).
(252). عبد الكريم سروش، مجله كيان، س 3، ش 14، ص 10.
(253). ر. ك: همو، قدرت و مشروعيت، ص 49- 50.
(254). «چگونه مىتوان اين اعماق دست نيافتنى را چندان كم عمق كرد كه در چند اصل سطحى بگنجد؟ ايدئولوژيك كردن دين حيرتزايى، حكمتآفرينى و عمق را از دين مىگيرد. ايدئولوژى، جامهاى است كه به قامت جامعه خاصّى دوخته مىشود، ايدئولوژيك كردن دين، حداكثر مىتواند دين را به صورت جامه و قبايى درآورد كه به تن عدّه خاصّى در دوران خاصّى بخورد». مجله كيان، عبد الكريم سروش، س 3، ش 14، ص 10- 11.
(255). «كتب دينى و مهمتر از همه كتاب آسمانى دين ما، يعنى قرآن، كتبى نامدوّناند. كتاب دينى الگوى دين است و اين-- نامدوّن بودن حكايت از آن مىباشد كه دين را هيچگاه، به قالب ويژه اى نمىتوان ريخت و همين عدم تدوين، سرچشمه تأمّلات بسيار و استنباطات فراوان است ... تودرتو بودن انسان و جهان، اقتضاد مىكند كه مكتب الهى تو برتو و پرعمق و پرلايه باشد. رازآلود بودن دين، همين است». همان، ص 10.
(256). همو، قدرت و مشروعيّت، ص 66.
(257). على اكبريان، كتاب نقد، س 1، ش 2 و 3، ص 220.
(258). على عبد الرزّاق، الإسلام و اصول الحكم، ص 145.
(259). همان، ص 149.
(260). شهيد مرتضى مطهرى رحمه اللّه، مجموعه آثار، ج 21، ص 283.
(261). شيخ حرّ عاملى، وسائل الشيعه، ج 18، ص 41.
(262). «پس روى خود را متوجه آيين خالص پروردگار كن. اين فطرتى است كه خداوند انسانها را بر آن آفريده است.» روم، آيه 30.
(263). عبد الكريم سروش، كيان، ش 6، ص 21.
(264). عبد الكريم سروش، مدارا و مديريّت، ص 256.
(265). احمد واعظى، حكومت اسلامى، ص 62.
(266). مجله كيان، ش 26، ص 10- 12.
(267). ر. ك: جوادى آملى، نسبت دين و دنيا، ص 91.
(268). ر. ك: صادق لاريجانى، حكومت اسلامى، س 2، ش 4، ص 56- 57.
(269). همان، ص 59.
(270). نهج البلاغه، خطبه 88.