چاپ کردن این صفحه

مباني فلسفي و كلامي حكومت ديني (1)

مؤلف: محمد محمد رضایی

اشاره

اين مقاله بر آن است كه مباني فلسفي و عقلي و كلامي حكومت ديني را مورد بررسي قرار داده و اثبات كند كه چنين حكومتي بر مباني عقلي استوار است كه هر عاقلي آن را خواهد پذيرفت. سپس اين مساله مورد بحث واقع مي شود كه حكومت ديني هيچ گونه ناسازگاري با آزادي واقعي انسان ها ندارد.

مولف در ابتدا مطرح مي كند كه زندگي اجتماعي، لازمه حيات عقلي انسان است و تشكيل حكومت، يك ضرورت اجتماعي است كه بر دو پايه قانون و حاكم استوار است. وي ضمن بيان چهار معيار عقلي حاكميت در جامعه به مقايسه انواع حكومت ها پرداخته و به اين نتيجه مي رسد كه حكومت اسلامي كه بهترين نوع حكومت است، چيزي جز حاكميت كمال نيست. نويسنده در ادامه به صفات كماليه حاكم اسلامي مي پردازد كه عبارتند از: ايمان، تقوا، عدالت، برخورداري از كمالات اخلاقي، آگاهي به قانون اسلام، مديريت و اهل مشورت بودن. در بحث مشروعيت حاكمان معتقد است كه رأي مردم به تنهايي نمي تواند به حاكمي كه فاقد صفات كمال است مشروعيت دهد. در پايان ضمن اشاره به ديدگاه ايمانوئل كانت در مورد حكومت ديني به نقد آن مي پردازد.

1ـ نياز به زندگي اجتماعي

زندگي اجتماعي، لازمه حيات عقلي انسان است. مسائل فلسفي و عقلي نه تنها در حوزه خود كارايي دارند، بلكه در حوزه هاي اجتماعي و اخلاقي و... نيز كاربرد دارند. نگرش خاص فلسفي بر مسائل اجتماعي، سياسي و اخلاقي نيز اثر مي گذارد.

فيلسوفان و منطق دانان، انسان را حيوان ناطق و يا عاقل تعريف كرده اند. زندگي انفرادي براي موجود عاقل به زحمت ميسر است و از نظرگاه واقع، حيوان منزوي نمي تواند كاملاً عاقل باشد.

انسان بذاته حيوان عاقل است و براي تكاملِ عقلانيت خويش به زندگي اجتماعي نيازمند است. بعضي از حيوانات، زندگي شبه انفرادي دارند بدون اين كه از كمالاتي كه به اقتضاي ذاتشان به آن ها داده شده، محروم گردند. آن ها چون فاقد عقل و شعورند، غير از استفاده صحيح از اندام هاي خويش كه از طريق غريزه ياد مي گيرند، چيزي نيست كه بتوانند از ديگران فرا بگيرند و يا به آن ها ياد دهند. انسان را به وسيله عقل گرامي داشته اند و با آن به كسب معرفتهاي نظري و عملي بيشماري قادر است. با اين حال نمي تواند بدون ياري و مساعدت ديگران، كه آنان نيز به نوبه خود به همان شكل از او ياري مي گيرند، همه توان هاي بالقوه عقل خويش را به فعليت برساند. اگر هر انساني ناگزير بود به تنهايي همه معارف بشري را از نو ابداع كند، چه مقدار قادر به پيشرفت مي بود؟ اگر در علوم روزگار خويش سهيم نبوديم و حكمت فراهم آمده از نياكانمان را به ارث نمي برديم، در آن صورت معرفتي كه ما به تنهايي قادر به كسب آن بوديم، بسيار اندك بود. بنابراين لازم است هريك از ما با اين هدف تعليم ببيند كه او هم به نوبه خود بتواند آنچه را فراگرفته است تعليم دهد و در صورت امكان، آن را اندكي تكامل بخشد.

بنابراين ميان اين گفته كه انسان حيوان ناطق و عاقل است و اين سخن كه انسان موجود اجتماعي است، فرق واقعي وجود ندارد. به تعبير ديگر از اين جمله كه «انسان موجود عاقل و ناطق است»، نتيجه مي گيريم كه انسان يك موجود اجتماعي است و يا زندگي اجتماعي، لازمه رشد و تكامل عقلي انسان است.

2ـ ضرورت حكومت

هيچ جامعه پيشرفته و منظمي را نمي توان يافت كه داراي حكومت نباشد. حكومت و دولت از اركان جامعه است، حتي قبايل بدوي نيز تحت هدايت بزرگِ قبيله سرپرستي مي شد.

نياز به حكومت يك ضرورت اجتماعي است و بدون آن جامعه نظم و قوام پيدا نمي كند. بنابراين حكومت براي هر جامعه منظم و پيشرفته، يك ضرورت عقلي است.

سيره پيامبر گرامي اسلام، كه اسوه و الگوي همه مسلمانان است، گواه بر آن است كه ايشان براي هدايت جامعه به تشكيل حكومت پرداخت و بعد از تثبيت حكومت خود در داخل عربستان، تلاش كرد كه اين حكومت الهي را به خارج از مرزهاي عربستان نيز بكشاند و در اين خصوص نامه هايي به سران كشورها و فرمانروايان نوشت و آنان را به اسلام دعوت كرد و از آنان خواست تا اسلام را بپذيرند ودر نشر آيين اسلام با مسلمانان همكاري كنند و از قرآن، قانون اساسي مسلمانان كه صراط مستقيم و راه هدايت و رستگاري است پيروي كنند. چنان كه قرآن مي فرمايد:

«ان هذا صراطي مستقيما فاتبعوه و لا تتَّبعوا السبل فتفرَّق بكم عن سبيله؛ انعام/ 153. و [بدانيد] اين است راه راست من، پس از آن پيروي كنيد. و از راه ها[ي ديگر] كه شما را از راه وي پراكنده مي سازد پيروي مكنيد. اينهاست كه [خدا[ شما را به آن سفارش كرده است، باشد كه به تقوا گراييد.»

و يا در آيه ديگر مي فرمايد:

«و هذا كتب انزلنه مبارك فاتبعوه واتقوا لعلكم ترحمون» انعام/ 155

پايه هاي حكومت

هر حكومتي بر دو پايه استوار است: قانون و حاكم.

براي رشد و تعالي هر جامعه اي نياز مبرم به قوانيني است كه متناسب با ساختار انسان و همچنين دربردارنده حقوق همه افراد جامعه باشد. متدينان برآنند كه بهترين قانون، قانوني است كه از طرف خالق انسان ها كه به همه خصوصيات انساني آگاه است، از طريق پيامبران براي آنان فرستاده شود.

همچنين هر جامعه اي به يك حاكم نياز دارد تا جامعه را براساس قوانين اداره نمايد. بهترين حاكم، حاكمي است كه عاقل، حكيم و عدالت پيشه باشد. يا به تعبيري حاكم جامعه اگر فردي باشد كه در كمالات، برتر از او كسي نباشد آن جامعه، جامعه ايده آل خواهد بود. قرآن درباره اينكه هر جامعه و قومي نيازمند رهبر و هادي است مي فرمايد:

«... لكل قوم هاد» رعد/ 7

و نيز در آيه ديگر مي فرمايد:

«... ان من اُمّة الا خلافيها نذير» انفال/ 58

همچنين در سخنان معصومين(ع) مطالبي وجود دارد كه حاكي از آن است كه هر جامعه و قومي نيازمند حاكم و رهبر است. اميرالمؤمنين علي(ع) در جواب خوارج كه با اقتباس از اين آيه قرآن كه مي فرمايد:«ان الحكم الاّ لله» شعار مي دادند و مي گفتند: «لا حكم الالله؛ حكم و داوري تنها از آن خداست» مي فرمايد:

«كلمة حق يراد بها باطل نعم انه لا حكم الا لله ولكن هولاء يقولون: لاامرة الا لله، و انه لابد للناس من امير برّ او فاجر يعمل في امرته المؤمن، و يستمتع فيها الكافر؛1 سخني است حق كه از آن باطل اراده مي كنند. آري حكم، جز از آن خدا نيست، ليكن اينان گويند فرمانروايي را، جز خدا روا نيست؛ در حالي كه مردم را حاكمي بايد نيكوكردار يا تبه كار، تا در حكومت او مردِ با ايمان، كار خويش كند و كافر بهره خود برد.»

البته اين بيان اميرالمؤمنين دالّ بر آن نيست كه اگر حكومت به دست فاجري بيفتد، نيكوست. به تعبير ديگر تأييد حكومت فاجر نيست، بلكه در صدد آن است كه بگويد حكومت فاجر بهتر از فتنه و هرج و مرج است. چنانكه پيامبر اسلام(ص) مي فرمايد:

«الا امام الجائر خير من الفتنة؛2 امام جائر بهتر از فتنه (آشوب و هرج و مرج) است.»

اميرالمؤمنين نيز در روايتي مي فرمايند:

«سلطان ظلوم خير من فتن تدوم؛3 فرمانرواي ظالم بهتر از فتنه و آشوب هميشگي است.»

حضرت رضا(ع) هم مي فرمايد:

«لا نجد فرقة من الفرق و لا ملَّة من الملل بقوا و عاشوا الا بقيم و رئيس؛4 هيچ فرقه و ملتي را نمي يابيم كه بدون رئيس و سرپرست به حيات خود ادامه دهد.»

3ـ واقعيت جامعه

در اين جا درپي آنيم كه روشن كنيم كه آيا جامعه و قوم، وجود مستقلي دارد يا اين كه به تبع افراد وجود دارد. به تعبير فلسفي، آيا جامعه و قوم يك امر كثير در مقابل وحدت است؟ بين فيلسوفان اين بحث واقع شده است كه آيا كثير وجود واقعي دارد يا نه. البته بر اين بحث آثاري مترتب است كه بعدا روشن خواهد شد.كثير را چنين تعريف كرده اند:

«انه المجتمع من الوحدات؛ كثير موجودي است كه از واحدها مركب باشد. يعني كثير از مجموع واحدها تشكيل مي شود.»

بعضي از فيلسوفان ـ از جمله صدرالمتألهين ـ بر اين باورند كه هر موجودي از آن نظر كه موجود است، واحد است. كثير نيز از آن جهت كه موجود است، واحد است و وجودِ واحد دارد. به همين خاطر مي گوييم كثرت واحد يادو كثرت، مثل يك ده تا يا دو ده تا. بنابراين كثرت نيز از آن جهت كه موجود است واحد است و آثار مخصوص به خود دارد.5

ابن سينا معتقد است كه عدد و كثرت مانند وحدت، امر بسيطي است كه در خارج وجود دارد و عارض معدودات مي شود و چنين نيست كه فقط منشأ انتزاع داشته باشد و از سنخ معقولات ثانيه فلسفي باشد، بلكه بر آن است و استدلال مي كند كه در خارج علاوه بر وحدات، امري بسيط و عرضي، عارض معدودات مي شود.6

البته شيخ اشراق و صدرالمتالهين برخلاف ابن سينا برآنند كه كثرت ما به ازاء خارجي ندارد، بلكه مانند وحدت از معقولات ثانيه فلسفي و به معنايي اعتبار ذهني است كه منشأ انتزاع خارجي دارد.7

با اين حال هر عقيده اي را كه بپذيريم، يعني خواه جامعه از معقولات ثانيه فلسفي باشد و خواه از معقولات اولي، جامعه واقعيتي است كه داراي آثار خاصي است؛ مثلاً شي ء ممكن الوجود را در نظر مي گيريم، هرچند امكان آن از معقولات ثانيه فلسفي است ولي وجود ممكن، به جهت امكانِ بودنش داراي خواص و آثاري است كه با وجود واجب فرق دارد. در معقولات اولي مطلب روشن تر است، يعني اگر جامعه از معقولات اولي باشد، آثار داشتن آن جاي شك و شبهه اي نيست.

قرآن كريم براي جامعه و قوم و ملت آثار خاصي مترتب كرده است. يعني به همان طريق كه به داستان اشخاص اهميت مي دهد، بيش از آن به تاريخ ملتها اهميت مي دهد و براي آن، وجود، اصل، كتاب، رسول، شعور و طاعت و معصيت اعتبار فرموده است. چنانكه مي فرمايد:

«لكلِّ أمّة اجل» اعراف/ 34

«و كل أمَّة تدعي الي كتابه» جاثيه/ 28

«ربَّنا لكلِّ أمّة عملهم» انعام/ 208

نتيجه مجموع اين بيانات اين است كه جامعه داراي واقعيتي است و آثار خاص به خود را نيز دارد (حال خواه به جهت افرادش و خواه به عنوان اينكه وجود خاصي دارد.)

بديهي است هر اجتماعي ناچار داراي يك هدف و غرضي است و هدف جامعه اسلامي، سعادت حقيقي و قرب و منزلت پيدا نمودن نزد - خداوند كه كمال مطلق است - مي باشد.

4ـ معيارهاي عقلي حاكميت در جامعه

در اين بخش چهار معيار عقليِ حاكميت مطرح مي شود.

الف) عالم مخلوق خدايي است كه كمال مطلق است: از اين رو مخلوق كمال مطلق، نظام احسن است و قوانين آن نيز بهترين قوانين براي نظم و تدبير و هدايت آن است. خداوند همه اشياء را با قدرت و حكمت خويش - خلق كرده است و بر طبق حكمت خويش كه عين ذات او يعني عنايت قصوي همه موجودات است - آن ها را هدايت مي كند، چنان كه قرآن مي فرمايد:

«قال ربنا الذي اعطي كل شي ء خلقه ثم هدي» طه/ 50

ما مي توانيم از ملاك حاكميت در عالم - كه نظام احسن است و به خوبي اداره مي شود - معياري را كشف كنيم و آن را در جامعه نيز اعمال كنيم. قوانين و معيار حاكميت در عالم، قوانيني است كه براساس عدالت تنظيم شده است. چنانكه قرآن مي فرمايد:

«ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما الا بالحق» احقاف/ 3

اميرالمؤمنين نيز در روايتي مي فرمايد:

«العدل اساس به قوام العالم.8

يكي از قوانين نظام احسن، قانون تشكيك است. ما در نظام عالم طبيعت، نظام تشكيكي و ذو مراتب بودن را مشاهده مي نماييم. عالم از يك حقيقت واحدي تشكيل شده است كه داراي مراتب شديد و ضعيف است. در نتيجه سلسله مراتبي از حقايق و علل در كار است. چنان كه مراتب شديد و قويتر علت و تدبيركننده مراتب ضعيف است. اين ذومراتب بودن عالم از قويترين موجود - كه واجب تعالي است - شروع و تا ضعيفترين مرتبه وجودي تداوم پيدا مي كند و هر مرتبه قويتر و كاملتر، تدبير مادون مي كند. اين قانون جلوه حكمت و عدل الهي در عالم است.

اگر بخواهيم جامعه را نيز بر اساس عدالت اداره و هدايت كنيم، بايد چنين قانوني را در آن اجرا كنيم. در هر جامعه اي انسانهاي برتر و كاملتر و انسانهاي فروتر و ضعيفتر از نظر كمال وجود دارند. جلوه حكمت و عدل الهي و به تعبيري قانون عدالت، اقتضا مي كند كه برترها و با كمال ها تدبير مراتب فروترها را به عهده بگيرند. البته اين قانون تشكيك بايد در حاكميت كل جامعه سريان داشته باشد يعني در اداره هر قسمتي، بهترين ها از نظر كمال و مديريت، اداره آن قسمت را به عهده بگيرند.

بنابراين، اينكه انسانهاي با فضيلت و با كمال برتر، رهبري و هدايت جامعه را به عهده بگيرند، يك ضرورت عقلي است كه عقل هر انساني بر آن گواهي مي دهد.

ب) جامعه خواه به اعتبار افراد و خواه به عنوان يك حقيقت مستقل، واقعيتي است كه فعليت محض نيست. به تعبير ديگر اين جامعه احتياج به رشد و تكامل دارد، يعني داراي امكانات، استعدادها و يا امور بالقوه اي است كه بايد به مرحله فعليت برسد. هر امري كه بخواهد از مرحله قوه به فعليت درآيد، نيازمند علت فاعلي يا هادي مي باشد. خودِ علت فاعلي،بايد فعليت لازم را داشته باشد؛ زيرا هيچ چيزي نمي تواند از قوه به فعل درآيد مگر به واسطه چيزي كه فعليت دارد.

ازاين رو جامعه، نيازمند هادي و رهبري است كه كمالات لازم و مطلوب را داشته باشد و اگر فاقد كمالات لازم باشد، هدايت گر مناسبي نخواهد بود. يعني تربيت و هدايت جامعه تنها به دست افراد با كمال و خودساخته اي صورت مي گيرد، كه كمالات در عمق وجود آنها رسوخ پيدا كرده باشد. كسي كه فاقد ملكه عدالت است چگونه مي تواند عدالت را در جامعه متحقق كند؟ كسي كه شناخت و معرفت خدا در جان او نفوذ نكرده باشد، چگونه مي تواند جامعه را الهي كند چراكه «فاقد شي ء معطي شي» نخواهد بود.

كي تواند كه شود هستي بخش ذات نايافته از هستي بخش

ازاين رو معيار حاكميت و ولايت فقط برخورداري از كمالات لازم است.

براي تأييد مطلب فوق مي توان از اين نوع نگرش نيز بهره برد. فيلسوفان، حركت را چنين تعريف كرده اند: «الحركة، خروج الشي ء من القوة الي الفعل تدريجا»9 همچنين مطرح كرده اند كه در هر تغييري شش چيز لازم است: مبدأ، منتهي، مسافت، زمان، متحرك و محّرِك.

اگر جامعه را به عنوان متحركي فرض كنيم كه مي خواهد از قوه به فعل درآيد، نيازمند محركي است كه آن را به مرحله فعليت برساند و خود اين محرك بايد فعليت امر بالقوه را داشته باشد؛ زيرا هيچ چيزي نمي تواند از قوه به فعل درآيد مگر به واسطه چيزي كه فعليت دارد. في المثل چيزي كه بالفعل گرم است (نظير آتش) چوب را كه بالقوه گرم است، بالفعل گرم مي سازد و بدين سان آن را متحرك و متغير مي سازد.

در مورد جامعه، محرك آن را، هادي و رهبر مي ناميم. پس هر جامعه اي براي تحقق بخشيدن به اصل حركت خود، نيازمند هادي و محرك است.

ج) صرف نظر از دو برهان گذشته، حاكميت در جامعه به سه صورت قابل فرض است:

1ـ افراد پست و فروتر، هدايت و تدبير افراد برتر و با كمال را به عهده بگيرند. چنانكه در مورد حكومت استبدادي مشاهده مي كنيم.

2ـ حاكمان در رتبه وجودي و كمال، همسان با افراد تحت هدايت خود باشند. چنان كه در مورد حكومت هاي استبدادي و دمكراسي قابل مشاهده است.

3ـ افرادي كه از لحاظ كمالات معنوي و رتبه وجودي برترند، زمام حكومت را به دست گيرند. چنين حاكماني به جهت كمالات معنوي، نسبت به افراد تحت حاكميت خود دلسوز و مهربان مي باشند و هدفي جز رشد و تعالي آنان ندارند.

از ميان سه فرض فوق، عقل هر انساني گواهي خواهد داد كه بهترين حكومت، نوع سوم است.

د) تبعيت از كمال يك بداهت عقلي است. در فلسفه اخلاق اين نكته روشن شده است كه تبعيت از خدا كه كمال مطلق است، يك حكم مستقل عقلي است، يعني اگر عقل، موضوع و محمول را تصور كند، تصديق خواهد نمود. اين حكم همانند احكام «عدل حسن است» و «ظلم قبيح است» مي باشد.

ما به چه دليل بايد از فرامين خدا اطاعت كنيم؟ به اين علت كه او خير محض و كمال مطلق است و به حسب قاعده سنخيت، از خير محض جز خير و نيكي صادر نمي شود.

بنابراين تبعيت از كمال و خير يك بداهت عقلي است. حال اگر حاكم جامعه اي، فردي خيّر و مهربان و با كمال باشد، تبعيت از چنين حاكمي به خاطر كمالاتش، يك بداهت عقلي است. از اين رو اگر روزي حاكم اين كمالات را از دست داد، ما ملزم به اطاعت او نيستيم و اصلاً صلاحيت اداره جامعه را نخواهد داشت.

در اينجا به مقايسه انواع حكومتها مي پردازيم و در آخر نشان خواهيم داد كه حكومت اسلامي چيزي جز حاكميت كمالات نخواهد بود.

5 ـ انواع حكومتها

براي روشن شدن جايگاه حكومت ديني، بايد انواع حكومتها را اجمالاً مورد بحث قرار دهيم تا بعد از بررسي آنها مشاهده كنيم كه حكومت ديني يا اسلامي بهترين نوع حكومت، و حاكمان آن نيز بهترين حاكمان مي باشند. به طور كلي مي توان حكومت ها را به اشكال ذيل در نظر گرفت:

الف) حكومت پادشاهي

پادشاهي كهنترين شكل حكومت است. اگرچه شكل پادشاهي حكومت طي عصر جديد، در نتيجه پيدايش مباني دموكراسي از اعتبار افتاد، اما هنوز در بعضي از كشورها پابرجاست. حكومت پادشاهي را مي توان به انواع موروثي، انتخابي، استبدادي و مشروطه سلطنتي تقسيم كرد. وجه مشترك سه نوع اوّل اين است كه پادشاه قدرت و اختيارات خود را بنا به اراده خود اعمال مي كند، يعني يك فرد است كه به هر نحوي كه بخواهد حكومت مي كند. ولي نوع چهارم وجه مشتركي با حكومت هاي دموكراسي و جمهوري دارد منتها در جمهوري، رئيس قوه مجريه، انتخابي است. ولي در پادشاهي مبتني بر قانون اساسي، موروثي است.10

علي رغم اين كه مزايايي براي اين نوع حكومت ذكر كرده اند ولي داراي معايبي است كه عبارتند از:

الف) ستمگري پادشاهي: شاهان خيرانديش و كارآمد بسيار كم بوده اند. تاريخ سرشار از نمونه هاي فاسد، بي صلاحيت، كودن، سنگدل و... اين گونه حاكمان بوده است اكثر آن ها زندگي هرزه اي داشته اند.

ب) غيرعقلايي بودن جانشيني:از عيب هاي پادشاهي موروثي اين است كه ممكن است شاهي ناكارآمد، بي صلاحيت، سنگدل، تنبل، ضعيفتر و ستمگر جانشين شاهي خردمند، نيرومند، نجيب، رشيد و هوشمند شود.

ج) آسيب پادشاهي ضعيف:آشكار است كه شاه ضعيف اگر به نظرهاي مشورتي وزيران خردمند بي توجه باشد و بيشتر براساس هوس ها و تمايلات خود عمل كند، ممكن است صدمات و آسيب هاي زيادي بر دولت وارد آورد.

د) ناامني حكومت پادشاهي:يك پادشاه هرگز احساس امنيت نمي كند. او هميشه نگران توطئه ها و دسيسه هاست. از اين رو پيوسته سياستي سركوب گرانه پيش مي گيرد. اما سركوبي، نارضايتي را بيشتر مي كند و سرانجام به انقلاب مي انجامد.

) تمايلات امپرياليستي شاهان:اغلب شاهان براي به دست آوردن اقتدار و تصرف سرزمينهاي بيشتر حريص اند و اين توسعه طلبي ها براي مردم زيان بار بوده است. تاريخ سرشار از اين نمونه هاست.11

تمام اين معايب را مي توان از اين امر دانست كه شاهان براساس تمايلات و خواستهاي ناپسند و غيرعقلاني عمل مي كنند. اما اگر پادشاهي، عاقل، حكيم و داراي ملكه عدالت و مهرباني باشد و دائما در فكر تكامل و رفاه و سعادت زيردستان خود باشد و به احدي از آنان ظلم نكند و به تعبيري نسبتش با آنان مانند پدري مهربان باشد، هيچ يك از معايب فوق را نخواهد داشت.روايتي از پيامبر گرامي اسلام نقل شده است كه مي فرمايد:

«لا تصلح الامامة الا لرجل فيه ثلاث خصال: ورع يحجزه عن معاصي اللّه و حلم يملك به غضبه و حسن الولاية علي من يلي حتي يكون لهم كالوالد الرحيم؛12 كسي شايستگي رهبري مردم را دارد كه در او سه خصلت باشد.

1ـ تقوايي كه او را از گناه و نافرماني خدا باز دارد. (زيرا فرامين خدا امر به خوبيها و نهي از بديهاست)

2ـ بردباري كه خشم خود را با آن كنترل نمايد

3ـ نيكو حكومت كردن بر فرو دستانش تا آنجا كه نسبت به آنان مانند پدري مهربان باشد.»

بنابراين اگر در فرمانروايي اين سه خصلت وجود داشته باشد، صلاحيت رهبري و فرمانروايي را دارد.

ب) حكومت آريستوكراسي

واژه آريستوكراسي از واژه يوناني «آريستوس» (Aristos) به معناي بهترين، گرفته شده است. بسياري از متفكران سياسي يونان، آريستوكراسي را حكومت بهترين شهروندان دانسته اند. ارسطو معتقد بود:

«حكومتي كه صلاح عموم را در نظر داشته باشد، اگر به دست گروهي از مردم اِعمال شود آريستوكراسي خوانده مي شود. شايد به اين دليل كه بهترين مردمان (Aristoi) در آن حكومت مي كنند و يا شايد به اين دليل كه هدف آن تأمين بهترين چيزها (ariston) براي مملكت و اعضايش است.»13

امروزه آريستوكراسي نام ديگري براي اوليگارشي (حكومت اشرافي) كه حكومت توانگران براي تأمين منافع شخصي يا طبقاتي است، به شمار مي رود.

حكومت آريستوكراسي يا حكومت اشرافي، علاوه بر مزاياي خاص خود داراي زيانهايي است كه عبارتند از:

الف) انحصارگري: آريستوكراسي باعث انحصارگري در حكومت كردن مي شود؛ زيرا آريستوكراتها به جز طبقه خود، ديگر طبقات مردم را ناديده مي گيرند. از اين رو، فقط به منافع خود مي انديشند، فاسد مي شوند و سرانجام به اوليگارشي تبديل مي گردند.

ب) اسرافكاري:آريستوكراسي به فريبندگي دروغين و جاه و جلال و شكوه اعتقاد دارد كه به هزينه مردم به دست مي آيد. بي ترديد، خودنمايي، عظمت حكومت را افزون مي كند اما به اسراف هم منجر مي شود.

ج) دشواري گزينش افراد باصلاحيت: دشواري گزينش افراد باصلاحيت حتي اگر پذيرفته شود كه آريستوكراسي حكومت بهترين مردمان است. اين پرسش برجاست كه چگونه مي توان بهترين را برگزيد؟ تولد در خانواده آريستوكرات يا داشتن ثروت، معيار درست گزينش بهترين نيست. در خانواده هاي بزرگ هم آدمهاي ضعيف و كودن به دنيا مي آيند.

د) عدم آموزش سياسي مردم:آريستوكراسي به دشواري مي پذيرد مردم آموزش سياسي ببينند. مردم فقط وقتي آموزش سياسي مي يابند كه براي مشاركت در كارهاي حكومتي فرصت برابري داشته باشند.

ه••) عيب آشكار اصول موروثي: درست همان طور كه سخن گفتن از رياضيداني موروثي ابلهانه است، همين طور هم خردمندانه نيست كه قدرت را به فرزندان آريستوكراتها داد. با اين بهانه كه آنها در خانواده آريستوكرات به دنيا آمده اند. به گفته كارنر استعداد و نجابت سياسي صفاتي نيستند كه از پدر به پسر برسند.14

ج) ديكتاتوري

ديكتاتوري سابقه اي ديرينه دارد از يونان باستان گرفته تا سده بيستم در بعضي كشورها وجود داشته است. در سده بيستم سه نوع ديكتاتوري پديدار شد:

1) ديكتاتوري فاشيستي در آلمان و ايتاليا و پرتغال.

2) ديكتاتوري نظامي در برخي كشورهاي آسيا، آفريقا و آمريكاي لاتين.

3) ديكتاتوري حزبي در اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي و جمهوري خلق چين.15

ديكتاتوري چيست؟ به گفته فورد، ديكتاتوري عبارت است از به دست گرفتن اقتدار فوق قانون توسط رئيس دولت.16 آلفرد كوبان ويژگيهاي ديكتاتوري فرد را چنين مطرح مي كند.

1) فرمانروايي يك نفر است.

2) مبتني بر رضايت يا زور يا هردو است.

3) مسؤول هيچ اقتدار ديگري نيست.

4) اختيارات و قدرت او مطلق است.

5) برپايه فرمان و نه قوانين مصوب حكم مي راند.

6) دوره تصدي او معين و مشخص نيست.17

اين ويژگي ها در ديكتاتوري هاي فردي ناپلئون، آتاتورك و رضاشاه يافت مي شود اما ديكتاتوري هاي جديدتر اغلب ديكتاتوري حزبي اند كه در آن ها موقعيت رهبر، وابسته به توانايي او در همراه داشتن حزب است.

حكومت ديكتاتوري علاوه بر مزاياي خاص خود معايبي هم دارد كه عبارتند از:

1) رشد نكردن شخصيت انسان:بي ترديد ديكتاتوري، حكومتي قوي ايجاد مي كند و امنيت اقتصادي را براي مردم تضمين مي كند، اما مردم براي آن بهاي گزافي بايد بدهند. شخصيت آنها نابود مي شود. آزادي هاي بيان، اجتماعات و تحرك و تجمع افكار، به شدت محدود مي گردد. هيتلر مطبوعات را خفه كرد و صداي مردم را بريد. بنابراين موجوديت فرد در حكومت توتاليتر مستهلك مي شود.

2) تبديل دولت به هدف: در عصر حاضر دولت وسيله رفاه افراد است. اما ديكتاتوري، دولت را هدفي در خود مي بيند. از اين رو فرد را در قربانگاه دولت ذبح مي كند. در واقع در حكومت ديكتاتوري فرد فقط به خاطر قدرت و عظمت دولت وجود دارد

3) بزرگ نمايي قدرت: ديكتاتوري زور را تكريم مي كند، از راه خشونت به قدرت مي رسد و با زور نگاه داري مي شود. به گفته دوبنواء ديكتاتوري ممكن است با رضايت مردم تشكيل شده باشد اما فقط در سكوت ناشي از سركوبي آنها مي تواند ادامه يابد. ديكتاتور بي رحم است، با دستي آهنين مخالف را سركوب مي كند.

4) بي حسي مردم: ديكتاتورها وقتي سخن مي گويند نبايد كسي لب باز كند. با مردم به مثابه گله گوسفندان رفتار مي كنند. مردم هم به نوبه خود بي تفاوت و بي احساس مي شوند.

5) ناتواني جانشينان ديكتاتورها: ديكتاتورها از رقيبان پرهيز مي كنند. به طور معمول رقيبان جدي خود را به خاطر ترس از به قدرت رسيدن و كنار گذاشتن آنها، از بين مي برند. بدين سبب، رژيمي كه ديكتاتور ايجاد كرده است، اغلب با از بين رفتن او از بين مي رود.18

د) دموكراسي

دموكراسي واژه اي است برگرفته از واژه هاي يوناني دموس (demos) به معني مردم و كراسيا Cratia)يا (Krato به معني قدرت. دموس در كاربرد آتني يا يوناني به معناي جمع روستائيان بوده است. در سده پنجم پيش از ميلاد تغييري در معناي دموس پديد آمد و اين واژه بر اجتماع همه مردم آتن اطلاق شد كه براي اجراي كارهاي حكومتي گردهم مي آمدند و كنكاش مي كردند. در اين معنا، دموس هم روستائيان و هم شهريان جامعه را دربر مي گرفت. در سال 509 (ق.م) در نتيجه اصلاحات كليستن، قانونگذار آتني، اداره جامعه آتن به دست روستائيان افتاد و از آن پس حكومت آتن را دموكراسيا ناميدند، يعني حكومت روستائيان. اين معنا نيز اندك اندك گسترش يافت تا اينكه دموكراسي اسم عامي شد براي حكومت هايي كه به دست همه مردم گردانده شود. در يك كلام، دموكراسي معناي قدرت مردم را يافت.19

معنا و تعريف دموكراسي: برخي از پژوهش گران سياسي، دموكراسي را نه تنها شكلي از حكومت، بلكه شكلي از دولت نيز مي دانند. برخي ديگر به عنوان فلسفه اجتماعي به آن اشاره مي كنند. به عقيده هرنيشاو، در حكومت دموكراتيك، كل جامعه دارنده اقتدار برتر است و تسلط نهايي كارها از آن اوست.

رايسي، دموكراسي را چنين تعريف كرده است:

«در دموكراسي بخش بزرگي از كل ملت هيئت حاكم است. به گفته آبراهام لينكن، دموكراسي، حكومت مردم، توسط مردم، براي مردم، توسط همه، براي همه است.»20

در تعريف بريس از دموكراسي آمده است: «شكلي از حكومت كه در آن قدرت فرمانروايي دولت به طور قانوني نه تنها به طبقه يا طبقات خاص بلكه، به همه اعضاي جامعه به طور كل واگذار شده است. يعني در جامعه هايي كه انتخابات وجود دارد فرمانروايي به اكثريت تعلق دارد؛ زيرا براي تعيين مسالمت آميز و قانوني اراده جامعه اي كه اتفاق آراء ندارد هيچ شيوه ديگري وجود ندارد.»21

دموكراسي علاوه بر اين كه از مزايايي مانند كارايي حكومت، تأمين آزاديهاي فردي، تأمين برابر آموزش توده ها، ارزش مردم، تأمين ثبات حكومت، تكريم نكردن قدرت و...، برخوردار است، ولي داراي معايبي نيز مي باشد كه عبارتند از:

1) حكمراني جهالت: ارسطو پدر علم سياست، دموكراسي را به عنوان شكل فاسد و گمراه حكومت و نوعي از حكمراني مردم جاهل، محكوم كرد. افلاطون نيز، آن را حكمراني جهالت ناميد.

در دموكراسي رأيها را مي شمارند نه اين كه آنها را وزن كنند. ابلهان كارها را پيش مي برند و آنها مهارت مديريت و فراست عملي ندارند.

2) مطلوبيت ثروت: اغلب دموكراسي هاي جديد، سرمايه داري اند. اين دموكراسي ها از طبقات مالك جانبداري مي كنند. رأي، كالايي قابل فروش شده است و برنده مزايده مي تواند آن را خريداري كند. آشكارا، عده اي ثروتمند، بازرگانان، يا سرمايه داران بزرگ آن را مي خرند و در نهايت حكومت ها را در اختيار مي گيرند. آنها از مطبوعات و تريبونها بهره برداري مي كنند تا حمايت آنها را براي سياست هاي مطلوب خود به دست آورند. احزاب سياسي با پول آنها فعاليت مي كنند. اغلب سياست مداران به عنوان يك ابزار سياسي در دست ثروتمندان هستند. به ديگر سخن، در دموكراسي شكل نظام سياسي، دموكراتيك است اما محتواي آن حكومت ثروت مندان و توان گران است.

3) نبود حكومت اكثريت: منتقدان دموكراسي عقيده دارند دموكراسي ديگر حكومت اكثريت نيست. گاهي شمار رأيي كه حزب حاكم به دست مي آورد كمتر از شمار رأي حزب مخالف است. افزون بر آن، قدرت عملي را چند رئيس مسلط اعمال مي كنند كه فرمانده عالي، انجمن حزبي يا دفتر سياسي حزب را تشكيل مي دهند در حالي كه بقيه اعضاي حزب فقط پا جاي پاي آنها مي گذارند. كارلايل، دموكراسي را حكومت شارلاتان ها ناميد. كاروين، دموكراسي را حكومت عوام فريبان، انگل ها و رئيسان حزب ناميد.

4) آموزش دروغين: منتقدان بر اين باورند كه دموكراسي به آموزش مدني نادرستي مي انجامد. مبارزات انتخاباتي اغلب مزورانه است. واقعيات، غلو يا اغلب تحريف مي شود. انتخاب كنندگان به ندرت تصوير درستي از برنامه حزب و صفات رهبر در قوه مقننه يا كابينه به دست مي آورند. در واقع عوام فريبان زيرك كه با كلامي زيبا، پرطنين، اما اغلب بي معنا و واهي، مردم را به دادن رأي مثبت و منفي به اين يا آن حزب فرامي خوانند، آنها را اِغفال مي كنند.

5) ترديد در ارزش اخلاقي دموكراسي: دموكراسي از لحاظ اخلاقي مردم را فرومايه مي گرداند. مبارزات پرتزوير و بهتان آميزي كه احزاب سياسي به راه مي اندازند، نه تنها مسائل را مبتذل، بلكه فساد را نيز زياد مي كند. دموكراسي رهبران را فاقد اصول و مرام اخلاقي مي كند و توده ها را به آدمهاي مصنوعي تبديل مي نمايد. دستگاه اداري هم فاسد مي شود.

6) هزينه زياد حكومت: گفته اند دموكراسي پرهزينه ترين شكل حكومت است. مبالغ هنگفتي صرف تبليغات و برگزاري انتخابات مي شود. در كشور ثروتمندي مانند آمريكا، ميليونها دلار در انتخابات رياست جمهوري و مجلس سنا خرج مي شود. در كشورهاي در حال رشد فقير هم وضع به همين منوال است. از پولهاي هنگفتي كه صرف انتخابات و نمايندگان مي شود بهتر از اين مي توان استفاده كرد و در زمينه هاي توليد ملي سرمايه گذاري نمود.

7) بي ثباتي حكومت: دموكراسي تا زماني باثبات است كه عوام همراه آن باشند. ذهن غيرقابل پيش بيني عوام، ممكن است هرآن عليه حكومت موجود بشورد و آن را براندازد.

8) تشويق مبارزه طبقاتي: وقتي پولداران در برابر تهيدستان و بي نوايان قرار گيرند در انتخابات برنده مي شوند. اين رفتار ترجيحي به سود طبقه توانگران، مبارزه طبقاتي را تشديد و مرارت هاي زندگي تهيدستان را بيشتر مي كند. دموكراسي بذر نارضايتي را در ميان توده هاي فقير مي كارد و اين نارضايي ممكن است سرانجام به انقلاب منجر شود.22

 

این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)